افسانه ی سینا، قسمت دوم

صحنه چهارم: اضطراب در شهر بهارنارنج‌ها

عید تمام شد و ما به شیراز رفتیم. بهار شیراز بود و بهارنارنج‌هاي آويزان به درخت‌های شیراز! دوست کارگردانم کاظم بلوچی خانه مادرمرحومه‌اش، بانوی فرشته صفتی را که یک سال از فوتش می‌گذشت براي مدتي به ما داده بود و چه خانه درخشانی بود! وارد خانه پیرزن که شدیم دانستیم او بانویی بود که در مراسم فوتش نیمی از مردم شهر شیراز به پاس سال‌ها زحمات معلمی‌اش در روز مرگ بدرقه‌اش کرده‌اند، یک سالي بود که از دنیا رفته بود ولی انگار هنوز در خانه‌اش زندگی می‌کرد. در کابینتش را که باز می‌کردی، روی هر شیشه‌ای پیغامی نوشته بود! بهشتی از رابطه با مادری که روحش در آن خانه کماکان حضور داشت و... داشت ما را حمایت می‌کرد.

درست زمانی كه در شیراز بوديم، در حسينيه شيراز بمب‌گذاری شده بود، بیمارستان‌ها شلوغ بود و در حالی که ما فکر می‌کردیم هر روز بیماری در تن سینا چه تخريب‌هايي می‌کند (چون به ما گفته بودند اگر یک روز هم زودتر عمل شود، یک روز است)، نمی‌توانستیم کاری از پیش ببریم. فضایی بر فکر وروح ما غلبه کرده بود که فکر می‌کردیم جدا دچار بدشانسی یا کیفری از جانب هستی شده‌ایم!

از طرفي همسرم تازه از برخوردها فهمیده بود، مساله خیلی خیلی جدی است. روزی دکتر نجات‌الهی با پرخاش به من گفت: «شما انگار خانمتو توجیه نکرده‌ای ایشون اصلا انگار نمی‌دونه پسرش دچار چه بیماری‌ای شده؟» و فاطی مدام در بیمارستان مي‌شنید که: «خانم! شما از کجا فهمیدی؟» یا «بیا بریم پیش دکتر فلانی برایش توضیح بده.» یا دکتر فلانی می‌پرسید: «خانم شما پزشکی؟ نه! پرستاری؟ نه! پس از کجا فهمیدی؟» تااینکه یکی از پزشکان به ما گفت این بیماری بسیار نادر است و مربوط به کسانی است که 60 سال الکل مصرف می‌کنند یا در معادن کار می‌کنند و برای همين براي این بچه بیماری عجیبی است!

سینا در خودش بود اما همیشه به ما امید می‌داد که «چیزی نیست عمل می‌کنم تموم می‌شه میره!» و چیز زیادی نمی‌پرسید و همانجاها در همان زمان شروع کرده بود خواندن کنکور و..، اما بعضي وقت‌ها می‌دیدیم با خودش می‌گفت: «عجب! نادرترین بیماری!» جالب اينكه بعدها فهمیدم در دانشگاه جراحی روی یک پرنده‌ای انجام داده بودند که توموری داشته و سینا به دوستش گفته بود من هم بیماری این پرنده را دارم و می‌میرم و به تاز‌گی از دوستی شنیدم که با دخترجوانی که همان وقت‌ها دوستی عاطفی داشته به مجرد فهمیدن اینکه نوع سرطانش چیست خداحافظی کرده و او را به خداسپرده است! از ما بیشتر درباره بیماری‌اش می‌دانست و روز پزشکی به من گفت بگذارید او همین بازی را ادامه بدهد و نخواهد شما بدانید مشکل او چیست؟ مسئولیت خودش را درباره بیماری‌اش بیشتر می‌کند!

صحنه پنجم: جراحي يا شيمي‌درماني؟!

توي وضعيت بدي بوديم؛ هنوز آزمايش‌هاي سينا تمام نشده بود و اوهر روز لاغرتر می‌شد و ما ترس و وحشت زیادی را تجربه می‌کردیم.

دکتر ملک‌حسینی (اولین پیوند زننده کبد در ایران و دارنده نشان چهره ماندگار)‌گفتند به نظر من جراحی موضوعیت ندارد و ما باید اول شیمی‌درمانی را شروع کنیم تا تومور ضعیف شود و بعد عمل کنیم اما شاگرد ایشان دکتر نیک‌اقبالی معتقد بود اول تومور را برداریم و بعد اگر لازم بود، شیمی‌درمانی کنیم! و تصمیم‌گیری به عهده ما بود! می‌گفتند شما تصمیم بگیرید! اما ما چه جوري بايد تصميم مي‌گرفتيم؟ آیا شما جایی از دنیا سراغ دارید که پدرومادری بدون هیچ اطلاعی از پزشکی به پزشک بگویند ما به شما می‌گوییم چکار کنید؟ ما باید انتخاب می‌کردیم!

در این جامعه برای هر چیزی تو را در دو راهی انتخاب می‌گذارند؛ می‌روی چسب‌زخم هم بخری، به تو می‌گویند این یا آن؟ می‌پرسی: «فرقش چیه؟» می‌گویند: «این ایرانی است و این خارجی!» تازه چسب‌زخم را می‌خری و می‌آیی بیرون اما درباره عمل یک تومور چطور باید تصمیم می‌گرفتیم؟ اولین‌بار هم نبود که این اتفاق می‌افتاد، یک‌بار هم در جنگ، ترکش خورده بودم و وقتی من را بردند بیمارستان، پزشک‌ها نمي‌دانستند ترکش را دربیاورند یا نه؟ یکی می‌گفت: «درنیاوری فلج می‌شود» یکی می‌گفت: «تیغ جراحی تیزه و عمل کنی ممکنه فلج شوی!» در همین بیمارستان دكتري برای من صندلی چرخدار نوشت و گفت جراحی هم نکنی بالاخره روزی فلج می‌شوي. مدارکش درپرونده‌های من موجود است! من سرباز بیست ساله باید به پزشکم می‌گفتم شما چه کاری را درباره من انجام بدهید. البته شرافت یک پزشک شریف و انساندوست به فریادم رسید و یک روز صبح چشم‌هایم را باز کردم و دیدم من را عمل کرده‌اند و انسان شریف و بزرگی به نام دکتر «شاهوردیانی»در بیمارستان ارتش درمشهد با اطمینان گفت: «من کمرت را جراحی کردم، ترکش درآوردم، از ته چاه هم درآوردم و خودم پای برگه رضایتنامه تو را امضا کردم!» آن یک ترکش بود و تمام شد. من حالا ما باید برای تومورسرطانی کبد فرزندمان تصمیم می‌گرفتم چه كاري انجام بدهيم و کسی نمی‌گفت چه کاري بهتر است و من و فاطمه مانده بوديم با يك دنيا اضطراب و از هم مي‌پرسيديم:

«تو بگوچه کار کنیم؟»

«نمی‌دانم تو بگوچه کار کنیم؟»

«من نمی‌دانم، تو بگو.»

تو بگو، تو بگوها ادامه داشت و نمی‌توانستیم تصمیم بگیریم. از طرفی هم دوستان و اقوام با نگاه مربوط به گذشته‌شان مدام پیغام می‌دادند که «سرطان را بزنی این می‌شه‌ها! عمل نکنید، فلانی عمل کرد فلان شد!» یکی استخاره می‌کرد، یکی زنگ می‌زد و پیغام سیدی در فلان کوه وکوچه را می‌رساند و... کسی خواب می‌دید! کسی روضه نذر می‌کرد و کسی قسم می‌داد سینا را عمل نکنید و... ما در جهنمی ‌‌از ترديد و اینکه چه بايد کنیم، سرگردان مانده بودیم! تا اینکه خیلی اتفاقی دوستی را دیدم و وقتي نگرانی من را دید، گفت: «علیرضا! دست نگه‌دار، مدارک را بده من! پسر تو سرطان نداره!»

گفتم: «در شیراز منتظرند و 3-2 روز دیگه عمل انجام میشه. اونجا بمب‌گذاری شده اگه بیمارستان شرایط عادی داشت تا حالا عمل شده بود!»

دکتر نریمانی، دوست تازه یافته من بود و با اطمینان گفت: «پسر تو سرطان نداره.صبر کن تا برویم پیش دکتر میرباقری!»

وقت گرفت و با سینا رفتیم. روز زشت، خنده‌دار، کمدی، نفرت، بی‌مسئولیتی و... بود. هیچ‌کدام پول همراه خود نبرده بودیم. خانم منشی حاضر نبود سینا را گروگان نگه دارد و شماره دکتر را بدهد تا من به خانه برگشته پول بیاورم. من نفهمیدم او دستیار مرگ بود یا منشی تولید نفرت! هرچه خواهش کردم شماره را بدهید من مطمئن بشوم. این جوان اینجا هست من پول می‌‌آورم و وقت به شما می‌دهم اما می‌گفت دقیقا من باید پول را لمس کنم و بعد نوبت بدهم. موقعيت تراژدیک احمقانه‌ای بود! آن روز از منصور سهراب‌پور که برحسب اتفاق دفترش همان اطراف بود پولی قرض گرفتم و با نفرت به منشی پرداخت کردم! او را فراموش نمی‌کنم!

اما خود دکتر میرباقری پزشک خوش‌مشرب و مهربانی بود، عطرامید را پاشید و وقتی پرونده را دید، با لبخند گفت: «اصلا چیزی نیست، ما یک لوب کبد سینا جون‌ رو درمیاریم! و اگر نشد پیوند می‌زنیم!»

سینا فورا درباره پیوند واکنش نشان داد و بحثشان به سیستم ایمنی کشید و من به گفت‌وگوی پسرجوانم با دکتر درباره کبد خیره ماندم و دیدم انگار سینا دست دکتر را خوانده و وقتی میرباقری دید پسرک کاملا بیماری‌اش را شناخته روبه من کرد وگفت:

«سینا جان خودش یكشنبه میاد بیمارستان و یک کمیسیونی می‌گیریم و...» من را از صحنه محو کرد! برق امید در قلبم درخشید! با خودم گفتم خدایا یعنی مشکل حل شده؟!

دکتر و بیمار جوانش با هم قرار گذاشتند ومن مثل سایه‌ای همراه پدرم كه حالا بزرگ بود و جلوتر از من از در بیرون رفت.

روز یکشنبه سینا حاضر نشد به بیمارستان و برای کمیسیون پزشکی برود گفتم: «چرا پسر؟»

گفت: «تشخیصش غلطه بابا!» و مادر و پسر با هم به شيراز پرواز كردند و من «کیفر» ‌نوشتم!

شب فاطی با صدای لرزان از مطب دکتر شاه حسینی به من زنگ زد! دکتر شاه حسینی گفته بود:

«خانم! ماجرا حاد است، پيشنهاد من اين است! اما اینجا براتون گرون تموم میشه! این بیمارستان خیلی گرونه. شما فعلا از روش دکتر نیک‌اقبالی پیروی ‌کنین، اول کبد را باز می‌کنن، اگر مورد حادی بود، آن را می‌بندیم و با روش من جلو می‌رویم.» با خواهش مادر، دکتر شاه حسینی پذیرفته بود خودش هم زمان عمل بالای سر سینا حضور داشته باشد!

 قرآنی از عزیزی هدیه گرفته بودم- که داستان پیچیده‌ای دارد از آن می‌گذرم- کتاب دور خدا به نزدیکم آمده بود وقر«آ»ن حالا قران و قرین شده بود کنار دستم گفتم:

«خدایا! تو بگو من چه کنم؟»

 سوره‌ای که حکم قاطعی بر توکل بود آمد و به فاطي گفتم: «عملش مي‌كنيم.»

سينا را به اتاق عمل برده بودند! دربان بخش جراحی پا در یک کفش کرده بود كه: «یا باباش بياد یا ننه‌اش! دوتایی نمی‌تونین.» عصبانی شدم چیزی گفتم! به مرد برخورد، دعوا کردیم! به فاطی اهانت کرد. گلاویز شدیم! قصد داشتم یا او را بکشم یا خودم را. کار به حراست کشید. از اینکه یك عده از تهران آمدند شیراز ناراحت بود! دراتاق حراست خودم را معرفی کردم. چند دقیقه قبل از نزاع ريیس محترم ارشاد شیراز به سفارش کاظم بلوچی تماس گرفت و قول هر نوع کمکي را داد، تشکر کردم وحالا در اتاق حراست مثل مجرمی محکوم بین چند نگهبان نشسته بودم و آنها مرا نصیحت می‌کردند که از دربان عذرخواهی کنم اما نکردم! چشم‌های سبزآبی نگهبان را فراموش نمی‌کنم که چه با نفرتي به من نگاه می‌کرد. دوست داشت مرده مرا ببیند. نمی‌دید! سینا زیرتیغ بود و من نمی‌توانستم دعا کنم! داشتم نفرین می‌کردم! و فاطی مثل گلادیاتوری که می‌دانست جنگ را می‌برد پشت در اتاق عمل راه می‌رفت و دعا می‌خواند!

داریوش مهرجویی همان‌وقت زنگ زد و پرسید: «چه خبر؟» و امیدواری داد! با این مرد کم‌نظیر درگیر نگارش زکریای رازی بودیم و من میانه کار رازی را رها کرده بودم و به شهر مهرجویی رفته بودم. گفتم: «سرطانه آقای مهرجویی!»

سکوت کرد وبعد درباره آینده حرف زد و امیدواری داد.

در ماشین خوابیده بودم که صدای فاطی باهیجانی که تا امروز دیگر نظیرش را نشنیدم به گوشم خورد كه: «بیا! بیا! بیا دکتر از پشت شیشه‌ها اشاره می‌کنه كه هیچی نیست!»

نفهمیدم چطور از کنار دست دربان که هنوز ضربه مشتش به سینه‌ام ‌را احساس مي‌كردم گذشتم! و خود را به پشت در اتاق عمل رساندم.

فاطی پانتومیم دکتر را توضیح می‌داد! دکتر با دست به طرف بالا گفته بود هیچی نیست! مهم نیست حل شده؟ هرچه که مادر دوست داشت ازاشارات دکتر پیر و خوش‌منظر شنیده بود!

پیش دکتر نیک‌اقبالی رفتیم. دكتري محترم و شریف كه همیشه به شرفش درود می‌فرستم؛ ما نیک اقبال بودیم!

 گفت: «آقای نادری! ماجرا اینه که سرطان اصلا به ناف کبد نرسیده. من تمام تومور را درآوردم و هر چی بود، پاک کردمولی اگر خدای نکرده حتي یک سلول جایی باقی مانده باشد، ممکن است چند سال بعد به ریه یا جایی دیگر برود ولی از نظر من همه‌چیز تمام است. یک قرصی هم هست که 30-20 میلیون است و الان تماس می‌گیرم تا ببينیم لازم هست قرص را بگیرید یا نه.»

با چند جا تماس گرفت و در نهايت گفتند اصلا آن قرص هم لازم نیست، فقط تومور را بدهید پاتوبیولوژی و 3 روز دیگر جواب آزمایش را برای من بیاورید.

انگار از اوج به اول قصه برگشتیم، به نظرم آمد وقتی فاطی جواب آزمایش را گرفته بود و از دکتر آزمایشگاه جریان را پرسیده بود، گفته بودند شما در آغاز تغییر سلولی متوجه این تومور شدید و این معجزه بوده که خیلی زود متوجه شدید! فاطی از احتمال برگشتش هم پرسیده بود و آنها گفته بودند به اندازه‌ای که شما بخواهی آن طرف خیابان بروی و با خودت فکر کنی آيا ممکن است تصادف کنی یا نه!

اردیبهشت شیراز درخشید! 3 روز از جشن تولد پسرم گذشته بود. درست روز هشتم جراحی شد روز تولدش و حالا زنده بود و همه‌چیز تمام شده بود. خوش و خرم ما با سینا مسابقه فالوده‌خوردن گذاشتيم و شب به حافظیه رفتیم و سینا هدیه‌اي می‌خواست:

«چی بخرم؟»

«تاریخ سه جلدی ایران باستان پیرنیا!»

«ول کن!»

«همین الان!»

 خريدم، به دکتر نجات‌الهی زنگ زدم و قصه را گفتم آنقدر خوشحال شد که جیغ کشید. حتي با هیکل مردانه‌اش انگار بالا پرید و بعد خودش را کنترل کرد و گفت: «خب پس برگردی تهران همه چی تموم شده»

«واقعا؟»

«بله. شما در آغاز تغییرشکل سلولی فهمیدین و خطر برطرف شده!»

و برگشتیم تهران. با این توضیح که هر 3 ماه به 3 ماه سینا آزمايش‌ها را انجام بدهد!

صحنه ششم: The end is near

2 سال و نیم از جراحی گذشته و همه‌چیز عالی و خوب بود. دانشگاه قبول شده بود! مهندسی علوم دامی، چیزی که عشقش بود! رویای احداث مزرعه بلدرچين‌ها انگلیسی‌اش درحد عالی بود. دیکشنری سیار. درباره هر چیزي می‌دانست و عاشق بدن بود! دوباره ورزش را شروع کرده بود، وزن گرفته بود و به حالت عادی‌اش برگشته بود. فاصله آزمايش‌ها هم از هر 3 ماه به 6 ماه رسیده بود، تا یک روز، یک سال قبل کمتر یا بیشتر نمی‌دانم!

 وقتی جواب آزمایش‌های 6 ماهه را مثل همیشه پیش دکتر حق‌ازلی برده بودند خیلی منقلب شده و حتي پرخاش کرده بود و به فاطی گفته بود: «چرا الان آمدید؟»

«ما همیشه به موقع می‌آییم پیش شما!»

«این چیزی که من دارم می‌بینم، 2 برابر توموري است كه اول بوده!»

كار به جايي مي‌رسد كه پرونده مراجعات قبلی را بررسي می‌کنند؛ 6 ماه - چند روز کمتر و بیشتر- سینا براي ويزيت پیش دكتر رفته و آزمایش‌ها کاملا طبيعي بوده!

 احساس ‌کردیم نمی‌خواهند مسئولیت کم‌توجهی تشخیص قبلی خودشان‌ را به گردن بگیرند. سینا هم اعتمادش‌ را به آنها از دست داده و گفت: «خطاکردن!» ممکن نیست تومور در این 6 ماه اینطور رشد کرده باشه! ما از اون‌ها سلب اعتماد کردیم! و چاره‌جویی از ابتدا. از حمید فرخ‌‌نژاد خواستم مرا با امید روحانی (دوست، پزشك و همكار سينمايي‌ام) مرتبط کند و...

 رفتم پیش امید روحانی که همیشه مرهون محبت‌هايش هستم. هیچ‌وقت ما را تنها نگذاشت! دوباره آزمایش‌، دوباره نمونه‌برداري و همه‌چیز مثل روز اول. امید، پزشک جواني را به ما معرفی کرد «آرش جنابیان!» یک شب امید روحانی به من زنگ زد و تقریبا بی‌مقدمه از فرط فشاری که تحمل کرده بود همه حقیقت را از پایان گفت:

«ماجرا خیلی حاده!»

«آخه چه جوری آقا؟ چی شده؟ همه‌چیز خوب بود که؟ ببینم اصلا ما از ابتدا مسیر را درست رفتیم؟»

«آره. شما اشتباهی نداشتید!»

احساس گناهی نداشتیم اما ترسمان این بود که نکند در جراحی شیراز ما مرتکب خطایی شده بودیم یا پزشکان قبلی اشتباهي كرده بودند اما اميد گفت: «آرش جنابیان معتقده همه‌چیز طبق روال بوده و راه را درست رفتید و اشتباهی نبوده اما خود این پدیده چيز عجیب و غريبي است.»

تلفن در دستم بود، حرفي نمي‌زدم و امید گریه می‌کرد و به سختی گفت: «همه‌چیز تمومه ولی تو به کسی چیزی نگو به‌خصوص به مادرش.» دیگر ادامه نداد؛ های‌های گریه‌هاي مردانه‌اش را هیچ‌وقت از یاد نمی‌برم. من مبهوت بودم. من به امید روحانی چه باید بگويم؟ خشک شده بودم شعري از فرانک سیناترا را خواند  The end is near)پایان نزدیک است.) گفتم:

«چقدر دیگه. چند وقت.»

نفس عمیقی کشید:

«خیلی زود! زود.»

«امید! اتفاقی نمی‌افته. هيچ اتفاقي نمي‌افته. خدابزرگه!»

شب و روز می‌گذشت و وضعیت بد و بدتر می‌شد. ضعیف شده بود و بیماری بر او غلبه کرده بود و تغییر شکل می‌داد! کم‌کم دانشگاه ‌را نمی‌رفت! حق داشت، لاغر شده بود! من هم جای او بودم احتمالا نمی‌رفتم! ماشین پاژن قرمزرنگی داشت که مدام سرخودش را با آن گرم می‌کرد. کم‌کم ماشین کثیف و کثیف‌تر می‌شد. اغلب بیرون نمی‌رفت! ناگهانی شب‌ها بیرون می‌زد. روزها کمتر بیرون می‌رفت.

 گاهی یادمان می‌رفت سینا قبل از بیماری‌ چه شکلی بوده! الان هم یک وقت‌هایی برای اینکه چهره قبل از بیماری‌اش را به یاد بیاورم، سراغ عکس‌هایش می‌روم! آن زمان قضیه تحریم‌ها هم جدی‌تر شده بود! برای ما هم که امکانات داشتیم، پول داشتیم، روابط داشتیم، مشکلات فراوان بود! قرص «نگزاوار» كه تجویز دکتر جنابيان بود! - یک انکولوژیست با احساس و تحصیلکرده فرانسه است!- و من برخلاف فاطی و سینا او را دیر به دیر می‌دیدم هر بار شکسته‌تر می‌دیدمش. روزی گفته بود: «من خواب ندارم! ماجرای تحریم‌ها یا هر علت دیگری که موجب شده بود همین مقدار دارویی که پزشک با اعتقاد به تاثیر آن برای بیمارش می‌نویسد وقتی کمیاب، نایاب و گران شود؛ مستقیما پزشک را هم در نبرد با بیماری تضعیف می‌کند.» خود آرش هم در مواجهه با بیماری شکسته می‌شد، لبخندهای او هیچ‌وقت فراموشمان نمی‌شود!

 همان زمان من با سازمان «اکو» و دکتر ایوبی همکاری‌هایی در زمینه نمایشنامه‌خوانی داشتم و از طرفی هم قراردادی براي نگارش سریال صدام حسین با خانم غفوری بستم تا بلکه هزینه کمرشکن این قرص‌ها را تهیه کنم! گرانی قرص‌ها هشداری بود برای ما که سرطان پول می‌خورد، می‌بلعد، دود می‌کند!

 با یکی از بستگان فرامرز عفیفه که در دبی داروخانه دارند درباره قرص تماس گرفتم و شنیدم این قرص را شرکتی آلمانی به نام «بایرن» تولید می‌کند و وقتی وضعیت برایشان توضیح داده شد اعلام كرد‌ند نه‌تنها دارو را در اختیار ما می‌گذارند که در طول درمان نیز از ما حمایت خواهند کرد، اما یک سوال مهم پرسيده بودند: «آنها كه ايراني نيستند؟» ولي ایرانی بودن كه قابل‌انکار نبود پس نمی‌توانند کمکی کنند. دنبال گرفتن شناسنامه افغانی یا تاجیکی برای سینا افتادم؛ این روزها برای من خیلی دردناک بود اما مي‌خواستم برای پسرم هویت غیرایرانی بسازم. سینا فهمید، ناراحت شد و به هم ریخت و گفت: «بابا!؟ واقعا؟ می‌خواهی این کار را بکنی؟» و نگذاشت. دوستی گفت شناسنامه را عوض نکن، در کشوری مثل افغانستان یا جایی دیگر جوانی را جای بيمار معرفی می‌کنیم و داروها را به اسم او می‌گیريم و به سینا می‌رسانيم که به نظرم عملی نبود. معلوم نبود چطور من باید با این همه تعارض و تناقض كنار مي‌آمدم؟ قبول نكردم و وارد فیلمنامه صدام‌حسین شدم كه جنگ دوباره‌ای براي من بود و در طول تحقیقات و نوشتنش واقعا پیرشدم.

همان زمان‌ها به دعوت کانون نمایش‌نامه‌نویسان، سفری به ارمنستان رفتم و آنجا روزی به کلیسای اچمیادزه - کلیسایی که به اعتقاد مسيحيان پدر در آن فرود خواهد آمد- رفتيم. فضای کلیسا قلبم را شکست! پسرجوانی روبه محراب ایستاد و دعایی خواند که قلبم را هدف گرفت. آندرانيك خچومیان کنار من ایستاده بود، اولین‌بار بود كه در کنار مردی آشکارا مي‌گریستم و از خداوند چیزی را طلب مي‌کردم!

«ممکن کنید خداوندا که من مرگ فرزندم را نبینم!»

از تهران خبرهاي بدي مي‌شنيدم. بیماری وارد فاز بدتری شده و شکمش دچار آسیت (آب آوردگی) شده، پاهایش ورم كرده و باید هر بار برای خالی کردن آسیت‌ها در بیمارستان بستری شود و... همه اینها به علاوه هزینه‌هایی که سینا را بیشتر از همه ما ناراحت می‌کرد، بود ولی مشكل اصلی‌اي که ما داشتیم، اين بود كه به چه سمت می‌رویم؛ درمان یا مرگ؟ سوالی که کسی جرات پرسیدنش را نداشت و کسی هم جوابی نمی‌داد. فقط یک بار فاطمه از دکتر جنابیان پرسیده بود: «سینا چرا باید این قرص را بخورد؟»

«زنده بودنش در گرو خوردن این قرص است!»

«پس مبارزه سنگر به سنگری که گفتید؟»

«فعلا منتظر دستاوردهای جدید پزشکی هستیم که به کمک ما بیایند.»

و با این جواب‌ها، تلویحا به ما می‌گفتند همه‌چيز تمام است! سینا به مادرش فشار آورده بود که دکترهای دیگر! رفته بودند و پزشک در حضور پسر به مادر گفته بود: «این کدام دکتریه که این دارو ‌رو می‌ده. کار این پسرتمومه.»

در همین حال و هوا بودیم که روزی که آسیت را خالی کردند و مثل همیشه آزمایش آسیت انجام شده بود، دکتر‌ هادی سونوگرافیست بیمارستان اعلام کرده بود تومورها نیستند: «واقعا تومورها نیست؟» «بله نیست! 3 تومور بوده که حالا نیستند.» با خوشحالی به بیمارستان رفتم! دکتر آرش که وارد شد مثل همیشه اول نگاه کرد ببیند سینا چه چیزی می‌خواند؟

و بعد وقتی سینا با کمی خوشحالی پرسید «شما مطلبی رو که دکتر ‌هادی گفته‌اند تايید می‌کنید؟» من اندوه را در چهره آرش دیدم. کمی به شوخی زد و گفت: «اگر تومورها نبودند تو «یک تار مویت را به من بده؟» و این یعنی معجزه‌ای در کار نیست!

از این برخورد پزشکی که روزی به مادر سینا گفته بود: «سینا یک کرگردنه در برابر این بیماری!» خوشحال نشدم، می‌توانست حرف دکتر‌ هادی‌ را تایید کند! نمی‌دانم. شاید چون من آنجا حضور داشتم، اما برای من هم امید به معجزه مفید بود!

 به امید (روحانی) جریان حذف تومورها را گفتم و پرسیدم گفت: «بله علیرضا تومورها نیستند، دیده نمی‌شوند اما این‌جوری برات بگم! حالا خود کبد شده تومور!»

در چشم‌های سینا خبری از مرگ نبود: «نه! پسر تو نمی‌میری!» برقي در چشمانش بود كه نمی‌گذاشتند مرگ را در آنها ببینیم! اما لاغری مفرط کار را به درد استخوان‌هایی که از جا دررفته بودند، می‌رساند و این درد تحمل‌ناپذیری بود که او باید تجربه می‌کرد.

 دکتر تغذیه‌ای - پهلوانی - که با ورزشکارها سروکار داشت به‌وسیله تهیه‌کننده جدیدی - سید امیر سیدزاده که به تاز‌گی با هم آشناشده بودیم- به ما معرفی شد و سراغش رفتیم! سینا با دستورالعمل‌های تغذیه‌ای که گرفت، سرحال آمد! دكتر گفت: «خوب می‌شی!» و سینا با حالی بهتر امیدوارتر شد. پهلوانی جز اینکه آدم کار بلدی بود، روح خوبی داشت و همین حال سينا را بهتر مي‌کرد! بیماری و سلامت هر دو از طریق «نگاه» منتقل می‌شوند و دریغا که «نگاه» در پزشکان ما به بیمار گویا نگاه به گناهکاران است! من از نگاه اغلب پزشکان این سرزمین هراس دارم! اغلب زهرمرگ را در اولین نگاه به بیمار با نگاهشان می‌چشانند. در حالی که شما وقتی پیش یک مکانیک می‌روی تا ماشینت را درست کند، مکانیک‌ها از برخی از پزشک‌های ما حکیمانه‌تر حرف می‌زنند یا نگاهت نمی‌کنند یا اگر نگاه کنند، سر تکان می‌دهند و تو بی‌آنکه به زبان بیاورند در‌می‌يابی که همه‌چیز تمام شده یا خيلي دیرشده! برخی پزشکان پیش از بیماران و قبل از خود ما، قبل از بیمار و درمان، خودشان را شکست خورده در برابر سرطان می‌دانند و...

 فاطی نوک نیزه مبارزه با سرطان بود، چون خیلی محکم‌تر از من بود و مدام دنبال این بود که ببيند حالا در اين مرحله چه کار مي‌تواند بكند!

در آخرین مرحله، باورود تهیه‌کنند‌گی که پروژه پدرکشی با او به نتیجه نرسید بیماری سینا وارد یک مبارزه جدید شد. او مرد علاقه‌مندی به این مبارزه بود و در این مسیر به کمک ما شتافت! زحمات 4ساله و نیمه من در تصویب فیلمنامه پدرکشی را ظرف 48 ساعت به انجام رساند و من دریافتم که چقدر در این مملکت زیادی بوده‌ام! کاری را که مردی بسیار زبر و زرنگ ظرف 48 ساعت انجام می‌دهد من در 4سال و نیم نتوانسته بودم انجام دهم! تعاریف جدیدی برای من پیش آمد و امیدوار شدم در این مسیر او بتواند دست‌کم رویایی را در سینا بیدار کند. سینا آرزوی بازی در فیلم پدرکشی را داشت! مدت‌ها در نگارش فیلمنامه با من شراکت می‌کرد! آقاي تهيه‌كننده تقاضای یک کمیسیون پزشکی کرده بود و قراری با پزشک محترمی گذاشته بود كه من براي شنيدن نتيجه رفتم!

 اتفاقا همان روزی که قرار بود جواب کمیسیون پزشکی را بگیرم. کمی دیررفتم و همین باعث شد دو خبر را به‌طور موازی با هم دریافت کنم؛ مرگ قریب‌الوقوع سینا و بی‌نتیجه بودن درمان‌ها و صدور پروانه ساخت پدرکشی!

این خانم محترم که نتیجه کمیسیون را برای من بازگو می‌کرد ابتدا گریه کرد، از آن همه عاطفه و احساس، خلع سلاح شده بودم. بانوی محترمی در کمال همدردي حقایق را بازگو کرد و همه‌چیز در من تمام شد سینا به زودی می‌میرد: «باید واقعیت را پذیرفت» و فهمیدم که کمیسیون هم گفته «تمام است.» من چیزی نگفتم، فقط پرسیدم «چند وقت؟» گفت: «یک ماه کمتر بیشتر! سرطان در تمام بدن پیشروی کرده.»

بعد از صحبت با این خانم همراه تهیه‌کننده در راه کمی گریستیم و خودم را شکست خورده داستان نجات فرزندم دیدم. بر بختی که یاری نکرد نفرین کردم. چاره‌ای جز تسلیم نبود. به ارشاد رفتم تا مجوز و اجازه ساخت فیلمی را که چند سال برایش رویا ساخته بودم بگیرم. ساعتی صحبت و راهنمایی و... باخود فکر کردم این پشت صحنه دردناک را کدام دوربین در هستی می‌تواند ثبت کند و بسازد؟

صحبت‌ها انجام شد، فيلمنامه تصويب شد و مجوز صادرشد اما من «فیلم را چه جوری بسازم؟ چرا درست روز تصویب و صدور پروانه ساخت، جواب کمیسیون سینا را به من دادند؟ آخه چه جوری؟ قرار است پدر کشته بشود اما پسر دارد می‌میرد!»

 با قلبی شکسته از ساختمان ارشاد بیرون آمدم و در ميدان بهارستان به راه افتادم. سینا درخانه منتظر تلفن من بود! چه باید به او می‌گفتم؟

اردیبهشت ماه بود. فرهنگ سرخوش، جوانی است که معلم و دوست و رفیق تنهایی‌های من است. زنگ زدم و او هم آمد و کمی از ماجرای پیش آمده را برایش گفتم! و تا 3- 2 نصف شب با هم گیتار زدیم. این وسط‌ها بود که سینا آمد پایین و گفت «بابا! چی شد؟» باز جواب ندادم و گفتم: «حالا. مفصله» یک قطعه‌ای هم برایش زدم و نظرش را پرسیدم، گفت: «خوبه اما خیلی احساس می‌گذاری! احساسات برای این قطعه زیاده.» حال من را نمی‌دانست، داشت سعي می‌کرد بفهمد ماجرا چیست؟ وقتی رفت بالا، گفتم: «اگر سینا قبل از من نمیره. من تمام هستی‌ام و استعدادم‌ رو در مسیر پیام خداوند صرف می‌کنم!»

فردای آن شب و آن اتفاق هم عفیفه آمد پیش من. گفت: «تراژیک اینه که مرگ بی‌نوبت داره اتفاق می‌افته، پدر نباید مرگ فرزند را ببینه» و با هم کمی گریه کردیم، اما من گفتم: «نه! نمی‌میره. من عهدی با خدا بسته‌ام!»

منبع: هفته نامه سلامت، شماره چهارصد و شصت و یک.


مطالب مشابه :


افسانه ی سینا، قسمت دوم

امید، پزشک جواني را به ما معرفی کرد «آرش جنابیان!» قرص «نگزاوار» كه تجویز دکتر جنابيان بود!




برچسب :