فقط براي من بخون 6


ارتا صبح به بیمارستان اومد تا کارای ترخیصمو انجام بده 

وقتی از بیمارستان خارج شدیم و به خونه رسیدیم با دیدن در خونه که عوض شده بود تعجب کردم 

به ارتا گفتم : ارتا چرا در خونه عوض شده ؟

- خوب با هوش مگه نگفتم اریا در خونتو داغون کرد خوب فرداش به من گفت بیام و 

در خونه رو تعمیر کنم منم همین کارو کردم دیگه 

- اها دست درد نکنه 

با ارتا وارد خونه شدیم همه چی مرتب بود رو مبل نشستم که موبایل ارتا زنگ خورد 

ارتا به شماره یه نگاه کرد و سریع جواب داد 

- جانم خان داداش !!!!!!!!!

- ...................


- بله رسیدیم 

- ..................


- اره خوبه 

- .....................


- نه بابا همه چی اکیه 

- .......................


- ای بابا شک داری می خوای گوشیو بدم بخودش 

- ......................


- اها اون موضوع نه هنوز ولی باشه حواسم هست 

- .............................


- ااااااااااا خان داداش داشتیم من کی خرابکاری کردم اخه ولی اونم رو جفت چشمام 

از مکالمه ی بین ارتا و اریا چیزی دستگیرم نشد چشمم افتاد رو میز وسط مبلی 

دوباره چشمام نمدار شد هنوز اون نامه روی میز بود ولی با خودم عهد کرده بودم قوی برخورد کنم 

حتی اگه از درون داغون بشم حداقل می تونستم ظاهر قضیه رو حفظ کنم 

هنوز نامه ی دومی رو نگاه نکرده بودم یعنی اصلافرصتی نشده بود دستمو 

دراز کردم تا نامه باز نشده رو باز کنم ببینم محتوای این یکی چیه ؟

سریع نامه رو باز کردم نامه از بانک بود که قصد های وامو پرداخت نکرده بودم 

یسری چرندیات خوبه خدا رو شکر از زمین زمان داره برام می باره 

بی حال نامه پرت کردم رو میز همزمان با این کار ارتا هم صحبتش با اریا 

تموم شده بود اومد و روبروی من نشست و نگاهم کرد 

منم به ارتا نگاهی کردم و پوزخندی زدم و گفتم : نامه از بانک 

ارتا نامه رو خوند و گفت : من هنوزم رو پیشنهادم هستم بزار من این پولو بهت قرض بدم 

- ارتا منم رو حرفم هستم امکان نداره خونه رو می فروشم 

- انا اگه واقعا رو حرفت موندی یکی از دوستای من یکمی سرمایه داره می خواد ملک بخره 


با اجازه وقتی بیمارستان بودی اوردمش و اینجا رو دید بدش نیومده و خواهان خریدش شده 

خوشحال از حرف ارتا بهش لبخندی زدمو گفتم : عالیه ارتا !!!!! 

ارتا یکم خودشو کشید جلو گفت : مطمئنی ! پشیمون نمی شی ؟؟؟؟

- ببین ارتا اینکه مطمئنم پشیمون نمی شم با اینکه تو این خونه من بزرگ شدم ولی 

چاره ای ندارم پس قصدم برای فروشش حتمیه اگه دوست تو هم این جا رو دیده 

با رقمش هم مشکلی نداره بگو بیاد تا زودتر قال قضیه رو بکنیم فقط باید یکمی بهم 

فرصت بده تا بتونم یه جایی رو برای خودم پیدا کنم فکر می کنی دوستت موافقت کنه ؟

اریا سرشو به علامت اره تکون داد 

با ارتا داشتیم چای می خوردیم که زنگ اپارتمان زده شد خود ارتا رفت تا جواب بده 

در و باز کرد وقتی ازش پرسیدم کیه ؟

جواب داد عشق من 

- ارتا محناست >؟؟

- اره پس فکر کردی کیه ؟


تا اومدم جوابی به ارتا بدم محنا تو چارچوب در نمایان شد بلند شدم و به استقبالش رفتم 

محنا رو دعوت کردم بشینه خودم هم رفتم تا چای برای محنا بیارم سه نفری در حال صحبت و خنده بودیم 

موقع ناهار شد بلند شدم تا زنگ به رستوران سر خیابون بزنم تا برای ناهار یه چیزی سفارش بدم هنوز

زنگ نزده بودم که دوباره صدای زنگ خونه بلند شد تا اومدم بلند شم ارتا اشاره کرد خودش جواب می ده 

و رفت تا جواب بده منم منتظر بودم تا بیاد ببینم کیه ؟ وقتی برگشت دیدم چند تا کیسه دستشه 

- ارتا اینا چیه ؟ اصلا کی بود که زنگ زد ؟ چرا رفتی پایین ؟

- انا استپ کن چه خبره مثل رگبار سوال می پرسی ؟ از رستوران بود برامون غذا اوردن 


من که از تعجب چشمام گرد شده بود گفتم : من که هنوز زنک نزدم چجور برامون غذا اوردن ؟

انا جون من تو چجوری مدرک مهندسیتو گرفتی ؟ اخه ایکیوت اندازه ی جلبلک ....

من و محنا همزمان گفتیم : ارتــــــــــا !!!!!!!!!!!

- ارتا دستشو به نشونه ی تسلیم بالا گرفت و گفت : باشه بابا شمشیراتون و غلاف کنید غلط کردم 

خیلی جدی به ارتا گفتم پس این غذا از کجا اومد ؟؟؟؟؟؟

- انا جان این و اریا فرستاده البته منم نمی دونستم یه نیم ساعت پیش اس 

داد که غذا نگیرید براتون می فرستم 

زیر لبی تشکر کردم و با محنا بلند شدیم تا بساط ناهارو رو میز بچینیم 

ارتا داشت غذاهارو از کیسه ها در می اورد وای چه بسته بندی جالبی داشتن 

پیش خودم گفتم خدایی حتی بسته بندیه غذای این رستوران هم 

با بقیه جاها فرق داره چقدر شیک کار می کنن 

چند نوع غذا با همه جور مخلفات توش بود محنا نشستیم تا مشغول خوردن بشیم 

که ارتا نزاشت و گفت : انا از اینها نخور مال تو جداست !!!!!

به ارتا نگاه کردم تا منظورشو بفهمم دیدم به یه غذایی که هنوز باز نشده بود اشاره کرد 

رو ظرف غذا نوشته شده بود انـــــــــــــا 

ارتا ظرف غذا رو به سمتم دراز کرد تا بگیرم وقتی باز کردم یه تیکه بزرگ گوشت استیکی 

نظرمو جلب کرد قیافش که خیلی عالی و هوس انگیز بود ارتا سرشو جلو اورد تا ببینه تو ظرف چه 

غذایی ؟ وقتی دید یه سوت بلند کشید و گفت : به به استیک گوشت اهو !!!!

با تعجب گفتم اهـــــــــــــوووو؟؟؟؟؟؟ !!!!

- ارتا گفت بله اهوووووو می گم انا ای کاش 

- منم مریض بود بلکه این داداشم یکم 

تحویلمون می گرفت بعد هم به محنا یه نگاه مرموز انداخت و جفتشون یه لبخند مرموزی 

به همدیگه زدن منم بی خیال نگاهو لبخندشون شروع کردم به خوردن غذا 

واقعا طعم بی نظیری داشت من تا حالا گوشت اهو نخورده بودم ...

بعد از خوردن ناهار که با خنده ی شوخی بود بلند شدم تا میزو جمع کنم ولی محنا این اجازه 

رو به من نداد و خودش مشغول جمع اوری میز شد با ارتا در باره ی فروش صحبت کردیم 

و هماهنگ شدیم ارتا به من گفت نیازی نیست خودم حضور داشته باشم 

همه ی کارها رو خودش انجام می ده منم از خدا خواسته قبول کردم



کمتر ار یک هفته خونه فروخته شد من حتی یکبار هم خریدار خونو 

رو ندیدم حتی زمان انتقال سند هم نفهمیدم

کی خونه رو از من خریده تصمیم بر اون شد که خونه رو با وسایل اضافیش بفروشم 

به غیر از پیانوی پدرم از اون پیانو هیج جور و به هیچ قیمت نمی تونستم بگذرم 

تموم بدهیها تسویه شد خیالم راحت راحت شده بود همچنان به کارم ادامه می دادم

فقط مشکل خلاصی از هامون و پیدا کردن خونه برای خودم مونده بود هر چند خریدار

به ارتا گفته بود تا هر زمانی که دوست دارم می تونم تو اون اپارتمان بمونم ولی دوست نداشتم خودم یا ارتا زیر دین بمونیم باید زودتر جاییو پیدا می کردم 

هر جا می رفتم واسه خونه تا می فهمیدن تنها زندگی می کنم 

منصرف می شدن انگار دختر تنها جزام داره که بهش خونه اجاره نمی دادن 

تو این مدت با محنا بیشتر از گذشته صمیمی شده بودم جوری که تو هفته چند باری همدیگرو 

می دیدیم یا هر روز تماس تلفنی با هم داشتیم .............

موضوع اجاره خونه رو به ارتا گفتم ارتا پیشنها دی بهم داد که خیلی عالی بود 

تو رستوران پشت دفتر اصلیه اریا یه سوییت 20متری وجود داشت من تا اون لحظه 

خبری از این سوییت نداشتم با موافقت دوبرادر تصمیم بر این شد که موقتا تو سوییت رستوران 

زندگی کنم قبلش با ارتا اون جا رو دیدم جای دنجو خوبی بود یه سوییت جمع و جور و تمیز با تمامی 

امکانات کم تر از یک هفته به اون سوییت نقل مکان کردم فقط پیانو و لباسامو و

یادگاریهای کوچیک و عکسها رو از خونه برداشتم 

به خواسته ی اریا قرار بود کسی از کارکنان رستوران نفهمن که من تو اون سوییت 

هستم اینطوری برای منم خیلی بهتر بود حرف و حدیثی هم نقل دهن کسی نمی شد 

از زکاوت و اینده نگری اریا خیلی خوشم می یومد خیلی نکته سنج بود


- صدای ارتا بود که از پشت سرم می یومد انا امشب برنامه ی ویژه داریما !!!!!!

- می دونم اقای محبی داشت به نسترن می گفت رستوران برای جشن تولد رزرو شده منم شنیدم !


- باریک اله عجب کارکنانی ان لاینی هستن ؟!!!!!!!!

- ارتا مثل اینکه فراموش کردی نسترن قسمت تزیینات و بعهده داره خوب معلومه که باید 


خبر دار بشه !!!!!!

- ااااا راست می گیا یادم نبود حالا تو داری چی کار می کنی ؟

- هیچی دارم چند تا اهنگ اماده می کنم برای امشب ...


- راستی ارتا حالا تولد کی هست ؟ منظورم اینکه مرد یا زنه ؟

- نه زنه یه دختری به اسم انوشا ..


با این اسم ذهنم به سمت تنها انوشای که تو زندگیم می شناختم برگشت یعنی تولد اون دختره ؟

شاید فقط تشابه اسمی دارن اصلا به من چه تولد هر کی می خواد باشه !!!!!

وقتی اهنگها رو اماده کردم و هماهنگیهای مربوطه رو با ارتا و نسترن انجام دادم بدون 

جلب توجه رفتم تا اماده بشم وقتی وارد دفتر اصلی شدم اریا رو دیدم که رو کاناپه 

دراز کشیده دستاش زیر سرش گذاشته بود به سقف خیره بود می خواستم

برگردم که صداش منو تو جا نگه داشت اریا از اون حالت خوابیده بلند شد و 

رو کاناپه نشست 

- نرو انا بیتا 

یه نگاه زیر چشمی به اریا انداختم و گفتم : معذرت می خوام مزاحم استراحت کردن شما هم شدم 

کلا فکر کنم از وقتی این جا مشغول به کار شدم جز دردسر برای شما و ارتا چیز دیگه ای نداشتم 

اریا یه اخم پر رنگی به پیشونیش انداختو گفت : دیگه از این حرفها نشونم 

بعد هم با سر به در سوییت اشاره کردو گفت : می خواستی بری اونجا ؟

- بله می خواستم حاظر شم 

اریا از رو کاناپه بلند شد و به سمت میز کارش رفت و نشست 

گفت : برو منم یکم به کارام سرو سامون بدم ....!

هنوز کامل در سوییتو باز نکرده بودم که اریا صدام زد 

وقتی سرمو برگردوندم چشم تو چشم اریا شدم نمی دونم چرا ولی این اواخر نگاههای 

اریا یه جور خاصی شده بود ولی هرچی تلاش می کردم جنس نگاهشو درک نمی کردم 

بیشتر طاغت نیاوردم که چشم تو چشم اریا باشم سرمو پایین انداختم 

صدای اریا که خیلی اروم بودو شنیدم گفت : تو نه دردسری نه مزاحم اینو هیچ وقت یادت نره !!!!

سریع وارد شدمو در بستم صدای ضربان قلبمو به وضوح می شنیدم 

کمی که اروم شدم سریع رفتم تا یه دوش بگیرم وقته زیادی نداشتم 

بعد از دوش مشغول به خشک کردن موهام شدم چون تولد بود تصمیم گرفتم لباس

مناسبی تنم کنم لباسمو انتخاب کردم و از کمد دیواری درشون اوردم یکم برسشون کردم 

انتخاب خوبی بود برای امشب لباس استین بلند یقه سه سانتیمو که خیلی هم جذب بودو 

تنم کردم با ساپورت ضخیم مشکی بعد هم یه سرافون جلو بسته ی ابی فیروزه ای روش پوشیدم 

جلوی اینه یکم خودمو نگاه کردم خوب شده بودم کمر بند سرافون که از جنس خودش بودو از پشت 

گره زدم بعد هم کمی به سرو صورتم صفا دادم و یه ارایش ملیح و لایت انجام دادم 

صورتم با طراوت شده بود موهام خیلی بلند بودن و مجبور شدم سفت با یه کش ببیندم و بعد هم 

موهامو دور کش پیچوندم و با یه کش دیگه بستم تا از پشت روسری بیرون نیفته 

یه روسری مشکی با ضمینه ای ابی که همرنگ لباسم بودو سرم کردم 

خودم از خودم خیلی خوشم اومده بود با نمک ترم کرده بود یه جفت کفش کالج تخت 

مشکی هم پام کردم از نظر خودم اکی بودم به ساعت نگاه کردم و سریع به سمت در رفتم 

وقتی وارد دفتر کار شدم اریا رو ندیدم بی خیال دیدنش وارد سالن شدم همه چی سر جاش بود 

اروم به سمت پیانو رفتم و نشستم یه لحظه سرمو بلند کردم تا دفتر نت و بردارم چشمم خورد 

به اریا که پشت میز روبروی پیانو نشسته بود داشت نوشیدنی داغ می خورد چون از فنجون تو دستش 

هنوز بخار بلند می شد نگاش کردم یه لبخند محسوس رو لباش بود ولی وای از چشماش که 

همه حسهای خوب توش موج می زد تحسین..... ارامش...... امنیت .....غرق نگاش شده بودم 



با صدای سرفه ای به خودم اومدم ارتا بود که داشت موزیانه می خندید 

- ببخشید بانو مزاحمتون شدم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

- خیلی اروم به ارتا گفتم: این چه حرفیه ارتا ؟؟؟؟؟؟؟


- اماده ای انا ؟

- بـــــــــــــــــــــــل ه 


- این بله رو نباید به من بگی که........ باید به یکی دیگه بگی ...!!!؟

- منظورت چیه ارتا ؟


- هیچی بعدا خودت می فهمی بانو ....اومدم بگم اماده باش الانا می رسن 

باشه ای گفتم و حواسمو دادم به کارم 

قرار نبود سوت و دست و این چیزها داشته باشیم یا چون تولده بادکنک و کاغذ رنگی تو برنامه هامون 

باشه اصلا این کارا به کلاس این رستوران نمی خورد تنها تزینات گل و شمع بود و موسیقی 

خوشم می یاد در هر شرایطی کلاس کاری رستوران حفظ می مونه 

با ورود میهمانها و جا گرفتن و پذیرایی اولیه فرصت داشتم تا یه برسی کلی داشته باشم 

داشتم مدعووینو نگاه می کردم که چشمام خشک شد خدای من نــــــــــــــــــه


این هامون بود که زل زده بود به من تو اون لحظه نمی دونستم باید چی کار کنم ؟ مغزم فرمان نمی داد 

چند لحظه ای می شد که میخ هم شده بودیم چشمامو سریع بستم تا ذهنم فعال بشه 

بلند شدم و به طرف راهرو رفتم الان اصلا 

امادگیشو نداشتم که با هامون روبرو بشم هامون اینجا چی کار 

می کرد؟ مگه منشیش نگفت رفته مسافرت کاری یا شایدم اصلا از 

اول مسافرتی در کار نبوده!!! فقط می خواستن منو بپیچونن ....دوباره 

حالت هیستیریک بهم دست داده بود داشتم می رفتم که سینه به 

سینه ی شخصی شدم سرمو که بلند کردم 

اریا رو دیدم که با تعجب داره منو نگاه می کنه ازش فاصله گرفتمو وارد اتاق شدم 

اریا هم پشت سرم وارد شد اختیار اشکامو از دست داده بودم 

می خواستم وارد سوییت بشم که اریا دستمو کشید ایستادم ولی 

سرم پایین گرفته بودم تا اریا اشکامو نبینه 

دستهای اریا زیر چونه ام قرار گرفت و باعث شد سرمو بلند کنم

وقتی دید دارم گریه می کنم 

بی حرف بغلم کرد محکم ............ مردونه ......بدون هیچ هوی و هوسی 

گریه ام شدید تر شده بود 

اروم گفت : پس بالاخره دیدیش ........؟

ناخوداگاه سرمو بیشتر تو سینه ی اریا فرو کردم 

ولی یه ان متوجه حرف اریا شدم یعنی چی دیدمش؟ سرمو بلند کردم به اریا نگاه کردم 

اریا حلقه ی دستشو دور کمرم محکمتر کرد

اروم با خجالت گفتم : کیو می گید ؟

- اریا یه لبخند کجی زدو با یه دستش اشک چشمامو پاک کرد و گفت : 

همون کسی که باعث شد این الماسها از چشمات سرازیر بشن 

دوباره ادامه داد :انا 

من از قبل می دونستم قرار بیاد بهت نگفته بودم چون معتقد بودم دیر یا زود باید

با این مسئله کنار بیای !!!!! انا خیلی دوسش داری ؟


به سووال اریا فکر کردم واقعا من هامون و مثل گذشته دوست داشتم 

با نه قانع کننده به خودم از حصار دستهای اریا بیرون اومدم سرمو تکون دادمو گفتم : نـــــــــــــــه 

- اریا خیلی جدی گفت : ولی این اشکها چیز دیگه ای و می گن ؟؟؟!

- مصمم به اریا نگاه کردم و گفتم : این اشکها فقط بخاطر یاداوری حماقتمه همین

و سریع وارد سوییت شدم درو بستم و به در تکیه دادم و چند نفس عمیق کشیدم


به خودم گفتم درستـــــــــــه دیگه هامون و مثل گذشته دوست ندارم یاد حرفهای اریا افتادم 

باید مبارزه کنم باید محکم باشم و اجازه ندم کسی نابودم کنه از در فاصله گرفتم 

رو تخت گوشه اتاق نشستم سرمو تو دستام گرفته بودم و فکر می کردم 

دیگه گریه نمی کردم از اتاق صدای بحث اریا و ارتا رو شنیدم.............

- اریا چرا انا نمی یاد ؟ چرا یهو سالنو ترک کرد ؟ 

- بی خیال انا باش حالش خوب نیست !!!!!!!


- اخه اریا چی شده ؟ حالا این جماعت و چی کار کنیم ؟

- گور پدر همشون اصلا برو همه رو بنداز بیرون 


- چـــــــــی ؟؟؟؟ حالت خوبه اریا ؟؟!!!!

سریع ازتخت بلند شدم اشکامو پاک کردم نباید اجازه می دادم

این اتفاق بیافته در و باز کردم اریا و ارتا هردو به من نگاه کردن 

بهشون نزدیک شدمو گفتم : نه اقای دانش من می رم برنامه رو شروع کنم 

می خواستم برم بیرون که اریا گفت صبر کنم و به ارتا اشاره کرد که از اتاق بیرون بره 

وقتی ارتا در اتاق و بست اریا به من نزدیک شد و گفت : انا بیتا اجازه نمی دم با این حالت بری ؟

برای من اصلا مهم نیست تولدشون بهم بخوره !!نهایتش اینه که خسارت بهشون می دم 

برای من حال روحی تو از همه چی مهمتره اشاره کنی همرو پرت می کنم بیرون !!!


به اریا نگاه کردم شرمنده این همه حمایت کردناش شده بودم گفتم : نه حالم خوبه می خوام برنامه رو 

ادامه بدم به قول خودتون دیر یا زود باید با هامون روبرو می شدم .........

یه نفس عمیقی کشیدم به اریا که داشت با کنجکاوی منو نگاه می کرد لبخندی زدمو

ادامه دادم : می خوام همه چیو درست کنم البته مطمئن نیستم به تنهای از پسش بر بیام 

ولی نهایت تلاشمو می کنم احساس می کنم به خودمو قلبم بیشتر از هر کسی مدیونم 

اریا فاصله اشو با من کمتر کرد درست سینه به سینه ی همدیگه ایستاده بودیم جوری که حتی 

صدای کوبش قلب همو می شنیدیم ضربان قلب من از شدت اظطراب می کوبید 

ولی قلب اریا برای چی با این شدت کوبیده می شد ؟؟؟؟؟؟!!!!!

نمی دونم چقدر زمان بینمون گذشت ولی اریا بی محابا منو تو اغوشش گرفت

زیر گوشم زمزمه کرد تنها نیستی من تا اخرش باهاتم 

بعد هم منو از خودش جدا کرد 

ولی دستاش هنوز دور کمرم حلقه بود عمیق نگام کرد منم نگاهم سرکش شده بود و به این 

فکر می کردم چی شده که اریا اینقدر با من احساس نزدیکی می کنه ؟؟؟؟؟!

اریای که تا چند وقت پیش فقط چند کلام با من حرف می زد

می دونستم دورادور هوامو داره 

ولی بعد از قضیه بیماریم حس می کردم فاصله ها هر روز داره کمترو کمتر می شه 
با صدای اریا به خودم اومدم ******
اریا از اون لبخندهای نادرش زدو گفت : خوبه من همین انا بیتا رو می خوام !محکم باش !!

دستاشو ازاد کرد ولی من هنوزم مسخ چشماش بودم وقتی دید بی حرکت ایستادم

پشتشو به من کردو گفت : انا برو نمی خوام کاری کنم که باعث شرمندگیم بشه


از اتاق اریا خارج شدم با قدمهای محکم و استوار به سمت سالن رفتم 

یه نیم نگاه به هامون انداختم اونم متوجه حضورم شده بود یه نفس عمیق کشیدم 

و به سمت جایگاه حرکت کردم گوشی میکروفونو تو گوشم گزاشتم و به 

ارتا گفتم برای شروع برنامه حاظرم و شروع کردم به نواختن اولین اهنگ 

بین انتراکها هم اصلا سرمو بلند نکردم میزی که برای هدایا و کیک در نظر گرفته شده بود 

درست تو دید مستقیم من قرار داشت بعد از صرف شام نوبت به باز کردن هدایا رسید 

زمانی که داشتن هدایا رو باز می کردن برای هر 

کادو باید لانس متفاوتی می زدم لا نسهای کوتاه و شاد .............

بیشتر هدیه ها باز شده بودن فقط چند تای دیگه مونده بود انوشا یه جعبه کوچیک از رو میز برداشت و با 

ناز گفت : این کادو مال کیه ؟

کسی به غیر از هامون جواب نداد کنجکاو بودم ببینم 

کادوی هامون به انوشا چی می تونه باشه ؟ 

انوشا یه نگاه حرص در اری به من انداختو پشت چشم نازک کرد

پس منو دیده و شناخته بود ..............

انوشا روشو سمت هامون کردو با ناز مسخره و مصنوعی گفت : 


نمی شه خودتم باید کنارم بیای این هدیه باز کردنش فرق داره 

حضار هم برای این حرف بی معنی کلی دست زدن مسخرها ااا

هامون از جاش بلند شد قلب منم کنده شد با هر قدمی که هامون به سمت 

انوشا بر می داشت خنجری رو حس می کردم که به قلبم زده می شه 

هامون نزدیک انوشا شد ولی به من نگاه کرد سریع جهت نگاهمو تغییر دادم 

ولی هواسم بود ببینم چی می شه انوشا خیلی اروم کادو رو باز کرد 

یه گردنبند بود حالا از چه جنس کوفتی نفهمیدم چون باید لا نس می زدم 

اول تصمیم گرفتم قطعه ترسناک بزنم تا حال این دونفر جا بیاد 

ولی منصرف شدم و یه لا نس فوق رومانتیک و طولانی زدم وقتی قطعه تموم شد 

به هامون نگاه کردم ... انوشا داشت گونشو می بوسید یه پوزخند بهش زدم 

سرمو به سمت دیگه ای چرخوندم که نگاه اریا غافلگیرم کرد 

اریا یه گوشه ایستاده بود تا الان دقت نکرده بودم چقدر خوش تیپه 

یعنی اصلا هواسم نبود یه کت مشکی اسپرت پاییزه تنش بود با یه شلوار خوش کپ 

جین از زیر کت هم یه بلوز مشکی تنش بود که چندتا از دکمه هاشو باز گذاشته بود 

چقدر جذاب به نظر می رسید دیگه از فکر هامون بیرون اومده بودم و با اریا در حال نظر بازی بودیم 

به سختی نگاهمو از اریا کندم صدای ارتا بود که می گفت : انا هواست کجاست بزن دیگه


تمام کادو ها باز شد و پذیرایی نهایی هم که کیک و قهوه بود هم انجام گرفت 

اهنگ اختتامیه تولدو زدم وقتی اهنگ تموم شد لحظه ای هم صبر نکردم و 

از جام بلند شدم تا برم قدمهام محکم و سریع بود 

تو راهرو بودم که هامون صدام زد نمی خواستم بهش محل بدم همزمان اریا رو دیدم که 

از روبروم پیدا شد به اریا نگاه کردم اونم با اخم به 

هامون که حالا خودشو به من رسونده بود نگاه می کرد هامون روب روم و پشت به اریا ایستاد 

نگاش کردم ولی نه قلبم لرزید نه دلهره سراغم اومد با دقت نگاش کردم تکون نخورده بود 

حتی خیلی خوش تیپ تر هم شده بود پیش خودم فکر می کردم هامونم شاید مثل من 

وزن کم کرده باشه ولی دریغ از یک مثقال .............

با جدیت واخم به هامون گفتم : با من کاری دارید اقای شمس ؟؟؟؟

-اقای شمس ؟! حتی دوست نداری اسممو صدا کنی ؟

-ببینید اقای شمس من خسته هستم اگه کاری ندارید پس مزاحم نشید 

هامون چیزی نگفت داشتم از کنارش رد می شدم که گفت : هنوز برای جدای نرفتی محضر ؟

چشمامو بستم تا به خودم مسلط بشم قدم برنداشته رو سر جاش گذاشتم

و گفتم : نه چون وقتشو نداشتم ولی ممنون که یاداوری کردید 

فردا اولین کارم همین خواهد بود شب خـــــــــوش 

دیگه صبر نکردم سریع وارد دفتر شدم رفتم سمت سوییت پالتومو برداشتم با کیف دستیم 

دوست نداشتم هامون حتی به ذهنش خطور کنه که من این جا می مونم 

از اتاق خارج شدم پالتومو تنم کردم کسی توی راهرو نبود سریع 

از رستوران خارج شدم نزدیک رستوران 

یه پارک محلیه کوچیک دیده بودم اخر شب بود یکمی می ترسیدم ولی چاره ای نداشتم 

موبایلمو از کیفم در اوردم و به ارتا اس زدم با این مضمون

(( می رم پارک وقتی همه رفتن بهم خبر بده که بیام ))


هنوز به سر خیابون نرسیده بودم که بوق ماشینی منو متوجه خودش کرد از ته قلبم دعا کردم هامون 

نباشه زیر چشمی نگاه کردم پورشه سفید اریا بود سرمو بلند کردم اریا شیشه ماشینو کشیده بود پایین 

-بیا بالا انا هوا سرده سرما می خوری 

رفتم و سوار ماشین اریا شدم 

-کجا داشتی می رفتی انا ؟

- جای خاصی نمی رفتم می خواستم تو پارک بشینم وقتی همه رفتن برگردم

-اریا سرشو به سمتم چرخوندو نگام کرد و گفت : بخاطر اون ؟؟

-اره دوست ندارم بدونه کجا زندگی می کنم 

-کار خوبی نکردی به من یا به ارتا می گفتی باهات بیایم این وقت شب خطر ناکه خانومی 

نمی دونم اریا داشت کجا می رفت وقتی ازش پرسیدم گفت:

جای خاصی نمی ریم یکم تو خیابونا دور میزنیم 



حدود نیم ساعتی بینمون سکوت بود ولی احساس می کردم اریا کلافه و بی قراره 

شایدم خسته بود اروم به اریا گفتم : برگردیم شما هم خسته اید احتیاج به استراحت دارید 

اریا جواب سوالم و با سوال ه دیگه ای داد و پرسید:

واقعا فردا می خوای بری محضر ؟؟

-بدون اینکه نگاش کنم گفتم : اره بهتره شر این موضوع هر چه سریع تر از سرم وا بشه 

 چه ساعتی می ری ؟

10صبح می رم 

تنها نمی خواد بری خودم باهات می یام 

-نه نیازی نیست مزاحم شما نمی شم 

با گفتن این حرف اریا ماشینو کنار خیابون نگه داشت و باصدای خشمگین ولی ارومی گفت :

انا بیتا سعادت چند بار گفتم تو مزاحم من نیســــــــتی ؟ بازم باید تکرار مکررات کنم ؟!!!

اریا یه مشت به فرمون ماشین زدو گفت لعنتی .... فکر کنم می خواست خشمشو

کنترل کنه تو دلم گفتم انا دوباره گند زدی 

زمزمه کنان گفتم : معذرت 

اریا هم زمزمه کنان گفت : اگه می خوای بخشیده بشی اجازه بده فردا همراهت بیام 

سرمو تکون دادم و باشه ای گفتم 

اریا چند بار به حالت عصبی دستشو تو موهاش کشید و بعد از چند لحظه 

که اروم شده بود ماشینو روشن کرد و راه افتاد


ببخشید حاج اقا چه دلیلی داشت که من اینجا بیام من که به اقای شمس وکالت داده بودم !!!!!

می دونم دخترم ولی به حضور خود شما هم نیاز بود باید یه سری مدارک امضا کنید 

مدارک مربوط به جدایو امضا کردم وقتی کار تموم شدن وامضا ها تموم شد 

حاج اقا به من گفت : دخترم شما باکره هستید ؟

یه لحظه هنگ کردم با تعجب به حاج اقا نگاه کردم هجوم خون به صورتمو حس کردم 

خدای من ابروم پیش اریا رفت سرمو انداختم پایینو گفتم بله حاج اقا 

حاج اقا گفت : بسیار خوب این نامه رو ببرید پزشکیه قانونی و جوابشو برای من بیارید !!

-پزشک قانونی ؟؟؟؟؟

دیدم که اریا به هوای دیدن تابلونصب شده رو دیوار چند قدمی از من فاصله گرفت

به حاج اقا نگاه کردم تا بیشتر توضیح بده 

حاج اقا هم در کمال خونسردی گفت : بله دخترم شما می ری پزشکیه قانونی وقتی از سلامتیه 

بکارتتون مطمئن شدیم نامه ای می دیم برای ثبت احوال تا براتون شناسنامه ی جدیدی صادر کنند 

وای این حاج اقا اصلا بوی از حیا نبرده .....چقدر رک حرف می زنه 

سرمو انداختم پایینو گفتم شناسنامه المثنی می دن ؟

نه دخترم یه شناسنامه با همین شمار سریال و شناسایی فقط اسم نامزدتون از توش پاک می شه 

حاج اقا نامه رو به سمتم گرفت دیگه اونجا کاری نداشتم از حاج اقا خدافظی کردم اریا هم برای حاج اقا 

سری تکون داد و پشت سر من حرکت کرد 

به ساعت تو دستم نگاهی کردم هنوز 12نشده بود پایین که رسیدیم گفتم : اقای دانش ممنون 

که همراهیم کردین اگه اجازه بدین برم جایی کار دارم 

اریا نگام کردو گفت : بشین خودم می رسونمت پزشک قانونی 

وای این از کجا فهمید که می خوام برم پزشک قانونی 

دیگه حاظر بودم قطره ابی بشم تا تو زمین فرو برم 

اریا وقتی دید من سر جام ایستادم گفت : سوار شو خانومی 

با خجالت سوار ماشین شدم نیم ساعت بعد جلوی ساختمان بزرگ پزشکی قانونی بودیم 

با اریا وارد ساختمون شدیم خدای من چه خبر بود یکی پاشو بسته بود یکی چشمشو گرفته بود 

هیچکی این جا سالم نبود ترس برم داشته بود یکمی قدمهام شل شده بود 

اریا فهمید ترسیدم کنارم اومد و اروم گفت : اینجا می خواستی تنهایی بیای جوجه ؟؟؟؟؟

وارد یه راهروی خلوت شدیم .........

اریا رفت از یه خانومه که پشت میزی نشسته بود یه چیزای پرسید و بعد هم برگه ای که حاج اقا 

به من داده بود و ازم گرفت و داد به خانومه 5دقیقه هم طول نکشید که خانومه منو صدا زد 

تمام تنم از ترس می لرزیدن با خانومه وارد اتاق شدیم یه اتاق معاینه بود 

خانوم دکتری تو اتاق بود به من گفت برم رو تخت بخوابم



مطالب مشابه :


دانلود رمان

دانلود برای کامپیوتر » *برای دسترسی به رمان مورد نظرتون از جستجوی وب(بالا سمت چپ)




دانلود رمان غزال – طیبه امیرجهادی

دانلود رمان غزال درخواست تنها (رمان آرتا) تنها برای دل خودم می




هوس و گرما(13)

(13) - رمان,دانلود رمان,رمان باشه برای شروع خودمو این آرتا بود که منو زد .برای




پست اول رمان هوس و گرما

رشتمونم مهندسی کامپیوتر تو دانشگاه پسره آرتا حرف میزنن.این دانلود رمان برای




هوس و گرما(11)

(11) - رمان,دانلود رمان کرد توی کامپیوتر. بود تا حرص آرتا رو در بیارم.برای همین




مجموعه ۳ کتاب الکترونیکی رمان بسیار زیبا و عاشقانه برای موبایل

دانلود رایگان جدید و خواندنی رمان عاشقانه را برای گوشی های موبایل کامپیوتر.




پست نهم رمان هوس و گرما

_باشه برو.و دوباره سرشو فرو کرد توی کامپیوتر. آرتا رو در بیارم.برای دانلود رمان برای




فقط براي من بخون 6

دانلود رمان برای کامپیوتر و ღ دانلود رمان ارتا گفتم برای شروع برنامه حاظرم و شروع




رمان هوس و گرما

رمان برای کامپیوتر و آرتا:در اوستا به معنی مقدس . وستا:الهه ی




برچسب :