رمان دختر شمالی
لیلا تبسم را از روی پایم برداشت ونفس زنان گفت:اونقدر خسته بود بچه م که نفهمید کی خوابش برد.
از جایم بلند شدم
_بیارش تو اتاق ما رو تخت بخوابه.
نوید هم دنبالمان آمد
_لاله جان جای خواب بچه هارو چه جوری درست کنم؟
با کمی فکر گفتم:جای آقا جان رو تو اتاق بغلی بنداز.واسه خودت ومصطفی ودانیال تو نشیمن تشک پهن کن.ما خواهر ها هم تو این اتاق میخوابیم.البته فکر کنم باید پایین تخت هم جا بندازم.
لیلا تبسم را روی تخت گذاشت
_لاله جان من میرم به آشپزخونه یه سر بزنم.فکر کنم کلی ظرف نشسته اونجا ریخته.
_نمی خواد دست بهشون بزنی.فردا قراره یه خانومی بیاد کمکم.
_ما که هستیم کمکت میکنیم دیگه.
دستش را در میانه ی راه گرفتم
_نه تورو خدا.واسه اولین باره که اومدین خونمون.دلم نمیخواد با اینهمه خستگی کار هم بکنین.
_فقط یه ذره جمع وجور میکنم.نگران نباش.
از در که بیرون رفت نوید گفت:امروز خیلی خسته شدی
برگشتم وبا قدردانی نگاهش کردم
_نه بیشتر از تو.
به طرفم آمد
_وظیفه م بود.
با لبخندسرم را پایین انداختم.دستش را آرام روی موهایم کشید
_خوشگل شدی
با شیطنت وبلبل زبانی گفتم:خوشگل بودم
بغلم کرد وسرم را روی سینه اش قرار داد
_بر منکرش لعنت.
سرم را بلند کردم ونگاه نویدبه هدیه ی تولدم افتاد.
_دوستش داری؟
_نه به اندازه ی تو.
خم شد و روی گردنم را بوسید
_منم دوست دارم.
ازاعترافی که کرد غرق شادی شدم.نتیجه صبر وشکیباییم جواب داده بود.حالا دیگر این نوید را بادنیا عوض نمی کردم.
زیر گوشش آهسته گفتم :می دونم.
آقاجان زودتر ازما برای خواب رفت.من ولیلا وزهرا در آشپزخانه دور میز نشستیم.نوید وآن دوتای دیگر هم در نشیمن مشغول حرف زدن وشوخی وخنده بودند.
لیلا دستم را گرفت وگفت:خونه ی قشنگی داری.
یاد آوری خرید جهیزیه وکار مجید باعث شدبا دلخوری بگویم
_سلیقه ی خودت وپول آقا مجیده...معلومه که باید خوشت بیاد.
لیلا با ناراحتی لب ورچید
_تو هنوزم از خیر این موضوع نگذشتی؟بابا بی خیال...بزار اون بنده خدا هم خیال کنه واسه ت یه قدمی برداشته.چرا می خوای کاری کنی همش عذاب وجدان داشته باشه؟
چشم هایم را ریز کردم
_حرفای تازه می شنوم.نکنه اونجا خبرایی هست که من ازش بی اطلاعم؟
لیلا با حرص دستش را مشت کرد
_دقیقاً...بزار بگم که تو هم بی خبر نمونی.
زهرا دست او را گرفت
_بس کن لیلا...با حرفات ناراحتش نکن.
_باهاش در ارتباطین درسته؟
نگاهم به طرف زهرا بود.با ناراحتی سر تکان داد وبه میز خیره شد.لیلا گفت:اومد سراغمون،گفت پشیمونه.خواست بهش فرصت بدیم حرف بزنه.اولش فکر کردم میخواد خودشو توجیح کنه اما بعد...
بغض به گلویم فشار آورد
_بزار بعدشو من بگم.شما دو تا هم خام حرفاش شدین و مثل همیشه با این قضیه احساسی برخورد کردین مگه نه؟
_لاله اون پدر ماست.
_کدوم پدر زهرا؟...کسی که خواسته هاشو به ما ترجیح داده؟
زهرا با گریه گفت:بدون شنیدن حرفاش قضاوت نکن.مجید هم کمتر از ما زجر نکشیده.
خنده ی عصبیم کمی بلند تر از حد معمول بود
_زجر؟...اون که به خواسته ش رسید...
لیلا با ناراحتی حرفم را قطع کرد
_اینجوری به نظر می رسید اما...اون بیشتر از همه ی ما به خاطر تو زجر کشیده.
اشک در چشمم حلقه زد
_به خاطر من؟مگه من برای اون کی بودم؟چی بودم؟...اگه دوستم داشت .اگه منو میخواست چرا سعی کرد مامانو مجبور به سقطم کنه هان؟...چرا قبل ازبه دنیا اومدنم ازش جدا شد؟چراپای شهلا رو به زندگیمون وا کرد؟...
هق هق گریه مانع از ادامه ی حرفم شد.انگار قرار نبود خوشحالیم بیش ازاین ادامه پیدا کند.سرم را روی میز گذاشتم وصدای گریه ام را درگلو خفه کردم.
لیلا شانه ام را مالش داد
_آروم باش لاله جان...اصلا غلط کردم حرف زدم.تورو خدا گریه نکن.حال زهرا هم بد میشه ها.واسه اون اینجور هیجانا خطرناکه
با پشت دست اشک هایم را پاک کردم وبا تعجب پرسیدم
_واسه چی؟
گونه ی زهرا از شرم سرخ شد.لیلا لبخند غمگینی زدو گفت:واسه اینکه یه مامان نمونه کاری نمیکنه جون بچه ش به خطر بیفته.
با ناباوری نگاهم بین آن دو سرگردان ماند.نوید با خنده داخل آشپزخانه سرک کشید
_لاله خبر داری دانیال اینا...
حرف در دهانش ماسید
_داری گریه میکنی؟
_از خوشحالیه.
قطره ی اشکی روی صورتم افتاد.خم شدم و صورت خجالت زده ی زهرا را بوسیدم.خدا هنوز هم فراموشم نکرده بود.حتی در این بحرانی ترین لحظات زندگیم شادی های بی نظیری برای بخشیدن به من داشت.
نگاهم روی کارت بانکی که به دست داشتم ثابت مانده بود.خیلی خوب می دانستم کاری که می خواهم انجام بدهم از هرنظر خوب وخداپسندانه است.اما استفاده از این حساب...
بعد از بازدیدی که هفته ی گذشته از آسایشگاه معلولین داشتیم،حالم به حدی خراب بود که تا چند روز از غصه ی وضعیت اسفبار ساکنین آنجا خواب وخوراک نداشتم.دلم از دیدن شرایط بد ونابسامان آنها به درد آمده بود.وحالا شاید با کمک مقداری از این پول می توانستم برای بهبود وضعیتشان قدمی بردارم.
یاد حرف زهرا افتادم
_ببین لاله،من نمی دونم میخوای با پولای تواین حساب چیکار کنی.نمی خوامم بدونم.مجید ازم خواست اینو بهت بدم وبس.این حساب مال توئه.پولیم که توشه آقا جان داده.فکر کنم بدونی یه هفت ،هشت میلیونی می شه.که بابت جهیزیه ت داده بود.مطمئن باش مجید دیگه قبولش نمی کنه.اگرم بخوای به آقاجان برش گردونی ناراحت می شه...دیگه ریش وقیچی دست خودته،ببین میخوای باهاش چیکار کنی.
دلم نمی خواست آن پول را بگیرم.زهرا هم برای پس گرفتنش کاری نمی کرد.انگار قبول آن توفیق اجباری بود.قسم خورده بودم هرگز از این پول استفاده نکنم اما حالا آسایشگاه معلولین و...
سرم را تکان دادم تا افکار منفی از ذهنم بیرون بروند.شماره حسابی را که مدیر آنجا،خانم کوهنورد داده بود روی کاغذی یادداشت کرده بودم.تصمیم داشتم کارت به کارت بکنم.جلوی عابر بانک ایستادم
_لاله خانوم؟!...
برگشتم .مسعود پشت سرم بود.اصلا انتظار دیدنش را آن هم اینجا نداشتم
_سلام،حالتون خوبه؟
لبخند نصف ونیمه ای زد
_ممنون...راستش میخواستم...
با کمی مکث ادامه داد
_بعد صحبت های اون روز فرصتی پیش نیومد ببینمتون وعذر خواهی کنم.من واقعا به خاطر گفتن اون حرفا شرمنده م
سرم را با لبخند تکان دادم
_شرمنده چرا؟...خب قبول دارم یکم برام شنیدنش سخت بود.اما اونو به حساب درد ودل گذاشتم.وحالا واقعا درکتون میکنم.
_شما لطف دارین
دوباره لحن حرف زدنش رسمی و توأم با احترام شده بود.
_خواهش میکنم ،این چه حرفیه؟
_راستش احساس میکنم صحبت با شما خیلی بهم کمک کرد.می دونم این نهایت پرویی و وقاحته.اما دوست دارم بازم باهاتون حرف بزنم.فکر میکنم واقعا نیازبه یه مشاور قابل اعتماد مثل شما داشته باشم.
لبخند رضایت بخشی روی لبم نشست.آفتاب در نقطه ای که ایستاده بودیم چشمانم را اذیت می کرد.کمی جابجا شدم ودستم را سایه بان چشمم قرار دادم
_خوشحال میشم اگه بتونم کمکی بهتون بکنم.
_شرمنده م میکنین...راستی پاک یادم رفت بپرسم من که مزاحم وقتتون نشدم؟
نگاه گذرایی به عابر بانک انداختم.مثل اینکه قضیه ی پول ریختن به حساب آسایشگاه فعلا منتفی شده بود
_نه خواهش میکنم.
مسعود به ساعتش نگاهی انداخت
_فرصت دارین یه نوشیدنی با هم بخوریم؟
یاد آب اناری که دفعه ی قبل برایم خریده بود افتادم.خاطره ی خوبی از آن روز نداشتم.
_راستش من امروز...
چشمانم سیاهی رفت وبی اختیار به طرف جلو خم شدم.دست دراز کردم تا چیزی رابرای تکیه دادن بگیرم.مسعود آن را گرفت
_حالتون خوبه؟
در صدایش موجی از نگرانی وجود داشت.با بی حالی گفتم:خوبم...فکر کنم بخاطر آفتاب باشه.
کمکم کرد روی جدول کنار خیابان بنشینم
_نشستن حالتونو بهتر میکنه.
سرم به شدت گیج می رفت.مسعود بلاتکلیف نگاهی به دو طرف خیابان انداخت
_فکر کنم قبلا اینورا یه کلینیک دیده بودم.
_احتمالا فشارم بازم افتاده.نگران نباشین.حالم...
داشتم از جایم بلند می شدم که جاری شدن ماده ی لزج وگرمی را لای پاهایم احساس کردم.اول آن را به حساب اینکه موعد عادت ماهیانه ام رسیده گذاشتم اما وقتی شدت ترشح بیش ازحد ونگران کننده شد با ترس به طرف مسعود چرخیدم
_منو به یه جایی...
حتی فرصت نشد جمله ام را کامل کنم.چشمانم به شدت سیاهی رفت و بعد احساس سقوطی که نمی دانم چقدر حقیقت داشت.
چشم که باز کردم روی تخت ناشناسی بودم.نگاهم به طرف سرمی که به دستم تزریق شده بود چرخید.مسعود بالای سرم ایستاده بود
_چه اتفاقی برام افتاده؟اینجا کجاست؟
نگاهش را از من دزدید
_نگران نباش چیزی نشده.توی کلینیکی.الآن دکترت میاد و خودش همه چیو توضیح می ده.
ازسر ناچاری سر تکان دادم و به مقدار سرمی که باقی مانده بود خیره شدم.دکتر که آمد،سرمم هم تمام شده بود.
پرستاری را که کنار دستش ایستاده بود مورد خطاب قرار داد
_جواب آزمایش اومد؟
_بله بفرمایین.
نگاه گذرایی به آن انداخت ورو به مسعود گفت:میتونم چتد دقیقه وقتتون رو بگیرم؟
با نگرانی پرسیدم
_اتفاقی افتاده خانوم دکتر؟
لبخند مسخره ای روی لبش نقش بست.انگار از قبل آن را بارها وبارها تمرین کرده بود.
_نه عزیزم...فقط میخوام چند تا سوال از همسرتون بپرسم.
بی اعتنا به نگاه خیره ی مسعود خیلی جدی گفتم:ایشون همسر من نیستن
_پس همسرتون...
دکتر باقی حرفش را خورد وبا کنجکاوی نگاهم کرد.رو به مسعود کردم وبا دلخوری پرسیدم
_نوید کجاست؟
_امروز باید از یه مجلس عروسی تو کرج فیلمبرداری میکرد.با خانوم جابری رفتن.هرچقدر به گوشیشون زنگ می زنم جواب نمی دن...
با تردید نگاهش کردم
_مطمئنی؟
تنها سر تکان داد.رو به دکتر کردم وبا اعتماد به نفسی که آن لحظه از من بعید بود گفتم:می بینین که فعلا همسرم در دسترس نیست. می شه این سوالایی رو که دارین از خودم بپرسین؟
دکتر انگار در گفتن مردد بود
_شما می دونستین باردارین؟
ازشدت شوک این سوال نزدیک بود قلبم از کار بیفتد.باورش همان قدر سخت بود که تصور کنم آن لحظه از روز، شب است
_من؟...این امکان...
تند وبی حوصله حرفم را قطع کرد
_از کجا اینقدر مطمئنین؟...از وسایل پیشگیری استفاده می کردین؟
حضور مسعود معذبم می کرد .با خجالت سرم را پایین انداختم وبه نشانه ی نفی سر تکان دادم.مسعود از اتاق بیرون رفت
_پس چطور پیشگیری میکردین؟
_به صورت طبیعی
دکتر دست هایش را طلبکارانه در هم قلاب کرد
_که امکان بارداری با این روش خیلی زیاده...
با بهت زیر لب زمزمه کردم
_یعنی من الآن...
دکتر با کمی مکث گفت:نه متاسفانه،جنین سقط شده
با این حرف انگار زیر پایم خالی شد.قرار نبود به این موضوع احساس خاصی داشته باشم.من برای بچه دار شدن آمادگی نداشتم.لااقل نه الآن که فقط هفت ماهی از زندگی مشترکمان می گذشت....اما بی فایده بود.انگار حس مادر شدن به طور غریزی همه ی وجودم را درگیر خودش کرده بود وحالا که بچه ای هم نبود قلبم داشت از جا کنده می شد.بی اراده دستم را روی شکمم گذاشتم وبغض کردم.
_اما من اینو حس نکرده بودم.
_خب معلومه چون بیشتر از یه هفته از بارداریتون نمیگذشت.البته این نوع سقط جنین ها یه مسئله ی عادیه.به طور طبیعی سی تا پنجاه درصد بارداری ها منجر به ...
دلم نمی خواست حتی یک کلمه ی دیگرهم بشنوم.حرفهایش به جای آنکه آرامم کند قلبم را پاره پاره می کرد.وباعث پریشانی ام میشد.من به دلداری احتیاج داشتم نه شنیدن یک مشت حرف به اصطلاح منطقی که دانستنش هم حتی آزارم می داد.با نفرت نگاهم را از او گرفتم وبه دور تا دور اتاق چرخاندم.پس نوید کجا بود؟
صدای دکتر مرا دوباره به زمان حال برگرداند
_یه آرام بخش بهش تزریق کنید.
با رفتن او،مسعود وارد اتاق شد.نگاه عذادارم به صورت نا امید مسعود افتاد واشک هایم بی هیچ مقاومتی تمام صورتم را خیس کرد.
_تورو خدا نوید رو هرجور شده پیدا کن...بهش احتیاج دارم.
تنها سر تکان داد وبا خواهش پرستار از اتاق بیرون رفت.با تزریق آرامبخش دوباره به خواب رفتم واین بار که چشم باز کردم هوا کاملا تاریک بود.هنوز چشمم به نور کم آنجا عادت نکرده بود که مسعود در را باز کرد واتاق کمی روشن شد.با دیدن چشم های نیمه باز من گفت:بیدار شدی؟
با بی حالی سرتکان دادم.
_بهتره کم کم حاضر شی...مثل اینکه مرخصت کردن.
با نا امیدی زیر لب زمزمه کردم
_پس نوید چی شد؟
_جواب نداد واسه ش پیام گذاشتم.
ملافه ی رویم را کنار زدم.وبا سستی بلند شدم
_بزار یکیو پیدا کنم بیاد کمکت.
توجهی به حرفش نشان ندادم.از همه چیز وهمه کس به حد کافی مأیوس بودم.
به خانه که رسیدیم ساعت یازده ونیم بود.مسعود در را باز کرد.با کمک او به سختی از پله ها بالا رفتم.و وارد واحد خودمان شدم.
نوید هنوز نیامده بود.مسعود مرا به طرف اتاقم راهنمایی کرد
_دکترت میگفت باید استراحت کنی.
روی تخت دراز کشیدم ونگاهم را از او گرفتم.مسعود پتویی رویم کشید واز اتاق بیرون رفت.بغض دوباره به گلویم هجوم آورد واشک مهمان چشمانم شد.نمی دانم چرا آن لحظه دلم می خواست با همه ی عالم وآدم لج کنم.محبت های مسعود نمی توانست آرامم کند.من نوید،شوهرم را می خواستم.
چرخش همزمان کلید درون قفل وباز شدن در باعث شد با هشیاری به در نیمه باز اتاق نگاه کنم. لوازم ارایش و10مدل لاک معلوم بود پول زیادی صرفش کرده برای همین لج ولجبازی رمان با عشق میخواهید رمان بخوانید. با ورود به شدیم.از سر لج ولجبازی ،بی رمان لجبازی با عشق. رمان عشق و احساس من چیز بزنم.ازسر لج ولجبازی وبدون فکر رمان ها نودهشتیاست با تشکر از رمان رمــــان پونزده سال پیش تو یه لج ولجبازی گروهی یکی از رقیب های رمان با عشق
_سلام چی شده؟...چرا زودتر بهم خبر ندادی؟
در صدای خش دار نوید مخلوطی از استرس وخشم وجود داشت.
_اون امروز تو یه کلینیک بستری شده بود.باهات تماس گرفتم اما...
حرفش را با تندی قطع کرد
_چه ساعتی؟...منظورم اینه کی بستری شد؟
_دو،دونیم بود
_من که اونموقع آتلیه بودم چرا باهام تماس نگرفتی؟
_فرصت نشد.می خواستم اول...
_می خواستی چی؟...تو اون سرت چی میگذره مسعود؟...چرا خبرم نکردی؟
_حالش خیلی بد بود.دست وپامو گم کرده بودم
خنده ی عصبی نوید باعث شد او سکوت کند
_بزار بقیه شو من بگم...گفتی چه موقعیتی از این بهتر.بزار اینجوری انتقامم رو ازش بگیرم....مسعود تو واسه من مثل کف دستم شناخته شده ای.تموم روده هاتو وجب زدم واسه من نقش بازی نکن...چرا دست از سر زندگی ما بر نمی داری؟چرا میخوای یه اشتباهو بازم تکرار کنی؟...ببین من بابک نیستم که خودمو به بی خیالی بزنم.افشینم نیستم که ببینم وسکوت کنم.
صدای مسعود هم بلند شد
_واقعا برات متاسفم...یعنی الآن برات فقط همین مهمه؟...نمی خوای بدونی چه بلایی سرش اومده؟
نوید به طرفش حمله ور شد وتازه آن موقع بود که در تیررس نگاهم قرار گرفتند.با خشم یقه مسعود را گرفت وفریاد زد
_چه بلایی سرش آوردی نامرد؟
مسعود با تنفر دست های او را پس زد
_من یا تو؟...برو از خودش بپرس.
نوید یک قدم عقب رفت وبا ناباوری به طرف در اتاق چرخید.اشک دوباره صورتم را خیس کرد.از بس تمام آن مدت گریه کرده بودم پلک هایم ورم داشت و گوشه ی چشم هایم می سوخت.
در را باز کرد و وارد شد
_لاله؟...لاله چی شده؟
کنارم روی تخت نشست ودستش را به طرفم دراز کرد
_داری گریه میکنی؟
از دست این سوال تکراری وبیهوده خسته بودم.با خشم خودم را کنار کشیدم.مسعود دست به سینه کنار در ایستاده بود ونگاهم میکرد
_چرا حالت بد شد؟
لبم را به حالت عصبی گاز گرفتم وسرم را برگرداندم.صدای مسعود سوهان اعصابم شد.
_نمی خوای حرف بزنی لاله؟
نوید برگشت وبا نفرت گفت:از اینجا بر بیرون.
مسعود بی توجه به حرف او باز هم مرا مخاطب قرار داد
_نمیگی چی شده؟...میخوای من بگم؟
نوید بلند شد وبه طرفش رفت
_گم شو بیرون لعنتی.
مسعود دستانش را تسلیم وار بالا گرفت
_باشه میرم نترس،جای اینکه نگران بودن من باشی به این فکر کن چه بلایی سر اون اومده همسر نمونه...
طعنه هایش تحمل نوید را از بین برد.با خشم او را به طرف بیرون هل داد
صدای مسعود بلند شد
_اون امروز بچه شو از دست داده می فهمی دیوونه...بچه شو
دستم را با درماندگی روی سرم گذاشتم ونالیدم
_برید بیرون...راحتم بزارین.چی از جون من میخواین؟
مسعود از جلوی در اتاق کنار رفت.دیگر در تیر رس نگاهم نبود.نوید اما به طرف من برگشت.هنوز در شوک حرف های مسعود بود
_لاله این چی میگه؟
دیگر همه جوره اختیارم را از دست داده بودم.باید سر یکی داد می کشیدم.چه کسی بهتر از نوید که در بحرانی ترین لحظه های امروز،تنهایم گذاشته وحالا که آمده بود بیشتر از همه طلبکار بود.
_چیو میخوای بدونی؟اصلا برات مهمه بفهمی به من چی گذشته؟...اونقدر به خودت ودنیای محدودت چسبیدی که حتی منم نمی بینی.اگه برات قد سر سوزن ارزش دارم واسه خودم نیست.واسه اینه که جزئی از داشته هاتم...می ترسی دزد بزنه به اموالت؟...
با شرمندگی سر به زیر انداخت.اشک دوباره دیدم را تار کرد
_بابا منم آدمم.چرا کاری میکنی برای خودم ارزش قائل نشم؟...نوید من حامله بودم.داشتم مادر می شدم.بدون اینکه بدونم یا بخوام...اون بچه مال ما بود.جزئی از زندگیمون بود.اما ...بهم گفتن سقط شده به همین راحتی .عینهو افتادن یه لیوان از دستت وشکستنش...من به مادر شدن فکر نکرده بودم.دل بسته ش نشده بودم.حتی نمی دونستم وجود داره.اما از وقتی فهمیدم این درد داره منو داغون میکنه نوید...
بغض کرده بود وحلقه های اشک در چشمش می درخشید.تمام تنم می لرزید
_نا امیدم کردی نوید...ما بچه مون رو از دست دادیم وتو دنبال محکوم کردن این واونی؟...حالا که اینجوری هاست منم از تو شاکیم...امروز بیشتر از مسعود به تو احتیاج داشتم کجا بودی؟...تو باید دلداریم می دادی...شنیدن یه مشت حرفای مزخرف از اون دکتر حق من نبود.تو باید بودی وبه جای من اونا رو می شنیدی...دلم میخواد بمیرم،چون لیاقت هیچ چیزو ندارم.چون نباید اصلا به دنیا می اومدم.قدمم برای همه نحس بود.مادرمو با بودنم بدبخت کردم حالا باید بکشم...من لایق مادر شدن نیستم.
خیلی خوب می دانستم چند جمله ی آخری که گفتم مضحک وغیر منطقی است.اما کنترلم را از دست داده بودم.صورتم را با کف دست پوشاندم وزار زدم
نوید به طرفم آمد
_لاله ...خانومم
دستش را با در ماندگی روی شانه ام گذاشت.آن را با نفرت پس زدم
_به من دست نزن
_بزار کنارت...
صدای به هم کوبیده شدن در خانه حرفش را یک لحظه قطع کرد.مسعود رفته بود.پتو را روی سرم کشیدم وبا بغض گفتم:راحتم بزار...نمی خوام اینجا باشی.
نوید با کمی مکث بلند شد
_باشه...هرطور مایلی
در صدایش غم ودلخوری وجود داشت.از کنارم رد شد واز اتاق بیرون رفت.نمی دانم چرا آن لحظه نمی خواستم او به همین راحتی تسلیم خواسته ام شود...شاید چون به حضورش بیشتر از این تنهایی نیاز داشتم.
غم من ،غم نوید هم بود.ما هردو آن بچه را از دست داده بودیم.تلاشم برای تصاحب این درد خودخواهانه بود.درست مثل تلاش او برای حفظ من.
نمی توانستم خودم را تنها عزادار آن بدانم.این درد،درد مشترکی بود که میتوانست مارا به هم نزدیک تر کند.اما حالا این فاصله همه چیز را خراب کرده بود.
زندگی برایم سخت گرفته بود.وگرنه من باید همان لاله ی همیشگی می بودم.این روزها دیگر کمتر بهانه ای لب هایم را به خنده می گشود.
همه ی زندگیم خلاصه شده در مسیر خانه ودانشگاه بود.دلم میخواست فرصتی برای عقب گرد داشتم.بر میگشتم واینبار زندگیم را طور دیگری می ساختم.
باسستی از جایم بلند شدم وپشت پنجره ایستادم.از آنجا عبور آدم ها وگذر روزها بیشتر به چشم می آمد.مدتها می شد غم از دلم بیرون نرفته بود.دنبال بهانه نبودم اما انگار هنوز این غم جا برای گریه داشت.
از نوید وهرچیزی که به او مربوط می شد بریده بودم.بین خواستن ونخواستنش دست وپا می زدم وبا بودن ونبودنش مشکل داشتم.اصلا نمی فهمیدم چه مرگم شده است.حرفهای دکتر نیازی هم بی تاثیر نبود.شاید هم من برای این فاصله دلیل می خواستم.که اینقدر بی رحمانه او را از خود می راندم.
یاد جلسه ای که با دکتر داشتم دوباره ذهنم را به خود مشغول کرد.
_جنین شما قادر به لانه گزینی در رحم نبوده.این می تونه دلایل مختلفی داشته باشه مثل ناهنجاری های کوروموزومی یا حتی وجود باکتری لستریا...خب شما برای این بارداری برنامه ریزی نکرده بودین ومراقبت های پزشکی هم نداشتین .پس این سقط اونقدر ها هم دور از تصور نیست...از حرفایی که زدین وبرخورد نامناسبی که توی کلنیک با شما شده واضحه روحیه تونو باختین.که این نگران کننده ست.شاید بیشتراز هر دارویی،مشاوره درمانی براتون مفید باشه.از طرفی چون هنوز قصد بچه دار شدن ندارین پیشنهاد میکنم از قرص های ضد بارداری استفاده کنین...به نظرم استفاده از روش قبلی به ریسکش نمی ارزه.خدایی نکرده اگه بازم با چنین مشکلی روبرو بشین تبعاتش بیشتر از این مخربه.
صدای زنگ تلفن مرا از دنیای خیالات وتصوراتم بیرون کشید.
_الو بفرمایید.
در صدایم هیچ رغبتی نبود
_سلام لاله،مسعودم.زنگ زدم حالتو بپرسم
به زبانم نیامد بگویم خوبم.سکوتم اورا راضی نکرد
_داری با خودت چیکار میکنی؟...تو اون لاله ای نیستی که من می شناختم.
نفسم را با حرص بیرون دادم.زبانم این روز ها از همیشه تلخ تر بود.
_بیرون گود وایسادن وقضاوت کردن کار سختی نیست مگه نه؟...شده خودتو بزاری به جای من؟...تو فقط یاد گرفتی یه طرفه به قاضی بری.
_اگه همه ی حرفاتم درست باشه باز دلیل نمی شه تموم درهای دنیارو به روت ببندی.
پوزخندی بی اراده روی لبم نشست
_اما من دارم زندگیمو میکنم.دانشگاهمو میرم و امورات این خونه رو مثل یه کدبانو می چرخونم.همه ی سعیمم اینه به خاطر آقا نوید دست از پا خطا نکنم.
حرفهایم پر از طعنه وگلایه بود.لحن صدایش جدی شد
_اما من برات نگرانم لاله
_نترس اونقدر پوستم کلفته که با این چیزا بهم نمی ریزم.
_نمی خوای باهام در موردش حرف بزنی؟
_تو وهمجنسات آخرین آدمایی هستین که برای درد ودل حاضرم بهشون فکر کنم.
با ناراحتی گفت:کاش می تونستم برات کاری کنم.
بی اراده بغض کردم
_این روزا بیشتر از همیشه دلم هوای مامانمو میکنه.
سکوت برای چند لحظه میانمان سایه انداخت.
_برات یه پیشنهاد خوب دارم.قبول میکنی؟
صدایش از شدت هیجان وخوشحالی می لرزید.مردد بودم چه جوابی به او بدهم
_پیشنهاد؟
_حوصله شو داری یه چند ساعتی از خونه بیرون بزنی؟...میخوام ببرمت پیش یکی.
حرفی نزدم.مسعود با التماس گفت:بیام دنبالت؟
_باشه فقط بهم یه نیم ساعتی وقت بده.
مسعود قبول کرد وتماس قطع شد.
ماشین را جلوی برج بزرگی نگه داشت.با تردید به دنبال او از ماشین پیاده شدم.نگذاشت سوال های درون ذهنم بی جواب بماند.
_اینجا خونه ی ماست . میخوام تورو به دیدن یه فرشته ببرم.باهاش در موردت صحبت کردم.اونم منتظرته.
حرفهایش بیشتر کنجکاوم کرد.اما از بس این روزها به سکوت عادت کرده بودم،نخواستم چیزی بپرسم.
آسانسور طبقه ی بیست وچهارم نگه داشت وما از آن خارج شدیم.نمی دانم چرا نمی توانستم نسبت به مسعود بی اعتماد باشم.شاید اگر هرکسی به جای من بود بعد از شنیدن حرفهای آن شب نوید اینقدر زود زیر بار خواسته ی مسعود نمی رفت.اما برای من همان نگاه مطمئن ودلسوزانه اش کافی بود تا با او آنجا باشم.
مسعود در واحدشان را باز کرد وبه من تعارف کرد وارد شوم.با تردید با به درون خانه گذاشتم.
_عزیز جون کجایی؟
در را پشت سرمان بست وبا خنده ادامه داد
_مگه سوغاتی شمال نمی خواستی؟بیاد دیگه واسه ت ماهی سفید آوردم.
لبخند بی جانی روی لبم نشست.
رد نگاه مسعود را گرفتم واز دیدن خانم مسنی که دست به عصا با لبی خندان جلویمان ایستاده بود جا خوردم
_بلاخره اومدی دخترم؟
آنقدر نگاهش نورانی وپر از مهربانی بود که باعث شد بی اختیار برای در آغوش گرفتنش قدم جلو بگذارم.بیش از حد تصورم عطر مامان انسیه را می داد.فرصتی برایم پیش آمده بود تا آخرین اشک هایم را هم برای غمی که روی دلم سنگینی میکرد بریزم.
مطالب مشابه :
رمان عشق اجباری قسمت4
رمان دختر شمالی
رمان دختر شمالی
گاد فادر 5
برچسب :
رمان لج ولجبازی با عشق