رمان بچرخ تا بچرخیم قسمت16

لبخندی زدم و گفتم:"من زیاد کنجکاو نیستم ولی انگار شما خیلی مشتاقید."

برام مهم نبود بقیه چه فکری بکنند از حرفم. آره میونم با بابا شکرآب بود. نه! اصلا میونه ای نداشتیم. همین زنجیر کوچیک هم تا چند روزه آینده قطعش میکردم. چه فرقی میکرد؟ بابا نه تنها در حق من پدری نکرده بود بلکه بیشتر مایه عذابم بود...

بابا انگار باورش نمیشد من همچین حرفی زده باشم.... چشماش گرد شد. عموی قلابیم گفت:"بیاین بریم بشینیم." دنبال همه قدم زنان به طرف صندلی ها رفتم که شخصی دستم رو محکم گرفت و فشار داد طوری که نزدیک بود آخم بره تو هوا! برگشتم دیدم شایانه. با حرص دستم رو از دستش خارج کردم. اون لبخندی زد و گفت:" آدم باش." پوزخندی زدم. کی به کی داشت میگفت آدم باش؟ کنار به دختره جوون نشستم این سیمین خانومم اومد تنگه من نشست... فکر کرده واقعا خر میشم...عمرا، تو خواب ببینی.

عموی قلابیم-خب باران جان دخترم...

من باید تکلیفم رو با اینا روشن میکردم. حرفش رو قطع کردم.

-من دختره شما نیستم.

واقعا با چه رویی میگفت باران جان دخترم؟؟؟ اون که بخاطر به هم زدن ازدواج بابا و مامانم آدم کشته بود چجوری به خودش جرعت میداد بگه دخترم؟

بابام اخم کرد و گفت:"باران!"

با خونسردی بهش نگاه کردم. البته ظاهر خونسرد... مگه نه داشتم خودم رو از درون جزغاله میکردم. برخلاف تصورم عموم لبخندی زد و گفت:"اشکالی نداره نوید. اون هنوز به ما عادت نکرده."

عادت؟؟؟ مگه نیازی بود به اونا عادت کنم؟ حاضرم بمیرم و به اون پست فطرتا عادت نکنم! اخم هام رو توی هم بردم و جدی تر ادامه دادم:"و قرارم نیست عادت کنم."

با این حرفم همه ی نگاه ها به طرفم برگشت. ولی برام مهم نبود. من حرفم رو میزدم. حقیقت رو.

شایان خندید و گفت:" باران شوخی میکنه."

نمیدونم چی تو یه لحن جدی من بود که همچین حرفی زد! بقیه هم خنده ی مصنوعی کردن. فهمیده بودن که شایان قصد ماست مالی کردن رو داره... هه.

یه خانوم میانسالی که کناره عموی قلابیم نشسته بود گفت:" باران جان من لادن هستم.همسره عمو فریدت..." و بعد هم خنده ی کوتاهی کرد. عمو فرید؟ پس عموی قلابی من اسمش فرید بود؟! عجب... منم لبخندی بهش زدم. بعد کلی شوخی و خنده های نگار و یه دختری که گفته بود اسمش نداس بالاخره فهمیدم کی به کیه. همشون غریبه هایی بودند با اسم عمو، عمه، دختر عمه، پسر عمه و ...! همشون غریبه بودن فقط یه اسم کوچیک بهشون اضافه شده بود. من هنوز همون دختره تک و تنها و بی فامیل بودم با تفاوت این که یه مشت آدم پست داشتن خودشون رو عمو و عمه ی من جا میزدن!!!

خب... با کمال تعجب یه عموی قلابی و سه تا عمه ی قلابی داشتم. زن عمو بهم گفت که دو تا پسر داره و دختر نداره بخاطر همین از وجودم توی این خونه خیلی خوشحاله و... از این تعارف ها و مزخرفات!!! هیچ کدوم از پسراش نبودن. نمیدونم کدوم گوری بودن ولی همون بهتر که نباشن...!

یه ایل دختر عمه و پسر عمه...! یا به قول خودم یه ایل غریبه که اسم دختر عمه و پسر عمه رو داشتن! ولی این هیچ تغییری رو ایجاد نمیکرد. اونا همون غریبه بودن...نه بیشتر...

وقتی همه خودشون رو با مسخره بازیاشون و ابراز علاقه هاشون معرفی کردن تصمیم گرفتم سوالم رو بپرسم... رو به عموی قلابیم گفتم...

-فامیلی شما چیه؟

از سوال من تعجب کرد ولی زیاد به روی خودش نیورد و با لبخندی گفت:"پدرت وقتی از اینجا رفت فامیلیش رو عوض کرد. رادمنش. فامیل واقعیته."

داشتم چی میشنیدم؟ من حتی از فامیلی خودمم نمیدونستم؟! حتی نمیدونستم فامیلیم چیه؟! حتی... با صدای بابا نگام بهش دوخته شد.

بابا-ما باید با هم حرف بزنیم.

حرف؟ مگه حرفی هم میموند؟ مگه چیزی هم باقی مونده بود که بگه؟؟؟

-فکر نمیکنین یکم دیر شده؟

بابا-ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس.

چجوری این حرف رو زده بود؟ زندگیم از این رو به اون رو شده بود. همه چی سیصد و شصت درجه با اونی که فکر میکردم فاصله داشت... ولی بابا...دیگه خیلی غیر قابل باور بود...عشق میون بابا و مامانم بیشتر شبیه باتلاق بود تا عشق...

با این حال تنها کاری که کردم فقط سر تکون دادن بود و آروم به بابا گفتم:"من به اندازه ی کافی شنیدم."

نمیخواستم تو جمع حرف بدی بزنم مگه نه حرفای زیادی داشتم که شنوندش جز بابا هیچ کسی نمیتونست باشه...

سیمین خانوم-باران جان تو به اندازه ی کافی داستان رو از زبونه یه قصه گوی دیگه شنیدی. بهتر نیست از دید های دیگه هم به داستان نگاه کنی؟ نمیخوایم جلوی قضاوتت رو بگیریم. میخوایم همه چی رو بدونی و بعد قضاوت کنی...

نمیخواستم نادونی کنم... به حرف آوش و آوا اعتماد داشتم ولی... بازم باید گوش میکردم... از گوش داده به حرفاشون که ضرری نمیکردم... سری  مثبت تکون دادم.

زنی که گفته بود همسره عموی قلابی منه گفت:" نگار جوونا رو ببرین بیرون یکم حال و هواتون عوض شه." (نخود سیاه از این ضایع تر؟)

نگار-سر ظهریه حال و هوا میخوایم چی کار؟ خیله خب پاشین بریم فکر کنم اونور سالن نخود سیاه پخش میکنن."

بعد هم با خنده از ما دور شدن. همه رفتن. فقط من موندم و یکی از عمه هام و عموم و زن عموم و بابا و سیمین خانوم...

عمه فرناز که مونده بود پیشمون گفت:"اون زمان بابام حالش بد بود. دکترا گفته بودن هر گونه شُکی براش خطرناکه."

سیمین-محمد آقا یا همون بابای بابات یا آقاجون میگفت من و بابات باید  با هم ازدواج کنیم. یک ماه بعدش قراره عقد رو هم گذاشته بودن.

با حیرت به سیمین خانوم خیره شدم. قرار عقد؟

عمو فرید-بابات اومد گفت که همه چی تموم شده. گفت که دوست نداره به ازدواج اجباری تن بده و میخواد با یکی دیگه ازدواج کنه.

عمه فرناز-اولش خیلی اصرار کردیم خیلی تمنا دیدیم فایده نداره. آدم گذاشتیم براش تا به دختره نزدیک نشه ولی فایده نداشت...

سیمین خانوم با بغض گفت:"آخرش قبول کردن بابات با اون زن ازدواج کنه..."

عمو فرید-ولی وقتی فهمیدیم اون یه زن مطلقه ای هست که یه بچه داره همه چی به هم بخورد. مطمئن بودیم اگه آقا جون این خبر به گوشش برسه در جا سکته میکنه.

عمه فرناز-خواهش ها و التماس هامونم تاثیری نداشت ولی اونم اصرار هاش اثری نداشت ما هیچ گونه راضی نمیشدیم بابات با یه زن مطلقه ی بچه دار ازدواج کنه، اگه راضی میشدیم قبر آقاجون رو کنده بودیم.

عمو فرید-زینب دختر داییمون سر از یه چیزایی در اورده بود و از اونجایی که...

نفس عمیقی کشید و عمه فرناز ادامه داد:"زینب باباتو دوست داشت. راضی نبود نه به سیمین و نه به اون دختره برسه. وقتی دید ما هیچ کدوم از کارامون جواب نمیده رفت به آقاجون همه چیو گفت."

سیمین خانوم همون طور که اشک میریخت گفت:"درست اون شب رو یادمه. باران تند تند میومد. ساعت حدودای دو نصفه شب بود زنگ زدن گفتن محمد آقا(آقاجون) بیمارستانه..."

عمه فرناز هم دیگه داشت اشک میریخت...

عمه فرناز-سکته کرده بود. همه رفتیم بیمارستان.

عمو فرید-منم اون موقع تبریز بودم باید میومدم و بعدشم میرفتم بیمارستان. هول کرده بودم. تو جاده با سرعت زیاد میرفتم و بعد... برخوردم با یه ماشین. ماشین من تا لب دره رفت ولی نیوفتاد ولی ماشین اون...

با ناباوری به عمو فرید خیره شدم. یعنی...

عمه فرناز-اقاجون که فهمید کلی رشوه و کار کرد برای این که عموت بی گناه جلوه کنه...

سیمین-محمد آقا وقتی فهمید کسی که تو ماشین مرده فامیلای دختری میشده که بابات دوستش داشته از این قضیه سواستفاده کرد.

عموفرید-ما تهدید کرده بودیم به آسیب زدن به اطرافیانشون ولی هیچوقت قصد عمل نداشتیم ولی آقاجون گفت که بخاطر تهدید از عمد زدم به ماشینش...

عمه فرناز-به دو روز نرسید که فهمیدیم حتی اگه تهدید ها هم عملی بشن بابات با اون زن ازدواج میکنه.

سیمین خانوم-وقتی خبر فرار بابات و اون زن به محمد آقا رسید داغون شد. دیگه با هیچکس حرف نمیزد. یه گوشه کز میکرد و به یک نقطه خیره میشد بعد یه هفته هم دق کرد و مرد.

عمه فرناز-باران جان همه اشتباه میکنند، بابات هم اشتباه کرد. همون طور که ما بخشیدیم تو هم ببخش.

هضم چیزی که شنیدم برام مشکل بود. پست تر از بابامم آدمی بود؟اصلا پست تر از بابام آدم بود؟مطمئنا نه...دیگه حیوون نامیده میشد... با نفرت نفسم رو بیرون دادم و به بابا خیره شدم. تو چشماش اشک بود ولی این اشک سنگ منو ذوب نمیکرد... من خیلی سفت تر از اون بودم که با اشک آب بشم...

زندگیم بازیچه ی اون شده بود... مامان من براش اشتباه بود؟ آقاجونه اونا اشتباه نکرده بود؟ مامان من...مامان من شده بود اشتباهه زندگی بابام؟ پس من حاصل ازدواج اشتباه و گناهکار بودم؟

قبل از این که اشکام جاری بشن بلند شدم. همون طور که با حرص چشمام رو بسته بودم رویم رو برگردوندم رو بدو بدو به طرف پله ها رفتم. نباید بابا اشکم رو میدید ...ضعفم رو...اون نباید هق هق گریه هامو میشنید...

با برخورد به دیواری فهمیدم چشم بسته سه کردم...

دیوار؟

این که به سفتی دیوار نبود؟

چشمایی که از حرص بسته بودم رو باز کردم. وای!!!

این دیگه کدوم خریه؟

از هیکلش فهمیدم پسره...یکم عضلانی بود... تا مخم لامپ سوزوند و گفت طرف پسره دو قدم عقب ورجستم و با اخم به پسری که بهش برخورد کرده بودم خیره شدم.

اِ! این که همون پسرس که وقتی اومدم با نگاه مسخرش آنالیزم کرد! یه دختر جوون هم کنارش وایساده بود و دستاش تو دستای پسره که تو جیبش بودن حلقه شده بود.اخی... عق....!

بدون این که اشکام رو پاک کنم اخمم رو شدید تر کردم و گفتم:" مگه...(میخواستم بگم مگه کوری ولی دیدم تو جمعه حفض آبرو و ادب واجبه...) چرا جلوتو نمیبینی؟ سرتو انداختی پایین راه افتادی!" تا این رو گفتم اونم یه اخم کوچولو کرد و گفت:"مثه این که یه چیزی هم بدهکار شدم. اصلا مگه تو کوری؟"

ای خاک تو سره بی ادبت کنم. آدم این الفاظ رو در جمع به کار میبره پسره ی خل و چل... و خوشتیپ!ا! باران تو چی کار به تیپش داری؟ این پسره داره پررو بازی در میاره...خو آخه خوشتیپه...حالا که این جوریه تیپت بخوره تو سرت پسره پررو... ایییییییییییش.

-اصلا تو کی هستی که با من این جوری حرف میزنی؟ راننده شخصی ای چیزی هستی؟

با آدمای نفهم باید مثه خودشون برخورد کرد. زبون خوش حالیشون نمیشه. البته میدونستم راننده نیستا از لباساش معلوم بود. ولی خب باید دهن مبارکشو چفت میکردم پسره ی سرسره!

پسره خنده ی عصبی کرد و رو به عمو فرید گفت:"بابا این بود خدمتکاری که میخواستی بیاری؟ این که هنوز در مورد اختلاف طبقاتی هم چیزی حالیش نمیشه."

خدمتــــــــــــکار؟ خدمتکاری نشونت میدم که تا ده روز خدمتکار بالا بیاری!!! تا رفتم چیزی بگم زن عمو فرید گفت:" آراد جان این دختری که میبینه بارانه. دختر عمو نوید."

من دختر عموی توی بز بشم تو میشی پسر عموی منه مظلوم؟ ای خــــــــــاک! اسمش چی بود؟ آراد؟

آراد رو به من پوزخندی تمسخر آمیز زد و گفت:"یادم اومد. اون شب تو ساحل خشگل تر بودی."

با تعجب بهش خیره شدم. نــــــــه! پس بگو چرا صداش آشنا بود... این...نـــــــــــــه! همون بیشعوری بود که تو ساحل فکر کردم دزده! پسره ی احمق! منو میترسونی؟ با عصبانیت و حرص بهش خیره شدم و گفتم:"پس به خشگل بودنه من اعتراف کردی ولی اگه راستشو بخوای تو اصلا خشگل نیستی بیشتر منو یاده بغالی سره کوچمون میندازی." و بعد هم خنده ی عصبی ای کردم. 

دختری که کنارش بود با عشوه ای که حالم رو بهم میزد گفت:" آراد عشقم ولش کن اینو. چشم نداره بهتر از خودشو ببینه."

دستم رو جلوی دهنم گرفتم و یه عق جانانه ی مصنوعی زدم و از پله ها بالا رفتم و به اتاقم پناه بردم. در رو محکم بستم. آخیش... پسره ی پررو...

و بعدش موجی از افکار...

بابا...

مامان...

عمو...

تصادف غیر عمدی...

محمد آقا یا همون آقاجونی که...

سیمین خانوم...

و بخشش...

میتونستم از بابایی که هیچ محبتی ازش ندیده بودم بگذرم؟ ببخشم؟

شقیقه هامو فشار دادم تا سردردم آروم بشه ولی فایده نداشت...

از شدت سردرد اشک تو چشمام جمع شده بود...شایدم از شدت غم و ناراحتی...هر چی که بود میخواستم به سردرد ربطش بدم نه ناراحتی و غم و بدبختی! نمیخواستم اشکام بخاطر ضعفم باشن...

قرصی از تو کیفم در اوردم و بدون آب قورت دادم...اه...

روی تخت پریدم و با هزار زور و زحمت به کمک قرصی که خورده بودم خوابیدم.

*                   *                  *

با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم. اه... بیشعور الان وقته زنگ زدنه بذار بخوابم تا دو دیقه به اونا فکر نکنم! چشمام میسوخت بخاطر همین بازشونم نکردم همین طوری گوشیمو برداشتم.

-الو...؟

-سلام. مثه این که بد نمیگذره. وقت خواب!

ای جوووونممم آوشه! حالا چرا ای جووونم؟؟؟ خب باشه بدرک! این همونیه که تو رو از خواب ناز بیدار کرده!

-آره بد نمیگذره...

بعد باحرص نفسی کشیدم و گفتم:"افتضاح میگذره!"

صدای خنده ی آوش پشت تلفن اومد و گفت:"اولشه.زود خوب میشه بعدشم قرار نیست که همیشه بمونی. زود میای این جا..."

بشین بیام. من بعده اینجا خیلی بمونم اونجا میشه دو هفته! فردام میرم دنباله کار تا بتونم یه خونه کوچولویی چیزی اجاره کنم... هعــــــــی...

-آره آره زود میگذره بالاخره. تو چه خبر؟

آوش-سلامتی. زنگ زدم بگم زنگ بزنی به شیدا بهش بگی اشکان گفت بچه بازی در نیار.

-شیدا خیلی هم کاراش درست و عاقلانه اس.

حالا خدا میدونه این بار چه گندی زده مردشور نبرده!

آوش-آره خیــــــــــــلی...

-بذار مشکلشونو با اشکان خودشون حل کنن.

آوش-منم دقیقا همینو میگم ولی این اشکان کچلم کرده. خدایی اینم دوسته تو داری؟ لنگه خودته. لوس...ننر...بی...

حرفش رو قطع کردم:"ببخشیــــــــــــد نشنیدم!"

آوش-هیچی بچه بگیر بخواب.

-حالا درست شد. در ضمن زنگ زدی از خواب بیدارم کنی بهم بگی بگیرم بخوابم؟

آوش-نه زنگ زدم احوالتو جویا شم که با یه تیر دو نشون زدم. کاری نداری؟

-نه. برو. فعلا.

آوش-خدافظ.

قطع کرد. ایییییییش پسره ی...

خب مگه کرم داری دختره مردمو از خواب ناز بیدار میکنی؟ اونم دختر به این مظلومی...خوبی....عزیزی...

مگه این که خودم از خودم تعریف کنم!

بلند شدم و رفتم جلوی آینه چشم نازکی برای خودم کردم و رفتم دسشویی. کلا درگیرم با خودم. آب به صورتم زدم و اومدم بیرون. خب...خب...خب! الان من با یه حوصله ی پکیده چه غلطی میتونم انجام بدم دقیقا؟؟؟

نگاهی به ساعتم کردم. شش و نیم بود. چقدر خوابیده بودما... قربونه خرس...

لباسام رو مرتب کردم. شالمم درست کردم. معدم داشت ارور میداد از بس گشنم بود. ناهارمم نتونسته بودم خوب بخورم. یکم تو کیف کولیم گشتم...دریغ از یه دونه پسته!!!

بذار یه تصمیم درست و حسابی بگیرم. آخه خوردنم تصمیم میخواد میرم پایین از یکی از این خدمتکارا خواهش میکنم یه چیزی بده کوفت کنم! بهتر نیست برم بیرون یه گشتی بزنم؟ نه بابا حسه گشتنم نمیاد بعدشم تنها تنها؟ نمیشه که... شیدا که نیستش...شادی هم که سرش شلوغه...آرسام! از شمال اومده آیا؟؟؟ تند شمارش رو گرفتم.

آرسام-جانم؟

با خنده گفتم:"فکر کردی دوست دخترته؟"

آرسام-آره دیگه ضد حال زدی.

-کوفت. کی از شمال میای؟

آرسام-حقیقتش یه کاری پیش اومده اینجا معلوم نیست که برگردم بعدشم فعلا که اون طرفا نمیتونم بیام.

-ای بمیری. کاری نداری؟

آرسام-نه من از اولشم نداشتم تو همش کنه میشی. چقدر بده خشگلی همش دخترا کنه میشن.

-آرسام قبرتو کندی. کافیه ببینمت همچین حسابی ازت برسم که مرغای فضایی هم به حالت ضجه بزنن. حالام گمشو وقت باارزشم داره میره.

آرسام-برو جوجه برو که زورت به من نمیرسه. خدافظ.

-خدافظ.

قطع کردم و از اتاق اومدم بیرون. همون طور که زیر لب برای آرسام خط و نشون میکشیدم از پله ها اومدم پایین. بابا و عمو و عمه و بزرگترا نبودن. فقط جوونا بودن. هرکسیم به یه کاری مشغول بود. بیشتر حواسم به نگار بود چون به نظرم دختره خوبی میومد. نگار داشت با ندا و چند تا از پسرا کل کل میکرد. ای جووونم که به من دلم میره واسه اعتصاب و دعوا های لفظی! ای شیدا کجایی تو بیشعور؟ کاش این جا بودی یکم پوزه ی این پسرا رو به خاک میشوندیم. حالا اینا رو وللش صبر کن آرسام بیاد... به من میگه کوچولو! یه کوچولویی نشونت بدم آرسام خان... من باران نیستم اگه حساب تو رو نرسم.

ندا-باران چرا اونجا وایسادی بیا پیشمون بشین.

لبخندی زدم و به سمتشون رفتم. آقــــــــــا من مشکلم جا نیست که مشکلم گشنگیه...!خخخ. خو چی کار کنم؟ صبحونه که نخوردم ناهارم که درست و حسابی نخوردم بعدشم که کلا چیزی نخوردم!

کنار ندا و یه دختره دیگه که دختر اون یکی عمم یعنی عمه فرهانه  بود و اسمش آتوسا بود نشستم. آتوسا از اون خانوما بودا... مهربون و خانوم بود. خیلی هم خجالتی...

ندا ظرف میوه رو جلوم گذاشت و گفت:"بیا بخور. از ظهر تا حالا هیچی نخوردی." نگاهش دلسوز و مهربون بود. منم لبخندی زدم و تشکر کردم و شروع به پوست کندن پرتقال کردم.

نگار-آقاااا، باران هم دختره دیگه. باران یه بیت بگو اولش "د"  باشه!

بهراد پسر عمه فرناز گفت:"اگه تکراری گفت سوختینا..."

ندا-خب این از کجا بدونه بیت های قبلی رو چی گفتیم؟ ای خدااا...

سپهر برادر آتوسا گفت:"به ما ربطی نداره. تا ده میشمریم. 10..."

نگار مشتاق رو به من گفت:"باران یه بیت بگو که عقله جن هم بهش نمیرسه. کمیاب باشه. آخه از اون موقع تا حالا هی بهمون د مینداختن همه چی گفتیم... جوووونه من بگو...اصلا شما دخترام یکم فکر کنین به مختون فشار بیارین دیگه..."

مشاعره بازی میکردن یا با شعرا کشتی میگرفتن دقیقا؟

سورن برادر آتوسا و سپهر گفت:"9..."

بهراد-هشت...

نگار-قبول نیست خیلی تند میشمرین!

سورن بازوهاش رو به حالت بی تفاوتی تکون داد و گفت:"هفت..."

بهزاد برادره بهراد-شش...

بهراد-نگار داری موش میشیا...

نگار-بجه ها کمـــــک من شرط بستما... یکم لامپ بسوزونین خب...!

سورن-چهار...

شعر زیاد تو ذهنم میومد ولی مطمئن بودم گفتن... تو ذهنم دنباله شعرای سهراب سپهری گشتم...

با صدای آراد کلا ذهنم به خاک نشست! این از کجا اومد دیگه؟!

آراد با خنده گفت-نگار پیشونیت جوش زده.

نگار با حرص گفت:"خب بذارین فکر کنم!"

سورن-سه...

بهزاد-دو...

بهراد-یـ...

همون موقع حرفش رو قطع کردم. فوقش تکراری هم باشه تکراری باشه دیگه ...بدرک!

-دنگ دنگ...

ساعت گیج زمان در شب عمر...

میزند پی در پی زنگ...

زهر این فکر که این دم گذر است؛

میشود نقش به دیوار رگ هستی من...

لحظه ام پر شده از لذت

یا به زنگار غمی آلوده است

لیک چون باید این دم گذرد،

پس اگر می گریم

 گریه ام بی ثمر است

و اگر میخندم

خنده ام بیهودست...

 

 

(بچه ها این از سهراب سپهری هست من کلا شعراشو دوست دارم پیشنهاد میکنم پی گیرش شین)

 

 

با تموم شدن شعر نگاهم رو از زمین برداشتم و سرم رو بالا گرفتم تا عکس العمل نگار رو ببینم. چشماش متعجب بود.

-تکراری بود؟

دختری که کنه ی آراد شده بود چشم نازکی کرد و سرش رو روی سینه ی آراد گذشت و گفت:"نه فقط کل کتابو گفتی. یا معنی بیت رو بلد نیستی یا..."

حرفش با جیغ نگار قطع شد:"هوورااااااااا بسوووووز بهراد خان! باران بیا بغله خودم اصلا گلی."

خندم گرفت. نگار خیلی بامزه بود.

بهراد-قبول نیست اولش اصلا باران نبود.

باران؟ چه زود پسر خاله شد. دوست نداشتم با این خانواده صمیمی شم. حالا نگار یکم حسابش جدا بود همش منو یاده شیدا مینداخت ولی بقیه نه...دلیلی برای صمیمی شدم نداشتم.

اخم ظریفی کردم و گفتم:"باران خانوم."

از جدیت من جا خورد ولی فوری خودشو جمع کرد و گفت:"آره. نگار خدایی باختی دیگه."

نگار-نچ. باران از اولشم با ما بود. فکر کردی اون شعرا چجوری به ذهنم رسید. من و باران تلپاتی داریم بهراد خان!

بعد چشمکی به من زد منم خندیدم.

بهراد-منظورت از شعرایی که به ذهنت میرسید یه توپ دارم قلیقلیه بود یا ماشین مشتی ممدلی؟

نگار-عزیزم اونا ماله ذهن متفکره خودم بود.

گوشیم زنگ خورد. همه ی نگاه ها به سمتم برگشت. انگار تا حالا گوشی نداشتن!!! والا... آخی....عشقم بود. جواب دادم.

-الو...؟

شادی-سلام بیشعور. دیگه اول خبرا رو میرسونی به شیدا منم که بوووق! داشتیم باران خانوم؟ حالا نگفتی این عموی دردونت از کجا پیدا شد؟؟؟

خب یکی دهنه این بز رو ببنده یه راست داره حرف میزنه...

همه سرشون پایین بود خودشون رو مشغول نشون میدادن ولی کاملا پیدا بود دارن گوش میدن ببینن من چی میگم. البته اون دختر کنه هه همون طور به آراد چسبیده و بود و داشت براش عشوه میریخت. خدایا مریضاتو شفا بده.

خب یکم این جماعت رو اذیت کنیم کرم بریزیم حال کنیم...خخخ

-سلام عزیزم. یه لحظه دندون رو جیگر بذار، خوبم، اصلا نیاز نیست نگران باشی.

چند نفر سرشون رو بالا گرفتن و متعجب منو نگاه کردن ولی از ترس این که سه کنن دوباره خودشونو مشغول نشون دادن. منم عر عر...مدیونین اگه فک کنین اینا حواسشون به منه...خخخ

شادی-حالت خوبه؟ چرا دیوونه شدی؟ نکبت میخوای بیام یکی بزنم پس کلت عقلت بیاد سره جاش؟

-منم دلم تنگ شده برات ولی خب فعلا کاری نمیشه کرد دیگه. یکم صبر کنیم درست میشه.

شادی-باران داری با من حرف میزنی؟

-آره عزیزم.

شادی-عققق! خب این لفظ زشت و حال به هم زن رو به کار نبر. ببینم نیروی امداد بفرستم بیان اونجا کمکت؟ چون احساس میکنم کارت از پس گردنی گذشته...اگه حالت خیلی بده یه تیمارستان این نزدیکی ها هستا...خودمم میتونم هفته ای به بار بیام بهت سر بزنم.

بیـــــــــا همه دوست دارن ما هم دوست داریم...!

-نه نیاز نیست نگران نباش، بعدا برات تعریف میکنم. کاری نداری؟

شادی-نخوای هم تعریف کنی همچین میزنم تو دهنت صدا مرغ بدی. باشه عشقم؟ حالام گمشو به موقعش بزنگ ببینم چرا این قدر سوسول شدی.

-خدا نکنه(مثلا گفته قربونت برم!خخخ) خدافظ شادی جون.

تا گفتم شادی جون همه سرا اومد بالا. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیره خنده.

شادی-تو امشب جدی جدی حالت خوب نیست. یه ندایی چیزی بده که خوبی... اصلا تو بارانی...

-بعدا زنگت میزنم اینجا نمیشه. فعلا.

قطع کردم. قیافه خیلیاشون هنوز متعجب بود. من که از خنده ریسه میرفتم.

نگار-بیــــــا فیلمم شدیم. آقا اسکل گیر اوردی؟ من فکر کردم فقط خودم شیش دونگ حواسم به توئه نگو بقیه که شش دونگ رو هیچی...استغفرالله!

یکم خندیدیم و من دیگه حرفی نزدم. نگار و بهراد دقیقه ای رو برای کل کل کردن از دست نمیدادن... خیلی هم باحال به هم میپریدند. کلا زلزله بودن...!!!

ساعت حدودای نه و نیم بود که زنگ در خورد و بابا و عمو و زن عمو اومدن. با دیدن بابا دوباره اتصالی دادم و خندم قطع شد. ولی خوشبختانه کسی متوجه نشد... چون همه حواسشون به نگار و بهراد بود.

سه تاشون بلند سلام کردن و یکم به نگار و بهراد گفتن آرومتر باشن بعدم رفتن تو اتاق لباس عوض کنن.

دوست داشتم یه جوری خودمو مشغول کنم تا فکرم به سمته بابا نره...

اول عمو و زن عمو از اتاقشون بیرون اومدن و اومدن سمته ما. عمو رفت کنار بهراد نشست. زن عمو اومد سمتم . گفت:" آتوسا جان میشه چند لحظه من کناره باران بشینم؟"

آتوسا بلند شد و گفت:"بله زن عمو. این چه حرفیه؟ بفرمایید."

زن عمو کنار من نشست. خدا به خیر کنه...

زن عمو-باران جان فردا وقتت آزاده بریم خرید؟

-بله ولی من همه چیز دارم نیاز به خرید ندارم.

زن عمو-هر جور دوست داری. به هر حال راحت باش. غریبگی نکن.

لبخندی زد.

یکم حرف زدن و بعدم شام خوردیم. واقعا گشنم بودا... شامم خیلی خوشمزه بود البته هنوز سنگینیم رو حفظ کرده بودم. چون به هر حال هنوزم دلیلی برای گرم گرفتن باهاشون نمی دیدم...

سپهر بعد از شام فیلمی گذاشت و بعد ساعت یازده بود که دیگه رفتم تو اتاقم. نگاهی به صفحه ی گوشیم کردم. شادی اس زده بود.

"من دارم میرم بخوابم. فردا بهم زنگ بزن بگو چرا امشب خر شده بودی. شب به خیر بزه..."

ابراز علاقش توو حلقــــــــم!

گوشیم رو انداختم روی میز آرایش و رفتم رو تخت. ساعت فردا رو برای هشت کوک کردم. هی از این پهلو به این پهلو شدم ولی آخرشم خوابم نمیبرد... آشفته دستی به موهام کشیدم. چه مرگم شده بود؟ هدست و گوشیم رو اوردم و با آهنگ "مادر من" همون طور که اشک صورتم رو خیس کرده بود خوابم برد...

*                   *                  *

من موندم این ساعته چجوری سالمه این قدر که هر بار منو بیدار میکنه نفرینش میکنم...سگ جونه از بس... بیشعور خر...

خب مگه کرم داری منو از خواب بیدار میکنی؟ من حالا کوکت میکنم تو حتما باید...استغفرالله!

بلند شدم و رفتم حموم یه دوشه پنج دقیقه ای گرفتم. سرحال شدم. لباسام رو همه رو گذاشتم تو کیف کولیم البته بیشتر شبیه یاقوندن بود تا گذاشتن...!!!به هر حال طوری گذاشتم که لباسای شادی فقط تو ساک موند. باید میرفتم بهش میدادم... کی بره این همه راهو؟!

ولش کن بابا یه عالمه لباس داره فردا بهش میدم. از اتاق اومدم بیرون و همون طور که زیره لب داشتم چیز های نامفهومی رو زمزمه میکردم از پله ها اومدم پایین...

هنوز بقیه بیدار نشده بودن. ایول! به خودم افتخار میکنم!

پله ی آخری رو اومدم پایین که پام برخورد کرد به یه چیزی و داشتم میوفتادم زمین که یه کی من رو گرفت. وای اگه افتاده بودم ضربه مغزی شده بودم. با ترس و تعجب نگاه کردم. این دیگه کدوم خریه؟ زرشک! این که بهزاده...!

زود از روی دستاش بلند شدم. بیشعـــــــور خودش لاپایی گرفته خودشم منو بغل کرده! عوضی...

اخم هام رو توی هم کردم و گفتم:"معلوم هست دارین چی کار میکنین؟"(به معنی دیگه... داری چه غلطی میکنی سرسره؟خخخ)

بهزاد-این جای تشکرته؟

-اولا تشکرته نه و تشکرتونه بعدشم فکر نمیکنم من بی دلیل افتاده باشم. درسته؟

بهزاد-شاید حواستون نبوده.

بالاخره یاد گرفت بگه حواستون! نه بابا... ایـــــول جذبه تو حلقم جا داره!

-شایدم شما حواستون نبوده و پاتون رو اشتباهی گذاشتین جلوی پای من. این طور نیست؟

بهزاد هول کرده بود. لبخندی زدم و بدون این که منتظره جوابش باشم ازش گذشتم. پسره ی پررو...

زن عمو به طرفم اومد.

-سلام. صبحتون به خیر.

لبخندی زد و گفت:"صبحه تو هم بخیر عزیزم. امروز مامان بزرگت رو از بیمارستان با لوازم پزشکی و چیزای مراقبتی منتقلش میکنن اینجا توی یکی از اتاقا تا پیشه نوه هاش باشه. میتونی امروز ببینیش."

با ذوق و شوق اینا رو گفت. معلوم بود قصد داره من رو از شنیدنه این خبر خوشحال کنه ولی من یه اخم کوچولو کردم و رفتم تو افکارم... مامان بزرگه من... میتونست چه جور آدمی باشه؟


مطالب مشابه :


مدلهای جدید نوکیا

19 میلیارد تومان از بیت المال، هزینه تولید 8 فیلم با فروش هدست استريو بلوتوث مدل bh-503 كه




سوالات متداول مانیتور، کیبرد، موس، اسپیکر، ابزار بازی و سایر ابزارها

503. مشكل مسخره 572. فروش mx518 دسته دوم. 573. 619. درخواست راهنمایی برای خرید هدست 620. مبدل




کلمات کلیدی

فروش زن مايكرو 175 503. در مورد philips یا یک mp3player هدست با قیمت بین 20-30 هزار تومان (فوری) 1053.




رمان بچرخ تا بچرخیم قسمت13

هدست رو از گوشم بیرون کشیدم. ♥ 181- رمان دخترك مواد فروش503 - رمان سایه




رمان بچرخ تا بچرخیم قسمت16

هدست و گوشیم رو اوردم و با آهنگ "مادر من" همون طور که اشک ♥ 181- رمان دخترك مواد فروش503




رمان شراره عشق 2

هدست بلوتوثم رو دراوردم وگذاشتم روی گوشم واهنگی شاد ♥ 181- رمان دخترك مواد فروش503




برچسب :