رمان آیسان 10
متین:خبريه؟
رامتین :نه دورهمي
آيسا :باش پس من با اجازتون میرم کمک تیام
بارفتن آيسا رامتین روبه متین گفت:بیا بريم به آبتینم خبر بديم
متین سري تکان دادوهمراه رامتین به سمت واحدابتین رفتند
آبتین باديدن دوبرادرش گفت:سلام خبريه؟دوتايي باهم اومديد
رامتین:نه براشام باپريسا بیاين بالا
آبتین :دست دردنکنه داداش ايشال... يه وقت ديگه
همون موقع پريسا کنار در اومدوسلام کرد
رامتین بي توجه به حرف ابتین گفت:پريسا براشام بیاين بالا
پريسا :باش
آبتین اخمي کردوگفت:ما جايي نمي ريم ممنون
پريسا نگاه عصابانیي به آبتین انداخت وچیزي نگفت
متین:باز چي شده؟پريسا توبگو ؟
پريسا نگاهي به آبتین انداخت که بابي خیالي به اونگاه مي کرد
پريسا:هیچي آقا رفتن دادگاه برام احضاريه اومده که من از ايشون تمکین نمي کنم در صورت
دوباره تمکین نکردن من مجازات مي شم فعلا هم مجبورم به ساز اين اقا برقصم
رامتین باشنیدن حرف پريسا باناباوري گفت:آبتین تو چکارکردي؟؟
متین :پريسا توبروبالا بادخترا ما باآبتین میايم
پريسا لبخندي زدو خواست از خونه خارج شود که ابتین گفت:پريسا
پريسا درجاي خود ايستادو به سه برادر نگاهي انداخت
متین باعصابانیت گفت:آبتین،لطفا
ابتین نگاهي به متین انداخت که باعصابانیت نگاهش مي کند هیچ وقت نشده بود که روي برادر
بزرگش رازمین بندازدازوقتي يادش مي اومد احترام خاصي برايش قائل بود
نگاهي به پريساانداخت وگفت:برو
وبعدهمراه متین ورامتین واردخانه شد
متین
هرسه روبه روهم نشسته بوديم وقبل ازاين که من يارامتین حرفي بزنیم آبتین شروع به حرف زدن
کرد :مي دونم شايد راه درستي و براي درست کردن زندگیم انتخاب نکردم اما چاره اي نداشتم
مجبوربودم خودتون گفتید احساسم وبش بگم ولي پريسا قبول نکرد ....
رامتین:ماگفتیم بري عدم تمکین بگیري؟؟
آبتین:عدم تمکین قضیش چیز ديگه است عدم تمکیني که گرفتم به خواطرخودپريسا بودمي
ترسیدم بلايي سرش بیاد بیشتراوقات ديرمیادخونه يااصلا خونه نیست تازه بمم خبرنمیده که
کجامیره مبايلشم خب همیشه خداخاموشه . به خواطرخودش اين کاروکردم تايکذره مسئولیت
پذيرباشه درسته ازدواجمون به نظراون مصلحتیه ولي خب وظايفي دربرابر من داره يانه حداقلش
اينه بم خبر بده کجا میره درسته گفتیم ازاد باشه ولي بايد زندگیش کمي بازمان مجرديش فرق
کنه يانه؟؟مي دونم بديم ونمي خوايد هروقت نیازتون داشتم پیشم بوديد ولي همیشه پیشم نیستید
همیشه که نمي تونید کمکم کنید ازتون يه خواهشي دارم مي خوام زنگیم وخودم بسازم مي خوام
خودم اين ازدواجي که به نظر پريسا مصلحتیه سروسامون بدم ....
آبتین ساکت شدونگاهي به رامتین وبعدبه من انداخت نگاهي به رامتین انداختم که متفکر به آبتین
نگاه مي کردنگاه تحسین امیزي به آبتین انداختم وگفت:باش من ورامتین دخالتي نمي کنیم
تصمیم وبه عهده خودت مي ذاريم فقط يادت باشه حق نداري بازور زندگیت وپیش ببري
آبتین:ممنون
همرا آبتین و رامتین به سمت واحد رامتین رفتیم وداخل شديم دختراباديدن مابلندشدن وسلام
کردن .بعدازاماده شدن غذا کنا رآيسا روي صندلي نشستم نگاهي به ايساانداختم که توفکر بودو
داشت باغذاش برمي رفت سرم وبش نزديک کردم وگفتم چیزي شده؟؟
از نزديکي کمي که بینمون به وجود اومده بود ايساخودش وعقب کشیدونگاهي به بچه هاانداخت
وگفت:بعدا مي گم
درجواب آيسا سري تکان دادم وبه خوردن مشغول شدم.
بعدازغذا وکمي نشستن دوره هم آيسا بلندشدوگفت:بچه ها من ديگه مي رم خسته ام
وبعدبه طرف من برگشت وگفت:متین من کلید مي برم قفلش نمي کنم که وقتي اومدي پشت
درنموني
درحالي که بلندمي شدم گفتم:وايستا منم الان میام
همراه آيساواردخونه شدم و دروبستم
من:اتفاقي افتاده
آيسا:نه مادرم زنگ زده بود بريم اونجامنم گفتم توکارداري وطبق معمول بابابام بحثم شد
متین:چرا؟
آيسا:هیچي مي گه باباش مي خواد دامادش وببینه بايد بريم
شانه اي بالا نداختم وگفتم:خب مي ريم
آيسا :چي؟؟چرابايد بريم پدربابام چشم ديدن من ونداره بعد مي خواد دامادش وببینه معلوم
نیست عمه هام چه نقشه ي ديگه اي براي خراب کردن من کشیدن بعدشم من حدخودم ومي
دونم نمي خوام الکي بخواطر من بلندشي اين همه راه و بريم براي مثلا خانواده ي زنت ....
من:ايسا اين حرفا چیه؟ازچي مي ترسي من که تورامي شناسم به چندتا حرف بي اساسم توجهي
نمي کنم بعدشم مي دوني چندماه اينجايي مادرت حق داره بخواد ببینتت چرازود تربه من نگفتي
تابريم ديدنشون من بي فکري کردم توچراياد نیاوردي؟
باوجود مخالفت هاي آيسا برانرفتن ازدانشگاه مرخصي گرفتم و شرکت وبه رامتین وآبتین سپردم
و
بلیط وجور کردم وهمراه آيسا به ديدن خانوادش رفتیم برعکس اخم هاي ايسامادرش ازديدنمون
خیلي خوش حال شد پدرش هنوز خونه نیومده بود
خانم نیاوش:ايسا اتاقت وبراتون اماده کردم
وقتي ديدم ايسا حرفي نمي زنه تشکري کردم ووسايلارااز دست ايسا گرفتم به اتاقش بردم
ايسا:مامان ارين کوش؟
خانم نیاوش :مدرسه است چیزي خورديد ؟
من:ممنون دستتون دردنکنه ،آيسا يکدقیقه بیا
آيسا سري تکان دادوهمراهم وارداتاق شد
آيسا باابرواني درهم گفت:کاري داشتي؟
من:اره اين چه قیافه اي به خودت گرفتي مادرت بعدازچند وقته ديديد بعدتو اينطوري اخم مي
کني؟مگه ماباهم حرف نزديم
ايسا:ماکي حرف زديم تااونجايي که يادم میاد خودت براي خودت دوختي وبريدي
پوفي کردم وگفتم:خیلي خب ....حالا نمي توني اين باروبامن راه بیاي؟
ايسا کمي فکرکردوگفت:باش فقط اين بار
وبعدبه طبقه ي پايین رفت.
شب پدر ايسا خونه اومدو غذا ودرکنارخانواده ايسا صرف کرديم
همگي توحال نشسته بوديم که يکدفعه پدرايسا روبه من گفت:کاروبارچطوره؟حتما براتون سخت
بوده اومدن ؟شرکت وبه کي سپردي؟
لبخندي زدم گفتم:کارها خوبه اي مي چرخه به دست برادرام سپردم
اقاي نیاوش:فردا همه خونه ي پدرم دعوتیم امیدوارم جايي قرارنذاشته باشید
من:ايسابم گفت حتما تشريف میاريم
اقاي نیاوش متعجب به ايسا که درکنارم نشته بودنگاهي انداخت وگفت:عادت پدربزرگت ومي
دوني پس مواظب حرف زدنت باش
ايسا :بابا اگر جلوي کسي حرفي دربارم بزنه مي دوني که نمي تونم مراعتش وکنم
نگاهي به اقاي نیاوش انداختم که ابروهانش درهم رفت
ارام فشاري بدست ايسا اوردم وگفتم:لطفا
اقاي نیاوش:خسته ايد بهتره بريد استراحت کنید
ايساهمراهم بلندشدوبه اتاقش رفتیم وارداتاق شديم که ايسا گفت:متین کاش مي شد فردا نريم
من:اتفاقا فردا وحتما بايد بريم نترس من باتم ،پدرت راست مي گه پدربزرگت بزرگه خانواده ست
وتوبايد احترامش ورعايت کني حالا هر چي مي خوادبگه
ايسا نفسش رابیرون دادوبي توجه به حرف من گفت:توبالا بخواب منم پايین مي خوابم
اخمي کردم ودرحالي که بالشت وروي زمین مینداختم گفتم:نمي خواد توبالا بخواب من پايین مي
خوابم.
ايسا نگاهي بم انداخت دراز کشید
ايسا:متین راحتي؟
پلک هايم راروي هم نهادم وگفتم:اره
ده دقیقه اي نگذشته بود که صداي افتادن بالشت روي زمین چشمانم راباز کردم
ايسا درحالي که بالشتش راروي زمین گوشه ي ديوار مي انداخت و فاصله ي زيادي ازم داشت
گفت:منم عادت ندارم جاي نرم بخوابم وديگري روي زمین
روي زمین خوابیدو شالش را که درحال افتادن بودروي سرش مرتب کردو گره اش راسفت
ترکرد.جاي تعجب نداشت ايسا به حجاب خیلي اهمیت مي دادو بااين که محرمش بودم ولي هنوز
جلوم حجاب رعايت مي کردوهمیشه فاصلش وباهم حفظ مي کردوفقط براي تظاهر جلوي فامیل
دستش وبه دستم مي داد
من:ايسا من راحتم بروروتخت بگیر بخواب
آيسا:متین واقعانمي تونم
من:حداقل شالت ودربیار من به جاتودارم خفه مي شم ؟توازچي مي ترسي؟به من اعتمادنداري؟
ايسا:موضوع اعتماد وترس نیست اينطوري راحت ترم
پوفي کردم چیري نگفتم وقتي لج مي کردديگه کارش نمیشد کرد.
به طرف پهلو خوابیده بودم که احساس کردم نوري توصورتم ايجادشد.
چشمام وبابي حالي باز کردم تابفهمم اين نورازکجا میاد؟که از صداي جیغ خفیف آيسا سريع
ازجام بلندشدم.
من:چي شده ؟حالت خوبه؟
نگاهم به نورمبايل آيساافتاد که کناربالشتش بودو آيسا درحالي دستش روقلبش بودباتعجب به من
نگاه مي کردچش شده بود؟؟دوباره سوالم وتکرار کردم
آيسا درحالي که لکنت گرفته بودگفت:.ه...هي.....هیچي
کنارش نشستم وگفتم:دخترحالت خوبه؟؟ ترسونديم،چراجیغ زدي؟؟
صداي آيسا را شنیدم که گفت:مي خواستم ببینم خوابي يابیدار که تويکدفعه چشمات وباز کردي
بعد اتاق هم که تاريک بودبراي يک لحظه قیافه ي وحشتناکي اومدتوذهنم.
چشمانم وريز کردم وگفتم:براي چي مي خواستي ببیني بیدارم؟؟
آيسا:مي دوني که گفتم ازتاريکي خاطره ي بددارم ومي ترسم براي همین خواستم ببینم اگه
خوابي چراغ وروشن کنم
من:بعدبه اين فکرکردي اگه چراغ روشن باشه مامان ،بابات وقتي نوراتاق وببینن چه فکري مي
کنن.
آيسا بدون تامل گفت:چي فکرمي کنن همشون مي دونن من باچراغ خاموشي مشکل دارم......
حرفش وادامه ندادوسرش انداخت خودش فهمیده بودچي داره مي گه.
من:اونموقع توهنوز ازدواج نکرده بودي ازنظرديگران شرايطط بامجرديت خیلي فرق مي کنه
ايسا: ...میشه نور مبايل وزير پتو روشن کنم
اخمي کردم وگفتم:بااين شالت ولباس استین بلندوکلفتت بري زير پتو ؟؟بعدکم مونده فردا
سرمابخوري
آيساباناراحتي گفت:حالا من چکارکنم؟؟
بالشتم وکنارآيساکشیدم وگفتم:بگیربخواب من پیشتم
آيسا نگاهي مرددبم انداخت وگفت:متین..
دستام وروي شونه هاي ايسا گذاشتم ودرحالي که روي بالشت مي خوابوندمش گفتم:بخواب
کنارايسا خوابیدم که باعث شده بود فاصله ي نزديکي بینمون به وجودبیاد.
ايسا کمي خودش راجمع کردتا فاصله بیشترشودوتماسي باهم نداشته باشیم.
نمي دونم چرابعدازاين همه مدت هنوز به حضورمن عادت نکرده بودودرکنارم معذب بود يعني
هنوزاون اعتمادي که بايدبم داشته باشه ونداشت؟؟؟؟؟؟
آيساکمي بیشترخودش رابه ديوارچسبوندبیشترفاصله گرفت
بادلخوري نگاهش کردم وگفتم:چرااينطوري مي کني؟من که نمي خوام بخورمت اينقدرازم مي
ترسي وبم بي اعتمادي .
نمي دونم ايسان و نگام چي ديد که گفت:متین به خدا بت اعتماد دارم مي دونم فقط بخاطراين که
من راحت بخوابم کنارم خوابیدي ....ولي....
نگاهش وازم گرفت وادامه داد:ولي... بالاخره تويه مردي و....
باناراحتي نگاهي به ايساانداختم وگفتم:فهمیدم ...فکرنمي کردم من واينقدربي اراده ببیني شب
بخیر
ايسا:متین من...
شمرده گفتم:شب به خیر
منتظر جواب ايسا نموندم وبه پهلوخوابیدم
صبح ازخواب بیدارشدم ونگاهي به ايساانداختم که هنوز خواب بودوازترس پتورادورخودش
پیچانده بودودستش زير سرش وموهايش از شالش بیرون زده بودوروي صورتش افتاده بود
دستم راجلو بردم ارام موهايش راکه برروي صورتش افتاده بودراکنارزدم.کامل صورتش ازعرق
خیس شده بود
باعصابانیت نگاهي به چهره ي ايسا انداختم وباديدن تکان خوردن پلک هاش سريع نگاهم
وازاوگرفتم وازسرجام بلندشدم وجام وجمع کردم ودرکمدديواري نهادم.
ايسا ازسرجايش بلندشدوارام گفت صبح بخیر
باعصابانیت نگاهش کردم وجوابش راندادم.
وقتي نگاه عصابانیم ديدنگاهش رادزديدوخواست ازدرخارج شودکه گفتم:کجا؟؟برولباست وعوض
کن الان سرمامي خوري
ايسا:اخه...
من:من رفتم بیرون سريع لباسات وعوض کن بیاپايین
وبدون اين که منتظرجوابي بمونم ازاتاق خارج شدم.
واردحال شدم که ديدم باتعجب ديدم ارين وايدين بیدارن ومشغول سروکله زدن باهم ديگه چه
خجسته ان اين دوتا.
خانم نیاوش:متین جان ايسان بیدارنشده؟
من:چراالان میاد
خانم نیاوش :باش پس بیاصبحونه بخورتاايسا بیاد
به سمت آشپزخونه رفتم وآرين وآيدينم دونبالم تازه يادم افتاده بودآقاي نیاوش نیستش
روبه آرين گفتم:آرين بابات کجارفت؟؟
آرين:اول صبح رفت شرکت سربزنه بعدکه اومدمیريم خونه پدربزرگ يابه قول آيسااداي آيسارادراوردوگفت:حسین نیاوش پدربابايي
داشتم به اداي ارين مي خنديدم که آيسا بااخم واردشدنگاهي بش انداختم که به حرفم گوش داده
بوده ولباساش وعوض کرده بود.
بااومدن مادرايسا پشت میز نشستم ايساهم باتظاهرکنارم نشست
بعدازصبحونه دوساعتي میشد که توخونه بوديم وايسا بامادرش مشغول حرف زدن بودومنم با ارين
وايدين مشغول کارتون نگاه کردن.ايدين نمیذاشت شبکه اي وعوض کنیم وکنترلارا دربغلش
گذاشته بودونمي ذاشت کسي به ان هادست بزند.ارين هم بااخم نگاهش رابه ايدين دوخته
بودومنتظر گرفتن کنترلابود.
خانم:متین جان آمده شو الان فرهادمیادکه بريم
سري تکان دادم ووارد اتاق شدم لباسم رادراوردم همونطوربدون پیرهن دنبال لباس توساکم بودم
که آيسا درنزده وارداتاق شدو باديدن بالاتنه ي لخته من جیغي کشیدوسريع ازاتاق خارج
شدودربست.
صداي خانم نیاوش وشنیدم که گفت:آيسامادرچي شده؟؟پس توچراهنوزاماده نشدي؟؟
آيسا:فکرکردم موش ديدم الان میرم اماده بشم
خانم نیاوش :بدومادرالان بابات میرسه دير میشه
آيسا بالاجبار دوباره وارداتاق شده وايندفعه سرش وپايین انداخته بود
همونطورکه سرش پايین بودگفت:معذرت مي خوام نمي دونستم تواتاقي
بدون توجه به آيسالباسم وپوشیدم وشلوارم وبرداشتم وبه طرف حمام رفتم
وقتي ازحمام بیرون اومدم ايساراديدم که حاظرواماده ايستاده بودومنتظرمن بود کي عوض کرده
بود؟؟باديدن من کیفش رابرداشت وهمراهم ازاتاق خارج شد هردوباهم واردسالن شديم که خانم
نیک انديش گفت:بچه ها فرهاد اومدبريم پايین.
همراه ايسا به طرف ماشین رفتیم که خانم نیک انديش ازم خواست جلوبشینم.ايسادستش
راازدستم بیرون کشید همراه خانم نیاوش وارين وايدين عقب نشست .
بارسیدن به خونه ي پدربزرگ ايساازماشین پیاده شديم .آيسا کنارم امدوارام ودرکنارم قدم برمي
داشت دستش رامحکم گرفتم که باتعجب نگاهم کردنگاه اطمینان امیزي به اوانداختم وگفتم:من
باتوهستم.
لبخندکمرنگي زدونگاهش رابه دري که درحال باز شدن بوددوخت.
مردپیري درراباز کردوگفت:بفرمايید
همگي داخل شديم وبه سمت عمارت به راه افتاديم عمارت بزرگي که دورواطرافش پردرخت بود.
باداخل شدن به عمارت واردسالني شديم که مرد سن بالايي وسط نشسته بودواطرافش را مهمان
هافراگرفته بودند.
باورود مانگاه ديگران به مابرگشت .نگاهي به مردي که وسط سالن نشسته بودانداختم يقینااون
فردکسي جزپدربزرگ آيسا نمي تونست باشه .
آقاي نیک انديش وخانم نیک انديش جلورفتن وسلام دادن وآرين وايدين جلورفتن سلام رسمي
کردن.
نوبت به ما رسید لبخندي زدم وهمراه آيساجلورفتم
من:سلام حالتون خوبه؟
نگاهي به آيساانداختم که اخمي کردواروم سلام کرد
پدربزرگ آيسابي توجه به آيساگفت:پس توبايدمتین باشي؟
من:بله درسته
ديگه حرفي نزدواجازه ي نشستن داد نگاهي به بقیه انداختم زن ها دورترازبقیه بودن مردها
کنارآقابزرگ نشسته بودند وباسکوت به مانگاه مي کرد نگاهم به فرشاد افتادکه بالبخندسلام
زيرلبي گفت وبه کنارش اشاره کرد .
آيسادستش راخارج کردبه میان خانوما رفت ومنم کنارفرشادنشستم
فرشاد:خوبي؟
من:اره اشکان ونمي بینم
فرشاد:يه نیم ساعت ديگه پیداش میشه بذارجمع وبت معرفي کنم اون مردي کنارپدربزرگ
نشسته ومي بیني؟اون دايي ايرجه وعمو ايسا درواقع پدر اشکان وشايان که پدربزرگ بیشترازهمه
اون وقبول داره بعديم که کنارش نشسته دايي اسد که دوتا دخترداره نسرين ونسترن که ازدواج
کردن ....
بادقت به تک تک کسايي که فرشادمي گفت نگاه مي کردم که دربازشدواشکان واردشدو باخوش
رويي جلورفت ودست پدربرگش وبوسید نگاهي به آيساانداختم که اروم گفت خودشیرين
خنده يارومي کردم وگفتم:راستي ساناز چي شدقراربودبش بگي؟؟
يکدفعه نگاه فرشادرنگ غم گرفت وگفت:بش گفتم و اونم بعدازدوروز جوابم دادولي وقتي فهمید
تمام کاروزندگیم خارجه ومن مي خوام خارج زندگي کنم گفت:حاظرنیست ازخانوادش جدابشه
من:حالا مي خواي چکارکني؟؟
فرشاد:به نظرت کاريم مي تونم کنم ؟؟متاسفانه تمام زندگي من خارجه اگه ولشون کنم بايداز
صفرشروع کنم ومنم نمي تونم تازه دوروز ديگه هم بايدبرگردم.
راست مي گفت منم بودم نمي تونستم ازصفرشروع کنم ازيه طرف ديگه هم سانازواقعاعاشق
خانوادش بود جوابي نداشتم
موقعه ي شام ايسا کنارم نشست ومشغول غذا خوردن شد نگاهي به پدربزرگ ايسا انداختم که
نیم نگاهي به ايساانداخت واخمي کرد .آيسا بي توجه به او ارام غذايش رامي خورد وسرش پايین
بود .
تیام
ازدانشگاه بیرون اومدم و مبايلم وروشن کردم که اس مس رامتین روي صفحه ظاهرشدلبخندي
روي لبانم نشست بازش کردم}بیاشرکت تاباهم بريم خونه مامان اينا{باخودم گفتم حالا اگه يه
عزيزمي ،جانمي مي گفتي مي مردي.
گوشي وقفل کردم وبه سمت شرکت به راه افتادم خداراشکرتاحالا مشکلي رامتین نداشتم وخیلي
خوب باهم مي ساختیم .هیچ وقت فکرنمي کردم رامتین مهربون باشه وبتونم باش زندگي کنم ولي
باازدواجي که کرديم ديدم اصلاشبیه تصوراتي که ازش داشتم نیست وکاملا برعکس تصوراتم بود
بش عادت کرده بودم .
جلوي درشرکت رسیدم ازماشین پیاده شدم وبعدازقفل کردن ان وارد شرکت شدم داشتم
ازپارکینگ شرکت رد مي شدم که باچهره ي اشنايي ديدم خدايامن اين دختروکجا ديده بودم
؟درحال فکرکردن بودم ديدم دختربه طرف شخصي مي رودازسايه اي که افتاده مي شدفهمید
طرف پسره.
صداي دختروشنیدم که گفت:اومدي عشقم ؟؟
صداي پسره راشنیدم که گفت:بهتره سريع ترسوارشي
اين صداراخوب مي شناختم رامتین!!نگاهي به پسري که نزديک نزديک ونزديک تر مي شدانداختم
خودش بود .
پشت ماشیني قايم شدم که رامتین همراه اون دختره سوارماشین شدو ازشرکت خارج شد.
وقتي به خودم اومدم صورتم ازاشک خیس شده بود باورم نمي شداين صحنه ها دوباره برام تکرار
شه درسته عاشق رامتین نبودم اما ...اما...
سوارماشینم شدم وماشین وروشن کردم خاطرات دوباره برام زنده شده بود چرا؟؟چراهمیشه
من؟درست زماني که شانزده سالم شده بود دراوج احساس اريا بابهانه هاي مختلف بم نزديک
شدومن وعاشق خودش کرد . عاشقاه مي پرستیدمش و روحرفش نه نمي گفتم تااين که يه روز
که رفتم سورپرايزش کنم يه دختري وديدم که سوارماشینش شد تاکسي گرفتم وتعقیبش کردم
خونه اي که رفتن داخلش وخوب مي شناختم خونه ي خودش بودکه تازه عمو براش گرفته بود .
مي ترسیدم مي ترسیدم با تعقیب کردن رامتین تمام تفکراتم دربارش از بین بره.
درهین رانندگي سعي مي کردم فکرهاي بدوازذهنم خارج کنم که باصداي گوشیم وديدن اسن
رامتین دوباره ياد چیزي که تازه ديده بودم افتادم مبايل وروي صندلي انداختم وباصداي بوق
نگاهم وبه جاده دادم و.............
رامتین
سرعت خودم وبه بیمارستان رسوندم وبعدازفهمیدن اتاق تیام به اونجا رفتم اتاق وپیدا کردم
وخواستم وارداتاق شم که صداي پرستاري وشنیدم که داشت باعصبانیت به سمتم میامدومي
گفت:اقا کجا ؟؟اجازه ي ورودنداريد ؟؟مگه تابلورانمي بینید؟؟
نگاهي به تا بلو انداختم }اتاق عمل{وبعدپايینش نوشته بود}ورودممنوع{ازدرفاصله گرفتم وبه
سمت پرستاربرگشتم
من:خانم حال همسرم چطوره؟؟-بايدمنتظردکتربمونید
مردي که دور وايستاده بود با شنیدن کلمه ي همسرازدهن من سريع خودش ورسوندوگفت:اقا
شماهمسر اين خانومي هستید که تصادف کرده ؟؟
من:بله شما بامن تماس گرفتید
مرد:بله من داشتم ازاون خیابون مي گذشتم که ديدم ماشیني باماشین خانومتون تصادف کرد همه
جمع شده بودن ببینن حال خانومتون چطوره که راننده اي که بشون زده بودفرار کرداقا لطفابه
سروان بگید من کاري نکردم بذارن من برم کلي گرفتاري سرم ريخته اومدم صواب کنم کباب
شدم.
بعدازاجازه ي من ورفتن مرد پزشک ازاتاق بیرون اومدبه سمتش رفتم وگفتم
-اقاي دکترحالش چطوره؟؟
دکترنگاهي بم انداخت وگفت:چه نسبتي بابیمارداريد؟
-همسرشم؟
دکتر:همراهم بیايد
سري تکان دادم وهمراه پزشک وارداتاق شدم دکترپشت میزنشست وگفت :لطفابنشینید؟
-تروخدابگیدحال زنم چطوره؟؟
-اروم باشیدبنشینیدمن الان براتون توضیح میدم
باکلافگي روي صندلي نشستم ونگاهم وبه دهان دکتردوختم .
دکتر:همسرشما دراثر ضربه اي که به سرشون خورده وفشاري که بشون واردشده به کمارفتن
راستش ....
شوک زده گفتم:کما؟؟
دکتر:بله متاسفانه همسرشما دروضعیت کماگرفته و ماتمام تلاشمون کرديم ولي ازاين جا به بعد
ديگه کاري نمي تونیم کنیم ببینین فردي که به کما میرود، در حقیقت بیماري است که هوشیارياش
مختل شده و در بیهوشي به سر مي برد.
وقتي بیماري بر اثر تصادف به کما رفت با چشماني بسته روي تخت خوابیده و هیچ پاسخي به
محرک ها نمي دهد اگرچه برخي از بیماران مي توانند با تحريک دردناک تولید صدا
کند.چشمهايشان را باز کنند يا دستشان را به سمت موضع درد ببرند.
من:همسرمن الان درکدام موقعیت قرارداره؟
دکتر:موقعیت اول درواقع به خوابي رفته و چشمانش بسته است
دستي برپیشانیم کشیدم وگفتم:يعني هیچ امیدي دربهبودي همسرم نیست؟؟
دکتر:امروزه علم پیشرفت کرده ما به وسیله ي Gcs .....
پريدم توحرف دکتروگفتم: Gcs .....
دکتر:بله بیماراني که بر اثر تصادف و ضربه به کما رفته ا ند معیاري براي سنجش میزان
هوشیاريشان داريم که آن را با نام GCS ياد مي کنیم.
اين سیستم سطح هوشیاري را از 3 تا 51 تقسیم مي کند.
معیار بیداري در انسان 51 است؛ بنابراين اگر GCS بیماري عدد 51 را نشان دهد او بیدار است
ودر مقابل آن، فردي که GCS او 3 باشد کمترين میزان هوشیاري را دارد و شرايط او به مرگ
نزديکتر است. و هسر شما GCS 15 ست درسته که حرکتي نداردامامي تواند صداي اطرافیان
رابشنود وبراي زنده موندن خودتلاش کند.
بعدازحرف زدن بادکترازاتاق بیرون اومدم وبه سمت اتاق تیام رفتم باورم نمي شد هیچ وقت تیامم
رادراين وضع ببینم يعني ممکن بودتیام..نه نبايد به مردن تیام فکرمي کردم
آبتین
باصداي زنگ تلفن ازخواب بید ارشدم ونگاهي به ساعت انداختم دوصبح!!
بانگراني به سمت تلفن رفتم يعني کي مي تونست باشه؟؟گوشي وبرداشتم
-الو
-سلام ازکلانتري مزاحمتون مي شم شماخانمي به اسم پريسا کي منش مي شناسید؟؟
باشنیدن اسم پريسا سريع گفتم:بله اتفاقي افتاده؟؟
-همسرتون اينجاهستن لطفا به اين ادرس تشريف بیاريد
وبعدتلفن وقط کرد .
هنوز توشوک بودم ؟؟پريسا؟؟؟پريساتوکلانتري چکارمي کرد؟؟
به سرعت به سمت اتاق پريسا رفتن بانديدن او به سمت درخونه رفتم که بازبود بانگراني اماده
شدم وبه کلانتري رفتم
وارد کلانتري شدم بعدازسراغ گرفتن ازپريسا به اتاقي راهنمايیم کردن وارد اتاق شدم که
سرگردي که پشت میز نشسته بودسرش وبلندکردگفت:شما همسر خانم کي منش هستید ؟؟
من:بله
باتايید من اخمي کردو يکي ازسربازارا صدا زد که پريسا رابیارن
نگاهم وبه دردوختم وباباز شدن در باديدن پريسا بالباس پسرونه کوتا ه چشمام وبستم وباز کردم
وباچشماي سرخ به پريسا زل زدم پريسا سرش وپايین انداخته بودوکاملا معلوم بود که ترسیده.
باصداي سرگرد به طرف سرگرد برگشتم
سرگرد :ايشون و توي يه پارتي گرفتیم وکاملا مشخصه که شماازاين موضوع ناگاه بوديد چون
باراولشون بوده وپرونده اي اينجاندارن مي تونین اين برگه راامضاء کنیدوببريدشون يااين که....
نفسم وکه حبس کرده بودم فوت کردم وگفتم:کجارابايد امضاء کنم؟؟
بعدازامضاء کردن وبیرون اومدن ازکلانتري همراه پريسا از کلانتري بیرون اومديم و به سمت
ماشین رفتیم
پريسا باصداي بغض مانند وارومي گفت:ابتین من......
دستم وبه علامت سکوت بالا بردم وگفتم:فقط خفه شو
سوارماشین شديم وباسرعت سرسام اوري رانندگي مي کردم باصداي زنگ مبايلم وديدن اسم
رامتین اين موقع صبح سريع جواب دادم
-الو
-الو ابتین ببخشید بیدارت کردم اين موقع مي توني بیاي بیمارستان؟؟
نگاهي به پريسا که بااظطراب نگام مي کردانداختم وگفتم :چي شده؟؟
رامتین:فقط بیابه اين بیمارستان
وبعدبدون اين که منتظر بمونه گوشي وقط کرد
رامتین
يک هفته اي از کمارفتن تیام مي گذشت و متین وآيساهم ازسفربرگشته بودن وهممون منتظر به
هوش اومدن تیام بوديم ومن روز به روز ناامیدتر مي شدم هیچ وقت فکرنمي کردم بانبودن تیام
دراين چندروز اينقدر دلم براش تنگ شده باشه انگارتازه حرفاي آبتین ودرباره ي پريسامي
فهمیدم.
امروز به اصرار بچه هاخونه برگشتم ولي هنوز دل تو دلم نبود همش فکر م تیام بود باصداي تلفن
ازفکربیرون اومدم وبابي حالي تلفن وجواب دادم صداي پرهیجان پريسا درگوشي پیچید:رامتین
بدو بیا بیمارستان
رامتین بانگراني گفت:چیزي شده ؟اتفاقي براي تیام افتاده؟؟
پريسا:آره تیام به هوش اومده بدوبیا
وقبل ازاين که منتظرحرفي ازمن باشدگوشي راقطع کرد
کتم وبرداشتم وباچشم دنبال کلید گشتم کجاانداخته بودمش؟؟هرجا نگاه کردم نیودکه نبودبي
خیال کلید شدم وسريع ازخونه بیرون اومدم وبه سمت جاده رفتم سواراولین ماشین شدم و ادرس
بیمارستان وگفتم.
وقتي رسیديم سريع پیاده شدم وبه سمت بیمارستان به راه افتادم که راننده داد زد:اقا کجا؟؟
باگیجي برگشتم وگفتم:بله؟؟
راننده:يادتون رفت پول وبديد
باحرف راننده تازه يادم افتاده بودپول همرام نیست الان چي بش بگم؟؟؟؟؟؟
راننده:آقا بدو کاردارم
صداي متین وشنیدم که گفت:اقا پولتون چقدره؟؟
راننده نگاهي به من انداخت باتکان دادن سرم بش گفتم بگو.
بعد ازاين متین پول وحساب کردبه سمتم اومدوگفت:چته تو؟؟توکه اينقدرحواس پرت نبودي؟؟
بدون توجه به متین گفتم:تیام چطوره حالش خوبه؟؟
متین:خوبه
من:پس توچرااينجاوايستادي بريم ديگه
متین:رامتین وايستا قبل ازاين که بريم بايد يه چیزي بت بگم
من:باش فقط سريع
متین:تیام حالش خوبه فقط ....
من:فقط چي؟؟
متین:فقط مارايادش نمیاد
من:چي ؟؟يعني چه مارايادش نمیاد؟؟منظورت ...نگو که تیام فراموشي گرفته؟؟
متین:نمي شه اسمش وگذاشت فراموشي ببین ايسا اينايادشه ولي مارايادش نمیاد
من:يعني چه آيسا وپريسا ويادشه مارايادش نمیاد
متین پوفي کردوگفت:ببین رامتین الان که رفتیم داخل حواست باشه چطوررفتارکني راستش تیام
تا پونزده ،شونزده سالگیش ويادشه واصلا اين ازدواج صوري ودانشگاه واين جورچیزارايادش
نمیاد.
باورم نمي شد يعني تیام هیچ چیزي يادش نمي اومدنه من بايد باچشماي خودم رفتار تیام ومي
ديدم خواستم برم که دوباره متین بازوم وگرفت
من:بازچیه؟؟
متین:يه چیز ديگه هم هست؟؟
من:چي ؟؟؟؟
متین:تیام وقتي بهوش اومد اسم اريا راآورد
باتعجب به سمت متین برگشتم وبااخم گفتم:آريااا؟؟؟
متین:اره اونطورکه آيساوپريسا گفتن اون موقع ها اريا باهزار روزوکلک نقش عاشق پیشه ها را
براي تیام بازي مي کردوتیام فکرمي کرده عاشقشه ايسا مي گه ولي بعدهیچ کس نفهمید تیام
چراازاريازده شدو اريارفت خارج.
باشنیدن حرفاي متین سريعا به سمت بیمارستان رفتم و به سمت اتاق تیام .
خواستم وارد اتاق شم که آبتین جلوم وگرفت:رامتین....
پريدم توحرفش وگفتم:حواسم هست
مطالب مشابه :
وارین
- این سایت جدیدا در ماجراجویی های -در هيچ يک از سرورهاي وارين نيرو فروخته نمي شود.
رمان آیسان 10
رمان تقلب {کامل} به سمت آشپزخونه رفتم وآرين وآيدينم دونبالم پريسا در حالي که اداي
رمان آیسان 1
رمان در آغوش مهربانی رمان تقلب {کامل} واي دوباره صداي ايدين وارين وبايدتحمل مي
برچسب :
تقلب در وارين