مرا به یاد آر قسمت 3

قسمت سوم

 


با اشتیاق دستگیره در را فشردم این شعر رو یادش اومده
داخل اتاق شدم روی مبل کنار تختم نشسته بود حواسش به اومدن من نبود
_سایه!!!!!!!
با تعجب به طرف من برگشت
-بله داداش!!!!!
انگار از یه بلندی سقوط کرده باشم همون حس رو داشتم چنگی به موهام زدم
-داشتی شعر می خوندی مگه بلدی؟
-نه ولی نمیدونم چرا تو ذهنم بود
-اهان باشه
رفتم سمت کمد لباسیم باید یه حمامی برم چند روزه که حس رفتنش رو نداشتم
-تو برو پایین منم الان بعد حمام می یام پایین
-نه همینجا خوبه منتظر میشم باهم بریم
پوف این دیگه کیه بخدا به طرفش برگشتم زل زدم به زخم روی پیشونیش
-باشه بمون منم نمیرم حمام
کنترل ماهواره رو گرفتم به دستم و روی تخت نشستم مثلا داشتم فیلم نگاه میکردم ولی حواسم به همه جا بود الی تلویزیون
نیم نگاهی به سایه انداختم داشت فکر میکرد
سنگینی نگاهم رو حس کرد لبخند ملایمی به روم زد
-سهیل!!!!!
متوجه شدین وقتی کسی خاص بیاد برای بار اول اسمت رو بدون هیچ پسوندی صدا بزنه چه حسی میکنید منم همون جور بودم با بهت گفتم:
-بله؟
-میگم چیزه حوصلم اینجا سر رفته
-خب بره من چیکار کنم
-خب بریم بیرون
برای دقایقی در سکوت زل زدم بهش با من من گفت:
-ببخشید مثل اینکه خواسته نامعقولیه
-باشه میریم فقط قبلش لباساتو عوض میکنی بعد باهم میریم
با خوشحالی کودکانه ای از جاش پرید
-وای داداش مرسی ممنون
چه ذوقی هم میکنه این همه پایین داشتن از غصه دق میکردن به خاطر این خودش داره از خوشحالی بالا پایین میکنه هه
ولی نمیدونم چرا حرفام از ته دل نبود
از جام بلند شدم
-من برم پایین خبر بدم می یام الان
-باشه
مغموم به طرف در رفتم مین که دستگیره در را فشردم صدای سایه متوقفم کرد
-سهیل!!!!!
به طرفش برنگشتم
-بله؟!!!!
-چرا همش لباس مشکی تنته
غم دنیا یه هو ریخت تو دلم بغض بدی گلوم رو فشرد چشمام پر اشک شد چند بار پشت سر هم پلک زدم من اخه چی بهش بگم
بهش بگم شوهر جوون مرگت داداش عزیز من زیر خروارها خاکه
بدون اینکه جوابشو بدم از در اومدم پایین......

رفتم پایین و بدون اینکه مامان اینا توی سالن بفهمن رفتم توی حیاط و منتظر شدم تا بیاد دستام توی جیب شلوارم بود و به زمین نگاه میکردم بدون اینکه به چیزی فکر کنم.....

صداش رو از پشت سرم شنیدم و برگشتم سمتش همون لباسا تنش بود با تعجب گفتم:
--چرا لباست رو عوض نکردی؟؟؟
لبخند مهربونی زد و گفت:
-اولا همینایی که تنمه خوبه..بعدشم نکنه توقع داشتی لباسای تورو بپوشم؟؟ من که لباسی ندارم بغیر از اینا که توی بیمارستان مامان بهم داد...

با بهت بهش نگاه کردم گفت مامان..انگار حواسش نبود و خودش موتجه نبود سریع و با ذوق گفتم:
--تو مادرت رو یادته؟؟
-نه!!
--ولی الان گفتی مامان!!
با تعجب گفت:
-کی ؟؟من؟؟؟
--آره دیگه..
-حتما اشتباه شندیدی من نگفتم مامان...
--چرا دیگه خودت گفتی همین لباسایی که مامان بهم داد...

سری تکون داد و گفت:
-شاید..ولی نگفتم.....

نگاهی بهش انداختم و ریموت ماشین رو زدم تا دراش باز شن..و سوار شدیم و ز خونه زدیم بیرون...توی ماشین یه موسیقی ملایم فضا رو پر کرده بود و ما هر دو سکوت کرده بودیم...

توی این فکر بودم که چجوری به سایه بقبولنم که برادرش نیستم..آخه دکتر میگفت اگه بخوای بزور بهش بفهمونیم که برادرش نیستی و خاطرات رو یک هو به یادش بیاریم ممکنه ضربه ی روحی بخوره....این دکتره هم یه چی میگه واسه خودشا..چه ربطی داره اخه....

نگاهی بهش کردم داشت از پنجره نمای بیرون رو نگاه میکرد...سری تکون دادم و به روبرو خیره شدم تک سرفه ای کرد و گفت:

-سهیل؟؟
بدونه اینکه نگاهش کنم هومی گفتم ..ادامه داد:
-یه عکس توی اتاقت روی تخت بود یه عکس دونفره از تو و یه پسر دیگه...خیلی شبیه هم بودین..اونم برادرمونه؟؟پس چرا من توی اون عکس نبودم؟؟راستی اون الان کجاست؟؟

نگاهش کردم..آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

--اون برادرمه...تو..تو...

نفس عمیقی کشیدم و کلافه دگفتم:

--ببین سایه تو خواهر منــ.....
-راستی کسی فوت شده ؟؟؟ آخه حلوا و خرما های روی میز و لباس مشکی تو باعث شد حدس بزنم ممکنه کسی فوت شده باشه...
--آره همون پسری که توی عکس دیدی ....اون...توی تصادف....

بغضی که توی گلوم بود اجازه نداد ادامه ی حرفم رو بزنم....انگار فهمید دیگه نباید چیزی بپرسه..چون سکوت کرد و چیزی نگفت...

نمیدونستم کجا برم یه لحظه فکر کردم ببرمش استودیو ی خودمون ..شاید یادش بیاد یه چیزایی ...

جلوی استودیو نگه داشتم نگاهم کرد انگار میخواست بگه اینجا کجاست و چرا نگه داشتی...فکر کنم از دور زدن توی خیابونا زیادی خوشش اومده بود پوزخندی که از نظر اون لبخند به حساب میومد زدم و گفتم:

-چیه؟؟ چرا اینجوری نگاهم میکنی؟؟ نکنه انتظار داشتی تا فردا تو خیابونا چرخ بزنیم..نه خانوم بنزین از سر راه نیاوردم که...

و پیاده شدم...خنده ای کرد که بعد از اینهمه وقت گریه و زاری و غم خیلی به دلم نشست..چیزی توی دلم قلقلک شد تنها با خنده اش....


رومو از سایه گرفتم و به طزف استودیو حرکت کردم اونم پشت سر من می اومد
-یکم یواشتر بزار برسم بهت خب

سرعت قدمام رو کمتر کردم
-میگم اینجا کجاس
-استودیو
با تعجب به طرفم برگشت
-استودیو؟؟؟!!!!
-اره اینجا کار میکنم
-چه کاری میکنی؟
می خواستم یکم سر به سرش بزارم
-تو چه جور خواهری هستی که نمیدونی برادرت به چه کاری مشغوله
انگار به دل گرفت سرش رو پایین انداخت
-ببخشید داداش بخدا یادم نیس انگار مغزم خالیه و گرنه یادم میموند
دلم سوخت برای این مظلومیتش ولی چیزی نگفتم در سکوت به طرف جلو حرکت کردم
-نمیگی داداش شغلت چیه
-خواننده ام
با دادی که زد به با ترس به طرفش برگشتم
-وای داداش راست میگی
با اخم گفتم:
-چه خبرته زشته ارومتر
-وای داداش باورم نمیشه بریم تو محل کارت
-پس الان کجا داریم میرم
نرم خندید
-حواسم نبود
اداخل استودیو خلوت بود اکثرا همیشه این وقت روز خلوته
به همراه سایه داخل دفترم شدیم با کنجکاوی به همه جا نگاه میکرد
نزدیک میرم شد قاب عکس دو نفره من و سپهر را برداشت
-چقدر شبیه هم بودید
مغموم گفتم:
-اره خیلی زیاد از نظر ظاهری ولی اخلاق بیشتر شبیه مامان بود من بیشتر شبیه بابا
روی مبل کنارم نشست
-میگم میشه یکم بیشتر در مورد خانوادمون بهم بگی
-نمیدونن چی بگم تو بپرس تا بگم بهت
-تو بزرگتر بودی یا سپهر
-سپهر سه سال از من بزرگتر بود
-مامان بابا چه جوری ازدواج کردن؟
-من چه بدونم برو از خودشون بپرس من که نبودم اون موقع
-یادم نره حتما میپرسم
نزدیک یک ساعت همینجور حرف زدیم اصلا متوجه گذر زمان نشدم عجیبه چه زود گذشت
-بلند شو بریم که شب شده الان همه نگرانمون میشن
-باشه بریم
یکی از کارامو برداشتم که توی خونه تمرین کنم
هیچ فایده ای نداشت این جا هم چیزی یادش نیومد
پام رو روی پدال گاز فشردم و به طرف خونه حرکت کردم
بعد کلی ترافیک سنگین به خونه رسیدیم ماشن را داخل پارک کردم و با هم رفتیم داخل
خدا رو شکر به موقع رسیدیم چون شام اماده شده بود




*********
مامان سایه راضی نبود دخترش رو تنها بزاره به زور مامانم راضیش کرده که مراقب سایه هست و اینجوری واسه سایه بهتره تا راضی شد
می خواستم امشب برم خونه خودم ولی با وجود سایه نمیشد باید همینجا توی اتاق قبلی خودم می موندم مامان از قبل بدای سایه اتاق سپهررا اماده کرده بود اتاق سپهر بغل اتاق من بود
از خستگی نمیتونستم لای چشمام را باز کنم از چند مدته رنگ ارامش را به چشمام ندیده بودم به دقیفه نکشیده خواب رفتم

*******

-سهیل.....سهیل....؟؟؟؟!!!
-هوم
-سهیل یه لحظه بیدار شو من میترسم
ای خدا این دیگه کیه نمبزاره این وقت شب بخوابم
با حرص پتو رو از صورتم کنار زدم
وای خدا یه لحظه ترسیدم سایه بود کلشو اورده بود پایین
-چیه چیشده؟
با اضطراب گفت:
-خواب بدی دیدم من میترسم بزار اینجا بخوابم
-چییییییی؟؟؟؟؟؟!!!!

-نه نمیشه
مثل بچه ها لب برچیند

-داداش خواهش میکنم بخدا من تنهایی میترسم فقط همین که بدونم شما کنارمی حاظرم روی زمین بخوابم
اوف با حرص ملافه و بالشت به دستم گرفتم و رفتم روی مبل دراز کشیدم
-تو بخواب روی تخت من اینجا میخوابم صداتم در نیاد چون من بدخوابم اون شب خواب کنار تخت رو خاموش کن
بعد تموم شدن حرفم ملافه رو روی صورتم کشیدم
-مرسی داداش ......باشه چشم خاموش میکنم..... شب بخیر
سکوت تموم اتاق رو پر کرده بود به جز صدای اروم نفسهای سایه چقد زود خوابش برده بود انگار احساس ارامش بیشتری میکرد نمیتونستم بخوابم با وجود سایه از این پهلو به اون پهلو شدم ولی باز خواب نرفتم با حرص ملافه رو از روی صورتم کنار زدم و سرجام نشستم سوز بدی تو اتاق می اومد در پنجره باز بود اروم از جام بلند شدم و رفتم به طرف پنجره یواش بستمش
به طرف سایه برگشتم پتو از روش کنار رفته بود نمیدونستم برم طرفش یا نه
به قاب کنار تخت نگاه کردم قاب عکس سپهر بود که بروم لبخند میزد
بیخیال سایه شدم و رفتم به طرف در اتاق تا یه نسکافه ای بخورم بدجور بدخواب شده بودم

از در اتاق مامان و بابا رد شدم صدای گفت و گو می اومد اول خواستم بی توجه رد بشم ولی همین که اسم خودم و سایه رو شنیدم وایسادم
-مگه میشه اونم پیش سهیل که صدتا دختر رنگ وارنگ داشته حالا بیاد سایه پیشش باشه نه این امکان نداره
مامان با بغض گفت:
-من پسرم رو میشناسم میدونم تا خود یه دختر نیاد طرفش هیج وقت کاری نمیکنه نگاه به این ظاهرش نکن تو دلش هیچی نیس
-تو خودتو جای خانوادش بزار حاظری دخترت رو تحویل همچین پسری بدی که گذشته ش خرابه اون قضیه یی دو سال پیش رو یادت رفته
از در جدا شدم نمیخواستم به ادامه بحثشون گوش بدم هنوز که هنوزه کسی از اون ماجرا خبر درستی نداشت
بی خیال نسکافه شدم و رفتم سرجام خوابیدم انقدر به گذشته فکر کردم تا خواب به چشمام غلبه کرد

چند روزی از ماجرا میگذره مامان بابای سایه به شرطی قبول کردن سایه پیش من باشه که توی یه خونه کنار خونه اونها زندگی کنیم به صورت موقتی دیگه اکثر اقوام خبر داشتن که سایه با زندگی میکنه ولی نمیدونستن به چه عنوان البته زیاد هم رفت و امد نداشتیم با کسی بهجز خاله که اونا خدا رو شکر بعد مسافرت مستقیم رفتن فرانسه البته از یه لحاظ بهتر شد از شر دختر لوس خاله راحت شدم چه معنی داره یه دختر بخواد خودشو لوس کنه و به این اون بچسبه

البوم من و سایه هم منتشر شد به سایه گفته بودم که قبلا با هم یه شعری رو خوندیم از قبل امادش کردم که یه هو شوکه نشه
به خاطر منتشر شدن البوممون بچه ها واسه ی اخر هفته یه جشن بزرگ گرفتن
از همون روزه که سایه گیر داده منم می خوام بیام دوس نداشتم بیاد میخواستم یه بار که شده تو این چند مدته تنهایی جای برم ولی مگه میشد


********

توی راه برگشت از پیش یه روانپزشک بودیم چند مدتی بود که سایه رو میبردیم پیش روانشناس ولی به نظر من که هیچ تاثیری روی سایه نداشته هنوز هیچ چیزی یادش نیومده دکتر که میگفت باید یه اتفاقی بیفته یا یه چیزی ببینه که به گذشته اون بر گرده میتونه کمک بزرگی واسه بهبودیش باشه
قراره امروز بریم همون خونه ای که بابای سایه واسمون پیدا کرده مامان و بابا هم قراره یه چند مدت پیش ما باشن میترسیدن ما دوتا رو تنها بزارن
-میگم سهیل؟؟؟
-بله؟
-میشه منم شب جمعه بیام همون مهمونی
-صد دفعه گفتم نه
لب برچیند هین دختر بچه ها شده بود به زور ظاهر جدیم رو حفظ کردم گوشه های از چشمم ولی چین خورده بود که این نشون میداد به زور جلو لبخندم رو گرفتم
-سهیل جون من قبول کن بخدا کاری نمیکنم همس میشینم بغل دستت تو هم هر کار خواستی بکن به مامان وبابا چیزی نمیگم
-مثلا چیکار اون وقت؟
همین که با یه دختر بشینی یا حرف بزنی یا دست همو بگیری
تو دلم به خودم پوزخند زدم
-خبر نداره من چه کارا که نکردم
-هر کار کنی باز میگم نه
با دستای ضریفش اهسته زد به بازوم
-اخه چرا؟
-میخوام تنهایی برم دوس ندارم کسی باهام باشه
-اصلا میرم مامان بابا رو راضی میکنم اون وقته ببینم چی میگی
به صورت قهر صورتشو به طرف پنجره چرخوند

سایه:


ازش دلگیر شدم انگار من یه مزاحم بودم که نمی خواس من رو ببره مهمونی تا رسیدن به خونه سرم به طرف پنجره کج کردم دیگه گردنام خشک شده بود

بدون هیچ حرفی من رو پیاده کرد و خودش گاز ماشین رو گرفت و رفت
یه نگاهی به نمای خونه انداختم و زنگ در را فشردم
در با صدای تیکی باز شد از حیاط خونه گذشتم رفتم داخل هنوز که هنوزه اینجا احساس غریبی میکنم تازه اومدیم تو این خونه
یه سر رفتم توی اشپز گرسنه شده بودم این دکتره از بس فک زد سرم به درد اومد اصلا از دکتره خوشم نمی یاد نگاهش رو دوست نداشتم هر دفعه که می خواستم به سهیل بگم روم نمیشد باید یه کار دیگه کنم اینجور نمیشه
داشتم تو قابلمه ناخنک میزدم
-سلام دخترم
سر قابلمه از دستم افتاد
-وای مامان ترسیدم
چشماش خندید
-از بس شیطونی دختر زشته این کار ناخنک نباید بزنی
-خب گرسنمه تحمل ندارم تا وقتی اماده نشده
-بیا بشین من الان واست میکشم بخوری
-پس شما چی؟
-من فعلا میل ندارم اقاجونت هم که دیر می یاد تو بخور عزیزم
ساکت نشستم و به کارای مامان نگاه کردم چه فرض کاراشو انجام می داد
ضرف غذا رو جلوم گذاشت
-بیا دخترم بخور نوش جانت
-شما هم بیاین پیشم بشینین تنهایی دوس ندارم
روی صندلی کنارم نشست هر دو سکوت کرده بودیم یه نگاه به مامان انداختم حسابی غرق فکر بود
-این پنجشنبه مهمونی قراره بگیرن
با تعجب نگاهم کرد
-مهمونی چی؟
-نمیدونم دوستای سهیل قراره جشن بگیرن به افتخار البوم جدید سهیا
-اهان
یکم حرفم رو سبک سنگین کردم بگم یا نه
-خب چیزه منم می خوام بر......
-سلام مامان
اوف ای بر خروس مزاحم لعنت اخه این چه وقت اومدنه اخه سهیل
اخمام تو هم جمع شد
-سلام مادر بیا تا ناهار واست بکشم بخوری
-ممنون مامان برم دست و صورتم رو بشورم الان می یام
گذاشتم واسه وقت دیگه ضرف غذام رو شستم و بی صدا رفتم تو اتاق احساس ارامش بیشتری نسبت به این اتاق داشتم نمیدونم چرا
روی تختم دراز کشیدم و رفتم توی فکر چند وقت پیش یه خواب عجیبی دیدم که هنوز من رو توی فکر فرو برده بود توی خوابم یه شخصی رو دیدم ولی صورتش هر کاری میکردم نمیتونستم به یاد بیارم
با صدای در اتاقم از فکر اومدم بیرون
-بیا تو
در اناقم اهسته باز شد سهیل بود اروم قدم زد و کنارم روی تخت نشست به چشمام خیره شد
-بعضیا با ما قهرن
خندم گرفت ولی به روم نیارودم
-نخیرم قهر مال بچه هاس
-ببین سایه من اگه نمی خوام تو رو به این مهمونی ببرم حتما یه دلیلی هس....
وسط حرفش پریدم
-چه دلیلی خودت گفتی دوس داری تنها باشی دیگه
-این یه دلیلمه ولی دلیل دیگم این نیس
-خب بگو میشنوم دلیل دومت رو
کلافه چنگی به موهاش زد یه لبخندی نشست گوشه لبم
-به خاطر همینه که دخترا عاشقت میشن دیگه
با تعجب به چشمام خیره شد چشماش تز حد معمول بزرگتر و خوشگل تر شده بود.....
از جاش بلند شد وسط اتاق ایستاد یه دستش رو داخل جیبش برد پشت به من بود
-سایه از این به بعد جای دیگه میریم پیش روانپزشک
چشمام به حد کافی گرد شد از تعجب این چی میگه
-اخه چرا؟
برگشت به طرفتم صورتش جدی بود همینطور کلامش
-همین که گفتم دوس ندارم پیش اون دکتره بریم
-باشه من که حرفی نزدم چرا میزنی
چشماشو ریز کرد
-ببینم سایه تو به مامان چی میخواستی بگی
-اوم چیزه هیچی بخدا همین جوری حرف میزدیم
مشکوک نگاهم کرد
-مطمینی
سعی کردم حالت تعجب به خودم بگیرم
-وا یعنی من دروغ میگم اره داداش
-باشه پس من برم مزاحمت نمیشم استراحت کن
-مراحمی کاری نداشتم بیکار بودم



********
روز پنج شنبه رسید بلاخره من رو نبرد همش میگفت اونجا مناسب تو نیس اخه یکی بهش بگه یعنی مناسب خودش هس حالا که یه هفته باهاش قهر کردن میفهمه دنیا دست کیه

ساعت نزدیک دوازده بود از بی خوابی نشستم توی هال تا فیلم ببینم ولی هیچ فیلم قشنگی نداشت با حرص تلویزیون را خاموش کردم و رفتم به طرف اتاقم
نیمه های راه را وایسادم فضولیم گل کرد که برم توی اتاق سهیل ببینم چی توش هس تا حالا توی اتاق جدیدش نرفتم
در را اهسته باز کردم
اول سرم را داخل بردم بعد کامل رفتم توی اتاقش
چقد به هم ریخته س هیچش سر جاش نبود
بغل تختش روی میز عسلی یه قاب بود
از روی میر برش داشتم و بهش خیره شدم
چرا من هیچی از سپهر یادم نمی یاد چهره ش واسم اشناس ولی انگار که نیس قاب را دوباره سر جاش گذاشتم و دراز کشیدم روی تخت سهیل چه تخت راحتی داره چشمام کم کم گرم شد و به خواب عمیق فرو رفتم......




مطالب مشابه :


رمان مرا به یاد آر 12

رمان مرا به یاد آر 12. سایه اومده بود واسه ادامه ی بسازیم یه دریا به عمق یه عشق




مرا به یاد آر قسمت 3

مرا به یاد آر اجازه نداد ادامه ی حرفم کرده بود به جز صدای اروم نفسهای سایه




مرا به یاد آر 11

مرا به یاد آر یه تظاهرِ ولی تا به خودم بیام شیفته ی همین تفاوت به سمتم ادامه




مرا به یاد آر 10

مرا به یاد آر 10. یه پوزخند عصبی اومد گوشه لبم و دوباره ادامه با صدای بوق ماشینی به خودم




مرا به یاد آر قسمت هشتم

مرا به یاد آر نیست به دروغات ادامه بدی تو تمام بودم و به صدای روح نواز




مرا به یاد آر قسمت چهارم

مرا به یاد آر نفس عمیقی کشیدم و ادامه بستنیمون رو میخوردیم که صدای خنده ی شخصی آشنا




مرا به ياد آر 9

رمان مرا به ياد آر یاد دانشگاه بخیر به بهونه ی ثبت نام تو دانشگاه و ادامه ی تحصیل و




برچسب :