رمان در آغوش مهربانی 19

هر لحظه به ویلا نزدیکتر میشم... نوک انگشتام از استرس یخ زده... همه ی سعیمو میکنم که خونسرد به نظر بیام... عمو و اردلان هم هیچی نمیگن فقط در کنار من حرکت میکنند... همین که به ویلا میرسم چشمم به هاله میفته که با یه گروه از دختر پسرای هم سن خودش داره بازی میکنه.... تا چشمش به من میفته از دوستاش جدا میشه ...با دو خودش رو به من میرسونه و با جیغ میگه: سلام خاله

رو زمین زانو میزنمو بسته های لباس رو روی زمین میذارمو... هاله رو محکم بغل میکنم... چند تا ماچ آبدار هم ازش میگیرمو میگم: سلام خانم کوچولو چه خوشگل شدی... عجب لباسای خوشگلی

هاله با صدای بلند میخنده و میگه: خاله رزا و خاله مریم واسم خریدن... خوشگله؟

میخندمو میگم: اوهوم... خیلی زیاد

هاله: خاله دلم برات تنگ شده بود

لبخندی میزنمو میگم: چقدر هاله ای؟

از بغلم بیرون میادو ده تا انشگتش رو بهم نشون میده و میگه: اینقدر

چشمامو باریک میکنمو میگم: این که خیلی کمه باید انگشتای پات رو هم بهش اضافه کنی

خنده ی بانمکی میکنه و میگه: خاله امروز کلی دوست پیدا کردم

هاله به خودم میچسبونمو لپشو محکم بوس میکنمو میگم: آفرین خاله... کاره خوبی کردی... دوستاتو بهم نشون بده ببینم

هاله با دست دوستاشو بهم نشون میده نگاهی بهشون میندازمو لبخندی میزنم... دستمو براش تکون میدم که اونا هم برام دست تکون میدن

- خانمی برو با دوستات بازی کن من هم برم به بقیه سر بزنم... باز میام پیشت

هاله با خوشحالی میگه: باشه خاله... زود بیا

سری تکون میدم که بعدش هاله با دو از من دور میشه... بسته های لباس رو برمیدارمو بلند میشم

عمو با اخم میگه: یک ساعته ما رو علاف کردی تا با یه الف دختربچه حرف بزنی؟

با خونسردی میگم: شما میتونید برید داخل... آشناهای ما هم داخل هستن... پس در نتیجه تنها نیستین... عمو کیوان رو که میشناسین؟

با این حرفم اخمای عمو بیشتر تو هم میره و میخواد چیزی بگه که من قدمامو تند تر میکنموخودم رو به در ورودی ویلا میرسونم... عمو هم از حرف زدن منصرف میشه خودش رو به در میرسونه... آدمایی که توی حیاط هستن برام غریبه اند... دنبال عمو کیوان میگردم تا عمو و اردلان رو به اونا بسپرم

عمو بازومو میگیره و میگه: لباساتو عوض نکن زود برمیگردیم... من حوصله ی آدمای دهاتی رو ندارم

نفسمو با حرص بیرون میدم... خیلی دارم سعی میکنم امشب رو برای خودم خراب نکنم

تو همین موقع صدای عمو کیوان رو میشنوم که منو صدا میگه و به طرفم میاد بازومو سریع از دست عمو بیرون میکم که تو همین موقع عمو کیوان هم بهمون میرسه و نگاه مشکوکی بهمون میکنه وقتی نگاه ملتمس من رو میبینه انگار همه چیز دست گیرش میشه... لبخندی میزنه و با من ، عمو و اردلان سلام و احوالپرسی میکنه

اردلان زیر لبی و عمو با بی میلی جوابش رو میدن

ولی من با گرمی میگم: سلام عمو کیوان... حالتون خوبه؟

میخنده و میگه: من خوبم... فقط اون خواهرت کچم کرد... هر چقدر بهش میگم این خواهر دیوونه ات میاد میگه خیلی دیر کرده

-بعنی الان این مویی که سرتونه کلاه گیسه؟

عمو کیوان میگه: الان وقتش نیست که جوابتو بدم بعد جواب دندون شکنی بهت میدم

-روزای عادیش نتونستین الکی واسه خودتون وقت نخرین که بعد هم نمیتونید

عمو کیوان با اخم میگه: برو تا نزدم آش و لاشت نکردم من پیش عمو و پسرعموت هستم تو برو پیش خواهرت

از وقتی اومدیم اخمای عمو همینجور توهمه... الان هم که دیگه ابروهاش بهم دیگه گره خوردن... اما اردلان بی تفاوته

به عمو نگاهی میندازمو میگم: پس شما خوش بگذرونید من هم برم آماده شم و یه سر به خواهرم بزنم

این حرفو میزنمو سریع ازشون دور میشم... عمو کیوان نجاتم داد... چه غلطی کردم خبرشون کردما... تا حالا هزار بار به غلط کردن افتادم

خودم رو به داخل ساختمون میرسونم که با ماهان و کیهان رو از دور میبینم... مهمونای دیگه هنوز زیاد نیومدن... کیهان تا چشمش به من میفته دستی برام تکون میده... ماهان هم مسیر نگاه کیهان رو دنبال میکنه و با دیدن من لبخندی رو لباش میشینه... ماهان چیزی در گوش کیهان میگه... اون هم سری تکون میده و بعد هر دو تا به طرف من میان... وقتی به من میرسند کیهان میگه: چه عجب بالاخره اومدی؟

-------------

 

 

 

ماهان: این آخرا دیگه اشک رزا در اومده لود

با ناراحتی میگم: دست رو دلم نذارین که دیگه از خون هم گذشته

کیهان با خنده میگه: لابد عمو

سری تکون میدم

کیهان: به رزا میگفتم باور نمیکرد

ماهان با تعجب نگامون میکنه و میگه: یعنی چی؟

-عموم دیشب از آلمان اومد

ماهان: آهان... عجب شانسی تو داری

-قرار بود برای عروسی بیاد... ولی نمیدونست تو روستاهه

ماهان:پس ماجرا از این قرار بود

-اوهوم

کیهان: بهتره یه سر به رزا بزنی؟

-دستم خسته شد این لباسا رو یکی از من بگیره

ماهان: صبر کن... الان یکی از خدمتکارا رو صدا میزنم تا لباسا رو به اتاقت ببره

تو همین موقع ماکان با لبخند و دختردائی و دائیش با اخم وارد سالن میشن و پشت سر اونا هم زن دائی و پسردائیش به داخل سالن میان

ماکان که چند لحظه بعد از ورود به سالن چشمش به من میفته و ماهان رو هم در نزدیکی من میبینه... لبخند رو لباش خشک میشه و اخم غلیظی رو پیشونیش میشینه

ماهان با دیدن خونواده ی دائیش زیر لبی چیزی میگه که متوجه نمیشم و بدون توجه به اونا به سمت آشپزخونه میره

کیهان هم با اخم نگاشون میکنه

با تعجب میگم: چی شده؟

کیهان با اخمای گره خورده: اینجور که امروز فهمیدم وقتی خبر ازدواج کیارش و رزا به گوش خان دائی میرسه مخالفت خودش رو اعلام میکنه و میگه اجازه نمیده این ازدواج سر بگیره

با ناراحتی میگم: خوب بعدش؟

-هیچی دیگه همه خونواده میرن دست بوس خان دائی تا راضیش کنند ولی دائیش مگه راضی میشد... آخرش هم کیارش عصبانی میشه باهاشون دعوا راه میندازه و میگه: من با هر کسی که بخوام ازدواج میکنمو به کسی هم ربطی نداره... دائی هم عصبانی میشه و میگه: در مراسم شرکت نمیکنه... ماکان هم تصمیم میگیره امروز بره دنبالشون تا راضیشون کنه بیان

لبخندی رو لبم میشینه... کیارش بهترین تکیه گاه برای خواهرمه... ایشاله باهم خوشبخت بشن

زیر لب میگم: که اینطور

تگاهم به ماکان میفته پوزخندی میزنه و نگاشو از من میگیره... به سمت دختردائیش میره و اون رو به سمت مبل دونفره ای هدایت میکنه

با دیدن این منظره عجیب دلم میگیره... خدمتکاری به طرف من میادو لباس رو از دستم میگیره...

-رزا کجاست؟

کیهان: باید تو اتاقی باشه که خودش و دوستت اونجا بودن

-مریم رو میگی دیگه

کیهان: اره

سری تکون میدمو میگم: برم ببینم چه خبره

کیهان: باشه... فقط زودتر آماده شو... کم کم مهمونا دارن میرسن... بده خواهر عروس آماده نباشه

-نگران نباش سریع آماده میشم... پس فعلا من برم به کارام برسم... کیهان سری تکون میده و من هم به سمت اتاقی که رزا داره اونجا آماده میشه میرم... توی راه نگاهم به ماکان میفته که کنار دختردائیش نشسته و دستش رو روی شونه اش انداخته... دیدن اسن صحنه برام خیلی سخته لی من روژانم... روژان هیچوقت نمیشکنه... از درون آتیش میگیرم ولی از بیرون خونسرده خونسردم... با بی تفاوتی کامل از کنارش رد میشم... به زحمت از پله ها بالا میرم... بغضی بدی تو گلوم نشسته... ایکاش امشب زودتر تموم بشه... منی که میخواستم همه ی تلاشمو بکنم تا بیگناهیم ثابت بشه کم کم دارم پشیمون میشم... بالاخره به اتاق مورد نظر میرسم... چند ضربه به در میزنمو وارد میشم... با دیدن رزا دهنم باز میمونه... فوق العاده شده... هر چند از اول هم زیبا بود... اما الان زیباییش دو چندان شده... رزا با دیدن من از زیر دست آرایشگر خودش رو خلاص میکنه و به طرف من میاد

با صدایی لرزون میگه: روژان کجا بودی؟

با مهربونی میگم: خودت که عمو رو میشناسی... میخواستم تنها بیام ولی با هزارتا معطلی بالاخره اونا هم اومدن

رزا محکم بغلم میکنه و میگه: کم کم دارم پشیمون میشم

با نگرانی بازوهاش میگیرمو اون رو یکم از خودم دور میکنمو میگم: چی میگی رزا؟ نکنه کیارش اذیتت میکنه؟ آره؟

رزا لبخند تلخی میزنه و میگه: از کیارش عاشق تر تو عمرم ندیدم... پشیمونی من بخاطر توهه... چه جوری دوریتو تحمل کنم

من هم همین غم رو دارم ولی نمیخوام ناراحتش کنم با صدای بلند میخندم، یه خنده تلخ که هیچکس از عمق اون خبر نداره... با خنده میگم: دیوونه، تو بهم سر میزنی... من بهت سر میزنم... یه جور میگی انگار چقدر فاصله بینمون هست

رزا: ایکاش کنارم بودی؟

با لبخند و در عین حال تحکم میگم: رزا الان مهمترین چیز کیارشه... تو عشقت رو داری و قبل از من باید به فکر عشقت باشی

رزا با نارارحتی میگه: اما...

با اخم میگم: و اما الان جنابعالی باید بخندی... نکنه میخوای کیارش با دستای خودش من رو خفه کنه به خاطر اینکه زنش رو ناراحت کرده

اشک تو چشمای خوشگلش جمع میشه و میگه: روژان خیلی دوستت دارم

آرایشگر که تخت تاثیر قرار گرفته میگه: خانم خواهرتون بهتون سر میزنه شگون نداره دختر تو روز عروسیش گریه کنه

-اه اه... دختره ی لوس برو اونور حالا خیسم میکنی

رزا میخنده و میگه: فقط یه قطره اشک بودا

-قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود... راستی رزا اگه سر حرفت هستی این مراسمو بهم بزنم

آرایشگر و رزا با تعجب نگام میکنند

رزا: کدوم حرف؟

با شیطنت میگم: همینکه دوستم داری... اونم از نوع خیلیش

رزا دادش میره هوا و میگه: گم شو بیرون

آرایشگر هم میخنده و میگه: خانم بشینید تا بقیه کارا رو انجام بدم

رزا سر جاش میشینه و با اخمای درهم زیر لب غرغر میکنه

-خوبه الان گفتی دلتنگم بودیا... نه به اون ابراز دلتنگی نه به اون فحش دادنت

رزا: تو آدم بشو نیستی... فقط کافیه بگی فرشته ای اونوقت من میدونمو تو

خنده ای میکنم و میگم: اینقدر غر نزن... از اینی که هستی زشت تر میشی

رزا میخواد از جاش بلند شه که آرایشگر با خنده جلوش رو میگیره... من هم لخندی میزنمو میگم: رزا من میرم لباسامو عوض کنم و آماده شم... نیام ببینم از دوری من آبغوره گرفتیا

رزا با اخم میگه: تو لیاقت نداری... برو آماده شو... دیگه چیزی نمونده کارم تموم شه

سری تکون میدمو از اتاق خارج میشم

------------

 

با قدمهای کوتاه به سمت اتاقم حرکت میکنم... باید زودتر لباس بپوشم... ایکاش پدر و مادرم زنده بودن... عروسی من و رزا آرزوشون بود... میدونم که از همه چیز خبر دارن و از خوشحالی ما خوشحال میشن... این روزا عجیب دلتنگ پدر و مادرم میشم... عمو کیوان هم که یه مدتی رو ایران نیست و من از همیشه تنهاتر میشم... عمو و اردلان هم صد در صد به زودی میرن و شاید با فهمیدن حقایقی که امروز گفتم حتی دیگه سال به سال زنگی هم بهم نزنند... همه ی دلخوشیم به حمید و هاله هست... رزا هم که دیگه اینجا موندگار شده... امکان اینکه مریم هم اینجا موندگار بشه زیاده... شاید کنکور دادمو برای ارشد ثبت نام کردم... شاید قبول شدم... بالاخره باید عادت کنم... دلم میخواد به ماکان ثابت...

با دیدن صحنه ی رو به رو سرجام خشکم میزنه... باورم نمیشه.... واقعا باورم نمیشه.... ای کاش همه اینا یه کابوس وحشتناک باشه... ماکان... شهناز.... بوسه... کسی که اون همه ادعای دوست داشتن میکرد الان داره جلوی من کسه دیگه ای رو میبوسه... ماکان لباشو از لبای شهناز جدا میکنه و نگاهی بهم میندازه و نیشخندی تحویلم میده... تنها چیزی که احساس میکنم اشکیه که از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... حس میکنم قلبم نمیزنه و نفسم بالا نمیاد.. نمیدونم کی اینقدر عاشق شدم ولی میدونم همش یه اشتباه بود... احساسی که تو وجودمه رو درک نمیکنم... تنفر... شاید هم پشیمونی... پشیمونی از باور عشقی که همش ادعا بود... شاید هم احساس حماقت میکنم... خودم هم نمیدونم چه احساسی دارم... فقط میدونم یه چیزی تو وجودم داره داغونم میکنه... ماکان از دیدن اشکم تعجب میکنه... شهناز هم مسیر نگاه ماکان رو دنبال میکنه

با دیدن من پوزخندی میزنه میگه: عزیزم چرا هر بی سر و پایی رو این اطراف راه میدی...

بعد با همون لحنش خطاب به من ادامه میده: چیه؟... نکنه به ماکان دل بسته بودی باید بهت بگم که ماکان نامزد منه بهتره خودت رو برای تور کردن ماکان خسته نکنی ما به زودی باهم ازدواج میکنیم

نمیخوام بیشتر از این خرد بشم... اشکامو پاک میکنم... همه ی سردیمو تو چشمام میریزم نگاهی بهشون میندازم... با قدمهایی محکم به سمتشون میرمو با خونسردی و با لحنی کاملا سرد میگم: هنوز اونقدر بدبخت نشدم که به نامزد کس دیگه چشم بدوزم... خوشبخت بشین

میخوام از کنارش رد بشم که با تمسخر میگه: پس اون اشکا.........

نگاهی بهش میندازم... پوزخندی میزنمو میپرم وسط حرفشو میگم: من اشکامو برای هر بی سر و پایی حروم نمیکنم این اشکا برای دوری خواهرمه.... بهتره به جای این فکرای بچه گانه به بقیه عشق بازیتون برسین... ممکنه اگه براش کم بذاری یه نفر دیگه رو انتخاب کنه

شهناز با خشم نگام میکنه ولی من بی تفاوت از کنارشون رد میشم در لحظه ی آخر نگاهی سرشار از گلایه به چشمهای ماکان میندازم... نمیدونم تا چه حد در تظاهر موفق بودم... شاید شهناز رو فریب داده باشم اما ماکان رو نمیدونم

ماکان هیچی نگفت... فقط و فقط بهت زده بهم نگاه کرد... شاید هم حرفی واسه گفتن نداشت... شاید هم تو دلش داشت بهم میخندید و میگفت دیدی ادبت کردم به زحمت خودم رو به اتاق میرسونم... در رو میبندم و پشت در میشینم... اشکام سرازیر میشه... دلم شکسته... صدای شکستنش رو شنیدم... یاد اون صحنه که میفتم حالم بد میشه... ماکان شهناز رو به دیوار چسبونده بود مهناز هم دستش رو دور گردن ماکان حلقه کرده بود ...تصویر لبای ماکان رو لبای شهناز هر لحظه تو ذهنم تکرار میشه.. سرمو تکون میدم... اشکام با سرعت بیشتری سرازیر میشن... یاد حرف شهناز میفتم...«ماکان نامزد منه بهتره خودت رو برای تور کردن ماکان خسته نکنی ما به زودی باهم ازدواج میکنیم»... یعنی هیچوقت عاشقم نبود... دلم بدجور میگیره... سعی میکنم بهش فکر نکنم هر چند غیر ممکنه... آهی میکشمو از روی زمین بلند میشم... بعضی موقع چقدر مقاومت سخت میشه... به سمت بسته ی لباسام میرم... خدمتکار اون رو روی تخت گذاشته... لباسای هاله و حمید رو یه گوشه میذارم این جور که معلومه رزا و مریم واسه اونا هم خرید کردن.. پس احتیاجی به این لباسا نیست... با خودم فکر میکنم چقدر بده که تو این شب این همه غمگینم... نفس عمیقی میکشمو سعی میکنم آروم باشم امشب باید همه چیز خوب پیش بره... با این فکر یه لبخند تصنعی مهمون لبام میکنم و بعد شروع میکنم به لباس پوشیدن

-----------

 

************

&&ماکان&&

با صدای شهناز به خودش میاد

شهناز: چی شده عزیزم؟

حوصله ی خودش رو نداره چه برسه به این دختره که مثله چسب بهش میچسبه

اخمی میکنه و با دست شهناز رو به عقب هول میده

-گم شو... فعلا حوصلت رو ندارم

با عصبانیت میخواد به سمت اتاقش بره که شهناز با حرص میگه:واسه اون دختره ی بی سر و پا به من توهین میکنی

با اینکه حس میکنه روژان بهش خیانت کرده اما تحمل این رو نداره که کسی در موردش بد حرف بزنه

با خشم به سمت شهناز برمیگرده و اونو به شدت هل میده... شهناز تعادلشو از دست میده و محکم به دیوار برخورد میکنه با ترس بهش نگاه میکنه

دستاشو تو جیبش میکنه و با پوزخند به شهناز نزدیک میشه... یاد روژان میفته که در چنین مواقعی با همه ی نیروش جلوش وایمیستاد اما دخترای دیگه.......... حتی حوصله ی فکر کردن به اینا رو هم دیگه نداره با خشم به چشمای شهناز زل میزنه... این چشمها با اینکه از چشمهای روژان خوشگلتره اما اونو جذب نمیکنه

با جدیت میگه: اگه برای ازدواج روی من حسابی باز کردی از همین حالا بهت میگم از این خبرا نیست... قبلا بهت گفتم الان هم بهت میگم من علاقه ای به تو ندارم... فکر کردی از دوست پسرات خبر ندارم... همون موقع که پدرت تو رو فرستاد تهران درس بخونی هر روز با یه نفر بودی... من از دخترایی که هر روز خودشون رو در اختیار کسی میذارن خوشم نمیاد... تو همه ی مهمونیها آویزون این و اون میشدی... من حالم از تو و امثال تو بهم میخوره... اگه میخوای خبر گندکاریهات به بابات نرسه بهتره دور من رو خط بکشی... هیچ خوشم نمیاد تو کارای من دخالت کنی

شهناز با عصبانیت میگه: به خاطر اون دختره ی هرز.....

هنوز حرف مهناز تموم نشده که ماکان دستش رو از جیبش بیرون میاره و یه سیلی محکم مهمون صورتش میکنه

-اینو زدم که بدونی حق نداری رو حرف من حرف بزنی... فکر کردی با دو تا بوسیدن من رو خر میکنی و من گذشته ی سیاه تو رو فراموش میکنم... خونواده ی ما یه تصمیمی گرفته بودن که من از اولش هم باهاش مخالف بودم هیچ دختری برای من مهم نیست نه تو نه روژان نه هیچکس دیگه... دختر برای من فقط اسباب سرگرمیه

اشک تو چشمای خوشگل شهناز جمع میشه... اما این همه زیبایی هم دلش رو به رحم نمیاره... با بی تفاوتی از کنار شهناز میگذره و به اتاقش میره... در رو محکم میبنده... به حرفایی که زد اعتقادی نداره... حس میکنه هنوز یه دختر براش مهمه...

اسم روژان رو به زبون میاره و آه میکشه

با خشم مشنش رو به دیوار میکوبه و میگه: آخه چرا باهام اینکارو کردی لعنتی... من که دوستت داشتم

بدجور عصبیه... خودش هم نمیدونه چشه؟... مگه قرار نبود تلافی کنه... مگه قرار نبود به روژان بفهمونه که براش مهم نیست... پس چرا با اشک روژان دلش گرفت... پس چرا الان آروم نیست... پس چرا الان خوشحال نیست... میخواست به روژان بفهمونه که تو هم مثله بقیه بودی... اما الان به خودش ثابت شد که اون هنوز براش متفاوته

زیر لب زمزمه میکنه: نکنه واقعا دوستم داره

ولی خیلی سریع یاد خنده های ماهان و روژان میفته... یاد شوخی های ماهان... خوشحالی های این چند روز اخیر ماهان... قول گرفتنش از روژان... یاد حرفش که به روژان گفت... هنوز حرف ماهان تو گوششه...« ضعیفه زن من میشی؟»

زیر لب میگه: اگه من رو میخواد پس چرا ماهان رو وارد زندگیش کرده؟

رو تخت میشینه... سرش رو بین دستاش میگیره... یاد اون روز میفته که روژان اومده بود توی اتاقش... ولی خودش همه چیز رو خراب کرد...

با خودش میگه: اون بهم اعتماد کرده بود نباید حرف پسرعموش رو پیش میکشیدم... در بدترین شرایط هم از ضعفهای من سواستفاده نکرد... اما من.......

آهی میکشه و از رو تختش بلند میشه... حس میکرد غرورش خرد شده... واسه همین میخواست غرور روژان رو هم بشکنه... ولی با دیدن اشک روژان هزار بار خودش رو به خاطر این کار لعن و نفرین کرد

با خودش زمزمه میکنه: ای کاش بهش فرصت میدادم

هیچوقت از کاری که کرد بود پشیمون نمید اما از وقتی که روژان رو دیده هر روز از اعمال دیروزش پشیمونه

به موهاش چنگ میزنه و با کلافگی میگه: خدایا چیکار کنم؟

با ناراحتی به سمت در میره و از اتاقش خارج میشه

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

بعد از پوشیدن لباس و کامل شدن آرایشم از اتاق خارج میشم... تصمیمم رو گرفتم اینبار میخوام با دلم بجنگم... به هر قیمتی شده... دیگه هیچی برام مهم نیست... عشقی که با شک و تردید شروع بشه آخرش هم به خیانت ختم بشه عشق نیست... وسطای پله ها هستم که سنگینی نگاه کسی رو پشت سرم احساس میکنم... به عقب برمیگردم و با دیدن ماکان اخمام تو هم میره... با دیدن من یه خورده دستپاچه میشه انگار انتظار نداشت که برگردم... پوزخندی میزنمو با اخم نگامو ازش میگیرم.... به سرعت ازش دور میشمو به اطراف نگاهی میندازم تا شاید آشنایی رو ببینم... به جز اردلان که رو یه مبل دو نفره نشسته فرد آشنای دیگه ای رو نمیبینم... اردلان هم که تا چشمش به من میفته از رو مبل بلند میشه با جدیت به طرف من میاد... وقتی به جلوم میرسه میگه: هیچ معلومه کجایی؟ بابا خیلی وقته دنبالت میگشت

-رفته بودم آماده شم... بقیه کجان؟

با پوزخند میگه: وکیل جنابعالی بابا رو به زور بردش تا با آدمای هم سن و سال خودش آشنا کنه

خندم میگیره... امان از دست عمو کیوان... میدونه عمو خوشش نمیاد با غریبه ها صحبت کنه از قصد این کارو کرد

-پس تو اینجا چیکار میکنی؟... با کیهان میرفتی تا با جوونا آشنا بشی؟

اردلان با اخم میگه: حوصله ی آدمای غریبه رو ندارم

-تو این مورد هم به پدرت رفتی

به سمت مبلی که گوشه ی سالن هست حرکت میکنم... اردلان هم به ناچار باهام همقدم میشه و با بیحوصلگی میگه: کی این مراسم مسخره تموم میشه؟

همینجور که دارم رو مبل دو نفره میشینم با تعجب میگم: هنوز شروع نشده... بعد تو حرف از تموم شدنش میزنی؟

میگه: از این جور جاها خوشم نمیاد

با تمسخر میگم: بله... خوب میدونم از چه جور جاهایی خوشت میاد

اردلان هم خودش رو کنار من پرت میکنه

اخمام تو هم میره و میگم: راحتی؟ بیرون بده بیا داخل؟

از این رفتاراش خوشم نمیاد... زیادی احساس راحتی میکنه...

اردلان: همه آرزوشونه من کنارشون بشینم... هر چند تو عقل نداری؟

-نه اینکه جنابعالی داری؟ در مورد چیزایی حرف بزن که خودت داری

اردلان با اخم میگه: یه دختر خوشگل هم اینجا پیدا نمیشه که من مجبور نباشم با توی زبون نفهم حرف بزنم

با پوزخند میگم: مگه خدا زبون رو از پسرا گرفته که تو میخوای با دخترا حرف بزنی

اردلان: از آدمای پاستوریزه ای مثله تو خوشم نمیاد

-من هم از آدمای استریزه ای مثله تو خوشم نمیاد

اردلان: چه ربطی داشت

-ربطش به قافیه اش بود... زیاد بهش فکر نکن بچه های زیر دو سال نمیفهمی...

با مسخرگی میگه: اگه من دوسالمه اونوقت جنابعالی چند سالته؟

با جدیت میگم: بزرگی به عقله نه قد و هیکل

اردلان: واقعا برات متاسفم... حتی بلد نیستی با یه اقای متشخص درست صحبت کنی

-تو اول یه دونشو بهم نشون بده بعد قضاوت کن

با پوزخند میگه: خوده من

میخندمو میگم: جوک میگی؟

با اخم میگه: نمیدونم تو چی چی داری که بابا اینقدر پافشاری میکنه تو رو بگیرم

تو دلم میگم: شهرت و محبوبیت پدرم رو

اما به زبون میگم: فهم و شعور دارم که تو نداری... عمو فکر میکنه اگه با من ازدواج کنی همنشینی با من در تو اثر میکنه و باعث میشه یه خورده فهم و شعورم به تو برسه... اما نمیدونه که فهم و شعور ذات....

میپره وسط حرفمو با عصبانیت میگه: دیگه داری گنده تر از دهنت حرف میزنی

با پوزخند میگم: مطمئن باش اندازه ی دهنمه وگرنه اصلا از دهنم بیرون نمیومد...

چشمام به ماکان میفته که به دیوار تکیه داده و رگ گردنش متورم شده... با چشمهای سرخ شده به من نگاه میکنه... از همینجا هم ابروهای درهم رفته شو میبینم... پوزخندی میزنمو نگامو ازش میگیرم... نگاهی به اردلان میندازم که میبینم به همونجایی نگاه میکنه که من نگاه میکردم... پس بگو چرا ساکت شده... گند زدی دختر... گند زدی

----------------

 

با اخم میگم چیزی شده؟

اردلان نیشخندی میزنه و میگه: دوست پسرته، نه؟

خودمو به اون راه میزنمو با تعجب ظاهری میگم: کی؟

با مسخرگی میگه: همون که داشتی میخوردیش؟

-من که نمیفهمم چی میگی

میخنده و مجبورم میکنه به ماکان نگاه کنم و میگه: اون پسره رو میبینی داره با حرص نگامون میکنه؟

با خونسردی ظاهری میگم: خوب که چی؟

با جدیت میگه: خوب که چی نداره... با یه نگاه هم به راحتی میشه فهمید نسبت بهت احساس مالکیت میکنه

با اخم میگم: درست حرف بزن... مگه زمین و خونه ام

اردلان با لحن حرص درآری میگه: از اونم کمتری... ولی نمیدونم این پسره چه جوری انتخابت کرده؟

با عصبانیت میگم: اگه حرف نزنی کسی نمیگه لالی؟

با یه لحن خاصی میگه: شرط میبندم دوست پسرته

-پس از همین حالا بهت میگم شرط رو باختی

اردلان تو چشمام خیره میشه و میگه: من خودم این کاره ام... با یه نگاه میتونم تا ته ماجرا رو بخونم

با مسخرگی میگم: نه بابا... مگه فال بینی

با پوزخند میگه: محاله تو اینجور موارد اشتباه کنم

-تو رو خداببین چه افتخاری هم میکنه... آخه مرد حسابی این کارا خجالت داره نه افتخار... بعدش هم همیشه یه اولین باری وجود داره... الان هم اولین اشتباه زندگیت رو بهت تبریک میگم

اردلان با اخم میگه: واسه من کاری نداری بهت ثابت کنم که اشتباه نمیکنم

-برو بابا

میخوام از جام بلند بشم که دو تا مچ دستمو میگیره و محکم با یه دستش نگه میداره

با تعجب نگاش میکنم که میگه: شرط میبندم تا که تو هم دوستش داری

با لبخند میگه: هیچ دختری بیخودی به پسری زل نمیزنه... یا برای اون بدبخت نقشه کشیده یا دلش رو باخته... از اونجایی که تو از این عرضه ها نداری که برای کسی نقشه بکشی پس نتیجه میگیرم عاشق شدی

با اخم میگم: کمتر مزخرف بگو... من داشتم به چرندیات تو فکر میکردم حواسم نبود کجا رو نگاه میکردم

اردلان میخنده و میگه: اونی که فکر میکنی منم خودتی

-بی تربیت

اردلان با صدای بلندی میخنده و میگه: پس داشتی یه فکری میکردی

-خوب معلومه... همه که مثله تو مغزشون رو آکبند نگه نمیدارن من از مغزم استفاده های مفید میکنم

اردلان با مسخرگی میگه: اونوقت جنابعالی داشتی در مورد بنده چه فکری میکردی

با شیطنت میگم: داشتم فکر میکردم گیر عجب دراکولایی افتادم

اخماش تو هم میره و میگه: دلم میخواد اونقدر کتکت بزنم که نتونی از جات بلند شی

-آرزو بر جوانان عیب نیست

نگام دوباره به ماکان میفته... یا ابوالفضل... این چرا اینجوری شده؟... یه جور منو نگاه میکنه که انگار مال و اموالش رو بالا کشیدم... خوبه خودش جلوی من همسر آیندشو بوسید... با صدای اردلان به خودم میام که میگه: خوردیش

با اخم میگم: اردلان تمومش کن

با شیطنت میگه: چی رو؟

-این چرندیات رو

با اخم میخوام مچ دستمو از دستاش آزاد کنم که میگه: میخوای بهت ثابت کنم که حرفام چرندیات نیست؟

به سختی مچ دستم رو از دستاش بیرون میارمو بلند میشم که به بازوم چنگ میزنه و من رو روی مبل پرت میکنه و تقریبا خودش رو روی من میندازه و صورتشو نزدیک صورتم میاره و میگه مطمئنم تا چند دقیقه ی دیگه میاد جلو و من رو از روت بلند میکنه و یه مشت میخوابونه تو صورت.....

هنوز حرفش تموم نشده که از روی من کشیده میشه... یه نفر اون رو از روم بلند کرده... با دقت که تو اون تاریکی نگاه میکنم چهره ی ماکان رو میبینم... اردلان رو محکم به دیوار میکوبه

نگاهی به اطراف میندازم... خدا رو شکر کسی حواسش به ما نیست... چون مبلها رو برای مراسم جا به جا کردن و نزدیک دیوار گذاشتن... این مبل هم یه گوشه تقریبا تاریک هستن زیاد در معرض دید نیستیم... من من به این دلیل اینجا رو انتخاب کردم که هر کس به من میرسه هی باهام سلام و احوالپرسی نکنه... حوصله ی دولا راست شدن ندارم... اون همه رانندگی خستم کرده... میخواستم تا شروع مراسم یه خورده استراحت کنم که این اردلان هم گند زد به همه چیز

ماکان سعی میکنه صداشو پایین نگه داره تا کسی توجهش به طرف ما جلب نشه با دندونای کلید شده به اردلان میگه: داشتی چیکار میکردی؟

اردلان با خونسردی جواب میده: فکر نکنم به جنابعالی ربطی نداره... من باید این سوال رو ازت بپرسم که داری چیکار میکنی؟

ماکان: تو ویلای من چه غلطی میکنی؟

هر دو شون مغرور... هر دوتاشون جدی... هر دوتاشون تو نگاه همدیگه خیره شدن

اردلان با پوزخند میگه: عروسی دختر عمومه... حرفیه؟

ماکان با ناباوری نگاهی به اردلان و نگاهی به من میندازه...

بعد کم کم اخماش تو هم میره و میگه: عروسی دختر عموته که باشه... دلیل نمیشه که اینجا رو با اونور آب اشتباه بگیری

پوزخندی رو لبام میشینه که از چشمهای جفتشون دور نمیمونه... جوری حرف میزنه که انگار خودش پاک و مقدسه... خوبه چند دقیقه پیش خودش رو اونجور با دختردائیش دیدم

ماکان که از پوزخند من جری تر شده به سمت اردلان میره... به لباسش چنگ میزنه و با عصبانیت میگه: خوشم نمیاد کثافت کاریهاتون رو تو ویلای من بیارین... اگه میخواین غلطی کنید از ویلای من گم شین بیرون

اردلان با خونسردی ماکان رو از خودش جدا میکنه... لباسش رو صاف میکنه و میگه: پیشنهاد خوبیه... بعد از مراسم که از اینجا رفتیم عملیش میکنیم

 

---------------

 

دستهای مشت شده ی ماکان نشون دهنده ی عصبانیت بیش از اندازشه... هیچوقت از تلافی کردن خوشم نمیومد اما ماکان امرشب بدجوری دل من رو سوزوند... شاید حقشه... اون حتی از اعتمادم هم سواستفاده کرد و بعد از دعوایی که بین مون شد درد و دلای من رو پتکی کردو تو سرم زد... با همه ی اینا دوست ندارم غرورش رو بشکونم... ترجیح میدم چیزی نگم... ماهان رو میبینم که وارد سالن میشه لبخندی رو لبام میشینه... بی تفاوت از کنار هر دو تاشون رد میشمو به سمت ماهان حرکت میکنم... ماهان رو صدا میکنم... ماهان به طرف من برمیگرده و با لبخند میگه: به به... چه خوشگل شدی خانم خانما

با شیطنت میگم: اینا رو میگی چون کارت پیشه من گیره

میخنده و میگه: مثله همیشه بلایی

-جنابعالی هم تنبله تنبلایی

با خنده سری تون میده و میگه: چه خبر؟

موزیانه میگم: خبرا که زیاده کدومش رو میخوای؟

ماهان با مظلومیت میگه: روژان اذیت نکن دیگه

تو همین موقع ماکان هم با اخم به کنار ما میادو به ماهان میگه: ماهان بهتره بری سری به خدمتکارا بزنی تا کم و کسری وجود نداشته باشه؟

ماهان با جدیت میگه: خیالت راحت... به همه ی کارا رسیدم... مشکلی نیست

ماکان میخواد چیزی بگه که ماهان میگه: روژان منو کشتی بگو باهاشون صحبت کردی؟

ماکان با تعجب میگه: ماهان حالت خوبه چی میگی؟

ماهان با بی حوصلگی میگه: بعدا برات میگم

بعد هم منتظر نگام میکنه

با لبخند میگم: صحبت کردم

ماهان با ذوق میگه: خوب... بعدش؟

میخندمو میگم: قرار شده با مریم حرف بزنند... پدرش میگفت در مورد بی علاقگی مریم به شایان خبر نداشت... اگه میدونست هیچوقت اونو مجبور به این کار نمیکرد... پدر مریم فکر میکرد مریم از روی لجبازی راضی به ازدواج نمیشه

ماهان با صدای بلند میخنده... چند نفر به طرف ما برمیگردنو بهمون نگاه میکنند

ماهان بی توجه به اونا بهم میگه: روژان به خدا خیلی ماهی

با شیطنت میگم: منظورت که احیانا ماهی تابه نیست

ماهان میخواد چیزی بگه که ماکان با تعجب میگه: یکی به من هم بگه اینجا چه خبره؟

من با بی تفاوتی و ماهان با خوشحالی به ماکان نگاه میکنیم

ماهان با شوق و ذوق ماجرا رو واسه ماکان تعریف میکنه... ماکان با شنیدن حرفای ماهان هر لحظه رنگش بیشتر میپره... با شرمندگی نگام میکنه که من با نگاهی سرد تو چشماش خیره میشمو بهش پوزخند میزنم... وقتی حرفای ماهان تموم میشه

ماکان با اخم بهش میگه: چرا بهم نگفتی؟

ماهان: میخواستم مطمئن بشم... بعد خبرت کنم... هر چند هنوز خیلی کارا مونده ولی روژان اصلیترین کار رو انجام داد

بی توجه به ماکان و نگاه خیره اش رو به ماهان میکنمو میگم: من اگه کاری کردم به خاطر مریم بوده که مثله رزا برام عزیزه... بقیه کارا با خودته... فقط امیدوارم درست انتخاب کنی و درست تصمیم بگیری

ماهان با لبخند میگه: ممنونم ازت... خیلی بهم لطف کردی... تو این چند روز تا حدی با خصوصیات رفتاری مریم آشنا شدم... باور میکنی هر روز شیفته ترش میشم

لبخندی میزنم و میگم: توی چند روز نمیشه یه نفرو شناخت... باز هم به همدیگه فرصت بدین

ماهان: تو این چند روز مریم خیلی ازم دوری کرد

-دلیلش رو که میدونی... پس دیگه غمت چیه؟

ماهان: ممکنه خونوادش هم راضی نباشن؟

-خوب نباشن... اونقدر میری و میای راضی بشن

لبهای ماهان به خنده وا میشنو میگه: حق با توهه

-حالا بهتره شب آخر بری یه خورده از یار دیدن کنی

اخماش تو هم میره و میگه: روژان نمیشه باز بمونید

-حرفا میزنیا ماهان، مجبورم برم... شماره ی من رو هم که داری... هر وقت کمک خواستی میتونی روم حساب کنی.... فقط از موضوع من و صحبتم با پدر مریم بهتره چیزی به مریم نگی... پدرش دوست داره همه چیز رو از زبون خودش بشنوه

ماهان با ناراحتی سری تکون میده و میگه: باشه خیالت راحت... ولی ایکاش چند روز دیگه هم میموندی

-ماهان یه خورده هم به من فکر کن... من همه ی زندگیم تهرانه... فکر نکنم خونواده ی مریم هم بیشتر از این راضی به موندن مریم باشن

ماهان با غصه میگه: حق با توهه... برای داشتن مریم باید اقدام دیگه ای بکنم

لبخندی میزنمو میگم: امیدوارم موفق باشی

ماهان یه چند دقیقه ای باهام حرف میزنه و بالاخره میره اما ماکان تمام مدت به حرفامون گوش میده و هیچی نمیگه با رفتن ماهان میخواد با من حرف بزنه که حضورش رو نادیده میگیرمو به سمت همو


مطالب مشابه :


رمان در آغوش مهربانی 2

رمان در آغوش مهربانی 2 رمان قمار سرنوشت جلد (2) دانلود رمان برای




رمان در اغوش مهربانی(توجهههههههههههههههه)

رمان در اغوش مهربانی دانلود رمان. جلد اول نارنیا:




رمان در آغوش مهربانی 16

نقد رمان: در آغوش مهربانی رمان قمار سرنوشت جلد (2) دانلود رمان برای




رمان در آغوش مهربانی 19

رمان در آغوش مهربانی 19 رمان قمار سرنوشت جلد (2) دانلود رمان برای




رمان در آغوش مهربانی 12

رمان در آغوش مهربانی 12 رمان بمون کنارم (جلد دوم ) دانلود آهنگ




رمان:در حسرت اغوش تو

رمان:در حسرت اغوش تو رمان آبی به رنگ احساس من _ جلد دوم عشق و احساس رمان در آغوش مهربانی.




رمان در آغوش مهربانی 14

رمان ♥ - رمان در آغوش مهربانی 14 رمان آبی به رنگ احساس من _ جلد دوم عشق و احساس




دانلود اهنگ dance again جنیفر لوپز+متن اهنگ

رمان رمان ♥ - دانلود اهنگ dance again رمان آبی به رنگ احساس من _ جلد دوم رمان در آغوش مهربانی.




برچسب :