رمان پونه (جلد 2) - 3
اونقدر سریع ماشینو می روند که داشت حالم بد میشد.لبم می سوخت و دستم از خون دهانم قرمز شده بود و اشکام بند نمیومدن.نمی دونستم داره منو کجا می بره.می خواستم بهش اعتراض کنم.سرش داد بزنم و بخوام منو برگردونه خونه.ولی قدرتشو نداشتم.فقط یه ریز اشک میریختم.باورم نمی شد کسی که ازش کتک خوردم کیان باشه!کیان! کیا ن آروم و مظلوم و مهربون چی به سرش اومده بود و چرا و چطور عوض شده بود؟اونم اینقدر سریع؟!احساس می کردم دلم بدجور شکسته و همه ش هم تقصیر اون بود.نگاهمو دوخته بودم به بیرون. بارون می بارید و انگار قصد بند اومدن هم نداشت! درست مثل اشکای من که نمی خواستن بند بیان. بارون می بارید و آدمایی که چتر نداشتن تند تند راه میرفتن و دنبال یه سر پناه واسه خیس نشدن می گشتن. شاید هر موقع دیگه ای بود تماشای منظره ی بیرون باعث سرگرمی و تفریحم میشد ولی در اون لحظه تنها چیزی که می خواستم و تنها فکری که توی سرم می چرخید خلاص شدن از دست کیان بود.دلم می خواست همون موقع از ماشینش بپرم بیرون و تا خود خونه بدوم و بعدش خودمو به اتاقم برسونم و برم کنجش بشینم و تا می تونم گریه کنم.نمی دونستم کجا داره میره و نمی خواستم ازش بپرسم.همونطور که رانندگی می کرد و حواسش به جلو بود بسته ی کوچیک دستمال کاغذی رو گرفت طرفم که کمی نگاهش کردم و بعد با دست به شدت پسش زدم که افتاد زیر پاهاش.اما هیچ عکس العملی نشون نداد .حواسشو داده بود به جلو و هیچی نمی گفت.ماشین از کوچه ها و خیابونای زیادی رد شد و بالاخره نزدیک خونه ی خودمون نگه داشت.نمی تونستم بفهمم چرا اون همه دور زده و بعدش هم جلوی خونه نگه داشته اما از اینکه اونجا ماشینو متوقف کرد بود کمی خیالم راحت شد و خواستم درو باز کنم و بپرم پایین که با صداش سر جام میخکوب شدم:
_ کجا؟
جوابشو ندادم و درو باز کردم و اومدم پایین و شنیدم که اونم درو باز کرد و پشت سرم اومد:
_ با توام مگه کری؟
در جوابش بدون اینکه نگاش کنم گفتم:
_ کور که نیستی دارم میرم خونه.
_ این چه طرز حرف زدنه؟!
با عصبانیت تمام سوالشو پرسید و منم در جوابش گفتم:
_ نیست که خودت مثل آدم حرف میزنی!
سرشو انداخت پایین و اخم کرد .بعد رفت و از ماشینش جعبه ی دستمال کاغذی رو برداشت و چند برگه در آورد داد دستم که دوباره پسشون زدم و با بغض گفتم:
_ به چه حقی منوزدی؟فکر کردی کی هستی؟تو حق نداشتی…
نتونستم جلوی گریه مو بگیرم و همین که بغضم شکست دوباره شروع کردم و دستمو گذاشتم جلوی دهنم و شنیدم که گفت:
_چون احمقی…خیلی احمقی و ساده لوح.
با غیظ گفت و من شنیدم و جوابشو تند دادم:
_ آره من احمقم یه احمق نفهم کودن که در مورد تو کاملا اشتباه فکر می کرد.
اخم کرد و دوباره سرشو انداخت پایین و گفت:
_احمقی چون هیچی نمی دونی.
بعد سرشو بالا گرفت و زل زد توی چشمام:
_ نمی دونی اونی که ادعا می کنه دوستت داره تا حالا این حرفو به چند تا دختر دیگه هم زده و فکر می کنی یارو واقعا عاشقته.
منظورشو نفهمیدم.اصلا نفهمیدم چی داره میگه.چی می خواست بگه؟یعنی چی این حرفایی که زد؟!یعنی منظورش آرمین بود؟به حرفش اهمیت ندادم و گفتم بذار هر چی دلش می خواد بگه .بذار عقده هاشو خالی کنه.اون عقده داره.از دست من به خاطر دوست داشتن آرمین عصبانیه و می خواد اینجوری عصبانیتشو خالی کنه.
اومد جلو و با چشمایی که باریک شده بودن نگام کرد و گفت:
_تو هم برای اون مثل یکی از همون دخترایی هستی که گولشو خوردن.
با تعجب وبدون اینکه پلک بزنم بهش خیره شدم.چی داشت می گفت؟از چی حرف میزد؟!کدوم دخترا؟!
_ تعجب کردی نه؟حق هم داری.چون نمی دونستی.متاسفم ولی طرفتو درست نشناخته بودی.
به زحمت لبامو از هم باز کردم و پرسیدم:
_ چی…چی داری میگی؟!از چی حرف میزنی؟!
اخماش بیشتر توی هم رفتن و جواب داد:
_اونی که به من ترجیحش دادی یه کلاهبردار هفت خطه که پلیس به خاطر اغفال دخترا دنبالشه.
با چشمایی که تا آخرین حد گشاد شده بودن نگاش کردم.چی داشت می گفت؟!می گفت آرمین کلاهبرداره؟!دخترا رو گول زده؟!می گفت پلیس دنبالشه؟!ولی چطور ممکن بود؟!نه این حقیقت نداشت.کیان داشت از خودش در می آورد..آرمین با اون قیافه ی مظلوم و معصومش…نه اون نمی تونست یه چنین آدمی باشه!
.
کیان داشت این حرفا رو از خودش در می آورد که آرمینو از چشم من بندازه.ولی باید می دونست که من با این حرفا گولشو نمی خورم.آره باید از آرمین دفاع می کردم و همین کارو هم کردم:
_ نه …نه این دروغه.تو…تو داری دروغ می گی.اون…اون اینجوری نیست.تو…تو نمیشناسیش اون…
با تک خنده ای عصبی صورتشو چرخوند سمت دیگه و وقتی دوباره نگام کرد گفت:
_ آره من به اندازه ی تو نمیشناسمش.ولی خودت می دونی بدون دلیل و مدرک حرف نمیزنم.
بغض کرده و با چشمای خیس نگاش کردم:
_ کدوم مدرک.چرا داری مزخرف میگی؟
_ مزخرف؟!الان بهت میگم کی مزخرف میگه.مدرک می خوای…
حرفشو ناتموم گذاشت و رفتا سمت ماشین درشو باز کرد و یه چیزی از توش بیرون آورد و و پرت کرد طرفم:
_ بیا اینم مدرک.
بعد بدون اینکه حرفی بزنه سوار ماشین شد و رفت و منو مات و مبهوت تنها گذاشت.بی حرکت وایسادم و رفتانشو تماشا کردم.اما خیلی زود حواسم رفت پی روزنامهای که سمتم پرت کرده بود.افتاده بود روی زمین خیس .کمی که نگاش کردم خم شدم و از روی زمین برش داشتم تا شو باز کردم و زیر و روش کردم و چشمم که به عکس آرمین افتاد ماتم برد.عکس آرمین توی روزنامه!همونطور که زل زده بودم به روزنامه نگام چرخید روی متنی که زیرش نوشته شده بود.
نه این حقیقت نداشت…حقیقت نداشت…کلمه ها جلوی چشمام رژه میرفتن و نمی تونستم درست بخونمشون:
_ مجرم تحت تعقیب آرمین فرهمند با نام مستعار آریا پناهی…اغفال دختران جوان …تحت پیگرد…مراجع قانونی…
روزنامه توی دستم مونده بود و بهش زل زده بودم.چه شوخی مسخره ای!چطور تونسته بودن یه چنین چیزی رو به آرمین بیچاره نسبت بدن!مگه میشد اون این کاره باشه؟!یعنی اون خودش هم این روزنامه رو دیده؟!اگه دیده عکس العملش چی بوده؟!حتما حتما کلی بهش خندیده همون کاری که من الان باید بکنم.اما…اما من چرا به جای خنده دارم گریه می کنم؟!چرا باز صورتم خیس شد؟!
احساس می کردم سرم داره گیج میره و هی یه سوال توی ذهنم می چرخید یعنی هر چی از عشق خودش به من گفته بود دروغ بوده؟چطور؟!
در حالیکه این سوال مدام توی ذهنم می چرخید عین مرده ای که زنده شده باشه و از این زنده شدن شوکه شده باشه شروع کردم به راه رفتن.به زور راه میرفتم و سنگین قدم بر می داشتم و سر گیجه م هر لحظه بیشتر میشد.
اما به هر زحمتی بود خودمو به خونه رسوندم و کلیدو توی قفل چرخوندم.خدا رو شکر که هیچ کس توی کوچه نبود که منو با اون حال ببینه.می دونستم اون ساعت مامان و مادرجون خونه نیستن و رفتن خونه ی خاله سوسن برای یه کاری.
بنابراین خیالم از این بابت راحت بود .درو که باز کردم و رفتم داخل و تکیه دادم به در بغضی رو که جلوشو گرفته بودم شکسته شد و بازم اشکام سرازیر شدن.آخه من چطور می تونستم باور کنم آرمین…نه حتی فکرش هم مسخره و احمقانه بود.
نمی تونستم یه چنین چیزی رو باور کنم.پس این روزنامه چی می گفت؟چی می گفت؟یه لحظه از گریه کردن دست کشیدم و نگاه دیگه ای به روزنامه انداختم.نه خودش بود.واقعا خود خود آرمین بود…با حالی خراب از حیاط گذشتم و خودمو رسوندم داخل خونه.دیگه نای وایسادن نداشتم ولی بازم سر پا مونده بودم.کیفمو از روی شونه برداشم و روی زمین دنبال خودم کشیدم.سر گیجه م بیشتر شده بود.فکر کردم برم یه مسکن بخورم ولی منصرف شدم و ترجیح دادم برم توی اتاقم و بخوابم.لباسام از بارونی که زیرش مونده بودم خیس شده بودن و با این وجود حال و حوصله ی عوض کردنشونو نداشتم.
فصل نوزدهم
(1)
_ خدایا!آخه این بچه چش شده؟!چرا به این روز افتاده.
تنم داشت می سوخت و صدای بغض آلود و پر گریه ی مادرمو میشنیدم . می خواستم بهش بگم چیزیم نیست اما نمی تونستم.صداها رو میشنیدم و حس می کردم دور و برم شلوغه.
_ چشم زدن بچه مو.خدا چشمشونو کور کنه.
صدای مادرجون بود که با ناراحتی این حرفو زد و بعد صدای کتایون اومد که گفت:
_ پونه جون!تو رو خدا چشماو باز کن.
هق هق می کرد و منو صدا میزد و من که تنم بدجور داغ بود هر کاری می کردم جوابشونو بدم نمی تونستم.انگار توی جهنم بودم…خیسی آبو روی پاهام حس می کردم ولی آب هم به نظرم خیلی داغ بود.
و باز صدای مادرم بود که می شنیدم و نمی تونستم جوابشو بدم:
_ آخه یکی نیست بگه بچه تو چرا با لباس خیس گرفتی خوابیدی که به این روز بیفتی!
لباس خیس؟یعنی اون فکر می کرد به خاطر خوابیدن با لباس خیس اینطور مریض شدم؟!چه فکر خنده داری!
_ مهین جان چیکار کنم؟بچه م داره از دستم میره.
مهین؟!مهین اینجا بود؟!دخترعموی کتایون؟اون که دکتر بود؟همون که خیلی سر به سر من و کتایون میذاشت و زن داداش صدامون میزد؟چه بد که نمی تونستم پا شم و باهاش سلام و احوالپرسی کنم!
می خواستم حرف بزنم.می خواستم پا شم و یه چیزی بگم ولی مگه میشد!
_ اصلا نگران نباشین.هیچیش نیست.یه کم تب داره اونم فوری قطع میشه.
مهین گفت و کسی ازش پرسید:
_ تو مطمئنی فقط تب کرده؟
صدا صدای کیان بود وو مهین در جوابش گفت:
_ دست شما درد نکنه پسر عمو!ناسلامتی من دکترما!
بازم کیان؟!آخه اون از جون من چی می خواست!چرا راحتم نمیذاشت؟چرا نمیرفت به زندگی خودش برسه؟!بهتر بود بره.بره…از اینجا بره.داد زدم.داد زدم و گفتم از اینجا بره اما کسی جوابمو نداد و سوزشی رو حس کردم و نفهمیدم چطور به خواب رفتم .
وقتی بیدار شدم و توی اتاق چشم گردوندم هیچ کس نبود.سرم هنوز درد می کرد اما بی توجه بهش پا شدم.می خواستم برم بیرون.می خواستم هوا بخورم و از اون فضای خفه کننده خودمو نجات بدم.اصلا حال خوبی نداشتم.
از اتاق اومدم بیرون.اما کسی رو جز مادرجون رو توی هال ندیدم.چادرش روی سرش بود. سرش پایین بود و داشت با تسبیحش ذکر می گفت و متوجه من نبود اما همین که ذکر گفتنش تموم شد و تسبیحو بوسید و سرشو بالا گرفت و منو دید عینکشو جا به جا کرد و با چشمای تنگ تاتاریش نگام کرد:
_ پونه مادر بیدار شدی؟
حرفی نزدم و فقط نگاش کردم.اما دستاشو که از هم باز کرد و گفت:
_ بیا ببینم مادر.
رفتم طرفش و کنارش نشستم و اونم دستشو دور شونه م حلقه کرد و سرمو بغل کرد و منو یاد بچگیام انداخت.یاد اون وقتایی که مریض میشدم و سرما می خوردم یا مادرم گاهی دعوام می کرد و به مادرجون پناه می بردم افتادم.چه روزایی بودن اون روزا.کاش می تونستم به همون وقتا برگردم.
_ خوبی مادر؟
در جوابش سرمو تکون دادم و چشمامو بستم.دلم می خواست سرمو تو بغلش نگه داره.بهم آرامش می داد:
_ هنوز سرم گیج میره مادرجون.
_ تقصیر خودته مادر.اگه اون روز با لباس خیس نمی خوابیدی سرما خوردگیت بدتر نمیشد.
هیچی نگفتم و خودمو بیشتر بهش چسبوندم صداش پر از نگرانی بود.پر از محبت.و توی لحنش اصلا سرزنش نبود.
_ نمی دونم تو چرا مدتیه اینجوری شدی مادر.همه ش تو خودتی و ساکتی.
جوابی بهش ندادم و اون خیلی آروم و مهربون سوال کرد:
_چی شده دخترم؟نمی خوای به مادرجون بگی؟
با شنیدن حرفاش یاد اون روزی افتادم که با لباسای خیس دراز کشیده بودم و خوابم برده بود.بعد ذهنم به عقب برگشت و یاد آرمین افتادم و بعدش هم کیان و اون روزنامه و همین یادآوری کافی بود تا بغض کنم.آرمین…اون چطور تونسته بود به من دروغ بگه؟چطور راضی شده بود با احساساتم بازی کنه؟نه اصلا غیر قابل باور بود اون با وجود بیماریش…ولی نکنه بیماریش هم یه دروغ بیشتر نبوده و …اگه اینطور بود چرا باید باران و دکترا هم تایید کنن که مریضه؟چرا باید می گفتن بیماریش به نقطه ی خطرناکی رسیده؟!گیرم که در این مورد بارانو گول زده بود دکترا رو که نمی تونست فریب بده!پس این چه معنی میداد؟!
نتونستم به سوالام جواب بدم چون همون موقع با شنیدن صدای باز و بسته شدن در حیاط چشمامو کمی باز کردم و صدای کیانو شنیدم:
_ مادرجون!خاله!من اومدم.
بازم اون؟!آخه اینجا چیکار می کرد؟! مگه چه ساعتی از روز بود که اومده بود خونه ی ما؟!چرا سر کارش نبود؟!اصلا اینا به کنار اون که به هدفش رسیده بود برای چی بازم میومد خونه ی ما؟اون که آرمینو پیش من خراب کرده بود.پس دیگه چی می خواست؟
_ بیا تو مادرجون.
با این حرف مادرجون که کیانو دعوت کرد بیاد توی خونه پلکامو روی هم گذاشتم .
مادرجون چادر خودشو روی سرم کشید که کیان موهامو نبینه.
_ سلام مادرجون.بفرمایین اینم داروها.
صداشو شنیدم.ولی تکون نخوردم.
_ سلام مادر.دستت درد نکنه.بیا بشین.چرا وایسادی؟
در جواب مادرجون گفت:
_ ممنون.باید برم.خاله نیست؟
_ نه مادر رفته نون بگیره.بشین الان میاد.
منتظر بودم کیان تشکر کنه و بگه کار داره و باید بره اما حرفی ازش نشنیدم و حس کردم نشسته و شنیدم مادرجون گفت:
_ ببخشید پسرم تو رو هم به زحمت انداختیم.از کار و زندگی انداختیمت.
کیان در جواب مادرجون گفت:
_ این چه حرفیه!هر کاری کردم وظیفه م بوده.
وظیفه ش؟منظورش از وظیفه چی بود؟در مقابل کی احساس وظیفه می کرد؟من؟!یا خانواده م؟!اگه منظورش من بودم که باید می گفتم حرفش واقعا احمقانه ست.
_ برم برات چایی بیارم.توی این هوا سرد رفتی بیرون.یه چایی داغ گرمت می کنه.
_ ممنون مادرجون زحمت نکشین.اگه بخوام میرم واسه خودم میریزم.
_ چه زحمتی مادر.
با این حرف مادرجون و تکونی که به خودش داد دلم ریخت.نمی خواستم با کیان تنها بمونم.دوست نداشتم چشمم بهش بیفته. به خاطر رفتار بد اون روزش از دستش عصبانی بودم .نمی خواستم مادرجون بره ولی اون یه یا علی گفت و پا شد و چادرنمازشو گذاشت روی سر من بمونه.
وقتی اون رفت و با کیان تنها شدم مدتی رو ساکت و سر به زیر همونجا نشستم.ولی دلم می خواست هر چه زودتر برگردم توی اتاقم که مجبور نباشم حضورشو تحمل کنم.اونم ساکت بود و چیزی نمی گفت اما خیلی طول نکشید که پرسید:
_ تو حالت خوبه؟
صداشو شنیدم. مثل همیشه آروم بود.بر خلاف اون روزی که سرم داد زد و توی دهنم زد.
جوابشو ندادم.تندی پا شدم و چادر به سر رفتم سمت اتاقم.اصلا دوست نداشتم حتی یه کلمه هم باهاش حرف بزنم. و خودش باید اینو می فهمید و می دونست.چطور می تونست بعد از اون رفتاری که باهام کرد اینقدر بی خیال حالمو بپرسه؟!یعنی خودش نمی دونست چه حالی دارم؟چرا نمی دونست؟خیلی خوبم از حالم با خبر بود.منتها به روی مبارک نمیاورد.رفتم توی اتاقم و شنیدم مادرجون با تعجب پرسید:
_ اوا!کیان مادر کجا داری میری؟برات چایی آوردم !
و صدای کیانو که در جوابش گفت:
_ نه دیگه مادرجون دیرم شده یه جایی کار دارم الان یادم افتاد باید برم.
پشتمو به در کوبیدم و چادرو از سرم در آوردم و اخم کردم.لیاقتش رفتاری بود که باهاش کردم.بدتر از این هم حقش بود.با این فکرا رفتم سمت آینه و نگاهی به قیافه ی خودم انداختم و از دیدن خودم تو آینه جا خوردم.به شدت زرد شده بودم و گوشه ی لبم زخم شده بود. زخم جای همون ضربه ی دستی بود که کیان بهم زد.انگشتمو روش کشیدم و زل زدم به خودم. باید چیکار می کردم؟با آرمین و همین طور هم کیان…اگه آرمین دوباره تصمیم می گرفت منو ببینه و باهام حرف بزنه.اگه یه بار دیگه سر راهمو می گرفت؟اون وقت چی؟باید بهش بی اعتنایی می کردم یا نه باهاش حرف میزدم و ازش در مورد قضیه ی کلاهبرداری و فرارش می پرسیدم.خب به فرض که می پرسیدم؟اما آخه اون بهم راستشو می گفت؟کسی که دیگرانو فریب داده بود و اون قدر دروغگوی قهاری بود که هیچ کس از رازش با خبر نشده بود چطور می تونست راستشو به من بگه؟ولی اگه بیگناه بود چی؟اون وقت چیکار باید می کردم.اگه بیگناه بود که عکسشو توی روزنامه چاپ نمی کردن!
کلافه موهامو به هم رختم.واقعا نمی دونستم اگه دوباره آرمینو ببینم چه عکس العملی در مقابلش از خودم نشون میدم.
با خودم فکر کردم شاید اگه میدیدمش نگاش هم نکنم و از کنارش رد بشم.یا شاید هم با دیدنش عصبانی بشم و هر چی از دهنم در میاد بهش بگم و یا…اما دقیقا نمی دونستم چیکار می کردم.
_ پونه!
مادرجون داشت صدام می کرد.کلافه و بی حال رفتم سمت در و وقتی از اتاق زدم اونم از توی آشپز خونه اومد بیرون و پرسید:
_ تو نمی دونی کیان چش بود؟چرا اون طوری با عجله و ناراحت رفت؟
سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم و گفتم:
_ نه نمی دونم.
از پشت عینکش جوری نگام کرد که سرمو انداختم پایین و خواستم برگردم به اتاقم که صدای باز و بسته شدن در شنیده شد و.باعث شد دو تا مون به حیاط نگاه کنیم.مامان بود با چند تا نون توی دستش.مادرجون که حواسش رفت به اون منم خیالم راحت شد و نفس راحتی کشیدم. مادرم که تازه اومده بود توی خونه با دیدن من آهی کشید و در حالیکه نونا رو می داد دست مادرجون اومد سمتم:
_ پونه جان!مامان خوبی؟
بهش سلام کردم و رفتم طرفش:
_ سلام مامان.خوبم.
نزدیکم که شد دستشو روی پیشونیم گذاشت و پرسید:
_ تب که نداری!
سرمو تکون دادم که نفس راحتی کشید و نگاهی به مادرجون انداخت که باز رفته بود توی آشپز خونه و زمزمه کرد:
_ خیلی منو ترسوندی.مردم و زنده شدم…
سرمو انداختم پایین و گفتم:
_ ببخشید مامان.
باز نگاهی به آشپزخونه انداخت و گفت:
_ باهات حرف دارم.
گیج نگاهش کردم که بازومو آروم کشید سمت اتاق و گفت :
_ بیا.
نمی دونستم می خواد در مورد چی باهام حرف بزنه!اونم اینطور بی مقدمه و بدون اینکه یه لحظه بهم فرصت بده! بی اراده دنبالش رفتم و وقتی رسیدیم توی اتاق درو بست.چی؟چی باعث شده بود که منو ببره توی اتاق؟! چی می خواست بهم بگه؟چی بود که نمی خواست مادرجون در موردش بشنوه خدایا …یه لحظه خشکم زد آرمین!نکنه می خواست در مورد آرمین حرف بزنه.نکنه کیان چیزی بهش گفته بود!
توی دلم به خودم گفتم خدا بهت رحم کنه پونه.و منتظر موندم تا عکس العمل تندی ازش ببینم اما اون برای مدت کوتاهی فقط نگام کرد و بعد خیلی آروم پرسید:
_ پسره اومده بود اینجا؟
پسره؟!منظورش از پسره آرمین بود؟!توی دلم به خودم جواب دادم آره منظورش آرمین بود.اما چی باید بهش می گفتم؟!آب دهانمو قورت دادم و از خودم پرسیدم اگه در مورد اون به شدت بازخواستم کنه چیکار کنم؟
_ پونه!
نگاهمو بالا کشیدم و بهش چشم دوختم اما در کمال تعجب دیدم نه اخم کرده و نه نشونه ای از عصبانیت توی چهره ش وجود داره.
_ بهت گفت دوستت داره تو هم باور کردی؟
برای مدتی فقط نگاش کردم.آرمین بهم گفته بود دوستم داره.بهم گفته بود به خاطر وجود من بوده که حالش خوب شده.گفته بود پنج سال علاقه ی منو تو دلش نگه داشته و من ساده لوح باور کرده بودم.من احمق فریب نقش بازی کردنشو خوردم و مثل یه آدم سبک بهش اعتراف کردم دوستش دارم.من…من چقدر احمق بودم که حتی بهش قول دادم تا از مرگ نجات پیدا کنه.
از یادآوری گذشته و حرفایی که بین من و آرمین رد و بدل شده بود و با فکر اینکه ازش بدجور فریب خوردم بغض کردم و جواب دادم:
_ من…من هیچ کار اشتباهی نکردم…من…من…
اشک توی چشمام حلقه زد و دیگه نتونستم ادامه بدم و با همه ی اینا مصرانه می خواستم اشکامو پس بزنم.اشکای لعنتی همیشه بی موقع پیداشون می شد!اصلا چرا…چرا من مدتی بود هی بغض می کردم و گریه م می گرفت و اشکم دم مشکم بود؟!
مامان اومد جلو اما من خودمو عقب کشیدم.هنوز می ترسیدم مثل دفعه ی قبل مثل شیش ماه قبل باهام برخورد کنه.اون اولین و بدترین برخوردش با من بود.اما برخلاف تصورم وقتی جلوتر اومد بازومو گرفت و منو آروم کشید سمت خودش و بغلم کرد:
_ دختر بیچاره ی من!
تو آغوش گرمش که قرار گرفتم دیگه نتونستم طاقت بیارم در حالیکه لباسشو چنگ میزدم آروم نالیدم:
_ مامان!
و باز اون اشکای مزاحم صورتمو خیس کردن.سرمو روی سینه ش گذاشته بودم و اون موهامو نوازش می کرد:
_ پس تو هم مثل مادرت گول حرفای قشنگ یه دروغگو رو خوردی!
با گریه جواب دادم:
_ مامان من نمی خواستم…
حرفمو با یه آه بلند قطع کرد:
_ آرزوم این بود اون اتفاقی که برای من افتاد واسه تو هیچ وقت نیفته ولی آرزوم برآورده نشد و همه ش هم تقصیر خودمه.تقصیر خودم که از همون اول بهت نگفتم حواستو جمع کنی تا اتفاقی که برای مادرت افتاد برای تو نیفته و زندگیت مثل زندگی من نشه.همون چند ماه پیش که فهمیدم باید همه جوره پیگیر قضیه میشدم.باید میرفتم به اون پسره می گفتم دست از سر دختر من برداره و دور و برش نپلکه.ولی وقتی دیدم تو تماستو باهاش قطع کردی فکر کردم همه چیز تمومه.
داشت خودشو سرزنش می کرد.اما آخه چرا؟اون که تقصیری نداشت.مقصر من بودم.خودم باعث شدم یه نفر به خودش جرات بده و اونطور گولم بزنه.
همون طور که توی بغل مادرم بودم پرسیدم:
_ مامان !شما هیچ تقصیری نداری.من بچگی کردم.من احمق بودم و سادگی کردم.و حالا موندم چیکار کنم؟با اون چیکار کنم؟
منو از خودش جدا کرد و خیلی جدی نگام کرد:
_ یه وقت اگه دیدیش بهش اعتنا نکن.نگاش هم نکن.
دستمو گذاشتم روی بازوش و پرسیدم:
_ فایده نداره .این کارو خیلی کردم ولی فایده نداشته.
مامان جواب داد:
_ بهش بگو ازش شکایت می کنی یا…
یه لحظه حرفشو قطع کرد و رفت توی فکر و بعد که نگام کرد گفت:
_ مگه نه اینکه این پسره باعث بدبختی چند تا دختر دیگه هم شده!پس یه فکر دیگه ای به ذهنم رسید اگه خیلی اصرار کرد باهات حرف بزنه باهاش قرار بذار یه جایی بعدش پلیسو خبر کن بیان بگیرنش.
از حرف مادرم تعجب کردم و حیرت زده نگاش کردم.اون…اون از من چی می خواست؟!می خواست آرمینو به پلیس معرفی کنم؟
(2)
چند روز بود از خونه بیرون نمیرفتم.هم از ترس آرمین هم از ترس اینکه مجبور بشم به پلیس تلفن کنم و لوش بدم.چند روز بود داشتم فکر می کردم چیکار باید بکنم و همه ش به حرف مادرم فکر می کردم.به اینکه گفته بود با آرمین قرار بذارم و اونو تحویل پلیس بدم.نمی دونستم واقعا این کار ازم بر میاد یا نه!
توی اون چند روز مدام از خودم پرسیده بودم با وجود اتفاقاتی که افتاده بود و حقیقتی که بر ملا شده بود چه احساسی نسبت به آرمین دارم و میدیدم هنوز بهش علاقه دارم.
و نمی تونم از ذهنم و قلبم پاکش کنم.اما اون در نظر همه یه کلاهبردار دروغگو بود.با این چیکار باید می کردم.همه ی این فکرا و سوالا ذهن منو درگیر خودشون کرده بودن و باعث شده بودن به شدت خودمو توی خونه حبس کنم و حتی وقتی خونواده ی خاله به عیادتم اومدن این دلمشغولی و سکوت و فکر کردن من ادامه داشت.
کسی نمی دونست و خبر نداشت دارم به چی فکر می کنم و هر قدر کتایون سعی کرد منو از لاک خودم بیرون بیاره نتونست و آخر سر هم وقت برگشتن به خونه ی خودشون با یه قیافه ی خیلی دمغ خونه ی ما رو ترک کرد.
توی حیاط زیر آفتاب کم رمق زمستونی نشسته بودم و داشتم به آرمین فکر می کردم که صدای زنگ تلفنو از داخل خونه شنیدم و بعد از چند دقیقه صدای مادرمو:
_ پونه!پونه!تلفن.
سرمو چرخوندم و گفتم:
_ الان میام.
و بلافاصله بلند شدم و رفتم توی خونه مادر گوشی رو داد دستم و گفت:
_ بیا کتایونه.
کتایون!اصلا حوصله شو نداشتم.بر خلاف گذشته که جونم به جونش بسته بود.گوشی رو با بی میلی نزدیک گوشم گرفتم و گفتم:
_ الو!
صدای آرومش توی گوشی پیچید و به تعجبم انداخت:
_ الو!سلام پونه خوبی؟
بی حوصله جواب دادم:
_ ممنون خوبم.تو چطوری؟
و برای اینکه نفهمه بی حوصله م ادامه دادم:
_ خوش میگذره؟
جواب داد:
_ مرسی خوبم.میگذرونیم.
سیم تلفنو دور دستم پیچیدم و پرسیدم:
_ آقاتون چطوره؟اونم خوبه؟
جواب داد:
_ خوبه.
_ خب دیگه چه خبر؟
صداشو شنیدم که با اعتراض گفت:
_ چه خبرته؟بیست سوالی می پرسی؟
جواب دادم:
_ بده احوالتو می پرسم؟
با لحنی که عصبانیتش کاملا مشخص بود گفت:
_ خوبه همین دیشب اونجا بودم.
گفتم:
_ خب خب ببخشید حالا چیکار داری؟
جواب داد:
_ پونه من و امیر حسین می خوایم فردا بریم پارک جنگلی بیرون شهر یه کم بگردیم.
همین؟می خواست اینو بهم بگه؟لبمو گاز گرفتم و زل زدم به دیوار.خب که چی؟منظورش چی بود؟!اگه کتایونو نمیشناختم می گفتم می خواد پز نامزدشو بده ولی اون اینجوری نبود.
_ خب خوش بگذره.حالا این چه ربطی به من داره؟
_ خب دلمون می خواد تو هم همراه ما بیای.
خنده م گرفت و پرسیدم:
_ من؟من واسه چی؟شما دو تا…
حرفمو قطع کرد و گفت:
_ آخه من دیدم تو همه ش تو خونه خودتو حبس کردی بیرون نمیری حال و روزت هم یه جوریه گفتم…
با تعجب حرفشو قطع کردم و پرسیدم:
_حال و روزم؟!حال و روزم چه جوریه؟!
جواب داد:
_ احساس می کنم یه جوری شدی.عوض شدی.دیگه اون پونه ی سابق نیستی.همون دختر خوشحالی که میشناختم.
لبخند زدم .اون نگران من بود و داشت صادقانه اینو می گفت و من چقدر احمق بودم که قدر این همه محبتو نمی دونستم:
_ خب آدما تغییر می کنن عزیز دلم.
حرفمو که زدم چند دقیقه صداشو نشنیدم اما وقتی به حرف اومد گفت:
_ آره تغییر می کنن ولی نه اینجوری که تو عوض شدی.
همه ش میری توی فکر و هی اخمات میرن توی هم و کم حرف شدی و…
گفتم:
_ دیگه چی بازم بگو.خجالت نکش.
گفت:
_ به هر حال گفتم زنگ بزنم بیای از این تنهایی و افسردگی نجاتت بدم.
بازم خنده م گرفت:
_ خیلی لطف می کنی.ولی عزیزم شما نگران من نباش.با امیر حسین برو.امیدوارم بهتون خوش بگذره.
_ ولی من بدون تو هیچ جا نمیرم.
ابروهام از تعجب بالا رفتن:
_ کتایون!
با لحن تندی گفت:
_ درد کتایون.
و من بیشتر تعجب کردم.اون هیچ وقت به احترام اینکه فقط شیش ماه از من کوچیکتر بود اونطوری باهام حرف نمیزد!
_ ببین داری بی ادب میشی…
حرفمو قطع کرد و گفت:
_ تقصیر خودته.اگه مثل بچه ی آدم بگی چشم میام…
با حرص گفتم:
_ حرف بی خود نزن کتایون.میفهمی چی میگی؟شما دو تا نامزدین می خواین برین بگردین تفریح کنین.آخه من این وسط چیکاره م؟
اصلا امیر حسین نمیگه چرا اینو برداشتی با خودت آوردی؟!
_ خب که چی نامزد باشیم.تو دختر خاله ی منی و مثل خواهرمی.بعدشم امیر حسین خودش پیشنهاد کرد تو رو هم با خودمون ببریم.
با تعجب پرسیدم:
_ ها؟!
و اون جواب داد:
_ ها و…
ولی ادامه شو نگفت و به جاش گفت:
_ گفتم بیا باید بیای.پس دیگه هیچی نگو و باهام بحث هم نکن.فهمیدی چی گفتم؟فردا سر کوچه منتظرمون باش میایم دنبالت.
اینو که گفت بدون اینکه مهلتی بهم بده سریع خداحافظی کرد و منو متعجب گذاشت.می خواست منم همراهشون برم بیرون.عجب دختر احمقی!اینطوری می خواست از دوران نامزدیش لذت ببره؟منو می خواست دنبال خودشون بکشونه که چی بشه؟پوزخندی زدم و نگاهم به مادرم افتاد که جلوی آشپزخونه وایساده بود نگام می کرد.در جواب نگاهش گفتم:
_ ام.کتایون گفت فردا همراهشون برم بیرون.
مامان پیشبندشو بست و پرسید:
_ خب تو چی گفتی؟
جواب دادم:
_ من گفتم نمیام اما اون اصرار داره که برم.
رفت توی آشپزخونه و از همونجا گفت:
_ خب برو.قرار نیست که تا ابد خودتو توی خونه حبس کنی!
جلوتر رفتم و جواب دادم:
_ آخه حوصله ندارم.
برگشت و وقتی دید من جلوی آشپزخونه وایسادم پرسید:
_ واسه خاطر اون پسره ست؟
سرمو انداختم پایین و جوابشو ندادم.
_ بهتره فکر دوست داشتنشو از سرت بیرون کنی.چون اون آدم به درد تو نمی خوره.اون آدم جاش فقط توی زندونه و بس.لیاقتش همینه.
بازم هیچی نگفتم و راهمو کج کردم و به اتاقم رفتم.داشت می گفت جای آرمین توی زندونه و لیقاتش همینه.اما من چی فکر می کردم؟منم نظرم این بود؟دستم روی دستگیره ی در موند و چند دقیقه ای بی حرکت وایسادم.نه من باید مطمئن می شدم.باید از خودش می پرسیدم.ولی این کار چه فایده ای می تونست داشته باشه؟خب خیلی راحت می تونست همه چیزو انکار کنه!
درو کلافه باز کردم و رفتم تو.اگه اون بهم دروغ گفته بود پس بازم می تونست بگه و براش کاری نداشت.بنابراین تردید می کردم.باید اون علاقه ی لعنتی رو فراموش می کردم و کاری رو که مادرم می گفت انجام می دادم.
اما چه جوری؟هر جوری بود باید چنین کاری می کردم.نباید دلبسته ی اون آدم باقی می موندم.اون مردی نبود که قابل اعتماد باشه.کی می دونست شاید اون موقع که من داشتم با خودم به خاطر احساسم می جنگیدم اون جای دیگه با یه دختر دیگه داشت بهم می خندید.
با این فکر یه لحظه گر گرفتم.اگه…اگه واقعا اینطور بود و داشت بهم می خندید و مسخره م می کرد.نه این دیگه غیر قابل تحمل بود.وقتی تصورشو کردم نتونستم جلوی عصبانیتمو بگیرم.دستمو مشت کردم و دندونامو روی هم فشار دادم.کاش همون لحظه شماره شو داشتم تا باهاش قرار بذارم.
فصل بیستم
(1)
_ مامان من رفتم.
_ به سلامت.حواست به خودت باشه.
در حیاطو که بستم از وزیدن باد سرد به صورتم حس خوبی بهم دست داد.بالاخره کتایون مجبورم کرد همراهشون برم و منم به اجبار قبول کردم.در حالیکه آهسته میرفتم سر کوچه موهامو بردم زیر روسریم و نفس عمیقی کشیدم.
هیچ کس اون وقت صبح توی کوچه نبود و این یعنی بیشتر مردم خواب بودن. همه جا خلوت بود و شاید اگه اجبار کتایون نبود من هم اون موقع خواب بودم.بالاخره وقتی رسیدم نگاهی به اطرافم انداختم و زیر درخت کهوری که سر کوچه بود وایسادم.قرار بود بیان دنبالم و این چند دقیقه طول بیشتر نمی کشید.روز پنج شنبه ی قشنگی بود که اگه آدم می خواست می تونست ازش لذت ببره.
دستامو توی هم قلاب کردم و به ماشینی که از جلوم رد شد نگاه کردم و همون موقع بود که از سمت چپم صداشو شنیدم:
_ پونه!
و من بازم خشکم زد.خودش بود آرمین .
تندی چرخیدم سمت صدا و با دیدنش دلم لرزید دست و پاهام و تموم تنم به لرزه افتادن و قلبمشروع کرد به تند زدن.
خواستم عقب برم .خواستم از دستش فرار کنم اما نتونستم.پاهام چسبیده بودن به زمین.آرمین در حالیکه یقه ی کاپشن قهوه ایشو زده بود بالا اومد جلو و من به هر جون کندنی بود یه قدم فقط یه قدم عقب رفتم و با این حرکتم که انگار از نگاهش دور نمونده بود ایستاد و با نگاهی پر از نگرانی و تشویش نگام کرد طوری که یه لحظه از خودم پرسیدم چطور صاحب این نگاه می تونه بد باشه؟ مدتی رو فقط نگام کرد و من در حالیکه دلم تو سینه می تپید بدون اینکه بخوام و دست خودم باشه به چشماش خیره شدم.به اون چشمای قهوه ای که نگاه کردن بهشون قلبمو بیشتر به تپش وا میداشت.
پرسید:
_ حالت خوبه؟
ولی جوابی از من نشنید.می خواستم حرفی بزنم و چیزی بگم.می خواستم بگم از من دور بشه و دیگه سراغمو نگیره اما انگار به دهنم قفل زده بودن.چم شده بود؟باید حرف میزدم.باید بهش می گفتم بره یا حداقل باهاش قرار میذاشتم یه جایی ببینمش. تمام قدرتمو جمع کردم تا حرفی بزنم.چشمامو بستم و باز کردم و گفتم:
_ واسه چی…اومدی اینجا؟
و همینکه زبونم باز شد تونستم جمله های بیشتر به زبون بیارم:
_ به خودت نمی گی یه نفر ما رو با هم ببینه چی میگه؟
با همون حالت آشفته ش جلوتر اومد و جواب داد:
_ هیچ کدوم از اینا برام مهم نیست.چون نگرانت بودم و می خواستم ببینمت که مطمئن بشم حالت خوبه.
نگاهمو ازش گرفتم و در حالیکه خدا خدا می کردم کسی ما رو نبینه گفتم:
_ نگران ؟نگران واسه چی؟
با صدایی که می لرزید.
جواب داد:
_ به خاطر اون روز.
و بعد پرسید:
_ اذیتت که نکرد؟
منظورشو فهمیدم.داشت از کیان حرف میزد.
جواب دادم:
_ نه.
پرسید:
_ پس چرا این چند روز گذشته از خونه نیومدی بیرون؟من الان چند روزه که میام و منتظرت می مونم تا ببینمت.
منتظر؟منتظر من بود؟این دیگه واقعا خنده دار و احمقانه بود.چطور می تونستم باور کنم آدمی که چند تا دختر دیگه رو فریب داده نگران من باشه؟!ولی شاید راست می گفت.راست؟اگه راست می گفت پس عکسش توی اون روزنامه ی لعنتی چیکار می کرد؟چرا دنبالش بودن؟
مطالب مشابه :
رمان نوتریکا 2 ( جلد اول )
رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 2 ( جلد اول ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35
رمان پونه (جلد 2) - 3
46 - رمان پارلا 47 - رمان تمنای برچسبها: رمان, رمان پونه, جلد 2, معتادان رمان,
پونه (جلد اول)2
پونه (جلد اول)2. با ابروهای هلالی شکل خیلی رمان پارلا Anital. رمان پرستار من Doni.m & G.shab.
رمان نوتریکا 9 ( جلد اول )
رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 9 ( جلد اول ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35
رمان نوتریکا 8 ( جلد اول )
رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 8 ( جلد اول ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35
رمان نوتریکا 10 ( جلد اول ) قسمت آخر
رمان رمــــان ♥ ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35 رمان قمار سرنوشت جلد (2)
رمان نوتریکا 4 ( جلد دوم )
رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 4 ( جلد دوم ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35
برچسب :
رمان پارلا جلد 2