رمان حصارتنهایی من 21
آراد:ميخواي خودتو پرت کن بيرون ..
فرحناز چيزي نگفت وسر جاش نشست...به اصرار اميرکه آراد بايد لباس بگيره جلو يه فروشگاه وايساد سه تاشون پياده شدن ..امير گفت:پس چرا پياده نميشي؟
-همينجا منتظرتون ميمونم...ميترسم بيام باز با فرحناز دعوام بشه
-بيا پايين تنهايي حوصلت سر ميره...بيا فقط به لباسا نگاه کن
با بي حوصلگي اومدم پايين...رفتيم تو فرحناز بد تر از نديد بديدا..هر کتي ميديد جلو آراد ميگرفت...آراد هم خودش به کتا نگاه ميکرد هم لباساي که فرحناز مياورد وپس ميزد چشم به کت زغالي افتاد به امير گفتم:اون کت وبراش ببر
اميربا نگاه مرموذانه اي گفت:مطمئن باشم بين تو وآراد چيزي نيست؟
با دلخوري گفتم:امير...
لبخند زد وگفت:باشه بابا...حالا دعوامون نکن
همون کتي که بهش گفتم برداشت بده آراد داد ودم گوشش چيزي گفت...اونم با تعجب خوشحالي نگام کرد فرحنازم به آراد بعد به من با تنفر نگاه کرد مثلا خواستم کاري کنم که فرحناز نفهمه ولي مثل اينکه از خودش وداداش چيزي پنهون نميمونه ..آراد رفت اتاق پرو درو باز کرد امير گفت:فرداشب..همه دخترارو نفله ميکني
آراد لبخند زد وفرحناز گفت:اصلا بهت نمياد برو درش بيار
-خودم مي بينم بهم مياد ...تو چي ميگي
پولش حساب کرديم واومديم بيرون ...فرحناز با عجله وعصبي زودتر از همه تو ماشين نشست ساعت 9شده بود وبه خاطر آراد مجبور شديم شام بخوريم تو رستوران ميز جدا گرفتيم...بعد اينکه شاممون خوريدم ساعت ده خونه رسيديم...امير يه پاکت سفيد جلوم گرفت وگفت:ببين کم زياد
-چيه؟
-بازش کن ببين..
پاکت وبرداشتم گفتم:اين پول براي چيه؟
-فردا که نميخواي بدون ارايش بياي؟
-خودم يه دستي به صورتم ميکشم ديگه
-مونا برات وقت گرفته..فردا ساعت 1 مياد دنبالت
با تعجب گفتم:چرا؟...ميدوني اين ارايشگرا چقدر پول ميگيرن؟
-مهم نيست...
فرحناز به آراد چسبيده بود ..حرف ميزد امير گفت:فرحناز بريم..
فرحناز با حالت قهري گفت:آراد منو ميرسونه
امير:با آراد چيکار داري؟..خسته است ..منو تو که مسيرمون يکيه
بدون اينکه به امير نگاه کنه گفت:آراد بريم ديگه...
آراد:فرحناز خستم با امير برو
بيشتر به بازوهاي آراد چسبيد وگفت:نه..تو منو برسون
امير:خجالت بکش فرحناز اين اَدا واَطفاراي بچه گونه چيه در مياري...خير سرت 26 سالته اگه شوهر کرده بودي الان 6تا بچه دورت بود
آراد بازو شو از دست فرحناز ازاد کرد با امير خدا حافظي کردم به سمت خونه رفتم..هنوز صداي دعواهاشون ميشنيدم..وقتي وارد خونه شدم به مش رجب وخاتون سلام وبا خريدام رفتم تو اتاقم...لباسام وعوض کردم وخوابيد
خاتون بخاطر مريضي مش رجب نميتونست بياد ساعت 1 حاضر شدم که برم ارايشگاه...اميرعلي ومونا اومدن دنبالم..وقتي سوار شدم گفتم:مگه قرار نبود فقط مونا بياد...شما ديگه چرا زحمت کشيديد؟
امير: زحمتي نيست...بيکار بودم گفتم يه کار مفيدي انجام بدم
وقتي جلو ارايشگاه وايساد گفت:خب ساعت چند بيام دنبالتون؟
مونا:معلوم نيست کي کارمون تموم ميشه بهتون زنگ ميزنم ...
-باشه...فقط مونا خانم اون کاري که گفتم انجام بديا
-چشم...خدا حافظ
با امير خدا حافظي کردم اومدم پايين وقتي امير رفت ...فرحناز با ماشين جلوپامو ترمز کردن مرينا پياده شد وگفت:شما اينجا چيکار مي کنيد ؟
فرحناز با اعصبانيت اومد طرف ما وگفت:مونا براي چي اين اوردي اينجا؟
مونا:اميرعلي گفت يه ارايشگاه خوب براش وقت بگيرم
-داداش من فکرکرده اين با چهار تا رنگ خوشکل ميشه؟...تو که ميدونستي اين ارايشگاه منه چرا اورديش اينجا؟
-ما که با تو کاري نداريم...
-من خوشم نمياد..با يه گدا تو يه ارايشگاه باشم(بهم نگاه کرد)به دنيا بگو خوب رنگت کنه شايد يه ذره قيافت درست شد ....بريم مرينا
مونا:مرينا تو نمياي تو؟
-نه قربون دستت پول ارايشگام وقرار فرحناز بده
-اونم حتما از آراد بيچاره گرفته....
-پس چي؟
فرحناز داد زد:مرينا مياي يا ميخواي با اين گدا ها تو يه ارايشگاه باشي؟
-نه نه اومدم..
سوار شد ورفتن...مونا گفت:خودتو ناراحت نکن بريم تو ..
وقتي رفتيم تو مونا رفت پيش خانمي مشغول حرف زدن بود...يهو صداش بلند شد وگفت:يعني چي وقتمون وبه يکي ديگه داديد؟
-عزيزم ارومتر...
رفتم جلو وگفتم:چي شده مونا؟
-هيچي..ميگه نوبت تو رو داده به يکي ديگه
-چرا؟
-ميگه کاريش فوري بوده...
به خانم ايشگر که به حرفامون گوش ميداد گفتم:خيلي کارش طول ميکشه؟
-بله متاسفانه...ممکنه يک ساعت بشه...يعني نميتونيد منتظر بمونيد
-ميتونم ..ولي چرا وقتمو داديد به اين خانم؟
-به دوستتون هم گفتم..کارشون ضروري وفوري بود....حتما بايد تا يک ساعت ديگه به يه مهموني مهم برن
-کارش فوري بود يا پولش؟...مهم نيست منتظر ميمونم
خانمه چپ چپ نگام کرد وچيزي نگفت مشغول کارش شد...مونا هم پيش يکي ديگه رفت..منم با خوندن مجله خودم وسرگرم ميکردم سي دقيقه به يک ساعت خانم اضاف شد ..ساعت شد 3..کلافه شدم...کار مونا ديگه داشت تموم ميشد ..به خانم نگاه کردم گفت:خب تموم شد ...
به سلامتي...وقتي خانم برگشت نگاش کردم معلوم نبود خوشکل بود يا خوشکلش کرد؟...يه ميليون وپونصد به خانمه داد اونم فقط بخار يه ارايش.. اَهههه..اين شغل شريف چقدر پردرامده شيطونه ميگه باز فرار کن برو يه ارايشگاه بزن
خانمه به من گفت:اجازه ميديد ده دقيقه استراحت کنم؟
-اين دقيقه هم رو اون يک ساعت وسي دقيقه
-ممنون...
بعد اينکه زنگ تفريح خانم ارايشگر تموم شد ...نشستم به صورتم نگاه کرد وگفت:اخرين بار کي صورتتو بند زدي؟
-مو نداره...
رو صورتم زوم کرد وگفت:چرا داره..مشخص نيست برات ميزنم
از درد انگشتاي پامو و چشمام وفشار ميدادم .بعد افتاد در بخت ابروهام نميخواستم بردارم ولي مونا اصرار کرد ..که علي گفته اگه بدون برداشتن ابرو بياد بيرون دوباره ميفرستتم تو...منم از سر ناچاري قبول کردم
صورتم قرمز شده بود ..يخ گذاشتم روش وقتي اروم شد ..گفت:موها ت وچيکار کنم؟
-جمعش کن بالا...
مونا رنگ مو رو گذاشت جلوم وگفت:اول رنگش کن...بعد جمعش کن
-مونا ديگه رنگ نه
ارايشگره گفت:عزيزم ما که تا اينجا پيش رفتيم ...بزار موهاتم رنگ کنم ببينم چه شکلي ميشي
از من انکار ازاون دوتا اصرار ....زورشون زياد بود منو شکست دادن ... هم موهام ورنگ کردن هم ارايشم کردن لباس مجلسي وکفشم وپوشيدم تنها طلاي که داشتم انگشتر امير ودستبندي که کامليا بارم خريده بود..گردنبد مادرم وخونه گذاشتم ...جلو ايينه وايسادم دختري که جلوم ميديدم ونميشناختم ...يعني اين منم ؟ ...موهاي جمع شده به رنگ عسلم...ابروهاي باريک وچشماي سياه گربه اي که پشتش ارايش خوابيده بود ...لباي که رژقرمز گيلاسي براق خورده بود ...گردن درازم... صورت سفيد تر از برفم بهم چشمک ميزد خندم گرفته بود ...هرچي به خودم نگاه ميکردم سير نميشدم... مونا پشتم وايساد وبا چشماي گشاد ودهن خندن وگفت: خدايا ...آيناز محشر شدي چه جيگري بودي تو ...خيلي نازي واقعا اسمت بهت مياد
-ممنون..
آرايش گر وشاگرداش بهم خيره شده بودن نگاش کردم با لبخند اومد طرفم گفت:ميشه ازتون يه عکس بگيرم؟
-چرا؟
ميخوام بزنم به ديوار ارايشگاه ...اون دوتا خانم که پوسترش پشت سرتون اونام مشتري خودم بودن
برگشتم به پوسترا نگاه کردم منو باش فکر کردم خارجکين به مونا نگاه کردم اونم شونه شو به معني به من مربوط نيست انداخت ...گفتم: باشه
خيلي خوشحال شد ودوربين ديجيتالش واورد از سر تا پاي منو عکس گرفت سه چهار تا عکس هم از چشمام گرفت وگفت پلک نزن من بدبختم چند ثانيه
پلک نزدم تا خانم از چشمام عکس بگيره بعد ازاتمام کارش تشکر کرد ويه گوشه نشست با شاگرداش به عکسام نگاه ميکردن مونا دم گوشم گفت:شدي زيباي خفته....من اگه جات بودم بخاطر عکسام ازش پول ميگرفتم
خنديدم يه جعبه طلا جلوم گرفت وگفت:بيا اينو آراد بهم داد بدم به تو
برداشتم وگفتم:کي بهت داد؟
-امروز صبح اومد دم خونمون ...
بازش کردم يه سرويس طلاي سفيد دستبد وگوشواره وگردنبد خيلي ظريف وناز بود ..مونا گفت:سليقش خوبه ..نميخواي بندازي؟
-چرا..
مونا سرويس وبرام بست ..گوشوارهاش زياد بلند نبود مونا خنديد وگفت:خودمونيما هلويي شدي واسه خودت
خنديدم وگفتم:ممنون زرد الو
گوشيش زنگ خورد برداشت وگفت:اوه..اميرعلي...
جواب داد وگفت:الو..
.....
-چراتموميم..الان ميام
....
خداحافظ..
گوشي رو قطع کرد وگفت:بريم ...اميرعلي بيرون منتظرمونه
عطر خنکي که امير از فرانسه اورده بود وزدم ...پالتو روپوشيدم وشالو انداختم رو سرم از ارايشگاه اومديم بيرون امير به کاپوت ماشين دست به سينه منتظر بود ..مونا گفت:سلام..
اميرعلي سرش وبلند کرد وبا ديدن من خشکش زد...سرم وانداختم پايين تا حالا اينقدر ازش خجالت نکشيده بودم مونا خنديد وگفت:دختر مردم وخوردي اقا امير..بريم دير شد
امير به خودش اومد وگفت:ها؟...اها ببخشيد معذرت ميخوام ..سوار شيد بريم
سوار شديم مونا گفت:دستوراتي که گفتيد مو به مو انجام شد ...اينم پرنسس تقديم شما
امير با لبخند گفت:ايناز يه چيزي اونورتراز پرنسس شده...اگه خودش تنهايي مياومد بيرون که نمي شناختمش
نگاش کردم مثل هميشه تمييز ومرتب وصورت سه تيغه...عطرشم طبق معمول سه کوچه اونورتر ميرفت نگام کرد وگفت:اگه ميدونستم اينقدر خوشکل ميشي حتما يه باديگارد ميگرفتم که ندزدنت
با اعتراض گفتم:امير
...خنديد وچيزي نگفت دم خونه نگه داشت مونا گفت:اوهههه..چه خبره چقدر ماشين
-مامانم کسي رو جا ننداخته هر کي رو ميشناخته دعوت کرده...حتي يه کسايي گفته بيان که من نمي شناختمشون
اومديم پايين مونا گفت:اين بنزسفيد آراد نيست؟
امير:چرا..خودشه حتما به اصرار فرحناز اورده ...که خانم بتونه حسابي پوز بده ....بريم تو اينجا سرده
دم در وايساديم ...ترديد داشتم با اين لباس برم تويا نه؟مونا پالتوشو داد وگفت:چرا پالتوتو نميدي؟
-ميترسم...استرس دارم
امير شالمو برداشت وگفت:بري تو ....
حرفشو خورد به موهام نگاه کرد با لبخند گفت:خيلي ..خوشکله ...با موهاي فرت خوب جور شده
خجالت کشيدم سرم وانداختم پايين ...مونا گفت:دختر با اين لباسم يخ کردم...زود باش پالتو تو دربيار
امير:مونا تو برو ما ميايم ..
-باشه...
يه نفس عميق کشيدم..يکي يک دکمه هارو با زکردم ...درش اوردم ..امير پالتومو داد دست خانم ...امير گفت:حيف اين قيافه نازت نيست که بخواد خجالت بکشه
خنديدم امير ودرو باز کرد رفتم تو...چه خبر بود معلوم نيست جشن نامزديه يا عروسي همه عطراي تلخ وشيرين وگرم وخنک قاطي شده بود...چشم افتاد به آراد ده تا دختربعلاوه فرحناز ريخته بودن دورش وحرف ميزدن ..پيراهن يقه بازش که انگار ميخواست سينه سفيد بي مو شو به نمايش بزاره با يه زنجير طلاي سفيد به گردنش انداخته بود يه ليوان دست راستش بود ودست چپش که ساعت مشکي بسته بود به جيب داشت...کثافت چرا اينقدر خوش تيپ شده؟..يهو يه مردي که نميدونم از کجا پيداش شد تو ميکرفون گفت:به افتخار برادر عروس
يهو با دست زدن سرا همه چرخيد طرف ما ...يا امام هشتم استرس گرفتم ضربان قلبم يهو تا مرز سکته رفت جلو امير دستم وگرفت وراه افتاديم ...با قدم هاي اهسته ومتانت ووقار که نميدونم از کجا پيداش شد راه ميرفتم ...موقع راه رفتن بخاطر لختي لباسم پاينش چپ وراست ميرفت ...همه نگامون ميکردن ومن عين فر داغ کرده بودم ...يه گوشه وايسادم به دورو روم نگاه کردم تعداد زيادي به ما نگاه ميکردن ودم گوش هم يه چيزاي ميگفتن..معلوم نبود خوبم وميگفتن يا بدم ...سايه سنگين نگاهي رو حس کردم ...سرم وچرخوندم ديدم آرادهمچين بهم خيره شده بود انگار اولين باره منو مي بينه...الان مثل خر پشيمونه که چرا از اول با من خوب نبود امير ليواني وجلوم گرفت وگفت:بفرماييد خانم..
بالبخند برداشتم وگفتم:ممنون...(يه قلپ خوردم)به نظرت قيافه من خوب شده يا بد ..که همه اينجوري نگام ميکنن؟
-خودت چي فکر ميکني؟
-منم دارم سوال ميکنم که بدونم قيافم چه جوريا شده..
-اول اينکه تنها زن قرمز پوش اين مجلس تويي...پس بخاطر لباستم که شده نگات ميکنن..دوم زيادي خوشکل شدي...اينقدر که آراد هنوز نگات ميکنه که مطمئن بشه همون خدمتکاري سوما پيشنهاد ميکنم تو تير رس نگاش نباش چون ممکن درسته قورتت بده
خنديدم ...سرم وچرخوندم ديدم مادرش با چه لبخندي مياد طرف ما...نزديک که شد گفت:سلام امير جان
-سلام...
-خوشکل خانم ومعرفي نميکني؟
واي اگه بفهمه من خدمتکار آرادم که با بي ابرويي بيرونم ميکنه...امير گفت:مامان چند لحظه بيا ...
با هم رفتن طبقه بالا ...آراد از فرصت استفاده کرد واومد طرف من سر تا پام ويه نگاه تحسين اميزي انداخت وگفت:قصد کشتن پسرا وداشتي؟
-فعلا که تو داشتي برام مي مريدي
فرحناز که لباس تنگ وکوتاهي که نصف سينش زده بود بيرون پوشيده بود... تند تند اومد طرف ما دستشو دراز کرد وگفت:سلام..افتخار اشنايي رو با چه کسي دارم ؟
با تعجب وخنده دستش وگرفتم وگفتم:دشمنت آيناز ..
جا خورد بعد کمي تجزيه وتحليل صورتم با دهن باز سريع دستشو کشيد وگفت:دستمو ول کن..اين چه قيافه ايه
-مگه نگفتي به ارايش گر بگم خوب رنگم کنه شايد قيافم درست بشه؟خوب منم اينکارو کردم
با حرص زير لب گفت:زيادي رنگت کرده(بازوي آراد وگرفت)بريم عزيزم
آراد با اعصبانيت گفت:فرحناز ميشه يه امشبو بي خيال بازوي من بشي؟
بازوشو ول کرد وگفت:بريم ميخوام به دوستام معرفيت کنم..
-چرا دوستاي تو امشب تموم نميشن؟
-اينا تازه اومدن...بريم ديگه
آراد نگام کرد دل کندن از من براش سخت بود ولي به زور کشيدن فرحناز رفت...يه مبل پيدا کردم نشستم...چند نفر مشغول رقص بودن عده اي حرف ميزدن وچند نفر هم از خجالت شکمشون درمي اومدن...بقيه هم که بيکار بودن منو نگاه مي کردن
نفس گرمي رو گردنم حس کردم گفت:تو آينازي؟
برگشتم..پرهام با يه قيافه تعجب ولي خنده دار نگام ميکرد ..با خنده گفتم:سلام...قيافتو درست کن زشته
بدون اينکه چشم ازم برداره کنارم نشست وگفت:جون من بگو آينازي؟
-اره به خدا...چرا قيافتو اينجوري کردي؟
قيافش ودرست کرد وگفت:کثافت خيلي ناز شدي...يک ساعت دم در وايسادم نگات ميکنم ..ميگم چقدر قيافه اين دختر اشناست کجا ديدمش يادم نمياد(به موهام نگاه کرد وگفت)سليقه کيه که موهات وطلايي رنگ کردي؟
خنديدم وگفتم:طلايي نيست عسليه...
-خب همون...دستش درد نکنه خيلي به موهاي فرفريت وپوست سفيدت مياد
-ممنون...ديگه نمياي عمارت ؟
-چراميام..ولي هنوز حوصلم از خونه خودم سر نرفته
-عوض شدي
-چي؟
-ديگه روحيت مثل قبل نيست...قيافت چرا اينقدر ناراحته
-وقتي دلت به دنيا خوش نباشه...وقتي يه همزبون نداري ...ديگه چطور ميتونم خوشحال باشم
-پرهام خواهش ميکنم تو ديگه از غم واندوه حرف نزن ...به خدا دل من به شوخي هاي تو خوشه
با لبخندگفت:همه دلقک ها يه غم بزرگ پشت چهرشون دارن...منم مستثني نيستم
-خواهش ميکنم يه امشب واين قيافه رو به خودت نگير
-چشم...اجازه مرخصي ميفرماييد؟
-من که نگفتم بياي برو
-خيلي ...پرررروييي ناز خانم
خنديدم وگفتم:ميدونم
بلند شد چند قدم رفت وايساد گفت:با اين صورت امشب همه دخترا رو شرمنده کردي
خنديدم ورفتنش ونگاه کردم...امير با مادرش از پله ها مياومدن پايين از اخماي مادرش ...واعصبانيت امير مشخص بود دعواشون شده....مامانش با غيض نگام کرد ورفت ...اميرم که ميخواست خودشو اروم نشون بده با لبخند اومد پيشم نشست وگفت:حوصلت که سر نرفت؟
-اگه بخاطر من دعوا کردي معذرت ميخوام...
لبخندشو جمع کرد وگفت:پيش مياد...خودتو ناراحت نکن
امير بخاطر من با مادرش دعوا کرده بود ...مطمئنن ميخواسته منو بندازه بيرون که نذاشته وقتي ديدم زيادي ساکته وتو خودشه گفتم:اون دخترايي که دور آراد حلقه بستن کين؟
امير:اون سه تا لباس کوتاه عروسکي دخترعموهامن ..اون خانمم که مستحضر حضورتون هستند فرحناز ن ..اون دوتا هم که ابروشون تو اسمونه دختر اي دوست بابامن ..بقيه رو نمي شناسم
کم کم داشت حوصلم سر ميرفت ..که با زهمون اقا اعلام کرد که عروس وداماد تشريف اوردن ...همه براشون دست زدن با ديدن ندا بيشتر خوشحال شدم...کامليا خيلي خوشگل شده بود ...کامليا با چند نفر مشغول خوش وبش مي کرد..ندا هم رفت يه گوشه با چند نفر حرف ميزد رفتم پيشش وگفتم:سلام..
بلند شد وگفت:سلام ..خيلي خوش اومديد
با لبخند گفتم:ممنون ندا...يعني نشناختي؟
با تعجب گفت:نه ..ببخشيد
-اونقدرام تغيير نکردم که نشناختي..
با شک گفت:آيناز...؟
-بله..
بغلم کرد وگفت:واي چقدر خوشکل شدي نشناختمت
پيشش نشستم وچند دقيقه اي حرف زديم ...وقتي از برادر سرگردش پرسيدم که چرا نيومده ...گفت از اين جور مجالس خوشش نميايد امير اومد پيشمون وگفت:ببخشيد خانم...چند لحظه ايناز وقرض ميديد؟
-خواهش ميکنم بفرماييد
بلند شدم با امير راه افتادم تقريبا همه مهمونا به ما نگاه ميکردن ...به معناي واقعاي داشتم ذوب ميشدم عجب غلطي کردم لباس قرمز پوشيدما پيش کامليا وآبتين رفتيم امير گفت:بفرماييد اينم آيناز که ميخواستي ببينيش
قيافه دوتاشون از تعجب با مزه شده بود گفتم:مبارکه..خوشبخت بشين
کامليا از حالت بهت اومد بيرون با جيغ بغلم کرد وگفت:واي ..خيلي خوشکل شدي ..تو که امشب منو بدبخت کردي
آبتين:امير مطمئني اشتباهي نيوردي؟
امير:اره ...
آبتين:کامليا من پشيمون شدم با تو ازدواج کردم...آيناز قصد ازدواج نداري؟
امير:آبتين ..با من طرفيا
پشت کامليا قايم شد وگفت:من غلط کنم رو اين هوو بيارم...کامليا بريم ؟
-نه...تازه ميخوام اين عروسک وببينم
فکر کنم ديگه زيادي ازم تعريف ميکرد ...چند دقيقه با هم حرف زديم ..نگاه کسي رو حس کردم سرم وبلند کردم ..ديدم بازم آراد نگام ميکنه چند تا دختر باش حرف ميزنه ولي حواسش به حرفاي اونا نبود...پشتم بهش کردم موقع رقص يه گوشه نشسته بودم به بقيه نگاه ميکردم امير اومد پيشم وگفت:برقصيم؟
-نه ممنون ..بلد نيستم
-تو بيا خودم چرخت ميدم
خنديدم وگفتم:مگه چرخ وفلکييه؟
-يعني التماس کردنم فايده نداره؟
-نه..
-باشه..پس ميرم با مونا ميرقصم
وقتي رفت يه پسري که از اول مجلس بهم زل زده بود اومد و کنارم نشست وگفت:واي عزيزم ...امشب شما خوشکلتر از همه ي دختراي مجلس شديد..مخصوصا با اين لباس
ميدونستم سلام گرگ بي طمع نيست گفتم:ممنون..
دستشو دراز کرد وگفت:افتخار رقصو ميديد؟
-نخير...
-چرا؟
-ازتون خوشم نمياد
-فکر کردي من خيلي ازت خوشم مياد...فکر کردي ازت تعريف کردم خبرايه؟
آراد:اگه تا يه دقيقه ديگه بلند نشي يه خبرايي تو صورتت ميشه
به آراد که عصبي بود نگاه کردم ...پسره بدون هيچ حرفي بلند شد رفت...آراد کنارم نشست گفتم:باد کرد؟
با تعجب گفت:چي؟
-رگ غيرتت..
پوزخندي زد وگفت:اون امير بايد غيرت داشته باشه که داره با مونا ميرقصه
-خب تو چرا اينجا نشستي تو هم برو با يکي برقص
-سر گيچه گرفتم از بس فرحناز چرخوندم
خنديدم...هنوز چند دقيقه از حرفمون نگذشته بود که فرحناز حلال زاده اومد طرفمون به آراد نگاه کرد وگفت:خوب خلوت کردي..
-دارم انرژي ذخيره ميکنم...
-حتما اين خانم هم شارژرته؟
آراد بلند شد وگفت:بريم...
فرحناز گفت:ببين اصلا امشب خوشکل نشدي ..هر کي بهت گفته فقط بخاطر اين بوده که عقده اي نشي
گفتم:باشه..
بعد شام.....چند دقيقه اي درسکوت فرو رفت مونا اومد پيشم وگفت:قرار يه گروه چهار نفره برقصه که تو هم جزئشي ..بگي نه...به زور بردمت
-بلد نيستم مونا ابروم ميره
دستمو گرفت وبلندم کرد وگفت:تو بيا بقيش با مردا
همين جور که ميکشيدم گفتم:مونا ...خواهش ميکنم
-خواهش نکن ...
پيش امير بردم وگفت:گروهمون کامل شد ..بگو اهنگ وبزنن
رفتيم وسط مجلس گفتم:امير من ...
-ميدونم بلد نيستي...
-خب پس بزار برم ديگه...اين همه دختر مشتاق يکي ديگه رو انتخاب کن
همه دورمون حلقه زدن ..واي داشتم خفه ميشدم ..اروم گفتم:اکسيژن کم اوردم
دم گوشم گفت:تنفس مصنوعي ميخواي؟
خنديم وزدم به بازوش اهنگ شروع به نواختن کرد ..من وامير...آبتين وکامليا ...آراد وفرحناز..پرهام ومونا...امير دستشو انداخت دور کمرم ودست راستمو گرفت عين گيجا نگاش کردم خنديد وگفت:دست وبزار رو شونم
-ميشه بزاري برم؟
-نه..دير شده
دستمو گذاشتم رو شونه پهنش .. خدا ميدونه چطور داشتم تو اون هواي بي اکسيژن نفس ميکشيدم...نميدونستم چيکار کنم امير خودش منو حرکت ميداد بيشترخندم گرفته بود...هر چي تو رقص عربي استعداد داشتم تو اين رقص اروم ..بي استعداد ...يه لحظه از امير جدا شدم وآبتين منو گرفت...با تعجب نگاش کردم گفت:راستش وبگو امشب کدومشون وميخواي تورکني؟
-چي؟
-آراد ويا امير علي ؟
-هيچ کدوم....
-باور کنم؟
-ممنون ميشم ...
دوباره يه چرخ خوردم ...پريدم بغل پرهام با تعجب گفت:اِوا خدا مرگم تو اينجا چيکا رميکني؟
-اومدم با يه خل وچل تراز خودم برقصم..
-صحيح....راستي تو قرار نبود براي من زن بگيري؟
-به چشمت يه چرخي بدي..ميتوني يکي انتخاب کني
-نوموخوام...من اينالو دوست ندالم..
با اهنگ يه چرخ ديگه خوردم که آراد گرفتم...کمرم وسفت گرفت فرحناز بد جور نگام ميکردآراد فشار دستشو بيشتر کرد گفتم:فرار نميکنم کمرم وشکوندي
-فرار نميکني ولي ميترسم بدزدنت اخه زيادي خوشکل شدي ..بگم 180درجه تغيير کردي کمه
از خوشحالي نيشم باز شد...نه به اون موقع که ميگفت اشتها مو کور ميکني ..نه به الان که با تعريفش ميخواست سکتم بده با همون لبخند نگاش ميکردم خم شد ...باز ميخواد چه تعريفي ازم کنه ..دم گوشم گفت:فقط اين گردن زرافه ايت رو کجا قايم کرده بودي که من تا حالا نديده بودم؟
اه ..ريد تو احساساتمون ..با اخم گفتم:خسته شدم ميخوام برم ..
-موسيقي هنوز تموم نشده
تاخواستم چيزي بگم برقا رفت...با خوشحالي گفتم: اخ جون برقا رفت
-تو که از تاريکي مي ترسيدي
بيشتر منو تو بغلش فشار با عطر گرمش اروم گرفتم وگفتم:ميدونستي از تاريکي مي ترسم وتوانباري زندانيم ميکردي؟
حلقه دستشو دور شونم بيشتر کرد ...تو بغلش گم شدم سرشو گذاشت رو شونم وگفت:معذرت ميخوام
برقا اومد سريع ازش جدا شدم...فرحناز اومد جلو وگفت:چيکا رميکردين ؟
به آراد نگاه کردم واز گروه رقص جدا شدم ويه گوشه نشستم ...ساعت 12 مهموني تموم شد پالتوم پوشيدم شال وانداختم رو سرم امير گفت:بريم؟
-اره...
آراد با سرعت خودشو به ما رسوند وگفت:خودم مي رسونمش ...تو زحمت نکش
امير:زحمتي نيست...ميخوام عشقمو برسونم
-ميدونم ..ولي ما مسيرمون يکيه
امير:آيناز خودت چي ميگي؟
-نميدونم...فقط يکي منو برسونه که خيلي خوابم مياد
آراد دستمو کشيد وگفت:پس من ميبرمش ...خدا حافظ
منو مي کشيد وبا خودش مي بردگفتم:چرا اينجوري ميکني؟وايسا نميتونم تو اين کفشا تند راه برم ...تورو خدا وايسا....(دادزدم)وايسا
وايساد نفس نفس ميزدم گفتم:مگه گرگ دنبالت کرده ؟
گفت:خوبي؟...
-اره...ولي چرا اينقدر تند ميري
همين جور که اروم راه ميرفتيم گفت:اين همه وقار ومتانت موقع راه رفتن از کجا مياري؟
-از هيجا...بگفته مادرم دختر بايد سنگين رنگين باشه
سوار ماشين شدم ..کمربند وبستم که در باز شد فرحناز که فشار خونش زده بود به سقف دستمو کشيد وگفت:بيا پايين ببينم
همين جور که ميکشيد گفتم:نکش ...کمربند بستم..صبر کن
ولم کرد..کمربند وباز کردم اومدم پايين گفت:راننده گير اوردي؟...امير کجاست؟چرا سوار ماشين آراد شدي؟
آراد اومد پايين وگفت:باز چي شده فرحناز؟
-تو ميخواي اينو برسوني؟
-جملت اشتباهه..داريم ميريم خونه
پوزخندي زد وگفت:عين زن وشوهرا حرف ميزني...از کي تا حالا خدمتکارو ميرسونن؟
آراد از روي کلافگي پوفي کردو فرحناز گفت:تو برو خونه ...امير علي ميرسونتش...اميرعلي نشد براش اژانس ميگيرم
-اخه چرا اينقدر چرت ميگي فرحناز؟..وقتي دوتامون داريم ميريم يه جا چرا علي يا اژانس برسونتش؟
-من خوشم نمياد با اين دختره تو يه ماشين باشيد
امير ومونا ومرينا اومدن امير گفت:چي شده؟
آراد:از خواهر ت بپرس..
-اره از من بپرس ...اين اقا ميخواد خدمتکارش وبرسونه
-امير:زشته فرحناز صداتو بيار پايين ..چرا داد ميزني؟
-داد ميزنم؟..خوب کاري ميکنم داد ميزنم ..اصلا دلم ميخواد داد ميزنم...ميخوام همه بدونن اين خانم که امشب خوشکل کرده فقط براي تور کردن ..داداش ونامزده منه
فرحناز حسابي امپر چسبونده بود ...با قدم هاي تند وبغض ازشون دور شدم...اشکام بي محابا ميريخت...دلم گرفت ..خسته شدم ...ديگه از اين زندگي بيزار بودم
اومدم تو کوچه هنوز صداي فرحناز ميشنيدم ...يه ماشين بوق زد ..برنگشتم وراه ميرفتم جلوم وايساد ...بنز آراد بود اومد پايين گفتم:ولم کن...خودم راه خونه رو بلدم ميرم
-با اين وضع ميخواي بري؟
داد زدم:مگه سرو وضعم چشه؟...زشتم؟
اومد جلو گفت:من کي همچين حرفي زدم؟
رفتم عقب گفتم:نيا جلو
درو باز کرد وگفت:سوار شو..
-نميخوام...
خنديد وگفت:پدرو مادرت فهميدن چه اسمي روت بزارن...آيناز...اصلا به زبون درازت نمياد ناز نازيي باشي
بازومو گرفت نشوندم داخل ماشين درو بست ...راه افتادم گفتم:اگه با فرحناز ازدواج ميکردي الان اين همه حرف بار من نميکرد
-خيلي دلت ميخواد به فرحناز بگي خانم؟
-چي؟عمرا...من اگه بميرمم بهش نميگم خانم
-پس چرا ميگي باش ازدواج کن؟
-خب تو که کسي رو دوست نداري..فرحنازم عاشق سينه چاکته خب باش ازدواج کن شايد عاشقش شدي
-کي گفته من کسي رو دوست ندارم؟
-امير...
-ديگه چي گفته؟
-از روزي که دنيا اومدي تا الان
-دستش درد نکنه ...
-حالا با فرحناز ازدواج ميکني؟
خنديد ويه موسيقي گذاشت...گفت:اگه تو جاي بابام بودي از بدو تولد ما رو به ناف هم مي بستي
-به من چه...من به فکرخودتم
-شما لطف کن به فکر ما نباش
وقتي خونه رسيديم پياده شدم...وگفتم:شب بخيررئيس
خنديد وگفت:بيا عمارت تا اونجا برسي منجمد ميشي
-شما لطف کن به فکر ما نباش...
خواستم برم که بازومو گرفت کشيد گفت:داگي بازه ممکنه بخورتت
بازومو کشيدم وگفتم:صد دفعه بهت گفتم نگو گربه..
در عمارت باز کرد وبردم تو..گفت:من نگفتم گربه..
-غير مستقيم که گفتي...
-حيف اين هوش که گرد وغبار بخوره
بازومو ول کرد وگفتم:من لباس ندارم ..
-لباس دل ارام هست...
-اخه لباساي اون اندازه منه؟
-خب ميخواي لباساي خودم و بت بدم؟
رو پله ها نشستم وگفتم:شلوار کردياي تو اندازه من نيست
پشت گردنمو گرفت وگفت:من کي شلوار کردي پوشيدم؟
سرم پايين بود گفتم:بابا منظورم اينه که بزرگه ..کنايه واستعاره از اين جور چيزا بود
دستش وبرداشت وگفت:کنايه چيه؟
-نصف شبي وقت درس دادن نيست ..من رفتم
چند قدم رفتم گفت:داگي بازه ها
با حرص نگاش کردم وگفتم:خوشت مياد يکي به خودتت بگه اورانگوتان؟
-اره...چون زورم زياده
-اوارانگوتان....شامپازه....ميم ون... تمسا...کروکوديل...کله بادمجوني ..
با دهن گشاد نگام کرد وگفت:اينا چيه؟
-اينا همشون عين تو زورشون زياده
دنبالم دويد ..جيغ زدم ...از عمارت اومدم بيرون ..با اون کفش 15 سانتي رو سنگ فرشا ميدويدم وميخنديدم...پشتم نگاه کردم يهو پام پيچ خورد وافتادم.....مچ پامو گرفتم کنارم وايساد وبا لبخند گفت:بازم که افتادي پيشي..
نشست دستاشو گذاشت زير زانوم وپشت کمرم از زمين بلندم کرد گفتم:بزارم زمين..خودم ميتونم راه برم
-راه رفتنتو ديدم...
-تقصير من چيه...اينجا صاف نيست...(دست وپا زدم )بزارم زمين خوشم نمياد
-پس خوشت مياد بيوفتي..
نگاش کردم لبخند رو لبش بود وجلوشو نگاه ميکرد هيچ حس غريبگي باش نميکردم نميدونم چرا با آراد راحت تر از امير بودم...زل زدم به صورت سه تيغش بيني قلمي...لباي خوش فرم چونه مردونش ..گلويي که استخوناش زده بيرون...سينه سفيد بي مو..يهو انگشت اشارمو کردم تو گودي گلوش ..يه سرفه کرد دستي که زير زانوم بود شل شد ولي نذاشتم زمين گفت:اين چه کاري بود کردي؟
دستام وانداختم دور گردنش و گفتم:خواستم ببينم آرادي يا نه
-حالا بودم؟
-چون اخم کردي اره..
نگام کرد وارد عمارت شديم گفتم:بزارم زمين خودم ميرم بالا...
-تو که نميتوني رو زمين صاف راه بري...چطور ميتوني اين همه پله رو طي کني و سالم برسي بالا ؟
-من که جام راحته فکر خودت بودم
رو راه پله وايساد وگفت:تا حالا بهت گفتم پررويي؟
کمي فکر کردم وگفتم:نه..تاحالا نگفتي
-خيلي پررويي..
-باشه...
خنديد منو برد به اتاق ته راهرو بود رو تخت گذاشتم وخودش رفت بيرون...نگاه کردم ...کاغذ ديواري از زير اقيانوس بود سقفش طوري رنگ اميزي شده بود انگار نور خورشيد وارد اتاق ميشه ...دلفين وماهياي دريايي...اسفنج... ستاره درياي...يه دسته ماهي..اختاپوس هر چي زير يه اقيانوس پيدا ميشه روي ديوار کشيده بودن اسم اين اتاق ومي زارم اتاق اقيانوس... موکت نيلي هم کفش پهن کرده بودن...همه چيز اتاق به رنگ ابي کم رنگ بود...آراد با پنبه وچسب اومد تو کنارم نشست پنبه رو نزديک صورتم گرفت سرم وکشيدم عقب وگفتم:چيکار ميکني؟
-گوشه ابروت خون اومده...(انگشتم گذاشتم ونگاش کردم ديدم راست ميگه.. دوباره خواست پنبه رو بزاره)گفتم:اينم جز نقشته؟
-اره..اينم نقشمه..
-با اين کارات نميتوني منو عاشق خودت کني
با لبخند گفت: ميدونم ولي دارم سعي خودمو ميکنم ( با پنبه خون وپاک کرد ) چشمت زدن ...
يهو خنديدم وگفتم:اصلا بهت نمياد اهل اين خرافات باشي
-کجاش خرافست؟..يعني تو به چشم زدن اعتقاد نداري؟
چسب زد به ابروم گفتم:چرا دارم ..ولي به تو نمياد اين جوري باشي..اخه اونقدرام خوشکل نبودم.... ميدوني چند تا دختر ناز ديدم؟
-چرا اعتماد به نفس نداري؟...وقتي چند نفر بهت گفتن خوشکل شدي يعني واقعا خوشکل شدي از سر دلسوزي که اين حرف ونزدن
-از بس بهم گفتن زشتي ديگه اعتماد به نفسي برام نمونده....اگه چند نفري هم گفتن خوشکلي شايد بخاطر اين بوده که دلم ونشکنن
-يعني خودتو تو ايينه نديدي؟
-چرا ديدم خوشکل بودم ..ولي وقتي خودمو با يکي خوشکل تر مثل فرحناز مقايسه ميکنم مي بينم در برابر اون هيچم
-همه زيبا رويان بالاخره يه عيب پنهان دارن...پس هيچ وقت خودتو با ديگران مقايسه نکن...آيناز،آينازِ...فرحناز.. فرحنازِ ...معلومه اگه خودت با فرحناز مقايسه کني به جايي نمي رسي چشماي خاکستري وبيني قلمي واون کجا صورت تو کجا قد چند متري اون با چند سانتي تو قابل مقايسه نيست....آيناز خودتو دست کم نگير تو هم به اندازه کافي خوشکل هستي
خنديدم وگفتم:نصف شبي تريپ روانشناسي برداشتي
بلند شد وگفت:حرف زدن با تو مثل..
ادامه دادم:کوبيدن سر به ديوار ميمونه...سر ميشکنه ولي ديوار تکون نميخوره
بلند شد وگفت:خب که ميدوني..
در کمد لباسي رو باز کرد گفتم:اين اتاق کيه؟
برگشت وگفت:اتاق تو..قبل از اينکه علي بگه تورو دوست داره اينجا رو براي تو تزيين کردم اما نميدونستم سهم علي ميشي
با لبخند نگاش کردم وگفتم:ممنون خخيلي قشنگه اسمش گذاشتم ...اتاق اقيانوس
-خوشحالم که از اين اتاق ودوست داري
به کمد نگاه کردم تا چشم کار ميکرد لباس دخترونه بود سرم وکج کردم وگفتم:يه ذره برو اونور تر لباسا رو ببينم
رفت کنار گفتم:اَهههههه...اينا لباساي کي بوده؟
-انتخاب کن..
-اون شلوار گشاد صورتي..با اون تيشرت زرد ليمويي
آراد خنديد وگفت:قربون سليقت...چه دل شادي داري تو
لباس بهم داد گفت:پات که درد نميکنه؟
-نه...نگفتي لباساي کي بوده؟
-چه فرقي ميکنه همش براي تو..
-فردا پس فردا يه عاشق دلشکسته اي مثل فرحناز پيدا نشه وبگه چرا لباسي منو پوشيديا...
خنديد وگفت:فرحناز براي هفت پشتم بسه..
رفت سمت درو گفت:فردا بيدارم نکن شرکت نميرم...
با خوشحالي گفتم:يعني بيدار نشم؟
بلند خنديد وگفت: نه بخواب تا هر وقت خواستي...شب بخير
-شب بخير..
کاش جرات داشتم بهش بگم وقتي ميخنده خيلي خوشکل تر ميشه...لعنت به اين غرورمردونش...وقتي رفت لباسم وعوض کردم عين دختراي تمييز ارايشمو پاک کردم بعد اينکه موهامو شستم وخشک کردم پايين تخت وايسادم وگفتم:1...2...3 خودمو پرت کردم رو تخت...اخيشش چه نرمه با جيغ خنده ...عين بچه ها ذوق کردم براي اولين بار تو زندگيم به ارزوم رسيدم وتونستم خودمو رو تخت پرت کنم...به سه ثانيه نکشيد که خوابم برد
صبح از خواب بيدار شدم...يه غلتي تو جام خوردم پتو رو کشيدم رو سرم وخوابيدم...خواستم دوباره خواب برم که يهو نشستم وکل اتاق ونگاه کردم..فقط چند ثانيه به ديشب فکر کردم...فهميدم اينجا چيکار ميکنم با خيال راحت خوابيدم ...به ساعت رو به روم نگاه کردم ده ونيم بود...دلم نمياومد از جام بلند شم..حيف بود شايد ديگه نتونم همچين جاي بخوابم...هر چند آراد گفته هر کدوم از اتاقارو ميخواي بردار...ولي خوب نيست دوتا نامحرم تو يه خونه باشن بلند شدم...جلو ايينه قدي اتاق خودمو نگاه کردم ..شلوار گشاد واون تيشرت که بالاي شلوارم قرار داشت قدم و بلند تر نشون ميداد ...موهاي فردرشتم که الان ديگه عسلي شده بود خوشکلم کرده بود يه لبخند به پنهاي صورتم زدم وچرخيدم با اعتماد به نفس جلو ايينه گفتم:اونقدرام بد نيستم...به گفته آراد نبايد خودمو با ديگران مقايسه کنم هميني که هستم راضيم...خودم ودست کم نميگريم
از جلو ايينه رفتم کنار موهام وبستم شال وانداختم روسرم وسرکي کشيدم ببينم آراد هست يا نه...همون ديشب که با اون وضع ديدم بسه...ديگه نبايد جاييم ورو ببينه...اتاق اون کنار راه پله بود اتاق من ته راهرو..بايد با احتياط برم ..همينجور که عين دزدا راه ميرفتم يهو پايين شلوارم رفت لاي انگشتم وافتادم زمين وگفتم:اخ..نشستم شلوارم واز انگشتم دراوردم ...
-اينجام زمينش صاف نبود؟
سرم وبلند کردم ديدم آراد داره نگام ميکنه...سريع شال ودور بازوهام دستام انداختم وگفتم:صاف بود تقصير شلوارم بود
-حالا چرا شال ودور دستات پيچوندي؟
-چون نبايد دستامو ببيني..نامحرمي
خنديد وگفت:ديشب که همچيتو ديدم... چيو داري قايم ميکني دستاي سياهتو؟
بلند شدم وگفتم:من سياه نيستم..( شال وبرداشتم ودستامو نشونش دادم )ببين دستاي من حتي از دستاي تو هم سفيد تره
-بر منکرش لعنت..من که چيزي نگفتم...فقط خواستم دستاي سفيدت وببينم چون ممکنه ديگه همچين سعادتي نصبيم نشه
دستمو پشت گذاشتم وگفتم:تو جونون گاوي داري
-چي؟
-جونون گاوي..
-منظورت اينه که ديونم؟
-اره همين ..
-به گفته خودتت...باشه ....برو يه چيزي بپوش سرما ميخوري....در ضمن خواستي از پله ها بري پايين بگو خودم مي برمت
-دستتون درد نکنه خودم بلدم از پله ها برم پايين
-نه به با وقار ومتانت راه رفتن ديشبت ...نه به کله ملق خوردن الانت ...کلا بدنت در تناقض
-چي...
-لئوناردو داونچي وساندويچ پيچ پيچي
رفت تو ..ديونه زنجيري.رفتم اتاقم وپالتوم پوشيدم واومدم بيرون...وسريع از پله ها رفتم پايين چون ميدونستم اين ساعت خاتون تو اشپزخونه است رفتم اونجا دم در وايسادم پشتش به من بود ومشغول درست کردن نهار گفتم:سلام...
برگشت گفت :سلا...
بقيه حرفش بخاطر تعجب حذف شد...با تعجب وکمي شوک وخوشحالي اومد جلو وگفت:آيناز خودتي؟
-بله خوده خودمم...
اومد جلو صورتمو بوسيد وگفت:ماشاالله ..هزار ماشاالله ..چقدر خانم شدي اگه ميدونستم اينقدر خوشکل ميشي همرات تا ارايش مي اومدم برات اسفند دود ميکردم چشت نزنن
دوباره نگام کرد وبا خوشحالي ازم تعريف ميکرد وباز نصحيتت شروع شد که اگه جلو اقا اينجوري باشي شايد مهرت به دلش بشينه وعروس اين خونه بشي ...منم گفتم ...فرحنازم دست و دست ميزاره وميگه .مبارکه الهي به پاي هم پير بشيد ...بعد نيم ساعت بحث کردن رفتم اتاقم لباسم وعوض کردم وبه مش رجب مريض هم سر زدم اونم بعد تعريف وتمجيدي که از صورتم به عمل اوردم و کمي صحبت از اتاقش اومدم بيرون...ساعت 12خاتون نهار آراد وميکشيد گفت:آيناز جان يه زحمتي بهت بدم انجامش ميدي؟
-زحمتي نيست بگيد....
-اقا گفته دفتر کارشو تمييز کنم...پامم که ميدوني که چقدر درد ميکنه ...ميشه....
حرفش وقطع کردم وگفتم:خاتون جون صد دفعه گفتم کاري داري بگو خواهش وتمنا نکن
با خوشحالي گفت:دستت درد نکنه
-خواهش ميکنم..
ميز اتاق آراد وچيدم وقتي نشست گفت:مي بينم که خودتو تا اينجا سالم رسوندي
-اره بخاطر دعاها ونذر ونيازاي تو بوده...
-از کجا فهميدي؟
-از اونجايي که خيلي به فکرمي
خنديد وچيزي نگفت...بعد نهار ظرفا رو شستم وبا يه تي وسطل رفتم اتاق کارش که ديدم که خودشم پشت ميز نشسته وبه يه پرونده نگاه ميکنه ...سرش وبلند کرد وگفت:تو ميخواي اينجا رو تمييز کني؟
-اره...
-پس خاتون کجاست؟
-پا ش درد ميکرد ...
-اها..پس قربون دستت خوب کف زمينو تمييز کن
با حرص واعصبانيت اتاقش وتمييز کردم ...وقتي کارم تموم شد نزديک در بودم که پام ليس خورد وبا جيغ وضرب رو باسن محکم خوردم زمين ...بلند گفتم:ايييييي..
آراد چنان قهقه بلندي زد که تو اين چند هفته نديده بودم... احساس کردم لگنم شکست...از درد چشمامو فشار ميدادم گفت:کُذت جان مجبوري نيستي اينقدر زمين وبسابي که بيوفتي
خواستم بلند شم بخاطر درد زيادش نتونستم کنارم زانو زد دستشو گذاشت دور کمرم وبلندم کرد سريع از ش جدا شدم وبه ديوار تکيه دادم گفت:اخ من نميدونم زمين صاف خدا چه مشکلي داره که تو بشر نميتوني روش راست راه بري..
ودستمو گذاشتم رو باسنم واروم گفتم:اوه ..اوه..
تو صداش که رگه هاي خنده بود گفت:خيلي درد داره؟
به چشماي خمار ولبخند شيطنتش نگاه کردم ..از اين لبخندش خوشم نيومد انگار قصد منظوري داره...يهو لبخندش نابود شد..ميدونستم لبخنداي اين دوُمي نداره... داشت صورتشو مياورد جلو..اين چرا داره اينجوري ميکنه؟ کم کم نفساي گرمش وبوي عطر صورتش حس کردم .....لبش در چند ميليمتري لبم بود بايد از دستش در برم اروم خودموازديوار مي کشيدم پايين...به محض اينکه درد لگنم حس کردم سريع بلند شدم وگفتم:اخ....
نگاش کردم ديدم ريز ريز ميخنده گفت:چيه پشيمون شدي؟
-من کي خواستم باتو لب بدم که الان بخوام پشيمون بشم؟...
-من کي خواستم تورو ببوسم؟
-پس چرا صورتت واوردي نزديک...
-خب به لبم نگاه کردي...گفتم شايد به زبون بي زبوني داري ميگي بوس ميخواي
-هه...من عقده بوسم پيدا کنما تورو نمي بوسم
-مگه علي هم گذاشته تو عقده اي بشي؟
چيزي نگفتم دو قدم رفتم ..که باز لگنم درد گرفت دستمو گذاشتم روش گفت:ميخواي بگم علي بياد نگاش کنه؟شايد شکسته باشه
با حرص سرمو چرخوندم ...ديدم با لب خندون داره به باسنم نگاه ميکنه ..اعصابم خورد شد بي شرم وحيا خجالتم نميکشه گفتم:حاجي ...چشماتو بيار بالاتر ديده باني بالاتره
اول با تعجب نگاه کردم کرد بعد که فهميد ميگم به چشمام نگاه کن بلند خنديد...با حرص ولنگون لنگون ازپله ها اومدم پايين ورفتم به اتاقم ورو تشکم وپهن کردم وبخاطر درد باسنم رو شکمم دراز کشيدم..چند دقيقه بعد خاتون اومد گفت:آيناز جان درد داري؟
همين جور که خوابيده بودم گفتم:نه خوبم...
-اخه مادر تو چه جوري راه ميري؟...اصلا مشکل از تو نيست چشت زدن بايد برات اسفند دود کنم
-اره حتما اينکارو بکن ..
-اقا گفته اگه خيلي درد داري بگه اقاي دکتر بياد
-من هرچي ميکشم از دست اين اقا ودارو دستشه ...با امير بيچاره چيکار داريد؟...حالم خوبه نميخواد
-ميگم مادر شايد شکسته باشه...
با تعجب سرم وبلند کردم ونگاش کردم زدم به باسنم وگفتم:اين بدمصب اگه شکسته بود که من نميتونستم روش راه برم
خاتون خنديد وگفت: حالا خوبه درد ميکنه واينجوري روش ميزني
تا شب استراحت کردم...با نسخه خاتون کمي بهتر شدم...قبل از شام آراد زنگ زد که ميخواد بره استخر منم اب ميوه براش بردم ...تو استخر شنا ميکرد بدون اينکه نگاش کنم....ليوان وگذاشتم رو ميز وقتي لبه استخر دستاش وگذاشت گفتم:يه سوال بپرسم؟
-بپرس..
-اين ابميوه هاي که ميخوري همون جا تخليه ميکني؟
خنديد وگفت:اگه ميخواي بدوني بيا نگاه کن ...
-خيلي بي ادبي..
-فکر کردي فقط خودت بچه پرروري؟
-نه...ولي فکر نميکردم پرروتر از منم پيدا بشه
-اون ابميوه رو بيار...
ابميوه رو برداشتم وبا چشماي بسته راه ميرفتم گفت:بازيت گرفته...چشمات وبازکن مي يوفتي
يکي از چشمام وباز کردم ..وقتي فهميدم کجاست دوباره بستم وگفتم:روزاي اول گفتم تا لباس نپوشي نيگات نميکنم..
-حالا نه اينکه ماشاالله کم لخت ديديم...چشمات وباز کن
خواستم چيزي بگم که پام ليس خوردم ورفتم تو استخر ...آراد چنان قهقه اي زد که صداش تو سالن پيچيد وگفت:رکورد هر چي افتادن امروز شکوندي ..اخه دختر تو که چشم باز ميوفتي ديگه چشم بستنت چيه؟
روسريم
مطالب مشابه :
گزارشي از بازار داغ كرايه ماشينهاي عروس
گزارشي از بازار داغ كرايه ماشينهاي عروس براي پژو 206 بهاي تزيين ماشين عروس در نظر
رمان هر اشتباهی عشق نیست 18 و قسمت اخر
برگشتم تو خونه كه ماشين 206 اطراف در با گلاي سرخ و زرد تزيين شده بود و رمان عروس
حصار تنهایی من 1
دستمو براي چند تا ماشين بلند کردم که متنفر بودم تزيين شده بود يه عروس ♥ 215
رمان حصارتنهایی من 21
فرحناز با عجله وعصبي زودتر از همه تو ماشين نشست ساعت براي تو تزيين عروس ♥ 215
قمار باز عشق 4 ( قسمت آخر )
ماشين را پارک کرد و وارد ناخن هايش هم با لاک و مهره تزيين شده رمان مزون لباس عروس
برچسب :
تزيين ماشين عروس 206