رمان واهمه ی با تو نبودن (ادامه مرثيه ی عشق) 9
چون گره ی روسریم تقریبا محکم بود ، با این کشش روی گلوم گیر کرد و راه
نفسمو گرفت ... با سرفه های پی در پی خواستم خودمو آزاد کنم اما بیشتر به
عقب کشیده شدم ... دستای بی جونم بالا رفت تا گره رو شل کنم اما توان
استفاده از انگشتامو نداشتم ... انگار خونی درش جریان نداشت ...
جیغ
وحشت زده ی محنا و صدای افتادن چیزی توی آب ، جریان خون رو توی تنم راه
انداخت ... با خشونت انگشتام به کار افتاد و گره رو کشیدم ... در حالی که
نفس نفس می زدم به عقب برگشتم و خودمو محکم زدم به مرد ... به سمت چپم
وایساده بود و با این کار تعادلشو از دست داد و از چند پله ی آخر سقوط کرد
پایین ...
صدای شلپ شلپ آب می اومد ... سرفه های مداوم و خنده های
هراس انگیز ... خدایا ... نکنه محنا رو توی آب انداختن ... با تمام وجودم
دویدم ... دو که نه ، پرواز کردم ... اصلا به اون مرد که روی زمین افتاده
بود و از سرش خون میومد توجه نکردم ... دنبال صدا راه افتادم ... محنا طاقت
بیار ... تو رو خدا طاقت بیار ...
صدای دویدنم روی پارکت سالن ،
توجه زنی که جلوی استخر وایساده بود رو جلب کرد ... سرشو برگردوند تا منو
ببینه . با دیدنم اخم کمرنگی کرد و با فریاد به انگلیسی گفت :
_ جاش ... کجایی ؟
برام
مهم نبود چند نفرو صدا می کنه و یا می خواد جلومو بگیره ... فقط صدای محنا
که با گریه توی آب بالا و پایین می رفت و در شرف غرق شدن بود ، برام ارزش
داشت ...
زن خودشو سپر استخر کرد . توی دستش یه میله ی آهنی بود ...
هنوز بهش نرسیده بودم . در چند قدمیش که رسیدم ، میله رو پرت کرد سمتم .
خدایی بود که جاخالی دادم . با حرص نگام کرد . جلوم گارد گرفت و گفت :
_ بهتره بیشتر از این مزاحم نشی ... من تو رو تا حالا ندیدم ... اگه خودتو قاطی نکنی کارت ندارم ... برو عقب ...
بدون اینکه به حرفش توجه کنم جلوتر رفتم . با عصبانیت فریاد کشید :
_ مگه با تو نیستم ؟
انگار
اصلا صداشو نمیشنیدم ... چون نگاهم فقط به دست محنا بود که از آب استخر
بیرون زده بود و بعد از یه لحظه ، بی جون پایین آب رفت ... با ترس جیغی
کشیدم بدون اینکه بفهمم دستم بازه یا بسته و یا کسی جلوم هست یا نه ، خودمو
توی آب انداختم ...
سردی آب به وجودم دوید ... سعی کردم با دستای
بسته شنا کنم ... خیلی سخت بود که بخوام فقط پاهامو تکون بدم ... بدنم رو
مثل ماهی پیچ و تاب می دادم و توی آب جلو می رفتم . محنا گوشه ی استخر ،
توی قسمت عمیق ، کم کم پایینتر می رفت ...
نمی دونم با چه سرعتی
خودمو بهش رسوندم و با انگشتام گوشه ی لباسشو چنگ زدم و کشیدمش بالا ... به
محض بیرون رفتن از آب ، هوا رو بلعیدم ... سر محنا رو بالا تر از خودم
گرفته بودم . بیهوش شده بود ... نگاهمو دور تا دور سالن چرخوندم . کسی نبود
... فضا مشکوک بود ولی اهمیتی ندادم ... الان فقط محنا مهمه ... اون باید
زنده بمونه ... به سمت دیواره ی کم عمق شنا کردم و محنا رو روی دیواره بالا
کشیدم و لبه ی استخر گذاشتم . برای اینکه دوباره نیفته با دست چرخوندمش به
عقب . نفس نفس می زدم . درد تنم از قبل چند برابر شده بود ولی محنا مهم تر
بود .
خودمو به سختی از آب بیرون کشیدم . لرز توی تنم نشست ... با
قدمهایی تند سمت محنا رفتم و کنارش زانو زدم . نبضش می زد ولی آب زیادی
خورده بود . نشوندمش و پشت کمرش ضربه زدم . کمی از آبها از دهنش بیرون ریخت
... نفسش کم کم بیشتر شد و من غرق در خوشحالی شدم ... توی بغلم گرفتمش و
روی موهای خیسش بوسه زدم ...
در حالی که زیر لب می گفتم خدایا شکرت ، سردی لوله ای رو کنار شقیقه ام حس کردم و صدای همون زن که می گفت :
_ بچه رو بگیرین ... یه نمایش جالب برای باباش دارم ...
در
مقابل چشمای حیرت زده ام ، دو مرد با موهای زرد و مدل عجیب رو به روم ظاهر
شدن و محنا رو با خشونت از دستم کشیدن ... خشک شده بودم ... نگاهم به محنا
بود که داشت روی دست اونا ازم دور میشد ... زیر لب زمزمه کردم :
_ نه ...
لوله ي سرد تفنگ روي شقيقه ام بازي مي كرد . صداي زن كه حالا بهم نزديك
تر از قبل شده بود ، عصبيم مي كرد ... دهنشو نزديك گوشم اورده بود و
همونطور كه نفسهاش به گونه ي خيسم مي خورد زمزمه كرد :
_ بهت گفتم پا تو
كفش من نكني كارت ندارم ... اما جنابعالي حس سوپر منيت گل كرده و رفتي اين
بچه رو نجات دادي ... كار بدي كردي ... بهتره تلافيشو سرت دربيارم ...
از
پشت به يقه ي مانتوم چنگ زد و كشون كشون بردم سمت ديگه ي سالن ... درد تنم
لحظه به لحظه بيشتر مي شد ... دستاي بسته ام با كشيده شدن روي زمين و رفتن
زير بدن و پاهام بيشتر از قبل بي حس مي شدن ... از زور درد ، گريه ام
گرفته بود ... معلوم نيست اين وحشيا چي از جون محنا و من مي خوان ...
يه
جايي توقف كرد و بعد صداي باز شدن در اومد . خواستم سرمو بالا بيارم كه با
خشونت هولم داد و پرتم كرد توي اتاق . ديگه نتونستم جلوي ناله ام رو بگيرم
...
_ آآآآآآآآآخ ...
صورتم جمع شده بود و لبم رو محكم به دندون گرفته بودم ... صداي فرياد آشنايي توي اتاق طنين انداز شد :
_ معلوم هست داري چه غلطي مي كني ؟ چرا اينو قاطي اين بازي مسخره ات كردي ؟
ميثاق
بود ... نگاهم مي كرد ... يكي از اون دو مرد دستاشو از پشت گرفته بود ...
ديگري هم محنا كه حالا بي جون شده بود رو توي آغوش داشت . اون زن در جواب
ميثاق كه از زور عصبانيت قرمز شده بود گفت :
_ كاري كه خيلي وقت پيش مي
خواستم انجامش بدم رو حالا تموم مي كنم ... اين دختره ي احمق هم خودش و
قاطي كرد ... مي خواستم بعد از اومدن اينجا كارشو خيلي راحت تموم كنم اما
مثل اينكه دلش نمي خواد مرگ آرومي داشته باشه ... خب ، چه ميشه ...
داد خشمگين ميثاق حرفشو قطع كرد :
_ خفه شو اون دهن كثيفتو ببند ...
اون مردي كه گرفته بودش از پشت دستشو پيچوند ... سرش از درد خم شد ولي اجازه نداد ناله اش بلند بشه ... زن با صدايي متعجب گفت :
_ اووووه لا لا ... ببينم اين كيه كه داري خودتو واسه مرگش عذاب مي دي ؟
همونطور
كه دستش به يقه ام بود ، منو بالا گرفت . صورتش پشت به من بود . با كشيدن
موهام ، سرمو به طرف خودش چرخوند و تو صورتم دقيق شد :
_ من اينو نميشناسم ... براي اولين باره كه مي بينمش ...
رو به ميثاق كرد و گفت :
_ خب ، اين فضولو بهم معرفي كن ...
ميثاق با لحن تندي جواب داد :
_ به تو ربطي نداره ...
زن خنده ي عصبي كرد و گفت :
_ ببين من مي خوام باهات راه بيام اما هنوز هم مثل گذشته لجبازي ... وقتي ازت سوال مي پرسم جواب مي خوام شنيدي ؟
آخر حرفش چنان فريادي زد كه گوشام درد گرفت ... نگاه پر دردم به ميثاق خورد كه داشت با نگراني نگام مي كرد ... اروم زمزمه كرد :
_ ولش كن ...
عصبانيت توي صداي زن بيشتر اوج گرفت :
_ چرا ؟ مگه اين كيه ؟ بهم نگو كه داري ازدواج مي كني ...
ميثاق پيروزمندانه پوزخندي زد و گفت :
_ چرا كه نه ؟ مگه برات فرقي هم مي كنه ؟ فكر كنم گفتي كه من برات مردم ...
زن
جواب نداد ولي صداي نفسهاي عصبيش رو مي شنيدم ... يه دفعه منو بالا تر
گرفت و لوله ي تفنگش رو چنان پشت كمرم فشار داد كه آخم در اومد ...
صداي
ناله ام با فرياد ميثاق يكي شد ... سعي داشت خودشو از توي دستاي مرد آزاد
كنه ولي تنها چيزي كه نصيبش شد ، مشت سريعي بود كه به فكش اصابت كرد و روي
زمين افتاد . به وضوح حس كردم كه فشار لوله روي كمرم ، كمتر شد و صداي زن
كه با عصبانيت به مرد دستور داد :
_ گفتم نگهش دار نه اينكه بزنيش احمق ...
مرد
ناچار دست انداخت و بازوي ميثاق رو گرفت و بلندش كرد . اونو سمت صندلي پرت
كرد ولي ميثاق به جاي اينكه بشينه ، پشتي چوبي صندلي رو گرفت و تو دستش
فشار داد ... زن با خونسردي گفت :
_ بهتره فكر بدي به ذهنت نرسه ... چون دو تا خانوم كوچولو باهات باي باي مي كنن ...
و
مستانه خنديد ... از چشماي ميثاق آتيش مي باريد ... ناگزير راست ايستاد
ولي دستاش همچنان مشت كرده بود . با حرفي كه زن زد ، سريع توجه هر دومون به
محنا جلب شد :
_ خب ، مثل اينكه خواهر زاده ي عزيز من كم كم داره بيدار مي شه ... حيف شد فكر كردم آخرين خوابشه ولي نشد ...
محنا
توي آغوش سفت مرد تكون خورد و چشماشو باز كرد ... با ديدن صورت مرد ترسيد و
با جيغ بلندي ، بي هوا خودشو از بغل مرد بيرون انداخت ... با شنيدن صداي
برخورد محكمش با زمين چشمامو بستم ... نمي تونستم عذاب كشيدنشو ببينم ...
صداي گريه ي تلخش توي اتاق پيچيد :
_ آي پام ... بابا ... پام ... آي ...
و
هق هق كرد ... گريه اش اشك به چشمم نشوند ... چقدر تلخ و پردرد گريه مي
كرد ... ميثاق خواست حركتي بكنه ولي مرد از پشت دو دستشو گرفت و زن كه
فهميده بودم همون ساراي روانيه ، با بدجنسي تمام گفت :
_ اخي ... پاش درد گرفت ... هري ، ببين كجاي پاش درد مي كنه ... بايد يه معاينه ي درست و حسابيت بكنيم ...
مردي
كه بالاي سر محنا بود با لبخند كثيفي خم شد و كنار محنا زانو زد ... دست
به سمت پاهاي ظريف و كوچيك محنا برد ... محنا با وحشت جيغ بلندي كشيد و
التماس كرد :
_ نـــــــه ... نــــــــــــه ... ولم كن ... بابا ...
ميثاق
قبل از اينكه محنا صداش بزنه ، با عجله خودشو از حصار دستاي مرد آزاد كرد و
با مشت و لگد به جون هري افتاد ... مرد خواست به ميثاق حمله كنه اما سارا
گفت :
_ نه باب ... بزار راحت باشه ... مثل اينكه جو گرفتتش ...
و جنون آميز خنديد ... ميثاق با عصبانيت هري رو به گوشه اي انداخت و غريد :
_ دهنتو ببند عوضي ...
سارا
_ چرا ؟ مگه فكر نمي كردي كه محنا دختر خودت نيست ؟ چرا داري يه بچه ي
حروم زاده رو نجات مي دي ؟ ... نكنه غيرت ايرانيت گل كرده ... شايدم جو
بابا بودن گرفتتت !
با شنيدن اين حرف تكون سختي خوردم ... چي داشت مي گفت ؟ محنا ، بچه ي ميثاق نيست ؟ ... مگه ممكنه ؟ ...
به ميثاق نگاه كردم ... از لاي دندوناي بهم چفت شده اش گفت :
_ دختر ساحل ، مثل دختر خودم مي مونه ...
يه
دفعه از بين دستاي سارا آزاد شدم ... ديدم كه داره با عصبانيت به سمت
ميثاق ميره . موهاي بلند بلوطي رنگش با هر قدم كه برمي داشت به طرفي متمايل
مي شد ... وقتي به ميثاق رسيد با خشونت چونه اشو گرفت و سرشو خم كرد سمت
خودش . همونطور كه توي چشماش زل زده بود فرياد زد :
_ تو از لجن هم بي لياقت تري ... هه ! دختر ساحل برات مثل دختر خودته ها ؟ ... چرا ؟ چرا هميشه ساحل ؟ ها ؟ چرا لعنتي ؟
و با دست محكم هولش داد عقب ... ميثاق با شدت به ديوار برخورد كرد ... سارا از زور عصبانيت نفس نفس مي زد ... به باب و هري گفت :
_
مي خوام بهترين پذيرايي رو از خواهر زاده ي عزيزم به عمل بيارين ... مي
خوام دوباره حس كنه ته جهنمه ... بزار ببينم اين باباي كذايي چقدر حرص مي
خوره ...
و با تشر دستور داد :
_ ببرينش ...
قبل از اينكه ميثاق
بتونه عكس العملي نشون بده ، هري و باب جلوي چشماي حيرت زده ي من و ميثاق و
نگاه خونسرد سارا ، محنا رو كه از ته دل جيغ مي زد ، بيرون بردن ...
حس
كردم چيزي تو وجودم شكست ... كلمه ي تجاوز توي ذهنم رژه مي رفت ... ميثاق
از جاش پريد و با وحشت به سمت در دويد ... ديوونه وار دستگيره رو مي كشيد
اما درو قفل كرده بودن ... فرياد هاي عصبيش تمام وجودمو به تپش انداخته بود
...
ميثاق _ محنا ... محـــــــنا ... محـــــــــــــــنا ....
سارا با مسخرگي اداشو در آورد :
_
محنا ! محنا محنا ! هه ههه ههه هه ! من موندم چجوري اون همه تنفر به علاقه
تبديل شده ! تو كه حتي دلت نمي خواست حاملگي ساحلو ببيني چجوري اينقدر به
بچه اش علاقمند شدي ؟
ميثاق با چشمايي خون بار برگشت و به سارا نگاه كرد ... قفسه ي سينه اش از زور حرص تند تند بالا و پايين مي رفت :
_ براي اينكه محنا مثل تو و ساحل نيست ... اون پاكه ...
سارا با خنده و مسخرگي بيشتر گفت :
_ پاك ؟ محنا يه دختر بدبختيه كه بهش تجاوز كردن ... چجوري مي توني ادعا كني كه پاكه ؟
فرياد ميثاق دهن سارا رو بست :
_
چون اون خودش نخواسته ... اون فقط يه بچه اس ... چطور مي توني اجازه بدي
به يه بچه تجاوز بشه ... چطور به اين روز افتادي ؟ ... واقعا كه پستي سارا
...
سارا كمي ميثاقو نگاه كرد ... خيره خيره ... با لحن آرومي گفت :
_ وقتي منو پس زدي به اين روز افتادم ... تو خواستي من اينجوري باشم ... يادت كه نرفته ....
ميثاق مثل قبل با عصبانيت جواب داد :
_ نمي خوام چيزي از اون علاقه ي احمقانت بشنوم ... دهنتو ببند ...
سارا با صداي بلندي گفت :
_
نمي بندم ... دلم مي خواد بفهمي چقدر براي به دست آوردنت تلاش كردم و تو
به جاي اينكه علاقه ي منو ببيني فقط اون ساحل خنگو مي ديدي... مگه اون چي
داشت كه من نداشتم ؟ خوشگلتر بود ؟ شاگرد اول بود ؟ چي بود ؟ دِ بگو ديگه
لعنتي ...
خواست دوباره ميثاقو هل بده كه ميثاق با عصبانيت مچ دو دستشو گرفت و در حالي كه توي چشماش خيره شده بود گفت :
_ بار آخرت باشه رو من دست بلند مي كني ... وگرنه بد ميبيني ...
سارا كمي با بهت توي چشماي ميثاق خيره شد اما كمي بعد با حرص مچش رو از بين انگشتاي ميثاق بيرون كشيد و گفت :
_ هه ! بد ميبينم ؟ مثلا چي ميبينم ؟ يادت نرفته كه ... تو توي موقعيتي نيستي كه منو تهديد كني ...
ميثاق چشماشو باريك كرد و همونطور كه قدمي به سارا نزديك تر مي شد گفت :
_ خيلي دوست داري بدوني چي كار مي تونم بكنم ... باشه خودت خواستي ... اگه ...
با
ترس دويدم بين حرفش ... نمي تونستم بزارم بيشتر از اين سارا محنا رو اذيت
كنه ... اگه ميثاق با اعصاب سارا بازي مي كرد ممكن بود محنا زير اون شكنجه
جونشو از دست بده ...
_ نه ميثاق خواهش مي كنم ...
ميثاق با شنيدن
صدام ، سرشو طرفم چرخوند ... نگاهش مات بود ... چيزي نمي فهميدم ... ولي مي
خواستم حس وحشتم رو بهش منتقل كنم ... مي خواستم بهش بفهمونم كه كمي
محتاطانه برخورد كنه ...
صداي عصبي سارا باعث شد نگاهمو از ميثاق بگيرم :
_ هه ... ببينم ميثاق اين دختره واقعا كيه ؟ نكنه ...
صداي محكم ميثاق هم سارا رو بهت زده كرد و هم منو ...
_ نامزدمه ... مشكلت چيه ؟
سر جام خشكم زد ... چي داشت مي گفت ؟ شايد نقشه اي داشت ولي ... اخه چه نقشه اي ؟ حرفش با اين موقعيت جور درنمياد ...
سارا
شروع كرد به خنديدن ... خنده ي آروم و عصبيش رفته رفته بلند تر شد تا وقتي
كه جيغ بلندي كشيد و هجوم اورد سمت من ... اونقدر كارش غيرمنتظره بود كه
نتونستم عكس العملي نشون بدم ... موهامو بين دستاش پيچوند و با مشت و لگد
به جونم افتاد .... از بس ضربه هاش شديد بود صداي ناله هام در نميومد ...
نگاهم به ميثاق افتاد كه داشت به سمت سارا مي دويد ... چشماش از خشم دو دو مي زد ... فرياد زد :
_ دستتو بكش عوضي ....
سارا در كسري از ثانيه منو سپر خودش كرد و لوله ي تنفگو درست كنار سرم گذاشت ... در حالي كه نفس نفس مي زد گفت :
_ بهتره از جات حتي يه ميليمتر هم تكون نخوري در غير اين صورت مجبوري با نامزد عزيزت خداحافظي كني ...
نگاه
ميثاق روي لوله ي تفنگ خشك شده بود ... دستاش كه براي گرفتن سارا بالا
اورده بود اروم اروم دو طرف بدنش افتادن ... نمي دونم چه مدت توي اون حالت
مونده بودم كه صداي پر بغض سارا بلند شد ... رفتارش منو مي ترسوند ... چقدر
سريع تغيير موضع مي داد :
سارا _ فقط بهم بگو چرا ... چرا من نيستم ؟ ... چرا من اوني كه تو بايد باهاش باشي نيستم ؟ ...
ميثاق خواست قدمي جلو بياد كه سارا منو محكمتر گرفت و لوله رو روي سرم جابه جا كرد :
_ وايسا سر جات ... بزار بعد از حرفام كارشو تموم كنم ...
ميثاق
ناچار وايساد ... نگاه نگرانش روي صورتم مي چرخيد ... چشمامو بستم . نه
تحمل نگاهي رو داشتم و نه موقعيتي كه توش قرار داشتم رو مي تونستم هضم كنم
... فكر كنم دارم كابوس مي بينم ... وقتي بيدار شدم در خونه ي ميثاق افتادم
و بايد محنا رو ببرم بيمارستان ... اره ...
اما صداي محكم سارا با بي رحمي بهم ثابت كرد كه همه چي واقعيه ...
سارا
_ « ساحلو هم همينطوري نگاه مي كردي ... همينطور عاشقانه ... واقعا من
براي خودم متاسفم ... از خودم بدم مياد كه باعث شدم شما دو تا با هم اشنا
بشين ... اگه اون روز توي دانشكده ، ساحل من و تو رو با هم نمي ديد ... اگه
تو اونو نمي ديدي ، الان من و تو اينجا نبوديم ...
مي دوني چرا توي
عروسيت نبودم ؟ هه ! فكر كردي رفتم هاوايي ؟ نه ... درست بالاي سرتون بودم
... طبقه ي بالاي سالن تك تك صحنه هاي عاشقانه ي تو و ساحلو تو روز عروسي
مي ديدم و نمي تونستم كاري بكنم ... نمي تونستم بهت بگم چقدر دوستت دارم
... تو غير از ساحل هيچكي رو نمي ديدي ... مجبور بودم بينتون فاصله بندازم
اما تو و ساحل اونقدر بهم نزديك بودين كه هيچ فاصله اي بينتون نبود ...
وقتي
فهميدم ساحل حامله اس نتونستم بي كار بشينم ... درسته دستم به جايي بند
نبود اما عشق من اين حرفا سرش نمي شد ... رفتم سراغ جك ... ميشناسيش كه ؟
مگه مي توني نشناسيش ... بهترين دوست و هم دوره اي دانشگاتو بايد بشناسي
... بيچاره تا خرخره تو قرض و قوله فرو رفته بود ... بهترين گزينه بود برام
...
با پول تحريكش كردم تا چند تا عكس عاشقانه با همسر عزيزت داشته
باشه ... ساحل هم كه از بچگي ساده لوح و خنگ بود ... فكر مي كرد ما دو تا
خواهر ناتني از خواهراي واقعي هم بهم نزديك تريم ... مي گفت كه تو از
حاملگيش خبر نداري ... مي خواسته به وقتش سورپرايزت كنه ... هه ! چه مسخره !
با دروغ كشوندمش يه جاي دنج و به زور مستش كردم ... اون با يه ليوان هم
مست مي شد ... هميشه همينطور ضعيف و شكننده بود ... بعد از مست كردنش با جك
چند تا عكس خوشگل ازشون گرفتم و برات ميل كردم ...
آخي ... هنوز هم
سيلي اي كه تو گوش ساحل زدي برام لذت بخشه ... چقدر اون نه ماهي كه به
بهونه ي كار رفتي نيويورك من راحت بودم ... هر چي دلم مي خواست ساحل رو با
اون فسقلي توي شكمش اذيت مي كردم ... هر چي مي خواستم تلافي مي كردم اما
خنك نمي شدم ... بعد از نه ماه تو مجبور شدي برگردي ... بايد اولين بچتو
ميديدي يا نه ؟ ... همونطور كه انتظارشو داشتم ساحلو نبخشيده بودي ... بخشش
؟ واسه خيانت همسر اونم تو فرهنگ لغت شما ايرانيا معني نداره و چقدر اين
ويژگيتون منو خوشحال كرد !
ولي چرا وقتي اون توله ي ريز و سفيدو ديدي
چشات از خوشحالي برق زد ؟ من برق چشاتو خوب مي شناسم ... تو خوشحال بودي
ولي باور كرده بودي محنا بچه ي جكه نه خودت ... هه ! بهم نگو واسه ي ساحل و
جك خوشحال بودي ! مي خواستي واسه تولد اولين بچشون بهشون تبريك بگي ؟! »
خنده
هاي جنون آميز سارا رعشه به تنم مي انداخت ... از همه بدتر حالت ميثاق
نگرانم مي كرد ... سر جاش خشك شده بود و با بهت به سارا نگاه مي كرد ...
بهش حق مي دادم ... چقدر اين ضربه ي ناگهاني براش سنگين بوده ... بدتر از
همه اينكه ديگه ساحلي وجود نداشت تا بخواد ازش طلب بخشش كنه ... تا بخواد
قضاوت عجولانه اش رو ناديده بگيره ...
سارا ادامه داد :
_ « واسه
برق چشمات ترسيدم ... واسه خوشحالي كه محنا بهت داده بود ترسيدم ... نمي
تونستم دست روي دست بزارم تا تو دوباره با ساحل خوب بشي ... تحريكت كردم كه
بچه ، بچه ي تو نيست ... كارساز بود ... تو سرد شدي ... سرد و نفوذ ناپذير
... بودي ولي بودنت واسه ساحل مثل نبود مطلق بود ... آخ ! خواهر بيچاره ام
! چقدر توي بارداريش سختي كشيد ولي سختي بعد از بارداري اش براش بدتر بود
... دور بودن از تو در عين نزديكي درست مثل مرگ تدريجي بود ...
مي
دونستم چه حالي داره ... منم هميشه باهات همينجوري بودم ... هيچ وقت حس
نكردم كه پيشمي ... لبخندت ، نگاه كردنت ، حرف زدنت ، همه چيت از روي اجبار
و از سر اكراه بود ... انگار مي خواستي ازم فرار كني ... ولي بعد از
پاپوشي كه واسه ساحل درست كردم ، ديگه نمي تونستي فرار كني و پناه بياري به
ساحل ... خودت ساحلو منطقه ي ممنوعه كرده بودي ...
ساحل ديوونه هم
تلاش مي كرد باهات حرف بزنه و خودشو مبري كنه ... مي ديدم كه مي خواي بهش
گوش بدي ولي طاقت نمي اوردم ... از كنار ساحل مي كشوندمت بيرون ... ولي
هميشه نمي تونستم مواظبتون باشم ...ساحل دوباره شد برام زنگ خطر ... بايد
اين دفعه درست و حسابي از دستش راحت مي شدم ...
چه راحت شدني بهتر از
مرگه ؟! وقتي ساحل نباشه تو خواهي نخواهي به من توجه مي كردي ... درست روزي
كه ساحل مي خواست باهات تنها حرف بزنه ، رفتم سر وقتش ... بيچاره كلي به
خودش رسيده بود ... واسه اينكه تو ببينيش ... مي خواست سوتفاهما رو برطرف
كنه ... با اون جك بيشعور هم حرف زده بود و رامش كرده بود تا بياد همه چي
رو برات بگه ... نمي تونستم آروم بشينم و ببينم دوباره ميري پيش ساحل ...
خيلي
راحت تونستم با لخت كردن سيم آبميوه گيري از دستش خلاص بشم ... اوه مای
گاد ! مرگش كمي تا قسمتي دردناك بود ولي خب ، چه ميشه كرد ؟ خودش خواست ...
مي تونست فراموشت كنه و بره دنبال زندگيش ... اون توله سگش رو هم با خودش
ببره ولي عاشقت بود ! »
سارا دهنشو يه وري كج كرد و مسخره كنان جمله ي
آخرشو گفت ... خدايا ... چه زندگي اي داشته اين ميثاق ... بهش نگاه كردم
... رنگش مثل گچ ديوار شده بود ... انگار نفس كشيدن هم يادش رفته بود
...نگرانش شدم ... زير لب اروم زمزمه كردم :
_ ميثاق ...
سارا گفت :
_
« ولي تو حتي بعد از اونم از قبل سردتر شدي ... نمي خواستي بموني ... مي
خواستي برگردي كشورت ... به بابا گفتم جلوتو بگيره ... ترغيبت كرد درستو
ادامه بدي ... موفق هم شد ... تو موندي ... چقدر خوشحال بودم ... از اينكه
بالاخره مي تونم به دستت بيارم ولي توي نامرد ... وقتي بهت از علاقه ي
چندين و چند ساله ام گفتم فقط با يه جمله جواب عشقمو دادي :
_ من و تو به درد هم نمي خوريم !
ديوونه
شدم از دستت ... مي خواستم خودمو بكشم ... ولي هنوز هم تشنه ات بودم ...
تشنه ي توي سنگ ... تويي كه فقط از كنار تخت خواب بچه ي يه ساله ات مي
گذشتي و فقط به پرستارش مي سپردي مواظبش باشه ... با اينكه باور كرده بودي
حروم زاده اس اونقدر سفارششو مي كردي كه ازش متنفر شدم ... اونو به چشم بچه
ي ساحل ميديدي ... اگه دوستش نداشتي اما ازش بدت هم نميومد ... ولي بايد
از بينش مي بردم ... شايد اگه اون فسقلي نبود ، تو بالاخره منو ميديدي ...
فكر
اينجاشو نمي كردم ... فكر نمي كردم زير اون تجاوز زنده بمونه ... مثل ساحل
جون سخت بود ... خواستم باز شكنجه اش بدم اما نمي دونم از بابا از كجا
خبردار شد كار منه ... خيلي راحت از خونه اش انداختم بيرون ... وقتي برگشتم
تو نبودي ... فكرشم نمي كردم كه براي هميشه بخواي برگردي كشورت...
حالا
كه بعد از چند سال اومدم سر وقتت مي بينم كه خبر دار شدي من چي كار كردم
... نمي دونم کی درباره اش بهت گفته ... خواستم براي هميشه اون دخترک
مزاحمو نابود كنم كه اين دختره ي فضول گند زد به نقشه ام ... تو رو هم
نتونستم رام كنم ... ولي براي آخرين بار بهت ميگم ميثاق ... تو اگه فقط بهم
اشاره بكني من مال تو ميشم ... تو فقط بگو آره ... »
خدايا اين واقعا
رواني بود ... با ترس بهش نگاه كردم ... منتظر زل زده بودبه ميثاق ...
ميثاق نگاه خيره اش رو از سارا برداشت ... دهن خشك شده اش رو با زبون خيس
كرد و دستي توي موهاش كشيد ... دستش تا گردنش پيش رفت ... سرشو چرخوند ...
نيم رخش تو ديد من و سارا بود ... انتظار سارا به سر اومد :
سارا _ خب ، حرف آخرت چيه ؟
ميثاق
با خشونت برگشت . چشماش سرخ سرخ شده بود ... نمي دونم عصباني بود يا ...
نه ... گريه كرده بود ... برق چشاي قرمزش اينو تاييد مي كرد ... نمي دونم
چرا ولي قلبم فشرده شد ... ميثاق نگاه عميقي بهم انداخت ... با حرفهايي
محكم جواب سارا رو داد :
_ از اولي كه ديدمت فهميدم چي هستي ولي به حرمت
فاميل بودن نخواستم برنجونمت ... نگاهتو مي ديدم ولي خودمو به اون راه مي
زدم ... نمي خواستم ساحلمو با رنجوندن تو ناراحت كنم ... اون دوستت داشت
... با اينكه خواهر ناتنيش بودي ولي مثل خواهر واقعيش مي ديدت ... واقعا
پاك بود ... حتي وقتي كه عكسا رو بهم نشون دادي ، حتي وقتي كه بعد از تولد
محنا ، اونو با جك ديدم كه حرف مي زدن ولي الان فهميدم درمورد من حرف مي
زدن بازم از دوست داشتنش دست نكشيدم ... تو عاشق نيستي سارا ... تو بيماري
... مريضي ... اينو هم بدون ... اگه ساحل واقعا گناهكار بود من هرگز نمي
خواستم باهات باشم ... هيچ وقت ...
صداي ساييده شدن دندوناي سارا رو
شنيدم ... يه دفعه از جا كنده شد و يورش برد سمت ميثاق ... با حرص به سينه
اش مشت مي زد و فرياد مي كشيد :
_ چرا ؟ چرا ؟... چرا فكر مي كني من دوستت ندارم ؟ ... ازت متنفرم مي فهمي ؟ تو عشق منو نديده ميگيري .... براي چي ؟ ...
ميثاق
زير مشتاي سارا آروم وايساده بود و كاري نمي كرد ... حتي از خودش دفاع هم
نمي كرد ... مي دونست كه اون مريضه و نمي فهمه ... اختياري از خودش نداره
...
نفهميدم چي شد كه سارا محكم توي صورت ميثاق كوبيد ... ميثاق انتظار
اين كارو نداشت ... افتاد روي صندلي و تعادلش رو از دست داد و از پشت خورد
زمين ... سارا با تفنگ به سمتش نشانه گرفت و گفت :
_ باشه ... تو منو نخواه ... ولي من اجازه نمي دم كه با كس ديگه اي باشي ...
نگاه
ترسونم رو بین لوله ی تفنگ و میثاق که روی زمین کنار دیوار افتاده بود ،
چرخوندم .... نه ... نكنه واقعا بخواد ميثاقو بكشه ؟ ... با اين حركتش وحشت
عميقي به دلم چنگ زد ... بدون اينكه بفهمم جلو دويدم تا پيش ميثاق برم ...
اما صداي مهيبي از پشت سرم بلند شد و درد غيرقابل تحملي رو توي شونه ام حس
كردم ... نتونستم روي پاهام بمونم ... درد شونه ام لحظه به لحظه بيشتر مي
شد و توان انجام دادن هر كاريو ازم سلب مي كرد ... بي اراده پاهام شل شد و
روي جسمي افتادم ... در لحظه ي اخر فقط نفسهاي تند كسي رو كنار گوشم حس
كردم و بعد از اون ... همه چي سياه شد ...
*****************
به
محض شنيدن صداي گلوله ، چشمان ميثاق بهت زده شد ... حتي تصورش را هم نمي
كرد كه سارا شليك كند ... نگاه مبهوتش با نگاه دردمند يهدا تلاقي كرد كه در
يك قدمي اش خشك شده بود ... با خود مي پرسيد گلوله به كجا اصابت كرده كه
زانوان يهدا سست شد و در آغوشش افتاد و خون به صورتش پاشيد ...
دهانش
باز مانده بود ... اين خون از كجا آمده بود ؟ ... نگاه سرگردان و متعجبش ،
به روي شانه ي يهدا لغزيد ... از ترس نفسش بند آمد ... باور نمي كرد كه
يهدا خود را جلوي تير او انداخته باشد ... باور نمي كرد كه يهدا به خاطر او
زخمي شده باشد ... باور نمي كرد كه اين يهداست كه بيهوش در آغوش او افتاده
باشد و در حال جان دادن است ...
تمام اين اتفاقات حتي سه ثانيه هم طول
نكشيد ... ميثاق با يادآوري مقصر تمام مشكلات زندگي اش و همينطور كسي كه
به يهدايش تيراندازي كرده ، سريع يهدا را كنار زد و از جايش برخاست ... به
سارا كه تفنگ در دست خشك شده بود ، نگاه نفرت باري كرد و وحشيانه به سمتش
حمله ور شد ... تفنگ از دستان سارا به زمين افتاد ...
صورتش هم از خشم
سرخ شده بود و هم از خون يهدا ... يقه ي سارا در دستان پر قدرتش بود ...
ناخودآگاه سيلي محكمي به صورتش نواخت ... سيلي اي كه جبران تمامي بدبختي
هايش بود ... تمام خون دل خوردن هايش ... تمام افكار خيانت بارش ... تمام
تنهايي هايش ... تمام لحظات سخت زندگي اش بدون ساحل ... و حال ، تمام دلهره
هايش براي يهدا ...
سارا از شدت ضربه به كناري پرت شد ... ميثاق مانند
شيري زخمي به سمتش مي رفت ... قبل از آنكه دوباره به جانش بيفتد ، در با
لگدي باز شد و فرياد پليس با جيغ خفه ي سارا همراه شد ...
سارا در حالت
عادي نبود ... دو مامور زن جلو آمدند و زير بغلش را گرفتند ... با خود حرف
مي زد و مي خنديد ... انگشتانش را مانند لوله ي تفنگ به سمت ميثاق مي گرفت
و زير لب بنگي مي گفت و باز صداي خنده ي ديوانه وارش شروع مي شد ... چند
مامور خواستند به سمت يهدا بروند كه صداي بلند و محكم ميثاق آنها را متوقف
كرد ... با تعجب به سمتش برگشتند ...
ميثاق بدون آنكه نگاهي به روي
متعجب آنها بياندازد ، به سمت يهدا كه بر شكم روي زمين افتاده بود رفت ...
مردي سرش را از در به داخل اتاق كرد و ان دو مامور را صدا زد ... اتاق خالي
از هر شخص اضافه اي شد ... رد نگاه ميثاق از يهدا كنار نمي رفت ... قلبش
با ديدن او در اين وضع ، تير مي كشيد ... هجوم آن همه اتفاق آن هم در طي
زمان كوتاه برايش سنگين بود ...
با قدمهايي ناتوان جلو رفت ... از روي
رشته ي باريك خون جاري شده بر زمين گذشت و كنار سر يهدا زانو زد ... كمر
يهدا كه با حركات تند قفسه ي سينه اش بالا و پايين مي رفت ، نشان از زنده
بودنش مي داد ... دقيق به صورتش خيره شد ... صورتي كه برايش همه چيز شده
بود ... همه ي دنيايش ، همه ي هستي اش ، همه ي زندگي اش ... حال ، همه ي
هستي اش در آغوش باد افتاده بود ...
با نوعي خس خس دردناك نفس كشيد ...
ناله در گلويش شكست و زمزمه كنان سر يهدا را در آغوش گرفت ... موهاي بلندش
را كه با خون پاكش بهم چسبيده بودند از صورتش كنار زد ... تك تك اجزاي
صورتش را كاويد ... سياهي مژگان بلندش ... ابروهاي خوش حالت مشكي اش ... و
لبهاي زيبايش كه با روييدن لبخند بر آن ، خنده را مهمان لبهايش مي كرد ،
حال پژمرده شده بود ... آن پوست شاداب رنگ باخته بود ... شانه اش هنوز
خونريزي مي كرد ...
صداي قدمهاي تند چندين نفر گوشهايش را پر كرد اما
تلاشي براي بالا گرفتن سرش نكرد ... نمي خواست لحظه اي چشم از يهدا بگيرد
... مردي نامش را فراخواند :
_ آقاي فاضلي ، دخترتون رو با آمبولانس
منتقل كرديم ... مشكل چنداني نداشتن ... اجازه بدين خانومتون رو هم ببريم
... زخمشون خونريزي شديدي داره ... حتما بايد معاينه بشه ... لطفا برين
كنار ...
مرد حال ميثاق را مي فهميد ... مي توانست شوكي كه به او وارد
شده بود را درك كند ... با ملايمت خواست او را از يهدا جدا كند اما ميثاق
به او اجازه ي نزديك شدن نداد ... خودش يهدا را روي دست بلند كرد ... حالش
را نمي فهميد ... بغضي كه از آغاز حرفهاي سارا در گلويش چنبره زده بود ، با
ديدن جسم بي جان يهدا ، بيشتر آزارش مي داد ...
نمي دانست چرا محتاط
گام بر مي دارد ... ديگر سارايي نبود تا او را عذاب دهد ... تا بناي زندگي
اش را ويران كند ... تا قصد جان دخترش را داشته باشد ... تا به سوي تنها
زيباي زندگي اش شليك كند ...
صداي پر اضطراب پرستار آمبولانس بلند شد :
_ زود باش آرمين داري قدم مي زني ؟ ... سريع بزارش اينجا الان از شدت خونريزي ميميره كه ...
لفظ
مردن در ذهنش زنده شد ... خاطره ي مرگ ساحل جلوي چشمانش پديدار شد ...
التماس هاي محناي كوچكش برايش تداعي شد ... صداي شليك گلوله و ناله ي خفه ي
يهدا در گوشش طنين انداز شد ...
پاهايش رفته رفته جاني گرفت ... قدمهايش سراسيمه شد و اضطراب در وجودش رخنه كرد ... غصه ي از دست دادن يهدا با واهمه ي نبودن او در
دلش آميخته شد ... به سرعت دويد و يهدا را روي برانكارد خواباند ... با
كمك پرستار او را به آمبولانس منتقل كرد ... خود در بالاي سرش نشست ...
فرياد دلش با زمزمه اي آهسته عجين شد :
_ خدايا كمكم كن ....
............
دانه
هاي الماس گونه ي تسبيح ، به آرامي بر روي نخ مي لغزيدند ... ذكر آهسته ي
فاطمه خانم ، پر از بغض بود ... تا نگاهش به صورت رنگ پريده ي جگرگوشه اش
مي افتاد ، چشمانش به اشك مي نشست ...
صداي باز و بسته شدن در امد . سرش را بلند كرد و به شوهرش نگاهي انداخت . علي اقا با قدمهاي سنگين جلو آمد . اهسته پرسيد :
_ اصلا بيدار نشد ؟
فاطمه خانم با صدايي لرزان جواب داد :
_ نه ...
و
دوباره گريه سر داد . علي آقا با ديدن همسر و ته تغاري اش در آن حال ،
قلبش فشرده شد ... جلو رفت و دست روي شانه ي همسرش گذاشت و با لحن مهرباني
گفت :
_ آروم باش خانم ... بد به دلت راه نده ... كم كم بهوش مياد ...
بيا بيرون من پيشش هستم ... بيا برو زهره خانم مي خواد باهات احوال پرسي
كنه ...
فاطمه خانم به اصرار همسرش از اتاق بيرون رفت . به محض بسته شدن
در ، علي آقا خود را روي صندلي رها كرد و با دست چشمانش را فشرد ... از يك
شب گذشته تا به امروز ، تا مرز سكته پيش رفته بود ... براي دومين بار پرپر
شدن دختر عزيزش را جلوي چشمانش مي ديد ...
نفسش را با آهي سرد بيرون
فرستاد و به صورت يهدايش خيره شد ... خدا را شكر كرد كه زنده است ... ولي
كاش هر چه زودتر چشمانش را باز مي كرد ... با اينكه دكتر گفته بود ممكن است
مدتي بيهوش بماند اما او باز هم آرام و قرار نداشت ... قران كوچك روي ميز
را برداشت و پس از زدن عينكش ، اهسته شروع به خواندن كرد ... مطمئن بود كه
با ذكر خدا دل بي تابش آرام مي گيرد ...
فاطمه خانم در حالي كه دست زهره خانم را در دستش مي فشرد با بغض گفت :
_
الهي بميرم و بچمو رو تخت بيمارستان نبينم ... به خدا نمي دوني زهره جان
از ديشب تا حالا چه حال و روزي ام ... صد بار مردم و زنده شدم ...
زهره خانم هم كه چشمانش به اشك نشسته بود گفت :
_ ايشالا هر چه زودتر بهتر مي شه ... خودتونو اذيت نكنين ...
فاطمه خانم ، اشك چشمانش را با دستمال مچاله شده اش گرفت و گفت :
_ محنا چطوره زهره جان ؟ هنوز هذيون ميگه يا اروم شده ؟
زهره خانم سري تكان داد و گفت :
_
به لطف خدا و بعدم ليلي ، حالش بهتر شده ... الان خوابه ... باباش و مينا
هم پيشش هستن ... خدا رو هزار مرتبه شكر كه پليس زودتر سر رسيد وگرنه معلوم
نبود چي به سر بچه ام مياد ...
محيا با چشماني سرخ و پف كرده ، در
حالي كه به عادل تكيه داده بود ، به آنها نزديك شد ...فاطمه خانم نگاه
سرزنش باري به او انداخت و رو به عادل گفت :
_ چرا دوباره آورديش ؟
عادل با كلافگي جواب داد :
_ به خدا اصلا حرف گوش نمي ده ... همش داره گريه مي كنه ... مجبورم كرد بيارمش ...
محيا با صدايي لرزان جواب داد :
_ نمي تونم تو خونه بمونم مامان ... همه ي فكر و ذكرم پيش يهداست ... مي خوام برم پيشش ...
تا جمله ي آخر از دهانش خارج شد ، علي اقا با عجله در اتاق را باز كرد و با خوشحالي گفت :
_ بيدار شد ... فاطمه جان بيا دخترت صدات مي زنه ...
همه با لبهايي باز از لبخند به علي اقا نگاه كردند و در كسري از ثانيه به سمت در هجوم بردند ...
_ اگه خیلی درد داری بهت مسکن بزنم ...
سرمو به علامت منفی تکون دادم ... اونم با دکتر از اتاق بیرون رفت . تا اونا رفتن ، سرمو سمت پنجره چرخوندم ... بابا و مامان ، محیا و عادل و زهره خانم ، همه توی اتاق بودن ... لبخند بی جونی زدم و گفتم :
_ باز پشه بهم لگد زد و شما پرتم کردین بیمارستان ؟!
محیا که معلوم بود نمی تونه خودشو کنترل کنه ، زد زیر گریه و گفت :
_ الهی بمیرم برات ... عاشق همین تکیه کلاماتم ....
ابروهامو نمایشی تو هم کشیدم و رو به عادل گفتم :
_ اه ... این زنت که باز فین فینش شروع شد ! عادل اینو وردار ببر ... بالا سر مریض نباید سر صدا کنن ... ببرش سرسام گرفتم !
محیا یهو گریه اش بند اومد و بهم توپید :
_ سرسام گرفتی ؟! واقعا که خیلی بی لیاقتی ! منو بگو اینهمه واست گریه و دعا ثنا کردم که بهتر بشی حالا تا بیرون چشمتو باز کردی متلک بارم می کنی ؟! ای ناسپاس !
و با قدمهایی محکم از اتاق رفت بیرون ... همه داشتن ریز ریز می خندیدن ... بابا همراه مامان جلو اومدن و کنار تختم وایسادن ... هر کدوم یه بوسه روی گونه ام کاشتن ... مامان که اشک تو چشاش جمع شده بود گفت :
_ خدا رو شکر بهتری ... درد نداری ؟
با اینکه شونه ام به شدت می سوخت ولی چیزی نگفتم تا نگرانم نشن ... با لبخندی ساختگی جواب دادم :
_ نه بابا دردم کجا بود ؟ ...
زهره خانم جلو اومد و گفت :
_ خدا رو شکر ... دخترم شرمنده ام ... امیدوارم ما رو ببخشی ... به خاطر آفتی که توی زندگی میثاق بود ، تو هم گرفتار این موضوع شدی و زخمی شدی ...
دستشو گرفتم و با لحن ارامش بخشی گفتم :
_ دشمنتون شرمنده زهره خانم ... این حرفا چیه ؟ ... باز خدا رو شکر این قضیه به خوبی و خوشی تموم شد ...
ولی تا جمله ی آخر از دهنم بیرون اومد ، یاد محنا افتادم ... سریع ، با نگرانی پرسیدم :
_ محنا ، محنا کجاست ؟ حالش خوبه ؟
زهره خانم _ بله عزیزم ... حالش خوبه ... الانم میثاق و مینا پیششن ... تو که بستری هستی نمی تونی ببینیش ...
همونطور که نیم خیز می شدم گفتم :
_ به پرستار میگم ببرتم ... تو کدوم بخشه ؟
زهره خانم _ اعصاب و روان ...
تا این کلمه رو شنیدم ، ولو شدم رو تخت ... زهره خانم با نگرانی گفت :
_ چی شد ؟
زمزمه کنان گفتم :
_ پس دوباره بهش تجاوز کردن که حالش بد شده ؟ چطور می گین حالش خوبه وقتی اونجا بستریه ؟
گریه ام گرفته بود ... مامان موهامو نوازش کرد و گفت :
_ نه عزیزم چیزیش نیست ... لیلی محض احتیاط گفت اونجا ببرنش تا اگه مشکلی پیدا کرد سریع رفعش کنن ... تو خودتو نگران نکن دخترم ...
زهره خانم و بابا هم حرف مامانو تایید کردن ولی من اروم نمیشدم ... تا با چشمای خودم نمی دیدمش راحت نمی شدم ...
چون ساعت ملاقات بهوش اومده بودم ، همه تونستن بیان ببیننم ... طاها و لیلی هم بعد از کلی قربون و صدقع رفتن و البته مسخره بازی راضی به رفتن شدن ... البته طاها که تا دم در هم تنش می خارید ... سرشو از لای در اورد تو و گفت :
_ میدونی چیه ابجی ؟ تازه دارم به اندر فواید تیر خوردن تو پی می برم ! حداقلش اینه که از دست اون کتکات در امانم !
پرو پرو جلو همه می گه من می زنمش ! از زهره خانم و مینا خجالت کشیدم و الا چند تا فحش مخصوص با یه کتک جانانه نثارش می کردم ... اما خب ، هیچ وقت دیر نیست ! می تونیم بعد از مرخص شدن ، به خدمت گرامی آقا برسیم ! ...
وقتی ساعت ملاقات تموم شد ، مامان می خواست پیشم بمونه ولی من و زهره خانم ، منصرفش کردیم اخه خستگی از کل وجودش می بارید ... اول قبول نمی کرد اما وقتی زهره خانم گفت مینا پیشم هست ، متقاعد شد بره خونه ... تا اتاق خالی شد ، نفسمو ازاد کردم و چهره ام از درد مچاله شد ... شونه ام بدجور درد می کرد ...
زنگ بالای تختو فشار دادم و بعد از مدتی پرستارم اومد ... وقتی گفتم درد دارم یه مسکن به سرمم زد و گفت که بهتره بخوابم ... خسته شده بودم ... برای همین خیلی زود خوابم برد ... اما چه خوابی ... همش صحنه های وحشتناک دیشب میومد جلوی چشمام ...
کابوس می دیدم که محنا داره از دست اون دو تا مرد فرار می کنه ولی اخر سر اونا بهش می رسن ... خودمو جای محنا می دیدم ... صورت اون دو که بهم نزدیکتر میشد ... جیغ هایی که با صدای محنا از دهانم خارج میشد ... همه و همه انگار دست به دست هم داده بودن تا من خودمو جای محنا بزارم و ترس و وحشتشو درک کنم ...
نفس نفس زنان از خواب پریدم ... نصفه شب بود . باید می رفتم دیدن محنا ...می خواستم بعد از دیدنش مطمئن بشم حالش خوبه ... کلی هم سوال تو ذهنم رژه می رفت ... اینکه چجوری نجات پیدا کرده ... زنگو فشار دادم ... پرستار بعد از یه مدت طولانی اومد وقتی دید بیدارم گفت :
_ ا ؟ باز درد داری ؟ چرا رنگت پریده ؟
دست روی پیشونیم گذاشت ولی دستشو پس زدم و بریده بریده گفتم :
_ من باید برم بخش اعصاب و روان ... می خوام یکی رو ببینم ...
دستشو از لای دستام بیرون کشید و جدی گفت :
_ نه ... نمی شه ... تو باید استراحت کنی ... بخواب سر جات ...
دوباره اصرار کردم که باید برم و قول دادم زود برمی گردم ... بالاخره بعد از کلی التماس و خواهش ، قبول کرد ببرتم ولی ظرف پنج دقیقه باید برگردم اتاقم .. با شوق قبول کردم اونم ویلچر اورد و خواست منو بزاره روش که با تعجب گفتم :
_ پام که تیر نخورده ! خودم میام ...
با اینکه درد داشتم ولی محکم خودمو به پرستار اویزون کردم و از روی تخت پایین اومدم ... خنده ی ارومی کرد و گفت :
_ خانواده ات کلی سفارشتو کردن ... اونوقت تو از بقیه به خودت بی اعتنا تری ... هر کس دیگه ای جات بود سریع می نشست رو ویلچر ...
لبخند کمرنگی زدم و چیزی نگفتم ... می خواست با پای خودم برم دیدن محنا ... حس می کردم زودتر می رسم ... وقتی از اتاق بیرون اومدم ، دیدم مینا روی صندلی های کنار اتاقم خوابش برده ... لبخندی روش زدم و توی دلم ازش تشکر کردم ...
بعد از چند دقیقه رسیدیم به بخش ... پرستار منو تا در اتاقی راهنمایی کرد و خودش رفت پیش دوستش ... مردد بودم برم تو یا نه ... به خودم گفتم دو دقیقه ای میرم تو خواستم درو باز کنم ، صدای خفه ای درست کنار گوشم گفت :
_ تو اینجا چی کار می کنی ؟
از وحشت چسبیدم به در ... نفس نفس زنان برگشتم سمت صدا و دیدم میثاق دست به سینه کنار در وایساده و اخم کمرنگی رو صورتشه ... اب دهنمو قورت دادم و دستمو روی سینه ام برداشتم ... با صدایی پر حرص و اهسته گفتم :
_ نمی تونی بهتر ابراز وجود کنی ؟! زهره ام ترکید !
میثاق یه تای ابروشو بالا داد و گفت :
_ نخیر ! تو اینجا چی کار می کنی ؟ اونم با این وضع دستت ؟ ... بیا برو تو اتاقت ...
توی این موقعیت هم می خواست بزرگتری کنه ! عجب ادم پرروییه ! ... هی ... وایسا بینم ... مگه من به خاطر این پررو خودمو آش و لاش نکردم ؟! چقدر بی شعوره ! حتی یه تشکر خشک و خالی هم نکرد ! به قول محیا ، ای ناسپاس !
صدای میثاق باعث شد دست از فحش دادن بکشم ...
میثاق _ حالا که نمی خوای برگردی ، حداقل برو کنار می خوام رد شم .
بی حرف از جلوی در کنار رفتم . تا درو باز کرد و رفت تو ، منم پشت سرش وارد شدم . اتاقش مثل اتاق خودم ساده بود ولی یه دست مبل راحتی هم داشت تا همراه بیمار توی اتاق باشه ... فکر کنم محنا خواب بود چون چراغا رو خاموش کرده بودن ... میثاق می خواست برگرده تا درو ببنده که منو دید ... با تعجب گفت :
_ پس چرا نمیری ؟
_ کجا برم ؟! اینهمه راه اومدم محنا رو ببینم حالا خشک و خالی بزارم برم ؟!
تعجبش بیشتر شد ... ولی یه اخم هم نشست رو پیشونیش ... اه ... اینم که در همه حالت اخم می کنه ! ...
از کنارش رد شدم و نشستم پیش تخت محنا ... صورتش توی خواب معصوم تر به نظر می رسید ... گهگاهی توی خواب اخم می کرد و سرشو اروم تکون می داد ... حضور میثاقو پشت سرم حس کردم ... اهسته پرسیدم :
_ خوابش ناآرومه ...
مثل خودم جواب داد :
_ اره ... اما از صبح بهتره ... همش داشت هذیون می گفت ...
چرخیدم سمت میثاق ... چون کنار پنجره وایساده بود ، نور مهتاب می خورد به صورتش ... و از همه مهمتر درست توی چشماش بود ... حالا که دقیق بهش نگاه می کنم می بینم پوستش سفیده و موهاشم مشکی پر کلاغی ... درست مثل محنا ... بی هوا گفتم :
_ رنگ مو و پوست محنا شبیه شماست ...
مطالب مشابه :
شخصیت های رمان قرار نبود
رمان خانه منبع:تك سايت|tak-site.ir. تاريخ : سه شنبه بیست و یکم خرداد ۱۳۹۲ | 18:31 | نویسنده :
رمان واهمه ی با تو نبودن (ادامه مرثيه ی عشق) 3
ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان چشماي سبز تيره اش روي تك تك اجزاي صورتم سر مي خوردن .
رمان واهمه ی با تو نبودن (ادامه مرثيه ی عشق) 9
ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان طبقه ي بالاي سالن تك تك صحنه هاي عاشقانه ي تو و
برچسب :
تك سايت رمان