رمان ازدواج به سبک اجباری 4
صبح پنجشنبه در خواب ناز به سر می بردم که با صدای کوبیده شدن در اتاقم از خواب پریدم،وای این برادر هم همیشه مزاحم خواب من میشه،حالا خوبه از اون شب تا حالا باهام سرسنگین بوده و الان اومده در اتاقم اگه منت کشی کنه شاید اونم شاید بخشیدمش،چه کنم دیگه دل رحمم! داد زدم: صب کن الان میام. اول رفتم دستشویی و صفا دادم بعدم لباس خوابمو با تی شرت و شلوارک عوض کردم بعدا شیطون گولش نزنه،در اتاقمو که باز کردم دیدم تکیه داده به دیوار که با صدای در تکیشو گرفت و اومد جلو و گفت: سلام علیکم سلام شما چادر دارین؟ نخیر.چطور؟ آخه می خوایم وارد حرم بشیم لازمه شما چادر داشته باشی حرم؟حرم کجاست؟ مسجده؟ من مسجد بیا نیستم دیدم با تعجب زل زده به من،خو چرا این جوری نیگا می کنه شاخ درآوردم یا دم؟ با تشر گفتم: چیه؟ چرا این جوری نیگا می کنی؟آدم ندیدی؟ یه ذره از تعجبش کمتر شد و گفت: یعنی نمی دونین حرم کجاست؟ نه از کجا بدونم! حرم جایی هستش که امامان و پیامبران و امام زادگان رو دفن می کنن خو الان مشهد حرم کیه؟ حرم آقا امام رضا امام رضا کیه؟ نشنیدین ضامن آهو چرا دبستان که بودم داستانشو شنیدم خب ضامن آهو همون آقا امام رضا هستن واقعا؟ من از ضامن آهو همیشه خیلی خوشم میومده دوست دارم برم ببینمش خیلی خب پس بریم با هم براتون چادر بخریم؟ بریم فقط صبر کن من حاضر بشم سریع رفتم شلوار جین آبی کم رنگ با مانتوی سفید کوتاه و تنگ پوشیدم،موهامو کاملا جمع کردم و روسری سفید و آبی کوتاه هم سرم کردم.خط چشممو کشیدم و رژ صورتی کم رنگ هم زدم،عطر همیشگیمو هم زدم. کفش عروسکی سفید با کیف ستش برداشتم و رفتم. سوار ماشینش شدیم و راه افتاد،دم یه پاساژ وایساد و پیاده شدیم.واااااااااای من با این دک و پز باید کنار این یالغوز راه برم؟؟؟؟؟ وای چه تنوعی برای مدل های چادر به وجود آوردن!!!!!! از بین همشون از چادر شالدار خوشم اومد و خریدم. وقتی رسیدیم خونه ساعت 10 صبح بود و طوبی هم اومده بود،برادرمون بهش گفت تا چهارشنبه هفته ی آینده مرخصه. پروازمون برای 9 شب بود،تا ظهر وسایلمونو جمع کردیم،من برای خودم چند تا از بلندترین مانتوهام وچند تا تونیک های کوتاه برای زیر چادر ،چند تا شال و روسری،چند تا از گشادترین شلوار پارچه ای هام ،چند تایی تی شرت و شلوارک،چند تا هم کیف وکفش گذاشتم. کیف کوچیکی که سر خرید عروسیم برام گرفته بودنو برداشتم و کرم دست و صورت،برق لب،خط چشم،شیر پاک کن،پنبه،عطرو دئو دورانتمو توش گذاشتم. مسواک، حوله ی کوچیک مسافرتیم،سشوار مسافرتیم،برس موهامو گذاشتم. ساعت 2 بعد از ظهر بود که کارم تموم شد،اوووووووووف چقدر خسته شدم. پایین رفتم و نشستم سر میز و خطاب به طوبی گفتم: غذا حاضره؟ بله خانم پس زودتر بیار که مردم از خستگی چشم همین الان تا غذا رو آورد برادرمون اومد معلوم بود اونم خسته شده،آخ جون غذا قیمه بود سریع کشیدم و عین قحطی زده ها پشت سر هم می خوردم غذام تموم که شد سکسکم گرفت یه لیوان آب خوردم آآآآآآآآآآآآآاخیش گشنم بودا،دست این طوبی درد نکنه اگه نبود الان باید گشنگی می کشیدیم. بعد ناهار تا ساعت 5 یه چرتی زدم بعدم بلند شدم رفتم حموم و حسابی خودمو تمیز کردم تا ساعت6تو حموم بودم. اومدم بیرون و سریع موهامو خشک کردم، از کرم دست و صورتمو زدم،یه خط چشم ساده کشیدم و رژ قرمز کم رنگمو زدم.موهامو کاملا جمع کردم. شلوار شیری رنگ پارچه ای با مانتو نباتی که قدش تا زانوم بود و جز بلندترین مانتوهام محسوب می شد رو پوشیدم. شال شیری رنگمو هم سرم کردم و طرف راستشو روی شونه ی چپم انداختم تا گردنم معلوم نباشه شعیم کردم تا حد ممکن موهام بیرون نباشه نمی دونم چرا دوست داشتم توی شهری که قهرمان بچگیام توش خوابیده خیلی معقول و خوب باشم. کفش پاشنه 5 سانتی نباتی با کیف ستشو برداشتم و رفتم پایین،برادرمون منتظرم بود تا چشمش بهم افتاد یه لبخند نامحسوسی روی لبش پیدا شد. ولی سریع جمعش کرد و گفت: بریم؟ بریم چیزی رو فراموش نکردین؟ نه همه ی وسایلاتونو برداشتین؟ بله خیلی خب بریم چمدون خودشو برداشت و منم چمدون خودمو برداشتم واااااااای چه سنگینه داشتم به زور می آوردم که یه دفه دستم خالی شد با تعجب سرمو بلند کردم که دیدم بله برادرمون چمدونمو داره میاره،عین چی ذوق کردم. تو سالن فرودگاه دوشادوش هم راه می رفتیم که یه دختره اعلام کرد مسافرین پرواز نمی دونم شماره چند که شماره ی ما بود به مقصد مشهد هر چه زودتر برای سوار شدن به هواپیما مراجعه کنن ما هم عین اسب می دویدیم تا پرواز رو از دست ندیم. روی صندلی هامون که نشستیم تازه آرامش گرفتم،هواپیما که اوج گرفت دستای من مثل دو تا تیکه یخ شد،از بچگی از ارتفاع می ترسیدم ولی نباید به روی خودم می آوردم اگه این حاجیمون می فهمید یه بهونه ی جدید می اومد دستش برای دست انداختن من بیچاره. چشمامو بستمو سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی،یعنی سالم می رسیم اونم با هواپیماهای ایرانی؟؟؟؟؟ داشتم از ترس سکته می زدم که دیدم برادرمون صدام می کنه: سارا خانم؟ ساراخانم؟ چشمامو باز کردم و کلافه گفتم: بله چیکار داری؟ حالتون خوبه؟ چطور؟ آخه صورتتون بدجور رنگش پریده مطمئنید خوب هستین؟ آره مطمئنم دیگه هیچی نگفت،آینه کوچیکمو از تو کیفم درآوردم و خودمو توش نگاه کردم،وای این برادر با تمام بی شعور بودنش،با تمام احمق بودنش اینو راست گفته صورتم شبیه میت شده. بالاخره بعد از یه ساعت بدبختی به مشهد رسیدیم،از فرودگاه که خارج شدیم یه ماشین اومده بود دنبالمون مثل اینکه همه چی از قبل هماهنگ شده،وارد شهر که شدیم چراغای خوشگلی به خیابونا زده شده بود از دور یه گنبد طلایی رنگ توجهمو جلب کرد،چقدر نایس بود،انگاری ازش نورای طلایی ساتع می شد چون دورش روشن بود،انگاری یه نقطه های سفیدی هم روی گنبد بود که هر چی نزدیکتر می شدیم پررنگ تر می شد. ماشین کنار خیابون وایساد و ما پیاده شدیم،برادر اومد سمتم و گفت: چادرتون همراهتون هست؟ آره تو چمدونه پس بیاید از توی چمدونتون برش دارید برای چی؟ چون اول می خوایم بریم حرم روبرومو نگاه کردم اااااااا اینکه همون گنبد خوشگلس پس اینجا حرم ضامن آهوئه!!!!!!! راننده در صندوقو باز کرد و منم چادرمو برداشتم.حاجی گفت: بپوشیدش لطفا چادرو سرم کردم،نمی دونم چرا ولی از این چادره خوشم اومده بود. از قسمت خواهران رد شدم و وارد یه حیاط قشنگ شدم،برادرمون منتظرم بود رفتم جلو اونم که منو دید همراهم شد و مسیر مستقیمو پیش گرفت.به یه دروازه مانند رسیدیم اونم رد کردیم و وارد یه حیاط خیلی خوشگلتر شدیم،این حیاطه وسطش چمنای خوشگل بود و کلش چراغ های رنگی قشنگی داشت. جلوتر که رفتیم چمنای وسط تموم شد و بعدش یه فرش پهن شده بود؛برادر رو کرد به من و گفت: دوست دارید ضریح امام رضا رو از نردیک ببینید؟ ضریح چیه؟ همونجایی که آقا امام رضا دفن شدن آره خیلی دوست دارم پس باید از اینجا به بعد تنها برید چرا؟ چون برادران و خواهران از هم جداست ولی من که بلد نیستم به یه جایی اشاره کرد و گفت: از این جا برید داخل و مستقیم برید به ضریح می رسید به اونجایی که اشاره کرد نگاه کردم،بعد از اون فرشه یه در بود باید داخل اونجا می شدم،روکردم بهش و گفتم: اکی پس فعلا صبر کنید ساعت 11:30اینجا باشید الان ساعت چنده؟ 10:30 باشه کفشامو درآوردم،حالا چیکارشون کنم،یه زنه کفشاشو درآورد بعد از یه سبد سبز رنگ نایلون برداشت و کفشاشو گذاشت توی نایلونو رفت،پس باید از اونجا نایلون بردارم منم مثل همون زنه کفشامو گذاشتم داخل نایلون و شروع کردم به مستقیم راه رفتن،هر چی جلوتر می رفتم شلوغتر می شد و ازدحام جمعیت بیشتر،به یه جایی که رسیدم خانما یه جایی جمع شدن و همهمه زیادی به گوش می رسید،صدای گریه و خندیدن هم زمان با هم بالا بود،کنجکاو شدم ببینم چه اتفاقی افتاده رفتم جلو و از یه زنی که داشت گریه می کرد پرسیدم: خانم چی شده؟ یه پسر بچه 6 ساله که مادرزادی نابینا بوده و همه ی دکترا جوابش کردن شفا پیدا کرده یعنی چی؟ یعنی از این به بعد می تونه ببینه نه منظورم اینه که چطوری خوب شده؟ آقا امام رضا شفاش داده و گریش شدیدتر شد. واااااااااا مگه می شه کسی که مرده بتونه برای آدمای زنده کاری کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یه عالمه علامت سوال تو ذهنم به وجود اومده بود که جواب هیچ کدومو نمی دونستم!!!!!!!!!! بازم جلوتر رفتم،وای جمعیت بیشتر شد و تقریبا همه بهم تنه می زدن و می رفتن جلوتر،به یه جایی رسیدم که کاملا میون جمعیت داشتم له می شدم،حالا له شدن یه طرف بوی عرق بدی که کاملا دماغمو نوازش می داد یه طرف،دماغمو گرفتم. یه دفه پرت شدم جلو و سرم محکم خورد به یه شی فلزی،سرمو که بلند کردم مات و مبهوت شدم... یه اتاقک خیلی زیبا جلوی روم ظاهر شده بود،فضای اتاقک پر بود از نورهای طلایی و سبزی که با یه حالت قشنگی می رقصیدن،وسط اتاقک یه سنگ قبر توجهمو جلب کرد، دور تا دور اتاقک پنجره های مشبک بود که سر منم به همون پنجره ها خورده بود. یعنی این قبر کیه؟ نکنه قبر ضامن آهوئه؟ به کنارم نگاهی کردم،یه خانمی که از شدت گریه شونه هاش تکون می خورد ،با یه دستش چادرشو روی صورتش و با یه دست دیگش پنجره مشبک رو گرفته بود،زیر لب هم با خودش حرف می زد. زدم به شونش،چادرشو آورد پایین و به سمتم برگشت و گفت: بله ببخشید این قبر متعلق به ضامن آهوئه؟ چشمای سرخش پر از تعجب شد و گفت: بله خیلی ممنون دوباره به حالت قبلش برگشت،منم به اون قبر خیره شدم،انگار که خود ضامن آهو اونجا باشه شروع کردم باهاش حرف زدن: سلام ضامن آهو.خوبی؟جات راحته؟ یادمه معلم دینیمون می گفت خدائی وجود داره، اون دنیائی وجود داره،بهشت و جهنمی وجود داره، ولی من به هیچکدومش اعتقاد ندارم و نداشتم... من همون وقتی که معلم دبستانمون داستان تو وآهو رو تعریف کرد عاشقت شدم و شدی قهرمان دنیای کودکی من... حالا بعد از چند سال پیدات کردم... الان که داشتم میومدم می گفتن تو یه بچه رو شفا دادی حالا چطوریشو نمی دونم؟! من فقط یه چیزیو می دونم اونم این که بهنام از بچگی فقط بهم یه چیزو یاد داده اونم اینکه همه چیز رو فقط و فقط با دلیل و منطق بپذیرم اما خودش منو بی دلیل و منطق به یه ازدواج مجبور کرد که از نظر خوش دلیلش منطقی بود ولی از نظر من نه ، دلیلش پول بود پول... حالا دلم می خواد یه بارم که شده تمام منطق های دنیا رو دور بریزم و از عمق قلبم برای اولین بار از یه نفر کمک بخوام... می خوام ازت بخوام که کمکم کنی... کمکم کن خودمو بشناسم،کمکم کن از شر این ازدواج اجباری راحت بشم... از تمام اخلاق و رفتارش متنفرم ولی از اون بیشتر از بهنام و فریبا و خانم بزرگ متنفرم... الان دیگه دارم با فشار جمعیت له می شم ولی بازم میام دیدنت اسطوره دنیای بچگیم... ناخودآگاه بغضم گرفته بود نه سارا نه تو از بچگی قول دادی که دیگه گریه نکنی قولتو که یادت نرفته دختر خوب؟ خودمو به زور از لای جمعیت بیرون کشیدم و به سمت محلی که از برادر جدا شدم رفتم... حاجیمون زودتر از من رسیده و سرشو مثل همیشه پایین انداخته بود،کفشامو پوشیدم و رفتم جلو وگفتم: بریم؟ سرشو با صدای من بلند کرد و گفت: بریم. از حرم که بیرون رفتیم دوباره سوار همون ماشین قبلی شدیم،فکر کنم کلا این چند روز هم در اختیار ما بود. ماشین دم یه هتل فوق العاده شیک و بزرگ ایستاد و ما هم پیاده شدیم،نگهبان هتل هم اومد و چمدون هامونو از صندق برداشت و برامون آورد. یکی از کارکنای هتل ما رو به سمت اتاقمون راهنمایی کرد و وقتی به اتاقمون رسدیم درو برامون بازکرد ماکه وارد شدیم نگهبانم اومد و چمدونا رو گذاشت و رفت. مرده هم ازمون پرسید: چیز دیگه ای لازم ندارین؟ حاجی جواب داد: خیر پس هر مشکلی داشتید با شماره...تماس بگیرید بله حتما خدانگهدار خداحافظ اتاق بزرگ و شیکی بود،یه تخت دو نفره بزرگ ، دو تاکمد بزرگ ، آباژور،تلویزیون ال ای دی 50 اینچ و یخچال کوچیک وسایل کل اتاق بود. چمدون خودمو برداشتم و گذاشتم روی تخت،بازش کردم وتمام لباسامو تو کمد خودم چیدم. برادر هم لباسای خودشو چید. یه تی شرت سفید با طرح قشنگ قرمز رنگ با شلوارک جذب و کوتاه قرمز رنگ ستش برداشتم و رفتم لباسامو تو حمام عوض کردم. وقتی اومدم برادر هم لباساشو با یه تی شرت آبی و شلوار گرمکن سرمه ای عوض کرده بود. موهامو باز کردم و دستمو لاش بردم و تکونش دادم،با خستگی خودمو روی تخت انداختم و تا چشمامو روی هم گذاشتم خوابم برد. صبح با صدای همیشه مزاحم از خواب بیدار شدم،کلافه گفتم: هاااااااااااان؟ بیدار شید لطفا صبحانه تا 9 صبح فقط داده میشه اه باشه بیدار شدم اول رفتم دست و صورتمو شستم بعد اومدم یه کرم دست و صرت زدم با یه برق لب اصلا دلم نمی خواست آرایش کنم. موهامو کامل جمع کردم،مانتوی مشکی با طرح ها ی سفید که جز بلندتری مانتوهام بود و قدش تا سر زانوهام می رسید با یه شلوار پارچه ای راسته مشکی که اندازم بود و تنگ نبود رو تنم کردم،شال سفیدمم سرم کردم و دور گردنم پیچیدم تا یقم معلوم نباشه،موهامم کامل کردم زیر شالم،اصلا دلم نمی خواست حجابم در این شهر ناقص باشه. کفش سفید پاشنه 10 سانتیمو با کیف ستش برداشتم و به همراه برادرمون زدم بیرون. بعد از خوردن صبخونه سوار همون ماشین همیشگی شدیم و به سمت جایی که نمی دونستم کجاست راه افتادیم... بعد از دو ساعت رسیدیم به یه مکانی که شبیه به آرامگاه بود،وقتی پیاده شدیم رو به حاجیمون کردم و گفتم: اینجا کجاست؟ آرامگاه فردوسی با دقت به همه جا نگاه می کردم خیلی قشنگ بود، فردوسی رو می شناختم البته از شعرهاش خوشم نمیاد... یه ساعت اونجا موندیم و اصلا به من خوش نگذشت،آخه اینم جا بود منو آورده؟!!!! دوباره دو ساعت طول کشید تا برگردیم،کلا این امروز علافمون کرد،وقتی وارد رستوران هتل شدیم یه میز دو نفره رو انتخب کردیم و نشستیم،گارسون منو رو آورد من زرشک پلو سفارش دادم برادر هم جوجه سفارش داد وقتی گارسون رفت رو کردم بهش و گفتم: ببین آقای برادر من حوصله ی این جور جاها رو ندارم پس در این چند روزی که اینجا هستیم فقط قبر ضامن آهو و بازار می ریم،اکی؟ یعنی چه ؟! شما هم مسخرشو دراوردین، من بدبخت چه گناهی کردم که با شما همسفر شدم. گناه که زیاد داری ولی همسفر شدن با من سعادت می خواد حالا هم این سعادت نصیب یه فرد بی لیاقت شده،در اصل لیاقت نداری اگه همسفر شدن با شما لیاقت می خواد من بی لیاقت ترین آدم روی کره زمین هستم در این که بی لیاقت ترین هستی که شکی نیست منتهی... با اومدن گارسون دهنم بسته شد،گارسون که رفت بی سر و صدا غذامونو خوردیم و رفتیم اتاقمون. همون تی شرت شلوار دیشبو پوشیدم و دراز کشیدم روی تخت،دیگه نفهمیدم چجوری خوابم برد. با صدای برادر از خواب بیدار شدم ولی چشمامو باز نکردم چون مثل اینکه داشت با کسی حرف می زد،گوشامو تیز کردم: وای مامان نمی دونی چیه که! نمی دونست امام رضا کیه! حرم چیه! امروز بردمش آرامگاه فردوسی می دونی بهم چی می گه، لحنشو جیغ و دخترونه کرد و ادامه داد: ببین آقای برادر من حوصله ی این جور جاها رو ندارم پس فقط می ریم قبر ضامن اهو و بازار اکی؟ چقدر بی شعوره! خیر سرش مومنم هست. چشمامو باز کردم و از جام بلند شدم،پشت به من وایساده بود و داشت به حرفای مسخره ی خودش می خندید پس گزارشات رو به مامان جونش می ده،بچه ننه! رفتم و درست پشت سرش دست به سینه وایسادم ،همون جوری که داشت به عقب بر می گشت گفت: تازه عین خرس قطبی می خوابه و من بدبخت باید بیدارش کنم،الانم برم که... تازه چشمش به من افتاد دهنش باز مونده بود و دستش خشک شده بود خیلی آروم گفت: مامان بعدا باهات تماس می گیرم و بعدم قطع کرد و دستشو آورد پایین. شروع کردم به کف زدن و گفتم: نه خوبه خیلی خوبه افرین بعدم رفتم سمت دستشویی اومد دنبالم و گفت: ساراخانم تو رو خدا به حرفام گوش کنید توضیح می دم براتون یه دفه برگشتم سمتش و گفتم: من به خدا اعتقادی ندارم ولی تو که بهش قسم می خوری یعنی بهش اعتقاد کامل داری تا اونجایی که منم می دونم خدای شماها گفته غیبت نکنید،مسخره نکنید،مغرور نباشید ولی... حرفمو نیمه تموم گذاشتم و رفتم دستشویی، خیلی ناراحت شده بودم هیچ وقت نمی بخشمش... از دستشویی که بیرون اومدم بی توجه به اون بی شعور رفتم یه کرم دست و صورت زدم ، یه برق لب با یه خط چشم کشیدم بعدش موهامو کامل جمع کردم و همون لباسای صبحمو پوشیدم و چادرمم گذاشتم تو کیفم. موقعی که می خواستیم وارد حرم بشیم اون بچه ننه صدام کردم،با بی حوصلگی گفتم: چیه؟ چی می گی؟ ببینید الان موقع برگزاری نماز مغرب به صورت جماعت هست می خواید به شما نماز خوندن یاد بدم ؟ نه لازم نکرده خودم اگه صلاح بدونم نمازم می خونم اگه ندونم نمی خونم یعنی بلدین؟ اصلا به تو چه؟! بله حق با شماست بفرمایید بریم داخل حرم شدیم وای همه ی حیاط ها فرش پهن بود،مردا جلو بودن و خانوما هم پشت سرشون،بچه ننه وایساد و گفت: خیلی خب من می رم نماز کاری ندارین؟ تا حالا هم نداشتم خداحافظتون باشه شرت کم رفت و دومین ردیف وایساد،رفتم یه گوش حیاط نشستم،پاهامو بغل کردم و سرمو گذاشتم رو پاهام،تو حال و هوای خودم بودم که یه دفه یه صدای خیلی قشنگی تو گوشم پیچید،اذان بود. خوب به اذان گوش دادم وای چقدر آرامش بخشه یادم باشه ساعت های اذانو حفظ کنم سر ساعت گوش بدم... سرمو بلند کردم و چونمو گذاشتم رو پاهام،وای چه حرکات جالب و یک دستی بود حرکات مردم،همشون با هم می شستن یا بلند می شدن یا سجده می کردن وافعا چجوری می تونن اینقدر هماهنگ باشن یعنی از قبل تمیرین می کنن؟! یه صدایی هم این لابلا هی یه چیزای عربی می گفت که نفهمیدم چی بود؟! نماز که تموم شد دوباره رفتم دیدن ضامن آهو یه خرده باهاش درددل کردم و اومدم بیرون ،وقتی نشستیم تو ماشین رو به راننده گفتم: دم یه کتاب فروشی بایستید چشم خانم بچه ننه رو به من گفت: کتاب خاصی می خواین؟ به تو ربطی نداره دیگه حتی لیاقت برادر و حاجی گفتن هم نداره همین بچه ننه هم از سرش زیاده. دم یه کتاب فروشی وایساد،پیاده شدم و رفتم داخل،رو به فروشنده گفتم: سلام ببخشید کتاب آموزش نماز و فواید نماز رو دارین؟ بله خانم چند لحظه صبر کنید اکیسه تا کتاب برام آورد،رو جلد اولی نوشته بود"آموزش نماز" و روی جلد دومی هم چاپ شده بود"نماز و فواید آن در علم روانشناسی" و روی جلد سومی این تیتر به چشم می خورد"بررسی نماز در علم پزشکی" ازش خواستم جلداشونو برام با کاغذ رنگی جلد کنه،پول کتاب ها و جلد ها رو حساب کردم و رفتم سوار ماشین شدم. وقتی وارد اتاقمون شدیم لباسامو با تی شرت و شلوارک قبلیم عوض کردم. روی مبل لم دادم و شروع کردم به خوندن دو تا کتاب فواید نماز ،خیلی جالب بود واقعا از این به بعد حتما نماز می خونم... کتابا رو که کامل خودنم تصمیم گرفتم خوندن نمازم یاد بگیرم پس کتاب اموزش نمازم خوندم بعد یه دور تمرینی سه وعده نمازو خوندم اینقدر حال داد.معنی ذکرها رو نمی دوستم ولی وقتی می گفتمشون آروم می شدم.اون بچه ننه هم سر شب خوابیده بود. ساعت 3 صبح بود که خوابیدم ولی قبلش آلارم گوشیمو برای ساعت 8 تنظیم کردم. با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و دیدم اون بی تربیت هم بیداره حاضر شدیم و منم مثل همیشه لباس پوشیدم و اول رفتیم صبحونه خوردیم بعدم رفتیم بازار کلی خرید کردم و برای ناهار برگشتیم هتل،بعد از ظهر برای نماز غروب دوباره رفتیم حرم منم رفتم و توی صف وایسادم فقط باید خیلی هماهنگ باشم. نماز که تموم شد یه عالمه حس خوب در بدنم سرازیر شده بود. روزای دیگه هم به همین روال گذشت و من برای آخرین بار وقتی که رفتم دیدن ضامن آهو بغضم ترکید آخه دلم براش خیییییییییلی تنگ میشد،برای آخرین بار باهاش وداع کردم و بعدم به سمت تهران پر دود و دم پرواز کردیم... وارد خونه که شدیم ساعت 9 شب بود سریع یه دوش گرفتم و خوابیدم. صبح با صدای ترق و توروق از خواب پریدم وای بازم حتما اون طوبی هستش ااااااااااااااه نمی زاره یه خواب راحت داشته باشم.... به ساعت نگاه کردم ااااااااااااه تازه 12 بود،اول رفتم دستشویی و بعدم رفتم پایین طوبی تو آشپزخونه داشت کار می کرد،می خواستم بهش یه چیزی بگم ولی بی خیال شدم آخه ماشاالله زبون نیست که اتوبان تهران قمه،دنیا برعکس شده انگار ایشون صاحب خونس و ما کلفت والا... صدای زنگ گوشیم بلند شد ، از توی جیبم در آوردم شری بود: سلام شری سلام سارا.خوبی؟ بد نیستم،چه خبرا؟ خبر اینکه پنجشنبه شب مهمونیه پایه ای؟ پایه ام اساسی پس آدرسشو برات اس می کنم مخسی،فعلا بای بای رفتم پای لب تابم و شروع کردم ولگردی توی نت،یه دفه با صدای اذان به خودم اومدم به ساعت نگاه کردم 1 بود. یعنی هر روز اذان می داده و من متوجه نمی شدم؟!!!!! اااااااااااا من چقدر نفهمم!!!!!!!!!! سریع رفتم پایین دیدم طوبی داره وضو می گیره،عاشق وضو بودم احساس می کردم تمیز می شم. تا وضو گرفتنش تموم شد منم شروع کردم به وضو گرفتن. طوبی با چشمای گرد شده نیگام می کرد. رو کردم بهش و گفتم: چیه؟ شاخ در آوردم یا دم؟ یه خرده به خودش اومد و گفت: مگه شما نمازم می خونید؟ اشکالی داره؟ نه نه ببخشید حالا مهر داری؟ بله خانم بیاید بهتون بدم رفتم دنبالش و ازش مهر گرفتم.چرا چادر داره سرش می کنه؟ مگه اینجا حرمه؟ رو بهش گفتم: چرا چادر سرت کردی؟ واااااااااا برای خوندن نماز دیگه مگه برای نماز خوندن باید چادر سر کرد؟ بله خانم باید حجاب کامل باشه البته خب چادر سفید بهتره ااااااااا من که چادر سفید ندارم خب خانم می تونید با چادر مشکی نمازتونو بخونید ولی بعدا یه چادر سفیدم بخرید اکی رفتم بلوز و شلوار و روسری و چادرمو تنم کردم و اومدم.طوبی برام موهامو کامل داد زیر روسری. به یه جهتی ایستاد که فهمیدم قبله هستش بالاخره از اون سه تا کتابی که خونده بودم یه چیزایی فهمیده بودم. پشت سر طوبی ایستادم و نمازم رو خوندم و باز هم همون احساس آرامش به بدنم تزریق شد تا پنجشنبه هیچ اتفاق خاصی نیافتاد،ساعت 8 شب بود که حموم رفتم، وقتی اومدم بیرون حولمو پوشیدم و خودمو خوب خشک کردم،حولمو در آوردم و موهامو توی کلاه حمومم پیچیدم و بدون لباس نشستم پشت میزآرایشم. از همون پنکک همیشگی زدم،یه سایه ی بادمجونی رنگم زدم،خط چشم هم به روش همیشگی کشیدم،رژگونه سرخابی رنگم رو خیلی کم رنگ روی گونه هام کشیدم،در آخر رژ سرخابی ماتمو روی لبام کشیدم. کلاه حممومو در آوردم و موهامو خیلی خوشگل به صورت حلقه ای سشوار کشیدم و بهشون موس مو زدم تا ثابت بشن. مانتو تنگ و کوتاه بادمجونی با شلوار لوله تفنگی تنگ مشکیم پوشیدم و شال مشکیمم خیلی شل روی سرم انداختم، پیراهنمو توی کیف بادمجونیم گذاشتم و با برداشتن کفش های ستش از اتاقم زدم بیرون. ساعت 10 بود که به محل مهمونی رسیدم. وقتی رفت داخل مثل همیشه دود همه جا رو پر کرده بود، شری و پارمیس منو دیدن و اومدن جلو، بعد از کلی مسخره بازی با هم رفتیم تو اتاق و منم لباسامو با پیراهن گردنی بادمجونی رنگ که کمرش کاملا لخت بود و قدشم به زور تا زیر باسن می رسید عوض کردم. نمی دونم جام چندم بود که بالا کشیدم ولی دیگه حالم دست خودم نبود عین دیوونه ها فقط می خندیدم،یه پسره که تو اون حالم اصلا قیافشو ندیدم و فقط فهمیدم مسته اومد سمتم ودر حالی که دستاشو دور کمرم می انداخت گفت: خانم خوشگله میای بریم اون وسط عشق و حال خنده ی مستانه ای کردم و گفتم: برییییییییییم تو بغل همدیگه داشتیم یچ و تاب می خوردیم که یه دفه دستم کشیده شد و رفتم کنار،نگاه کردم پارمیس بود: سارا حالت دست خودت نیست ،آخه دختر تو که همیشه حواست هست الان معلوم هست داری چه غلطی می کنی؟! بیا و برو اگه بیشتر بمونی گند می زنی،برو با اخم رو بهش گفتم: به تو چه؟ هاااااان پارمیس بدون توجه به من به زور مانتو شلوارمو روی همون پیرهنم تنم کردو دکمه های مانتومم نبست و وسایلامو داد دستم و سوار ماشینم کرد و سوییچمم داد دستم. به زور تا خونه رانندگی کردم،وارد خونه که شدم همه ی چراغا روشن بود و برادر هم با استرس داشت خونه رو متر می کرد، با صدای بستنه شدن در برگشت و به من نگاه کرد. قدمامو درست نمی تونستم بردارم چند بار نزدیک بود زمین بخورم ولی به زور تعادلمو حفظ کردم. داشتم می رفتم به سمت پله ها که با صدای دادش وایسادم: معلوم هست تا ساعت 2 نصف شب کدوم گوری بودی؟؟؟؟؟؟؟ برگشتمو و رفتم نزدیکش وایسادمو وسایلمو یه طرف پرت کردم،دستمو کشیدم روی صورتش و گفتم: بی خیال هانی،حرص نخور دوباره داد زد: جواب منو بده دستامو انداختم دور گردنش و سرمو بردم کنار گوشش و گفتم: بی خیال عزززززیززززززززززم تمام کارهام ناخوداگاه بود،بعدم با چشمای خمارم بهش زل زدم،منگ شده بود،آب دهنشو به سختی قورت داد و آروم گفت: تو الان حالت خوب نیست برو فردا حرف می زنیم با ناز گفتم: نه،همین الان خوبه سرمو بردم جلو،حالا دیگه نفسامون کاملا با هم قاطی شده بود... برای اینکه بتونه خودشو کنترل کنه سرشو پایین انداخت ولی بدتر شد چون نگاش به یقم افتاد،دوباره سرشو آورد بالا ولی نگاش پایین و روی لبام بود،دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و دستاشو محکم انداخت دور کمرمو منو به خودش فشار داد، حقم داشت لبام واقعا وسوسه انگیز بود! سرشو اورد جلو و لباشو گذاشت روی لبام،اولش خیلی آروم شروع به بوسیدنم کرد ولی بعدش محکم و با ولع می بوسیدم،منم که حالم داغون بود با ولع باهاش همکاری می کردم. دستش رفت به سمت مانتومو با یه حرکت از تنم در آوردش ، نگاش که به کمر و بازوی لختم افتاد لبامو ول کرد و سرش رفت سمت گردنم و با شدت شروع به بوسیدن کرد،حالا توی اون حال و اوضاع تیغ های ریشش اذیتم می کرد. دستش به سمت پیرهنم رفت که با صدای زنگ موبایلم به خودش اومد و سریع منو ول کرد و خیلی سریع رفت تو اتاقش. گوشیمو برداشتم پارمیس بود می خواست ببینه سالم رسیدم یا نه،وقتی تماسو قطع کردم مستی از سرم پریده بود و تازه فهمیدم داشتم چه غلطی می کردم،خااااااااااااک بر سرت سارای بی شعور کصافط... وسایلمو برداشتمو رفتم تو اتاقم،لباسامو با تی شرت و شلوارک عوض کردم و کپمو گذاشتم. نمی دونم ساعت چند بود که با سردرد بدی از خواب بیدار شدم،ساعتو نگاه کردم 2 بعدازظهر بود. طوبی ناهار باقالی پلو با مرغ درست کرده بود،اول نمازمو خوندم بعدم غذامو خوردم. لباس پوشیدم و رفتم آرایشگاه آخه ابروهام مثل شالی زار شده بود. بهش گفتم ابروهامو کوتاه کنه،کارش که تموم شد خیلی خوشگل شده بودم,واقعا این مدل ابرو بهم میومد. تا ساعت 7 شب تو پاساژا واسه خودم گشتم و چند دست لباس واسه خودم خریدم. وقتی وارد خونه شدم علی عین برج زهرمار روی مبل نشسته بود...
مطالب مشابه :
دانلود اهنگ dance again جنیفر لوپز+متن اهنگ
رمان رمان ♥ - دانلود اهنگ dance again رمان آبی به رنگ احساس من رمان سیندرلا به سبک امروزی.
ازدواج اجباری-قسمت اخر
رمان ازدواج به سبک رمان سیندرلا به سبک امروزی. رمان ازدواج به سبک
رمان همخونه
رمان ازدواج به سبک رمان سیندرلا به سبک امروزی. رمان ازدواج به سبک
رمان ازدواج اجباری
رمان ازدواج به سبک رمان سیندرلا به سبک امروزی. رمان ازدواج به سبک
رمان ازدواج به سبک اجباری 4
رمان ♥ - رمان ازدواج به سبک اجباری 4 رمان سیندرلا به سبک امروزی. رمان ازدواج به سبک
رمان پرشان2
رمان ازدواج به سبک رمان سیندرلا به سبک امروزی. رمان ازدواج به سبک
رمان ببار بارون53
رمان ازدواج به سبک رمان سیندرلا به سبک امروزی. رمان ازدواج به سبک
رمان شيريني شيدايي 5
رمان ازدواج به سبک رمان سیندرلا به سبک امروزی. رمان ازدواج به سبک
برچسب :
دانلود رمان سیندرلا به سبک امروزی