20داستان كوتاه و خاطره از سردار شهيد عليرضا عاصمي


توجه : این متون در برگه های " ابر و باد" یا "تذهیب"  متناسب برای ایام 13 دي سالروز شهادت سردار شهيد عليرضا عاصمي  جهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد


زندگي نامه

 

ـ سال تولد، 1341

ـ روز ميلاد، سوم خرداد، قدم نورسيده مبارك باد

ـ نشاني و آدرس؛ كاشمر، خيابان شهيد مدرس

ـ عليرضا عاصمي و روزهاي كودكي و شكوفايي

ـ گذشت ايام در دبستان خيام

ـ تحصيلات ابتدايي اش با كيف و كتاب درس ديني و علوم و حساب

ـ پدرش اولين معلم اوست، آموزگار مدرسه و بهترين دوست

ـ عليرضا و ادامه ي تحصيل، درس، ورزش و كار همراه با كوهنوردي، جودو، فوتبال و عليرضا خوشحال

ـ انقلاب اسلامي در راه است و عليرضا در جستجوي راه

ـ برپايي جلسات مذهبي و سياسي و علمي هابيليان و راه اندازي كتابخانه اي با همراهي شهيد سبيليان

ـ امام خميني كه مي خروشد ، عليرضا دنيا را مي فروشد و لباس رزم مي پوشد ـ سال 1357

ـ عليرضا و ايفاي نقش مؤثر در برپايي اولين تظاهرات دانش آموزي كاشمر

ـ روزهاي انقلاب است و عليرضا بي تاب

ـ گذشت شب و روز و فريادهاي يك نسل ستم سوز

ـ نسلي به پا خاسته و دربدر در پي رهبر و فريادهاي دشمن شكنِ، الله اكبر

شاه فراري مي شود، روزهاي رهايي مي رسد و فجر امام و انقلاب مي دمد.

جاء الحق و زهق الباطل

و سرانجام انقلاب اسلامي در 212 بهمن و شكست اهريمن

ـ تشكيل كميته هاي انقلاب با عليرضاي انقلابي و پرشتاب

ـ فرمان بسيج و زندگي ، در جهاد سازندگي

ـ تحميل جنگ بر ايران و بسيج دليران، 31شهريور 59

ـ همراه با نسلي دشمن كوب عازم به جبهه هاي جنوب، مهرماه 59

ـ عليرضا و حضوري نه چندان آسان در اولين گروه رزمي اعزامي از خراسان

ـ رشد و شكوفايي عليرضا در دوره هاي آموزشي تخريب ، به عشق حبيب

ـ سال 1360و پاكسازي ميادين مين با سرافرازي و اولين مجروحيت و كسب مدال جانبازي

ـ تلاش علمي عليرضا و پذيرش در تربيت معلم تهران

ـ بناي ازدواج مبارك و تشكيل زندگي مشترك

ـ اسكان در اهواز، هتل جنگ زده ي فجر در اتاقي 3 در 4

ـ نقش عليرضا در عمليات بدر، جاده ي خندق و عقب نشاندن لشكر متجاوز صدام

ـ سال 63 و تولد فرزندش ـ رسول ـ با انتظاري شيرين و مقبول

ـ سال 63 پيشنهاد جانشيني لشكر 5 نصر به علي رضا و عذرخواهي او

ـ تدوين طرح ها و ابتكاراتش براي تدريس در مراكز آموزش عالي جنگ

ـ علي رضا و فرماندهي همزمان در تخريب لشكر قرارگاه هاي خاتم الانبيا، كربلا، نجف اشرف و لشكر 43 امام علي عليه السلام، عمليات والفجر هشت، و مجروحيت شيميايي اش كه با سينه اي پر خون برگشت.

ـ عضويت علي در شوراي فرماندهي تيپ ويژه پاسداران، انجام عمليات هاي بزرگ برون مرزي با فرماندهي شجاعانه اش، عمليات بزرگ خنثي سازي 50 بمب عمل نكرده در شهرهاي غرب كشور

ـ نقش محوري اش در فرماندهي عمليات فتح (يك) و انهدام سكوهاي نفتي كركوك ـ سال 65

ـ علي رضا و تلاش براي كشف سيستم بمبي جديد و ناشناخته

ـ باختران، لحظه ي عروج در خياباني منتهي به آسمان

ـ الهي رضاً برضائك

آخرين پيام:

مرا كنار مزار برادر شهيدم عباس به خدا بسپاريد، تعبير شدن خواب همرزم علي رضا:

امام پرسيد: علي جان اين بار هم طرح جديدي آورده اي؟

علي گفت: طرح هايم تمام شده، آمده ام دعا براي شهادتم بكنيد، ساعت 3 بعدازظهر، شنبه 13/10/1365 داخل محل حفاري بمب و رسيدن علي رضا پس از سال ها رنج به گنج و امروز مزار دو برادر در برابر / شهيدان عباس و علي / اگر رهپوي شهيداني بگو يا علي

تربت پاكش در جوار بارگاه شهيد آيت ا... سيد حسن مدرس شهرستان كاشمر

 

 

 

 

 

 

 

تنها هفت روز از تشییع جنازه ی عباس گذشته بود که بند پوتین هایش را محکم کرد و در آستانه ی در ایستاد. هیچ کس چیزی نگفت، اما نگاه ها یک به یک با او حرف می زدند و او به خوبی منظورشان را می فهمید.

علیرضا صبر کن – مادر! هنوز داغ برادرت تازه است. بابا! هنوز تربت مزار عباس خشک نشده علیرضا عباس که رفت، تو بمان...

ساکش را از زمین برداشت و زیپ اورکتش را بالا کشید.

- عباس که رفت، برای خودش رفت. مگه شهادت را تقسیم می کنند که سهمیه خانواده ی ما فقط عباس باشه؟!

هیچ کس نمی توانست حرفی بزند یا جوابی بدهد. همه، فقط ایستاده بودند و با نگاهشان بدرقه اش می کردند.

برای آخرین بار برگشت و گفت: «منو کنار عباس دفن کنین و روی سنگ مزارم بنویسین:

" الهی رضاً برضاتک و تسلیماً لامرك "

همه ي  وصیتش همین بود.

راوی : خواهر شهید

روزی به علیرضا گفتم: «شما در تمامی جبهه ها از خلیج فارس گرفته تا شمالی ترین نقطه ی مناطق جنگی فعالیت می کنی، آیا خسته نمی شوی؟»

گفت : « چرا خسته نشوم؟ من هم یک انسان هستم و با کار زیاد، خسته می شوم اما فرصت استراحت کردن ندارم. من جور آن کسانی را می کشم که به جبهه نمی آیند و در خانه هایشان نشسته اند و مرتب نق می زنند. اگر مردم ایران، آن هایی که توانایی دارند، به جبهه بیایند، این تعداد دفعات رفتن به جبهه، به من نمی رسد. امروز روز کار است، روز استراحت نیست »

راوی : خواهر شهید

 

 

 

خیلی دوست داشت من در مراسم دعا شرکت کنم. به خصوص زمانی که هنوز رسول متولد نشده بود و حامله بودم. یک روز گفت:

«اگر زمانی پیش آمد که حال دعا خواندن را نداشتید، اول مناجات حضرت علی (عليه السلام) در مسجد کوفه (مولای یا مولای) را بخوانید ببینید چه حالتی به انسان دست می دهد. وقتی این دعا را خواندید و حال دعا خواندن پیدا کردید، دعایی را که می خواستید بخوانید، شروع کنید»

راوی: همسر شهید




زمانی که هنوز رسول به دنیا نیامده بود، هر وقت صحبتی از بچه می شد، علیرضا می گفت: «من می دانم فرزندم پسر است.» می گفتم: «خب معلوم نیست، شاید دختر باشد.» ایشان می گفت: «نه! به احتمال زیاد پسر است، چون خدا خودش می داند چه از او می خواهم! دوست دارم وقتی نیستم، لااقل فرزندم جای مرا بگیرد.»

موقعی که می خواستم زایمان کنم، من در تهران بودم و علیرضا، در منطقه بود. وقتی این موضوع را شنید، به تهران آمد. موقعی که با هم به منطقه برمی گشتیم، در بین راه گفت: «یک شب خواب دیدم فرزندم متولد شده است؛ فرزند پسر بود و گوشه ی چشم چپش هم، خالی داشت.» وقتی به صورت بچه نگاه کردم، دیدم همان طور که ایشان گفتند، گوشه چشم چپ فرزندم، خال دارد.

راوی : همسر شهید

 

 

عبور از سیم خاردار به خصوص در مواقعی که عمق سیم های خاردار  طولانی باشد، همواره برای نیروها مساله ساز بوده است. علی با یاریِ تنی چند از دوستان، برای حل این مشکل، فرش سیم خاردار را تهیه کرد که به تولید نیز رسید و در عملیات مختلف، با موفقیت مورد استفاده قرار گرفت. وقتی در یکی از عملیات ها هجوم متراکم و بی امان تانک های دشمن را دید، به فکر تهیه آتشبار آر پی جی افتاد و با تلاش شایان تحسین، اولین بار تیربار آر پی جی را با حضور مسئولین طراز اول سپاه پاسداران، با موفقیت آزمایش کرد.

راوی: قربان علی صلواتیان – معاون علی

 

 


بعضی وقت ها مین یا مواد منفجره ی خنثی شده و بی خطر را به منزل می آورد و آن ها را به فرزند کوچکمان می داد و با زبانی کودکانه طرز کارش را برای او بیان می کرد. یک روز به ایشان گفتم: «رسول بچه است و متوجه نمی شود که شما چه می گویی، برای او این وسایل، اسباب بازی است.»

 ایشان گفت: «نه، این یک نوع آشنایی است. ان شاء الله  که رسول بتواند در آینده، جای من را بگیرد و در خدمت اسلام باشد»
راوی : همسر شهید

 

 


صبح ها قبل از این که به سر کارش برود، قرآن می خواند. یک روز قرآنش را خواند و لباس هایش را پوشید تا به محل کارش برود.
گفتم:«نمی خواهید صبحانه بخورید؟»

 جواب داد: «وقت ندارم، دیر شده است.»

گفتم:«خوب شما قرآنتان را می توانید در محل کارتان بخوانید و آن وقتی را که برای خواندن قرآن می گذارید، صبحانه تان را بخورید.»

ایشان در جواب حرفم گفتند:«صبحانه غذای جسم است ولی قرآن غذای روح است»

 و به محل کارشان رفتند.

راوی : همسر شهید

 






علی و توانایی های او را خیلی از فرماندهان سپاه و حتی ارتش می شناختند.

 یک بار در سال 63 به طور جدی به او فرماندهی یا قائم مقامی لشکر 5 نصر خراسان پیشنهاد شد، چون حقیقتاً توان این کار را داشت، منتها دغدغه ی علی این بود که اگر استعداد و قابلیت تخریب در انجام عملیات و پدافند را خوب تفهیم کند، به هدف رسیده است. او به طور جد معتقد بود که از نیروهای تخریب به خوبی می توان در حفظ نتایج عملیات استفاده کرد.

بارها می گفت: «مین در واقع سربازی است که خواب ندارد، اگر مین کاری به عنوان یک اصل جا بیفتد، نیاز به پدافند یا نیروی انسانی نیست»

در تسلط او بر کار همین بس که در سال 64 در دوره ی دافوس سپاه، برای تدریس جنگ مین و انفجارات از او دعوت کردند که اتفاقاً کلاس های او خیلی هم پر طرفدار بود...

راوی : منصور احمدلو – همرزم

 

 


در سال 63 در جریان مقدمات عملیاتی که انجام شد، در جمع فرماندهان قرارگاه، وقتی که راجع به موانع دشمن در منطقه جنوب صحبت شد و برخی از برادران ارتش، مفصلاً در خصوص امکان ناپذیر بودن عبور از آنها صحبت کردند، علی با قاطعیت اظهار داشت: «ما قول عبور از موانع را می دهیم.» در گیرودار بحث ها، امیر سپهبد شهید صیاد شیرازی، با اطمینان اظهار نمود که :«وقتی برادر علی قول بدهد، شما مطمئن باشید که این کار را خواهد کرد، او حرف بی اساس نمی زند»

قربانعلی صلواتیان – معاون علی

 

 

 

 


پدرم اسم علی را برای عمره نوشته بودند. در قرعه کشی هم اسم ایشان در آمده بود، ولی علی گفت:

«من به مکه نمی روم.»

 علتش را پرسیدم. گفت: «تا وقتی که جنگ ادامه داشته باشد و در جبهه به حضور من نیاز باشد، به مکه نخواهم رفت. اگر روزی جنگ تمام شد و زنده بودم، به مکه خواهم رفت»

راوی : خواهر شهید

 

 




دلم مدتی هوایش را کرده بود. مدتی بود ندیده بودمش تا آنکه آن روز در نماز جمعه ی اهواز دیدمش. او را در آغوش گرفتم. خیلی لاغر و نحیف شده بود. گفتم: «چه شده علی آقا! نحیف شده ای!» گفت: «در عملیات والفجر هشت، شیمیایی شدم.» گفتم: «علی آقا وزن خالص شما چه قدره؟ بدون تیرو ترکش. «لبخند و تبسم معصوم همیشگی اش را تحویل من داد. جز خواص، کسی او را درک نکرد.»
راوی : محمد غلامی

 


علیرضا همواره به حداقل امکاناتی که برای یک زندگی بسیار ساده لازم است، قناعت می کرد. تا هنگامی که در جنوب زندگی کرد، با همسر و فرزندش رسول در اتاق 9 متری زندگی کردند. این اتاق، هم آشپزخانه بود هم اتاق استراحت. آن قدر کوچک بود که هنگام آمدن میهمان، همسر علی چاره ای جز رفتن به خانه ی همسایه نداشت.

وقتی در غرب (باختران) خانه ای برایش فراهم آمد، از وسعت بیش از حد آن خانه (دو اتاق) نگران بود. عاقبت یکی از آن دو اتاق را به محل تعاون رزمندگان تبدیل کرد.

راوی : دکتر محسن اسماعیلی – همرزم

 

 


گفتم: «شما بیشتر اوقات در جبهه هستید. خیلی مواظب خودت باش. ممکن است برایت اتفاقی بیفتند.» در جواب حرفم خطی برایم کشید و گفت: «هر چیزی، یک ابتدا و انتهایی دارد. زندگی هر انسانی، مانند این خط، ابتدا و انتهایی دارد. زندگی من هم همین گونه است. خدا کند که انتهایش شهادت باشد»

راوی : خواهر شهید

 

 



توفیقی حاصل شده بود تا علیرضا، در یکی از افطارهای ماه مبارک رمضان سال هزار و سیصد و پنج، در محضر حضرت امام باشد. زمانی که به منزل برگشته بود، آنقدر خوشحال بود که گویی می خواست پرواز کند. اشک در چشمان پر فروغش موج می زد.

برایمان تعریف می کرد: «می دانید! من امروز! پشت سر امام نماز خواندم. من امروز، با امام و مقتدایم افطار کردم. من امروز، رهبر و پیشوایم را از نزدیک ملاقات کردم. چه سعادتی از این بالاتر. اگر خدا نمازهای مرا قبول کند، می دانم به برکت همین هفت رکعتی است که پشت سر امام خمینی خوانده ام»

راوی : همسر شهید

 

 


در زمان عملیات برون مرزی فتح یک، همسر علیرضا در تهران، پیش خانواده اش بود. یک روز که به دیدن ایشان رفتم، گفتم:

«آیا نبودن علیرضا، برای شما مشکل نیست؟»

گفت: «من به نبودن علیرضا عادت کرده ام. یک روز خودم همین مسأله را به علیرضا گفتم. ایشان جوابم را این گونه داد. گفت: می دانی چرا به نبودن من در خانه عادت کرده ای؟ بیشتر آن شب هایی که به منزل نمی آمدم، در اردوگاه شهدای تخریب بودم و خیلی هم دوست داشتم به منزل بیایم تا شما تنها نباشی، ولی فقط می خواستم شما را عادت دهم برای مواقعی که مدت زمان زیادی مثل بیست یا سی روز در منزل نیستم تا به شما سخت نگذرد.»

 همسر ایشان در ادامه ی سخنش گفت: «هر روز که علیرضا می خواهد به محل کارش برود، ایشان را از زیر آینه و قرآن بدرقه می کنم ولی هر موقع در را می زنند، نمی دانم آیا با خود علیرضا روبرو می شوم یا خبر شهادتش را برایم می آورند؟»

راوی : خواهر شهید

 

 






یکی از دوستان از تهران آمده بود. خیلی نگران علی بود خواب دیده بود که علی وارد جماران می شود. همه درها به رویش باز می شود تا به امام (ره) می رسد.

امام (ره) او را می بوسند و می پرسند: «این بار هم طرح تازه ای آورده ای؟»

علی می گوید: «طرح هایم تمام شده، آمده ام برای شهادتم دعا کنید...» خواب را که برای علی تعریف کردیم، خندید...
راوی : دکتر محسن اسماعیلی – همرزم

 


چند روز قبل از شهادتش نوار نوحه ی: «دستغیب صد پاره شده دیگر نمی آید» را به طور مکرر گوش می داد. هر بار دل تنگ تر از پیش، ناله می کرد و می گریست و می گفت: «پس چرا ما اینگونه شهید نمی شویم؟ می شود کسی بگوید علی صد پاره شد دیگر نمی آید؟»
شب موعود فرا می رسد و علی و همرزمانش را التهابی عجیب فرا می گیرد. آخرین شبی بود که علیرضا رنج زنده بودن را تحمل می کرد. شب را به همراه دوستانش به شکرانه ی این که توفیقی نصیبشان خواهد شد، نماز شب را خواندند و روز بعد، سر بر آستان معبود گذاشتند، ندای حق را عاشقانه لبیک گفتند و در راه خدا پودر شدند.

راوی: دکتر محسن اسماعیلی – همرزم شهید

 


در خانه ی محقر علی، هنگام وداع، محشری از غم و اندوه بر پا بود. علی، برای آخرین بار، بر رخسار رسول از جان عزیزترش، بوسه زد و رسول، حیران که چرا بابا امروز از همیشه مهربان تر شده است. هنگام خداحافظی آخر، رو به همسر صبورش کرد و گفت:

«دیشب خوابی دیده ام»

و سپس، سکوتی پر معنی. همسرش هر قدر اصرار بر دانستن آن خواب کرد، بی فایده بود. علی،  از بیم بی تابی او، کلامی بر زبان نیاورد و سرانجام نگاهی کوتاه به زندگی ساده اش انداخت. لختی درنگ و اندیشه و سپس با شتاب هر چه تمام تر خانه را ترک کرد و رفت.

 

 


بعد از شهادت علی آقا، یک شب ایشان را در عالم خواب دیدم که به منزل آمدند. به ایشان گفتم: «چه عجب شما آمدید.» گفت: «من همیشه با شما هستم، شما من را نمی بینی.» رفت و رسول را بغل کرد و بوسید. وقتی می خواستند بروند، پاکت میوه ای را برای این که در راه آن ها را مصرف کنند، به ایشان دادم. گفتم: «خوش به سعادت شما که از میوه های بهشتی استفاده می کنید.» رو به من کرد و گفت: «مواظب ریزه گناهانتان باشید، چون نمی گذارند انسان به بهشت برود.» این مطلب را چند بار تکرار کرد و خداحافظی کرد و رفت.
راوی : همسر شهید

 

 


بعد از شهادت علیرضا، یک شب ایشان را خواب دیدم که یک حباب روی کف دستشان گذاشته اند. ایشان گفتند: «دنیا مثل حبابی است که هر لحظه ممکن است از کف دست بیفتد و بشکند. دنیا اصلاً ارزش غصه خوردن ندارد.» در همین لحظه، از خواب بیدار شدم.
راوی : همسر شهید

 


مطالب مشابه :


سوال: قرص ال دی + قرص اچ دی

هفدهم خرداد 92. با سلام. قرص ال دی را باید روزانه و سر ساعت مشخصی جشنواره ملی دو سالانه




20 داستان كوتاه و خاطره از زندگي چريك شهيد دكتر مصطفي چمران فرمانده جنگهاي نامنظم

**** وبــلــاگ بــرتــر جشنواره تبليغ (92) جی زن ها را الثاني رجب شعبان رمضان




20 داستان كوتاه و خاطره از زندگي چريك شهيد دكتر مصطفي چمران فرمانده جنگهاي نامنظم

شده در مسابقات امر به معروف(92) **** وبــلــاگ تقدير شده جشنواره از قلم تا قدم(92)




جواب سوالات جشنواره پیامکی عید تا عید ابرانسل

جواب سوالات جشنواره پیامکی عید تا عید ابرانسل - ماه رمضان جی کی رولینگ




20داستان كوتاه و خاطره از سردار شهيد عليرضا عاصمي

**** وبــلــاگ بــرتــر جشنواره تبليغ (92) آر پی جی افتاد و رجب شعبان رمضان




برچسب :