رمان دبیرستان عشق 8

با حیرت و خشم نگاهش کردم و گفتم :یعنی چی منظورت چیه ؟

 

سودی:معلومه تا کی میخوای عذادار شوهر خدا بیامرزت باشی عزیزم ؟اون بنده ی خدا که رفت زیر خاک تو هنوز جوونی حتی عروسی هم نکرده بودی اخه میدونی چند تا خواستگار خوب من خودم برات سراغ دارم

 

-یعنی چی سودی نمیفهمم؟

 

سودی:هم اقای رسولی هم کلاسیمون رو که میشناسی و هم استاد نصیری هر دو تاشون امار تو رو از من گرفتن

 

با حرص دندونامو بهم فشار دادم و گفتم:من که همیشه حلقه دستمه

 

سودی:خوب باشه بعضی ها هستن که برای رد مزاحمت حلقه دستشون میکنن هر جفتشون از وضعیت تو از من پرسیدن منم گفتم که چه جوریه وضعیت

 

با حرص نگاهش کردم و سرمو به علامت تاسف تکون دادمو و گفتم:برات متاسفم واقعا که من بهت اعتماد کرده بودم حالا هم برو بهشون بگو من شوهر دارم

 

سودی با عجله دستمو گرفت و گفت:مهرناز چرا عصبانی میشی ؟چرا داری بختو از خودت دور میکنی چرا لج میکنی ؟من به فکر خودتم عزیزم

 

-نمیخوام به فکر من باشی خواهش میکنم دست از سرم بردار

 

به سودی که صدام میزد هیچ توجهی نکردم

 

از جام بلند شدم و به سمت راهرو رفتم دلم داشت داغون میشد همینم مونده بود برام خواستگار پیدا بشه

 

با اعصاب خوردی سر کلاس نشستم تقریبا هیچی نفهمیدم ذهنم خیلی درگیر بود اصلا نمیتونستم افکارمو متمرکز کنم

 

نزدیک ظهر بود که از در دانشکده زدم بیرون

 

دلم میخواست یه ذره پیاده روی کنم تا شاید یه ذره اروم بشم

 

تو حال خودم بودم که صدای بوق ماشینی توجهمو جلب کرد

 

سرمو برگردوندم و با دیدن ماشین استاد نصیری سر جام میخکوب شدم

 

ماشینو جلوی پام نگه داشت و با همون اخم و هیبت همیشگی گفت:خانم موحد مسیرتون کجاست من میرسونمتون

 

دستپاچه گفتم:نه استاد مزاحمتون نمیشم مسیرم با شما یکی نیست

 

استاد لبخندی زد و گفت:شما از کجا میدونید مسیرتون با من یکی نیست ؟لطف کنید سوار بشید

 

-ولی اخه من...........

 

استاد:انقدر لج بازی نکنید لطفا سوار بشید کار مهمی باهاتون دارم

 

به اجبار سوار ماشین شدم و معذب نشستم

 

اروم رانندگیشو میکرد و حواسش کاملا به جلو بود

 

با انگشتای دستم بازی میکردم حال مناسبی نداشتم احساس میکردم دارم به فرزاد خیانت میکنم

 

استاد بالاخره سکوتشو شکست و گفت:من یه سوالی ازتون دارم شما همسرتون فوت شدن درسته؟

 

کمی من من کردم و گفتم :بله استاد چطور مگه؟

 

با خونسردی دنده ی ماشین رو عوض کرد و گفت:مگه دلیلشو خانم عزیزیان براتون نگفتن ؟من میخواستم به شما پیشنهاد ازدواج بدم

 

لرزش بدی توی تنم پیچید چی میگفت این ؟من ؟نه امکان نداره چی میخواستن از من ؟فراموش کنم تمام زندگیمو که حتی مرگشم باور نداشتم ؟

 

استاد با نگرانی پرسید:حالتون خوبه خانم موحد ؟

 

-بله استاد میشه سر این خیابون منو پیاده کنید ؟

 

استاد دوباره خشمگینانه نگاهی بهم کرد و گفت:وقتی گفتم میرسونمت یعنی میرسونمتون دلم نمیخواد کارمو نصفه نیمه بزارم

 

ابهتش حسابی منو گرفت اصولا توی کلاس هم همیشه همین طوری بود این اخماش هیچ وقت حاظر نبود از هم باز بشه

 

سر جام یه کم جابه جا شدم و لبامو با زبونم تر کردم و گفتم:بله استاد چشم

 

استاد:به هر حال من هنوز جوابمو نگرفتم در واقع جواب منطقیمو نگرفتم من از شما دلیل واضح برای رد کردن خودم میخوام

 

پوزخندی زدم و گفتم :استاد من قصد ازدواج ندارم

 

استاد:چرا ؟گفتم که دلیل میخوام

 

-من نمیتونم فکر همسرم و یادش رو از ذهنم دور کنم

 

استاد:تا کی ؟

 

-چی تا کی؟

 

استاد:تا کی قراره با یادش زندگی کنی؟

 

-تا اخر عمر

 

استاد:من منتظر جواب منطقیت میمونم این حرفت کاملا بی منطقه

 

حالا ادرسو بگو تا برسونمت دم خونتون

 

سر کوچه نگه داشت و گفت:شاید نخواید که کسی ما رو با هم ببینه من درک میکنم

 

-بله مرسی با اجازتون

 

پیاده شدم

 

سری به معنی خداحافظی تکون داد و تک بوقی برام زد و دور شد

 

و من هنوز درگیر با خودم و موقعیت جدید پیش اومده بودم امروز با استاد نصیری کلاس داشتیم خیلی معذب بودم سر کلاسش

وارد کلاس شد و پالتو مشکیشو رو از تنش در اورد و روی صندلی اویزون کرد و بعد از حضور و غیاب از جاش بلند شد و درس داد

از درس امروز هیچی نفهمیدم فقط سر کلاس سرم پایین بود تا نگاهم به نگاهش نیفته

ساعت کلاس تموم شد و از در بیرون اومدم که صدای رسولی سر جام میخکوبم کرد

رسولی:خانم موحد ببخشید میتونم چند لحظه مزاحمتون بشم

به سمتش برگرشتم و گفتم:بله بفرمایید؟

رسولی یه کوچولو این پا و اون پا کرد و گفت:ببخشید خانم موحد من میخواستم بدونم خانم عزیزیان باهاتون راجبع به من صحبت کردن؟

سرم رو پایین انداختم و گفتم:بله گفتن

رسولی:نظرتون چیه؟

-من نمیخوام ازدواج کنم این حرف اول و اخرمه

نگاهم به نصیری افتاد که مثل ببر خشمگین نگاهم میکرد و سعی داشت عصبانیتشو زیر چهره ی ارومش پنهان بکنه و با ارامش ساختگیش چاییشو میخورد ولی نگاه مستقیمش از دفتر رو من زوم بود

-ببخشید اقای رسولی با اجازتون

رسولی:خانم موحد من منتظر تغیر نظر شما هستم

همون طور که حلقمو توی دستم لمس میکردم و گفتم:عوض نمیشه مطمئن باشید

ازش خداحافظی کردم و به سمت در خروجی رفتم

با خودم فکر میکردم اره 3 ساله گذشته من بی فرزاد دارم هنوز نفس میکشیم

روی برگ های پاییزی پاهامو میزاشتم و خورد شدنشو بهم لذت میداد

راهمو کج کردم و روی نیمکت پارک کنار دانشکده نشستم و تمام هوا رو توی ریه هام فرو بردم

دوباره این بغض لعنتی داشت خفم میکرد نگاهم به حلقه ی تو دستم کردم

دیروز مینا بالاخره جواب بله رو به سیاوش داد و قرار شد اخر هفته بریم مراسم بله برون رو داشته باشیم اخر هفته ی بعد هم مراسم عروسی مهرداد و سپیده بود

از جام بلند شدم و کار همیشگیمو انجام دادم وقتی دلم میگرفت یه کار بیش تر نمیتونستم بکنم چند تا شاخه گل رز خریدم و به سمت درکه رفتم و جایی که با فرزاد یادش به خیر چقدر اب بازی کردیم

کنار اب نشستم و دستمو داخلش فرو کردم و خنکیش بهم ارامش داد

کنار اب نشستم و گلا رو پر پر کردم و داخل اب ریختم و به اشکام اجازه دادم فرو بیاد

تو حال خودم بودم که استاد نصیری صدام کرد

بی هوا به سمتش برگشتم و با تعجب نگاهش کردم استاد:با خودت خلوت کردی؟چرا انقدر داری خودتو عذاب میدی؟ -استاد چرا همچین سوالی از من میپرسید؟ شما هم اگه همه ی زندگیتونو از دست میدادید تا اخر عمرتون سیاه پوش و عذادار باقی میموندید استاد کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:مطمئنم تا اخر عمرم صبر نمیکردم دختر لحن صداش و دختر گفتنش منو یاد فرزاد انداخت و باعث شد دوباره چشمام پراز اشک بشه سرمو به سمت اب برگردوندم و گفتم:استاد انسان در طول زندگیش تنها یه بار عاشق میشه منم درسته که زود ولی تجربه اش کردم عاشق شدم عاشق معلمم ولی خیلی زود تنهام گذاشت دیگه بهار زندگی من به خزون تبدیل شده شما از یه کسی که هیچ امیدی به زندگیش نداره توقع دارید برای زندگیتون چی کار کنه ؟ خواهش میکنم دیگه حرفی راجبه به این موضوع نزنید ممنون بر خلاف تصورم یه شادی و برقی توی چشماش اومد انگار از جواب منفی من خیلی هم ناراحت نشد نگاهی به ساعتم انداختم کم کم داشت دیرم میشد از جام بلند شدم و رو به استاد که تقریبا میخم شده بود گفتم:با اجازتون استاد استاد:خداحافظت باشه اروم اروم به سمت پایین رفتم و ذهنم درگیر خیلی چیزا بود و از همه بیشتر حالی که چند مدت بود داشتم و دلم میخواست برم جاده ی هراز جایی که فرزاد رو از دست داده بودم دلم هوای دلنشین شمال رو میخواست و موج های دریا و ارامشی که چند سال بود که دنبالش بودم نا خود اگاه یاد نصیری افتادم نمیفهمیدم چرا انقدر اصرار به ازدواج با من داره ؟ اخه مگه من چی داشتم ؟یه دختری که توی 19 سالگی بیوه شده بود و روحش کاملا تخریب شده بود نمیفهمیدم با چه امیدی میخواد زندگی شو با من بسازه بالاخره بعد یه روز پر از فراز و نشیب رسیدم خونه مهرداد نیم نگاهی به ساعتش کرد و خیلی اروم پرسید؟کجا بودی تا الان مهرناز؟تا ساعت 4 که بیشتر کلاس نداشتی شونه هامو بالا انداختم و گفتم:رفته بودم پیاده روی یه کم حالم جا بیاد مهرداد یه کم این پا و اون پا کرد و گفت:به هر حال من زیاد بهت سخت نمیگرم ولی خوبیت نداره بخوای خیلی بیرون بمونی بغضم دوباره تو گلوم چنگ زد حق با مهرداد بود من یه زن بیوه بودم و خوبیت نداشت تنها همه جا برم و بیام ولی من همش 21سالم بود خیلی دردناک بود این حرفا سعی کردم این حالت رو فراموش کنم و گفتم :داداش من میخوام برم شمال میشه منو چند روزی ببری اونجا ؟ نیم نگاهی بهم کرد و گفت:میخوای بری داغ دلتو تازه کنی -داغ دل من همیشه تازه هست فقط میخوام برم ویلا همون جایی که عقد کردیم اگه نرم دق میکنم خواهش میکنم مهرداد:باشه با کاوه هماهنگ میکنم اگه بشه یه روزه بری و برگردی -میخوام تنها برم مهرداد چشماشو تنگ کرد و گفت:حرفای جدید میشنوم ؟همینم مونده تنها بزارم بری -داداش من دو روز میخوام برم اونجا تنها باشم تازه سرایدارای ویلا هم هستن نگرانی نداره که مهرداد:حالا ببینیم چی میشه -میخوام پس فردا برم و تا پنج شنبه برای مراسم سیاوشو مینا برسم مهرداد:حالا چه عجله ای داری تو اخه -نمیتونم داداش به این مسافرت احتیاج دارم مهرداد:اوکی با کاوه هماهنگ کنم بهت خبر میدم ولی من یا مهدی میام میرسونیمت باشه ای گفتم و به سمت اتاقم رفتم و بوم نقاشیمو جلو گذاشتم و و ادامه ی تصویر نیمه کاره ای که از منظره ی دریا داشتم میکشیدم رو کمی کامل کردم بعد کامل بسته بندیش کردم تا وقتی که رفتم شمال با صحنه ی طبیعی تری درستش کنم صبح کلاسم ساعت 9 بود که تموم شد میخواستم زود تر برگردم خونه تا وسایلامو جمع کنم به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم و که بوق ماشینی توجهمو جلب کرد نیم نگاهی به عقب کردم با دیدن اقای زند لبخندی زدم و به سمتش رفتم حالا که میدونستم ازدواج کرده باهاش راحت تر بودم -سلام اقای زند احوالاتتون خوبه ؟سمانه جون چطوره؟ زند:سلام مهرناز خانم ما خوبیم تو چطوری ؟کجا میری بیا برسونمت باهات کار دارم -مزاحمتون نمیشم اقا زند :بیا دختر خوب کار مهم باهات دارم به سمت ماشینش رفتیم تو لحظه ی اخر نگاهم به نصیری گره خورد که با حیرت و صد البته با عصبانیت فوق شدید نگاهمون میکرد نگاهمو ازش دزدیدم و سوار ماشین فرید شدم زند:خوب حالت چطوره بهتری؟ -نمیدونم اقا دیگه حال خوب برام معنا نداره راستش زند:اینجوری حرف نزن باید با واقعیت کنار بیای و زندگی جدید برای خودت شروع کنی حرفی نزدم و صورتمو به سمت پنجره برگردوندم -ببخشید اقا گفتید باهام کار داشتید؟ زند :اره ببین من با خانم رستگار صحبت کردم خیلی خوشحال شد و کلی هم استقبال کرد و گفت :انگار خانم صمیمی معلم زیستشون زمان زایمانشه و باید بره و کلی دنبال جایگزین براش میگردن وقتی شنید تو دبیر شدی میخواست بال در بیاره ازم خواست بگم از اول هفته اینده که معلمشون میره تو یه سری بهش بزنی -اقا شما دیگه تدریس نمیکنید ؟ فرید زهر خندی زد و گفت:نه بعد سالی که تو فارق التحصیل شدی منم تدریس رو بوسیدم و گذاشتم کنار الان یه شرکت مهندسی دارم حالا بگو ببینم نظرت چیه؟ -راستش اقا من خیلی برام مشکله بیام اونجا تک تک مکان های اونجا واسه من تداعی کننده ی یه خاطره س فرید:بالاخره تا کی میخوای تو گذشته زندگی کنی ؟این مسئله میتونه برات یه شانس بزرگ باشه به خودت بیا و بهش پشت پا نزن سر کوچه رسیده بودیم نگه داشت و گفت:دلم میخواد مهرناز شاد همیشگیمو ببینم همون شاگرد زرنگ و ثابت قدم باشه؟ -ممنون اقا خیلی برام زحمت کشیدید ایشالا جبران کنم زند:خواهش قابل شاگرد اول رو نداشت کوچکترین کاری بود که میتونستم انجام بدم -بازم مرسی اقا به سمانه جون از طرف من سلام برسونید سرشو با حالت بامزه ای خاروند و گفت :خبر داری راستی ؟ -از چی اقا؟ زند:دارم بابا میشم از زور شوق وای بلندی گفتم بعد سه سال اولین بار که اینجوری از ته دل خوشحال شده بودم -وای اقا من خیلی خوشحالم ایشالا به سلامتی باشه زند لبخندی زد و گفت:باید خاله ی بچمون باشی هم من دوستت دارم هم سمانه -مرسی اقا خیلی خوشحالم کردید زند:قابل شما رو نداشت خدا رو شکر که ما تونستیم لبخند رو به لب شما هدیه بدیم خوب دیگه برو بده اینجا وایستی -مواظب سمانه جون و کوچولوتون باشید میشه من شماره ی سمانه جون رو داشته باشم ؟ فرید از توی داشبورت کاغذ و قلمی برداشت و شماره رو برام نوشت و گفت:اونم خیلی دوست داره با تو رفت و امد کنه راستش اون توی ایران کسی رو نداره همه ی خانوادش خارج از کشورن خوشحال میشم از تنهایی درش بیاری -حتما اقا زند:خوب دیگه خداحافظ مواظب خودت باش -شما هم همین طور خدا نگهدارتون فرید پاشو روی گاز گذاشت وبا زدن بوقی ازم دور شد کیفمو و چادرمو مرتب کردم و با لب خندون به سمت خونه رفتم که دست قوی بازوهامو کشید و منو محکم به دیوار چسبوند استاد نصیری با خشم و عصبانیت منو چسبوند به دیوار از چشماش خشم شعله میکشید من مات و مبهوت بین دستای قویش اسیر شده بودم چشمام تا اخرین حد ممکن باز شده بود و با تعجب گفتم:چیزی شده استاد؟ استادنیش خندی زد و گفت:واسه خاطر اون بود که منو قبول نمیکردی؟اره؟پس دیگه انقدر برام جانماز اب نکشید و بی خود نگو به خاطر شوهر خدا بیامرزت که نمیخوای ازدواج کنی؟ خدای من این چرا این قدر غیرتی شده بود؟از یه استاد دانشگاه بعید بود یه چنین رفتاری عصبی شدم و گفتم:مسائل خصوصی زندگی من به خودم ریط داره استاد این چه طرز برخورده ؟شما اصلا چه میدونید اون کیه که اینجوری قضاوت میکنید استاد:اونجوری که تو باهاش صمیمی بودی فکر دیگه ای نمیشد کرد -نه استاد اشتباه کردید اون اقا معلم دوران دبیرستان بنده بودن و واسم کار پیدا کرده بودن دستی به موهاش کشید و ناخوداگاه گفت:غلط کرده خندمو به زور قورت دادم اینو دیگه کجای دلم بزارم ؟ -ولی برای رفع سوءتفاهم خدمتتون میگم ایشون زن و بچه دارن حالا هم اگه اجازه میدید من برم تا کسی تو این وضعیت ما رو ندیده مات و مبهوت نگاهم کرد و از جلوم کنار رفت خداحافظی زیر لبی گفتم و به سمت خونه رفتم هر جفتشون از یادم رفتن دلم به سمت شمال کشیده شد و اینکه قراره جایی برم که فرزادم برای اخرین بار اونجا نفس کشیده بود وسایلامو جمع کردم مهرداد و مهدی رو راضی کرده بودم با پرواز برم و برگردم بلیط رفت و برگشت رو برام گرفته بودن و ساعت 6 صبح پرواز داشتم توی اتاقم بودم و وسایلامو جمع میکردم که نازی در زد و وارد شد نازی:به به مهرنازی گل داری اماده میشی ؟منو با خودت نمیبری بیمعرفت؟ دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم :الهی فدات بشم من خودت که میدونی به این تنهایی چقدر احتیاج دارم نازی:میترسم مهرناز بری و با اعصاب داغون تر برگردی به خدا تو این سه سال تو یه روز خوش و بدون گریه نداشتی گردنبندی که روز عقد فرزاد گردنم انداخته بود رو لمس کردم و گفتم:نه نازی مطمئن باش باید برم تنها راه ارامشم فکر کنم همین باشه نازی اروم بوسه ای روی گونم گذاشت و گفت:تو رو خدا مهرناز برو و یه کوچولو شاداب تر برگرد -تمام سعیمو میکنم عزیزم صبح مهرداد قرار بود تا فرودگاه برسوندتم خانم جون از زیر قران ردم کرد و نگاه پر محبتی بهم کرد و گفت:مادر خدا به همرات مواظب خودت باشی عزیزم -باشه فدات بشم من بغلش کردم و توی اغوشش اروم گرفتم تا فرودگاه به بیرون خیره شده بودم و حرفی نمیزدم وقتی رسیدیم مهرداد کارامو انجام داد و نزدیک رفتنم که شد کلی بهم سفارش کرد و پولم بهم داد که کم نیارم هرکاری کردم راضی نشدن با اتوبوس برم میدونستن دیدن جایی که فرزاد تصادف کرده بود چه بلایی سرم میورد بالاخره رسیدم به ویلا جایی که کلی خاطرات قشنگ باهاش داشتم در زدم و سرایدار درو برام باز کرد و با خوشرویی باهام سلام و احوال پرسی کرد وارد ویلا که شدم تک تک خاطرات روز خواستگاری و عقد برام زنده شد هرجا که برمیگشتم انگار فرزاد بود انگار هنوز اینجا بود لباسامو عوض کردم و به سمت ساحل رفتم دریا طوفانی به نظر میرسید درست مثل حال دل من سمت همون محلی که عقد کرده بودیم رفتم نگاه به اسمون کردم ابری بود مثل چشمای من انگار همه چی مناسب حال زار من بود روی شن های نیمه مرطوب همون جایی که عقد کرده بودیم نشستم و شن را توی دستم گرفتم و محکم فشارشون دادم خیلی سعی کردم که اشکام نریزه ولی نمیشد سرمو رو به اسمون گرفتم و گفتم:خدا داری میبینی ؟منم مهرنازت ببین دارم داغون میشم چرا بعد فرزادم منو انقدر زنده نگه داشتی؟اخه این همه عذاب تا کی ؟ خدایا خدایا تو که ارحمن راحمینی التماست میکنم دیگه منو اینجا نگه ندار سرمو روی زمین گذاشتم و تا جایی که توانم بود گریه کردم الان اروم تر نشستم با این که هوا سرده ولی دلم نمیخواد برگردم داخل ویلا رو به دریا میکنم و این اهنگ سیاوشو بلند میخونم از ته دلم من همون جزیره بودم خاکی و صمیمی و گرم واسه عشق بازی موج ها قامتم یه بستر نرم {دارم همینجوری به سمت دریا هم میرم } یه عزیز دردونه بودم رو تن خیس موج ها یه نگین سبز خالص روی انگشتر دریا تا که یک روز تو رسیدی توی قلبم پا گذاشتی غصه های عاشقی رو تو وجودم جا گذاشتی {سرمای اب داره ارومم میکنه دلم فقط ارامش میخواد} زیر رگبار نگاهت دلم انگار زیر و رو شد برای داشتن عشقت همه جونم ارزو شد تا نفس کشیدی انگار نفسم برید تو سینه ابر باد و دریا گفتن حس عاشقی همینه اومدی تو سرنوشتم بی بهونه پا گذاشتی اما تا قایقی اومد از منو و دلم گذشتی رفتی با قایق عشقت سوی روشنی فردا من و دل اما نشستیم چشم به راهت لب دریا {تا کمر توی ای بودم ابو با گریه تو دستم گرفتم و به هوا میریختم و بلند خوندم} دیگه تو خام وجودم نه گلی هست نه درختی لحظه های بی تو بودن میگذره اما به سختی دل تنها و غریبم داره این گوشه میمیره اما حتی وقت مردن باز سراغتو میگیره میرسه روزی که دیگه قعر دریا میشه خونم ولی تو دریای عشقت باز یه گوشه ای میمونم با گریه بیت اخرو زمزمه میکردم که یه دفعه زیر پام خالی شد و توی اب فرو رفتم احساس خفگی بهم دست داده بود احساس میکردم همه ی وجودم پر از اب شده نفسم داشت میبرید درست تو لحظه ی اخر یه دست قوی و مردونه کشیدتم بالا هنوز تقلا میکردم و سرفه میکردم منو تو بغلش گرفت و روی ساحل خوابوند مرد:خانوم خانوم حالتون خوبه؟نفس بکشید سعی کنید از شنیدن صداش چشمای بی رمقم تا اخرین حد ممکن باز شد یه جفت چشم سیاه اشنا رو به روم بود و همون موهای لخت همیشگی و عادت همیشگیش که سعی داشت با تکون دادن سرش اونا رو از صورتش جمع کنه تک تک اجزای صورتش رو نگاه میکردم ولی به چشمام اطمینان نداشتم اره حتما مردم و فرزاد اومده دنبالم گوشه ی استینشو به سمت خودم کشیدم تعادلش از بین رفت و افتاد توی بغلم محکم دستمو دور کمرش حلقه کرد و توی بغلش گریه میکردم با حیرت و تعجب نگام میکرد و سعی داشت خودشو از توی بغلم جدا کنه ولی من با تمام توانم چسبیده بودمش تا دیگه از دستش ندم -وای باور نمیکنم بگو بگو فرزادم که هنوز زنده ام و دارم نفس میکشم ولی اگه مرده باشمم مهم نیست مهم اینه که تو کنارمی مرد ناخود اگاه اخمی کرد و خودشو ازم جدا کرد و گفت:خانم حالتون خوبه؟فرزاد دیگه کیه؟حواستون هست دارید چی کار میکنید ؟ احتمالا دارید هزیون میگید ناباورانه نگاهش کردم چی داشت میگفت فرزاد؟ باد سردی شروع به وزیدن کرد و سوز بدی توی وجودم نشست تمام تنم میلرزید انگار تمام امیدم به یاس و نا امیدی تبدیل شده بود چشمامو بستم و بی رمق گفتم:خدایا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم اروم اروم چشمامو باز کردم تمام تنم توی تب میسوخت احساس گر گرفتگی داشتم گلوم به شدت میسوخت صدای زنی رو شنیدم که انگار داشت برای کسی چیزی رو تعریف میکرد زن:نه دیوونه نیست اقا طفلکی سه سال پیش تو همین ویلا عقد کرد چون تو ایام عید بود اقا و خانم به ما مرخصی داده بودن تا اینکه چند ماه بعد عقدشون خبر بهمون رسید که شوهرش تو یه تصادف میمیره البته جنازشو انگاری هیچ وقت پیدا نکرده بودن پلیسا احتمال داده بودن چون تصادف توی شب اتفاق افتاده حیوونای درنده جنازرو از بین برده باشن باز صدای فرزادش توی گوشش پیچید:اخی همون بود طفلکی منو با همسرش اشتباه گرفته بود منو بگو کپ کرده بودم حالا حالش چطوره؟ خانمه خنده ای کرد و گفت:علی رضا خان از خداتون باشه زنت مثل مهرناز باشه نمیدونی انقدر گل و خانومه که هرچی بگم کم گفتم ولی حیف که تو اول جونی بهار زندگیش خزون شد الان وقتی دیدمش باورم نشد مهرناز باشه داغون شده شکسته شده خواهرش مریم خانم میگفت سه ساله یه چشمش اشکه یه چشمش خون هنوز اشک چشمش خشک نشده وای خدا کنه هوا بهتر بشه و مش قربون بتونه دکترو بیاره ما هم کم حواس اگه خانم بفهمه مواظب خواهرش نبودیم بیچارمون میکنه کلی سفارششو کردن خوب اقا میشه شما یه لحظه کنارشون بمونید تا من برم سوپشو بیارم ؟ علی رضا:اره برو خاله کوکب من پیشش میمونم تو چشماش زل زده بودم علی رضا دیگه کی بود ؟این فرزاد من بود قلبم دروغ نمیگفت مگه میشه یه ادم همه ی زندگیشو نشناسه؟ کنارم نشست و گفت:حالتون بهتره خانم؟ نم اشک تو چشمام نشست و دستش که کنار تختم بود محکم چسبیدمو و گفتم:فرزاد این بازیا چیه؟من سه ساله دارم رنج دوریتو میکشم بس نیست؟چرا ازارم میدی؟ با حالت معذبی گفت:خانم به خدا اشتباه گرفتید من فرزاد نیستم اسمم علی رضاست دوباره احساس ضعف کردم دستشو بالا اوردم و روی صورتم گذاشتم و بهشون بوسه زدم و گفتم :من همین یه نفس از جرئه ی جانم باقیست اخرین جرئه ی این جام تهی را تو بنوش زیر لب زمزمه کردم :چیزی نگو فرزاد کنار تو بودن برام حتی اگه رویاشم باشه قشنگه فقط کنارم بمون التماست میکنم بزار اروم بشم علی رضا بر خلاف میلش کنارم نشست دستشو روی قلبم گذاشتم و اروم خوابم برد چشمامو باز کردم هوا روشن شده بود و بوی نمه بارون رو حس میکردم یه دفعه انگار چیزی یادم اومده باشه با دلهره از جام بلند شدم و روی تخت نشستم دنبال فرزاد گشتم نه نبود دوباره بی رمق روی تختم افتادم و به چیزی که دیشب برام پیش اومده بود فکر کردم رویای قشنگی بود دستمو کنار بینی م گرفتم و حس کردم هنوز دستای فرزاد توی دستمه خاله کوکب در زد و وارد اتاق شد با یه سینی پر و پیمون از صبحونه خاله کوکب:سلام خانم کوچیک حالتون بهتره خدا رو شکر؟ -اره ممنون ببخشید برای شما هم دردسر شدم خاله کوکب:مادر جان خدا بهت رحم کرد اگه اقا علیرضا نرسیده بود معلوم نبود چه بلایی سرت میومد گوشام تیز شد پس من اشتباه نکرده بودم قاطی هم نکرده بودم -کوکب خانم این علی رضا خان کیه دقیقا ؟ ریز خندید و گفت:پسر


مطالب مشابه :


رمان دبیرستان عشق

دنیای رمان - رمان دبیرستان عشق - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




رمان دبیرستان عشق 3

رمان دبیرستان عشق 3. غذامو خوردم و به سمت اتاقم رفتم یه صندلی کنار میز تحریرم گذاشتم و کتاب




رمان دبیرستان عشق 7

رمان دبیرستان عشق 7. هفته پیش رفته بودیم خونه ی مریم اینا و سپیده رو برای کاوه خواستگاری




رمان دبیرستان عشق 10 ( قسمت آخر )

رمــــان ♥ - رمان دبیرستان عشق 10 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو




رمان دبیرستان عشق 5

رمان دبیرستان عشق 5. مهرداد به شوخی گفت:به به اقا فرید چشم ما روشن با خواهر ما خلوت کردی که چی؟




رمان دبیرستان عشق

رمان عاشقانه دلتنگی. صفحه اصلی | عناوین مطالب | تماس با من | پروفایل | طراح قالب




رمان دبيرستان عشق 11

دنیای رمان - رمان دبيرستان عشق 11 موضوعات مرتبط: رمان دبیرستان عشق [fereshte69] تاريخ : ۹۲/۰۲/۱۹




رمان دبیرستان عشق 6

رمـان رمـان♥ - رمان دبیرستان عشق 6 - مرجع تخصصی رمان - ♥رمـان رمـان




رمان دبیرستان عشق 8

رمـان رمـان♥ - رمان دبیرستان عشق 8 - مرجع تخصصی رمان - ♥رمـان رمـان




برچسب :