غرور سنگی 4
ســـــــــــهاصبح از خواب بلند شدم و بدنم رو کش و قوس دادم ساعت 10 صبح بودهامون رفته بود..قرار بود امروز مونا بیاد خونمونبلند شدم کارام رو کردم لباسامو عوض کردم داشتم ادکلن می زدم زنگ خونمون به صدا در اومددر رو باز کردم با چهره خنده رو مونا رو برو شدمقیافش یک مقدار پخته تر شده بود..چشمای مشکی درشت با ابروهای پهن قهوه ای..وموهای فر که یک طرف صورتش ریخته بود- سلام بر خانوم خونه دارخندیدم بغلش کردم گفتم:- سلام به تازه عروس خودمونداخل شد وخونه رو برانداز کرد گفت:به به می بینم ..خونه شیکی داریزدم به پشت سرش..برو بشین که دلم برات خیلی تنگ شده
انگار خیلی خوشحالی به هامون رسیدی ..بیا اینجا که دارم از فوضولی میمیرمبا سینی شربت رفتم پیشش گفتم:بذار یه گلویی تازه کنی..بعدلیوان شربت رو برداشت یه ضرب سر کشید- اینم از شربت حالا تعریف کن ببینم
از کارش خندم گرفته بود خندیدم گفتم:خدا نکشتت فکر کنم 6 ماهه بدنیا اومدی و تموم جریان رو براش تعریف کردم وقتی جریان رو برای مونا تعریف کردم شوکه شده بود- یعنی تو فقط بخاطر عذاب وجدان… زن هامون شدی نگفتی اذیتت کنه..؟!!- چی کار کنم تقصیر من بود اون اتفاق..منم باید مجازات می شدم
- درسته تو هم تقصیر کار بودی… ولی کار سهیل بدتر بود با زن شوهر دار بودهیه نفس از اعماق وجودم کشیدم گفتم:- خدارو شکر الان از زندگیم کنار هامون خوشحالم..درسته زیاد احساسشو بروز نمی دهاونم بخاطر غرورشه ..ولی باهام خوب برخورد می کنه..هنوز هم میترسم مثل اون روز منو پس بزنه
احساس یه دختر 15 ساله دارم که با عشقش ازدواج کرده رو دارم..- چی بگم؟!! آدم عاشق با احساس عمل می کنه وهمین که خوشحالی ..منم خوشحالم امیدوارم تا آخر عمرت باهاش باشی..لپشو کشیدم گفتم:- تو هم فکر کنم شوهر بهت ساخته لپ دراوردی..راستی شما چی جوری با هم نامزد کردید
- ما ..هیچی تو شرکت عموی سینا کار میکردم که سینا رو اونجا دیدم اظهار آشنایی کرد ..هروز همو میدیدم و با هم شوخی می کردیمیه روز هم ازم اجازه خواست تا با خانوادش بیان خواستگاری منم توی این چند ماه شناخته بودم پسری با مسولیت و شادی بود..و باهم نامزد کردیم
- یعنی تو عاشقش نیستی- نه ..مثل تو عاشقش نیستم ولی دوسش دارم کیفشو برداشت موبایلشو در اورد نگاه کرد گفت:مامانم 3 تا پیام داده که کجایی..؟!!من دیگه برممنم بلند شدم گفتم:کجا بذار ناهار بخوری بعد برو
بغلم کرد و صورتم رو بوسید..- ان شاءالله دفعه بعد میام ..الان کارام مونده برم به بقیه کارام برسممنم بوسش کردم گفتم:- پس دفعه بعد میایی تا شب باید پیشم بمونیوقتی مونا از خونمون رفت زنگ زدم به هامون ..دیدم من پشت خطیشم می خواستم قطع کنم ..تماس وصل شد هول شدم سریع گفتم:- سلام هامون- سلام کاری داشتیرفتم سمت مبلای راحتی خودمو انداختم روش گفتم:- خوب همین الان مونا از خونمون رفت کارت نامزدی رو اورده بود..زنگ زدم بگم میخوام برم لباس بخرم- الان میخوای بریداشتم ناخونامو زیرشو تمیز میکردم گفتم: - الان که نه.. یه یک ساعت دیگه- صبر کن میام دنبالت با هم بریم ..منم میخوام کت شلوار بگیرم..خوشحال شدم ..گفتم:- پس من حاضر میشم تا تو بیاییگوشی رو که قطع کردم..بلند شدم از خوشحالی بپر بپر کردم.. اخ جون خرید با هامون چه کیف میدهرفتم توی اتاق خواب ..یاد دیشب افتادم که منو بزور انداخت تو بغلش..اصلاً این بشر جز زور..چیزی رو بلد نبودبعضی وقتا از غد بودنش خوشم میومد ..بعضی وقتا دوست داشتم سرشو بکنم
روتختی بادمجونی رنگ تخت رومرتب کردم وبالشتا روصاف کردم..نشستم روی تخت..فکر کردم که کدوم مانتوم رو بپوشم… همه مانتوهام مال وقتی که تو خونه سهیل بودم ..اون همش دوست داشت مانتو هام اندامی وکوتاه باشهراست میگفت هامون خیلی..بی بخار بود..همش می خواست جلوی دوستاش منو به نمایش بذارهمجبور شدم یکی از همون مانتو کوتاه هامو بپوشم..
حاضر شده بودم داشتم آرایشم و چک میکردم..صدای هامون اومد که داشت اسممو صدا می کردکیفمو برداشتم از پله ها رفتم پایین..دیدم همین جور داره بهم نگاه میکنه- این چیه پوشیدی..؟!! خودمو برانداز کردم گفتم:- خوب..مانتوس دیگه
- اِ نه بابا من فکر کردم لباس خونگیه..منظورم چرا اینقدر کوتاه به زور به رونت رسیدهخوب چی کار کنم همه مانتوهام ..همین جوری هستند..- برو همون مانتویی که اون روز پوشیدی رو بپوش.. تا بریم برات بخرم..در ضمن همه مانتوهاتو می ندازی دور..چیه اینااز اینکه به تیپم اهمیت می داد خیلی خوشحال شدم..رفتم بالا ..تا مانتوم رو عوض کنمهـــــــاموناین دختره چی فکرمیکنه..؟!!که منم مثل اون شوهرسابق اسگلشم ..مانتوش که همه وجودشو انداخته بود باهاش بره بیرونماشین رو تو پارکینگ پاساژ گذاشتم..پیاده شدم رفتم سمت سها.. گفتم:- بیا بریمبا هم رفتیم داخل پاساژ..رفتیم قسمت لباس مجلسی ..زیاد از مدلاش خوشم نمیومد همشون یا کوتاه بودند یا زیادی باز بودندداشتم از پشت ویترین به لباسا نگاه میکردم..- نگاه کن هامون اون لباسه قشنگه..جهت نگاه سها رو گرفتم ..دیدم یه پیرهن پشت گردنی کوتاه با یه کت نیمه روش بود رنگشم نسکافه ای بوداز مدلش خوشم اومد گفتم:- بریم ببینیم..
با هم داخل مغازه شدیم فروشندش زن بود..مدل لباس روبهش نشون دادیملباس رو داد به سها تا پرو کنه..کیفشو گرفتم گفتم:- برو تو اتاق لباستو عوض کنیه 5 دقیقه ای طول کشید که سها صدام کرد..رفتم در زدم..درو باز کرد
وای خیلی بهش میومد..هیکلش واقعاً قشنگ بود..گفتم:- خوبه فقط کوتاه- خوب یه ساپورت مشکی میپوشم که پاهام لخت نباشه- باشه پس در بیار تا حساب کنم
درو بست تا لباسو در بیاره..هیکلش بد منو وسوسه کرده بودلباسو از لای در بیرون داد گفت:- بگیرشلباسو گرفتم دادم به فروشنده..کارتمو در اوردم رو کارتخوان کشیدم و رمزشو زدمسها بیرون اومد..پاکت لباس و برداشتم ..گفتم:- بریماز مانتو فروشی سه دست مانتو مناسب گرفتیم..رفتیم سمت کت شلوار فروشیاز یه کت شلوار خوشم اومد رنگشم مشکی بود..رفتم پرو کردموقتی اومدم بیرون دیدم چشاشو شگفت زده کرده
- وای هامون چقدر بهت میادرفتم جلوی آیینه خودمو دیدم واقعاً بهم میومد ..به فروشنده گفتم :- همینو برمیدارمکت شلوار رو که گرفتیم رفتیم بیرون پاساژ- هامون میشه بریم بستنی بخوریمیه نگاه کردم گفتم:- باشه میگیرم..ولی تو ماشین میخوری- اخه چرا..؟!!آخه بستنی رو بد می خوری ..دوست ندارم همه نگات کننانگاراز حرفم ناراحت شد..گفت:-اصلاً نمی خواد بگیری
سوویچ ماشینو بهش دادم گفتم:- بیا تو برو تو ماشین.. تا من بیامرفتم بستنی فروشی یه بستنی قیفی وانیلی گرفتم ..رفتم سمت ماشیندر ماشین رو باز کردم..نشستم بستنیو سمتش بردم گفتم:- بیا بگیر
- سرشو اونور کرد گفت: - نمیخوامخیلی خودمو کنترل کردم تا چیزی نگم ..بدم میود از این لوس بازیای دخترا..ولی سها برای من فرق داشت- بیا داره آب میشه..دستم خسته شد ..روشو برگردوند بهم یه نگاه کرد بستنی رو گرفت
فقط میخواست ناز کنه..شروع کرد به بستنی خوردن..مثل بچه ها می خوردمنو وسوسه کرده بود دلم میخواست ببوسمش..به اطرافم نگاه کردم دیدم هیچ کی نیست..دیگه نتونستم تحمل کنم
بستنی رو ازش گرفتم دولا شدم از شیشه انداختم پایین..همین جور داشت با تعجب منو نگاه میکردلبامو گذاشتم روی لباش ..و با ولع لباشو بوسیدم اولش هیچ کاری نکرد ولی بعد همکاری کردداشتم کنترلمو از دست میدادم..سرمو اوردم بالا هردومون نفس ..نفس میزدیم
سوییچ ماشین رو پیچوندم وماشین رو روشن کردمموبایلم زنگ خورد شماره خونمون افتاده بود همونجور که دنده رو عوض میکردم دکمه اتصال رو زدم- جانمدیدم سها داره از گوشه چشم منو نگاه میکنه- سلام هامون جان خوبی ..سها خوبه- ممنونم عزیزم شما خوبیسریع سها برگشت تا ببینه با کی صحبت میکنم..دلم براش سوخت اگه دوست دخترم بوداذیتش میکردم ولی سها نه
- خداشکر پسرم زنگ زدم تا شب شام بیایید اینجاباخنده گفتم- چشم مامان جان شب میاییموقتی سها فهمید با مامانم صحبت میکنم خیالش راحت شد وبه صندلیش تکیه دادســـــــــــهاوقتی فهمیدم هامون با مادرش صحبت میکنه خیالم راحت شد..کنجکاو شده بودم ببینم کیه ..؟!!که میگه عزیزم..اخه به من نمی گفت..راستش به مادرش حسودی کردم وقتی بهش گفت عزیزمبه خونه رسیدیم ..خریدامو جا به جا کردمدنبال یه لباس میگشتم چون امشب میخواستم خودمو خوشگل کنم یه لباس یقه شل کرم قهوه ای پوشیدم..همه اونجا بهم محرم بودند پس پوشش انچنانی نمیخواستشلوار قهوه ای مخملم رو پام کردم یه آرایش خوشگل هم کردم ..
داشتم حاضر میشدم که هامون اومد تو اتاق منو یه نگاه کرد رفت سمت کمد..تا لباساشو عوض کنه..دریغ از یه کلمه عاشقانه..از روز اول بهتر شده بود ولی احساسشونمیگفت ..اینم برای یه زن خیلی درد ناکه ..که عشقش ابراز احساسات نکنه
ولی چون دوسش داشتم ..میتونستم تحمل کنم ..باهم به خونه مادرش رفتیم ..خونشون خونه ویلایی بود با یه حیاط بزرگ وبا گل کاری ..که توی باغچه ها شده بود خیلی زیبا شده بود
هامون ماشین رو داخل حیاط برد..هامین برادر کوچیک هامون اومد بیرون وبا خوشحالی گفت:مامان ..مامان بیا هامون اینا اومدند..تا هامون نزدیکش شد پرید بغلش ..هامون دست کشید تو موهاشو بهم ریخته کردپسر دوست داشتنی بود
لبخند زدم مادر هامون شوکت خانم اومد بیرون گفت:سلام عزیزم خیلی خوش اومدی..منم بوسیدمش گفتم:ممنونم مامان جان..هامین رو کرد به من گفت:سلام سها جون..خوبی
خم شدم روی لپشو بوسیدم گفتم:- سلام به روی ماهت عزیزمهمگی با هم رفتیم داخل خونه..خونشون دوبلکس بزرگ بود که همه خونه با وسایل شیک وانتیک تزیین شده بودروی مبل نشستیم شوکت خانم ابمیوه اورد تا بخوریم
هامین دسته پلی استیشنو گرفت گفت:- هامون بیا یه دست بزنیم..هامون خندید گفت:ای بابا دوباره میخوای 6..7 تا گل بزنم بهت
- نه خیر اون مال اون موقع ها بود که زن نداشتی الان رو دست من بلند نمیشههامون رو دیدم چقدر خوشحال بود که پیش خانوادشه..واز اینکه خوشحال بود منم خوشحال بودمهامون نشست با هامین فوتبال بازی کردن
رفتم تو اتاق هامون این اولین باری بود که اتاقش رو میدیدم..دیوار اتاقش کرم یه تخت یه نفره با روکش قهوه ایکه با پرده اتاقش ست بود ..یه میز کامپیوتر تو گوشه اتاقش وچند تا عکس خانوادگی که قاب کرده بود تو اتاقش زده بودبه یکی از عکساش نگاه کردم که هامون داشت موهای هامین رو بهم میرخت ..چقدر خنده بهش میومد..
مانتوم رو در اوردم از اتاق بیرون اومدمرفتم داخل آشپزخونه به شوکت خانم که داشت سالاد درست میکرد گفتم:- مامان جان کمک نمیخوای بذار من بقیه سالاد رو درست کنمبا خنده مهربونی بهم نگاه کردگفت:- نه گلم دیگه کارام تموم شد.. اگه زحمتی نیست اون لیوانا رو از بالای کابینت بیار
- چه زحمتی عزیزم..پاهامو بلند کردم ..وبه اندازه تعدادمون یعنی 5 تا لیوان برداشتمشوکت خانم لیوانا رو شمرد گفت:- مادر جان 3 کم گذاشتی ..- مگه بغیر از ما ..کسی دیگه هستشوکت خانم داشت روی سالاد رو تزیین میکرد- آخ ببخشید یادم رفت بگم..خاله …هامون با بیتا بردیا هم شام دعوتنهمون لحظه صدای زنگ ایفون تصویرشون اومدهامون دست از بازی کشید رفت سمت ایفون تا ببینه کیه..؟!!وقتی ایفون رو نگاه کردگفت:- مامان اینا اینجا چی کار میکنند..؟!!برام سوال شد که چرا هامون ازشون بدش میاد..؟!!من رفتم شالم رو سرم کردم رفتم نزدیک در ورودی بغل هامون ایستادم تا از مهمونا استقبال کنمیه خانم تپل قد کوتاهی که موهاش رنگ شرابی بود با یه نگاه مهربون گفت:- سلام سها جون چه عجب ما شما رو دیدیم ومنو بوسیددر مقابلش بوسیدمش گفتم:- ما کم سعادتیم شمارو نمیبینیمرفت هامون رو بغل کردپشت سرش یه دختر برنزه بالبای پرتز شده بینی عمل شده داخل اومد ودستشو جلو اورد و با عشوه گفت:- سلام..من بیتا هستم دختر خاله هامونیجانم این چی گفت..؟!! هامونی..پشت سرش یه پسر قد بلند وخوش تیب با چهره جذابی اومد بهم سلام کردگفت:- سلام من بردیا پسرخاله هامون هستم..خوشبختم- بابا نمیخواد لفظ قلم صحبت کنی ..همه میدونند چه جونوری هستیهامون بغلش کرد زد به شونه اش گفت:تازگی ها سرت شلوغ شده کلک..دیگه هیچ جا پیدات نمیشه یه چشمکی زد..در حالی که داشتند میرفتند سمت پذیرایینکنه دخترا ولت نمیکنندرفتم با خوشرویی نشستم روی مبل..بیتا بهم مغرورانه نگاه میکرد..اصلاً از طرز نگاش خوشم نمیومدفکر میکرد انگاراز من خیلی سرترشوکت خانم میوه اورد وبیتا رو کرد به شوکت خانم گفت:- خاله راستی از بهار چه خبر..من خیلی دوسش داشتم حیف که نشد
از حرفش داشتم آتیش میگرفتم ..دختره عملی هامون برگشت گفت:برای چی ازش خبر داشته باشیم..دختره معلوم نیست الان با کدوم خریهشوکت خانم یه چشم غره ای به هامون رفت یعنی زشته- خوب چرا ناحت میشی هامونی..من فقط ازت سوال کردم..
چقدر مسخره میگفت هامونی..حالا فهمیدم چرا هامون از اومدن اینا ناراحت شدهامون با اخم بهش نگاه کرد گفت:- دفعه دیگه مواظب باش چی میگیاز دست تیکه های بیتا خسته شده بودم ..آقا شهرام طرفای ساعت 9 اومد منو بامهربونی بغلم کرد گفت:- خوش اومدی دخترم..
سر میز شام بیتا هی زل میزد به هاموندختر پررو خجالت نمیکشه جلوی من زل میزنه به هامون ..شیطونه میگه برم چشاشو با همین ناخونام در بیارم - سها خانم میشه اون پارچ دوغ رو بهم بدید برگشتم دیدم بردیاستبا لبخند پارچ رو برداشتم و بهش دادمدوست داشتم هر چی سریع تر از اونجا بریمشب هر دومون با خستگی به خونه رسیدیم ..و من تا دراز کشیدم خوابم بردامروز چهارشنبه ست روز نامزدی مونا رفتم حمام ..بعد از حمام موهامو با سشوار خشک کردم وبا دستگاه (این استایلر)موهامو حالت دار کردم..سایه کرم قهوه ای زدم رنگ لباسم نسکافه ای بود..رژگونه قهوه ای براق چون سایه ام مات بود از رژگونه براق استفاده کردم
رژلب..قهوه ای کمرنگ که به نسکافه ای می خورد زدم..یه نگاه به خودم کردم..با خودم گفتم چه کردی دختر با خودتمانتوم رو پوشیدم وشال نسکافه ای رنگم رواروم انداختم روی سرم..بخاطر اینکه موهام خراب نشه..رفتم پایین پله هاتودلم یه سوت کشیدم گفتم:آقا چه شیک شده..امشب دخترا بانگاهشون میخورنش- من حاضرم..
برگشت منو نگاه کرد.. بدون هیچ تعریفی گفت:- بریمبه باغ رسیدیم..میخواستم پیاده بشم هامون گفت:- صبر کن با هم بریمباهم پیاده شدیم رفتیم داخل باغ..چه خبر بود ..؟!!جمعیت زیادی اومده بودند
با هامون رفتیم سمت بچه های دانشگاه ..با همه سلام کردیم..همه با تعجب داشتند به ما سلام می کردندنشستیم پشت میز من منتظر مونا بودم تا بیاد..خیلی دوست داشتم ..ببینم چی جوری شده..؟!!- نمیخوای مانتوت رو دربیاریاصلاًحواسم به مانتوم نبود ..
- چرا الان میرم درش میارم- زود بیا- رفتم سمت اتاقی که همه خانمها لباسشون رو عوض میکردند..مانتوم وشالم رو در اوردم و رژموتمدید کردمصدای کیل.. نشون از اومدن عروس وداماد رو میدادسریع وسایلمو بداشتم رفتم سمت میزمون..عروس وداماد به ما رسیدند باورم نمیشد این مونا باشه..یه لباس شب طلایی بلندپوشیده بود
قیافشم که کلی عوض شده بود..سینا هم عوض شده بودمونا تا منو دید اومد بغلم کرد..گفتم:- نشناختمت مونا چقدر زیبا شدیاز بغلم در اومد گفت:-چشمای قشنگت منو زیبا میبنه..
با سینا هم سلام کردم گفتم :- آقا سینا مبارک باشه ..سرشو خم کرد به حال احترام ..- ممنونم سها خانم..ورفتند سمت میز مهمونای دیگه
آهنگ شاد گذاشته شد وهمه رفتند وسط..هامون بلند شد گفت:- بیا بریم برقصیم فقط زیاد حرکات موزون انجام نده..دوست ندارم جلب توجه کنی..؟!!آخ..چی فکری در مورد من میکنه ..فکر میکنه خوشم میاد ..تو چشم باشم
رفتیم با هم رقصیدیم سعی کردم رقصم ساده باشه..با مونا هم یه آهنگ رقصیدمدیگه خسته شده بودم گفتم:- هامون خسته شدم بیا بریم بشینیم سر جامونهامون هم همراهم اومد ..نشستیم با دستمال کاغذی اروم عرقای پیشونیمو پاک کردم
- میشه بشینم..؟!!سرمو بلند کردم دیدم پگاه ..دوست دختر قبلی هامونهامون گفت: - خواهش میکنم بفرمایید..منم تعارف الکی کردم
- خیلی خوشحال شدم هامون جون به تو هم سها تبریک میگم..صداشو پر عشوه کرد گفت:- اوه راستی یادم رفت سها جون ..من قبلاً به شما توی کافی شاپ که با محمد یاسوجی بودی تبریک گفتم
وای خدای من ..آخر زهرشو ریخت..یادم نبود اون روز تو کافی شاپ بهم تبریک گفتآروم سرمو برگردوندم سمت هامون..دیدم چهرش عصبیه- پگاه جان هامون میدونه..نمیخواد گوشزد کنی عزیزمپگاه شونه هاشو انداخت بالا گفت: - من برای تبریک اومده بودم..من دیگه برم
دختر..حسود..چای شیرین ..بلند شد ورفتیه نگاه کردم به هامون دیدم داره یه جوری نگاه میکنه..بلند شدم گفتم: - من برم دستشوییرفتم داخل دستشویی…یه نفس عمیق کشیدم..شقیقه هامو مالیدم تا فکر کنم..جواب هامون روچی بدم..؟!!اومدم بیرون ..از پشت کشیده شدم..قیافه عصبی هامون رو دیدم- زود برو وسایلتو بردار..از عروس ودوماد خداحافظی بکن بریم- آخه زشت ..ما هنوز شامچونمو گرفت فشار داد..
- همین که گفتم برومی دونستم الان اخلاقش سگیه ومنتظر پاچه بگیرهبا هزار تا چاخان از مونا وسینا خداحافظی کردیم..رفتیم سوار ماشین شدیمآروم حرکت کرد..یه نیم نگاهی از گوشه چشم بهش کردم..دیدم آروم داره رانندگی میکنهوای این آرامش قبل طوفانه..
رسیدیم به خونه برای فرار سریع رفتم بالای پله ها سمت اتاقمون..مانتوم رو در اوردم- خوب میشنومبرگشتم دیدم هامون دست به سینه پشت سرم ایستاده ..هول شدم.و با پته بته…گفتم:- را..راستش
اومد جلو..منو چسبوند به دیوار..دستامو برد بالای سرم وانگشتامو لای انگشتاش گذاشت و محکم فشار داد..- بهتر به من دروغ نگی..وگرنه..یه فشار دیگه به انگشتام داد..با من طرفی
از درد صورتم جمع شده بود..بهش با بغض نگاه کردم گفتم:- به خدا دو سه روزپیش.. جلوی دانشگاه اومد گفت عاشق شده..می خوام شما منو راهنمایی کنی..من هم دید زشته جلوی دانشگاه..گفتم بریم کافی شاپ..بعد ازم خواستگاری کرد..یه فشار دیگه داد گفت:- خوب دیگه
- نمی دونست من با تو ازدواج کردم..بهش گفتم من شوهر دارم..و دو ..دوسش دارمدستامو ول کرد..رفت عقب بهم نگاه کرد..بهش زل زده بودمیه کشیده زد تو صورتم..صورتم از درد سوخت..اشک تو چشام جمع شده بود..دستمو گذاشتم روی صورتم
- اینو زدم بهت تا چیزی رو ازم پنهون نکنی بعد از دهن دیگران بشنومدوست نداشتم جلوش گریه کنم..اومدم که برم ..دستمو کشید - کجا..جوابتو نشنیدمبه چشماش زل زدمو محکم گفتم:-چشم ..حالا خوب شد..
اومدم دستمو بکشم دوباره منو چسبوند به دیوار ..چونمو با دستش بالا اورد..- حالا باید حرفایی که زدی بهم ثابت کنیبا بهت نگاش کردم ..منظورشو نفهمیدم..چونمو سفت گرفت ولباشو گذاشت روی لبهاماحساس آرامش کردم..منو بلندم کرد انداخت روی تختهـــــــامون
وقتی پگاه اون حرفو زد ..داشتم دیوونه میشدم..ولی جلوی پگاه خودمو به بی خیالی زدم..ولی از چشمام معلوم بود که عصبانیمپگاه کارشو کرد سریع رفت..داشتم می ترکیدم حتی دوست نداشتم یه دقیقه دیگه اونجا باشم
باید سها برام توضیح بده..خیلی بدم میاد چیزی رو ازم پنهون کنن بعد از دهن دیگری بشنومبا هزارتا دروغ با سینا ومونا خداحافظی کردیمخودمواروم نشون دادم..منتظر بودم برسیم خونهوقتی که گفت به پسره گفته من شوهرمو دوست دارم..یه احساس خوبی بهم دست داد..
احساس اطمینان.. ولی خیلی از دستش شاکی بودم..چرا به من نگفت.چرا از پگاه شنیدم ..فردا اون منو مسخره کنه از عصبانیت یه سیلی خوابوندم توی صورتش..ولی وقتی چشمای پر اشکش رو دیدم قلبم آتیش گرفتاز کرده خودم پشیمون بودم
غرورم اجازه نمیداد ازش معذرت خواهی کنم ..به چهره معصومش نگاه کردم چقدر دوست داشتم ببوسمش..دیگه منتظر حرکتی نبودم..بوسیدمش ودوباره باهم یکی شدیم..
فردا آن روز صبح که رفتم شرکت ..دیدم مدارکامو توماشین جا گذاشتم..سریع سوارآسانسور شدم..رفتم طبقه همکف..ماشینم رو اون سمت خیابون پارک کرده بودم.. دزد گیرشو زدم اومدم از خیابون رد شم..یه آن نفهمیدم چی شدش..
پرت شدم روی زمین..کمرم انگار از بدنم کنده شده بود..روی سرم احساس خیس بودن کردم وچشمام سیاه شدســـــــــــهاصبح صدای زنگ موبایلم میومد..حس اینکه بلند بشم ونداشتم دستمو دراز کردم موبایلو از روی عسلی بغل تخت برداشتمچشام هنوز بسته بود..بدون اینکه به شماره نگاه کنم..با صدای خواب آلود..گفتم:- بله- سها دخترم..سریع چشامو وا کردم صدای پدر شوهرم بود..- بله بابا..چی شده..؟!!- هیچی دخترم ..هامون تصادف کرده الان بیمارستان ..خواستم خبرت کنم بیای اینجاکلماتش برام گنگ بود..هامون تصادف کرده..هول شدم ..- کدوم بیمارستانهتا بیمارستان 100تا آیة الکرسی خوندم..اشکام یه ریز میومد..داخل بیمارستان شدم.. باآسانسور رفتم طبقه چهارماصلاً تو حال خودم نبودم..دیدم پدر شوهرم با مادر شوهرم اونجا ایستادندرفتم جلو با شوک گفتم:- بابا چی شده ..هامون کجاست..؟!!شوکت خانم با گریه بغلم کرد گفت:- دخترم فقط خدا خیلی بهمون رحم کرده..پدر شوهرم بهم نگاه کرد ..- دخترم چیزی زیادی نشده فقط سرش شکسته که دارند بخیه میزنند..کمرشم یه مقدار آسیب دیده اونم ام..آر..آی..داده.. باید منتظر جواب باشیم
یه نفس از اعماق وجودم کشیدم..نشستم روی صندلی گفتم:- خدایا شکرتنزدیک یک ساعت خبری از هامون نبود تا اینکه در باز شد..پرستار بیرون اومد..گفت:-براش آرام بخش تزریق کردم الان خوابیدههمگی رفتیم تو دیدم سر هامون باند پیچی شده..دوباره گریم گرفت..فکر می کردم اگه براش یه اتفاقی میوفتاد چه خاکی بر سرم میکردم..؟!!یکی دستشو رو شونم گذاشت دیدم..پدر شوهرمه..
- دخترم باید خدا رو شکر کنیم اتفاق بدتری براش نیوفتاده- آخه چه جوری تصادف کرده..؟!!- مثل اینکه داشته می رفته سمت ماشینش..یه ماشینی که رانندش داشته با موبایلش حرف میزده هامون رو ندیده..زده بهش دوست داشتم..برم صورت راننده رو که داشته با موبایلش صحبت میکرده خورد می کردم
شوکت خانم به حالت نفرین زد روی سینه اش گفت:- الهی خیر نبینه این راننده..ببین پسرمو به چه روزی انداخته..تا یک ساعت همین جور نشسته بودیم ..پدر شوهرم نشسته بود روی صندلی ..مادر شوهرم هم داشت با تسبیحش..ذکر میگفتتا اینکه شنیدم هامون داره ناله میکنه..میگه آب..
همگی از جامون بلند شدیم..سریع رفتم پارچ آب وبرداشتم و آبو ریختم توی لیوانسرشو تا نیمه بلند کردم تا بتونه آب رو بهتر بخوره..لیوان آب رو بردم سمت لباش..اول بهم نگاه کرد بعد آب رو خورد
تموم که شد بهم نگاه کرد گفت:- مرسی ..چه قدر مظلوم شده بودیه مرد قد دبلند وچهارشونه ای که فکر کنم.. دکتربود با یه پرستارچاق قد کوتاه داخل اتاق شدند..
با یه پاکت عکس بزرگ فکر کنم جواب ام..آر..آی..بوددکترعکسو گذاشت روی دستگاه ..گفت: - مهره کمرش آسیب دیده ..باید عمل بشهدستمو کشیدم روپیشونیم ..داشتم دیوونه میشدمپدر شوهرم با چهره غمگین به دکتر نگاه کرد:- آقای دکتر یعنی عمل کنه خوب میشه
- البته ..خوب میشه فقط بعد عمل نباید چیزای سنگین بلند کنهشوکت خانم شروع کرد به گریه کردن- الهی مادرت بمیره..شهرام ..بچمو ناکار نکنند
آقا شهرام رو کرد به شوکت خانم گفت:- نه خانم این چه حرفیه ..مثلاً اینا دکترن..روزی چند تا از این عملا انجام میدنبه هامون نگاه کردم ..زل زده بود به پنجرهدو روز از عمل کمرهامون می گذره ..خدارو شکر حالش بهتر شده..دکترکه اومد ..هامون رو معاینه کرد..گفت:- خدارو شکر..عملش موفق بوده..ولی….من وهامون توجهمون رو به دکتر دادیمرو کرد به هامون..شما متاسفانه نمی تونید بچه دار بشیدچشام از شوک گشاد شده بود..گفتم:- آقای دکتر یعنی چی..؟!! یعنی ما هیچ وقت نمی تونیم..دکتر گفت:- شاید معجزه رخ بده..ما هیچی از اون بالایی نمی دونیمهامون ملحفه تختش رو تو دستاش مشت کرده بود..و فشار میدادحالم خیلی بد شده بود..برای یک مرد خیلی سخته که دیگه بچه دار نشهدکتربعد از چک کردن گفت:- فردا میتونید شوهرتون رو مرخص کنید
سرموتکون دادم به هامون نگاه کردم..بهم با عصبانیت نگاه کردوگفت:- چیه ..؟!!چرا اونجوری نگاه میکنی..؟!!
سرمو به طرف پایین بردم گفتم:- خیلی هادستشو به معنای حرف نزدن اورد بالا گفت:-تنهام بذار-آخهبا صدایی که از عصبانیت دو رگه شده بود گفت:- میگم تنهام بذارهـــــــامونهنوز تو شوکم..هنوز باورم نمیشه من دیگه نمیتونم پدربشم..امروز مرخص شدم با ماشین پدرم..رفتیم خونه پدرم..جلوی در برام گوسفند کشتن..مادرم با چشمای اشک آلود بهم نگاه میکرد..هامین هم غمگین بود گفت:- سلام داداشحوصله هیچکسی رو نداشتم حتی هامینبا سر جوابشو دادم..به کمک سها رفتمتو اتاق مجردیم.. دراز کشیدم..دوست نداشتم کسی مزاحمم بشه..از نگاه های ترحم آمیز سها هم خسته شده بودمهنوز خانوادم چیزی از این قضیه بچه دار نشدن من نمیدونندآخه خدا ..چرا..؟!! چرا..؟!!یعنی من نمی تونم از خون خودم بچه ای داشته باشم..
قرص ارامبخشم رو از روی عسلی برداشتم وخوردم تا دیگه بهش فکر نکنم..ازخواب بلند شدم دیدم مادرم بالا سرمه برام غذا اورده..ولی من هیچ میلی نداشتم ..بهش گفتم:-نمیخورم- ولی ..مادر اگه چیزی نخوری از این ضعیف تر میشی..
سها وارد اتاق شد گفت:- مامان بذار من غذاشو میدممادرم بلند شد وگفت -باشه.. واز اتاق بیرون رفت
سها بغلم نشست..بهم نگاه کرد..گفت:-تو روخدا هامون خودتو اینقدر داغون نکن..من حتی حوصله جوابشو ندارم..گفتم- میخوام برم خونمون.. زنگ بزن آژانس بیاد- ولی هامون مامانت..
-همین که گفتم..میخوام برم خونه خودمبلندشد و رفت بیرون ..بلند شدم نشستم..کمرم درد گرفت..ولی قلبم بیشتر درد می کردنا امید شده بودم..از روی تخت بلند شدم و دست به کمر اهسته از اتاقم بیرون رفتم…هامین رو دیدم که داشت با نگرانی نگام میکرد گفت:- داداش چرا بلند شدی..؟!!سها.. مادرم و پدرم بهم نگاه کردنندروکردم به پدرم گفتم:-میخوام برم خونه خودم زنگ بزنید.. به آژانستا مادرم اومد حرف بزنه پدرم دستشو بالا اورد..- باشه پسرم الان زنگ میزنمسها گفت:-پس من میرم حاضر میشم..بهش نگاه کردم گفتم:- دوست داری اینجا بمونسوار آژانس شدیم و رفتیم به خونمون..ســـــــــــهادلم خونه..رفتارای هامون دیوونم کرده..رسیدیم به خونمون ..کمکش کردم از پله ها رفتیم بالارو تخت دراز کشید می دونستم درد داره ..ولی از بس خوددار بود..حرفی نمی زد
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:- میخوام تنها باشم برو بیرونمنم بهش حق دادم..می دونستم در این مواقع آدم دوست داره تنها باشهرفتم پایین..توی گلوم بغض بود..لباسامو در اوردم رفتم حمام طبقه پایین..دوش آب رو باز کردمتا صدای گریمو هامون نشنوه..و به اشکام اجازه دادم ببارند
باید از خدا طلب بخشش کنم..خدایا منو ببخش من گناه بزرگی انجام دادماز اینکه دیگه نمی تونستم مادر بشم ناراحت بودم ولی ..بخاطر هامون خودمو خوب نشون می دادمسرمو کردم به سمت آسمون گفتم:خدایا منو بخش می دونم اشتباه کردم ..تو منو ببخش ..تو که کریمی تو که بخشنده ای از گناهم بگذرخدایا مگه نگفتی صد بار توبه شکستی باز آمنم دارم توبه میکنم..که دیگه خطایی نکنم فقط حال هامونم رو خوب کن
فردای اون روز سینا ومونا برای دیدن هامون به خونمون اومدند..سینا با خنده گفت:- مگه زاییدی که اینقدر تو جاتی پاشو..نپوسیدیهامون با بی حالی واخم به سینا نگاه کرد وگفت:- سینا اصلاً حوصله شوخی ندارممن ومونا نشسته بودیم و به حرفای اون دوتا گوش میکردیم- پاشو مرد..هر کی ندونه فکر میکنه ترکش خورده به جایی که نباید میخوردمن و مونا باهم خندیدیمهامون بهمون با اخم نگاه کردگفت:- دیشب تو دریا نخوابیدی..نمکدونیه چشم غره ای به هامون رفتم ..یعنی زشته-باشه بی جنبه من میرمالکی مثل زنا گریه کرد..گفت:-اصلاً تو لیاقت این همه محبتای من رو نداری..حیف اون همه ساندویچایی که تو شکمت کردم..از صورت هامون مشخص بود خنده اش گرفته ولی نمیخواد بخندهمونا روکرد به سینا گفت:- سینا بریم الان دیر میشهبه طرف مونا برگشتم گفتم:- کجا …؟!!من شام درست کردم..مونا صورتم رو بوسید وگفت:- شرمنده خونه خواهر سینا دعوتیم تولد پسرشه باید بریم اونجاسینا هم بهم گفت:-سها خانم ممنون ..زیاد این هامون روتحویل نگیر..وگرنه پیرت میکنهخندیدم به هامون که سگرمو هاش تو هم بود نگاه کردم گفتم:نگو تو رو خدا آقا سینا…الان مریضه ..وگرنه خودتون میدونی
-باشه از ما گفتن بود برگشت سمت هامون ..-هامون داداش کاری نداری و درگوشش یه چیزی گفتهامون زد تو سرش.. تا دم در بدرقشون کردم و رفتند..شام رو حاضر کردم بشقاب غذا رو گذاشتم توی یه سینی.. و بردم تو اتاق هامونداخل اتاق شدم..سینی غذا رو گذاشتم روی عسلی کنار تختهامون پشتش به من بود گفتم:- هامون جان غذا حاضرهبرگشت با عصبانیت گفت:- چیه چرا تنهام نمیذاری ..؟!! یک دفعه زد زیر سینی..تمام محتویات خالی شد روی زمینمن رفتم عقب بهش نگاه کردم..- چرا اینقدر بهم ترحم میکنی ..من احتیاج به ترحم ندارمبا بغضی تو گلوم نشسته بود گفتم:- هامون من..ترحم نمیکنم..من تو رو دوست دارم با صدای بلند فریاد زد:- نمیخوام دوسم داشته باشی..فهمیدی
بلند شد به طرفم اومد شونهامو گرفت گفت:- خیلی خوشحالی من اینجور شدم هان..اشک چشمامو گرفته بود ..وروی صورتم ریخت تا صورتم رو دید بیشتر عصبی شد گفت:-برو بیرون برای من الکی آبغوره نگیر می دونم ..از ته دل خوشحالی من اینجوری شدم..برو نمی خوام اون چشمای ترحم امیز رو ببینم .. منو هول داد سمت دربیرونم کرد و درومحکم بستبا همون حال رفتم پایین و نشستم یه گوشه ..تن سردمو بغل گرفتم وگریه کردم
1 ماه از عمل هامون میگذره..ولی هنوز هامون تو خودشه..من تو اتاق خوابمون نمی خوابیدم..شبا با گریه میخوابیدم..دوست دارم بهش نزدیک بشم..
دلم برای آغوشش تنگ شده بود برای گرمی نفساش.. ولی نمیذاره..همش تو خودشهصورتش لاغر شده بود ریشش هم بلند شده بود..تق و لق به شرکت میرفت..همش تو اتاقش بود..منم خوراک شب و روزم شده بود گریه..توی دانشگاه هم حواسم پی هامون بودشبا آروم گریه میکردم..تا هامون صدام رو نشنوه ..میدونستم تقاص گناهم رو میدم..پس گله ای از خدا نمیکردمهاموننصفه شب از خواب بیدارشدم دهنم خشک شده بود.. تشنه ام شده بود بلند شدم …طی این یک ماه سها پایین می خوابیداز پله ها رفتم پایین دیدم صدای ناله ای میادبا قدم های آروم رفتم تو آشپزخونه برقش روشن بود..دیدم سها با چادر نماز نشسته داشت گریه میکرد..دلم براش سوخت اون بدبخت هیچ گناهی نکرده بود..داشت مجازات میشد
یه سرفه کردم که نترسه..با دستش چشماشو پاک کرد برگشت به سمتم..گفت:- چیزی میخوای؟!!- تشنه ام شده بود اومدم آب بخورم..
بلند شد از جا ظرفی لیوان برداشت..و از آبسرد کن یخچال آب ریخت توی لیوان اومد روبروم ایستاد ..یه نگاه مهربون کرد گفت:- بفرما عزیزممن همین جور بهش زل زده بودم..دلم برای چشماش تنگ شده بود لیوان آب رو از دستش گرفتم..گفتم:- ممنون
همونجور که داشتم آب میخوردم نگاهم افتاد بهش ..چادرشو دراورد یه تاپ قرمز پوشیده بود با یه شورتک قرمزدلم یه جوری شد..لیوان رو گذاشتم رو اپن بهش زل زدممتوجه نگاهم شد..گفت:- چیزی شده..؟!!
- بیا بالا پیشم بخواب..من میرم تو بیا..رفتم تو اتاقمون دراز کشیدم..بعد از چند دقیقه سها اومدبا دستم بغلمو اشاره کردم گفتم:- بیا..اینجا
اونم اروم اروم اومد سمتم..فکر کنم باورش نمیشد ازش خواستم پیشم بخوابهاومد بغلم دراز کشید دستمو انداختم روش خودمو چسبوندم بهش خدای من چقدر بغلش آرامش داشتم
توی این یک ماه هرچی فکر کردم دیدم با افسردگی هیچی درست نمیشه..قسمت من هم همین بوده..تصمیم گرفتم تا دوباره سر پا بشم..توی شرکت بودم داشتم حسابای شرکتو چک میکردم..این چند وقت تق ولق میومدم..همه حسابا مونده بودبنده خدا شریکم سعید..بخاطر حال روزم ..یک نفره به کارای شرکت میرسید
موبایلم زنگ خورد شماره سینا بود برداشتم گفتم:- به سلام آقا داماد ..چی شده به ما زنگ زدی..؟!! نکنه دعواتون شده..باهم قهرید- سلام..اول بذاراحوال پرسیمون تموم بشه بعد تیکه بنداز..زنگ زدم که بگم من ومونا داریم میریمکیش زنگ زدم شما هم دوست دارید با ما بیایید
- اِ نمیخوای با خانمت تنها باشی..؟!!- کم چرت بگو هامون..میایی یا نه من دارم بیلیط بری فردا میگیرم- آخه پسر خوب الان زنگ میزنی..؟!! ما چی جوری اماده شیم..؟!!- بابا ما هم یه دفعه ای شد یکی از فامیل مونا توی آژنس هواپیمایی..گفت که کنسرت محسن یگانه پس فردا
مونا هم به من گیر داد هم بریم کیش بگردیم وهم بریم کنسرت- باشه برامون بگیر..فقط شب یه زنگ بزن تا بدونم چه ساعتی پرواز داریم- اکی شب زنگ میزنم خداحافظ- خداحافظ زن زلیلمونده بودم به سعید شریکم چی بگم..؟!!دلم یه سفر میخواست اونم با سهااز اون موقع زن من شده هیچ جا نتونستم ببرمش..بعد اون همه سختی برای روحیه دوتامون خوبهزنگ زدم به منشی گفتم:- خانم فرهانی لطفاً به آقای برزگر بگویید.. بیاد تو دفترم
- باشه قربانسعید در زد وداخل اتاق شد پسری خوش چهره وبا قدی متوسط..وبا موهای پرپشت مشکی- کاری داشتی هامونبا خودکار روی میز بازی میکردم گفتم:-سعید جان یکی از دوستان سینا رو میشناسیسعید فکر کرد گفت:- آره همون پسره که تو دانشگاه همیشه با هم بودید
-آره..زنگ زده برامون بیلیط کیش گرفته..سعید که تا الان ایستاده بود نشست روی یکی از صندلی ها گفت:- چه خوب هامون جان..اتفاقاً به یه سفر احتیاج داشتی ..برو خیالت از بابت شرکت ..تخت..تخت
از حرفش خوشحال شدم گفتم:ممنونم سعید جان..این چند وقت خیلی تو رو اذیت کردم..انشالله تو هم زن بگیری ما بتونیم..جبران کنیمسعید بلند شدو با خنده گفت:-اتفاقاً برنامشو دارم پس خودتو اماده کن
به امید خدا..امیدوارم خوشبخت بشی..- ممنونم ..سفر بهت خوش بگذرهبا چشمام ازش تشکر کردمبعد از ظهرزودتر به خونه رفتم ..وقتی رفتم خونهدیدم سها توی آشپزخونه داره..غذا درست میکنهســـــــــــهابعد اونشب رابطمون با هم خوب شد..هر روز خوب تر میشد..ولی نگاه هامون یه جورغمگین بوداب جوش اومده بود میخواستم برنج ابکشی کنم..- سلامبا ترس چسبیدم به کابینت دستمو گذاشتم روی قلبم..قلم تند تند میزدهامون در حالی که داشت خندشو کنترل کنه گفت:- چقدر تو ترسویی..تا یه چیزی میشه میترسی- تو .. نمی دونی من میترسم..خوبه حالا قابلمه دستم نبود..وگرنه الان باید بیمارستان میرفتمدستگیره رو برداشتم تا برنج رو ابکش کنمهامون رفت طرف یخچال گفت:- حالا چرا زیادش میکنی ..باشه سعی میکنم از این دفعه بوق بگیرم دستم همه رو از اومدنم با خبر کنمبرنج رو داشتم میریختم تو ابکش بهش چشم غره رفتمدر حالی که خیار و نمک میزدبا خوشحالی گفت:- حالا یه خبر خوب..اگه گفتی چیه..؟!!دم کنی رو گذاشتم ..رفتم روی صندلی نشستم گفتم:- چیه..حتماً عروسی دعوتیم یا یه مشتری جدید گرفتی
-نه اینا نیست..یکم دیگه فکر کن از جام بلند شدم دستامو به دو طرفم باز کردم گفتم:-نمیتونم بگو دیگه هامون- فردا قرار من و تو وسینا مون با همدیگه بریم کیش
با حالت ناباورانه گفتم:نه..هامون تو رو خدا راست میگی-دروغم چیه میتونی زنگ بزنی به مونا بپرسیپریدم بالا گفتم:اخ جون..کیش..حالا چیا بردارم
هامون از حرکتم خندش گرفت گفت:- نگاه کن عینهو بچه ها میمونه..سها تو روخدا دوباره نری سوپر مارکت رو خالی کنیهمش یک ساعت تو راهیم..تو هواپیما هم خوراکی میدن..اون کیف گندتو راه نندازی دنبال خودت- دستمو زدم به کمرم رفتم جلوش گفتم: مثل اینکه همین کیفم ما رو نجات داد اگه خوراکی نداشتم از گشنگی نا راه رفتنو نداشتیم الان خوراک اون گراز شده بودیم
هامون لپمو کشید وخندید گفت:– باشه ولی اون موقع تو تنها بودی بعد هم5..6ساعت تا خونتون راه بود..- الوتا الو رو گفت از شدت هیجان گفتم:- سلام موناااااا..هامون راست میگه میخواییم بریم کیش..اخه هامون گفت که با شمامونا وسط حرفم پرید- ارومتر سها اینجوری از نفس میوفتی بعد فردا نمیتونی با ما بیایی کیش وغش غش خندید
ناخونم رو گذاشتم لای دندونام گفتم:- مرض به چی میخندی خوب هیجان زده شدم..میخواستم ببینم راست میگه هامون- آره عزیزم راسته ..ازاونور صدای سینا اومد که میگفت بگو فردا ساعت 5 بعداز ظهر پرواز شما ساعت چهار نیم دیگه اونجا باش
- بهش بگو باشه شنیدم..مونا خیلی ذوق دارم ….به اطرافم نگاه کردم هامون نبود..آخه اولین سفریه که با هامون میکنم- برو سها ..مثل شوهر ندیده هایی ..انگار میخواد بره فضا - سها… سها کجایی خانم..؟!!صدای هامون بود داشت منو صدا میکرد- مونا جان کاری نداری ..تا فردا خداحافظگوشی رو قطع کردم رفتم از پله ها پایین گفتم:- بله..هامون درحالیکه میز رو میچید گفت:- چی میگی با دوستت که یک ساعت طول کشید
رفتم دم کنی رو برداشتم روغن روی برنج ریختم گفتم:- هیچی ..داشتیم حرف میزدیم ..راستی سینا گفت فردا ساعت چهارونیم فرودگاه باشیم پروازمون ساعت 5 بعدازظهر-باشه فقط شام رو بکش که دارم از گرسنگی میمیرمخندیدم گفتم:شکمو…..هاموناز اینکه دیدم سها از حرفم ذوق کرد خوشحال شدم..خودمم خوشحال بودم این اولین سفربعد از عروسیمون..همون ماه عسل میشهصبح بلند شدم دیدم سها تو خواب نازی..چقدر صورتش رو دوست داشتم..رفتم شرکت تا کارامو به دست شریکم بسپرم ..بیام خونهتا ظهر کلی دوندگی کردم ..با خستگی ماشین رو تو پار کینگ پارک کردم..وارد خونه شدم وسط پذیرایی یه چمدون و همون کیف سها بود..به یادش لبخند زدم - سلام خسته نباشی- سلام ..چرا این همه وسایل اوردیبا حالت لوسی لباشو بیرون داد گفت:- هامون آخه من بدون کیفم.. بهم مسافرت نمیچسبه
قیافش خنده دار شده بود دلم میخواست لباشو بوس کنم..رفتم جلو لپشو گرفتم اونم منو نگاه میکردلبامو گذاشتم رو لباش…تموم خستگی بدنم از تنم در اومد بهش نگاه کردم گفتم:- باشه خانم…اونم بیار..ولی خدایی چیزی اذافه نکنی
ذوق کرد مثل بچه ها بالا پرید گفت:- باشه عزیزمرفتم حمام سریع یه دوش ده ددقیقه ای گرفتم ساعت 4 بود حاضر شدمسها هم حاضر شد زنگ زدم آژانس
بعد از پنج دقیقه آژانس اومد..با هم سوار شدیم و راهی فرودگاه شدیمتو فرودگاه از دور سینا رو از روی موهای خرماییش شناختم به سها گفتم:- اوناهاشن اون طرفندرفتیم نزدیکشون باهم سلام کردیمسینا با هردوتامون سلام کرد گفت:- چه عجب سر موقع اومدی..از اون موقع زن گرفتی..منظم شدی
زدم پشتش وگفتم:- تو یکی زی..زی حرف نزن که آبروی هر چی مردی رو بردیمونا به سها گفت:ببین یاد بگیر..همه مثل تو شی..شی نیستنسها خندید گفت:شی..شی چه صیغه ایه..مونا برگشت گفت:سها یعنی الان صیغه اید..سها با تعجب به من یه نگاه کرد وبعد به مونا گفت:- دیوونه چی داری برای خودت میگی..ما عقدکردیم..چقدر این سها ساده بودمونا باخنده گفت:- خنگه شوخی کردم..شی شی..یعنی شوهر زلیلسها سرشو داد بالا گفت آهان..با اخم گفت:- کی گفته این حرفو..ما به عقاید همدیگه احترام میزاریمبا خنده دست سهارو گرفتم وگفتم:- راست میگه مونا ..ما مثل بعضیا نیستیم تا میگه مونا ..دست وپاشو گم کنهباهم سوار اتوبوس شدیم رفتیم نزدیک هواپیما..از پله هاای هواپیما رفتیم بالا سها عین بچه ها تند..تند رفت سمت صندلیهامون ونشست بغل پنجره..یادم اومد اون سریع هم همین کارو کردخندم گرفته بود..بهم نگاه کرد گفت:- برای چی میخندی..؟!!
نشستم روی صندلی گفتم :از حرکتت خندم گرفت اون دفعه هم همین کارو کردی-خوب چیکار کنم از بچگی دوست داشتم کنار پنجره هواپیما بشینم-هامون میترسی بغل پنجره بشینی..صدای سینا بود که از پشتمون میومدیه پاکت اورد جلومون گفت:-بیا اینو بگیر اگه حالت بهم خورد .. سهای بدبخت رو کثیف نکنی
اخم کردم پاکت رو کنار زدم گفتم:- پس عمه من بود که تا هواپیما بلند شد بالا اوردتو صورت میلادسها صورتشو چین داد گفت:- اَه..هامون حالموبه زدی..حرفای خوب بزنید
مونتبا چشمای عصبی زل زد به سینا گفت:آره سینا..راست میگه..تو که گفتی حالت بد نمیشه..به سها چشمک زدم گفتم:- ببین دعواشون انداختم- کار بدی کردی هامون..الان مونا ولش نمیکنه
هواپیما بلند شد و مهماندار یه خانم قد بلند قیافش هم بد نبود اومد جلومون شکلات اورد..منم دو تا برداشتم به طرف سینا ومونا رفت سینا گفت:- خدا بیامرزش..سها جلوی دهنشو گرفته بود تا نخنده ..منم فقط لبخند زدم…بدبخت مهماندار خندش گرفته بود نمیدونست ..چیکار کنه
بلاخره بعد یه یک ساعت رسیدیم..این سینا هم مزه پرونی میکرد..ومارو میخندونداز هواپیما پیاده شدیم ساکامون رو تحویل گرفتیم سها هم کیفشو انداخته بود رو کولش انگاری داشت میرفت کوهنوردیرو کردم بهش گفتم:- کیفتو بده اندازه دوبرابر وزنته..انداختی روی کولت
- نه سختت میشهبرگشتم بهش مغرورانه گفتم:دستت درد نکنه ..این هیکل الکی گنده نکردموبا هم رفتیم سمت ماشین حرکت کردیم سمت هتل داریوشســـــــــــهااز دست این سینا دیگه فکم درد گرفته بود از بس که خندیدم..هامون هم میخندید ومن خوشحال بودمرسیدیم به هتل داریوش..وقتی وارد هتل شدیم من ومونا دهنمون از چیزی که میدیدم باز مونده بود..همه جاش رنگ طلایی انگار قصربود..
هامون دستشو زد به پشتم گفت:-بهتره شما برید بشینید..تا ما کلید اتاقامون رو بگیریم..راستی شناسنامه وکارت ملیتو هم بدهمدارکم رو بهش دادم..من ومونا توی لابی منتظر بودیمهنوز داشتم به نمای هتل نگاه میکردم..
مونا نگاهی به ساعتش کرد وگفت:- فردا کنسرت …یادت باشه دوربین رو ببریم عکس بندازیمهامون با سینا اومدند سمتمون هامون با اشاره سر گفت:- پاشو بریم..همگی سوار آسانسور شدیم ..رسیدیم به طبقه سوم..از آسانسورخارج شدیم..
به اتاقامون رسیدیم از هم خداحافظی کردیم.. داخل اتاق شدیم.. یه تخت دونفره با روکش طلایی..یه کمد آینه دار برای لباسامون و یه پنجره بزرگ رفتم جلوش ایستادم..چقدر زیبا بود..برگشتم سمت هامون لباساشو در اورد خودشو انداخت روی تختمنم از فرصت استفاده کردم رفتم حمام..وقتی حمام کردنم تموم شد..
خسته بودم حوله رو دورم پیچیدم..دیدم هامون ساعدشو گذاشته روچشماش و خوابیدهمن که خیالم راحت شد حوله رو از دورم دراوردم و موهامو خشک کر
مطالب مشابه :
قلب سنگی
جزیره ی دانلود رمان - قلب سنگی - دانلود انواع رمان ها با نسخه ی java و pdf
رمان سنگ قلب مغرور(قسمت اخر)
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان سنگ قلب مغرور(قسمت اخر) این همون آدم مغرور و سنگی بود! .
غرور سنگی 6 ( قسمت آخر )
رمــــان ♥ - غرور سنگی 6 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 423 - رمان قلب مشترک مورد نظر
غرور سنگی 1
رمــــان ♥ - غرور سنگی 1 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 423 - رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش
رمان پشت یک دیوار ســنگی(9)
رمــــان ♥ - رمان پشت یک دیوار ســنگی(9) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 103- رمان قلب هاي بي
رمان پشت یک دیوار سنگی- قسمت5
رمان رمان ♥ - رمان پشت یک دیوار سنگی- قسمت5 رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش می
غرور سنگی 4
رمــــان ♥ - غرور سنگی 4 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 423 - رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش
رمان پشت یکــ دیوار سنـــگی(4)
رمــــان ♥ - رمان پشت یکــ دیوار سنـــگی(4) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 103- رمان قلب هاي بي
رمان پشت یک دیوار ســنگی(10)
رمــــان ♥ - رمان پشت یک دیوار ســنگی(10) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 103- رمان قلب هاي بي
رمان پشت یک دیوار سنگی(1)
رمــــان ♥ - رمان پشت یک دیوار سنگی(1) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 103- رمان قلب هاي بي
برچسب :
رمان قلب سنگی