اشک عشق (1) قسمت 8

چشماشو بهم دوخت و گفت: ببین حنانه تو وقتی میری یه لباس میخری اول ازهمه به رنگ و قیافش توجه میکنی بدون اینکه بدونی لباس خوبی هست یا نه ایا به درد شخصیتت میخوره که برازنده ترش کنه یا نه لباسی رو انتخاب میکنی که وقارتو و سنگین بودن شخصیتتو نشون میده در صورتی که شاید رنگش خیلی متفاوت تر از بقیه هست و هر کسی طرح لباس و دوست نداشته باشه؟؟؟ کمی فکر کردم و گفتم: درسته که اون لباس خوشگله و خوش رنگه مجذوب کننده تره ولی من دوست ندارم لباسی رو بپوشم که منو کمتر از خودم نشون بده. لبخند کمرنگی زد و گفت: افرین....من هم دوست دارم همسرم اینجوری باشه.... اخمامو کردم تو همو گفتم: یعنی تو فکر میکنی همسرت لباس تو هستش؟؟؟؟؟؟ خندید و گفت: نه منظور من اینکه زیبایی رو میخوام چکار وقتی میتونم شخصیت پیدا کنم...من چیزی رو میخوام که همیشه تو وجود همسرم باشه نه زیبایی که بعد از چند سال از بین بره من زیبایی درون و میخوام.زیبایی که همیشه منو خوشبخت کنه من هم همون لباسی رو انتخاب میکنم که تو انتخاب کردی یه لباس موقر و سنگین که همیشه باعث شه از اینکه دارمش به خودم به بالم. دستم و گذاشتم رو پیشونیم و گفتم: من متوجه نمیشم یعنی اگه زنت پاکستانی باشه بیریخت هم باشه ولی این خصوصیات اخلاقی نیکو رو هم داشته باشه که تو در نظر داری باهاش ازدواج میکنی؟؟؟؟؟ خندید و گفت: نه ازدواج نمیکنم یه نفس با حرص کشیدم و گفتم: وااااااااای علی خواهش میکنم کمی واضح تر حرف بزن باور کن نمیفهمم چی میگی بالاخره ازدواج میکنی یا نه؟؟؟ سرشو به سمت اسمون گرفت و گفت: اگه تو رو نمیدیدم اره با یه زن پاکستانی زشت که اون چیزایی که من میخوام و داشت ازدواج میکردم ولی حالا که تو هستی دیگه نه ازدواج نمیکنم سرخوش از این حرف علی عطا ب لبخند عمیق گفتم: راستی یه خبر خوب سرشو به سمتم چرخوند و گفت: خیره ایشاالله لبخند زدم و گفتم: خیلی هم خیره... نگاهشو به چشمام دوخت و گفت: لااله الله اله بگو دیگه دختر دقم دادی... تا اومدم زبون باز کنم صدای مامان حرفم و قطع کرد و گفت: بچه ها بهتره برگردیم به سمت مامان برگشتم که دیدم همون موقع ریحانه سربه زیر در حالی که لنگه کفش من و تو دستش داشت به سمتمون میومد.نگاهمو به جایی که قبلا با حمید ایستاده بود دوختم.حمید هم لب دریا وایستاده بود و دستاشو باز کرده بود به اطرافش. علی عطا گفت: اره خاله جان بهتره دیگه برگردیم فقط حمید کجاست ؟؟؟ و بعد با چشم به دنبالش میگشت که من گفتم: لب دریاست...من میرم پیشش بهش بگم داریم میریم شماها هم اروم اروم برین تا منو حمید بهتون برسیم. و بعد بدون اینکه منتظر حرفی باشم لنگ لنگون به سمت حمید رفتم.به کنارش که رسیدم گفتم: حمید؟؟؟ همونجور که به دریا نگاه میکرد گفتم: اتفاقی افتاده؟؟؟؟؟؟؟؟؟ با صدای ناراحتی گفت: نه دستم و گذاشتم رو شونش و گفتم: پس چرا.. با لحن محزونی گفت: حنانه باورم نمیشه که نتونستم از ریحانه جوابی بگیرم با تعجب گفتم: یعنی چی؟؟؟؟؟اصلا چی بهم گفتین ؟؟؟؟ بهم نگاه کرد و دستم و گرفت و با هم اروم به سمت مامان اینا حرکت کردیم.شاید به جرعت میتونستم قسم بخورم که دفعه دومی بود که حمید اینقدر مهربون شده بود دفعه اول سر قضیه ی بیمارستان ویکی هم همین الان.میخواستم بهش بگم برام نمیگی چی شده که خودش شروع کرد به گفتن.               اولش خیلی مطمئن نبودم که بتونم باهاش حرف بزنم میدونی حنانه فکر میکردم ریحانه هم مثل جولیا و ایشا و اشلی میمونه دستی تو موهای خرماییش کشید و ادامه داد: ولی صحبت کردن با یه دختر مومن و متدین اونم کنا دریا جایی که فکر میکردم ته ارامشه خیلی خیلی سخت بود...شاید باورت نشه ولی دفعه اولی بود که فکر کردم لال شدم... با ناراحتی سنگ جلوی پاشو با نوک کفشت شوت کرد به سمت جلو و ادامه داد: دوست داشتن من ریشه داره حنانه از کی دوسش داری حمید؟؟؟؟؟ بهم نگاه کرد و گفت: خب من خیلی وقت بود که ریحانه رو دوست داشتم شاید قبل از اومدنمون به ایران همون موقع ها که مادر جون از ایران میومد پیشمون.میدونی یه روز که داشتم از دم اتاق مادر جون رد میشدم صدای زنگ گوشی مادر جون میومد رفتم که گوشی رو جواب بدم ولی قبل از جواب دادن من تماس قطع شده بود خواستم گوشی رو قفل کنم که عکس یه دختر چادری با یه پسر روی صفحه بود.با کلی فضولی تونستم کشفش کنم که علی عطا و ریحانه هستن. نفسشو خیلی عصبی داد بیرون و گفت: وقتی هم که اومدیم ایران از علاقم بهش مطمئن تر شدم.اما هیچ وقت پیش نمی اومد تا باهاش حرف بزنم.یعنی اون از من فرار میکرد اولاش فکر میکردم از من بدش میاد یکدفعه صداش پر از غم شد و گفت: ولی امامزاده هاشم که رفتیم متوجه شدم اون هم نسبت به من بی تفاوت نیست.اما فقط همین یه برخورد واسم کافی بود تا علاقم بهش اونقدر زیاد بشه که نتونم جلوی نگاهم و بهش بگیرم...اما.... اما نفساش تند تند شد.دستمو گذاشتم رو بازوش و گفتم ک حمید اروم باش.....اما چی؟؟؟؟؟ همه اش منتظر امشب بودم که با حرف ریحانه داغون شدم. با اضطراب بهش نگاه کردم و گفتم: چی بهت گفت؟؟؟؟ یه نفس همراه با یه اه عمیق کشید و گفت: بهش گفتم دوستت دارم وبهش گفتم میخوام اگه راضی هستش به مامان و بابا بگم که بریم خوستگاریش حمید ساکت شد منتظر شدم حرفشو ادامه بدم که دیدم همینجور ساکته گفتم: خب.....خب اون چی گفت؟؟؟؟؟؟؟ بهم نگاه کرد احساس کردم تو نی نی چشماش غصه موج میزنه با بغض گفت: ریحانه گفت اقا حمید من دنبال یه شوهر مقید هستم یه شوهر که هم حامیم باشه وهم خدا رو حامیم کنه. دوباره ساکت شد.میدونستم واسش سخته تا حرف بزنه. از حرفش کلی جا خوردم بهش گفتم ریحانه خانوم شما که خدا رو داری اما اون گفت درسته من خدا رو دارم اما این برام کافی نیست.مرد اینده ی من هم باید خدا رو داشته باشه..و بعد خیلی سریع از من دور شد... دوباره دستشو تو موهاش کشید و با لحن ناراحت کننده ای گفت: حنانه حالا چه کار کنم؟؟؟ خودم تو شک بودم.باورم نمیشد که این حرفا حرفای ریحانه باشه.من تا قبل حرف زدن این دو تا فکر میکردم همدیگرو دوست دارن اما حالا....نمیدونستم چه کمکی از دستم برای حمید بر می اومد واسه همین بهش گفتم: حمید نمیدونم چه کمکی از دستم بر میاد ولی همین امشب باهاش صحبت میکنم ببینم ایا راهی هست یا نه ولی تو هم فعلا دم پر ریحانه نباش بزار یکم فکر کنه. سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت: با این که سخته ولی باشه یکم دیگه با حمید صحبت کردم و به ویلا رسیدیم.ویلا تو سکوت بود.همه بهم شب بخیر گفتیم و من و ریحانه به سمت اتاق خوابمون.مسواکم و از تو جیب چمدونم در اوردم و گفتم: ریحانه من برم مسواک بزنم سرشو تکون داد و گفت: برو منم الان میام. به سمت باغ رفتم و خودم و رسوندم به شیر اب و شروع کردم به مسواک زدن که صدای صوت علی عطا به گوشم خورد....احساس ارامش تمام وجودم و گرفت.سعی کردم صدای مسواک و کمتر دربیارم تا صدای علی عطا بیشتر بیاد.کاشکی میتونستم برم حنجره اش و ببوسم...بینهایت صداش قشنگ بود.بعد دو هفته تازه صداش و میشنیدم...و این واسم بهترین هدیه بود.فکر میکردم اگه برم خونمون برای همیشه صدای قشنگشو از دست میدم ولی حالا خوش حالم که اشتباه فکر کردم.فردا شب حتما صداشو ضبط میکنم.با این فکر خواستم بلند شم که دیدم تازه ریحانه از خونه اومده بیرون.منتظر شدم تا ریحانه هم مسواک بزنه.داشت دهنشو زیراب میشست که گفتم: ریحانه تو هم صدای علی عطا رو میشنوی؟؟؟؟؟ سرشو از زیر شیر اب اورد بیرون و گفت: اره چطور مگه؟؟ میدونی داره کدوم سوره رو میخونه؟؟؟؟ ریحانه یکم گوش داد و گفت: سوره ی یوسف             یوسف؟؟؟؟چه جور سوره ای هستش؟؟؟؟؟ دستاشو با دستمال کاغذی هایی که اورده بود خشک کرد و گفت: بیا بریم تو برات تعریف کنم. دلم نمیخوست بریم داخل واسه همین گفتم: ریحانه میشه نریم تو؟؟من دلم میخواد همین جا بشینیم و حرف بزنیم یکم بهم نگاه کرد و گفت: تو حالت خوبه؟؟؟؟خسته نیستی؟؟؟؟؟ بهش خیره شدم و گفتم: چطور؟؟ یه نفس عمیق کشید و گفت: هیچی فکر میکردم تو هم مثل من حتما خسته هستی ولی..... نشستم رو نیمکت کنار شیر اب و خندیدم و گفتم: صدای داداشت خواب و از سرم پروندش.میگم چرا نمیره کنسرت بده زد زیر خنده.با تعجب گفتم: وا چرا میخندی؟؟مگه جک گفتم؟؟؟؟ خندشو جمع کرد و گفت: نه ولی اخه دختره دیوونه کسی بابت قران کنسرت نمیده. خندم گرفت ولی قورتش دادم و گفتم: خیلی خب حالا بیا بشین و برام از سوره ی اقا یوسف بگو. دوباره خندید و گفت: اقا یوسف چیه دختره خوب... اومد کنارم نشست و گفت: یوسف پیامبر بوده. خب خب نداره یکی از پیامبرایی که خدا برای هدایت بشر فرستاده یوسف نبی هستش که داستان خیلی زیبایی داره. مشتاق شدم و گفتم: تو داستانشو میدونی؟؟؟؟ سرشو تکون داد و با مهربونی گفت: اره خانومی میدونم دستاشو گرفتم و گفت: میشه برا من هم بگی تا من هم بدونم؟؟؟؟ دستمو محکم تر فشرد و گفت: جرا که نه عزیزم داستان یوسف نبی داستان یه داستان عاشقانه و واقعیه.... با تعجب گفتم: عاشقانه؟؟؟؟مگه پیامبر ها هم عاشق میشدن؟؟؟؟اسم معشوقه یوسف چی بوده؟؟؟؟؟؟ خندید و گفت: حنانه جان اجازه بده برات تعریف کنم خانومی....یوسف نبی عاشق بوده ولی عاشق خدا.داستانش خیلی مفصله...حضرت یوسف یک مرد بسیار زیبا و جداب بوده.این زیبایی از بچهگیش همراهش بوده.یوسف نبی 11 تا برادر داشته اما چون فرزند یکی مونده به اخر یعقوب نبی بوده و به دلایل دیگه عزیز دوردونه یعقوب نبی به حساب میومده که همین مسئله باعث حسادت برادرا به یوسف نبی میشه.یوسف نبی یه برادر کوچیک تر از خودش داشته که اسمش بنیامین بوده که برادر تنیش بوده با تعجب گفتم: یعنی چی؟؟؟؟مگه بقیه ناتنی بودن؟؟؟ اره بقیه ناتنی بودن.حضرت یعقوب با چند تا زن ازدواج میکنه که دو تا زن اخرش دو تا خواهر بودن که مادر یوسف و بنیامین همسر اخر یعقوب نبی بوده و سر زاییدن بنیامین از دنیا میره .یوسف نبی یه شب تو شبای بچگیش خواب میبینه که 11 ستاره و یک ماه و یک خورشید داره بهش سجده میکنه دهنم از تعجب باز موند دهنم و بستم و گفتم: چه جالب.. ادامه داد و گفت: اره تازه جالبیش زمانی بیشتر میشه که وقتی یوسف نبی میخواد این خواب رو برای پدرش تعریف کنه پدرش میگه نباید برادراش این مسئله رو بفهمن ولی خب برادرش این مسئله رو میفهمن.یعقوب نبی با تعبیر این خواب همه چی دستش میاد و متوجه میشه که پیامبر بعدی از نسل خودش کسی نیست جز یوسف و برای همین علاقش بیشتر از قبل به یوسف نبی افزایش پیدا میکنه یعقوب نبی میخوان اما موضوع همینجا تموم نمیشه وحسادت برادرای حضرت یوسف به حدی میرسه که یه روز با التماس و خواهش از که یوسف و با خودشون به چرا ی گوسفندا ببرن وتا بتونه بهشون کمک کنه و از همون سن روی پای خودش بایسته اما پشت این دوستی خاله خسه یه شر نهفته بوده.یعقوب نبی با همه دلنگرانی هاش و خواهش های فرزندانش اللخصوص خود یوسف نبی اجازه میده که با برادراش بره.همونروز یوسف یکی از لباسای زیباش رو تنش میکنه....یعقوب نبی کلی فرزندانشو نصیحت میکنه که مواظب یوسف باشن اما موقعی که یوسف با برادراش میره داشته بازی میکرده که داداشش اون میندازنش تو یه چاه که اب شور داشته               دستم و جلودهنم گرفتم و گفتم: شوخی میکنی؟؟؟؟؟؟؟ سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت: نه جدی جدی هم دارم میگم با کنجکاوی خیلی زیاد پرسیدم: مرد؟؟؟؟ خندید و گفت: نه حنانه جان.یوسف نبی زنده موند اونم به خواست خداوند. پس چه جوری نجات پیدا کرد؟؟؟؟؟؟ یه کاروان که از اون جا رد میشدن و خیلی هم تشنه بودن سر چاه میان.ولی یکی از ادمای کاروان میگه که این اب شوره.برای عطش کنجکاوی و دهنشون یه سطل میندازن پایین و از اب برمیدارن و میخورن سریع پرسیدم: اب شور بود؟؟؟؟؟ نه گلم از برکت وجود یوسف نبی اب شیرین میشه.وقتی برای بار دوم سطل و میندازن یوسف خودشو میندازه تو سطل و کاروانی ها هم میارنش بالا و یوسف و که پسر جذابی بوده به بازار برده فروش ها میبرنش.اما چون یوسف خیلی خوشگل بوده یکی از فرمانروایانه مصر اونو به عنوان برده اش میخره و اینجا زلیخا عاشق و شیدای یوسف وارد زندگی یوسف میشه. در حالی که از فضولی برای ادامه داستان داشتم میمردم گفتم: ریحانه تروخدا زودتر تمومش کن این زلیخا کی بوده؟؟؟؟؟اونم مثل یوسف خوشگل بوده؟؟؟؟؟؟؟؟ خندید و گفت: از دست تو حنانه خیلی حول تشریف داری....خب اپه بزاری دارم برات میگم.کجا بودم؟؟؟؟ داشتی میگفتی زلیخا وارد ماجرا میشه اها اره زلیخا همسر همون فرمانرواهه و بت پرست بوده که یوسف رو به عنوان برده خریده بوده و چون بچه دار نمیشده .یوسف هم چون هم زیبا بوده و هم باسواد به عنوان فرزندش بزرگش میکنه.اما تا زمانی که یوسف به بلوغ میرسه و یه مرد کامل برای خودش میشه همچین فکری رو نمیکنه.به خاطر زیبایی بینهایت یوسف دچار هوس میشه و عاشق یوسف.از یوسف بارها برای وصال خواهش میکنه.حتی روزی از یوسف میخواد که بره پیشش.یوسف هم به خدمتش میره و از 7 تا در عبور میکنه.اما از هر دری که عبور میکنه در قفل میشه.زلیخا ازش تقاضای هم خوابی و معصیت داره که یوسف میخواهد نه از چنگ زلیخا بلکه از چنگ شیطون فرار کنه که به درهای بسته میخوره فکر میکنه که در ها بسته ان ولی وقتی به جلوی درها میرسه درها به اذن خدا یکی یکی باز میشه الا اخری که زلیخا از پشت لباس یوسف رو میکشه و لباس پاره میشه. خلاصه فرمانرواهه این دو تا رو میبینه ولی چیزی نمیگه.دفعه ی بعدی زلیخاخودش رو خیلی زیبا اراسته بوده و از تمام زنان مصر برای یه مهمونی دعوت میکنه که هدفش از این مهمونی جلب توجه کردن نگاه یوسف به خودش و دادن حق به خودش برای عاشق شدنش به یوسف از به به و چه چه کردن زنای مصربوده.زلیخا از ندیمه اش میخواد که به همه ی مهمونا نارنج و یک چاقوی برنده تعارف کنن وقتی پذیرایی تموم میشه همه مشغول درست کردن نارنج برای خوردن هستن که زلیخا میگه یوسف بیاد تو. با ورود یوسف همه زن ها حواسشون پرت میشه و همه دستاشونو با چاقو میبرن.این کار زلیخا فقط به خاطر حق دادن به خودشه که یعنی هر کسی هم جای او بود عاشق یوسف میشد.با این کارفرمانروا عصبی میشه و یوسف و از چنگ زلیخا بیرون میکشه و به زندان میندازتش.توی زندان بعد از سالها ی زیاد دو تا برده پیدا میشن که خواب های اشفته میبینن و از یوسف میخوان که تعبیرش کنه.یوسف هم برای اونها خواباشون رو تعبیر میکنه که یکیشون از زندان ازاد میشه و دیگری رو دار میزنن.خواب همونجور که از زبون یوسف تعبیر میشه به واقعیت میپیونده.و اون برده که ازاد میشده به کاخ برمیگرده.یکی از روزا فرمانروای اون موقع خواب میبینه که 7 شاخه های گندم از روی همدیگه سبز میشن و گندم های دیگه ای به وجود میاد و تو خواب بعدی میبینه که 7 تا گاو از گشنگی زیاد به استخوان تبدیل شدن.هیچ یک از تعبیر کننده های خواب نمیتونن خواب فرمانروا رو تعبیر کنن تا اینکه همون بردهه به فرمانرواهه میگه که یوسف میتونه تعبیر کنه.و یوسف هم تعبیر میکنه که 7 سال برکت و باران نعمت ها بر مصر ریزش داره و 7 سال بعد از این نعمت ها خشکسالی و بدبختی به مصر میاد.خلاصه به خاطر این تعبیر یوسف نبی از زندان ازاد میشه و میشه عزیز مصر اما زلیخا که از دوری یوسف مدام به درگاه خدا التماس کرده و برای دیدن روی یوسف شب ها تا صبح اشک ریخته چشماش و از دست میده.اما همه جا و همیشه بوی عطر یوسف رو به مشام میکشه تا اینکه روزی پیش یوسف میره ویوسف هم بعد از شناختن زلیخا به اذن خدا زلیخا رو زیبا و جوانش میکنه ولی این جا باید بگم که زلیخا از بت پرستی دست میکشه و یگانه پرست میشه. محو داستان شده بودم.داستانش کما بیش شبیه داستان من و علی عطا بود.یعنی من هم از دوری علی عطا کور میشم؟؟؟؟؟ولی نه امشب خود خاله گفت میخواد واسه علی عطا زن بگیره پس یعنی راضی شده. با تکون های دست ریحانه به خودم اومدم و گفتم: هوم چی گفتی؟؟؟ حالت خوبه؟؟؟؟؟؟میگم قران علی ععطا همراه با داستان من تموم شد.حالا زلیخا خانوم نمیخوای بریم بخوابیم؟؟؟؟؟؟ و بعد این حرفش یه خمیازه ی بلند کشید.از جام بلند شدم و گفتم: خدا کنه من هم مثل زلیخ خوشگل باشم ولی مثله اون برای رسیدن به یارم درد کوری رو نکشم چون نمیتونم که نبینمش. ریحانه زل زده بود به من دستشو فشار دادم و گفتم: برام دعا کن به یوسفم برسم ریحانه هم خندید و گفت: یوسف گمگشته باز اید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور در حالی که میخندیدم و از معنی شعر هم هیچی نفهمیده بودم به سمت اتاق راه افتادیم و من از خدا خواستم تا یوسف من گم نشه و من هم زلیخای کور نشم.               فصل دهم.......... بلند شو دختر چه قدر میخوابی؟؟؟؟؟؟دیشب منو به حرف گرفتی خوابم که نبرد هیچی وقتی هم که خوابم برد دم صبحی بود و نماز صبحم قضا شد...از دست تو با این زلیخا و یوسف نبی و بعد با بالش کوبوند تو سرم صدای اخم بلند شد اخ ریحانه سرم درد گرفت چکار میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ باخنده گفت: پاشو دیگه حوصله ام سر رفت سرمو کردم زیر ملاحفه ام و گفتم: برو بزار یکم دیگه بخوابم دلم خواب میخواد ملاحفه ام رو از روم کشید و گفت: وقتی بهت میگم پاشو یعنی پاشو حرف اضافه هم موقوف خانوم خانوما دندونام از نسیمی که تو اتاق میومد داشت بهم میخورد.ریحانه با دیدن من تو اون حال با صدای بلند زد زیر خنده.چشمام اگه به خاطر چیزی باز نمیشد به خاطر بلند خندیدن ریحانه اندازه نعلبکی شد با تعجب بهش زل زدم و گفتم: از کی تا حالا ریحانه خانوم اینقدر بلند میخنده؟؟؟؟؟؟ با قیافه نمکیش به من زل زد و همونجور که میخندید گفت: از وقتی که این ریحانه خانوم تو باغ هیچ نامحرمی نمیبینه تو جام نیم خیز شدم و گفتم: اه یعنی که مردا رفتن ؟؟؟؟؟؟؟پس بقیه کجان؟؟؟؟؟ ملاحفه ام رو برداشت وایستاد و شروع کرد به تا کردن و گفتن: همه رفتن خونه خانوم صولتی با ناراحتی گفتم: اه یعنی چی منم میخواستم برم... با خنده بهم گفت : اشکال نداره اشاالله دفعه بعدی ناراحت تر از قبل گفتم: چرا من و تو رو نبردن؟؟؟؟؟ ملاحفه رو روی تخت انداخت و گفت: من که معلومه چرا من به خاطر مراقبت از تو نرفتم ولی تو رو به خاطر این نبردن چون... رفت دم درگاه در و گفت: چون از بردن کودکان زیر دو سال معذورن و بعد از اتاق رفت بیرون.با حرص از جام بلند شدم و افتادم دنبالش اما هنوز از اتاق خارج نشده بودم که بین اتاق و سالن بیرون پام به سوزش افتاد و افتادم رو زمین. واااااااااااای مامان جونم......وااااااااااای مامان سوختم وای وای اتیش گرفتم ریحانه خودشو بهم رسوند و کنارم نشست و گفت: ای وای چی شدی حنانه؟؟؟؟؟؟؟ دستمو روی پام گذاشته بودمو ناله میکردم.واقعا داشتم از سوزشش میمردم.اصلا حواسم به پام نبود. دستمو کنار زد و گفت: حنانه همه اش تقصیره منه عزیزم وایسا الان با پمادت میام و بعد از کنارم بلند شد و رفت تو اتاق...اشکام از رو گونم سر میخورد...نمیتونستم سوزششو تحمل کنم....داشتم گریه میکردم که صدای علی عطا بلند شد و گفت: چتونه صبح اول صبحی...و از اتاق اومد بیرون نگاهمون به هم تلاقی کرد.من روی زمین با موهای ژولیده با یه لباس استین بلند ابی نشسته بودم و پامو تو بغلم گرفته بودم و اشک میریختم و علی عطا با یه رکابی سفید که تمام عضله هاش معلوم بود با شلوار ورزشی در حالی که بالشش تو دستش بود داشت منو با تعجب نگاه میکرد. ریحانه از اتاق اومد بیرون و گفت: حالا گریه نکن دختره لوس پماد و اوردم تا روی سوختگیت بزنم داشت میشست رو زمین کنارم که همون موقع چشمش به علی عطا افتاد و گفت: وای علی ببخشید بیدارت کردیم.. علی به خودش اومد و گفت:
خواهش میکنم حالا چی شده که صبح به این ارومی رو دارین با دنبال بازی کردنتون شلوغ میکنید؟؟؟؟
ریحانه رفت تو اتاق و یه روسری اورد داد به من و دوباره اومد کنارم نشست و در پماد و باز کرد و گفت: هیچی اومدم از خواب بیدارش کنم بلکه به جای تنهایی صبحونه خوردن باهم بخوریم که یکم سر به سرش گذاشتم حنانه هم میخواست جوابمو بده که یادش نبود پاش سوخته که افتاد رو زمین و شروع کرد به ابغوره گرفتن... و بعد شروع کرد به پماد زدن رو سوختگی.روسری رو سرم کردم و نگاهمو دوختم به علی عطا که دم در اتاق وایستاده بود و داشت زیر زیرکی منو نگاه میکرد.وقتی دید روسری رو سرم کردم رفت تو اتاق و رو رکابیش یه لباس استین بلند پوشید و اومد بیرون و کنارمون نشست و رو به من گفت: الان درد داری؟؟؟؟ سرمو تکون داد که دوباره گفت: لازم میدونی بریم دکتر؟؟؟؟ سریع گفتم: نه نه پام خوبه نیازی به دکتر نداره...تا چند لحظه دیگه خوب میشم. علی عطا رو به ریحانه گفت: ریحانه جان بیزحمت برو از تو کیسه داروهای حنانه خانوم یه باند بیار ریحانه از سر جاش بلند شد و رفت تو اتاق تا باند بیاره.علی عطا بهم نگاه کرد و گفت: حالت خوبه؟؟؟؟ اشک تو چشمامو با پلک زدن از بین بردم و گفتم: بد نیستم صداش یکم عصبی بود رو به من گفت: خواهشا یکم حواست و تو راه رفتن جمع کن... با لحنی که معلوم بود از حرفش ازردم گفتم: خیلی خب چشم ریحانه باند و اورد و داد به علی عطا.علی عطا گفت: ریحانه جان خودت ببند عزیزم. و بعد از در ویلا رفت بیرون ریحانه باند و دوباره برداشت و خیلی اروم سوختگیم رو پانسمان کرد بعد از اتمام پانسمان کمک کرد از روی زمین بلند شم و بعد بلند شد و به سمت اشپزخونه رفت و گفت: صبحونه میخوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خندیدم و گفتم: چرا که نه ریحانه رفت تو اشپزخونه و من هم خیلی اروم رفتم و روی مبل نشستم.همزمان با نشستنم علی عطا اومد داخل خونه و یه نگاه به من کرد و بعد رو به ریحانه با صدای بلند گفت: ریحانه بیزحمت داری میای یه لیوان چایی برام میریزی میخوام برم دریا صدام در اومد و گفتم: میشه من و ریحانه هم بیایم؟؟؟؟ اومد رو یکی از مبل های روبروم نشست و به من نگاه کرد و گفت: شرمنده ولی من میخوام برم شنا. ریحانه سینی به دست اومد پیشمون و گفت: علی نمیدونی دقیقا مامان اینا کی میان؟؟ راستش فکر نمیکنم تا شب بیان. روم و کردم سمت علی و گفتم: حمید هم باهاشون رفته؟؟؟ نگاهشو به ساعت دوخت و گفت: نه امروز صبح ساعت 5 یا 6 بود اومد کنارم و بهم گفت که داره میره دریا واسه شنا ریحانه گفت: حالا ناهار چی درست کنم؟؟؟؟؟؟؟ و بعد سینی چای رو اول به علی و بعد به من تعارف کرد.موقعی که داشتم چاییم و برمیداشتم یه لقمه هم کنار لیوانم بود که ریحانه تا دید دارم بهش نگاه میکنم گفت: واسه تو درستش کردم خانومی به جبران حرفی که زدم.اگه ناراحت کردمت ببخشید با محبت نگاهش کردم و گفتم: این کارا چیه عزیزم من که ناراحت نیستم و نشدم. صدای علی عطا ما دو تا را متوجه خودش کرد ریحانه ناهار نمیخواد درست کنی.در عوض اماده باشین تا بهتون زنگ زدم با حمید بیایم دنبالتون بریم بیرون ریحانه رو مبل کناریم نشست و سرشو تکون داد و گفت: اطاعت میشه سرورم. علی عطا لبخندی زد و چاییشو سر کشید و در حالی که لیوان و میزاشت تو سینی گفت: ممنون چایی خوبی بود خیلی چسبید           و بعد به سمت اتاقش حرکت کرد به ریحانه نگاه کردم و گفتم: حالا چکار کنیم؟؟؟؟ شونشو انداخت بالا و در حالی که قند میزاشت تو دهنش گفت: بزار چاییم و بخورم.علی هم بره یه فکر به حال بیکاریمون میکنیم و بعد چاییشو سر کشید.منم لقمه رو گاز زدم و چاییم رو خوردم.علی عطا بعد 5 دقیقه لباس پوشیده و ساک به دست از اتاق اومد بیرون و گفت: من دارم میرم. ریحانه هم سینی رو برداشت وایستاد و گفت: به سلامت مواظب خودت باش. علی عطا لبخندی زد و گفت: چشم شماها هم همینطورو از در رفت بیرون.داشتم به ریحانه که رفت اشپزخونه نگاه میکرد که صدای ماشین اومد.روسریم و از روی سرم برداشتم و سرم و به مبل تکیه دادم و به جای علی عطا خیره شدم.فکر کنم دیوونه شدم.صدای ریحانه منو از فکر کشید بیرون حنانه من میگم بریم تو باغ به گل ها اب بدیم. لبامو با دندونام فشار دادم و گفتم: کار بهتر از این سراغ نداشتی؟؟؟؟ چادرشو از روی مبل برداشت و به سمت در رفت و گفت: نه به ذهنم نرسید ولی اگه خواستی تا من میرم به گلا و درختا اب میدم تو بشین فکر کن ببین کار دیگه که بهتر هم باشه هست یا نه تا من بیام. دنبالش لنگ لنگون رفتم و گفتم: خیلی خب بابا حالا چرا داغ میکنی باشه ولی شلنگ دست من. وارد باغ شدیم و کنار شیر اب وایستادیم و به هم نگاه کردیم. چیه؟؟؟؟ اخماشو کرد تو هم و گفت: تو با این پات میخوای گل و گیاه اب بدی؟؟؟؟ خندیدم و گفتم: به قول داداشت من انم که رستم بود پهلوان و بعد بلند زدم زیر خنده.همونجور که میخندیدم شلنگ اب و برداشتم اب و تا ته باز کردم و گرفتم رو برگای درختا.صدای خنده ی ریحانه میومد.بهش نگاه کردم و خودم هم زدم زیر خنده. همونجور که داشتم گلا رو اب میدادم و چمنا رو خیس میکردم دلم هوس شیطنت کرد.واسه همین انگشت شصتم و گذاشتم رو سر شلنگ و شلنگ رو گرفتم به سمت ریحانه. صدای جیغش رفت هوا و داد زد: وای حنانه خدا نکشتت بگیر اونور شلنگ و خندیدم و گفتم: که از بردن کودکان زیر دو سال معذورن هان؟؟؟؟؟؟حالا ببین این کودک دوساله چه میکنه... و بعد یکم جلوتر رفتم.ریحانه فرار میکرد و به هر چیزی که میرسید یکم مکث میکرد و پشتش سنگر میگرفت ولی تا من میرفتم سمتش ازش کنار میگرفت و دنبال یه سنگر دیگه میگشت.صدای ضربه ای که به در خورد اومد.شلنگو با خودم کشیدم و گفتم: ریحانه در میزنن.فعلا اتش بس تا ببینم کیه.بدون روسری با موهایی ژولیده و همون لباس استین بلند ابی نم دار رفتم جلوی در و درو باز کردم.شمیم روبه روم با یه لبخند مهربون ایستاده بود.خوشحال از دیدنش گفتم: سلام شمیم خوبی؟؟؟؟؟ و بعد شلنگ اب رو روی زمین انداختم.شمیم لبخندی زد و گفت: سلام عزیزم من خوبم تو خوبی؟؟ به سر تا پام نگاه گردم و گفتم: اره بد نیستم داشتیم اب بازی میکردیم. لبخندش پررنگ تر شد و گفت: حنانه؟؟؟؟ زل زدم به چشمای سیاهش و گفتم: جانم خندش پررنگ تر شد و گفت: جونت بی بلا اجازه نمیدی بیام داخل؟؟؟ شرمنده از دعوت نکردن شمیم به داخل از جلو در کنار رفتم و گفتم: اخ اخ ببخشید حواسم نبود اومد داخل و گفت: پس حواست به چی بود؟؟؟ در و بستم و گفتم:             به چشمای خیلی جذب کننده ات...میدونی یه لحظه تو دلم به تو واسه خاطر رنگ چشمات حسودیم شد... دستاشو گذاشت روی چشماشو و گفت: قابل تورو نداره اگه خواستی واسه تو عزیزم. خندیدم و گفتم: این چشما فقط به صورت دختری به خانومی و قشنگی تو میاد....به کار من هم نمیاد... صدای ریحانه مارو از بحثمون خارج کرد: سلام شمیم جون خوبی؟؟؟؟ به قیافش زل زدم که لباساش به تنش چسبیده بود و از موهاش قطره های اب میچکید شمیم لبخندی زد و گفت: سلام ریحانه جون خوبم گلم شرمنده سرزده مزاحم شدم عزیزم. خواهش میکنم عزیزم این چه حرفیه و بعد گفت: بیا بریم تو خانومی زشته تو حیاط شمیم لبخندی زد و گفت: نه خانومی دیگه تو نمیام تروخدا ببخشید مزاحم شدم.راستش اومدم ازتون بخوام حاضر شید بریم ویلای ما. شلنگ و اب و برداشتم و گفتم: حلا بریم تو در موردش حرف بزنیم و بعد اروم به سمت شیر اب رفتم و شیر اب و بستم.ریحانه و شمیم هم وارد ویلا شدن و منم پشت سرشون رفتم داخل. ریحانه گفت: شمیم جان بشین تا من برم لباسم و عوض کنم وبعد یه چشم غره به من رفت این چشم غره از چشمای شمیم دور نموند و گفت: ریحانه با لباس رفتی دوش گرفتی؟؟؟؟؟ ریحانه خندید و گفت: نه شمیم جان دوش اب من رو گرفته... و بعد داخل اتاق رفت.خیلی ریلکس روی مبل نشستم و و رو به شمیم گفتم: خوبی؟؟؟؟ نگاهش سمت من چرخید و گفت: اره عزیزم تو چطوری؟؟؟؟؟ لبخندی پررنگ زدم و گفتم: در حال حاضر توپ توپم..... شمیم لبخند بزرگی زد و گفت: خدارو شکر.ایشاالله همیشه توپ توپ باشی.... صدای ریحانه از اتاق اومد: اره منم موافقم.از این توپ بسکتبلا هم باش تا بتونم هی پرتت کنم تو تور و بعد سه تایی زدیم زیر خنده.شمیم گفت: بچه ها کسی به جز شما دو تا تو ویلا نیست؟؟؟؟؟؟؟ بهش نگاه کردم و گفتم: کل خانواده که ویلای شمان پسرا هم نه پیش پای تو رفتن دریا. شمیم گفت: پاشین دیگه چرا نشستین؟؟؟؟؟؟ ریحانه گفت: شمیم جان اخه ما بیایم چه کار؟؟؟؟؟؟؟؟ شمیم خندید و گفت: کارگر کم داریم.یکی رو میخوایم واسه ظرف شستن یکی رو هم میخوایم واسه پذیرایی.از شما دو تا بهتر سراغ نداشتم. دوباره سه تایی زدیم زیر خنده که باز شمیم گفت: زود برین حاضر شین دیگه کلی کار دارید. ریحانه از سر جاش بلند شد و گفت: من برم حاضر شم. من سریع گفتم: ریحانه پس علی عطا و حمید چی؟؟؟؟؟؟؟ وایستاد و نگاهم کرد.ریحانه هم مثل من رفت تو فکر و گفت: تا من میرم لباس میپوشم تو به علی عطا زنگ بزن و بگو نیان دنبالمون.           با بهت نگاهش کردم و گفتم: چرا نیان؟؟؟؟؟ ریحانه که داشت میرفت سمت اتاق سر جاش وایستاد و گفت: حنانه سرت جایی نخورده؟؟؟؟؟؟ دستمو به سرم کشیدم و گفتم: نه چطور مگه؟؟ شمیم خندید و گفت: هیچی حنانه جان ولش کن با لودگی گفتم: چی و ولش کنم؟؟ اینبار جفتشون بلند زدن زیر خنده و گفتن: حنانههههه دستمو زدم به کمرم و گفتم: هان؟؟؟؟؟شما دو تا چتونه هی میخندین؟؟؟؟؟ ریحانه خنده کنون اومد سمتم و گفت: ببخشید عزیزم دست خودمون نبود... و بعد گوشی همراهشو برداشت و گفت: بزار من یه زنگ به علی عطا بزنم بگم نمیایم بعد... شمیم گفت: ریحانه جان میزاشتی حنانه زنگ بزنه...تو برو حاضر شو... ریحانه شماره رو گرفت و بعد اومد سمت منو گفت: بیا بهش بگو تا من برم لباسام و عوض کنم... و بعد گووشی رو چسبوند در گوشم و به سمت اتاق رفت.داشتم فکر میکردم چی بگم که صدای یه خانوم تو گوشی پیچید: The mobail set is off گوشی رو از رو گوشم برداشتم و گفتم: خاموشه شمیم گفت: شماره دیگه ای ازشون نداری؟؟؟ با انگشتم لبمو تو دهنم فشار دادم تا پوست لبم و بکنم و در حالی که گوشی رو هم با دست دیگم وارد جیب شلوارم میکردم گفتم: نه شمیم من که کلا ازش شماره ندارم...ریحانه داره خب پس بزار ریحانه حاضر شه بعد دوباره بهش زنگ میزنی. صدای زنگ گوشی میون حرفمون پارازیت انداخت.شمیم به سمت کیفش رفت و دستشو داخل کیفش کرد و گوشیش رو از تو کیفش در اورد و بعد از نگاه کردن رو صفحه گوشی جواب داد سلام مامان .......... اره خونشون هستم ........... بله بهشون گفتم .......... دارن حاضر میشن ........... بعد دستشو گذاشت رو دهنی گوشی و رو به من گفت: حنانه جان مامان سلام میرسونه و میگه مشتاق دیدار لبخندی زدم و گفتم: سلام منو هم برسون بگو دارم میام دیگه شمیم خندید و حرفای منو واسه مادرش تکرار کرد. چشم مامانم جون...چشم... .......... قربونت بشم.ا داریم میایم. ....... اره فداتشم.فعلا خداحافظ               شمیم تلفن و قطع کرد و خواست یه چیزی بگه که ریحانه چادر به سر از اتاق اومد بیرون و گفت: خب من حاضرم و بعد نگاهش به من افتاد که با موهای ژولیده و با لباس تو خونه داشتم خریدارانه نگاهش میکردم... ریحانه یه مانتو سفید با یه شال مشکی و یه کیف مشکی در حالی که داشت کش چادرشو درست میکرد سمت من اومد و گفت: تو هنوز نشستی؟؟؟؟؟؟ خندیدمو گفتم: چرا بچه سوال میپرسی ...خب اره هنوز نشستم... شمیم گفت: حنانه جان پاشو برو لباس بپوش دیر میشه. در حالی که دستمو تو هوا تکون میدادم گفتم: ای بابا شماها رو هم که تا من و گیر میارید نصیحت میکنید.بابا من لباس پوشیدنم 5 دقیقه هم طول نمیکشه.میگی نه میبینی.. و بعد به سمت اتاق خیلی اروم قدم زدم.هنوز نرسیده بودم به اتاق که ریحانه گفت: حنانه میخوام پشت سرت حرف بزنم راضی هستی؟؟؟؟؟ خندیدم و گفتم: اول باید به خودم بگی... خندید و گفت: داشتم تو دلم در موردت فکر میکردم که تا بخوای بری تو اتاقت 5 دقیقه تا لباس بپوشی 6 دقیقه تا از در بیای بیرون 5 دقیقه تا دم در ویلا 10 دقیقه و تا خود خونه شمیم اینا 2 ساعت با این پای مشکل دارت طول میکشه دنباال یه چیز میگشتم تا باهاش بزنمش که خودش گفت: ببخشید من شرمنده...من عذر میخوام.... به سمت اتاق قدم برداشتم و گفتم: خیلی خب بابا لندن مال تو... صدای دادش منو سر جام خشکوند چی؟؟ سمتش برگشتم وگفتم: اوه چه خبرته ترسیدم خب.....گفتم لندن مال تو خب چرا اینو گفتی؟؟؟؟ خب اخه تو گفتی ببخشید منم بخشیدمت.. شمیم زد زیر خنده و گفت: حنانه جان خیلی خوشحالم که تو اینقدر با اصطلاحات و شوخی ها ی ایرانی ها واردی... خندیدم و گفت: شمیم جان من همه ی این حرفا رو مدیون بابام هستم....میدونی درسته من زادگاهم ایرانه و تو ایران بزرگ نشدم ولی خب.....راستش مامان و بابام تو همه لحظه هایی که تو خانواده دور هم جمعیم شوخی های ایرانی و چند تا ضرب المثلاتونو برام میگن.... لبخند قشنگی زد و گفت: افرین....دست پدر و مادرت درد نکنه که باعث شده دختری به خانومی تو بتونه جمله های زادگاهشو یاد بگیره و برای حرف زدن ازش استفاده کنه... وارد اتاق شدم و در چمدونمو باز کردم و همونطور که دنبال یه لباس قشنگ میگشتم تا بپوشم گفتم: خب چرا نباید یاد میگرفتم وقتی که تو شناسنامه ام نوشته شده بود محل تولد تهران؟؟مگه تهران شهر ایران نیست؟؟؟؟ لباس مورد نظرم رو برداشتم و تنم کردم و ادامه دادم: تازه این که چیزی نیست... شلوار جین سرمه ایم رو برداشتم و داشتم اروم پام میکردم و دوباره ادامه دادم: من اگه ... ای بابا بسه دختر حالا خوب شد شمیم ازت تعریف کردا...بیا بیرون دیرمون شد دستم و گذاشتم رو قلبم و گفتم: اوییییی چته دختر ترسیدم...این چه وضعه پریدن تو حرف منه؟؟؟؟؟؟ شمیم هم پشت سر ریحانه ظاهر شد و گفت: ای خدا تو که هنوز مانتو هم نپوشیدی....بدو دختر دیرمون شد. مانتو ابی زنگاریمو هم که با علی عطا و ریحانه خریده بودمش و تنم کردم و گفتم: اومدم دخترا اومدم...شما برید کفشاتونو بپوشید من اومدم... زود باش دختر منتظریما و بعد از جلو در اتاق کنار رفتن.موهام و تو این یک ماه عادت کرده بودم که از زیر شالم نزارم بیاد بیرون واسه همین با یک کیلیپس خیلی بزرگ بالای سرم بستمش شال و روی سرم انداختم... از بس این موهام لخت بود با افتادن شال رو سرم ....موهام یک وری شد با دستم یکم کیلیپس رو اینور و اونوری کردم.....یه نگاه از اینه به خودم انداختم.از ریختم راضی نبودم.میدونستم داره دیر میشه واسه همین کیلیپس رو از روی سرم برداشتم و با کلافگی و غرغر خواستم از اتاق بیام بیرون که صدای زنگ گوشی منو سر جام وایسوند سرمو برگردوندم سمت صدا.صداش خیلی ضعیف میومد ولی خودش نبود. از روی تخت لباسارو کنار زدم ولی خبری نبود.صدای مداوم زنگ گوشی تو اتاق پیچیده بود. صدای ریحانه اوار شد رو سرم: وااااااااااااای حنانه بدو دیگه زیر پامون علف زرد شد... زنگ گوشی قطع شد.از اتاق اومدم بیرون چشمامو تو سالن گردوندم و همونجوری گفتم: یه چند لحظه وایستید الان میام. ریحانه گفت: حنانه تا دو دقیقه دیگه نیای من و شمیم میریما... روی مبلا رو یکی یکی گشتم به این فکر کردم که دفعه اخر کجا گذاشتمش...تا یادم افتاد داد زدم: اوووووووووووومدم اوووووووووومدم و بعد سریع به سمت اتاق قدم برداشتم و شلوارمو از رو چمدون برداشتم و از تو جیب شلوار در اوردم.به محض در اوردنش شروع کرد به زنگ خوردن سریع بدون اینکه شماره رو شناسایی کنم گفتم: الو؟؟ ... الو؟؟؟؟ صدای باد میومد...دوباره گفتم: الو که صدای علی عطا تو گوشی پیچید: الو...الو صدا میاد... بعد انگار با خودش حرف بزنه گفت: ای خدا چرا یه ذره انتن اینجا نیست...الو الو علی صدای منو داری؟؟؟؟ اره صداتو دارم....ریحانه کارم داشت؟؟؟؟ اره خبخب خب یعنی چی دختر خوب.خب برو گوشی رو بهش بده دیگه نمیشه الووو....ببین اینجا لب دریا یکم بد انتن میده......بلند تر بگو صدام و انداختم رو سرم و گفتم: نمیشه علی نمیشه چرا؟؟؟ اخه ریحانه الان پیشم نیست... و بعد به یاد اینکه هم شمیم و هم ریحانه رو خیلی وقته معطل کردم شرمنده شدم. کجاست؟؟؟؟ بیرون با شمیم منتظرن تا منم برم پیششون صداش پر از تعجب شد و گفت: شمیم؟؟؟؟؟خانوم صولتی رو میگی؟؟؟ اره شمیم و میگم ساکت شد ولی صدای موج های دریا میومد.... الو؟؟؟؟علی هنوز اونجایی؟؟؟؟ اره اینجام......نمیدونی واسه چی اومده؟؟؟ اومده دنبالمون بریم ویلاشون... با داد گفت: چی؟؟؟ دستمو از روی درد گذاشتم رو گوشم وعصبی داد زدم: علی من داد میزنم چون صدای تورو ندارم ولی تو که صدای منو داری چرا داد میزنی...خب گوشم درد گرفت... صداشو اورد پایین و گفت: ببخشید فکر کردم تو هم مثل من صدا رو ضعیف میشنوی...نگفتی چی؟؟ در حالی که انگشتم و کرده بودم تو گوشم و اینور و اونورش میکردم تا درد گوشم کم شه گفتم: من چه میدونم چی....اومده دنبالمون تا بریم ویلاشون دیگه                 صدای داد ریحانه باز هم بلند شد: حنانه دارم میام تو....دعا کن دستم بهت نرسه...خندم گرفت....انگار علی صدای خندم و شنید که گفت:به چی میخندی؟؟؟با تعجب گفتم:تو صدای خنده ی من و شنیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟با لحن عصبی گفت:ببین حنانه من و حمید داریم میایم دنبالتون..تو و ریحانه منتظر ما میشینید تا ما بیایم فهمیدی؟؟؟؟واسه چی؟؟؟؟؟؟؟ریحانه اومد داخل و با چشم غره زل زد به من.صدای علی عطا با حرص اومد که انگار مثلا داشت زیر لبی جوری میگفت تا من نفهمم:لااله االله اله...ولی نمیدونست داره بلند صحبت میکنه و ممکنه من بشنوم..با عصبانیت گفتم:تو باز گفتی لااله الله اله؟؟؟این بار واسه چی؟؟؟؟؟؟؟؟لابد این بار هم ناخواسته نفسام خورده به گوشیت هان؟؟؟؟؟ریحانه اومد جلو و با حرکات اشاره و اسلوموشن از من پرسید که کیه دارم باهاش حرف میزنم.کف دستمو به علامت وایستا گرفتم جلو صورتش و منتظر جواب علی عطا شدمبر شیطون لعنت.....ببین حنانه تو و ریحانه حق ندارید از خونه برید بیرون.فهمیدید یا نه؟؟؟؟با حرص گفتم:اصلا به من چه بیا به خود ریحانه بگو؟؟گوشی رو داشتم میدادم به ریحانه که شنیدم با داد گفت:تو که گفتی ریحانه اونجا نیست؟؟؟؟؟ریحانه گوشی رو از من گرفت و گفت: الو علی چرا داد میزنی؟؟؟؟؟؟؟ ...........................من؟؟؟؟من تا همین الان بیرون بودم منتظر حنانه تا بیاد با شمیم بریم خونشون.داشتم ناخونامو میجویدم و به دهن ریحانه نگاه میکردم که صدای داد علی عطا به گوشم رسیدحق ندارین برید خونه شمیم اینا فهمیدی ریحانه؟؟؟ریحانه با تعجب گفت:علی چرا فریاد میزنی؟؟؟؟؟؟؟؟مگه چی شده؟؟؟؟؟؟چرا نباید بریم؟؟؟؟؟..........اخه واسه چی؟؟؟؟؟...................ریحانه اومد روی تخت نشست و گفت:من به مامان و مادر شمیم چی بگم؟؟؟؟؟؟........اخماش رفت تو هم و گفت:اما علی....و بعد به صفحه گوشی زل زد و بعد متوجه من شد و گفت:تو معلومه کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟لبه تخت نشستم و گفتم:داشتم میومدم بیرون که صدای گوشیت و شنیدم و جوابش دادم که داداشت یه لحظه کنترلش و از دست داد و ادامه ماجراگوشی رو مدام تو دستش میچرخوند و به من نگاه میکرد.یکدفعه عصبی گفت:دختر خوب اخه چرا جواب تلفن و دادی....حالا الان ابرومون پیش شمیم اینا میره...قیافمو ناراحت کردم و گفتم:ئه به من چه؟؟؟؟من از کجا میدونستم علی توپش پره و میخواد منو به توبره ببنده؟؟؟؟دستشو به گوشه چادرش کشید و گفت:ای وای شمیم بیرون منتظر منه...               از سر جاش بلند شد و گفت:من میرم بهش بگم بیاد تو یه فکری میکنیم حالا.بعد داشت میرفت سمت در و گفت:حنانه اماده باش الان علی میاد.....نزار دوباره مارو به توبره ببندهنیشمو باز کردم و گفتم:باشه تو برو...کلافه از در اتاق رفت بیرون.رو تخت و نگاه کردم.دیدم باز گوشیرو نبرده.خوشحال به سمت گوشی رفتم و دکمه تماسها رو زدم.رو شماره علی با ناخن ضربه زدم که سه تا گزینه اومد.اولیش تماس دومیش دیدن شماره تلفن سومیش اس ام اسرو اخرین گزینه با ناخن ضربه زدم و نوشتم: پسر خاله این کارا اصلا در شان شما نیست....بهتره تو رفتارتون تجدید نظر کنید..... نگران اوضاع و احوال شما دختر خالهو بعد گزینه ارسال و زدم و منتظر دلیوریش شدم.صدای دینگ دلیوریش یه لبخند کمرنگ و رو لبام نشوند.گوشی رو تو جیبم گذاشتم و از اتاق خارج شدم.ریحانه بعد چند دقیقه تنها با لب و لوچی اویزون وارد خونه شد.چی شد؟؟؟؟؟؟شمیم کوشش؟؟؟اومد رو مبل نشست و گفت:رفتناراحت شدم و گفتم:ئه کجا رفت؟؟؟؟؟دستاشو رو دسته های مبل گذاشت و گفت::بهش گفتم نمیتونیم بیایم گفت که خوش باشیم و خدافظی کرد و رفت... صدای بوق ممتد ماشین نذاشت از ریحانه سوالمو بپرسم.من و ریحانه بهم خیره شدیم و بعد از جامون بلند شدیم و بعد از قفل کردن در از باغ بیرون رفتیم.به محض خارج شدن از در باغ علی عطا رو تو ماشین با یه ژست قشنگ درحالی که با لباس استین کوتاه ابی رنگ و یه عینک روی چشمش به روبه رو خیره شده بود و کنارش حمید هم با یه تیشرت قرمز رنگ و یه عینک مگسی رو چشمش سرشو به صندلی تکیه داده بود دیدم. سوار ماشین شدیم.هیچکدوممون به هم سلام نکردیم.حمید که معلوم بود چرا ناراحته...ریحانه هم که به نامحرم سلام نمیکرد ولی نمیدونم چرا به علی سلام نکرد.علیی هم که عصبی بود و با خودش هم قهر بود.فقط من مونده بودم که منم با بقیه هم رای بودم...صدای زنگ گوشی ریحانه از تو جیب من بلند شد.سریع گوشی رو از تو جیبم در اوردم و گرفتم سمت ریحانهریحانه هم بعد از نگاه رو صفحه گوشی گفت:مامانهو بعد تلفن و جواب دادبله.....سلام مامان ... ما؟؟؟؟؟و بعد به علی عطا نگاه کرد و گفت:راستش راستش...علی عطا رو به ریحانه گفت:گوشی رو بده به منریحانه هم گفت:مامان یه لحظه گوشی و بعد گوشی رو داد دست علی علی عطا هم خیلی اروم و مودب گفت:سلام مامان........اجازه بده حرف بزنم مادر من....بابا من و حمید میز و رزرو کرده بودیم.....حالا مگه چی شده؟؟؟ما مواظبشونیم..............علی عطا با حالت عصبی گفت:اما اخه......مام..........چشم چشمو بعد گوشی رو قطع کرد و گوشی رو انداخت رو داشبورد.             منو ریحانه بهم نگاه کردیم.علی عطا مسیر اومده رو دور زد.و پاشو گذاشت رو گاز .بعد چند لحظه جلوی یک در بلند و شیک قهوه ای رنگ نگه داشتو و رو به ریحانه گفت: ریحانه تو هم با من پیاده شو ریحانه بی حرف مثل علی عطا از ماشین پیاده شد.چون شیشه ها بالا بود صداشون نمیومد ولی داشتن با هم حرف میزدند.جلوی در خونه رفتن و با دست روی در کوبیدن.بعد از چند لحظه یه مرد پیر که فکر کنم سرایدار بود در و باز کرد.علی عطا یه چیزی بهش گفت و ریحانه همراه با علی عطا به داخل ویلا رفتن و سرایدار هم در باغ و بست. سرمو به شیشه تکیه دادم و از حمید پرسیدم: چطوری؟؟ خیلی کوتاه و معمولی گفت: همونطوری داشت خنده ام میگرفت که دوباره سمج شدم و گفتم: دقیقا کدوم طوری؟؟؟؟؟ یه نفس بینهایت عمیق کشید و گفت: حال خوبی ندارم.احساس میکنم دنیام تیره شده.میخوام دوباره درخواستمو تکرار کنم ولی اخه این بار موضوعش با همه چی فرق میکنه.... ناراحت پرسیدم چه فرقی؟؟؟؟؟؟ دستشو تو موهاش فروکرد و گفت: این بار ریحانه مثل بقیه نبود که بگه نه تا من هم برام مهم نباشه.....این دفعه من عاشق شدم...این دفعه من.... اشکم از روی گونه ام سر خورد و گفتم: این دفعه چی؟؟؟؟؟ تا لرزش صدام و شنید به سمتم برگشت و با بهت بهم خیره شد.به شیشه عینکش زل زدم که خودم تو شیشه عینکش معلوم بودم.از زیر شیشه حمید یه قطره اشک اومد پایین.انگشت شصتم و به سمت صورتش بردم و اشکشو با دستم پاک کردم و با بغض گفتم: میفهمم چی میگی حمید.....درک میکنم که چی میگی داداشی.... لباش لرزید و گفت: تو نمیفهمی چون عاشق نشدی. بغضم ترکید و گفتم: من؟؟؟؟حمید من نمیفهمم؟؟؟؟؟؟من که 1 ماهه درد تویی رو دارم که تو جرئت ابرازش و داری و من ندارمش.... عینکشو از روی صورتش برداشت و گفت: حنانه باور کنم که تو هم درد عاشقی رو چشیدی؟؟؟؟ اشکام شدت گرفت و گفتم: اره باور کن که حنانه...خواهر سبک تو که همه اش مایه ابرو ریزیه...عاشق یه مرد کامل شده که شبا تو خیالش اونو واسه خودش داره.....عاشق پسری که خیال منو دزدیده... با هق هق ادامه دادم... عاشق کسی که نزدیکمه ولی دورتر از دورهاست..... و بعد بلند زدم زیر گریه....کی میدونست که عشق من با اینکه با یه نگاه شروع شد ولی ریشه هاش از یه درخت کهن هم قوی تره..... حمید سرم رو تو دستاش گرفت و گفت: حنا تا حالا ندیدم برای کسی اینجوری گریه کنی....راستشو بگو تو عاشق کی شدی؟؟؟؟ وسط گریه میخواستم بزنم تو ملاجه این حمید.نمیدونم این جکای سال رو با فکر میگفت یا نه همینجوری.... سرمو از بین دستاش کشیدم بیرون به چشمای کمی سرخش نگاه کردم و گفتم: حمید تو واقعا نمیدونی من عاشق کی شدم؟؟؟               سرشو تکون داد و گفت: حدس میزنم. وای خدا جون این حمید تو این مواقع حدس هم میزد و من نمیدونستم؟؟؟؟؟واقعا داشت خندم میگرفت.با حرص گفتم: اونوقت حدس میزنی من عاشق کی شدم؟؟؟؟؟؟ خواست دهنشو باز کنه و حرفشو ادامه بده که همزمان در ویلا باز شد و اول علی عطا با عصبانیت و بعد ریحانه با یه لبخند کمرنگ و در اخر شمیم با چهره ای که


مطالب مشابه :


اشک عشق (2) قسمت 11 ( قسمت آخر )

رمــــان ♥ - اشک عشق (2) قسمت 11 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 48




اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر )

رمان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر ) اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر ) تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۲/۰۵/۰۶




اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر )

رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر )




اشک عشق (1) قسمت 7

رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 7 اخر سر علی رو صدا زدم رمان اشک عشق (1)




اشک عشق (1) قسمت 4

رمــــان ♥ - اشک عشق (1 اشک عشق (1) قسمت 4 دستاش رو دو طرف رونای پاش انداخت.اخر سر سکوتمونو




اشک عشق (2) قسمت 8

رمــــان ♥ - اشک عشق (2) قسمت 8 - میخوای رمان بخونی؟ (قسمت آخر) رمان طوفان ديگر 10. رمان طوفان




اشک عشق (1) قسمت 1

رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 1 دقیقا انتهای دو سالن اخر و چسبیده به اشپز خانه رمان اشک عشق (1)




اشک عشق (1) قسمت 8

رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 8 رمان شراره عشق 14(قسمت آخر) رمان شراره عشق 13. رمان شراره عشق 12.




اشک عشق (1) قسمت 3

رمــــان ♥ - اشک عشق (1 اشک عشق (1) قسمت 3. پایین بود و تند تند نفس میکشید.اخر سر اروم شد




اشک عشق (1) قسمت 2

رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 2 که سه تا پله اخر و تو تاریکی ندیدم و قل رمان اشک عشق (1)




برچسب :