شعری زیبا از جامی

پدری با پسری گفت به قهر

که تو آدم نشوی جان پدر

حیف از آن عمر که ای بی سروپا

در پی تربیتت کردم سر

دل فرزند از این حرف شکست

بی خبر از پدرش کرد سفر

رنج بسیار کشید و پس از آن

زنده گشت به کامش چو شکر

عاقبت شوکت والایی یافت

حاکم شهر شد و صاحب زر

چند روزی بگذشت و پس از آن

امر فرمود به احضار پدر

پدرش آمد از راه دراز

نزد حاکم شد و بشناخت پسر

پسر از غایت خودخواهی و کبر

نظر افگند به سراپای پدر

گفت گفتی که تو آدم نشوی

تو کنون حشمت و جاهم بنگر

پیر خندید و سرش داد تکان

گفت این نکته برون شد از در

«من نگفتم که تو حاکم نشوی

گفتم آدم نشوی جان پدر»

به نقل از:

http://elahin.blogfa.com/post-2.aspx

شعری زیبا از جامی

مطالب مشابه :

شعری زیبا درباره سفر با پای پیاده تا کربلا،سرزمین عشق ...

شعری زیبا در مورد دانشگاه

شعر یغما گلرویی درباره استاد سیاوش قمیشی

شعری درباره استاد

شعری درباره فصل بهار از لیلا کردبچه

شعری درباره ی عقاب

شعری درباره ی وصف خدا از قیصر امیر پور

شعری زیبا از جامی

شعری درباره مهربانی خدا