بانوى سرخ 18
طبق معمول هميشه مهمونياي تينا حسابي شلوغ بود . به خاطر هواي تابستوني همه توي باغ بودن . حسام بين من و سپيده راه ميرفت گفت :
- حالا بين اين همه آدم تينا رو از كجا پيدا كنيم ؟
توي همين گير و دار بوديم كه تينا يه دفعه اي جلومون سبز شد و گفت :
- معلومه شماها كجايين ؟ ميدونين از كي منتظرتونم ؟
تينا رو بوسيدم و گفتم :
- همش تقصير حسامه . دير اومد دنبالم .
- بالاخره با اين پليد اومدي ؟
رو به حسام گفتم :
- راستش و بگو امشب چه خوابي ديدي كه همه بهت ميگن پليد ؟
حسام خنديد و گفت :
- باور كن اينا با من لجن !
سپيده گفت :
- ولش كن اينو هورام بيا بريم تو لباسامون و عوض كنيم .
من و سپيده از تينا و حسام جدا شديم . شنيدم كه تينا به حسام گفت :
- امشب جشن من خراب شه گوشت و بد ميپيچونم .
حسام خندون گفت :
- نترس . اون با من .
از چي حرف ميزدن ؟ نميفهميدم . خدا كنه حسام باز خوابي برام نديده باشه . همون يه بار كه دوست چُلُفتيش روم نوشيدني ريخته بود بس بود هر چند كه بدبخت كلي عذر خواهي كرد ولي مجبور شده بودم يكي از لباساي تينا رو بپوشم كه اونم به تنم زار ميزد !
مانتوم و در آوردم و رو به روي آينه ي اتاق وايسادم . موهام و دوباره ريختم رو شونم . رو به سپيده گفتم :
- بريم ؟
سپيده رژش و تجديد كرد و گفت بريم . كارت دعوتاي گالري رو كه از خونه آورده بودم و از كيفم در آوردم و شونه به شونه ي سپيده از اتاق بيرون اومدم . يه زمان حضور سپيده چقدر باعث حسادتم شده بود . مثل كورا رفتار كرده بودم و باعث شده بودم آراد عصباني بشه . باعث شده بودم كه بره . چقدر الكي گير داده بودم بهش . حتي گفته بودم دروغگوئه !
چقدر از كارام پشيمون بودم . چقدر خجالت زده ميشدم وقتي بهشون فكر ميكردم . به سپيده گفتم :
- تو برو پيش حسام من از همينجا به بچه ها دعوت نامه هاي گالري رو ميدم بعد ميام پيشتون .
- كمك نميخواي ؟
- نه چيزي نيست . خودم ميتونم .
- باشه پس زود بيا .
از سپيده جدا شدم . انقدر توي مهمونيا دوستاي تينا رو ديده بودم كه حالا همشون دوست منم شده بودن . تك تك با خوش رويي چند لحظه اي كنارشون مينشستم و بعد دعوت نامه رو به سمتشون ميگرفتم . چه احساس لذت بخشي بود . احساس اينكه منم بالاخره يه كاري براي انجام دادن داشتم . اينكه منم مفيد بودم . منم ميتونستم چيزي رو خلق كنم و بهش افتخار كنم .
كار دعوت نامه ها تموم شده بود دو تا دعوت نامه اضافي بود . به سمت باغ رفتم . حسام و سپيده رو پيدا كردم . روي صندلي كنار استخر لم داده بودن و حرف ميزدن . چراغايي كه دور تا دور باغ بود حسابي همه جا رو روشن كرده بود .
حسام با ديدنم گفت :
- تموم شد ؟
- آره دو تا اضافي اومد .
حسام از دستم گرفت نگاهي به دعوت نامه ها انداخت و گفت :
- ميشه منم از طرف خودم كسي و دعوت كنم ؟!
سپيده كارتارو از دست حسام كشيد و گفت :
- لازم نكرده . خود هورام اگه بخواد دعوت ميكنه .
بيخيال گفتم :
- چرا كه نه ! هر كي و دوست داري دعوت كن .
حسام يكي از كارتارو برداشت و اون يكي رو بهم پس داد گفت :
- نخواستيم . خانومم دعوام كرد . اين يه كارتم براي خودم بر ميدارم .
- بچه نشو حسام .
سپيده گفت :
- از كي تا حالا انقدر حرف گوش كن شدي تو ؟
- تابلو بودم يعني ؟
سپيده حالتي تدافعي به خودش گرفت كه باعث شد من بخندم . حسام گفت :
- باشه بابا من و نزن . گفتم شايد اين يه كارت امشب به كار هورام بياد .
با نيشخند به من نگاه كرد گفتم :
- من كه سر در نميارم از كاراي تو . ميرم يكم آب بخورم . خيلي گرممه .
سپيده به طرف ديگه ي استخر اشاره كرد و گفت :
- نوشيدنيا اونجاست .
به همون سمت رفتم . از روي ميز آب برداشتم و خوردم . همون لحظه اشكان يكي از دوستاي تينا نزديكم اومد . چند باري باهاش هم كلام شده بودم . پسر خوبي بود . گفت :
- بالاخره گالري رو زدي ؟
لبخند اومد رو لبم . گفتم :
- آره . با كمكاي تينا و آرش .
- آرش نيومده امشب ؟
- نميدونم . من تازه رسيدم . ولي فكر نكنم بياد . اين روزا حسابي سرش شلوغه .
- ولي تو آخرشم يه نقاشي از صورت من نكشيديا .
- دست بردار اشكان . فقط پيشنهادش و ميدي . يه روز بيا كارگاه چشم .
- به تينا ميگم من و بياره اونجا هي امروز فردا ميكنه .
- خب خودت بيا .
- چشم . چي از اين بهتر . آدرسش و برام بفرست .
- حتما . از مريم چه خبر ؟ نيومده ؟
- دست رو دلم نذار كه خونه ! اين خانوم نامزد ماست ولي هنوز اختيارش دست باباشه . ميخوايم آبم بخوريم بايد باباش اجازه بده .
- اون كه هميشه كنارته .
- امشب كه نيست !
- حالا يه استثنا بوده . شما پسره عادتونه هميشه همه چي و بزرگ كنينا ! توقعتون بالاست .
- نه باور كن من يكي كه هيچ توقعي ندارم . فقط مريم كنارم باشه هيچي نميخوام .
- پس سريع عروسي بگير .
خنديد گفت :
- تو فكرشم .
از اشكان جدا شدم . با نگاهم دنبال تينا گشتم . يه گوشه نشسته بود و داشت با پسر جووني كه كنارش نشسته بود حرف ميزد . رفتم پيشش با ديدنم خنديد و گفت :
- خوش ميگذره ؟
- بله مگه ميشه جشناي شما بد بگذره ؟
- قربون تو . حسام كجاست ؟
- كنار سپيده نشسته بود با هم حرف ميزدن .
تينا سر تكون داد و نگاهش و از من گرفت . در عوض چشمش به يه جايي پشت سر من بود . گفت :
- بالاخره اومد .
- كي اومد ؟
- خودت ببين . پشت سرته .
با كنجكاوي برگشتم . با ديدن آراد خشكم زد . باز خدارو شكر كه روي صندلي نشسته بودم وگرنه همون جا سقوط ميكردم !
زير لب گفتم :
- آراد اينجا چيكار ميكنه ؟
- از حسام بپرس .
چند باري توي جشناي مختلف ديده بودمش ولي توي جشناي تينا هيچ وقت حضور نداشت . هنوزم كه ميديدمش ضربان قلبم تند ميشد . با نگاهش دنبال كسي ميگشت . كت و شلوار دودي پوشيده بود و مثل هميشه دستش و توي جيب شلوارش كرده بود . مثل هميشه خونسرد و مغرور بود . انگار داشت همه رو از بالا ميديد .
چيزي طول نكشيد كه حسام با خوش رويي سمتش رفت . سريع نگاهم و ازش گرفتم . احساس كردم حرارت صورتم بالا رفته و حسابي قرمز شدم . از هيجان بود يا ناراحتي نميدونم .
تينا زير گوشم گفت :
- چقدر قرمز شدي .
- تينا آراده !
- ميدونم . توام هورامي . چرا دست و پات و گم كردي ؟ اگه كسي هم بايد دستپاچه بشه اونه نه تو . آروم بشين .
راست ميگفت . نبايد شُل ميشدم . اون بود كه بايد توضيح ميداد و خيلي چيزا رو مشخص ميكرد .
سپيده كنارمون اومد گفت :
- خوب من و تنها گذاشتينا . دارين غيبت ميكنين ؟ منم بازي .
تينا گفت :
- سپيده از دست اين شوهرت به خدا ؟
- وا ! چرا ؟ بيچاره شوهرم . باز چي شده ؟
- بيست بار گفتم اين پسره رو دعوت نكنه .
- كي ؟ آراد و ميگي ؟
- آره ديگه .
- آراد كه بچه ي خوبيه . مگه نه هورام ؟
لبخندي به من زد . تمام طول حرفشون من شنونده بودم . گفتم :
- من ميرم تو . اينجا هوا خيلي گرمه .
از كنار سپيده كه با تعجب بهم نگاه ميكرد گذشتم . سعي كردم از طرفي برم كه آراد من و نبينه . ولي به محض اينكه اولين قدم و برداشتم انگار تو چشمش اومدم . مخصوصا با اون لباساي سفيد . چند لحظه مكث كرد . روم خيره شد . بي احساس بود . بي تفاوت بود . همين آتيشم ميزد . نگاهم و ازش گرفتم . سرم و بالا نگه داشتم و سعي كردم غرورم و دوباره به دست بيارم . شدم همون هورامي كه محل به پسرا نميذاره .
قدمام و محكم برداشتم . ديدم كه هنوز بهم خيره مونده . سريع خودم و تو خونه انداختم . نميدونستم نيت حسام از دعوت آراد چيه . نميدونستم اصلا چه دليلي داره امشب آراد بياد اينجا ؟
تو خونه حسابي ساكت بود . بي هدف توي سالن اصلي قدم ميزدم و با تنها كارت دعوتي كه برام مونده بود خودم و باد ميزدم . چيزي نگذشته بود كه صدايي باعث شد از جا بپرم :
- سلام !
به سمت صدا برگشتم . آراد درست پشت سرم وايساده بود . دستاش هنوزم توي جيبش بود . برگشتم سمتش . درست مثل خودش جدي شدم . سعي كردم صدام نلرزه . يا چشمام زياد روش خيره نمونه . گفتم :
- سلام !
يه قدم جلو اومد و گفت :
- خلوتت و به هم زدم ؟
با بي خيالي ساختگي گفتم :
- نه ! بيرون گرم بود . اومدم اينجا يكم خنك بشم .
سرش و تكون داد و گفت :
- اوضاع رو به راهه ؟! خيلي عوض شدي .
- آره همه چي خوبه . نبايد عوض ميشدم ؟!
- چرا . . . چرا . اتفاقا خيلي هم خوب شدي !
يه لنگه ابروش بالا رفته بود و جور خاصي نگاهم ميكرد . انگار ميخواست سر به سرم بذاره . ابروهام و تو هم كشيدم و گفتم :
- من ميرم بيرون .
هنوز يه قدمم بر نداشته بودم كه صدام زد :
- هورام !
چرا بهم نميگه بانو ؟ چقدر دلم براي لحن بانو گفتنش تنگ شده . چقدر دلم ميخواست بدون هيچ ظاهر سازي بهش بگم كه دلم براش تنگ شده . . .
برگشتم سمتش . گفتم :
- چيزي شده ؟
- نرو . . .
صداش با التماساي قلب من يكي شده بود . مگه من دلم ميخواست كه برم ؟ مگه دوست داشتم اين موقعيت و از دست بدم و فرار كنم ؟!
دوباره گفت :
- باهات حرف دارم .
تمام سعيم و كردم كه محكم جلوش وايسم . كه يه وقت متوجه حال قلبم نشه . اگه اون من و نميخواست ؟ اگه پَسَم ميزد ؟ اصلا چرا من بايد دست احساساتم و براش رو ميكردم ؟!
نزديك تر رفتم . تكيه اش و به ميز ناهار خوري داده بود . منم سمت ديگه وايسادم گفتم :
- چي شده كه اين افتخار بعد از سه سال نصيبم شده ؟! اين و مديون چي هستم ؟!
لحنم ستيزه جو بود . انگار همه ي دردايي كه توي اين سه سال از نبودنش كشيده بودم حالا سر باز كرده بود ! گفت :
- تو خودت دلت ميخواست ازم فاصله بگيري يادت رفته ؟!
اخمام و تو هم كشيدم گفتم :
- سه سال ؟! فكر كنم يكم دير اومدي .
كارتي كه دستم بود و روي ميز ناهار خوري گذاشتم و دستام و روي سينم قلاب كردم . نگاهش به كارت بود . همينجور كه خونسرد حرف ميزد كارت و برداشت و نگاهي بهش انداخت گفت :
- دير ؟! براي تو كه بد نشد . تونستي حسابي پيشرفت كني .
نگاهش و بالا آورد و به چشمام دوخت . كارت هنوز دستش بود . دندونام رو هم كليد شده بود . بعد از سه سال اومده بود اينجا كه اين حرفارو با خونسردي بهم بزنه ؟! كه چي ؟! هدفش چي بود ؟!
كارت و بالا گرفت و گفت :
- اين مال منه ؟!
- من اينجوري گفتم ؟
تو جيب كتش گذاشت و گفت :
- ميام !
چقدر پررو بود . گفتم :
- من اصلا منظورت و از اين رفتارت نميفهمم .
- به زودي ميفهمي ! انقدر حرص نخور !
داشت از كنارم رد ميشد كه عصبي غريدم :
- من بازيچه و سرگرمي تو نيستم . همون سه سال پيش كه بازيچم كردي بسه . ديگه بهت اجازه نميدم اين كار و بكني !
به سمتم برگشت . اخماش تو هم رفته بود . دلم يكم خنك شد . فاصلش و باهام كم كرد . بازوي راستم و تو دستش گرفت و گفت :
- انگار هنوز خيلي مونده تا بزرگ بشي . فكر كردم عوض شدي . ولي انگار هموني كه بودي هستي . در ضمن كسي نميتونه واسه من تكليف مشخص كنه . من اگه دست رو هر چيزي كه بذارم مال منه . هر وقت بهت حق انتخاب دادم ميتوني اينجوري بگي .
- توام هيچ فرقي نكردي . هنوز همون آراد كله شق و بي منطقي .
نيشخندي زد و گفت :
- يعني اينجوري دوستم نداري ؟
- كي گفته من تورو دوست دارم ؟
خنديد . از چي ؟ قلبم و لرزوند . مات شدم . هنوزم خنده هاش برام جذاب بود . كي ميگه من عوض شدم ؟ اگه عوض شدم پس اين احساسا چيه ؟ پس چرا هنوزم قلبم تند ميزنه وقتي ميبينمش ؟
سرم و پايين انداختم . كاش ميشد گوشامم بگيرم . دستش شُل شد و از روي بازوم سُر خورد پايين . گفتم :
- چي باعث شده كه اين سكوت سه سالت و بشكني ؟
يه لنگه ابروش و بالا انداخت و موذيانه خنديد گفت :
- فرض كن اومدم عروس ذخيرم و با خودم ببرم !
انگار قلبم با اين حرفش زير و رو شد . مات موندم . چهرش بدجنس بود . تورو خدا ديگه دست ننداز منو . گفتم :
- اون مال 10 سال ديگه بود نه 3 سال . 7 سال زود اومدي !
نزديك تر اومدو گفت :
- يعني هيچ جوري راه نداره زودتر بشه ؟ مثلا پارتي بازي كني ؟
از اينكه اين همه نزديكم بود ولي موضعش مشخص نبود عصبي شده بودم . اصلا معلوم نبود چرا 3 سال سكوت كرده . احساس ميكردم دارم خفه ميشم . صداي آهنگ از بيرون ميومد . بي قرار و كلافه بهش تنه زدم و از كنارش گذشتم . به سمت در رفتم . وارد باغ شدم . همه گرم رقص بودن و خندون . داشتم به سمت تينا و سپيده ميرفتم كه يكي دستم و گرفت . چرخ خوردم و رو به روي دو تا چشم مشكي قرار گرفتم .
دستش دور كمرم سفت شد . يه قدم به جلو برداشت . منم يه قدم به عقب . گوشه ي چشماش از لبخندي كه زد چروك افتاد . دوباره قلبم لرزيد . چند تا قدم سريع ديگه به جلو برداشت . منم همگام باهاش عقب رفتم . محو چشماش بودم . انقدر محو كه نفهميدم من و به سمت جمعيت رقصنده هُل ميده . دستش توي دست چپم قفل شد . فشار خفيفي به كمرم وارد كرد . تازه به خودم اومدم . نگاهم و ازش گرفتم . تند و گزنده گفتم :
- معلومه داري چيكار ميكني ؟ ميشه ولم كني ؟!
- هيـــــــــــس . . . دارم با عروسم ميرقصم !
كلافه گفتم :
- اين بچه بازيارو تموم كن . خودتم نميدوني داري چيكار ميكني !
هنوز لبخند به لبش بود . حركتي به خودش داد و گفت :
- چرا بانو ! خوب ميدونم دارم چيكار ميكنم .
دوباره گفته بود بانو . پاهام سست شد . انگار فهميد . محكم تر من و به خودش فشار داد . گرماي بدنش ، عطر تنش . . . داشتم ديوونه ميشدم . تحمل اين همه نزديكي برام سخت بود . . .
" هورام ! باز جوگير شدي ؟! پس اون يه سال چي ؟ واقعا اون مستحق چنين پاداشي هست ؟! كه بعد از سه سال به راحتي تورو در اختيار بگيره ؟! "
مستي عشق از سرم پريد . پاهام محكم شد . گفتم :
- ولم كن .
خنديد . سرش و كنار گوشم آورد و گفت :
- عروس به اين بداخلاقي ؟ حيف اين داماد خوش اخلاق !
صداي مردونش داشت دوباره مستم ميكرد . گفتم :
- قبلا بهت گفتم تو بيشتر شكل داماد فراريايي !
نگاهش و دوباره به چشمم دوخت . به خودم مسلط تر شده بودم . همينجور كه آروم و ريتميك بين دستاش تكون ميخوردم گفت :
- من اهل فرار نيستم . يه حرفي زدم پاش وايميستم !
حرفش برام گرون تموم شد گفتم :
- آها ! پس از روي وظيفه اينجايي ؟ خب پس بهتره كارت و راحت كنم ! مطمئن باش من مجرد نميمونم تا تو بخواي به قولت عمل كني ! قول تو مال 7 سال ديگست ! من اگه بخوام تا 1 سال ديگه ميتونم عروسي كنم !
اخماش و تو هم كشيد و گفت :
- اين حرفت و نشنيده ميگيرم . بهتره توام بهش فكر نكني !
- من حقيقت و گفتم .
نگاهمون تو هم گره خورده بود . انگار جفتمون آماده بوديم براي جنگ ! بين اون همه رقصنده من و آراد همينجور بي حركت وايساده بوديم . اول نگاهامون عصبي بود . . . . بعد كم كم رنگ نگاهش عوض شد . . . . مهربون شد . . . . ته چشماش عشق و علاقه رو ميديدم . . . . چرا اعتراف نميكرد ؟ . . . . چرا هيچ حرفي نميزد ؟ كم كم داشتم زير نگاهش ذوب ميشدم . احساس كردم گونه هام قرمز شده . . . . دستاش دور كمرم شُل شد . از فرصت استفاده كردم . . . . ازش فاصله گرفتم . يه نگاه ديگه بهش انداختم و سرم و برگردوندم . دويدم . . . . فرار كردم . . . . ترسيده بودم . . . . از چيزي كه ممكن بود توي چشمام باشه و اون تونسته باشه بخونتش . . . .
تينا سمتم اومد . بازوم و گرفت و من و به عقب كشيد . با دلسوزي گفت :
- خوبي ؟ چيزي شد ؟
- نپرس تينا . . . ميرم خونه . . .
سپيده اومد جلو و گفت :
- الان ؟
- آره .
- خب صبر كن . . .
پريدم بين حرفش . گفتم :
- سپيده من خودم ميرم . از حسام خداحافظي كن بگو بعدا براش دارم ! فعلا .
سريع به سمت ساختمون دويدم . حتي نذاشتم تينا و سپيده چيز ديگه اي بگن ! نميخواستم دوباره با آراد رو به رو بشم . تا اون حرفي نزنه منم نميتونم احساساتم و بهش بگم . . .
سريع مانتوم و پوشيدم و شالمم رو سرم انداختم . نگاهم و دور باغ گردوندم آراد نگاهش به اطراف بود . داشت دنبالم ميگشت ؟ قبل از اينكه قدمام شُل بشه از سمتي مه ديد نداشت به طرف در ورودي رفتم .
" فرار ؟! داري دوباره ترسو ميشي ! "
نه ! ترسو نه ! دارم از خودم و احساساتم دفاع ميكنم !
صدايي كه از پشت سرم اومد باعث شد بي اراده قدمام سست بشه .
- هورام ! كجا ميري ؟
تقريبا به در ورودي رسيده بودم . بايد سريع دربست ميگرفتم و ميرفتم . حسام از دست تو ! كاش با ماشين خودم اومده بودم !
صدا بهم نزديك تر شد گفت :
- هورام با توام . ميشه جواب بدي ؟
شانس آوردم خونه ي تينا اينا توي خيابون اصلي بود . گوشه اي وايسادم و نگاهم به ماشيناي تو رفت و آمد بود .
آراد اين بار خيلي بهم نزديك شد . دستش و دور بازوم انداخت و گفت :
- صدام و ميشنوي ؟ ميشه بگي اين فرارت به خاطر چيه ؟
كلافه بودم . بدون اينكه نگاهي به چشماش بندازم گفتم :
- بس كن !
از صداي بلندم تعجب كردم . بيشتر از اون چيزي كه فكر ميكردم عصبي بودم ! نگاهش مات موند ! دوباره گفتم :
- براي من ادا در نيار . . . سر راهم قرار نگير . . . دوباره سكوت كن ! مثل اين سه سال ! ولي برام ادا در نيار ! من سختي زياد كشيدم . نميتونم همش فكر كنم ببينم اين رفتاراي تو چه معني ميده . دركم كن . حداقل الان دركم كن !
سمند زرد رنگي از كنارمون گذشت . تك بوق زد . نگاهم و از آراد گرفتم و گفتم :
- دربست !
صدام ميلرزيد . ولي جلوي اشكام و گرفته بودم . تاكسي وايساد . دستم و با خشونت از بين دستاي آراد بيرون كشيدم . سريع خودم و توي تاكسي انداختم . ديگه حتي نگاهم بهش نكردم . حتي حرفي هم نزد !
راننده گفت :
- كجا برم خواهرم ؟!
كجا ميخواستم برم ؟! خونه ؟! با اين حالم ؟! با اين بغضي كه تو گلوم بود ؟! بي اختيار آدرس كارگاه و دادم . الان فقط به سوييت نقلي خودم احتياج داشتم .
ماشين حركت كرد . چشمام و بستم . اشك از كنار پلك بستم سُر ميخورد پايين .
پشيمون بودم ! از اينكه تند برخورد كردم پشيمون بودم ! اگه بره و دوباره سه سال ديگه بياد ؟! اگه ديگه حرفي نزنه ؟! مگه سه سال منتظرش نبودم ؟! پس چرا اينجوري حرف زدم ؟! اين همه خشم و ناراحتي از كجا اومده بود ؟! بايد به محض اينكه من و ميديد ميگفت عاشقمه ؟! منطقي بود ؟! خودم اين كار و ميكردم ؟! شايد بايد بهش زمان ميدادم ؟!
داشتم از اين همه فكر و خيال مختلف ديوونه ميشدم . با صداي راننده به خودم اومدم :
- بفرماييد رسيديم .
نگاهي به كوچه انداختم . آدرس و درست اومده بود . كرايه اش رو حساب كردم و پياده شدم . همينجور كه كليدم و توي قفل در ميچرخوندم گوشيم و در آوردم و شماره ي خونه رو گرفتم . ماه بانو جواب داد .
- سلام ماه بانو .
- هورام تويي ؟ سلام مادر . كجايي ؟
صدام از گريه دورگه شده بود . پلكاي خستم و چند ثانيه بستم و بعد با قدماي شُل از پله ها بالا رفتم گفتم :
- اومدم كارگاه .
- اين وقت شب ؟
در كارگاه و باز كردم گفتم :
- آره ماه بانو . كار دارم كلي . براي گالري پس فردا بايد تابلوهاي نيمه كاره رو تموم كنم .
- يعني امشب نمياي خونه ؟
- نه . منتظرم نباشين .
معلوم بود نگرانمه . گفت :
- باشه مادر . درو قفل كن . مواظب باش .
- چشم . شب بخير .
قطع كردم . دستم افتاد پايين . كليدم و روي ميزي كه توي هال بود انداختم . مانتوم و در آوردم و روي مبل انداختم . به سمت كمد لباسا رفتم . لباس كارم و در آوردم . با لباساي مهموني عوضش كردم . قهوه جوش و روشن كردم . خسته و دمغ به سمت سه پايه ي نقاشيم رفتم . نگاه به آسمون لاجوردي كه توي تابلو بود انداختم . صبح چه حسي داشتم و الان چه حسي دارم . قلمو رو برداشتم . نگاهم به بومي افتاد كه روش پارچه ي سفيد كشيده بودم .
داشتم وسوسه ميشدم كه برم سمتش و يكم روش كار كنم . ولي يه حسي ته قلبم ميگفت براي امشب بسه ! امشب زيادي آراد داشتي !
دوباره ياد رفتار خودم افتادم . پشيموني داشت سراغم ميومد . افكارم و پس زدم و به قلمو حركت دادم . مهموني و اتفاقاتش و پشت سرم جا گذاشتم . ذهنم و آزاد كردم و نگاهم و فكرم و احساسم و ريختم تو بومي كه رو به روم بود !
اين بار بلند تر گفتم :
- اصلا نميفهمم اين كارت چه معني داشت ! تو از اون مطمئنم نبودي اونوقت راحت دعوتش كردي ؟ كه چي ؟ شب من و خراب كني ؟
صداي حسام آروم و دوستانه از پشت گوشي ميومد :
- هورام ! منطقي باش . من فقط خواستم كمك كنم . . .
بين حرفش پريدم همينجوري كه مدام تو اتاق قدم ميزدم گفتم :
- چه كمكي ؟!
- اون گفت باهات حرف داره !
- چقدرم كه حرفاش خوب بود و به دردم خورد !
- اي بابا تو نذاشتي حرفش و بزنه ! سريع رفتي اصلا بنده خدا يهو خشكش زد . دنبالتم اومد . مگه نيومد ؟!
- حسام !
- خب بابا ببخشيد . ديگه كار خير نميكنم !
- اين كار تو همش شر بود !
- يعني بعد از سه سال نميخواي باهاش حرف بزني ؟ نميخواي ببيني چه مرگشه ؟ يا اصلا اين سه سال كجا بوده ؟
- مگه اهميتي هم داره ؟
- من هر چي بگم تو بازم حرف خودت و ميزني . اصلا بيخيال !
- كارات و كردي بعد ميگي بيخيال ؟
گوشي و قطع كردم و انداختمش رو ميز . دوباره مقابل سه پايه ي نقاشي نشستم . بوم و از روش برداشتم و گذاشتم زمين . زودتر از چيزي كه فكر ميكردم كارام تموم شده بود . عصبي بودم . اين عصبانيت و نميدونستم بايد چجوري خالي كنم .
نگاهم به تابلوي آراد افتاد . همش تقصير توئه . آخه چرا انقدر سنگ و سختي ؟ چجوري ميتوني ساكت باشي و بعد سه سال هيچي به زبون نياري ؟ داري امتحانم ميكني ؟ بسه ديگه دارم كم ميارم .
لباسام و عوض كردم و سريع سوييچ ماشين و از روي ميز برداشتم . نفهميدم چه جوري از كارگاه زدم بيرون . توي ماشين نشستم . ديوانه وار رانندگي ميكردم . صداي كر كننده ي بوق راننده هاي معترض دنبالم بود .
فقط گاز ميدادم . ميدونستم كجا آرومم ميكنه . با تمام سرعتم به همون سمت ميرفتم . همون كوچه پس كوچه ها . همون سربالايي تند . ترمز كردم . تهران زير پاي من بود . بدون اينكه به اطراف نگاه بندازم از ماشين پياده شدم . فقط چشمام رو به روم و ميديد .
دستام و از هم باز كردم . چشمام و بستم . مثل اين سه سال فرياد زدم . از ته دل . همه ي خواستنم و فرياد زدم . همه ي دلواپسيام و همه ي دلتنگيام و فرياد زدم .
درست همون جايي كه با خودش ميومديم وايساده بودم . درست همون جاي هميشگي كه تو اين سه سال ميومدم .
انقدر فرياد زدم كه احساس كردم گلوم ميسوزه . اشكم داشت روي گونم راه باز ميكرد . صدايي از پشت سر باعث شد از جا بپرم :
- بانو سلامت گلو و حنجرت به خودت ربط داره ولي حداقل نگاه بنداز كسي اينجاها نباشه . خواب بوديما چرتمون و پاره كردي .
آراد از پشت تنها درختي كه با فاصله ي نسبتا كمي از من قرار داشت بيرون اومد . اين ديگه از كجا سر و كلش پيدا شد ؟ سرم و به اطراف چرخوندم . انقدر عصبي و تو فكر بودم كه متوجه ماشينش نشدم كه با فاصله ي زياد از ماشين من پارك شده بود . سر به هوا ! اصلا معلومه حواست كجاست ؟! ماشين به اين بزرگي و مگه ميشه نديد ؟!
پشتم و بهش كردم . سعي كردم نامحسوس اشكام و پاك كنم . صداي قدماش روي زمين خاكي ميومد . سنگ ريزه ها زير پاش حركت ميكردن . دوباره سرم و به سمتش برگردوندم . گفتم :
- تو اينجا چيكار ميكني ؟
يه لنگه ابروش و بالا انداخت . دستاش و روي سينش قلاب كرد و گفت :
- من اينجا چيكار ميكنم ؟! شرمنده بانو اينجا خلوتگاه منه ها ! ميشه بپرسم اينجا چيكار ميكني ؟
راست ميگفت خب . اينجا مال اون بود . پس اين سه سال كجا بود كه خلوتگاهش يادش رفته بود ؟ پس چرا تو اين سه سال يه بارم باهاش برخورد نداشتم ؟!
- راست ميگي . من ميرم .
خواستم برم كه گفت :
- اينجا زمين خداست . مال هيچ كسي نيست . حالا كه تا اينجا اومدي پس به فريادات برس .
جدي شده بود . پشتش و بهم كرد و دوباره به سمت درخت رفت . زير لب غر غر كنون ميگفت :
- هي ميرم ميرم ! دختر انقدر لوس نوبره !
با من بود ؟! گفتم :
- دارم صدات و ميشنوم .
- مهم نيست . بالاخره يه روز يكي بايد بهت بگه لوس !
دندونام و رو هم فشار دادم و واسه ي تلافي گفتم :
- خب هر كسي يه عيبي داره . توام خودخواه و مغروري !
برنگشت سمتم . پايين درخت سُر خورد و نشست روي زمين . نگاهش و به رو به رو دوخت . گفت :
- چقدر دلم براي اينجا تنگ شده بود !
كنجكاو شدم . يعني سه سال اينجا نيومده بود ؟ چرا ؟
نگاهم و به رو به رو دوختم با لحني كه فضولي و كنجكاوي زياد از توش معلوم نباشه گفتم :
- خب ميتونستي بياي اينجا !
- دِ نميتونستم بانو !
با هر بار بانو گفتنش قلب من فرو ميريخت گفتم :
- چرا ؟ خاطر خواهات نميذاشتن يه ثانيه تنها باشي كه پاشي بياي اينجا ؟
برگشت نگاهم كرد . گفت :
- دنبال اينجور چيزا نبودم !
خيالم راحت شد . نفس عميق كشيدم . گفت :
- من فقط از تو فاصله نگرفتم . . .
مكث كرد . نگاهم به سمتش برگشت . ولي اون چشماش به رو به رو بود . دوباره گفت :
- من از هر چيزي كه تورو يادم مينداخت فاصله گرفتم .
- چرا ؟!
- چرا ؟! تو پيش حسام بودي . . .
كلافه گفتم :
- اون شب حسام گفت . . .
ميون حرفم اومد گفت :
- ميدونم . نميخوام چيزي و توضيح بدي . حسام اونجوري گفت . تو چي ؟ توام فقط ميخواستي دوستش باشي ؟ نبايد بهت فرصت ميدادم كه با خودت كنار بياي ؟ نبايد بهت حق انتخاب ميدادم ؟ ميگي خودخواهم ولي من رفتم كه تو راحت باشي . مگه تو همين و نميخواستي ؟
- سه سال ؟
- آره سه سال . بايد بهت زمان ميدادم . بايد مطمئن ميشدي .
- كه چي ؟
نگاهم كرد . از جاش بلند شد . شلوارش و تكوند و خاكاش و گرفت گفت :
- كه بفهمي احساست چيه . به حسام . . . به من . . .
قلبم تند ميزد . يه قدم به سمتم برداشت و گفت :
- خب ؟ چي شد ؟ فهميدي ؟
- فقط به خاطر اين سه سال رفتي ؟ كه من احساساتم و بفهمم ؟!
نگاهش خيره به من بود . دستش و توي جيبش فرو كرد . گفت :
- نه ! ميخواستم احساس خودمم بفهمم ! ما زمان بدي با هم آشنا شديم . جاي بدي آشنا شديم . انقدر اتفاقاي مختلف برامون افتاد كه حسابي گيج شده بوديم . تو نشده بودي ؟
منكر اين نميشدم . خودمم حسابي گيج بودم . توي لحظه لحظه ي رابطمون من گيج بودم . تاييد نكردم . ولي خودش حرفم و از توي چشمام خوند . دوباره گفت :
- من وقتي با تو چت كردم 28 - 29 سالم بود . يه نوجوون احساساتي نبودم . ولي جذب اين مرموز بودن بانوي سرخ شدم . جذب حرفاش . همه چي خيلي خوب بود . كاملا با چيزي كه فكر ميكردم و از يه آدم به عنوان طرف مقابلم ميخواستم داشتي . ولي گفتم آراد چرا بچه ميشي ؟ رابطه ي مجازي ؟! اين چيزيه كه تو دنبالش بودي ؟!
مكث كرد . دوباره گفت :
- بگذريم از اينكه چقدر با خودم درگيري داشتم . نميدونستم عاشقتم يا فقط دوست دارم برام يه دوست خوب باشي . وقتي ديدمت . وقتي او همه اتفاق افتاد . . .
نفس عميق كشيد . با پاش چند تا سنگ ريزه رو جابه جا كرد . گفت :
- نميتونستم هورام ! نميتونستم تركت كنم . حتي اگه صورتت زشت بود . حتي اگه بهم دروغ ميگفتي . حتي اگه با ذهنيت من يه عالمه فاصله داشتي ! من ميخواستم كنارت باشم . باهات درد بكشم . باهات شاد بشم .
بين حرفش اومدم گفتم :
- پس چرا اين همه مدت رفتي و هيچ خبري ازت نشد ؟ چرا هر جا من و ميديدي نگاهت و ازم ميگرفتي و سريع از اونجا ميرفتي ؟
- اگه نگاهم و نميگرفتم . اگه نميرفتم نميتونستم طاقت بيارم . نميتونستم نبودنت و تحمل كنم . نميتونستم سه سال صبر كنم .
- چرا مگه تو به من حسي داري ؟ مگه بهم حسي داشتي ؟
اخماش تو هم رفت گفت :
- هنوزم مثل سه سال پيشي ؟ هنوز بزرگ نشدي ؟ نميتوني رفتارم و بخوني ؟
- نه نميتونم . اگه چيزي هست بهتره رك بگي !
فكش منقبض شد . با خودش كلنجار ميرفت . نگاهش و از من گرفت . دوباره گفتم :
- پس هيچ احساسي نداري !
- هورام ! بس كن .
- بس نميكنم ! تو به خاطر هيچي من و سه سال ول كردي و رفتي . اصلا اون شب كه برام تاكسي گرفتي ميدونستي تو چه حاليم ؟ تو فقط بهم توپيدي . فكر كردي بين من و حسام خبريه . حتي نذاشتي توضيح بدم . صدات كردم . با التماس صدات كردم . ولي تو چيكار كردي ؟ رفتي . برام تاكسي گرفتي و رفتي . آخرشم گفتي من دلم ميخواست كه ازت فاصله بگيرم ! اون موقع كه داشتي گيجم ميكردي . اون موقع كه موضعت برام مشخص نبود ميخواستم ازت فاصله بگيرم . ميخواستم فرار كنم . ولي بعدش چي ؟ اصلا اون شب احساسات من برات مهم بود ؟! يا فقط به خاطر اينكه غرور مردونت جريحه دار شده بود من و پس زدي .
- من پست نزدم . . .
- چرا پس زدي . تو نميخواستي بموني . نه دوستم بودي . . . نه دوستم داشتي . . . حتي نموندي ببيني تو اون عملاي ترميمي چي كشيدم .
- اين درست نيست !
- چرا درسته . تو سه سال از من بي خبر بودي . منم تو بي خبري گذاشتي . تو با حسام دوباره صميمي شدي ولي بازم داشتي من و تنبيه ميكردي ! الانم جلوم وايسادي حرف نميزني . الان به خاطر چي دارم مجازات ميشم ؟ به خاطر اينكه سه سال منتظرت بودم و تو نيومدي ؟ به خاطر اينكه همش ياد آخرين ديدارمون ميفتادم و گريه ميكردم ؟ به خاطر اينكه توي هر عملم فقط صورت تو بود كه وقت بيهوشي استرس و نگراني و ازم دور ميكرد ؟ كه فقط به تو فكر ميكردم ؟! من دارم تاوان چي و ميدم ؟ چه گناهي كردم كه زندگيم همش بدبختيه . همش انتظاره . همش فلاكته .
نزديكم اومد بازوم و گرفت . انگار از عصبانيتم ترسيده بود . ميلرزيدم و فرياد ميزدم . تكونم داد و گفت :
- باشه هورام . آروم باش تو . . . . هورام حق با توئه . چند دقيقه آروم باش . . .
اشك از چشمم اومد . گفتم :
- مگه ميشه آروم بود ؟ تو هنوزم نسبت به من بي اعتنايي . هنوزم باهام سر لج داري . هنوزم به فكرم نيستي . هنوزم . . .
توي يه لحظه سر آراد نزديك صورتم اومد و لبام و با لباش قفل كرد !
شوكه شدم . اشكام بند اومد . چشماي آراد بسته بود . دستاش دو طرف صورتم بود و لباش آروم لبام و به بازي گرفته بود . قلبم ديوونه شده بود . احساس كردم هر لحظه ممكنه كه سكته كنم . انگار لحظه وايساده بود . داشتم مست ميشدم . داشتم خودم و تسليمش ميكردم . ولي يه دفعه به خودم اومدم . ازش جدا شدم .
فاصلمون يه قدم بود . ستيزه جو نگاهش كردم . اون ولي مات مونده بود . انگار حالا نوبت اون بود كه مست بشه ! نگاهش گنگ بود و مهربون . دوست داشتني بود و از ته چشماش ميتونستم قلبش و ببينم . زلال و پاك جلوم بود . چرا اينجوري نگاه ميكرد ؟ چرا آراد هميشگي نميشد ؟ چرا تغيير موضع نميداد ؟!
شايد منتظر بود من از خودم يه عكس العملي نشون بدم . تا خواستم لبام و از هم باز كنم و حرفي بزنم سريع دستاش و جلو آورد تا دستام و بگيره گفت :
- هورام . . . فكراي ناجور نكن .
دستام و كشيدم . يه قدم به عقب برداشتم گفت :
- وايسا برات توضيح بدم .
زبونم به كار افتاد . گفتم :
- چي و ميخواي توضيح بدي ؟
- تو داشتي ميلرزيدي . عصبي بودي .
- كي گفته كه اين كار تو حال من و بهتر ميكنه ؟!
- حداقل آروم تر شدي . ببين ديگه نميلرزي !
نيشخند زد . نفسم و كلافه بيرون دادم و گفتم :
- ميشه با اين كارات به شعورم توهين نكني ؟
عقب گرد كردم و به سمت ماشينم رفتم . صداي خندونش و پشت سرم شنيدم :
- وايسا هورام . انقدر زود قضاوت نكن دختر !
در ماشين و باز كردم . خودش و بهم رسوند و در و بست . گفت :
- با توام .
نگاهش كردم . چشماش توي چند سانتي من بود . گفت :
- داري فرار ميكني ؟!
- از كي ؟! از تو ؟!
حالت چشماش شيطون شد گفت :
- بازم ميخواي تكرار شه ؟
از حالت خندون و خونسردش حرصم گرفت گفتم :
- دستت و بردار ميخوام برم .
دستاش و به حالت تسليم بالا برد و گفت :
- ميتوني بري .
در ماشين و باز كردم و نشستم . داشتم استارت ميزدم كه سرش و پايين آورد و از شيشه ي باز پنجره گفت :
- هر جا دوست داري برو . ولي اين بار هر جا هم كه بري بازم نميتوني از دستم فرار كني . من بازم دنبالت ميام . شايد دفعه ي بعد انقدر مهربون نباشم كه بذارم راحت بري .
نفهميدم چجوري دنده عقب گرفتم و ازش دور شدم . اين بار از خجالت فرار ميكردم . باورم نميشد كه چند دقيقه ي پيش چه اتفاقي بينمون افتاد ! من . . . آراد . . . دستم بي اراده روي لبام سُر خورد . گفت بازم دنبالم مياد . . . از حرفاي آخرش قلبم زير و رو شد .
دستم و به پيشونيم كشيدم . سعي كردم لبخندم و جمع و جور كنم . خيلي زشت بود كه يه دختر از همچين اتفاقي انقدر ذوق كنه ؟!
سرم و به طرفين تكون دادم . بهش فكر نكن . بهش فكر نكن . ولي مگه ميشد ؟ نفهميدم چجوري و كي به كارگاه رسيدم . ولي وقتي روي راحتي هايي كه توي هال كوچكم قرار داشت لم دادم تازه احساسات مختلف به قلبم هجوم آورد !
شايد اين سه سال دوري لازم بود ! شايد همين فاصله باعث شده بود همه چي قشنگ به نظر بياد . كه بي قرار تر بشم . كه اونم بي تاب تر بشه . اين بي تابي توي رفتارش معلوم بود . نگاهاش مهربون بود . . .
سرم و توي دستم گرفتم . چشمام و بستم . دوباره و دوباره اون صحنه جلوي چشمم اومد . كلافه از جا بلند شدم . به سمت سه پايه ي نقاشي رفتم . پارچه ي سفيد و از روي بوم برداشتم . چهره ي آراد به من ميخنديد . نفس پر صدايي كشيدم . لباس كارم و پوشيدم . دلم ميخواست امشب تمومش كنم . از بين سي دي هايي كه داشتم يكيشون و انتخاب كردم و داخل ضبط گذاشتم . پشت سه پايه نشستم . با شروع آهنگ منم با قلمو به تابلو ضربه زدم . صورت آراد كامل و كامل تر ميشد . بس بود هر چي اين سه سال كشيدنش و طول داده بودم .
همراه خواننده آهنگ و با خودم زمزمه ميكردم :
- از كدوم خاطره برگشتي به من كه دوباره از تو رويايي شدم
همه ي دنيا نميديدن منو من كنار تو تماشايي شدم
بايد بهش حق ميدادم كه بخواد توي اين مدت فاصله بگيره . ما به هم عادت كرده بوديم . كه هميشه كنار هم باشيم . خود من تا وقتي نخواست بره نميتونستم به خودمم اعتراف كنم كه عاشقشم . كه دوستش دارم . . . اين فاصله براي جفتمون خوب بود . . .
از كدوم پنجره ميتابي به شب كه شبونه با تو خلوت ميكنم
من خدا رو هر شب اين ثانيه ها به تماشاي تو دعوت ميكنم
از توي تابلو هم چشماش شيطون نگاهم ميكرد . قلمو رو پايين آوردم . نگاه دقيقي بهش انداختم . موهاش ، پيشونيش ، ابروهاش ، چشماش ، بينيش ، لباش . . . لباش . . . نگاهم مات مونده بود .
با كلنجاري كه با خودم رفتم نگاهم و ازش برداشتم .
تو هوايي كه براي يك نفس خودم و از تو جدا نميكنم
تو براي من خود غرورمي من غرورم و رها نميكنم
صداي گوشيم من و از فكر و خيال در آورد . از جام بلند شدم . آهنگ و قطع كردم .
- الو .
- معلومه تو كجايي ؟
- كارگاهم هيوا . چطور؟
- امشب نميري خونه ؟!
- نه ! فردا نمايشگاهه ميدوني كه . كاراي عقب افتادم و انجام ميدم همين جا هم ميخوابم .
- ماه بانو كه ميگفت ديشبم نرفتي خونه ! اين چه جور كاريه كه داري خودكشي ميكني براش ؟
- من كه صبح خونه بودم .
- بله خبرش و دارم . دوش گرفتين سوييچتون و برداشتين و دوباره رفتين بيرون .
- كلاس داشتم خواهر من . چقدر شماها جديدا غر غرو شدين !
- به خاطر خودت ميگيم . تازه ماه بانو هم گناه داره . تو خونه به اون بزرگي از صبح تا شب تنهاست !
- خيلي خب . بذار كاراي گالري تموم شه از صبح تا شب خونم . خوبه ؟!
- ببينيم و تعريف كنيم !
- اون وروجكات چطورن ؟
يكم با هيوا حرف زدم . سعي كردم تمام مدت فكرم و از آراد پرت كنم . ولي دوباره با تموم شدن حرفام با هيوا همه ي ذهنم و آراد به خودش مشغول كرد . نگاه آخرم و به تصوير آراد دوختم . كامل شده بود .
لبخندي روي لبم نشست . بالاخره بعد از سه سال تمومش كرده بودم .
- آرش پس كي مياي اينجا ؟
- اومدم . اومدم . از خونه راه افتادم .
- تازه راه افتادي ؟ تو قرار بود 9 صبح اينجا باشي . الان ساعت 10 شده و تو هنوز نيومدي !
- خيلي خب اومدم ديگه .
- من كليد و ميذارم زير گلدوني كه كنار در كارگاهه . زنگ طبقه بالاييارو بزن بهشون ميسپرم در و برات باز كنن . كليدم بردار برو تو كارگاه تابلوهارو جمع كن . من بايد برم خونه . كلي كار دارم . هيچ كدومم انجام ندادم .
- چقدر هولي . حالا كو تا ساعت 5 !
همينجور كه كليد و زير گلدون ميذاشتم گفتم :
- به جاي اين حرفا دو تا دستت و بده به فرمون و زود برس اينجا . من رفتم . سفارش نكنم ديگه ها !
- چشم . تمام اوامرتون و انجام ميديم خانوم .
- خيلي خب . تو گالري ميبينمت . خداحافظ .
گوشي و قطع كردم و سوار ماشين شدم . امروز نقاشيام ديده ميشد و من هنوز كلي كار داشتم كه بايد انجام ميدادم . انقدر ذهنم از صبح درگير كارا بود كه وقت نكرده بودم به چيز ديگه اي فكر كنم .
وقتي وارد خونه شدم اول از همه صداي بابا رو از پشت سرم شنيدم :
- به سلام ! چه عجب ما دختر خودمون و ديديم .
برگشتم سمتش . بوسه اي رو گونش كاشتم و گفتم :
- ببخشيد بابا كلي كار رو سرم ريخته اين چند وقت .
بابا بهم لبخند زد . دستم و تو دستاي بزرگ و گرمش گرفت و گفت :
- ميدونم عزيزم . همين كه ميبينم انقدر فعال و پر انرژي هستي برام يه دنيا ارزش داره .
نفس عميق كشيد . پيشونيم و بوسيد و گفت :
- موفق باشي بابا .
- مرسي . امروز كه گالري مياين ؟
- مگه ميشه نيام بابا جون ؟ موفقيت دخترمه . بايد واسش جشنم بگيريم .
خنديدم . گفتم :
- چه خبره مگه ؟ يه نمايشگاهه هنوز !
- تو پدر نيستي . حال الان من و درك نميكني . من هيچ وقت اين هورام و نداشتم . بزرگ شدي بابا . براي خودت خانومي شدي . بايد تك تك اين لحظه هارو جشن بگيريم .
حق با اون بود . من هميشه براش غم و غصه داشتم . هيچ وقت دختر ايده آلش نبودم .
توي آغوش پدرانش فرو رفتم . چقدر دوستش داشتم . چقدر اين همه مدت اذيتش كرده بودم . زير گوشش گفتم :
- مرسي بابا . خيلي دوست دارم .
- منم همينطور گل دخترم .
از آغوشش بيرون اومدم گفتم :
- پس من ميرم حاضر بشم و كارام و بكنم . كم كم بايد برم گالري و به بقيه ي كارا برسم .
- برو بابا جون . ما هم راس 5 اونجاييم .
سريع پله ها رو بالا رفتم . وارد اتاقم شدم . دكور سفيد و ياسي اتاقم احساس امنيت بهم داد . چقدر از اون اتاق تيره و تار فاصله گرفته بودم . چقدر عوض شده بودم .
يه دوش سريع گرفتم . موهام و صاف كردم . لباسام و از توي كمد در آوردم . براي هزارمين بار چكشون كردم . هفته ي پيش با سپيده و تينا خريد كرده بودم و با سليقه ي سه تاييمون لباسام و انتخاب كرده بودم .
مانتو بلند و شيك شكلاتي رنگ و شال كرم با طرح هاي شكلاتي خريده بودم . كفش و كيف كرم رنگمم برداشتم . خب همه چي كامل بود . صداي ماه بانو از پايين ميومد . براي ناهار صدام ميكرد .
سريع از پله ها پايين رفتم . احساس عجيبي داشتم . امروز روز من بود . امروز من مركز توجه بودم . دلم از ذوق مالش رفت .
ناهارم و سريع و با عجله خوردم . ماه بانو و بابا مدام بهم ميگفتن آروم تر ولي دست خودم نبود دوست داشتم سريع به گالري سر بزنم . ميدونستم آرش كارش و حسابي بلده . ولي بازم دوست داشتم خودم اونجا باشم و همه ي كارا زير نظر خودم باشه .
دوباره برگشتم به اتاقم . ساعت 1 بود . آرايش كردم و موهام و بستم . چتري هاي كوتاهم و كج توي صورتم ريختم . لباسام و پوشيدم . چند بار جلوي آينه قدم زدم و از تمام زوايا خودم و نگاه كردم . به خودم عطر زدم . همه چي تكميل بود . ساعت حدوداي 2 بود كه از خونه بيرون زدم .
خيابونا خلوت بود . سريع به گالري رسيدم . حسابي هيجان زده بودم . وارد سالن شدم . آرش مدام به چند نفر دستور ميداد و تابلوهاي نقاشي من و به ديوار ميزدن . لبخند عميقي روي صورتم نقش بست .
توي تك تك تابلوها هويت خودم و ميديدم . توي همشون تغييرات و گذر زندگيم و ميديدم .
صداي آرش من و از فكر در آورد :
- سلام خانوم خانوما . چه زود اومدي .
- سلام . واي آرش اينجا محشره .
خنديد گفت :
- صبر كن . هنوز همشون و آويزون نكرديم . كلي كار مونده هنوز . من گفتم زودتر از 4 نمياي . چقدر زود اومدي .
- تو خونه طاقت نياوردم . دلم ميخواست خودم اينجارو از نزديك ببينم .
- چطور شده ؟
- معركست .
- ميدونم . من به كارم واردم .
لبخندي روي لبم نشست . گفتم :
- منم اينو ميدونستم كه كارم و دست تو سپردم .
- حالا كه ميخواي ببيني بيا يه نظر بده . چند تا تابلوهات و نميدونم جلوي ورودي بزنم بهتره يا پشت اون ستون .
- باشه . بريم ببينيم .
سالن بزرگ و يه سره اي بود كه چند تا ستون بلند وسطش داشت . تابلوهاي نقاشيم دور تا دور روي ديواراش نصب بود .
آرش توضيح ميداد و ميگفت هر كدوم و چرا اونجا زده . اشكالي توي كارش نبود . همه رو با نظم و ترتيب كنار هم گذاشته بود . چند تا نظر كوچيك دادم و آرش رفت تا به بقيه ي كارا رسيدگي كنه .
من نگاهم و به تك تك تابلو ها دوختم . هر كدومشون برام خاطره اي داشت .
از اولين كارام اونجا بود تا آخرين كاري كه كشيده بودم . همون آسمون لاجوردي . همون روزي كه بعد از سه سال آراد و ديده بودم .
نفسم و پر صدا بيرون دادم . به سمت تابلوي بعدي رفتم . اولين تابلويي كه كشيده بودم . سال اولي كه از آراد جدا شده بودم . اون شب دلم گرفته بود . تصوير يه منظره ي باروني بود . با ابراي تيره . دل منم مثل ابرا گرفته بود . چقدر پا به پاي اين تابلو گريه كرده بودم . چقدر با اين تابلو آهنگ گوش داده بودم و چقدر به ياد آراد بودم . حتي وقتي آرش كارم و ديد و گفت محشره باورم نميشد . از همون جا پيشنهاد گالري و بهم داد . از همون جا قرار شد من نقاشي بكشم و به كمك آرش به نمايش بذارمشون .
به سمت تابلوي بعدي رفتم . تصوير يه دختر بود كه لبخند رو لبشه . ولي چشماش يه غم خاصي داشت . چقدر احساس ميكردم كه شبيه خودمه . همون شب توي مهموني يكي از دوستاي مشترك حسام و آراد بود كه آراد و ديده بودم . وقتي نگاهش بهم افتاده بود از اون مهموني فرار كرده بود . از من . از خاطرات مشتركمون . از علاقه اي كه داشت توي قلبم ريشه ميكرد و اون حتي نذاشته بود ابرازش كنم . چقدر پا به پاي اين دختر وقتي ميكشيدمش لبخند زده بودم ولي توي دلم غم بيداد ميكرد .
نگاهم و از تابلوها گرفتم . اينا پر از خاطره بودن . بغض گلوم و گرفته بود . كاش آراد امشب بياد . گفته بود مياد . دلم ميخواست ببينمش . برام مهم نبود اگه بهم نميگفت دوستم داره . من اين و تو چشماش خونده بودم . دوست داشتم الان به عنوان همراه كنارم باشه . بس بود هر چي تنهايي كشيده بودم .
ساعت 5 بود . دراي گالري باز بود و من هيجان زده منتظر بودم . آرش ميگفت اين هيجان براي كار اول طبيعيه .
اول از همه بابا و ماه بانو همراه با هيوا و كيوان اومدن . دست گل بزرگي برام خريده بودن . با ديدن هيوا گفتم :
- پس بچه ها كجان ؟
- گذاشتيمشون پيش مامان كيوان . نخواستيم تو دست و پا بچرخن .
- واي دلم و صابون زده بودم كه ميبينمشون .
- فكر كردي به اين راحتياست ؟! شما تشريف بيارين خونه ي ما ببينينشون . الكي كه نيست خانوم .
خنديدم . كيوان بهم تبريك گفت . بابا با ديدن كارام من و تو آغوشش گرفت . نم اشك و تو چشماش ميديدم . احساس كردم چشماي منم داره باروني ميشه . ولي جلوي خودم و گرفتم . ماه بانو پيشونيم و بوسيد . اونم دست كمي از بابا نداشت . حسابي ذوق زده بود .
تينا و سپيده همراه با حسام هم اومدن . حسام دوباره لودگيش گل كرده بود و مدام سر به سرم ميذاشت ولي من نگاهم به پشت سرش بود . منتظر بودم . شايد فكر ميكردم آراد با حسام مياد ولي اشتباه كرده بودم . يكم نااميد شدم ولي اين كه دليل نميشه شايد خودش ميخواد بياد .
سرم و با بقيه گرم كردم . همه ي دوستام اومده بودن و مدام از كارام تعريف ميكردن و ازم سوال ميپرسيدن . سعي ميكردم با تمركز جوابشون و بدم ولي ذهنم همش درگير آراد بود . ساعت 6 شده بود و خبري از آراد نبود . بيا ديگه لعنتي . حالا كه منتظرتم من و تنها نذار . انتظار بد درديه . سه سال دردش و كشيدم . اين سه سال بسم بود .
مطالب مشابه :
رمان میراث1
رمان میراث1 اي كه قرار بود زندگي مشترك كلي انجام عمليات روي صورتم يه كفش
رمان در امتداد باران (18)
رمان خانه دانلود رمان برای کامپیوتر و رمان عمليات عاشقانه
دفاع مقدس
مجموعا در طول8 سال دفاع مقدس 163 عمليات كوچك و بزرگ حمله مشترك دانلود رمان
رمان در امتداد باران (17)
رمان خانه دانلود رمان برای چون او اگر هنوز حتي ذره به اين زندگي مشترك پيوند داشت
رمان بانوی سرخ قسمت 16 (قسمت آخر)
رمان رمــــان همون شب توي مهموني يكي از دوستاي مشترك حسام و سرزمين دانلود.
بانوى سرخ 18
رمان خانه دانلود رمان برای همون شب توي مهموني يكي از دوستاي مشترك حسام و آراد بود
نُت موسیقی عشق 3
رمان خانه دانلود رمان برای استاد خدا نكنه اين محصول مشترك ما باشه.والا ما ارزو
چراغونی 9
رمان خانه دانلود رمان برای کامپیوتر و رمان عمليات عاشقانه
برچسب :
دانلود رمان عمليات مشترك