نبض یک مرد 27
فصل سوم :
زمانی که در اوج خوشبختی هستی ...
زمانی که به اندازه تک تک روزهایت از زندگی لذت میبری ...
زمانی که در اوج خوشبختی خدا را شکر می کنی ...
این ادم ها هستند که مانع چشیدن لذت این خوشبختی می شوند ...
پیراهن سفید را در برابرم گرفت و گفت : بپوش ببینم چطور میشه !
نگاهم
را از خط های راه راه سیاهش پایین کشیدم . پیراهن را بین دستهایم رها کرد و
به سمت چمدان رفت . کاور کت و شلوار را هم به سمتم گرفت : اینا رو هم بپوش
.
کاور را به دست گرفتم : فقط واسه من خرید کردی !
با ارامش و مهربانی نگاهم کرد : برای خودمونم خرید کردم .
وارد اتاق شدم و بلند تر پرسیدم : برام دعا کردی ؟
در چهارچوب در ایستاد و گفت : ازش خواستم هر چی به صلاحه همون بشه .
پیراهن را به تن کردم و در حال بستن دکمه هایش به سمتش رفتم : صلاح من تو بودن تو و ساوانه !
دست روی دستم گذاشت و خود مشغول بستن دکمه ها شد : دلم برات تنگ شده بود .
لبخند زدم . سر به سینه ام گذاشت و گفت : دیگه نمی خوام بدون تو هیچ جا برم .
موهایش را نوازش دادم : امشب می خوام با خیال راحت بخوابم . این هفته چشم روی هم نزاشتم .
به سمت کت و شلوار رفت و گفت : یعنی دلت برام تنگ شده بود ؟
به دنبالش رفتم . دستانم را دور شکمش حلقه کردم : بیشتر از اونی که فکر کنی .
شلوار را به سمتم گرفت و گفت : فکر کنم حاج خانم از دستم عصبانیه .
بیشتر به سمت خود کشیدمش : برات یه داستان باحال تر دارم . مادرت اومده بود .
به تندی به سمتم چرخید : فهمید ؟
سرم را تکان دادم : خدا امین و خیر بده . بخاطر ما کلی چاخان کرد که رفتیم خارج از شهر به یکی از دوستای من سر بزنیم و این حرفا ...
نفس حبس شده اش را ازاد کرد و گفت : خیالم راحت شد .
-:نمی دونی تا بره چه زجری کشیدم .
-:بمیرم !
-:خدا نکنه خانمم .
خدا برای همیشه حفظت کنه همسرم . برای بودنت در کنار من . برای ارامش وجودم ...
بشقاب پر از تکه های خرد شده ی سیب را در برابرم گذاشت . نگاه از تلویزیون گرفتم و لبخند زدم : چطور بود ؟
پرتقالی
برداشت و گفت : خیلی متفاوت ... خیلی مشهد رفتم ولی تا حالا اینطور بهم
خوش نگذشته بود . وای مرصاد خیلی متفاوت بود . سال اول دبیرستان میبردن
مشهد . اونقده دلم می خواست باهاشون برم ولی بابا اجازه نداد . همه کلاس
رفتن جز من ...
لبخندی
زدم . اخمهایش در هم بود . ادامه داد : این دفعه ازاد بودم . مثل همیشه
کسی کنترلم نمی کرد و مجبور نبودم به همه جواب پس بدم . احساس می کردم بال
دارم و می تونم پرواز کنم . با همه ی دفعات پیش که اونجا بودم فرق می کرد .
واقعا بهم خوش گذشت . هیچ وقت اینطور احساس نکرده بودم می تونم از مسافرت
لذت ببرم . همیشه بابا یه جورایی مسافرت و بهم زهر می کرد ولی اینبار ...
اینبار با دفعات پیش فرق می کرد خیلی فرق می کرد .
-:شکوفه هر وقت بخوای می تونی اینطوری مسافرت بری ...
نگاهش
را به تلویزیون دوخت و گفت : گاهی می ترسم . مثل روز اول که رفتم . با
اینکه الان خیلی چیزا یاد گرفتم ولی بازم اولین تجربه برام خیلی ترسناکه .
گاهی می ترسم از اینکه بخوام بازم تکرارش کنم .
-:هر چیزی اولش یکم ترسناکه ولی بعدش همه چیز عادی میشه .
-:شاید اگه از بچگی بود این مشکل و نداشتم .
خم
شدم . بشقاب خالی را روی میز برگرداندم و به پرتقال های توی بشقابش ناخونک
زدم : هیچ وقت برای هیچ کاری دیر نیست . منم اولین بار که رفتم مشهد از
طرف دانشگاه بود قبلش حاجی نمیزاشت از جلوی چشماش دور بشیم . وقتی میگی می
ترسی حس می کنم منم یه زمانی از اینکه یه کاری رو بکنم می ترسیدم . یاد
گرفته بودم تکیه کنم ... متکی باشم ولی الان ... بعد از یه مدت عادت می کنی
هر چیزی رو خودت تجربه کنی . خودت به خودت تکیه کنی . دیگرون به تو تکیه
کنن .
خم شد . سر به شانه ام گذاشت و گفت : برای تمام عمرم ازت ممنونم .
-:این وظیفه ی منه شکوفه ... نیازی به تشکر نیست .
-:من خیلی خوشبختم مرصاد . خیلی خوشبختم .
-:منم خوشبختم عزیزدلم . خیلی خوشبختم . تو رو دارم . ساوان و دارم . همه چیز همونطوره که می خواستم .
گاه دنبال خوشبختی می گردیم .
به دنبال خوشبختی تا ناکجاها قدم برمی داریم .
غافل از اینکه اوج خوشبختی در کنار عزیزانیست که کنارمان هستند .
خوشبختی من در کنار همسرمه ...
خوشبختی یعنی ارامش وجود او ...
خوشبختی یعنی او ...
خوشبختی یعنی ما ...
دو
هفته مثل باد گذشت و من به بودن شکوفه در خانه لبخند زدم . خسته از کار
خودم را در گرمای خانه ام رها کردم و لذت بردم از تک تک لحظات زندگی ام .
خبری از درد نبود . من بودم ... شکوفه بود ... ساوان بود و شیطنت هایش ...
خانه ی گرمی بود که پذیرای تن خسته ام بود و اغوشی که شب ها به رویم گشاده
می شد .
------------------------------------
خانم
حمد و امین مهمانمان بودند . شکوفه برای پذیرایی از خانم حمد که این روزها
عجیب به او دل بسته بود سنگ تمام گذاشته بود . خانم حمد هم چنان با ذوق و
شوق او را دخترم صدا میزد که گاهی باور می کردم شکوفه در وجود خانم حمد به
دنبال مادر ارزوهایش می گردد .
در کارگاه مشغول طرح زدن بودم ...
سیامک فنجان چای را روی میز گذاشت . دست به پیشانی ام تکیه زدم و خیره شدم به طرح روی میز ...
سیامک روی مبل نشست و گفت : بخور ... !
کلافه
تر انگشتانم را روی پیشانی ام به حرکت در اوردم . برای چندمین بار طرح می
زدم . طرح میزدم و می دانستم چیزی نخواهد بود که انتظار دارم . نگاه
خشمگینم را از طرح قاب اینه گرفتم و به روی سیا چرخاندم . اشاره ای به
فنجان چای کرد و گفت : بخور و یکم اروم شو ...
-:نمی دونم چه مرگمه !
-:هیچی گیج و منق بودی تازگیا خل و چل هم شدی دیگه تکمیل ...
از بین دندان هایم غریدم : عوضی .
شانه هایش را بالا کشید و رو برگرداند . چای داغ را مزه مزه کردم : همه چیز رو به راههه ؟
-:باید سفارش مس بدیم . ورقای یک میلی داره تموم میشه .
-:خودت ترتیبش و بده .
سیامک
چشم غره ای رفت و گفت : این و که خودم می دونم . موندم تو اینجا چیکاره ای
... سفارشات و من میدم . من میگیرم . تو چیکار می کنی .
از جا بلند شدم . پالتوی سیاهی که با انتخاب شکوفه خریده بودم را به تن کردم و به سمت در قدم برداشتم : بابت چای ممنون ...
سیامک دستش را پشت مبل انداخت و به طرفم برگشت : کجا به سلامتی ؟
اشاره ای به ساعت کردم : میرم مهد امروز نوبت منه بچه ها رو بیارم .
سیامک لبخندی زد : اخیش خیالم راحت شد تمام دیشب خواب میدیدم نوبت منه !
خندیدم و از در بیرون رفتم : عقل نداشته ات و هم به باد دادی .
با
خرید های سفارشی وارد خانه شدیم . خرید ها را روی میز اشپزخانه چیدم و
راهی اتاق شدم . خودم را روی تخت رها کردم و بالشت را در اغوش کشیدم .
کنارم روی تخت نشست و گفت : خسته شدی ... ؟
لبخند زدم : تا شب همه چیز اماده میشه ؟
-:خیالت راحت اماده میشه .
-:پس من یه چرت بزنم .
-:ناهار نمی خوری ؟
مچ دستش را بین انگشتانم گرفتم و چشم دوختم به ساعت ... چیزی به دو نمانده بود و غریدم : یه چرت بزنم .
خندید : سه بیدارت می کنم ناهار بخوریم .
چشم
روی هم گذاشتم . چشم بستم به روی تک تک ثانیه های در حال گذر و خود را به
باد فراموشی سپردم . با ارامش خاطر به پیشواز این فراموشی کوتاه مدت رفتم .
از ارامش بعد از ان مطمئن تر از انی بودم که انتظارش می رفت .
اما ...
******امین امد .
تنها نه ...
با خانم حمد امد .
همراه نامزدش امد .
همراه نامزدی که هرگز نامش را هم به زبان نیاورده بود .
امین همراه مادر و همسرش قدم در خانه ام گذاشت .
امین با همسرش امد .
همسر غریبه تر از اشنایش برای من ...
نامزد امین حمد کسی نبود جز باران زندگی من .
باران قدم در خانه ام گذاشته بود ... باران امد ...
زمانی که می رفتم تا تک تک لحظات ارامش زندگی ام را با تک تک سلول های وجودم حس کنم باران امد .
چشمهایم را روی صورت اشنایش
گرداندم . به درب ورودی اپارتمان چنگ زدم و لبهای باز شده ام را روی هم
فشردم . نگاهش را از روی صورتم گرفت . متعجب بود ... صدای شکوفه هر دوی ما
را از افکارمان بیرون کشید . صدای لرزانش باعث شد نگاهم را به سمتش
برگردانم . چشمان به اشک نشسته اش را به زمین دوخت و از باران خواست وارد
اپارتمان شود . صدای داد و فریاد ساوان سکوت خانه را شکسته بود .
باران
از کنارم گذشت و من درب را به تندی بستم . باران وارد پذیرایی شد . نگاهم
را دوختم به چشمان بارانی شکوفه . به در تکیه زدم . قطره اشکی از چشمانش
سرازیر شد . ثانیه ها برایم به درد کشیده شده بود . زمان عذاب اور تر از
انی بود که فکرش را می کردم . شکوفه رو برگرداند و لبهای من برای صدا زدنش
از هم جدا شد اما صدایی از گلویم خارج نشد . شکوفه رفت . رفت سراغ مهمانان
... رفت سراغ باران و من چشم روی هم گذاشتم . باران در خانه ام بود . در
خانه ی من و همسرم بود .
قدم
هایم به سوی پذیرایی سنگین بود . تنم به دار کشیده شده بود و من بی روح
قدم برمی داشتم . ساوان از اغوش امین خودش را به سویم کشید و صدایم زد .
نگاهم را روی صورت ساوان ثابت ماند . ساوان برای به اغوشم امدن دست و پا می
زد و با ... با ... هایش تمامی نداشت . پاهایم به زمین گرم چسبیده بود .
امین بلند شد . ساوان را به اغوشم داد . او را به سینه فشردم . می خواستم
مانع افزایش ضربان قلبم شوم . ساوان در سینه ام پوف می کرد و من به سختی
روی مبل نشستم . سر بلند کردم . نگاهش سنگین بود . به روی ساوان و صورتم
گردش می کرد . امین کنارم بود و سعی داشت ساوان را مشغول کند اما ساوان ...
دردم را
فهمیده بود . با تمام کودکی اش دردم را حس کرده بود که فقط در اغوشم سکوت
کرده بود . ارامتر از همیشه بود . ارامتر از انی که باید می بود . دستانش
را به روی انگشتانم قفل کرده بود و ارام ارام نفس می کشید .
صدای خانم حمد نگاهم را از موهای خرمایی مورد علاقه ام کند . در جوابش سعی کردم لبخندی بر لب اورم : نه تازه از خواب بیدار شده .
صدایم تلخ شد . بی دلیل اما تلخ ادامه دادم : چون کمی به نظر نا اشنا میان خانم بخاطر همینه . چند دقیقه طول می کشه عادت کنه .
خانم حمد با صدای بلند شکوفه را صدا زد : عزیزم باران نگفته بود امروز قراره بیاد . وگرنه مزاحم نمی شدیم .
با سینی چای از اشپزخانه بیرون امد . سینی را در برابر خانم حمد گرفت و گفت : این چه حرفیه . قدمشون روی چشم .
نگاهم را دوختم به باران . شکوفه را با دقت زیر نظر داشت . شکوفه در برابر امین خم شد و گفت : چیزی از نامزدیتون نگفته بودین ...
امین نگاه دزدید . فنجان را روی میز رها کرد و باعث حرکت های نامتعادلش شد . اب دهانش را پر صدا فرو داد و گفت : یک ...
سخنش را نیمه کاره رها کرد و اینبار گفت : یکدفعه پیش اومد .
شکوفه اینبار از باران پذیرایی کرد و گفت : تبریک میگم اقای حمد مرد بسیار خوبی هستن .
باران
تلخ لبخند زد . درست مثل زمانی که لبخند های تلخ را تحویل من می داد .
امین ساوان را از اغوشم بیرون کشید و گفت : بیا اینجا بهت چایی بدم .
ساوان
برای گرفتن فنجان چای امین در اغوشش جا گرفت . پیراهن مردانه ای که به تن
داشت صورتی بود همرنگ پیراهن امین و صدایش باعث خنده شد که گفت : ببین
چطوری با من ست کرده . از کجا می دونستی می خوام پیراهن صورتی بپوشم ؟
ساوان
انگشت به دهان برد و باران را زیر نظر گرفت . نگاهش به باران شیرین نبود .
از اینکه باران توجهی به او نداشت راضی به نظر نمی رسید و این باعث میشد
سکوتش طولانی تر شود .
شکوفه
باز هم خود را در اشپزخانه زندانی کرد . نگاهم به باران بود و رفتارش را
زیر نظر گرفته بودم . کلافه به نظر می رسید و سکوتش بیش از اندازه مشکوک
...!
بلند
شدم . قدم هایم را به سوی اشپزخانه برداشتم . باران نامزد امین بود .
باران ... باران من نامزد امین بود . نفرتی در دلم بر امین شعله کشید .
باران من متعلق به امین بود .
قبل از گذاشتن اولین قدم در اشپزخانه صدایم را بالا بردم . تمام تلاشم برای ارام بودن بی نتیجه بود : خانمم کمک نمی خوای ؟
کنار کانتر روی زانوهایش نشسته و
سرش را ما بین زانوانش گرفته بود . به تندی چادرش را روی صورتش کشید و سر
بلند کرد . نگاهش را به صورتم ندوخت . رو گرفت و گفت : نه ... ممنون .
به
طرفش قدم برداشتم . باران بیرون این چهاردیواری بود و من اینجا کنار همسرم
. دستانم به طرف شکوفه که جلوی اجاق ایستاده بود کشیده شد . اما قبل از
اینکه شانه هایش را لمس کنم صدای ارامش را شنیدم : مرصاد برو پیش مهمونا
...
صدایش
می لرزید . دست پس کشیدم . تمام انرژی ام برای نزدیکی به شکوفه از بین رفت
. قدمی عقب گذاشتم و از کنارش گذشتم . نگاهم به باران سر به زیر و ارام
بود و مسیرم سرویس دستشویی ... ! نگاهم را دوختم به اینه و زمزمه کردم : تو
چته مرصاد . لعنتی اروم باش . مگه قرار بود زن کس دیگه ای نشه ؟ کی بهتر
از امین . خفه شو ... خفه . اون زن امین شده . بارانی که متعلق به من بود .
بود ... بود ...
بود
ها در ذهنم تکرار و تکرار شد . باران متعلق به من بود . یک سالی از بودن
باران با من گذشته بود . یک سالی که باران متعلق به من نبود . باران نبود .
شکوفه بود . همسرم بود . شکوفه ی من بود . ارامش وجودم متعلق به من بود .
باران در خانه ام بود و من ... مهمانم بود .
مشت
اب را به صورتم کوبیدم . خدایا این چه بازی بود . خدایا چرا باران .هر کسی
در این دنیا می توانست نامزد امین باشد . چرا باران ... خدای من ...
خداوندم . خدایم چرا ؟
نفس هایم سنگین بود . سرم سنگین بود . وجود باران سنگین تر بود .
ضربه ای به در خورد و صدای ارامی که گفت : مرصاد ؟
دستم را به روی شیر اب گرفتم و ارام ارام بستمش . صدایم را با تمام تلاشم بالا بردم : دارم میام .
صدای
قدم هایش را شنیدم . صدای برخورد صندل های سفیدش که قبل از امدن مهمانان
با پیراهن سفید و قرمزش ست کرده بود . باران هم سفید پوشیده بود . شلوار
باران هم سفید بود . باران ... لعنتی .
دقایقی
بعد خودم را از سرویس بیرون کشیدم . کنار امین جا گرفتم و نگاهم را از
نگاه پر از حرف باران دزدیدم . نباید می دیدمش . نباید ... باران نبود . من
قول داده بودم . به خودم . به خدای خودم . من شرمنده نمیشدم . باران نبود .
باران مهم نبود . برای من شکوفه بود و بس . برای من همسرم بود و بس . برای
من کسی جز همسرم نبود .
خانم
حمد به شکوفه پیوسته بود . امین ساوان را که کنار میز تاتی می کرد گرفته
بود و سعی داشت مانع افتادنش شود . ساوان همچنان قدم هایش را تا نزدیکی
باران برمی داشت و برمی گشت . به هر نحوی بود از بارانی که با ابروان در هم
او را زیر نظر گرفته بود دوری می کرد . امین غافلگیرم کرد . با نگاهی
پرسشگرانه گفت : هی پسر امروز خیلی کم حرف شدی . مشکلی پیش اومده .
-:نه یه خورده کسلم . نمی دونم چمه . بی حوصله ام .
-:مشکلی که توی کار پیش نیومده ؟
-:البته
که نه . سفارشات جدید به زودی میرسه و منم باید ترتیبشون و بدم . تصمیم
گرفتم بعد از ماه محرم یه سفر برم کرمان دنبال مسای جدید . می خوام کارگاه و
گسترش بدم . سفارشات کاری جدید بیارم .
-:عالیه . کمک که نمی خوای ؟
با تلخی جواب دادم : احتمالا سرت اونقدر مشغول مراسم عروسی و این چیزا بشه که اصلا وقت کمک نداشته باشی .
امین
به تندی نگاه دزدید . اهی کشید و من به پوزخند هک شده روی لبهایش خیره شدم
. ازدواج کردن با باران من اینقدر تلخ به نظر می رسید ؟
شکوفه
صدایمان زد برای شام . رو به روی امین کنار شکوفه نشستم . لیوان اب را تا
ته سر کشیدم . غذای پر از خاطرات روی میز خودنمایی می کرد . فسنجانی که
برایم مدتها پیش بسیار مزه داده بود پیش رویم قرار داشت . باران کنار امین
نشست . خانم حمد و امین که لب به تحسین دست پخت شکوفه گشودند باران هم سر
بلند کرد . نگاهش ازرده بود . مهربان نبود . اما گفت : دستپخت خوبی دارید .
شکوفه لبخند زد . نگاهش را از باران گرفت و گفت : نوش جان .
سکوت
سنگین باعث شد خانم حمد از کارهای جدید شکوفه بپرسد . از پایان کلاسهایش .
شکوفه به ارامی از کلاسهای کامپیوترش گفت . از مدرک جدیدی که به زودی می
گرفت . از سه مدرک پایانی اش .
خانم حمد که سراغ درسها رفت شکوفه ادامه داد : وقت که نمیشه روزا زیاد درس بخونیم مخصوصا با کار و ساوان . ولی شبا باهم می خونیم .
خانم حمد گفت : چرا یه معلم نمیگیرید ؟
صورتم
را به طرف خانم حمد برگرداندم . سعی کردم فراموش کنم نگاه باران سنگین تر
از همیشه به رویم است و گفتم : تا جایی که بشه اشکالات هم و برطرف می کنیم .
بازم مشکلی بود از بچه ها کمک میگیریم . سیا و ایدا خیلی کمک می کنن .
شکوفه با لبخند ادامه داد : مخصوصا اقا سیامک . درسشون واقعا خوبه .
امین چشم غره ای رفت : سیامک درسش خوبه ؟
شکوفه با مهربانی ادامه داد : نمره هاشون که این و نشون میده .
امین سر تکان داد . خانم حمد رو به امین گفت : خودت و نبین که همیشه از درس فراری بودی . پسرای درس خون هم هستند .
امین با اعتراض مامان را زیر لب تکرار کرد . خندیدیدم .
با برخورد قاشق و چنگال در بشقاب همه به سمت باران برگشتیم .
برای لحظاتی فراموش کرده بودم
بارانی هست . باران پیش رویم را فراموش کرده بودم . باران برایم رنگی
نداشت در کنار شکوفه در کنار خاطرات گذشته ی کوتاه مدت !
لبخند تلخ و کمرنگی روی لبهایش نشاند و گفت : دستتون درد نکنه خوشمزه بود .
شکوفه
لبخند زد . مهربان . مثل تمام این مدت . باران بلند شد . از اشپزخانه
بیرون رفت . امین را زیر نظر گرفتم . بی توجه مشغول غذا خوردن بود .
غذا
به دهانم زهر شد . به تلخی شربت های سرماخوردگی کودکی ام . چنگال را درون
بشقاب رها کردم . امین سر بلند کرد . چشم دوخت به شکوفه و گفت : واقعا
دستتون درد نکنه عالی شده . خیلی خوشمزه هست . تو عمرم فسنجون به این
خوشمزگی نخورده بودم .
شکوفه
تشکر کرد . نوش جانی با ارامش گفت و من دلم برای بیرون رفتن پر کشید . دلم
هوای قدم برداشتن در ان سالن را داشت . صدای گریه ساوان باعث واکنش سریعم
شد . قاشق را درون بشقاب رها کردم . دست روی شانه ی شکوفه گذاشتم : تو بشین
من میرم .
شکوفه نگاهم کرد . چشمانش مهربان نبود . ارامش نداشت .
از
اشپزخانه بیرون زدم . دیدمش . کنار ساوان روی کاناپه نشسته بود . سعی داشت
ارامش کند . ساوان را در اغوش کشیدم و تکانش دادم : اروم باش عزیزدلم .
اروم بابایی . ببین اینجام اروم .
دستش
را به روی دسته کاناپه تکیه زده بود و نگاهش به من بود . ساوان را در اغوش
تکان دادم . با نگاهم به تندی رو چرخاند . خودش را روی کاناپه جمع و جور
تر کرد و دستانش را در هم قفل کرد . ساوان روی شانه ام به خواب رفت .
نگاهم را دوختم به صورتش . متعجب بودم از رفتارش . تمام دل و جراتم را جمع کردم و پرسیدم : چرا اومدی ؟
صدایم
ارام بود . مطمئن بودم با صدای خانم حمد و امین اصلا صدایم به اشپزخانه
نخواهد رسید . نگاهش را تا چشمانم بالا اورد . در تمام سالهای اشنایی انقدر
می شناختمش که بدانم نگاهش رنجیده است . گس است ...
سوالم
بی جواب می ماند و من به اشپزخانه می روم . کنار شکوفه پشت میز می نشینم .
جایی که به ان تعلق دارم . جای من اینجاست در کنار همسرم .
امین
تشکر کرد . برای جمع و جور کردن اشپزخانه که پیش قدم شد . من هم پیش رفتم .
انگار هر دو از محیط بیرون این اشپزخانه هراس داریم . شاید بخاطر دمای
انجاست شاید هم بخاطر بازدم حضور ان کس که روی کاناپه جا خوش کرده است .
امین با خنده از شکوفه در مورد کار جدیدش پرسید و شکوفه مثل همیشه با ارامش
مشغول توضیح دادن شد . توضیحاتی که کوتاه و مختصر نبود . امین مشتاقانه به
صحبت های شکوفه گوش سپرده بود . ظرف ها را درون سینک گذاشتم و اب گرم را
رویشان باز کردم . امین صندلی را عقب کشید و دوباره پشت میز نشست . شکوفه
مشغول جمع کردن باقی مانده غذاها درون یخچال بود . امین تمایلی برای بیرون
رفتن نشون نمی داد . من هم تمایلی برای بیرون رفتن از این اشپزخانه نداشتم .
دستی که بین موهایش می کشید برای من نشان از کلافگی اش داشت . نگاهش را به
درب خروج اشپزخانه که می رسید برمی گرداند . به سمت شکوفه رفتم . کنار
کتری رو گازی ایستاده بود و منتظر جوش امدن اب . قوری سیاه و سفید را از
دستش گرفتم : تو برو من و امین اینجا هستیم . چای دم می کنم ...
سر
بلند کرد . بعد از تمام اتفاقات ساعت گذشته نگاهش ارام بود . مطمئن بود .
لبخندی زدم . باران نمی توانست این لبخند را روی لبهایم مهمان کند . فقط
این چشمان پر از ارامش می توانست لبخند را به زندگی من برگرداند . چادرش را
روی سر مرتب کرد و از اشپزخانه خارج شد . قوری به دست به کانتر تکیه زدم .
امین دستانش را روی میز گذاشت و به رو میزی سفید رنگ خیره شد . قوری را
پیش کشیدم و پرسیدم : همه چیز رو به راهه ؟
نگاهش را مردد و پر حرف به نگاهم دوخت و با نفس عمیقی گفت : چیز مهمی نیست .
باران
رفت . همراه امین . همراه خانم حمد ... از اپارتمان که بیرون رفتند شکوفه
قدم برداشت . به تندی وارد اتاق شد . به سمت پذیرایی رفتم . روی کاناپه
کنار ساوان نشستم . دست روی موهایش کشیدم و چشم دوختم به شکوفه که درب اتاق
خواب را باز گذاشته بود . با خشم چادر از سرکشید و روی تخت پرتاب کرد . به
سمت کمد رفت و با برداشتن حوله اش وارد حمام شد .
چشم بستم به روی تصویر پیش رویم و نگاه دوختم به دیوار ...
باران ...
بعد از این همه مدت باید باران می امد ؟
ان هم به عنوان همسر دوستم ؟ به عنوان همسر امین ؟ امین حمد ؟
نگاهم را دوختم به صورت ارام ساوان . به چشمان بسته اش . کاش ارامش کودکی ام بود . کاش من هم ارام بودم . کاش شکوفه ارامم می کرد .
مطالب مشابه :
دکمه سر آستین از اصول لباس های رسمی
دکمه سر آستین که برای تزئین و بستن دو بخش سر دکمه سرآستینهای دست ساز هم
"فنون آرایش داماد"
آرایشگر شما با آگاهی که از فرم صورت و سر شما دارد دکمه سر آستین کت فقط یک دست کت
نبض یک مرد 27
پیراهن را به تن کردم و در حال بستن دکمه هایش به دست روی دستم گذاشت و خود سر به سینه ام
آموزش جدید روش های بستن شال و روسری
آموزش جدید روش های بستن چطور شال خود را زیباتر سر برای خرید پس از کلیک روی دکمه
لطیفه های پس از دهه محرم
من هنوز هم نفهمیدم چرا دخترا برا بستن دکمه های تو بینیت دست پر و سر می کشم می
ترول های جدید
پیدا کردن سر بستن دکمه. با قلـــــــــبے شِڪَــستـﮧ دَر دَسـت
رمان پسر پولدار دختر فقیر53
مشغول بستنِ دکمه به راننده بزنه که اگه جایی رفته بیاد سرِ به خاطرِ از دست
برچسب :
بستن دکمه سر دست