رمان عشق یوسف13

وقتی سوار شد بوی عطرش فضای ماشین را پرکرد .یوسف از هیجان و لابد خوشحالی سرخ بود . ایدا برخلاف جیران ،سلام و احوالپرسی گرمی با اندو کردو طوری با جیران حرف زد انگار که بارها و بارهاست او را دیده ،حتی اسم هم را نمی دانستند اما ایدا گفت: سلام حالتون خوبه ؟ یوسف جان معرفی نمی کنی ؟


یوسف که تا انموقع حسابی ساکت بود ،برگشت و گفت: بله ایشون جیران خانم هستن نا... دخترعموی شهیاد!


ایدا دستش را جلو بردو رو به او گفت: خوشبختم منم ایدا هستم دوست ساده یوسف!


نگاه جیران به دست ظریف و گرم ایدا و دستبند طلای قشنگی که توی دستش بود خیره مانده بود شهیاد طعنه زد: جِی جِی زبونتو موش خورده یا تو ولایت جاش گذاشتی !


جیران سرخ شد.


-سـ... سلام منم جیرانم ...


شهیاد تحقیر امیز گفت: ایدا خانم، جی جی هم دختر عموی کاملا ساده ی ماست!


جیران بغض کرد و دستانش را روی پایش مشت کرد ایدا متوجه حالش نشد داشت به یوسف نگاه می کرد که از توی اینه ی بغل محو او شده بود .


دستش را دور صندلی جلو حلقه کرد و سرش را کنار گوش یوسف برد: چطوریا؟


یوسف به طرفش چرخیدو پچ پچ گونه گفت: دوست ساده!؟


ایدا لبخند بانمکی زد. نگاه یوسف روی لبهایش قفل شد و گفت: که دوست معمولی !


و همزمان کمربند ایمنی را تکان داد و ایدا اخمی کرد و عقب نشست و یوسف مستانه خندید . شهیاد حسابی توی باغ بود و لبخندی پررنگ روی لبش نقش بست . یوسف امد حرف بزند شهیاد ضبط را روشن کردو دقیقا اهنگی امد که می دانست یوسف عمدا هر روز ب ان گوش می کند .

"عسل چشم هایده"

عسل چشم نگام کن شیرینه نگاهت 

عسل چشم چه بر دل می شینه نگاهت


شهیاد کمی صدایش را پایین اوردو رو به ایدا گفت: ببین دوستت چیا که گوش نمیده اونم هر روز هر وقت که سوار ماشینش میشه !


جیران شش دونگ حواسش به حرف زدن شهیاد با ایدا بود چقدر با او خوب و مودب حرف می زد پس چرا با او ... دلش گرفت .


یوسف هل و دستپاچه (از انجا که کم جنبه بود) سریع گفت: چی می گی تو ... من عاشق هایده م کل البوماشو دارم ... اَد زدی این اهنگش اومد چه ربطی داره ... اون جفنگا که تو گوش میدی خوبه!؟


شهیاد با خنده به نگاه غضبناک یوسف خیره شد وگفت:کدوم جفنگا؟


-از همونا که تو زیرزمین می خونن انقد بدم میاد حالا بعضی هاشون خوبه بدک نیست!


-کدومشون دقیقا ... ؟


یوسف لبخند موذیانه ای زدو به سبک خواننده های زیر زمین گفت: یادش بخیر توی ماشینم دختره رو من تنهایی دیدم گفتم بیا اینجا یه دونه بوس بده اونم ناچار اومد منو بوس کرد بعدشم کمربند ایمنی شو بست (خنده کنان اضافه کرد)خب این شنونده ی بدبخت اگه تو باغ نباشه چه می دونه منظور خواننده چی بوده! 


و چشمکی به شهیاد زد .ایدا با نگاه تیزش متوجه تمسخر نگاه شهیاد شد و با خودش گفت" اِ پس این خالی بسته که منو بوس کرده ...دارم برات"


و سریع گفت:اتفاقا منم این شعرو گوش کردم ... اتفاقا منم از یه جاهاییش خوشم اومده مخصوصا اونجاش که میگه "اما دختره از اون زرنگاش بود گرفت همه ی موهامو از ریشه کند ،باز اخرشم بوسم نکرد"


شهیاد با ابروهای بالاپرید به یوسف نگه کرد و پقی خندید .جیران هاج و واج مانده بود و ایدا طوری به یوسف نگاه کرد که یعنی " کنف شدی ؟"


شهیاد خندان گفت: من فکر کردم بسکه این شعرای زیرزمینی رو گوش میدی موهات ریخته ... پس نگو... !


یوسف می خواست جذبه بگیرد اما واقعا ایدا گل کاشت قشنگ ضایعش کرد رفت .بی اختیار خودش هم خنده اش گرفت.

ایدا متوجه جیران شدو با خوشرویی گفت: شما چکارا می کنید جیران حون ... چه اسم قشنگی داری!


جیران طفلی امد حرف بزند شهیاد گفت: جی جی سه ماه بعداز فوت مادربزرگم بدنیا اومد ،اسمشو برداشته ... ولی به نظرم جی جی قشنگتره 


ایدا از منقبض شدن استخوان گونه ی جیران متوجه حالش شداما سریع گفت: چکار می کنی ؟ درس می خونی ؟


جیران اهسته گفت: بله ... دانشجوی حسابداری ام !


ایدا با تحسین گفت:چه خوب رشته ات خیلی خوبه بازار کارشم عالیه !


جیران ذوق کرد ایدا برخلاف ظاهر شیکش خیلی صمیمی بود .


شهیاد خیلی پر تز از این حرفها بود برای همین دوباره با طعنه ای تلخ گفت: اره منم فک کنم بازار کارش خوبه ...مخصوصا وقتی برگرده کرمانشاه ... اونجا باباش اینام تو همین بازارن !


جیران با چشمان درشتش لحظه ای توی اینه به چشمان بی رحم شهیاد زل زد .


ایدا زا همه جا بیخبر گفت: اِ ... چه خوب ... کرمانشاه زندگی می کنی ؟


-بله !


بغض داشت گلوی جیران را پاره می کرد چرا شهیاد اینطور ناعادلانه با او برخورد می کرد او که تقصیری نداشت نگاهش را به سمت خیابان چرخاند تا ایدا دیگر حرفی نزند ،می ترسید باز هم شهیاد مسخره اش کند . 


یوسف پنهانی ،چشم غره ای به شهیاد رفت .دلش به حال دختر بیچاره سوخت معلوم بود طفلی خیلی مظلوم است شهیاد هم بیچاره را خوب می چزاند. یکی نبود به او بگوید"حریف بابات و عموت نمیشی ؛زورت رسیده به این طفل معصوم!"


بالاخره رسیدند جلوی خانه شهیاد جیران خیلی کوتاه از ایدا خداحافظی کرد و پیاده شد شهیاد هم بدنبالش پیاده شد . جیران تند تند قدم بر می داشت متوجه نشد شهیاد دنبالش می اید .اشکی که گوشه ی چشمانش مانده بود فرو ریخت .


شهیاد سد راهش شد خواست حرف بزند که دید او گریه می کند حتی دلش با دیدن اشکهایش نرم نشد از طرز حجاب گرفتنش منزجر بود روسریش نیمی از گونه اش را پوشانده بود ومثل ماردش به روسریش کلیپس زده بود.


-وایسا ببینم!


جیران نگاهش را به پایین دوخته بود .


شهیاد با خشونت گفت: میخوای اینجوری بری خونمون ... شماره تو بده ببینم 


جیران با تعجب گفت: شماره؟


شهیاد بی حوصله و تمسخر امیز گفت: موبایل ... شماره موبایل ؟ اصلا می دونی موبایل چیه ؟


جیران دیگر تاب نیاوردو برخلاف انتظار شهیاد رفت توی سینه اش چشمانش را گرد کرد و با نفرت گفت: ببین پسر تهرانی ِ زرنگ دیگه دنبالم نیا ،گفتن بیا نیا!


شهیاد کمی جا خورد اما زود خودش را جمع و جور کردو گفت: شماره تو بده تا هروقت قرار شد منه بدبخت الافت بشم باهات هماهنگ کنم خودت بری و بیای!


جیران گفت: تو شماره تو بده من حفظ کنم !


یوسف و ایدا بی اعتنا به اندو مشغول صحبت بودند .یوسف به طرفش چرخیدو گفت: به به می بینم که اب و هوا بهت ساخته ،بزنم به تخته...


-صورتم ماه شده، می دونم ! 


یوسف گفت : کی گفته خوشگل شدی ... تپل مپل شدی !


ایدا نیم خیز شد و به شکمش نگاه کرد .یوسف چشمانش را ریز کردو گفت: که چی ؟


-که تپل تویی نه من ... چه خبرا یوسف خان منو نمی بینی خوشی !


یوسف سرکیف بود : به قول شاعر میگه همه چی ارومه!


ایدا بی اعتنا گفت: ارامشت فردا برمی گرده !


یوسف حیرتزه گفت: فردا می ری؟


ایدا لبخندش را جمع کردو گفت: اِ مگه ارامشت منم !


یوسف اخم کرد.ایدا خندیدو گفت: اره فردا می رم !


-چقدر زود می ری؟


ایدا میان خنده گفت: یوسف یه ذره بهت تیکه بندازم خیلی کیف میده ... 


یوسف قاطعانه گفت: نه!!!


-باشه بابا ... بابل کار دارم !


شهیاد سوار ماشین شد و راه افتاد .


-خب کجا ببرمتون!


یوسف پاسخ داد: خودمون می ریم مارو تا سر خیابون برسون برو!


شهیاد لبخندی کنج لبش نشاندو خیلی عادی گفت: باشه !


و اندو را سر خیابان پیاده کرد.یوسف کنار ایدا ایستادو با خنده گفت: خب رعنا خانم کجا بریم !


ایدا با دلخوری گفت: یوسف ... بخدا دیگه باهات بیرون نمیام!


یوسف دستش را گرفت و با مهربانی گفت: شما به بزرگواری خودتون ببخشید تو که انقدر بلنذ... 


ایدا خواست دستش را دربیاورد که یوسف اجازه نداد همانطور که چشمش به خیابان بود ،گفت: اِ،اروم بگیر دیگه ... (و خیلی جدی گفت) ایدا شالت کم کم داره می یفته!


-به توچه !


یوسف خیلی جدی گفت: تو می دونی چی می خوای ؟ ... فقط کمربند!


ایدا شالش را جلو کشیدو گفت: بشین تا من سوار ماشینت شم !


یوسف با خنده نگاهش کردو گفت: منظورم اون کمربند نبود که اون یکی کمربند بود ... کتک می خوای عزیزم!


ایدا خندید .یوسف گفت : به چی می خندی الان !


-هی انگیزه هام برای ازدواج نکردن بیشتر می شن ... تو خیلی دوست خوبی هستی !


ایدا خیلی خونسرد بود یوسف مثلا می امد حرص او را دربیاورد اما اخر هم خودش عصبی میشد.گره ی اخمهایش بیشتر در هم شد مخصوصا که ایدا لبخند ژکوندی هم روی لبش داشت نمی دانست چرا یکجوری می شود هر بار که ایدا را می دید بیشتر دلش می خواست با او بماند

************************************************** **

یوسف تاکسی دربست گرفت و سوار شدند .ایدا فهمید بدجور ضربه فنی شا کرده برای همین کلامسیر گفتگو را عوض کرد.


-می گم یوسف ؟


-بله !


-بین شهیاد و جیران چیزی هست!


یوسف باز بل گرفت دست ایدا را روی پایش گذاشت و بی انکه به چشمان مواخذه کننده اش محلی کند ،گفت: همون قضیه ی عقد دختر عمو پسرعموئه اما شهیاد کس دیگه ای رو دوست داره !


بعد دست ایدا را روی پایش گذاشت و دانه دانه انگشتهایش را باز کرد و با نگاهی طعنه امیز به لاک ناخنهایش خیره شد.


ایدا اهسته گفت : دوست عزیز دست مارو رصد میکنی ؟


یوسف گفت : چقد دستات کوچیکه!


ایدا زمزمه کرد: دلت پاک باشه مادر !


یوسف خندید و یواشکی گفت: خیلی ناناز شدی ایدا !


ایدا با لحن لوسی گفت:اعرتاف کن من برات مهمم !؟


یوسف نچی گفت و با خنده گفت: تو خودت چرا اعتراف نمی کنی ... انقد مهمم که اینهمه تیپ زدی و خوشگل کردی !


ایدا به خیابلان زل زدو چند لحظه نیمرخ زیبایش را به معرض تماشا گذاشت .بعد عمدا تو چشمهای پرتمنای یوسف زل زدو با حالتی وسوسه امیز گفت: عزیزم من بعد از اینکه از پیش تو برم یه جا کار دارم ... واسه اونجاست که خوشگل کردم !


یوسف سرد شد: کجا!؟


رسیدند .راننده مقابل رستوران شیکی واقع در خیابان تجریش توقف کرد. یوسف سمج و حریص در پی گیر انداختن دست ایدا بود که موفق هم شد ایدا گفت: می گم یوسف لاغر شدیا!

یوسف حرفی نزد وقتی می خواست از چیزی سر دربیاورد مغزش کار نمی کرد عصبی می شد عاصی می شد ایدا برایش مهم بود .باید سر از کارهایش در می اورد باید می فهمید این دختر دقیقا چه جور ادمیست علت اینهمه کشش را نمی فهمید رفتارش یا ظاهرش یا ... نمی دانست دلیل اینهمه کشش چیست فقط او را می خواست .تا بحال هیچ دختری را مثل او نخواسته بود برای هیچ کدامشان غیرتی نشده بود اهمیتی نداشت ارایش کنند یا نه ،کجا می روند؟با کی می روند ؟ ... لاک می زنند ... می خواهند ازدواج کنند یا نه ... فقط ایدا این حالت را داشت .


ایدا علت سکوت ناگهانی یوسف و اخم غلیظش را نمی دانست برخلاف یوسف او تا اینحد به رابطه شان فکر نمی کرد ان موقع دوست پسر نداشت و یوسف جذابیت کافی را داشت همین و بس !


با راهنمایی پیشخدمت سرمیز نشستند و ایدا به محض نشستن گفت: من می خوام برم دستشویی یوسف!


پیشخدمت امد سر میز منو را اورد یوسف پرسید: سرویس بهداشتی تون کجاست؟


و بعد پشت سر ایدا او را تا دستشویی همراهی کرد و همانجا منتظرش ایستاد .


ایدا که بیرون امد رو به یوسف که همانطور عنقو اخمالود بود ،گفت: چه خبره یوسف ؟ چرا انقد اخم کردی؟


یوسف حرفی نزد باز دستش را گرفت .ایدا خوشش نیامد حس می کرد او دارد با همین لمس کردنهای کوچک نفس خودش را راضی می کند و این تصور معذبش می کرد. بالاخره سر میز نشستند .


ایدا بی انکه توجهی به یوسف بکند منو را باز کردو همانطور که پیشانی اش را می خاراند منو را از نظر گذراندیوسف اما یک دل سیر داشت تماشایش می کرد.


سرش را بلند کرد بگوید " برگ می خورم" که نگاهش ان در هم گره خورد یوسف انگار فیلم تماشا می کرد یک دستش را حائل صورتش کرده بود برو بر او را می نگریست . ایدا تبسمی زدو گفت : من برگ می خورم با دوغ!


پیشخدمت برای گرفتن سفارششان بار دیگر به میزشان نزدیک شد یوسف سرسری منو را از نظر گذراند و گفت: دوتا سوپ قارچ و شیر دوتا برگ دو تا دوغ و ماست و سالاد و دسرم به پیشنهاد خودتون !


ایدا با رفتن پیشخدمت اهسته گفت: چه خبره ... هیئت که ...


یوسف حرفش را برید و گفت: خب کجا می خوای بری !


ایدا پوفی کرد و با خودش گفت : اِ هنوز اندر خم همون کوچه ای!


-ایدا کجا می خوای بری؟


ایدا معترضانه گفت : باید بگم ؟


-اره دوست دارم بدونم اینهمه ارایش واسه چیه ؟ واسه کجاست؟ 


یدا چشمی چرخاند و دست به سینه به صندلی اش تکیه زد.


یوسف ادامه داد: ایدا جان تو که نماز می خونی من نمی خونم ،تو که روزه می گیری من نمی گیرم تو که انقدر دلت صافه ... چرا اینطور ارایش می کنی ؟ این لاک چیه به ناخنهات زدی !


ایدا حیرتزده نگاهش کرد واقعا نمی دانست چه به این پسر بگوید یعنی باور نمی کرد این حرفها جدی باشد . به مسخره گفت: فک کن واسه تو این کارا رو کردم فک کن دیگه!


- من نمی خوام من همون ایدا ی ساده رو دوست دارم !


ایدا دیگر داشت شاخ در می اورد ب خودش گفت"بابا چه فیلمیه این بشر "


اما بهترین جواب ممکن را یافت و گفت: ببین یوسف ،می دونم من واست مهم نیستم اما برای خودت می گم این بحثا ...اینکه چرا ارایش می کنی ... لاک می زنی ... اینکه دستمو می گیری و من دوست ندارم !!! این ریز بینی ها این کارای عاشقانه اینا بده ... اینا وابستگی میاره ... اینکه می گی کجا می ری با کی میری اینا دلبستگی میاره !


یوسف با منطق بی منطق همیشگی اش خودش را به نشنیدن زدو گفت: ببین شهین مهین نباف یه کلام بگو کـُ ... جـــا ... می ری ؟!


-خونه ی خالم ... شب اونجا دعوتیم می رم اونجا ،چون با دختر خالم اینا خیییلی جورم زودتر می رم ... امری باشه !


و بی حوصله غرید : ا... اکبر, از دست این بشر !


یوسف نمی دانست چه طور سوال بعدی را بپرسد با این لحن سردو تحکم امیز ایدا به کل بی خیال شد که بپرسد "خالت پسرم داره یا نه"


ایدا خبر نداشت توی همین چند تا قرار یوسف دلبسته اش شده و کم کم وابسته هم میشد ...




ناهار که رسید یوسف خوش خلق شد برای ایدا تعریف کرد عاشق تست کردن غذاهاست و به این بهانه به رستورانهای مختلف می رود بعد هم گفت"اینم تو لیستم بود که قسمت شد با هم اومدیم "


خوردن ار خیلی دوست داشت مثل یک تفریح به ان نگاه می کرد بشقابش را کامل پاک کرد هم سوپش را هم برنج و کبابش را سالادش را ناخنک زد چون سسش چنگی به دل نمی زد و اخر سر یک شیشه دوغ را سر کشید .


ایدا سوپش را چون خیلی خوشمزه بود خورد اما برنجش را فقط سه چهار قاشق و حیرتزده به غذاخوردن یوسف نگریست با اینکه میان غذا کلی حرف زده بود اما زودتر از او عقب کشید .


ایدا با خنده گفت: مشا... خیلی خوش خوراکی ها خدا به داد مامانت برسه !


-مامانم هیچوقت اشپزی نمی کنه یعنی من سالهاست ندیدم اشپزی کنه ،عوضش یه گندم خانم داریم دستپختش مارو معتاد کرده یه روز نباشه کار این شکم لنگه!


ایدا گفت: الکی نیست گرد شدی !


-اِ... ایدا !


-بریم؟


یوسف گاهی اوقات خویشتن داری اش را از دست می داد .


-بعدِ25 روز اومدی سر جمع یکساعتم با من نبودی هی می گی بریم بریم !


و بعد با حالت قهرا الودی برخاست و به سمت صندوق رفت ایدا گیج شده بود دلش می خواست بداند تو کله ی این پسر چه می گذرد .


وقتی یوسف هم سوار تاکسی شد ایدا کمی عصبی شد با خودش گفت"لزومی نداره این پاشه دنبال من بیاد"


یوسف به قیافه ی درهمش نگاه کردو گفت: تو ناراحتی من دارم می رسونمت 


ایدا بی انکه نگاهش کند گفت: حس می کنم داری کنترلم می کنی !


-منو نگاه کن ایدا... 


ایدا طلبکارانه نگاهش کرد.یوسف با مهربانی ادامه داد: ببین چون تو داری فردا می ری دلم میخواد هر لحظه که می تونیم با هم باشیم .تازه فردا هم خودم می رسونمت !


ایدا خنده اش گرفت و زیر لبی گفت: رونیست که ...


یوسف دستش را گرفت و برای رهایی از نگاه ایدا صورتش را به سمت خیابان چرخاند .قلبش از فکر جدایی ریش می شد . منتها نمی توانست احساسش را بروز دهد. 


عاقبت پرسید : بری کی برمی گردی؟


-معلوم نمی کنه!


سرش را تکان داد و دوباره به خیابان خیره شد غم عالم توی دلش ریخت و توی دلش بی اختیار شعر فریدون را زمزمه کرد" من نیازم ترو هز روز دیدنه"


و دست ایدا را فشرد و نگاهش کرد اما او سرش توی موبایلش بود و داشت اس می داد ایدا لبخندی زد و همانطور که سرش توی موبایلش بود گفت: شرط می بندم الان می خوای بدونی دارم به کی اس میدم !


یوسف خندیدو سرش را به صندلی تکیه داد و زیر چشمی به صورت ملیح ایدا خیره شد از ان زاویه که نگاهش می کرد نیمی از موهای خرمایی اش روی گونه اش را پوشانده بود دستش را جلو بردو موهایش را تو زد ایدا نگاهش کرد یوسف نظری به جلو انداخت راننده حواسش به اندو نبود اهسته زمزمه کرد: بوست کنم؟


ایدا اخم کرد و به خیابان خیره شد یوسف بی اختیار دستش را به لبهایش نزدیک کردو بوسید ایدا مثل چوب سفت شد و سعی کرد دستش را بیرون بکشد .


برای یوسف رفتار ایدا معما بود ،دخترهای زیادی توی زندگی اش بودند می دانست این حرکتها انها را نرم و مشتاق می کند اما ایدا اینطور نبود مقاومت می کرد ناراحت می شد ... یوسف حس می کرد مقابل ایدا دستش بسته است چیزی توی چنته اش نداشت که رو کند و می خواست ایدا را با همین حرکتهای وسوسه امیز تحریک کند و به قول ایدا وابسته اش کند اما ایدا دم به تله نمی داد کلافه بود چطور می توانست دل ایدا را بدست بیاورد تابحال برای دوست دخترهایش یک دهم این کارها و واکنشها را نشان نداده بود و انها باریش له له می زدند ولی ایدا اهمیتی به این رفتارهایش نشان نمی داد که هیچ ... اصلا خوشش هم نمی امد فکر می کرد اگر صاف و پوست کنده بگوید "ازت خوشم اومده" ایدا برخلاف انتظارش می گذاشت و می رفت .


به دستور ایدا راننده توقف کرد و چون یوسف حواسش نبود ایدا کرایه را حساب کرد وقتی پیاده شدند یوسف با ناراحتی گفت: کارت خیلی بد بود واسه چی کرایه رو دادی !


ایدا خونسردانه گفت: خب حواست نبود!


یوسف گفت: فردا کی میری؟


-بخدا نمی خوام بهت زحمت بدم !


-ایدا !!!


-باشه بابا همون ساعت 6.30 


-خیله خب فردا همون سر کوچه تون منتظرم برو دیگه ... خونه ی خاله ت کدومه ؟


-وسطای کوچه س مرسی یوسف خیلی خوش گذشت بابت ناهارم ممنون ،دفعه ی بعد بیام تهران می برمت یه رستوران خیلی توپ ایندفه مهمون من!


یوسف لبخند غمناکی زدو گفت: تو بیا ،ناهار پیشکشت !


ایدا با لحن مهربانی گفت: یوسف یه چیزی بگم !


-بگو!


- به خدا تو عاشقم شدی !


یوسف از عالم هپروتش در امدو گفت: بیا برو بابا دلت خوشه !


ایدا خنده کنان خداحافظی کردو رفت یوسف انقدر ایستاد تا ایدا از جلوی چشمش محو شد.

************************************************** *

خاله گیتی با خوشرویی از ایدا استقبال کرد و نسیم و نادیا با خوشحالی و هیاهوی او را در اغوش گرفتند ایدا جیغ زد : دیوونه ها ولم کنید چلوندینم !


بعد از احوالپرسی و پذیرایی ساده ی اولیه گیتی ،ایدا و دخترهایش به اتاق مشترک نادیا و نسیم رفتند .



نادیا همسن ایدا بود و توی تهران روانشناسی بالینی می خواند ،نسیم هم برای کنکور می خواند اما ایدا و نسیم بیشتر با هم جور بودند .



بعد از کلی سرو کله زدن با هم نسیم که خیلی تیز بود ،گفت: می بینم که ایدا خانم تیپ زده ست کرده ... چه خبرا؟


ایدا یواش گفت: بابا از سر قرار می ام نوش جونم گوشت بشه به تنم کبابُ زدم به رگ!



نادیا با کنجکاوی گفت: زود تند سریع بگو پسره کیه ؟ چی می خونه ؟ کی باهاش اشنا شدی نازه یا نه پولداره ...؟



نسیم پرسید: بابلی ِ یا تو دانشگاهتونه ؟



- نه بابا ... پسر دوست بابامه !


نادیا_ پـَ دکتره ؟


-اصلا ...یعنی باباش دکتره اما خودِ پسره ناخلف از اب دراومده !


نسیم _ چطور؟


-ترجیح داده بره سرکار ... یه کابینت سازی تو سهروردی داره!


نادیا_ وضعش خوبه؟



-اره ... خوبه ... اما درس نخونده دیگه!


نسیم_خوشگله!؟


-اره بانمکه!


خاله گیتی با بساط تخمه و چای داخل شد .می خواست پیش دخترها بنشیند که نادیا گفت: مامان جون قربونت برا امشب نخود پلو درست کن ما داریم زیر زبون این مارمولکو می کشیم جاش نیست شما اینجا باشی !


گیتی مثلا دلخور شد و گفت: بله ... چشم ... اونوقت نخودش سبز باشه یا سیاه؟


نسیم خندید و گفت: مامان خودت چی فکر می کنی ؟


گیتی خنده کنان از اتاق بیرون رفت ایدا معترضانه گفت: بابا زشته ... خاله ناراحت شد!


نسیم - نه بابا... مامانِ من ... تازه الاناست که مامانت اینا برسن بدو تا زلزله های دلناز نرسیدن تعریف کن!


نادیا _خب جون بکن ما که تو قحطی پسر موندیم پسره چه جوریه؟


-خوبه 



نسیم_ دردُ خوبه ... اسکل ِ یا جنتلمن ؟


ایدا مشتی تخمه برداشت و گفت: فقط یه سیبیل کم داره ... از اون غیرتیاس !


نسیم - نه بابا ؟


ایدا اهی کشیدو گفت : گذشته از شوخی ... راستش ... یه جوریه فک کنم اسکلم کرده ... نمی دونم ... ادا درمیاره یا ... یه حرفایی می زنه که ...


نادیا -اه پلیسیش نکن بابا چطوریه ؟ از این پرروهاست ؟


-نه ... یعنی خب ... می دونی بیشتر احساساتیه ... باور نمی کنم اما خیلی غیرتیه مثلا امروز به ارایشم گیر داده ... به اینکه کجا می رم ؟ مثلا با یه حسرتی گفت "بری بابل کی برمی گردی" که یه لحظه ذلم براش سوخت ... میگه به من علاقه ی اونجوری نداره ولی رفتارش داد می زنه عاشقمه ... منتها من فکر می کنم فیلم بازی می کنه مثلا می خواد مخمو بزنه! 

نسیم با خنده گفت: مگه تو مخم داری؟


-اِ ...نسیم!


نادیا با بدبینی گفت: اره من فکر می کنم اسکلت کرده!


ایدا تصدیق کرد:منم همین فکرو می کنم ...اما ...


نسیم- اما چی؟


-اخه بهش نمی یاد ...خیلی ساده س ... نمی دونم یه طوریه ...ازش خوشم می اد ... می دونی از اوناست که اگه یه خرده دیگه بگذره بعید نیست بگه بیا زنم شو!


نادیا با چشمان گرده شده گفت: خره ولش کن پس...


ایدا خیلی جدی گفت: بهش گفتم اهل ازدواج نیستم!


نسیم -خب خب ...


ایدا مکثی کردو گفت: یه بارم اتفاقی رفتیم خونه مادربزرگش 


نادیا تقریبا داد زد: نه!؟


نسیم تشر زد: یواش نادی ... مامان !!!


نادیا هیجانزده گفت: چه کار کردین؟


-هیچی ...فقط اخرش بی هوا ازم لب گرفت اما رفتارش مودبانه بود یعنی با اینکه می دونستم از این بچه پرروهاست که زیاد دختر برده خونه اما دیدم رفتارش خوب بود حریص نبود ... منو نبرد خونه که حتما کاری بکنه ... می فهمید چی می گم !


نسیم شیطنت امیز گفت: پس اون لب گرفتنش چی بود!


ایدا گفت: می گم که مستعد پرروبازیه اما وقتی رفتیم خونه ی مادربزرگش خودداریشو تا احرین لحظه حفظ کرد !


نادیا روی تختش دراز کشید و گفت: اهان پس بگو کرم از تو بود


ایدا خندید .


-فکر کنید فردا ساعت 6.30 می یاد دنبالم که منو برسونه ترمینال !


نسیم هیجانزده گفت: وای الهی !


نادیا ادامه داد: شک نکن عاشقته یا حداقل داره میشه ... پسرا از این کارا نمی کنن مگه طرف براشون مهمه باشه 


ایدا کمی فک کردو گفت: خودمم همین حس رو دارم اینکه واسش مهمم اما خودش که میگه سر سوزنم من بارش مهم نیستم !


نادیا مثل کارآگاهی که چیز مهمی کشف کرده هیجانزده شدو گفت: ببین ایدا عاشقت شده بد، فقط داره انکار می کنه احتمالا با خودشم درگیره!


ایدا بیحوصله گفت: ول کن بابا... من اگه ببینم زیادی پا پی ام شده قیدشو می زنم حس و حال این بچه بازیا رو ندارم !


نسیم طفلی گفت: وای نه ... گناه داره بعدشم تو که تا حالا دوست پسر این جوری نداشتی ؟


نادیا چشم غره ای رفت و گفت: برو بابا ... از من می شنوی دیر به دیر باهاش قرار بذار!


ایدا گفت: اره بابا منو که میشناسید ،می دونید که چند وقت به چند وقت می یام تهران 



نادیا گفت : هر چی دوری کنی بهتره سردتر میشه !



نسیم دور از چشم نادیا چشمک زدو گفت"نه"



اما ایدا گفت: اره همین کارو می کنم ایندفه 25 روز ندیدمش دفعه دیگه یکماه نمیام تهران شاید پشیمون شد!





صدف با هیکل تپل و گوشتالودش دوان دوان خودش را در راهروهای پیچ در پیچ زایشگاه به ایدا رساند .



او اماده می شد تا به اتاق زایمان برود و رزیدنت با دیدن صدف گفت: خانم زالیان ... همین طوری سرتو انداختی اومدی تو!



صدف تند تند عذرخواهی کرد و گفت: خانم باقری یه دیقه فقط کارم واجبه!



باقری نگاه تندی به ایدا انداخت و گفت: فقط زود!



انگار به ایدا آگاه شد صدف چه می خواهد بگوید.



-ایدا بیرونه ... یوسف بیرون جلوی زایشگاه زیر بارون وایساده زل زده به در ورودی !



ایدا سرخ شد قلبش به طپش افتاد .



-ترو دید؟



-نه من نرفته بودم بیرون ،دیدمش ...


بعد ملتمسانه گفت: ایدا بخدا گناه داره بارون شرشر از سروروش می چکه ... می رم بهش می گم ...


ایدا بی اختیار به گریه افتاد اما قاطعانه تشر زد: خفه شو صدف تو که همه چیرو می دونی لااقل درکم کن ... ببین ...


اشکهایش را پاک کرد و گلویش را صاف کرد تا بغضش معلوم نشود .


-الان خیلی خونسرد خیلی عادی می ری بیرون مثل همیشه تاکسی بگیری ،بعد صد در صد یوسف می یاد جلو ... از دیدنش تعجب کن ُ بگو اینجا چکار می کنی ُ از این حرفا ،وقتی پرسید ایدا کو ؟ بی هوا بگو چیزی شده یوسف ؟ ایدا چشه و بعد بگو ایدا تو این چند روزه درگیر کارهای مرخصیش بود ... یوسف زیاد سر از کارهای دانشگاه در نمی یاره بگو ایدا مرخصی گرفته و 3 ماه برگشته تهران ،هرچی ام ازش پرسیدم چی شده گفت یه مشگل شخصیه ... صدف حرفی نزنی چیزی بروز ندی ،اگه خواست قسم بخوری جون منو قسم بخور باورمی کنه ... صدف ترو خدا سوتی ندی ها!


صدف گفت : باشه بابا حواسم هست 



ایدا به سمت اتاق زایمان رفت و گفت: عصری به من زنگ بزن باشه؟



-خب!


ایدا رفت و صدف همانطور که او خواسته بود با خونسردی تمام از زایشگاه بیرون زد .سعی کرد به سمت یوسف نگاه نکند .همینکه به این طرف خیابان امد زیر چشمی متوجه نزدیک شدن یوسف شد...



مطالب مشابه :


رمان عشق یوسف 10

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان عشق یوسف 10 دانلود رمان. صندلی داغ نویسنده های




عشق یوسف 23

رمان ♥ - عشق یوسف 23 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها دانلود آهنگ




عشق یوسف 11

رمان ♥ - عشق یوسف 11 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+عاشقان رمان+رمان




عشق یوسف 21

عشق یوسف 21 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها دانلود رمان من بر




رمان عشق یوسف3

رمان عشق یوسف3 - انواع رمان ای کوتاه کشید و با دیدن نام "عشق یوسف" ،گوشی دانلود آهنگ




رمان عشق یوسف12

رمان عشق یوسف12 - انواع رمان های رمان عشق یوسف دانلود آهنگ




رمان عشق یوسف13

رمان عشق یوسف13 - انواع رمان های رمان عشق یوسف دانلود آهنگ




رمان عشق یوسف16

رمان عشق یوسف16 - انواع رمان های رمان عشق یوسف دانلود آهنگ




برچسب :