رمان در آغوش مهربانی 1
عصبي ام... واقعا عصبي ام... مگه ممکنه... خدايا مگه ميشه... دلم ميخواد سرمو بکوبم به ديوار... چطور دختره راضي شده... نکنه تا حالا عقدش هم کرده باشن... چرا خبرم نکرده.. داره اشکم در مياد... دلم ميخواد الان رزا کنارم بود و تا ميتونستم سرش داد ميزدم... همينجور که دارم با سرعت ماشينو ميرونم برميگردم به چند ماه پيش... چه زندگي شادي داشتيم چقدر خوشبخت بوديم... ايکاش پدر و مادرم به اون مسافرت لعنتي نميرفتند... همه ماجرا از سه ماه پيش شروع ميشه که پدر و مادرم تصميم ميگيرن دو تايي با هم برن شمال تا آب و هوايي عوض کنند... اما موقع برگشت بخاطر لغزندگي جاده پدرم کنترلشو از دست ميده و ماشين به ته دره سقوط ميکنه و منفجر ميشه... هيچي ازشون باقي نميمونه... چقدر داغون بودم... اما رزا از منم داغونتر بود... رزا، تنها خواهر من، تنها دوست من، تنها مونس من از منم داغونتر بود... من مامان و بابا رو خيلي دوست داشتم ولي رزا ديوونه مامان و بابا بود... اون خيلي به مامان و بابا وابسته بود... با اينکه خودم نياز به يک تکيه گاه داشتم با اينکه از رزا 2 سال کوچيکتر بودم ولي تو اون لحظه ها همه ي سعيمو ميکردم که خونسرد باشم... يه پام تو بيمارستان بود يه پام تو پزشک قانوني... خواهرم همين که موضوع رو شنيد حالش بد شد...سعي کردم مثله هميشه مقاوم باشم... سعي کردم براي خواهرم تکيه گاه باشم... من و رزا تو اين دنيا هيچ قوم و خويشي نداريم فقط يه عمو داريم که اونم آلمانه... با زن و بچش زندگي ميکنه... سالي يه بار مياد ايران، که اونم برايه ديدن ما نيست براي تفريحه و خوشيه خودشه... وقتي خبر مرگ پدر و مادرمون رو به عمو دادم فقط يه خورده منو رو دلداري داد و کار زياد رو بهونه کردو يه سر ايران نيومد...همه کارهاي تشيع جنازه رو منو و عمو کيوان که دوست صميميه بابام بود انجام داديم... عمو کيوان نه تنها دوست صميمي بابا بلکه وکيل خونوادگيمون هم بود... هميشه عمو صداش ميزنم... از عموي واقعيم هم بيشتر دوستش دارم... تو اون شرايط سخت که خواهرم غمگين و افسرده بود يکي بايد به خودش ميومد... تصميم گرفتم برم پيش يه روانشناس... وقتي همه موضوع رو بهش گفتم بهم دلداري دادو گفت يه بار خواهرتو بيار پيشم تا باهاش صحبت کنم... نميخواستم خواهرم افسرده بمونه بايد همه سعيمو ميکردم که تنها يادگار پدر و مادرمو حفظ کنم... خودم رفتم شرکتو همه کارا رو سر و سامون دادم... خيلي سخت بود خيلي... ولي ميدونستم بايد ادامه بدم... به پيشنهاد خانم صولتي که همون خانم روانشناس بود خونمون رو فروختم و يه آپارتمان نقلي خريدم تا روحيه رزا عوض بشه... هر چند خيلي سخت بود گذشتن از همه ي اون خاطره ها ولي نميخواستم تو خونه اي باشم که جاي جاي اون منو ياد پدر و مادرم مينداخت حق با خانم صولتي بود پدر و مادرم رفتن ولي خواهرم هست و بهم احتياج داره.... رزا مخالف فروختن خونه بود ولي من مثله هميشه رو حرفم موندم و کارايي رو که ميخواستم انجام دادم اونم در آخر کوتاه اومد... همه چي داشت خوب ميشد... رزا تقريبا داشت با موضوع کنار ميومد... با صحبتهاي خانم صولتي رزا تو شرکت مشغول به کار شده بود که اون اتفاق لعنتي افتاد... آخه چرا؟؟ خدايا آخه چرا؟؟
به آدرس نگاه ميکنم... آدرس خيلي پرته... پيدا کردنه آدرس خيلي سخته... از چند نفر ميپرسم راهو بهم نشون ميدن... زير لب زمزمه ميکنم: خدايا کمک کن به موقع برسم... خدايا خودت کمکم کن
همينطور که دارم ماشينو ميرونم باز بر ميگردم به گذشته... به اون روزي که عمو کيوان اومد خونمون... ايکاش هيچي نميگفت... ايکاش اصرار نميکردم که همون لحظه بگه... وقتي گفت فردا بيا دفتر باهات کار دارم... من با نگراني پرسيدم: چي شده عمو... چيزي نشده دخترم فقط بايد يه چيزايي رو در مورد گذشته بهت بگم... در مورد رزا... ميدونست چقدر خواهرمو دوست دارم... من بيشتر از پدر و مادرم به خواهرم وابسته بودم... عمو من خيلي نگرانم بهم بگين رزا خوابيده متوجه نميشه... من تا فردا طاقت نميارم... هنوز که هنوزه وقتي ياد اون روزا ميفتم اشکم در مياد... ماشينو يه گوشه نگه ميدارمو با دستمال کاغذي اشکمو پاک ميکنم... زير لب به خودم لعنت ميفرستم.... همه چيز تقصير منه... نبايد اون همه اصرار ميکردم...
دوباره ماشينو به حرکت در ميارم... به اون روز فکر ميکنم که انقدر اصرار کردم که بالاخره عمو تسليم شد... حرفايه عمو تو گوشم ميپيچه ببين روژان اينو از همين حالا بهت بگم که حق نداري بعد از حرفايه من با خواهرت برخورده بدي داشته باشي... خودت هم ميدوني رزا چقدر براي خونوادت عزيز بود... وقتي با تعجب به عمو نگاه ميکنمو ميگم عمو منظورتون چيه؟ رزا براي من خيلي عزيزتر از اين حرفاست من هيچوقت اين اجازه رو به خودم نميدم که ناراحتش کنم... عمو ميگه بعد از شنيدن حرفام منظورمو ميفهمي فقط ميخوام به حرفام خوب گوش بدي
24 سال پيش که خونوادت براي تفريح به يکي از روستاهاي استان گيلان ميرن با خونواده اي مواجه ميشن که 8 تا فرزند داشتن و زن خونواده باز هم 7 ماهه باردار بود اما مرد بچه رو نميخواسته... تو وسط روستا مرد داد و بيداد راه انداخته بود که من پول ندارم همين بچه ها رو بزرگ کنم من اين بچه رو نميخوام و زن با اون حالش فقط و فقط گريه ميکرد... پدرت مرد رو ميبره يه گوشه و باهاش حرف ميزنه اما مرد زير بار نميرفت... همون روز زنه از شوک عصبي حالش بد ميشه و بچه اش زودتر از موعد مقرر به دنيا مياد... مرد حتي حاضر نبوده بچه رو ببينه و زن با حسرت به بچش نگاه ميکرده... تو همون روزا همه ي دکترا از مادرت نااميد شده بودن....پدر و مادرت نميتونستن بچه دار بشن... مشکل از مادرت بود... مادرت حامله ميشد ولي به دو سه ماه نرسيده بچه سقط ميشد... پدرت عاشق مادرت بود و بچه براش مهم نبود... اونا همين که کنار هم بودن با هم احساسه خوشبختي ميکردن... اما تو اون لحظه مهري از اون دختر تو دله مادرت ميشينه که نميتونه ازش بگذره... به بابات پيشنهاد ميده بچه رو به فرزندخوندگي قبول کنند پدرت هم که برايه خوشحالي مادرت هر کاري ميکرد قبول ميکنه... پدرت وقتي اين پيشنهادو به پدر بچه ميده... تازه مرد يادش ميفته که بچش براش عزيزه و اين حرفا و پدره بچه مبلغ هنگفتي از بابات ميگيره... خلاصش ميکنم بابات مياد تهرانو من همه کارا رو به طور قانوني انجام ميدم... پدر و مادرت اسم اون دختر بچه رو رزا ميذارن و بعد مدتي عاشقش ميشن... رزا از همون بچگي آروم بود... وقتي مادرت تو رو حامله ميشه باز ميترسيدن از دستت بدن... اما تو موندي و به دنيا اومدي و خوشبختي خونوادتو کامل کردي اما برعکس رزا تو خيلي شر و شيطون بودي... خونوادت هيچوقت بين تو و رزا فرق نذاشتن ولي قرار بود بعدها به رزا در مورد اصليتش حرف بزنند ميخواستن رزا همه چيزو بدونه و دليله اينکه امروز به تو اين موضوع رو گفتم همينه
-حاج خانم يه نگاه به اين آدرس بندازين... ببينيد دارم مسيرو درست ميرم
پيرزن: مادر من که سواد درست و حسابي ندارم... خودت بخون ببينم چي نوشته؟
-شرمنده حاج خانم
و براش آدرسو ميخونم
پيرزن: درسته مادر... يکم جلوتر بري... ميخوري به جاده خاکي... اگه همونو ادامه بدي خودت همه چيز رو ميبيني
-حاج خانم بياين سوار شيد تا يه جايي برسونمتون
پيرزن: نه دخترم، من منظر پسرم هستم... حالا با وانت مياد دنبالم
-ممنونم بابت کمکتون... خداحافظ
-برو به سلامت مادر
ماشينو راه ميندازمو... همينطور به راهم ادامه ميدم...
اون روز هنوز تو بهت حرفاي عمو بودم که صداي افتادن چيزي رو ميشنوم... خواهر نازنينم دوباره حالش بد شده بود... همه چيزو شنيده بود و از حال رفته بود... اونو به بيمارستان رسونديم ولي حاله خودمم خوب نبود... باورم نميشد... احساسه من نه تنها به خواهرم عوض نشد بلکه تصميم گرفتم از اين به بعد بيشتر مراقبش باشم... بيشتر هواشو داشته باشم... يه احساسه تنفر عجيبي نسبت به اون مرد که دلم نميخواد واژه ي پدر رو براش به کار ببرم داشتم.... وقتي خواهرم به هوش اومد خيلي ناراحت بود... من بهش گفتم هيچي تغيير نکرده... همه چي مثله گذشته هست... پدر و مادر واقعا بين من و رزا فرقي نذاشته بودن و همه اموال رو به طور مساوي بينمون تقسيم کرده بودن.. عمو کيوان همه کارا رو کرده بود... هر چند نه براي من نه براي رزا مال و اموال مهم نبود... اونقدر با خواهرم حرف زدم که حالش بهتر شد... دوباره از خانم صولتي کمک گرفتم... که در حقم مادري کردو اينبار هم خيلي به من و خواهرم کمک کرد.. با حرفايي که به خواهرم زد رفتار خواهرم خيلي تغيير کرد... رزا تقريبا با اين موضوع کنار اومده بود ولي تصميم داشت پدر و مادرش رو پيدا کنه... رزا خودش ميره با عمو کيوان صحبت ميکنه و ازش ميخواد همه چيز رو دقيق براش تعريف کنه.... عمو همون چيزايي رو که به من گفت واسه ي خواهرم تکرار ميکنه و خواهرم آدرس روستا و اسم پدر و مادرش رو از عمو ميگيره... در تمام مراحل پا به پاي خواهرم رفتم.... من با پيدا کردن خانواده ي خواهرم مشکلي نداشتم اما بدبختي اينجا بود که اون ميخواست تنها به اون روستا بره... هيچوقت خواهرمو تا اين حد جدي نديده بودم... شايد اولين بار بود که احساس ميکردم اون خواهر بزرگمه... چون هميشه طوري رفتار کرده بود که اگه کسي ما رو ميديد فکر ميکرد اون از من کوچيکتره و اين تو رفتارمون کاملا هويدا بود... حس ميکردم خواهرم بزرگ شده... عمو کيوان بهم گفت بذار تنها بره... خانم صولتي گفت بذار خواهرت مستقل بشه... خواهرم تو تمام دوران زندگي يا به پدر و مادرم وابسته بود يا من بودم که ازش دفاع کنم... براش خيلي نگران بودم.. گفتم هر وقت به مشکلي برخورد باهام تماس بگيره... گفتم نگرانه هيچي نباشه من مراقبه همه چيز هستم... اونم گفت زود برميگرده و کلي سفارش کرد... اون رفت و من تنها شدم... يه روز شد دو روز، دو روز شد سه روز و همينطوري تا يه هفته ازش بيخبر بودم... خيلي دلتنگش بودم... اما هر چي زنگ ميزدم گوشيش در دسترس نبود... با خودم ميگفتم حتما اونجا آنتن نميده... تا اينکه بعده يه هفته امروز صبح خانمي باهام تماس گرفت... گفت خودمو برسونم... گفت خواهرم برام پيغام فرستاده... گفته داره به زور شوهرش ميدن... باورم نميشد... ازش آدرس گرفتم... آدرسه دقيقو بهم داد... حتي جايي که پدر و مادر رزا زندگي ميکردن... حتي آدرسه اون خونواده اي که قراره پسرشون با خواهرم ازدواج کنه... واسه عمو کيوان زنگ زدم گفت مسافرته... موضوع رو بهش گفتم... نگران شد و گفت صبر کنم تا خودشو برسونه اما من نميتونستم منتظر بمونم... ميترسيدم دير برسم... خواهرم به من احتياج داشت... من بايد ميرفتم... گفتم من ميرم شما بعدا بياين... آدرسو به عمو کيوان دادم... بهش گفتم فکر نکنم گوشي اونجا آنتن بده... پس اگه تماس گرفت و در دسترس نبودم نگرانم نشه... با اينکه موافق نبود ولي ناچارا رضايت داد...
نگاهي به جاده ي خاکي ميندازم... ديگه چيزي نمونده؟ رزا طاقت بيار من خودمو به موقع ميرسونم... قول ميدم خواهري... قول ميدم... آهي ميکشمو به راهم ادامه ميدم زير لب زمزمه ميکنم: ايکاش مثله هميشه رو حرفم ميموندم...
بعد تو دلم ميگم:بيخيال... گذشته ها گذشته... بايد الان به فکر چاره باشم... مثله هميشه سعي ميکنم خونسرديمو حفظ کنم... با اينکه از شدت دلهره نوک انگشتام يخ زده ولي از قيافم هيچي پيدا نيست... هميشه همينطورم حتي اگه از ترس در حال مرگم باشم بازم سعي ميکنم خونسرد باشم چون ميدونم با گريه و زاري هيچي درست نميشه... رزا دقيقا بر عکسه منه... يه آهنگ ميذارمو خودمم زير لبي باهاش زمزمه ميکنم:
ميذارمو خودمم زير لبي باهاش زمزمه ميکنم:
باز يه شبِ پُره غم ، باز تورو بونه کرده دلم
کاش ميشد مثله قديما باز بشينيم عاشقونه باهم
من به همين دلخوشم که يه روزي عشقِ تو بشم
تو ميدونستي اگه بري من خودمو ميکشم
اما تورو تا نبينم دوست ندارم بميرم
من يه روز هرجا که باشي دستِ تورو ميگيرم
اما تورو تا نبينم دوست ندارم بميرم
من يه روز هرجا که باشي دستِ تورو ميگيرم
باز يه شبِ پُره غم ، باز تورو بونه کرده دلم
کاش ميشد مثله قديما باز بشينيم عاشقونه باهم
من به همين دلخوشم که يه روزي عشقِ تو بشم
تو ميدونستي اگه بري من خودمو ميکشم
اما تورو تا نبينم دوست ندارم بميرم
من يه روز هرجا که باشي دستِ تورو ميگيرم
اما تورو تا نبينم دوست ندارم بميرم
من يه روز هرجا که باشي دستِ تورو ميگيرم
بالاخره رسيدم... هوا تاريک شده... نميدونم کجا بايد دنبال رزا بگردم... تصميم ميگيرم برم خونه ي پدر رزا... به يه خانم که دست بچه ي کوچيکشو گرفته ميگم: ببخشيد
با تعجب به لباسايه من نگاه ميکنه و ميگه: بله خانم
-ببخشيد... ميخواستم بدونم منزل آقاي کوهدل کجاست؟
خانم: قاسم رو ميگيد؟؟
-بله قاسم کوهدل
اگه همينجوري مستقيم بريد بهش ميرسيد مسير راه منم همونطرفه اگه خواستيد نشونتون ميدم
با لبخند بهش نگاه ميکنمو ميگم:لطف بزرگي ميکني
يه نگاه به من ميندازه و يه نگاه به ماشينم
خانم: خانم اون طرف ماشين رو نيست
- مهم نيست پياده ميام
خانم: ولي ممکنه ماشينتونو خط بندازن
با مهربوني نگاش ميکنمو ميگم: مهم نيست عزيزم، اينقدر هم منو خانم صدا نکن... اسمه من روژانه
يه لبخند بهم ميزنه و ميگه: منم زهرا هستم... اينم پسرم کاظمه
-از ديدارت واقعا خوشبختم
بعد ميرم سمت ماشينو داشبورد رو باز ميکنم چند تا شکلات کاکائويي مغزدار بيرون ميارم برميگردم جلوي کاظم زانو ميزنم و بهش شکلات ميدم... عاشقه بچه هام
-سلام آقا کاظم... از آشناييت خيلي خيلي خوشبختم مرد کوچک
با خجالت از من شکلاتا رو ميگيره
زهرا: کاظم از خانم تشکر کن
کاظم با خجالت ميگه: مرسي خانم
-روژان عزيزم، روژان صدام کن
زهرا: اما...
-اما و آخه نداره گلم... ما تقريبا هم سنيم...
لبخند مهربوني ميزنه
- يه لحظه صبر کن ماشينو يه گوشه پارک کنم بريم
ماشينو يه گوشه پارک ميکنمو وسايلامو برميدارم و به سمت زهرا ميرم...
-خوب... خانمي راه بيفت بريم
زهرا: روژان خانم...
ميپرم وسط حرفشو ميگم روژان
ميخنده و ميگه: روژان از شهر اومدي؟...
-آره اومدم دنباله خواهرم... يه هفته پيش اومده اينجا
زهرا: خواهرتون؟؟ همون دختر شهري؟؟
-پس ديديش؟؟
زهرا: همه اين روستا ايشون رو ميشناسن؟؟ با اون اتفاقي که افتاده
دلم هري ميرزه پايين
با صداي لرزون ميگم: مگه چي شده؟؟
زهرا: خانم غوغايي شد...فقط در همين حد ميدونم که پسرعموي ارباب از خواهرتون خوشش اومد... اما خواهرتون قبول نکرد... ميخواست برگرده شهر... که ارباب جلوش رو ميگيره
-خوب بعدش؟؟
زهرا: مثله اينکه تو خونه ي پدريش زندانيه.. آخر هفته ي آينده عروسيشه
-يعني هنوز چيزي نشده
زهرا: نه... ولي به زودي ميخوان عروسي بگيرن
زيرلب ميگم: خدا رو شکر
زهرا: روژان تو نميتوني خواهرتو برگردوني
با ترس برميگردم سمتشو ميگم: مگه نگفتي اتفاقي نيفتاده؟
زهرا: درسته ولي خونواده ي ارباب فقط کافيه دست رو چيزي بذارن تا به دستش نيارن آروم نميشن... ارباب تازه فوت کردن و پسراشون جايه پدرو گرفتن...الان پسر بزرگ ارباب شده... اونا خيلي بيرحم هستن
يه پوزخند ميزنمو ميگم: خواهر من چيزي نيست... اون همه هستي منه... من اجازه نميدم دست ارباب و خونوادش به خواهرم برسه... راستي خونواده ي رزا چيکار کردن؟
زهرا با تعجب نگاه ميکنه و ميگه: رزا کيه؟
-آخ ببخشيد... حواسم نبود منظورم خونواده ي خواهرم بود...
بعد با لبخند اضافه ميکنم اسم خواهرم رزاست
لبخند مهربوني ميزنه و ميگه: پدر رزا تا اسمه پول بياد... از همه چيز ميگذره... همه روستا هنوز يادشونه که چه جور بچه شو فروخت... من خودمم از خونوادم شنيدم
با عصبانيت ميگم: اختيار رزا با پدرش نيست... اون از نظر قانوني هيچ نسبتي با خواهرم نداره... از اول هم نبايد ميذاشتم خواهرم تنها به اين روستا بياد
بعد با لحن ملايمتري ميگم: مادر رزا چي کار کرد؟
زهرا: چي ميتونه بگه شوهرش بچشو جلوي چشماش فروخت نتونست کاري کنه بعد تو ميگي اون چي کار ميکنه... فقط اشک ميريزه...
سري به نشونه ي تاسف تکون ميدمو ميگم: خواهرو برادراش هيچ کار براش نکردن
زهرا: برادراش که کپي قاسم هستن... خواهراش هم که همه به جز سوسن ازدواج کردن... بعدش هم تو اين روستا زن روي حرف مردش حرف نميزنه... دخترا نميتونند کاري کنند
خدايا خواهرم بين چه قومي گير افتاده... اينا اصلا از انسانيت بويي نبردن
زهرا: همينجاست...
نگاهي به خونه ميندازمو ميگم: مرسي زهرا... واقعا ازت ممنونم کمک بزرگي بهم کردي... اگه روزي به کمکم احتياج داشتي حتما رو من حساب کن... و يکي از کارتاي شرکت رو بهش ميدمو ميگم اين پشت شماره من نوشته شده
زهرا: ولي خانم.....
با لبخند ميگم: هيس... اتفاق که خبر نميکنه... امروز تو به من کمک کردي... شايدم يه روز من بهت کمک کردم
زهرا: من که کاري نکردم
- همين که منو به اينجا رسوندي و اطلاعات مفيدي بهم دادي ازت ممنونم.. حداقلش اينه که من الان خونواده ي خواهرمو ميشناسمو ميدونم چه جوري باهاشون برخورد کنم
مهربون نگام ميکنه
-برو گلم... خدا به همرات باشه... ديگه مزاحمت نميشم
بعد جلوي کاظم زانو ميزنمو ميگم: مواظبه ماماني باش آقا کاظم
کاظم: چشم
-آفرين پسر خوب
بلند ميشمو ميگم: خداحافظت باشه گلم
زهرا: خداحافظ
دستي به نشونه ي خداحافظي تکون ميدمو بعد برميگردمو به خونه ي پدري رزا نگاه ميکنم
خونسرديمو حفظ ميکنم و ميرم سمت در... زنگي نميبينم که بخوام زنگ بزنم... چند ضربه محکم به در ميزنم... کسي جواب نميده... دوباره چند ضربه به در ميزنم... بازم کسي جواب نميده... يکي از همسايه ها از خونه اش مياد بيرون و يه جوري نگام ميکنه ميگه: دختر در نزن کسي خونه نيست
تفاوت فاحشي که بين لباساي منو مردم روستا هست باعث جلب توجه ميشه... يه شلوار جين چسبان... با مانتوي کوتاه... موهاي جلومم هم کج ريختم رو صورتم... عينک آفتابيم هم رو موهامه.... آرايشه چنداني ندارم فقط يه خورده رژ زدم.... از آرايش زياد متنفرم... کلا از آرايش متنفرم... از وقتي اومدم کاملا معلومه که اينجايي نيستم... حتي اگه از لباسم هم معلوم نبود از نحوه ي صحبت کردنم معلوم ميشد... چون مردم اينجا با يه لهجه ي قشنگي حرف ميزنند... ولي من لهجه ندارم
-ببخشيد خانم ميتونم بپرسم کجا رفتن؟
يه جوري نگام ميکنه و ميگه: من شما رو به خاطر نميارم
-چند روزي هست که خواهرم به اين روستا اومده.... اومدم دنبالش
يهو رنگ نگاش عوض ميشه و ميگه: تو خواهر رزايي
وقتي ميبينم خواهرمو ميشناسه دلم پر از شعف ميشه:خانم تو رو خدا بگين خواهرم کجاست من خيلي نگرانم... من روژانم... خواهر رزا
با مهربوني ميگه: پس بالاخره اومدي... به زحمت تونستم باهات تماس بگيرم
از هيجان دستام ميلرزه چند قدم فاصله ي بينمون رو طي ميکنمو محکم بغلش ميکنم.... ميگم: پس شما بودين؟ اون خانمه پشت تلفن شما بودين
اشک تو چشماش جمع ميشه و ميگه: آره... خودم بودم... رزا زندوني بود... از مادرش ميخواد يه جوري باهات تماس بگيره... اما مادرش هم نميتونست از خونه بياد بيرون... پدره فهميده بود... مادر رزا شمارتو به من ميده منم باهات تماس ميگيرم... تو اين چند روز خيلي به اين دختر ظلم شد؟... کمکش کن
با التماس ميگم: بهم بگين خواهرم کجاست؟؟
خانم: آروم باش دخترجون... به زور بردنش خونه ارباب
قلبم مياد تو دهنم
-با صداي لرزون ميگم: مگه قرار نبود آخر هفته عروسي بگيرن
خانم: تو از کجا ميدوني؟
- يکي از اهالي روستا منو راهنمايي کرد تا اينجا رو پيدا کنم تو راه برام ماجرا رو تعريف کرد
سري تکون ميده و ميگه نگران نباش: فقط بردنش اونجا که خياط لباسش رو براي عروسي آماده کنه
نفسي از سر آسودگي ميکشمو ميگم: کي ميان
خانم: فکر کنم فردا ظهر
-چــــــــــي؟؟
خانم: دختر آرومتر
-ببخشيد خيلي نگران و عصبي ام... مگه نگفتين فقط ميخواد لباس آماده بشه پس چرا اين همه مدت ميخوان اونجا بمونند؟
خانم: عروس رو ميبرن تا براي عروسي آماده کنند... فقط لباس نيست که کلي کار ديگه هم دارن... نگران نباش
-ميشه آدرسه خونه ارباب رو بهم بدين... من بايد الان برم
خانم: دختر ديوونه شدي... ارباب اگه بفهمي کسي اطراف خونش ميپلکه طرفو نيست و نابود ميکنه... تو ميخواي بي اجازه بري خونش...اونم اين وقت شب... هيچکس حق نداره بي اجازه بره خونه ارباب...
-من هيچکس نيستم... من خواهر رزا هستم... خانم خواهش ميکنم... شما فقط آدرسو بهم بدين... من به کمکتون احتياج دارم... اگه بهم نگين... در تک تک خونه هاي روستا رو ميزنم تا آدرسه ارباب رو پيدا کنم
خانم: فکر نميکردم اينقدر خواهرتو دوست داشته باشي... وقتي مادر رزا گفت به اين شماره زنگ بزنو ماجرا رو براش تعريف کن با خودم گفتم محاله يه غريبه خودشو به درد سر بزنه
با لحن محکمي ميگم: من غريبه نيستم... رزا خواهرمه... همه هستي منه...
با مهربوني ميگه صبر کن پسرمو صدا بزنم راهنماييت کنه... اين وقت شب تنها نميتوني جايي رو پيدا کني
-ممنونم خانم واقعا ممنونم
ميره داخله خونه و من با استرس جلوي در خونشون راه ميرم... بعده مدتي يه پسره چهارده پانزده ساله از خونه بيرون مياد
خانم: سعيد ديگه سفارش نکنما خانم رو رسوندي سريع بيا خونه
سعيد: باشه مامان
خانم: دخترم سعيد راهو بهت نشون ميده ولي بقيش ببا خودته... من باز ميگم صبر کن فردا خواهرت اومد دستشو بگيرو برو
-خانم من تا فردا دلم هزار راه ميره بايد برم... فعلا خداحافظ
خانم: خداحافظ دخترم
پسر به سمت من ميادو ميگه: سلام خانم
لبخندي ميزنمو ميگم: سلام آقا سعيد... ببخش که مزاحمت شدم... ميشه لطف کني و راه رو بهم نشون بدي
-پشت سرم بياين
مسير برام آشناست... داريم ميريم به سمتي که ماشينمو اونجا پارک کردم
- ببخشيد.... اون مسيري که ميخوايم بريم ماشين رو هست
سعيد: بله خانم... ولي اين وقت شب ماشين کجا بود؟
-من ماشين دارم
سعيد: ماشينتون کجاست؟
- يکم جلوتر
سري تکون ميده و ديگه چيزي نميگه...وقتي به ماشين ميرسيم... بهش اشاره ميکنم... اون هم سوار ميشه... منم وسايلامو ميندازم رو صندلي عقب و سوار ميشم... ماشينو روشن ميکنمو اون مسيرو بهم نشون ميده
سعيد: خانم همين جا نگه دارين
با تعجب ماشينو نگه ميدارمو ميگم: چي شده؟؟
سعيد: از اينجا به بعد منطقه ممنوعه هست
وقتي نگامو ميبينه ادامه ميده و ميگه: ارباب اجازه نميده هر کسي وارد اين منطقه بشه...
-دستت بابت که راهنماييم درد نکنه... از اينجا به بعد خودم ميرم... فقط يه چيزي... ميشه راحت خونه رو پيدا کرد...
سعيد: خانم تو اون منطقه فقط يه ويلا هست که ارباب با برادرش اونجا زندگي ميکنه
-ممنون بابت کمکت
سعيد: انجام وظيفه بود خداحافظ
-لطف کردي خداحافظ
ماشينو به حرکت در ميارم... هر چي ميرم نميرسم... از دور يه ماشين رو ميبينم... يه نفر صندوق عقب ماشينو باز کرده و داره يه چيزي ازش در مياره... يکي هم با لبخند به ماشين تکيه داده... يکم که ميرم جلوتر متوجه ميشم يه نفر هم تو ماشين نشسته....
ماشينو نگه ميدارمو ميگم: ببخشيد آقايون
هر سه نفر با چشماي گرد شده نگام ميکنند... دليله تعجبشون رو نميدونم... بالاخره اوني که به ماشين تکيه داده بود به سمت ماشينم ميادو ميگه: بله خانم؟
-ببخشيد آقا شما اهل اين روستا هستين؟؟
با شيطنت يه لبخند ميزنه و ميگه: شما فکر کن بله
با جديت نگاش ميکنمو ميگم: شنيدم اين اطراف يه ويلا هست... ميخواستم ببينم دارم مسيرو درست ميرم
چشماش از شيطنت برق ميزنه و ميگه: کاملا درسته.. يه خورده ديگه ادامه بدين ميرسين... فقط شما نميترسين که تنها به اين منطقه اومدين
-از چي بايد بترسم؟
پسر: در مورد منطقه ممنوعه چيزي نشنيدين؟؟
-آخه من بيکار نيستم فکرمو مشغول اين چرنديات کنم... شب خوش
اون پسري که داشت از صندوق عقب چيزي بر ميداشت اومد طرف ماشينو گفت: ماهان بيا اين طرف ببينم، خانم شما به چه اجازه اي....
حوصله ي جر و بحث ندارم... من کارايه مهمتر از اين دارم که بايد انجام بدم... بي تفاوت شيشه ي ماشينو بالا ميکشمو ماشينو به سرعت به حرکت در ميارم...
زير لب زمزمه ميکنم: عجب آدمايي تو اين دوره زمونه پيدا ميشن... رو زمين خدا هم داريم راه ميريم بايد از مردم اجازه بگيريم
همينجور که غرغر ميکردم چشمم به ويلا ميفته... با خوشحالي ماشينو پارک ميکنمو به سمت در خونه حرکت ميکنم... دستمو ميذارم رو زنگ خونه و بر نميدارم
صدايه قدمايه يه نفرو ميشنوم... درو باز ميشه... يه پيرمرد رو روبروي خودم ميبينم
پيرمرد: چته دختر مگه سر آوردي؟
-ميتونم بيام داخل
پيرمرد: دختر جون نصفه شبي شوخيت گرفته؟
-آقا به قيافم ميخوره که براي شوخي اين همه راه رو از تهران اومده باشم... من اومدم دنباله خواهرم...
پيرمرد با دهن باز نگام ميکنه... ميبينم اينجوري فايده نداره... ببخشيد آقا بهتره بريد کنار...نه مثله اينکه فايده نداره درو هل ميدمو خودم داخل ميشم پيرمرد به خودش مياد: دختر تو همينطوري نميتوني وارد بشي
بي توجه به حرفاش در ورودي را پيدا ميکنم درو با سرعت باز ميکنمو خودمو ميندازم داخل... راهرو رو رد ميکنم و به سالن ميرسم... چند تا چشم خيره ميشن به من...
يکي از خانما بلند ميشه و ميگه: دختر تو کي هستي؟ اينجا چيکار ميکني
با نيشخند ميگم: خواهر عروس... خيلي بده خواهرعروس رو به عروسي خواهرش دعوت نکنن
بعد با خونسردي تمام ميرم رو يه مبل يه نفره ميشينمو ادامه ميدم: البته وقتي خوده عروس راضي به ازدواج نيست... جاي تعجب هم نداره که رضايت خونوادش مهم باشه
همون زن با اخم ميگه: چرا واسه خودت چرت و پرت ميگي دختر؟... هم عروس هم پدر عروس هم خونوادش راضي اند
با يه پوزخند ميگم پدر عروس فوت شده... مادر عروس فوت شده... تنها بازمانده ي خانواده ي عروس بنده هستم...
زن با اخم نگاهي به مردي که جلوش نشسته ميکنه و ميگه: قاسم اين دختره چي ميگه؟
قاسم: خانم چرت و پرت ميگه
از جام بلند ميشمو با خونسردي جلوي قاسم وايميستم و ميگم: من چرت و پرت ميگم... آقاي به اصطلاح محترم من همين الان هم ميتونم ثابت کنم که تو هيچي صنمي با رزا نداري... من ميتونم به صورت قانوني ثابت کنم که مسئوليت رزا با شما نيست
زن: دختر بشين ببينم چي ميگي
با لحن سردي ميگم: احتياجي به نشستن نيست.. بهتره بگين خواهرم کجاست؟
تو همون لحظه در يکي از اتاقا باز ميشه و رزا از اتاق مياد بيرون
خدايا اين چرا اينجوريه.... همه صورتش کبوده...اشک تو چشام جمع ميشه... بي توجه به بقيه ميرم سمت رزا و محکم بغلش ميکنم که آخش در مياد... سريع رهاش ميکنمو با نگراني ميگم: چي شد خواهري؟
رزا که انگار بعد مدتها يه آغوش گرم پيدا کرده باشه ميزنه زير گريه.... خيلي عصبي ام... با جديت ميگم: رزا لباسات کجاست... به يه اتاقي اشاره ميکنه
-برو لباساتو عوض کن... همين حالا برميگرديم
زن: منظورت چيه... آخر هفته عروسيه
-کدوم عروسي خانم؟ بذارين يه چيزي رو صاف و پوست کنده بهتون بگم و خيالتون رو راحت کنم اگه آقاي کوهدل بهتون قولي داده يا ازتون پولي گرفته بايد بگم حسابي سرتون کلاه رفته... اين آقا 24 سال پيش رزا مبلغ هنگفتي از پدرم گرفت و رزا رو به پدرم فروخت و از لحاظ قانوني هم همه چيز ثبت شده... حتي شناسنامه رزا هم به نام پدر و مادر منه... مسئوليت رزا اصلا ا اين آقا نيست
زن: چـــــــــــــــــــــي؟
يه نيشخند ميزنمو ميگم از شما چقدر گرفته
زن: قاسم اين دختره چي ميگه؟
قاسم رنگش پريده و ميگه: خانم... من... من
زن با فرياد ميگه : تو چي لعنتي....
-اگه بخواين ميتونم مدارک رو هم بهتون نشون بدم
رزا لباساشو عوض کرد و از اتاق خارج شد دستشو ميگيرمو ميگم: بريم
زن: دختر، رزا نميتونه از خونه خارج بشه... ماکان براش دو تا محافظ گذاشته... چون يه بار داشت فرار ميکرد.......
با عصبانيت ميپرم وسط حرفشو ميگم: چــــــــــي؟ اين آقا خيلي بيجا کردن... مگه ازدواج زوريه.... دست رزا رو ميگيرم و با خودم ميکشم که دوتا مرد جلوم رو ميگيرن... صداي گريه رزا بدجور رو اعصابمه اما با ملايمت به سمت رزا برميگردمو ميگم: گريه نکن خواهري من از اينجا ميبرمت بيرون... مگه بهم اعتماد نداري؟
با مظلوميت ميگه: چرا.... به هيچکس تو دنيا به اندازه ي تو اعتماد ندارم
-پس آروم باش... من اينجام
سري تکون ميده و با نگراني نگام ميکنه
برميگردم سمت اون دو تا مردو ميگم: آقايون بهتره راه رو باز کنيد
يکي از مردا پوزخندي ميزنه و ميگه: ما از جنابعالي دستور نميگيريم...
خيلي سعي ميکنم هيچي نگم.... با عصبانيت هلش ميدم..... چون توقع چنين عکس العملي رو ازم نداشت تعادلشو از دست ميده و ميخوره زمين... دست رزا رو ميگيرمو سعي ميکنم رد بشم ولي اون يکي محافظه دست آزادمو ميگيره و ميپيچونه... دست رزا رو ول ميکنم... بالاخره اين کاراته يه جا بايد بدردم بخوره... با چند تا ضربه نقش زمينش ميکنم... ميخوام دست رزا رو بگيرم که با اون يکي محافظ روبرو ميشم... اين يکي قويتره... ولي من نميتونم شکست بخورم... نه براي لج و لجبازي... نه برايه نشون دادن قدرتم... من بخاطر خواهرم بايد قوي باشم... از نفس افتادم ولي بالاخره اون رو هم نقش زمين ميکنم... همونطور که نفس نفس ميزنم دست رزا رو ميگيرمو ميخوام به سمت راهرو برم... که سه نفر وارد سالن ميشن و با تعجب به وضع نابه سامان سالن نگاه ميکنند... با تعجب به دو تا از پسرا نگاه ميکنم... همونايي هستن که تو جاده ديدم و اون سومي که برام ناآشناهه لابد همونيه که تو ماشين نشسته بود... اون پسري که بي توجه به اون شيشه رو بالا بردمو راه افتادم چند قدم مياد جلو و با تعجب به محافظا نگاهي ميکنه... کم کم تعجب جاي خودشو به خشم ميده و داد ميزنه: اين جا چه خبره... اين دختره اينجا چه غلطي ميکنه؟
با يه پوزخند ميگم: بهتره من و خواهرم ديگه رفع زحمت کنيم... فکر کنم اقوام بهتون بگن بنده اينجا چه غلطي ميکردم... با اجازه
پسر: يکي بهم بگه تو اين خراب شد چه خبره؟
زن: ماکان عزيزم من همه چيزو برات توضيح ميدم
برميگردم سمت رزا
-بريم عزيزم
ماهان با تعجب ميگه: چرا صورت اين دختر اين جوري شده؟
ماکان با بي حوصلگي مسير نگاه ماهان رو دنبال ميکنه ولي تا چشمش به رزا ميفته خشکش ميزنه
و اما اون پسر که تا الان ساکت بود مياد به طرف رزا... که رزا پشت من قايم ميشه... نگاه خشمگيني به پسره ميندازمو ميگم اگه ميخواي مثله اون دو تا محافظا نفله بشي بيا جلو...
پسر: من کاريش ندارم
-کاملا معلومه...
پسر: من عاشقه رزا هستم
-خوب اين که يه چيز عاديه... خيليا رزا رو دوست دارن يا عاشقشن... دليل نميشه که رزا با همه شون ازدواج کنه
پسر: اما رزا خودش موافقت کرد
با ناباوري ميگم: چـــــــــــي؟
پسر: باور کن... ميتوني از خودش بپرسي؟
-رزا اين پسره چي ميگه
رزا با گريه ميگه: بابا مجبورم کرد و سرشو ميذاره رو شونمو زار زار گريه ميکنه
اشک تو چشام جمع ميشه
برميگردم به سمت پسره و ميگم شنيدين؟... من خودم از اهالي اينجا شنيدم که رزا ميخواست برگرده اما ارباب نذاشت... حالا اين ارباب کيه من خبر ندارم... اما يه چيز رو خوب ميدونم آقا پسر که با شما بي نسبت نيست
پسره برميگرده به سمت ماکان و با ناباوري ميگه: ماکان تو واقعا اين کارو کردي؟
ماکان: من براي پسرعمو و دوست دوران کودکيم هر کار ميکنم
يه پوزخند ميزنمو ميگم: زحمت ميکشي... ظلم کردن به مظلوم کاره خيلي بزرگيه... کمک خواستين حتما خبرم کنيد
با خشم نگام ميکنه و هيچي نميگه... پسره مياد به سمت رزا که رزا خودشو کنار ميکشه... ماهان با يه لحن غمگين ميگه: کيارش فعلا بيخيال شو...
ولي کيارش بي توجه به حرف ماهان با يه قدم خودشو به رزا ميرسونه و محکم بازوهاشو ميگيره که آخ رزا درمياد
کيارش: چي شد رزا؟
-چيز زياد خاصي نيست... کتکش زدن تا راضيش کنن زنت بشه
کيارشبا ناباوري بازوهاي رزا رو ول ميکنه و ميگه: به خدا من عاشقتم... باور کن من از هيچکدوم اين اتفاقا خبر نداشتم
صداقتو از تو چشماش ميخونم... ولي من چيکار ميتونم کنم اگه خواهرم دوستش نداره من نميتونم مجبورش کنم...
ماکان: کيارش چرا اينقدر خودتو کوچيک مي....
کيارش ميپره وسط حرف ماکانو ميگه فقط خفه شو، مگه نگفتم تو اين مورد دخالت نکن، تو اين کارو باهاش کردي
ماکان با يه لحن غمگيني ميگه: کيارش من اين کارو باهاش نکردم... من فقط به پدرش مبلغي پول دادم تا راضيش کنه... با قول مهريه و شيربها... ديگه هيچي
خندم ميگيره... با صداي بلند ميخندم ... همه با تعجب بهم نگاه ميکنند... ماکان با خشم ميگه: چته، ديوونه شدي؟
به زحمت خنده مو قورت ميدمو ميگم: من نه ولي مطمئنم اگه بفهمي چه کلايي سرت رفته حتما تو يکي ديوونه بشي
با خشم ميگه منظورت چيه؟
همه با نگراني به ماکان نگاه ميکنند... دليله اين نگراني رو درک نميکنم...
حتي رزا هم دستمو ميکشه و ميگه:روژان تمومش کن... تو چشماش التماس موج ميزنه
به رزا نگاه ميکنمو ميگم: برو تو ماشين... منم الان ميام
ماهان: من تا ماشين همراهيش ميکنم
با فرياد ميگم: نــــــــــــــه!!
ماهان با ترس يه قدم عقب ميره و ميگه: چي شده.... انتظار نداري که به تو خونوادت اعتماد داشته باشم...
بعد با صدايي آرومتر برميگردم سمت ماکانو ميگم به خونوادتون همه چيزو گفتم... از همونا بشنوين من ترجيح ميدم خواهرمو به بيمارستاني... درمانگاهي جايي برسونم... از سالن و راهرو عبور ميکنيمو به حياط ميرسيم... به رزا کمک ميکنم بشينه تو ماشين... سايه ي يه نفرو کنار ماشين احساس ميکنم... سرمو بر ميگردونمو ماکان رو پشت سرم ميبينم
-بله؟ کاري داشتين
نگاهي به رزا ميندازه... انگار دلش براي رزا به رحم اومده... چون يه لبخند تصنعي ميزنه و ميگه: يه کار کوچيک باهات داشتم ميشه چند دقيقه باهام بياي... يه نگاه به رزا ميندازم که با ترس به ما دو نفر خيره شده... يه آه عميق ميکشمو ميگم: رزايي نترس دو دقيقه صبر کن الان ميام
چشمم ميفته به ماهان و کيارش که تو چشماشون غم موج ميزنه
-رزايي داخل خونه نميرم همين بيرونم
ماکان: رزا باور کن من با خواهرت کاري ندارم... فکر نميکردم خونوادت اين بلا رو سرت بيارن... فقط چند لحظه ميخوام باهاش حرف بزنم
به رزا نگاه ميکنم... انگار از ترسش کم شده... سري تکون ميده و به من ميگه: روژان زود بيا
-باشه گلم
ماکان ميره سمت ماهان و کيارش... منم ميرم به همون سمت
-امرتون؟
با عصبانيت ميگه: منظورت از اون حرفا چي بود؟
از همينجا هم حواسم به رزا هست
-کدوم حرف؟... من خيلي حرفا زدم
ماکان: به من نگاه کن... بدم مياد وقتي دارم با کسي حرف ميزنم حواسش جاي ديگه باشه
-خواهرم برام مهمتره... ترجيح ميدم چشمام به خواهرم باشه... گوشام با جنابعاليه...
يه پوزخندي ميزنه و ميگه: واسه همين تنها فرستاديش
ماهان و کيارش بي حرف به گفت و گوي ما گوش ميکنند
منم متقابلا يه پوزخند تحويلش ميدمو ميگم: تو کاري که بهت مربوط نيست دخالت نکن... مثله اينکه حرفي براي گفتن نداري پس بيخودي وقتمو نگير
بعد با بي تفاوتي از جلوش رد ميشم
هنوز چند قدم ازش دور نشدم که مچ دستم رو ميگيره و ميگه: منظورت از حرفايي که زدي چي بود؟
وقتي ميبينه منظورشو نفهميدم با عصيانيت ميگه: منظورت چي بود که سرم کلاه رفته؟
-آهان...
ماکان با عصبانيت مچ دستمو فشار ميده و ميگه: آهان و کوفت... ميگي يا مجبورت کنم
خندم ميگيره ولي به زور خندمو قورت ميدونمو با شيطنت ميگم: به خدا چوب خشک نيست... دسته...
ماکان: چي؟
-ميگم اون دست صاب مردتو بکش.. دستم شکست...
بعد زير لبي ميگم انگار دزد گرفته... نگام تو نگاه ماهان گره ميخوره... معلومه خندش گرفته ولي نميدونم چرا جرات خنديدن نداره
ماکان: ميگي يا با يه فشار بشکونم
-زحمت نکشين... تا حالا ديگه شکسته... راستي چسب دارين...
ماهان ديگه نميتونه خودشو کنترل کنه و ميزنه زير خنده... يه لبخند محو هم رو لباي کيارش ميشينه... ماکان با عصبانيت دستمو ول ميکنه... صداي خواهرمو ميشنوم داره صدام ميکنه
-ببخشيد يه لحظه
بعد بي توجه به سه نفرشون ميرم سمت رزا
-چي شده گلم؟
رزا: روژان زودتر بيا از اينجا بريم... با اين پسره دهن به دهن نشو خطرناکه
-کي؟؟
رزا: ارباب رو ميگم
-اين ماکانو ميگي...
رزا: اوهوم
-اين کجاش خطرناکه... اين که منو ياد سگ همسايمون ميندازه
رزا: روژان
-مگه دروغ ميگم... از بس پاچه ميگيره... راستي تو يادته اسمه سگه همسايمون چي بود؟؟ ميخوام از اين به بعد به اون اسم صداش کنم
نميدونم چرا هي رزا ابرو بالا ميندازه
-رزا چيزي شده؟
رزا تا ميخواد دهن باز کنه ميگم: به خدا سگ حيوون بي آزاريه... کاريش نداشته باشي گازت نميگيره... به اين هاپو هم بي محلي کني کار جوره
باز ميبينم ابروهاشو ميندازه بالا
-الهي بميرم برات خواهر... اينا چه بلايي سرت آوردن... همه جور مرضي گرفته بودي به جز تيک عصبي که اينم اينا نصيبت کردم
رزا با فرياد ميگه: روژان ميذار........
-هيس حرف نزن... خدايا خواهرم خل و چل شدو رفت... رزايي بيا همين کيارشو بگير... فردا پس فردا تو دستم باد ميکنيا... من مطمئنم اين هاپوهه هنوز گازش نگرفته... براي جلوگيري از خطراته احتمالي آمپول هاري هم بهش ميزنيم... نظرت چيه خواهري؟
رزا که معلومه خندش گرفته ميگه: بهتره به پشتت يه نگاهي بندازي؟
-وقت واسه اين کارا زياده خواهري...
رزا با فرياد ميگه: روژان خفه شو
-چه جوري رزايي؟
رزا: خواهش ميکنم ساکت شو...
-کاره خوبي ميکني خانمي تو خواهش کن منم اگه صلاح دونستم انجام ميدم... بذار يه سر برم ببينم اين هاپو چي ميگه زود ميام نترسيا
رزا با ترس به پشت نگاه ميکنه...همين که برميگردم به يه چيز محکمي برخورد ميکنمو ميخورم زمين
-آخ.... رزا اينجا کي ديوار ساختن که من نفهميدم...
با اين حرف من ماهان و کيارش با صداي بلند ميزنند زير خنده... رزا هم با ترس نگام ميکنه... اما ماکان با عصبانيت ميگه: يک ساعت منو علاف کردي که بياي اينجا چرت و پرت تحويل خواهرت بدي
حالا متوجه ميشم... که اون ديوار کسي نبوده جز ماکان... همونجور که دماغمو ميمالم ميگم: بچه پررو... دماغمو زدي شکوندي... به جاي عذرخواهيته
ماکان با چشماي گرد شده ميگه: تو ملکه خصوصي من واستادي و داري به من توهين ميکني توقع عذرخواهي هم داري چيز ديگه هم ميخواي تعارف نکن؟
- بذار فکر کنم وقتي يادم اومد خبرت ميکنم
مچ دستمو ميگيره و با خودش ميکشه يه گوشه و ميگه عينه بچه آدم ميگي منظورت چي بود يا نه؟
-هوم...نه نميگم...
بعد با مظلوميت ميگم: آخه من فرشته ام چه جوري مثله بچه ي آدم حرف بزنم
ماکان با داد ميگه:روژان
- جونم هاپويي؟
معلومه کلافه شده.. خودمم خسته شدم ميخوام زودتر برم پيشه خواهرم... شروع ميکنم به حرف زدن
-قاسم از لحاظ قانوني نسبتي با رزا نداره... سرتو کلاه گذاشت و لابد ازت کلي پول گرفت
ماکان: چــــــــــــي؟
-چرا داد ميزني کر که نيستم... ميشنوم
ماکان: مگه قاسم پدر رزا نيست
-اوهوم
ماکان: پس مشکل چيه؟
-از همون اول قانونا بچه رو به پدر من واگذار کرد... مسئوليت رزا اصلا با قاسم نيست... پدر و مادرم چند ماه پيش فوت ميشن و ما از طريق دوست بابام ميفهميم پدر و مادر واقعي رزا اين جا هستن...
اشک تو چشام جمع ميشه ولي با اينحال ادامه ميدم: خواهر مظلومم مياد اينجا تا پدر و مادرش رو پيدا کنه... اما اون قاسم لعنتي
ماکان دستشو مياره بالا و ميگه: همه چيز رو فهميدم...
بعد با عصبانيت ميگه به حساب اون احمق هم ميرسم... حالا مسئوليت رزا با کيه؟
-خودش؟
ماکان: مگه تو خواهر بزرگش نيستي؟
-من چه خواهر بزرگش باشم چه نباشم هيچي تغيير نميکنه... مسئوليت زندگي رزا با خودشه...
ماکان با اخم ميگه: کيارش واقعا دوستش داره
-ميدونم
با تعجب نگام ميکنه
-خوب چيه؟؟ اينو هر احمقي از نگاهاي عاشقونه اش به رزا ميفهمه
ماکان: پس چرا نميذاري اين ازدواج سر بگيره
با عصبانيت ميگم: حالت خوبه؟ وقتي خواهرم علاقه اي به پسرعموي جنابعالي نداره چرا من بايد اين اجازه رو بدم... اصلا من کي هستم که بخوام اجازه بدم... اصله کاري رزاست که با کاري که جنابعالي کردي مطمئن باش واسه هميشه از پسرعموت متنفر شده
ماکان با عصبانيت تو چشمام زل ميزنه و ميگه: بهتره اذيتم نکني که بد ميبيني
-من تا همين الانش هم از جنابعالي خوبي نديدم
بعد بي توجه به همه سوار ماشين ميشنمو ماشين رو روشن ميکنم و اونو به حرکت در ميارم
-بهتره يکم استراحت کني... همه چيز تموم شد خواهري
رزا: روژان الان کجا ميريم؟
- به نزديک ترين درمانگاه يا بيمارستان
رزا: من خوبم روژان
-ترجيح ميدم مطمئن بشم... چشماتو ببندو بخواب
لبخندي ميزنه و ميگه: ممنونم ازت... بابت همه چيز ازت ممنونم
هيچي نميگم فقط لبخندي رو لبام ميشينه...
مطالب مشابه :
رمان در اغوش مهربانی (قسمت دوم)
رمان در اغوش مهربانی (قسمت دوم) رمان پیله ات را بگشا(جلد دوم قتل سپندیار) رمان بی عشق
رمان در آغوش مهربانی(قسمت اخر)
رمان در آغوش مهربانی ماکان دوباره به جلد جدي خودش شد که مجبور شدم براي بار دوم به
رمان در آغوش مهرباني (قسمت دوم)
بـــاغ رمــــــان - رمان در آغوش مهرباني رمان پونه (جلد دوم) رمان در آغوش مهربانی arameeshgh20.
رمان در آغوش مهربانی 21 (قسمت آخر)
رمــــان ♥ - رمان در آغوش مهربانی 21 (قسمت آخر) - میخوای رمان بخونی؟ (جلد دوم قدیسه نجس)
رمان در اغوش مهربانی (قسمت سوم)
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان در اغوش مهربانی رمان ملودی مجازی(جلد دوم پرنسس مجازی"andrea")
رمان در آغوش مهربانی قسمت آخر
رمان ♥ - رمان در آغوش مهربانی رمان آبی به رنگ احساس من _ جلد دوم عشق و رمان در آغوش مهربانی.
رمان در آغوش مهربانی 2
رمــــان ♥ - رمان در آغوش مهربانی 2 - میخوای رمان بخونی؟ (جلد دوم قدیسه نجس)
رمان در آغوش مهربانی 1
رمان ♥ - رمان در آغوش مهربانی 1 رمان آبی به رنگ احساس من _ جلد دوم عشق و احساس
برچسب :
رمان در آغوش مهربانی جلد دوم