رمان طلایه14
اردوان با عصبانیت، هر لحظه به شدت سرعتش اضافه می کرد، درست مثل شب عروسیمون، ساکت شد. من هم از سرعت وحشتناکش ترسیده و سکوت کرده بودم و در صندلی ماشین فرو رفته بودم که پلیس، دستور توقف داد. اردوان که حالا به خودش آمده بود، ماشین را سریع نگاه داشت و پلیس بعد از دیدن چهره ی اردوان گفت:
- آقای صولتی، شما باید الگو باشید، این چه وضع رانندگی کردنه!
اردوان سری تکان داد و گفت:
- شرمنده، یک لحظه حواسم از عقربه سرعت پرت شد.
پلیس که خیلی آدم محترمی بود، گفت:
- آقای صولتی فکر نمی کنید، ورزش ما به امثال شماها خیلی نیاز داره، خدایی نکرده با این سرعت، امکان داره، پشیمانی به بار بیارین.
اردوان که سکوت کرده بود، سری تکان داد و گفت:
- ار تذکّرتون ممنونم، دیگه تکرار نمی شه.
پلیس خندید و گفت:
- خدا نکنه، چون ورزشکار خوبی هستی و ما هم تیمت رو دوست داریم، این دفعه برو، و الا ماشین باید می رفت پارکینگ.
اردوان تشکر کرد و در حین حرکت، طوری نگاهم کرد، انگار منو مقصر می دونست، سریع به سمت خانه راند و خیلی زود به محل زندگی مون که خیلی دلم برایش تنگ شده بود و حالا هر شب با خیال راحت تو اتاق قشنگم می خوابیدم، رسیدیم.
حوصله ی هیچ حرف و سخنی با اردوان نداشتم، سریع در حالی که می گفتم:
- چمدانم را بعداً بذار تو آسانسور.
به طبقه ی بالا رفتم. همه چیز سر جایش بود، حتی شیشه خورده هایی که دسته گل گلاره خانم بود و توسط اردوان داخل سطل زباله مانده بود. خسته بودم ولی خوابم نمی آمد، حسابی تو ماشین خوابیده بودم. دوست داشتم کمی با کتاب ها و دفترچه خاطراتم، وقت بگذرانم. برای دل سفید دفترچه خاطراتم آن قدر حرف داشتم که نمی دانستم از کجا شروع کنم، پس مشغول شدم و همه چیز را مو به مو داخلش ثبت کردم، نزدیک غروب بود، از بس که نوشته بودم، از خستگی و گرسنگی از روی تخت بلند شدم، تازه یادم افتاد، ناهار هم نخوردم. پس چرا هیچ صدایی نمی آمد! متوجه نشدم بیرون رفته باشد. در هر صورت، وظیفه ی من، غذا درست کردن بود، نمی دانم چرا هوس قرمه سبزی کرده بودم، یعنی آن قدر این چند روزه، کباب و حاضری خورده بودم، حسابی دلم یک خورشت خانگی می خواست. سریع محتویاتش را آماده کردم و داخل زودپز ریختم و بعد برنج گذاشتم، بیشتر از آن تحمل نداشتم و نمی دانستم اردوان گرسنه هست یا نه، اصلاً خانه هست یا بیرون رفته؟ با آن مشاجره ای که کردیم، دوست نداشتم سراغش بروم. پس تا حاضر شدن غذا باید صبر می کردم، بعد به هوای این که غذا برایش پایین ببرم، می توانستم یک سر و گوشی آب بدهم. از این که اسم گلاره را به جای اسمم استفاده کرده بود، زیاد ناراحت نبودم، پیش می آمد، بیشتر از حرف های دیگرش ناراحت بودم. اصلاً نمی دانم چرا هر موقع حرف گلاره وسط می آمد، کنترلم را از دست می دادم. آخه یاد یک سری چیزهایی می افتادم و فکر و خیال هایی می کردم که آزارم می داد. راستش باور این که این همه مدت دوستی، فقط یک علاقه ی یک طرفه از سمت گلاره باشد، برایم غیرقابل باور بود.
برای آن که حوصله ام سر نرود، یک زنگ به موبایل شیدا زدم. شیدا حسابی خوشحال شده و ابراز دلتنگی کرد. برای فردا، باهاش قرار گذاشتم و با گفتن این که یک عالمه حرف های مهم و عجیب و غریب دارم، گذاشتمش تو خماری تا فردا.
همه ی خانه را بوی خورشت قرمه سبزی گرفته بود. دیگر اشتهای خودم هم تحریک شده بود. توی سینی برای اردوان غذا کشیدم و با سالاد پایین بردم. هیچ صدایی نمی آمد و همه چراغ ها خاموش بود. چمدان هامون هم همان جا، جلوی در بود. وقتی سکوت خانه را دیدم، آهسته به سمت اتاق خواب اردوان رفتم. خواب خواب بود. آهسته چمدانم را داخل آسانسور گذاشتم و سینی غذا را روی میز آشپزخانه و برای این که هم حرصش در بیاید و هم یادش بیاید شرایط قرارداد تو این خانه چطوریه، برایش یادداشت گذاشتم به این شکل.
"اگر غذا یخ شده بود، داخل مکروفر بگذار، غذای فردا ظهرت هم زیر همین یادداشت بنویس."
آخ که از این کارم چقدر راضی بودم و دوست داشتم قیافه شو موقع خوندن یادداشت ببینم. ولی حیف که نمی شد. با این حال سریع بالا رفتم و بعد از خوردن شام که تنهایی اصلاً نچسبید، شروع کردم به باز کردن چمدانم. اکثر لباس هایم را باید می شستم. حسابی کثیف شده بود، بقیه را هم جا به جا کردم و داخل کمد گذاشتم و با خودم گفتم کاش چمدان اردوان بیچاره را هم که کلی لباس چرک داشت، جا به جا می کردم، او نمی توانست ولی بعد به خودم گفتم " تا به حال، کی کارهاشو می کرده، هر چند تا حالا هم معمولاً خودم لباس هاشو آماده می کردم" در همین افکار بودم که یک دفعه دکمه آسانسور زده شد و آسانسور پایین رفت و بعداز دقایقی، اردوان در حالی که چشمانش از خواب زیاد، پف کرده بود وارد و با نهایت عصبانیت فریاد زد:
- این مسخره بازی ها یعنی چی؟
من که خودم را آماده کرده بودم، جلویش محکم بایستم، گفتم:
- کدوم مسخره بازی ها؟!! اصلاً این چه وضع برخورده ! کی گفته تو بی هماهنگی بیایی بالا، مثل این که قول و قرارهامون یادت رفته.
اردوان که حالا از خشم، چشم هایش قرمز شده بود و رگ گردنش متورم، گفت:
- آخه تو چطور روت می شه بعد از اون همه ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- اردوان بهت گفته بودم، ما فقط به خاطر خانواده هامون تو این چند روز، بهم خیلی نزدیک شدیم، ولی انگار تو نمی خوای باور کنی؟ ببین فکر کن، من همون زنی هستم که سال تا سال سراغی ازش نمی گرفتی، شرایط همون جوریه، هیچ چیز هم عوض نشده، فهمیدی؟!! حالا هم برو، می خوام استراحت کنم. در ضمن، دیگه بدون هماهنگی بالا نمی آیی، شاید من حاضر نباشم.
اردوان با غیظ نگاهم کرد و گفت:
- مثلاً اگر بیام، می خواهی چی کار کنی، تو خونه ی خودم هم باید با اجازه ی سرکار، راه برم.
من که احساس بدی بهم دست داده و اشک پشت پلک هایم آمده بود، گفتم:
- اگر ناراحتی، می تونی بگی من یه فکری می کنم.
اردوان که انگار فهمیده بود، خیلی ناراحت شدم، گفت:
- باشه طلایه خانم، ولی قرارمون این نبود.
و با ناراحتی با آسانسور، پایین رفت و طبق معمول منو با یک دنیا چه کنم و چه نکنم، تنها گذاشت. نمی دانم چرا یه وقت ها کارهایی می کردم که بعد حسابی پشیمان می شدم و راه پس و پیش نداشتم. چقدر لحظه ی آخر نگاهش غمگین بود. چه شوخی مسخره ای کرده بودم. ولی خب این طوری حداقل فهمید، هیچ چیز عوض نشده، اگر سکوت می کردم، اگر بهش روی خوش نشان می دادم، توقع داشت صبح تا شب کنارم بماند. اصلاً کار خوبی کردم، خوبه حساب کار دستش آمد ولی با همه این توجیهات که تا صبح با خودم می کردم، وقتی بعد از رفتنش سینی غذا را دست نخورده، تو آشپزخانه دیدم، آه از نهادم بلند شد، بیچاره گرسنه دوباره خوابیده بود و رفته بود.
حالا می فهمیدم که چقدر لجباز و مغرور است، ولی بالاخره باید این شرایط را می پذیرفت، اصلاً حوصله نازکشیدن نداشتم. آن قدر فکر و خیال داشتم که به این مسائل فکر نکنم. ظهر با شیدا قرار داشتم، خیلی دلم برایش تنگ شده بود، یک عالم حرف تو دلم بود که باید برایش می گفتم و از پیش بینی هایش بهره می بردم. به همین خاطر سریع به حمام رفتم و با وسواس خاصی به خودم رسیدم، خیلی عالی شدم، فردا پس فردا باید برای خرید هم می رفتم، دوست نداشتم جلوی اردوان، از گلاره، تیپ و لباسم کمتر باشد. آخه از حق نگذریم، گلاره خیلی خوش تیپ بود. من مثل اون بلد نبودم، ست بزنم، ولی خدا را شکر به قول بچه ها، هرچی می پوشیدم، خیلی بهم می آمد. وقتی به کمدم نگاه کردم، خنده ام گرفت، تا اینجای کارم مدیون شیدا بودم. چقدر همه چیز را هماهنگ با کیف و کفش، برایم انتخاب کرده بود. شاید این ضعف من بیشتر به خاطر آن بود که من مثل شیدا و گلاره از کودکی مرتب از این مغازه به اون مغازه، به دنبال خرید لباس و مدهای روز نبودم، آخه مامان که چادری بود، آقا جون هم همین که اجباری در چادر سر کردن من نداشت، خودش خیلی بود. ولی از تیپ های ساده سنگین و معمولاً تیره، خوشش می آمد. من هم همیشه طبق سلیقه ی خانواده ام می گشتم. به همین خاطر، اولین بار هم که با شیدا برای خرید رفتم، همه چیز را به او سپردم. او هم مثل یک خواهر مهربان، همیشه هوامو داشت. خلاصه از داخل کمد، یک مانتوی سفید جذب که با شال رنگارنگ و کیف و کفش تابستانه ای به همان رنگ های مخلوط بود انتخاب کردم. قرار بود ساعت دوازده و نیم، شیدا دنبالم بیاید. صبح ها، آن قدر که خانم دیر بیدار می شد، ظهر بود نه صبح، حرف هم می زدم، می گفت، من فقط روزهای کلاس از سر اجبار تازه آن هم چون باید دنبال تو بیایم، زود بیدار می شوم، اگر به خودم بود یکی در میان هم تو کلاس ها، شرکت نمی کردم. پس با این تفاسیر، عذرش موجه بود که بخواهد ساعت 12:30 بیاید، با خیال راحت، آخرین نگاه را هم به آیینه انداختم، انگار مسافرت چند روزه، حسابی بهم ساخته بود، لپ هایم گل انداخته بود و پوستم می درخشید. دیگر هیج استرس و دلهره ای نداشتم که یک وقت هایی قرار بگذارم یا ترجیح بدهم هیچ وقت بیرون نروم که اردوان منو نبیند. با خیال راحت تازه یک ربع زودتر هم رفتم پایین تا شیدا به موبایلم تک زنگ بزند.
با این افکار با آسانسور پایین رفتم، تا در آسانسور را باز کردم، اردوان که معلوم بود تازه از حمام آمده و حوله به تنش بود، روی مبل ولو شده و تلویریون نگاه می کرد و با صدای آسانسور به سمتم برگشت. داشتم با خودم فکر می کردم این کی آمده که متوجه نشدم. حتماً تو حمام بودم. یک ساعته که می گویم این صدای آب از کجا می آید. هی فکر می کردم، وان طبقه ی خودم داره خالی می شه. در همین افکار بودم که تلفنم زنگ خورد. شیدا بود، آهسته گفتم:
- بله.
- پنج دقیقه دیگه بپَر پایین.
گوشی را قطع کردم، مجبور بودم پنج دقیقه را سر خیابان منتظر بمانم. چون پیش اردوان که مثلاً قهر هم بود، نمی خواستم بمانم. سلام خیلی کم رنگی بهش کردم که حتی خودم هم نشنیدم و به سمت در ورودی رفتم، اردوان که حالا از جایش بلند شده بود و به سمتم می آمد، نگاه بد و چپ چپی به سرتاپایم که خیر سرم خواسته بودم، سنگ تمام بگذارم و شاید یک خورده هم جلف شده بود، انداخت و با اخم گفت:
- کجا به سلامتی؟
عصبانیت رو از چشم هایش خوانده بودم و می دانستم از دیشب هم دلش پُره، به خودم گفتم باید جلویش وایستم و اِلا از فردا هر روز می خواهد فضول تر بشود. ماشاا... آن قدر هم پر رو بود که یک ذره بهش رو می دادی، آستر هم می خواست. به همین خاطر بی اهمیت بهش خیلی خونسرد گفتم:
- پیش دوستم.
اردوان که جلوی در وایستاده بود، گفت:
- مثلاً کدام دوستتون؟!!
با حرص گفتم:
- قرار نبود تو مسائل خصوصی همدیگه دخالت کنیم، انگار قرارداد رو یادتوم رفته، در ضمن مگه من از شما سؤال می کنم، کی و کجا می رید که شما ...
با فریاد گفت:
- این قدر شما، شما نکن واسه ی من، نکنه فکر کردی بازیه، انگار خیال تمام کردن این بازی رو هم نداری؟
با اخم گفتم:
- تو بازی می دونی، حتماً فکر کردی نود دقیقه هم هست، شاید به وقت اضافی هم بکشه.
اردوان لبخندی روی لب هایش نشست و گفت:
- شیرین زبانی هم بلدی؟
- برو اونور، الان وقت جر و بحث ندارم.
در حالی که دستم را روی دستگیره ی در می گذاشتم، گفتم:
- برو اونور، دیرم شده.
- گفتم با کی قرار داری؟
آرام گفتم:
- شیدا.
- همان که داداش جونش ...
حرصم درآمده بود، دیرم شده بود، پریدم وسط حرفش و گفتم:
- به تو مربوط نیست، در ضمن دخالت ممنوع بود، مثل اینکه قرارداد فراموشت شده.
اردوان که حالا چشم هایش برق خاصی می زد، گفت:
- نه اتفاقاً قرارداد فراموشم نشده، خب الان ساعت چنده؟
من که حسابی هول بودم و از سؤال های مسخره اردوان حسابی اخم هایم تو هم رفته بود، با حرص گفتم:
- چه ربطی داره؟ سؤال های مسخره می کنی، دیرم شده، برو اون طرف.
اردوان که چشم هاشو تنگ کرده بود، گفت:
- ربطش اینه که لنگ ظهره، پس ناهارت کو؟ گرسنمه، این قرارداد قراردادی که می کنی، پس چرا خودت بهش عمل نکردی؟!!
آه از نهادم درآمده بود، سریع گفتم:
- خب غذا از دیشب تو یخچال مونده، گرم کن، بخور.
اردوان سرش را تکان داد و گفت:
- نه، نه، مثل این که قرارداد فراموشت شده، یک بند مهم قرارداد این بود که شما صبح به صبح بپرسید.
به صدایش لحن به خصوصی داد و گفت:
- بنده چی میل دارم. آن وقت شما برای ناهار یا شام آماده کنید. خدا بخواهد که حواستون هست فراموش نشده چون پایبند به قراردادی، گوشزد کردم.
و پوزخندی زد. دیگر مانده بودم چی بگویم، راست می گفت، اصلاً چقدر زرنگ بود که این شرط را گذاشته بود. حالا شاید وظیفه ام بود شام و ناهار برایش درست کنم، ولی چرا قبول کردم هر روز ازش سفارش بگیرم، باز هم این خنگ بازی هایم حسابی، کار دستم داده بود. همان طور که مثل خنگ ها داشتم اردوان را که با خوشحالی بهم نکاه می کرد و از پیروزی اش لذت می برد، نگاه می کردم، گوشی ام به صدا درآمد. به سمت آسانسور می رفتم، اخمی به اردوان کردم و با غیظ گفتم:
- من قرار دارم.
بعد گوشی را باز کردم، شیدا که می خندید، بلند گفت:
- چیه باز این توپ جمع کن پرمدعا خانه است و نمی تونی جیم بشی؟
اردوان که کاملاً صدای شیدا را می شنید و از اصطلاحات منحصر به فرد شیدا مستفیض شده بود، اخم هایش حسابی درهم رفت، اما همان طور دست به سینه ایستاده بود و چپ چپ بهم نگاه می کرد، بی اهمیت بهش گفتم:
- شیدا، من چند دقیقه دیگه باهات تماس می گیرم.
شیدا که می خندید، گفت:
- طلایه، سرشو بکوب به طاق دیگه، مامان اینها منتظرن.
متعجب شده و خیلی آهسته گفتم:
-برای چی مامانت اینها؟!!
شیدا گفت:
- آخه غذا درست کرده، گفتم رستوران نریم.
- آخه من خرید دارم.
شیدا عجولانه گفت:
- حالا تو بیا، بعد می ریم خرید، بجُنب دیگه.
- باشه، تماس می گیرم.
گوشی را قطع کردم. حالا مشکل شده بود دو تا، بنده خدا مادر شیدا هم افتاده بود تو زحمت و غذا درست کرده بود، مانده بودم با اردوان که مثل طلبکارها وایستاده بود و نگاه می کرد، چه کنم. وقتی تماس را قطع کردم، اردوان مثل بچه ای سه ساله که گرسنه بود، شد و با لبخند گفت:
- گرسنمه، بی زحمت برای یه چیزی مثل زرشک پلو با مرغ، نه، نه، فسنجون درست کن. آره هوس فسنجون کردم، می دونی چند وقته نخوردم.
بی تفاوت به سمت تلویزیون رفت و گفت:
- لطفاً سریع، دیشب هم چیزی نخوردم.
داشتم از حرص منفجر می شدم، ولی حتی دوست نداشتم در مقابلش که معلوم بود از مغلوب کردن من چه جشنی تو دلش گرفته، کوتاه بیام. در همان چند دقیقه، صد تا فکر از سرم گذشت، ولی هیچ راهی برایم نمانده بود. دیگر داشتم به این نتیجه می رسیدم به شیدا زنگ بزنم و بگویم، نمی توانم بیایم که فکری به ذهنم رسید و حسابی خوشحالم کرد. با حالتی که نشان از باختن و کم آوردن باشد، گفتم:
- باشه، حالا مطمئنی فسنجون هوس کردی؟
اردوان که حسابی سر کیف بود، گفت:
- آره فسنجون خیلی خوبه، نکنه بلد نیستی درست کنی؟
- نه، اتفاقاً خیلی هم خوب بلدم، ولی پنج، شش ساعت طول می کشه، اشکال نداره، امیدوارم زیاد گرسنه نباشی.
اردوان از جایش بلند شد و گفت:
- پنج، شش ساعت، من تا اون موقع از گرسنگی مُردم.
- خب، اگر غذای درخواستی می خواستی، باید زودتر می گفتی.
اردوان که درست مثل بچه ها لب هاشو جمع کرده بود، گفت:
- چیز دیگه؟!!
رو به رویم ایستاده بود و قیافه ی زاری به خودش گرفته بود، ادامه داد.
- به خدا طلایه، داره معده ام می سوزه، از دیشب تا حالا هیچی نخوردم.
با حالتی که به چشمانم می دادم، یعنی زیاد برایم مهم نیست، گفتم:
- من که برایت غذا گذاشته بودم، می خواستی بخوری، الان هم اگر خیلی گرسنه هستی، بهتره به همین رضایت بدی.
اردوان که به ناچاری نگاهم می کرد، و از آن حالت پیروزمندانه چند دقیقه قبل اثری نبود، گفت:
- مگه هنوز مونده؟
- بله.
کمی فکر کرد و انگار گرسنگی خیلی بهش فشار آورده بود، گفت:
- باشه، برام بیار، ولی باید بمونی شام همون فسنجون رو درست کنی.
سراغ قرمه سبزی رفتم و گفتم:
- باشه، حالا کو تا شب !
اردوان روی صندلی آشپزخانه نشست و گفت:
- مگه نگفتی چند ساعت طول می کشه؟ خب باید از الان شروع کنی.
با اخم گفتم:
- اردوان تو گفتی، شام فسنجون می خوای، من هم گفتم باشه، دیگه این که کِی درست می کنم، به تو ارتباطی نداره.
هول، هولکی داشتم غذا را داخل قابلمه کوچکی گرم می کردم. اردوان کنارم آمد و گفت:
- چیه؟ می خوای بری خونه شیدا؟
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
- البته اگر شما اجازه بفرمایید، یک ساعته دمِ در منتظره.
اردوان چهره اش را لوس کرد و گفت:
- واسه ی داداش جونش این قدر خوشگل کردی؟
هم از تعریف اردوان لذت می بردم و هم دلشوره می گرفتم. گفتم:
- من اصلاً قرار نبود برم خونه شون، می خواستم شیدا رو ببینم و بعد با هم بریم خرید، شیدا برای خودش برنامه گذاشته.
اردوان که لحن صداشو حسابی مهربان کرده بود. گفت:
- خب خودم می برمت خرید، چرا با شیدا می خوای بری؟
سریع غذای گرم شده را داخل دیس کشیدم و همان سالاد دیشبی را برایش چیدم و گفتم:
- قراره شیدا رو ببینم، بعد بریم برای خرید.
اردوان که معلوم بود، حسابی گرسنه است. در حالی که طبق معمول هول می زد که زودتر شروع به خوردن کند گفت:
- این شیدا درازه، کار و زندگی نداره، منتظره همسر بنده پاشو بذاره تهران، مثل خبرنگارها بیاد بس بشینه منتظر، لابد خبر نداره من به تازگی متوجه شدم عاشق زنم هستم، خیال جدایی هم ندارم.
خواستم چیزی بگویم که دوباره موبایلم به صدا درآمد. گوشیمو سریع باز کردم، می دانستم شیدا، خیلی معطل شده، گفتم:
- دارم می یام، وایستا.
گوشیم را قطع کردم. اردوان که با ناراحتی نگاهم می کرد، گفت:
- داری می ری؟ پس شام چی؟
با اخم گفتم:
- غصه نخور، برای شام شما می یام.
اردوان دست از غذا خوردن کشیده و گفت:
- خب خریدت رو بیا با هم بریم، من هر چی بخوای آشنا دارم.
- مرسی، فکر کنم به خرید نرسم، باید بیام برای جنابعالی شام درست کنم.
اردوان که می خندید، گفت:
- با من بیا خرید، شام هم با من، باشه؟ خواهش می کنم.
نمی دانم چرا ولی خُب من هم دوست داشتم مثل همه ی مردم با شوهرم بروم خرید و ازش نظر بخواهم و حتی فقط سلیقه ی او را بپوشم و بخرم. با این که یک دلم می گفت دیوانه قبول کن، هر چی بیشتر ببیندت و باهات باشه، بیشتر عاشقت می شه و محاله بتونه به هر دلیل عذرت را بخواهد، ولی یک دلم هم می گفت، اگر قبول کنی، مجبوری دوباره خیلی باهاش صمیمی بشی، اردوان هم که زود دخترخاله می شد. مانده بودم، چی بگویم، ولی باز هم قدرت احساس به عقلم چربید. خودم را توجیه کردم که بیرون خانه اشکالی ندارد، باهاش بیشتر بگردم و به خودم قول دادم به خانه که برگشتیم ازش فاصله بگیرم. گفتم:
- باشه، فقط به یک شرط، همه ی قرار داد سرجاشه مثل دیشب شاکی نشی؟! و اَدا و اصول از خودت در بیاری.
اردوان که از خوشحالی چشم هایش می درخشید، گفت:
- باشه، الان ساعت نزدیکه یکه، من ساعت سه منتظرم.
- نه بابا، چی می گی، من خیلی وقته شیدا را ندیدم، کارش دارم.
اردوان که می خندید، گفت:
-یادت نره بهش بگی اردوان عاشقمه ها، بهش بگو این قدر خیال های بی خودی نکنه.
- باشه، من پنج و شش بر می گردم.
اردوان که نگاهش دوباره مستأصل و پریشان شده بود، گفت:
- پس تا پنج بیشتر نشه، حتماً هم حرف هامو بهش بگو، یادت نره.
در حالی که سریع کیفم را بر می داشتم، گفتم:
- باشه، فعلاً خداحافظ.
اردوان که نگاهی به سرتا پایم می کرد، گفت:
- پس همش تو خونه هستید دیگه؟ جای نریدها!
در حالی که چشم غُرّه ای بهش می رفتم، گفتم:
- باز تو دخالت کردی! اصلاً حالا که به قرارداد اهمیت نمی دی، من هم باهات نمی یام.
اردوان خندید و گفت:
- پس فسنجون یادت نره.
با حرص گفتم:
- نه، یادم نمی ره.
سریع از خانه خارج شدم. شیدا بیچاره، آن قدر منتظر مانده بود که سرش را به پشتی ماشین تکیه داده و چشم هایش را روی هم گذاشته بود. آرام در را باز کزدم، کولر که روی درجه زیاد بود، حسابی ماشین را خُنک می کرد. خدا را شکر، تو اون گرمای خرماپزون، از گرما تلف نشده بود. گفتم:
- سلام، واقعاً شرمنده ام، آخه حسابی جریانات داره.
شیدا خندید، گفت:
- طلایه جان، زیر ماشین رو یه نگاه می کردی.
با تعجب گفتم:
- چرا؟
- هیچی، آخه مثل زمین چمنِ این توپ جمع کنه، شوهرت شده.
خندیدم و گفتم:
- لوس نشو، تقصیر همین شوهرِ توپ جمع کنم بود که دیرم شد.
شیدا با بهت نگاهم کرد و گفت:
- چرا حتماً بس نشسته تو خونه، یه چادری چیزی می انداختی رو سرت، بیرون می زدی.
- نه بابا، موضوع چیز دیگه ایه، حالا برو تا برات تعریف کنم.
شیدا که معلوم بود، حسابی کنجکاو شده، گفت:
- خُب بگو دیگه، مردم از فضولی، اردوان این این دختره، چی بود گلاره، نشسته بود.
- نه بابا.
-پس چی؟در حالی که نگاهش تغییر کرده بود و انگار که دزد گرفته بود توی صورتم دقیق تر شد و گفت:-نکنه!نکنه امارت رو گرفته باشه!سکوت کرده بودم و به سیدا که از رنگ رخساره پی به سر درونم می برد نگاه کردم گفت:-پس بگو فهمیده زن نامرئیش کیه!چطوری؟کی؟بگو دیگه!من که نمی دونستم که باید از کجا شروع کنم همه ی ماجرا رو از روزی که گلاره اومده بود خونه و زندگیم رو بهم ریخته بود تا همون موقع به طور خلاصه تعریف کردم شیدا که به فکر فرو رفته بود گفت:-طلایه مطمئنی که این دختره ی ایکبیری رو می ذارهکنار؟یه موقع باهات بازی نکنه یه عمر افسوس بخوری چرا بهش اعتماد کردی؟-نمی دونم راستش من اومدم زیر لوای تو تا کمکم کنی راستش خودمم نمی دونم که باید چی کار کنم!شیدا به چشمام خیره شد و گفت:-تو دوستش داری؟تا اومدم حرف بزنم خندید و گفت:-منو بگو که دارم چی از پپه می پرسم چشمات داره داد می زنه که عاشقی!تازه بیشتر از اون خوش سانس توپ جمع کنم عاشقی!نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:-مطمئن بودم که اگه اردوان بفهمه که زنه نامرئیش تویی از خیرت نمی گذره!پقی زد زیره خنده و ادامه داد:-مگه پتک تو سرش خورده من هم بودم نمی گذشتم.ولی طلایه باید جانب احتیاط رو رعایت کنی.تا الان هم خوب کاری کردی ازش فاصله گرفتی.تا وقتی هم که اون دختره به طور کلی از زندگیش بیرون نرفته نباید گول در باغ سبزش رو بخوری این عاشقتم و می میرم برات ها رو شاید برای گلاره هم گفته باشه.خیلی هم بعید نیست چون مرد ها از این حرف ها زیاد حفظ هستند وفتی هم که به خواستشون برسن بی خیال می شن به نظر من بهتره تا اونجایی که می تونی فعلا کج دار مریض باهاش تا کنی تا این دختره رو حسابی قیچی کنه.بعد هر کاری که خواستی بکن.خب بالاخره شوهرته بد ادمی هم نیست با این تعارف هایی که می کنی فقط یه ضعف بزرگ داره اونم اینه که نمی تونه به کسی نه بگه لاقل به کسانی که بهش خیلی نزدیک هستن مثل مامان و باباش و گلاره خانوم.شیدا که همه ی حرفاش درست بود و باز هم مثل همیشه متعجب بودم که چطور ندیده امار همه چیز رو داره و می دونه با حرفاش کمی به فک فرو رفتم گفت:-بی خودی زانوی غم بغل نگیر بالاخره هر چی باشه تا همین چند وقت پیش چه زوری و چه صوری و چه هر کوفتی به چشم سوگلیش بهش نگاه می کرد .اون طور هم که تو از این ور پریده تعریف می کنی مثل تو پپه نیست خوب بلده چطور امثال اردوان رو خام کنه به نظر من تو برای دک کردن وهمیشه به درک فرستادن این عفریته خانوم فقط یه راه داری اون هم تشنه نگه داشتن اردوان.اگه شل بدی بد باختی اونم از اون باخت هایی که جبرانش قیمت سنگینی داره.می دونی امثال اردوان یا همه ی مردا شاید بعضی موقع ها ما خانوم ها هم فقط تا وقتی دنبال یه چیزی هستی که دست نیافتنی باشه همچینم که بهش برسیم اگه حتی یه خورده هم شرایط طبق روال نباشه می زنیم زیره همه چیز .مثلا اگه که تو هروز بهش زور کنی که گلاره رو بذار کنار وقتی تو رو کامل مال خودش بدونه زیاد به حرفت اهمیت نمی ده.پیش خودش می گه من که زنم و یا مثلا عشقم رو دارم حالا این گلاره دست بردار نیست و تا این حد هم دوستم داره چرا بهش بگم نه و ازارش بدم؟ تازه پیش خودش عذاب وجدان هم می گیره که اگه دل گلاره رو بشکونم خدا هم دل منو می شکونه.اون وقت هم که بعد یه مدت تو براش کم کم عادی میشی گلاره خانوم خم استاده عشوه اومدن چنان زیره پاش می شینه که حسابی بی خیالت می شه بعد یه مدت هم می گه خوش اومدی.من از نوش و درایت سرشار و اینده نگریه شیدا دهنم باز مونده بود و توی دلم برایش صلوات می فرستادم که چشم نخوره گفتم:-شیدا تو عجب دختر باشعوری هستی من این چیز ها حتی به فکرم هم خطور نکرده بود.شیدا خندید .و گفت:-تو هنوز برای جوجه کباب مناسبی دختر خوب اگه عقل داشتی زندگیت رو اینقد پیچیده نمی کردی.سری تکون دادم و گفتم:-قبول دارم من خیلی خنگم همیشه هم تو رو به خاطر این هوشت ستودم.شیدا خندید و گفت:-نه بابا من زیاد هم زرنگ نیستم ولی یه همچین مسائلی رو دیدم ادم عاقل اونه که همه چیز رو خودش تجربه نکنه و از تجربه ی دیگران استفاده کنه.پند وقت پیش یکی از دوستای دخنر عمه ام با یه مرد زندار دوست شد.حالا می دونسته یارو زن داره یا نه گناهش پای خودش چون گفته نمی دونستم.خلاصه مرده تریپ عشق و عاشقی بر می داره بی تو می میرم ,از من عاشق تر پیدا نمی کنی و کلی لاو می ترکونه.دختره باهاش نامزد می کنه ولی بعد از چند وقت از روی تلفن ها و رفت و اومد ها و اینا می فهمه که طرف زن داره و بچه هم داره.خلاصه بهش گیر می ده.که نامزدیمون رو بهم می زنم و اینا!یارو دوباره می ره ادای عاشقی رو در می یاره و می گه من عاشقتم و از زنم متنفرم و چه می دونم داشتیم طلاق می گرفتیم.الان هم در شرفیم.نگفتم که تو ناراحت نشی.خلاصه دختره هم خر می شه .بعد هم دیگه هر غلطی رو که نباید انجام بده و می کنه به امید اینکه امروز زن اولیه طلاق بگیره ,فردا طلاق بگیره . خلاصه بعد از یه مدت دل اقا رو می زنه دختره ی احمق هم دو ماهه حامله بوده که یارو ی بی همه چیز می یاد و می گه من ابرو دارم زنم پدرم رو در می یاره و همه ی مال و هموالم رو باید بالای مهریه اش بدم و خاصه می گه همش یه هوس و ارزش این همه ابروریزی و خیلی چیز های دیگه رو نداره,برو دنبال زندگیت.دختره ی احمق هم به جای اینکه به دنباله راه چاره ای باشه می ره کلی قرص برنج می خوره و نصف شبی خودش رو می کشه .حالا دختره بیچاره عین پنجه ی افتاب گوشه ی قبرستون خوابیده .یارو حتی نیومد تو مراسم یه صلوات هم بفرسته .خلاصه که ننه بابای بد بختش هم میان کلی ازش شکایت می کنن که گفته من فقط می خواستم یه دوستی ساده داشته باشیم دختر خودتون خودشو بهم چسبوند من بهش گفتم که زن دارم و لی اون گفت چیزی به خونوادم نگو.شیدا سری به علامت تعجب تکان داد و گفت:-خب حالا تو بق نکن موضوع تو هیچ ربطی به این بابا نداشته.منتها می خوام بگم زمونه خرابه تو الان خیلی برای خودت بر و بیا داری حالا اصلا داداش من نه همین کوروش و خیلی های دیگه یه عمر جونشون رو برات می دن طلایه بهتره چشماتو باز کنی و با سیاست رفتار کنی من همیشه پیشت نیستم سعی کن حرف هام مثل نوار توی گوشت بمونه من چون دوستت دارم اینها رو بهت می گم نباید چشم هامون رو ببندیم بعد بگیم سرنوشت.سری تکون دادم و گفتم:-از این که چشم و گوشم رو باز کردی واقعا ممنونم تو رو خدا هر موقع هر چیزی به ذهنت رسید بهم گوشزد کن.شیدا خندید و گفت:-باشه قربان بهت می گم ولی می ترسم اون وقت اردوان خان شاکی بشه و کله ام رو بکنه .اینطوری که می گی بد تریپ عاشقی رو برداشته یه دفعه می یاد عارض می شه.خندیدم و گفتم:-غلط کرده.شیدا کناره رستوران همیشگی مون که همیشه پاتوقمون بود نگه داشت .گفت:-بپر پایین که اینقدر حرف زدم دهنم کف کرد.با تعجب گفتم:-مگه نگفتی مامانت منتطره؟!شیدا سرش رو تکون داد و گفت:-خواب هم دیدی؟جونه من خواب بودی؟خواب هم دیدی؟دیوونه یه ساعته که بهش اس ام اس دادم که قرار منتهی شده!ندیدی اس ام اس دادم؟!-خب چرا؟!بنده خدا مامانت منتطر بود!شیدا که پنل ضبط ماشین رو بیرون می کشید گفت:-برو پایین تو نمی خواد نگران باشی اون داداش ذلیل مرده ی من به عشق تو بس نشسته بود,حالا هم برای اینکه بفهمه خانوم شوهرش تازه فهمیده زن داره و بی خیالش هم نمیشه باید سر صبر براش توجیح کنم تا الان اون فکر می کرد که موضوع تو و اردوان کاملا شوخیه و به زودی هم تموم می شه یعنی این طور که من فهمیده بودم ولی الان بنده فهمیدم شما دو تا مثل سگ بهم دل بستین و جدا شدنی هم نیستید.
مطالب مشابه :
رمان طلایه14
رمان ♥ - رمان طلایه14 - به خدا طلایه، داره معده ام می سوزه، از دیشب تا حالا هیچی نخوردم.
رمان طلایه ۹
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان طلایه ۹ - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
برچسب :
رمان طلایه