یخ خواستگاری - زندگی جهادی
"بسم الله الرحمن الرحیم"
بی نام او هرکاری ابتر است
سلام به تمامی مخاطبین عزیز،
پستی که ملاحظه خواهید نمود، یک پست دوقلو است! یعنی هم زمان، به موضوع "یخ خواستگاری" و "زندگی جهادی" می پردازد.
در ابتدا، برای ورود به بحث، شما را به مطالعه ی یک خاطره، از مراسم خواستگاری سردار "عزیز جعفری" فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دعوت می کنم؛ این خاطره، در کتاب "کالک های خاکی"* نوشته شده، و از "سایت خبری فارس" نقل می شود:
" طی دو روزی که مهمان خانواده مهربان بشردوست بودم، چند بار خواستم درخواست خودم را مطرح کنم؛ ولی هر دفعه در لحظه سخن گفتن درباره این موضوع، ناگهان ته دلم خالی میشد و جرأت بیان پیدا نمیکردم.
روز دوم حضورم در آنجا بالاخره دل به دریا زدم و سرِّ ضمیرم را برای پسر ارشد خانواده آشکار کردم؛ ایشان هم خیلی بزرگوارانه حرفهایم را با دقت و حوصله گوش داد و بعد از مشورت با پدر و مادرش در پاسخ به من گفت: «خیلی خوب، فکر میکنم لازم باشد اول شما و دختر خانم یکدیگر را ببینید و حرفهایتان را بزنید؛ اگر باهم به توافق رسیدید من به سهم خودم تلاش میکنم این وصلت پا بگیرد».
در ادامه این گپ و گفت صمیمانه، خود حاج آقا جلسه معارفهای بین من و خواهرشان تشکیل دادند. در این جلسه من یک طرف، حاج آقا طرف دیگر و خواهرشان هم با فاصلهای کم، کنار ایشان روی زمین نشستیم. حاج آقا کتاب در دست گرفته بود و وانمود میکرد دارد مطالعه میکند؛ ما هم باید از این فرصت استفاده میکردیم و حرفهایمان را میزدیم.
یکی از ما دو نفر باید سکوت را میشکست و سر صحبت را باز میکرد؛ باید هر طور شده یخ جلسه را میشکستم؛ این شد که بعد از کلی مِن مِن کردن دلم را به دریا زدم و سن و سال و میزان تحصیلات طرف گفتوگو را پرسیدم. ایشان گفت: «نوزده سال دارم و در سال آخر دبیرستان رشته علوم تجربی تحصیل میکنم» گفتم: «با توجه به سن شما قاعدتاً باید درستان تا حالا تمام شده باشد، چه شده که تمام نشده؟» گفت: «قبل از انقلاب به خاطر حفظ حجابم یک سال نتوانستم ادامه تحصیل بدهم؛ برای همین هنوز دیپلمم را نگرفتم».
در ادامه این گفتوگوی دلهرهخیز، من هم از سوابق دانشجویی خودم برایشان گفتم؛ از خانوادهام که در یزد زندگی میکردند و از وظیفهای که در جبهه به عهدهام گذاشته شده بود. گفتم: «من دانشجوی رشته معماریام؛ اما در حال حاضر فقط یک رزمنده ساده در جبهه هستم و تا وقتی نیاز باشد، در منطقه خواهم ماند».
بعد در حالی که زیر چشمی حاج آقا بشر دوست را زیر نظر داشتم، رو به خواهرشان گفتم: «به امید خدا، اگر هم روزی جنگ تمام بشود، درسم را ادامه بدهم و مهندس معماری بشوم، اصلاً دوست ندارم داخل شهر بمانم. میخواهم بروم روستاها و برای مردم محروم مناطق روستایی خانه و جاده بسازم؛ اگر شما حاضر به ازدواج با من باشید باید خودتان را برای خانه به دوشی و از این روستا به آن روستا رفتن آماده کنید؛ من همسری میخواهم که هم سنگر من باشد».
از آنجا که ایشان هم در بسیج سپاه بابلسر فعالیت میکرد و هم چند بار برای کارهای سازندگی به روستاها رفته بود، روحیه جهادی خوبی داشت، شرایطم را پذیرفت و حتی مرا برای داشتن چنین ایدههایی تحسین کرد.
در پایان گفتوگوی دو نفره، هر دو احساس کردیم تفاهم اصولی وجود دارد و میتوانیم یکدیگر را درک کنیم. بعد از آن جلسه معارفه دیگر معطل نکردم و سریع به تهران برگشتم و تلفنی به خانوادهام در یزد تماس گرفتم. "
سلامتی سرداران اسلام صلوات ... "اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم"
...
امیدوارم که از خواندن این خاطره، لذت برده باشید. حالا می خواهم با استفاده از این خاطره، دو مسئله ی مهم در ازدواج را مطرح کنم:
۱- یخ خواستگاری:
یکی از مهم ترین مشکلات جلسه ی خواستگاری، شکستن یخ اول جلسه هست. یعنی هم هر دو خانواده، و هم آقا و خانم، برای آغاز مکالمه ی دوسویه ** مشکل دارند؛ و هیچ کدام نمی توانند وارد اصل موضوع بشوند!
حتی بعضی از خانواده ها ممکن هست از زمین و آسمان حرف بزنند، اما تا آخر جلسه، سوال های اصلی خود را نپرسند! و موضوع اصلی جلسه ی خواستگاری، زمین بماند.
از آن مهم تر، خود آقا داماد و عروس خانم هستند. همان طور که در خاطره هم دیدید، و این فضا خیلی خوب ترسیم و توصیف شده بود، شکستن یخ مجلس، و شروع کردن صحبت، خیلی سخت است.
من خودم به شخصه، در تمامی مراسمات خواستگاری ای که تا به حال رفته ام، این موضوع را حس کرده ام. با برخی از دوستان صمیمی ام هم که صحبت می کنم، ایشان هم دقیقاً این حس را داشته اند.
بعضی مواقع می شود که به طور مثال، نفس از دهان انسان خارج می شود، اما با تارهای صوتی برخورد نمی کند! ... یعنی شما می خواهید صحبت کنید، منتها صوتی از دهانتان خارج نمی شود! این حالت برای خود من بارها اتفاق افتاده است.
معمولاً برای خلاص شدن از این وضعیت، من چندین سرفه ی کوتاه می کنم، و با دلهره و استرس شدید، که در کوتاه بودن جمله ها ، و لرزش دست و صدا، و عرق ریزان شُرشُر! کاملاً هویدا است، شروع به معرفی خود می کنم.
بالأخره شوخی نیست، بحث یک عمر زندگی است.
منتها برای تازه کار ها بگویم که آن قدر ها هم ترسناک نیست؛ یعنی معمولاً این حالت به شدت خفقان آور، و این اضطراب شدید، طی حداکثر ۵ دقیقه بعد از شروع مکالمه، از بین می رود، و شما می توانید به "خود حقیقیتان" تبدیل بشوید. (البته نه کاملاً)
نکته ی بسیار مهم در این رابطه، این هست که با توجه به شدت این اضطراب، احتمالاً مغز شما هم یخ خواهد زد! و اصلاً یادتان نمی آید که سوال ها و معیار های اصلی شما چیست؟!!!
بنابراین توصیه می کنم که در این زمینه بسیار مطالعه کنید، تا از لحاظ روحی، آمادگی داشته باشید، و بدانید که قرار هست به کدام سمت حرکت کنید.
کار بسیار مفید دیگری که می توانید انجام دهید، یادداشت کردن نکات کلیدی است، که تمایل دارید راجع به آن ها اطلاعات بدست بیاورید، یا در آن مورد خاص، بیش تر خودتان و روحیاتتان را مطرح کنید.
البته برای جلسه ی اول، نیاز نیست تمامی سوال های مهم را بپرسید، و اگر کلیات را پسندیدید، می توانید در جلسات آینده، به سراغ سوال های با درجه ی اهمیت کمتر، یا جزئی تر بروید.
چیزی که باید بیش تر از سوالاتی که خواهید پرسید، مد نظر داشته باشید، نحوه ی رفتار و عملکرد ایشان هست. شما به طور مثال، با دقت در نوع پذیرایی، دکور منزل و اتاق دختر خانم، نحوه ی صحبت کردن ایشان با یکدیگر و ...، می توانید اطلاعات به مراتب، با ارزش تری از سوالات مستقیم، به دست بیاورید.
در همین زمینه، می توانید به پست "تقلب شب خواستگاری" ما مراجعه کنید.
خانواده ها هم باید تمرین کنند، تا بتوانند بدون این که حساسیتی ایجاد نمایند، از مسائل حاشیه ای عبور کرده ، و وارد بحث اصلی بشوند.
۲- زندگی جهادی:
مسئله ی دیگری که دوست دارم با نقل این خاطره به آن بپردازم، بحث "زندگی کردن برای آرمان ها" ست.
در دوره و زمانه ای که، تا بحث ازدواج می شود، همه سراغ طرح مسائلی مثل مهریه و جهیزیه و مسکن و غیره می روند، صحبت کردن راجع به زندگی برای آرمان ها، کار بسیار بسیار سختی می شود.
نمونه ی این نوع زندگی ها را شما در این خاطره خواندید.
آقا پسری، که در خطرناک ترین نقاط جبهه، حضور دائم دارد، به خواستگاری دختری می رود که احتمالاً برای خودش، هزاران آرزو دارد.
چنین فردی، معلوم نیست مرد زندگی باشد! چرا که چه بسا با اولین حضور مجدد در خط، ممکن هست شهید بشود. خوب در چنین شرایطی، کدام دختر عاقلی هست که بخواهد زندگی اش را تباه کند؟!
این اتفاق غیر عادی، تنها یک توجیه می تواند داشته باشد، و آن، زندگی کردن برای آرمان هاست. توجه به این نکته که :
"قرار نیست در این دنیا، خیلی زندگی کنیم!
این جا محل عبور هست، و قرار ما، زندگی در دیار باقیست."
حالا در این دنیای مادی زده ی ما، سوال این هست که آیا کسی پیدا می شود که بخواهد برای آرمانش زندگی کند؟ و برای این آرمان از همه چیزش بگذرد؟ پاسخ به این سوال خیلی سخت هست.
در خاطرات رزمندگان شنیده ام که، وقتی کسی استخدام سپاه می شد، می گفتند که: " شما حداکثر ۶ ماه زنده هستید! حالا بروید هر کاری که می خواهید انجام بدهید!!! " یعنی استخدام در سپاه، معادل بود با شهادت در کمترین زمان!
حالا فرض می کنیم، آقایی که وارد سپاه می شود، می گوید که: "خوب من به سرعت شهید می شوم، و می روم به بهشت." اما سوال مربوط به خانمی است که با چنین فردی، ازدواج می کند، و تشویقش می کند که این راه را با قدرت ادامه بدهد، و نگران منزل نباشد! واقعاً این نوع از تفکر، تحسین برانگیز است.
شما فرض بفرمایید، من الآن بروم به خواستگاری، و بگویم:
۱- کارم درآمد خوبی ندارد.
۲- به خاطر مسائل کاری، و امنیتی، مدام باید محل زندگی ام را تغییر بدهم؛ و در مناطق محروم زندگی کنم! و
۳- هر لحظه هم ممکن هست شهید بشوم.
چند نفر حاضر هستند با چنین آدمی ازدواج بکنند؟
قصد بنده از طرح این موضوع، تقدیر از شهدا و همسران فرشته گون ایشان نیست؛ که تقدیر از ایشان، تنها کار خدا و اولیاء اوست؛ بلکه یک موضوع حقیقی است. این که:
" آیا کسی حاضر هست امروز، با یک جهاد گر ازدواج کند؟! "
نمی گویم چنین افرادی اصلاً وجود ندارند؛ منتها گمان بنده این هست که خیلی خیلی کم پیدا می شوند. و این موضوع، پیدا کردن همسر مناسب را سخت تر می کند؛ مگر آن که خدا بخواهد تا ایشان را جلوی مسیر یکدیگر قرار بدهد.
اگر زندگی یک جهاد مستمر هست، و شهادت در هر لحظه ممکن، آیا شایسته نیست تا مؤمنین، افقی بلند تر از مسائل مادی را هم مد نظر داشته باشند؟!
و سوال ...
همچنان باقی است ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعا
یا علی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پست های مرتبط:
پی نوشت:
*: این کتاب، توسط سوره ی مهر منتشر شده است.
اتفاقاً، چند هفته ی پیش، به قصد خرید این کتاب، به کتاب فروشی رفتم. همین که از فروشنده پرسیدم این کتاب را دارید، یکی از آن ها به دیگری گفت: این هم نمی خرد!
گوشی دستم آمد که کتاب گران هست، اما خودم را به کوچه ی عمر چپ! زدم که: حالا چند هست؟ وقتی فروشنده گفت: ۲۹ هزارتومان ناقابل؛ کم مانده بود سرم گیج برود. دیدم واقعاً زور دارد که حدود ۳۰ هزار تومان برای یک کتاب بدهم!
هر چند واقعاً دوست داشتم آن را بخرم، و به همان منظور هم به کتاب فروشی رفته بودم، اما از خیر آن گذشتم، و برای اینکه خودم را از لحاظ روحی مداوا کنم، دو کتاب ارزان قیمت تر دیگر خریدم.
وقتی می خواستم کتاب ها را حساب کنم، از فروشنده پرسیدم که: تا حالا چند جلد از این کتاب را فروخته اید؟ او هم گفت: راستش، کلاً ۳ جلد آورده ایم، اما (با لبخند) هر ۳ موجود هست! باقی هم مثل شما، وقتی می بینند که این قدر گران هست، بی خیال خریدنش می شوند.
کلاً این موضوع قیمت کتاب، معضلی است برای خودش؛ بماند.
**: دیالوگ.
پی نوشت ۲:
آخرین پست وبلاگ داماد سیاسی، با نام "ظرفیت مغفول!" نگاه های شما را به انتظار نشسته است.
مطالب مشابه :
سوالات شب خواستگاری
راز گل سرخ - سوالات شب خواستگاری - کارمانیست شناسایی راز گل سرخ
یخ خواستگاری - زندگی جهادی
دسته گل دامادی - یخ خواستگاری - زندگی جهادی - این داماد، مجرد است !!! (البته فعلاً )
کمای خواستگاری!
دسته گل دامادی - کمای خواستگاری! - این داماد، مجرد است !!! (البته فعلاً )
سفارش دسته گل خواستگاری...
گل فروشی پانته آ - سفارش دسته گل خواستگاری - با مدیریت وحید خاتمی - گل فروشی پانته آ
خواستگاری
دانستنیهای زناشویی - خواستگاری - برای دلباختگی یک لحظه کافی است،اما«عشق حقیقی»به وقت
حدود نگاه کردن در خواستگاری
دسته گل دامادی - حدود نگاه کردن در خواستگاری - این داماد، مجرد است !!! (البته فعلاً )
برچسب :
گل خواستگاری