رمان بازی تمومه13
هيلا
خيلى وقت بود اينجا نيومده بودم، خاطرات خوبى
تو اين خونه نداشتم ، تو اين خونه همه زندگيم فنا شد، همه تنهام گذاشتن ،دوست
نداشتم بهشون فكر كنم، رفتم روى تراس احتياج به هواى تازه داشتم، بهار با ظرف ميوه
اومد پيشم، و ظرف را روى ميزى كه در آنجا بود گذاشت و خودش روى يك صندلى نشست و گفت
: تو كه نبايد از اول پروژه برى كارت از وقتى شروع ميشه كه اونجا ساخته بشه و شكل
كلى بگيره، نفسى كشيدم و گفتم : درسته، منتها آقاى معلم ميگه ،از روز اول بايد باشم
واسه اينكه بيشتر وقتشو اونجاست ، ميگه كلاس درس و اونجا شروع ميكنه، بايد برم ،
واسم بليت و اتاق هم رزرو كرده،آخر هفته ها برميگردم، تا كارم هم شروع بشه قراره به
عنوان مشاور روزا كار كنم و بعدظهر در نزد استاد تلمذ كنم و ريز خنديدم.
بهار پس
من ميگم خواهر سحر بياد كمكمون، تو كه نيستى، اينجورى منم دست و دلم به كار
نميره
نگاهش كردم و بسمتش رفتم و دستمو از پشت دور گردنش انداختم و بوسيدمش و
گفتم من از حالا دلم برات تنگ شده، بهار نميدونى تو از خواهرم به من نزديكترى،
كارايى كه تو برام كردى هيچ كس برام نكرد، تو تنها كسى هستى كه تو زندگيم مهمى و
دوست دارم هميشه خوب و شاد ببينمت و اشكم روى موهايش چكيد
دستام و وا كرد و گفت:
اِاِ دارى گريه ميكنى دختره خرس گنده، من همينجا سرجامم، هيجا نميرم،ديگم اشكاتو
پاك كن بيا اين چند روزه بايد حسابى خوش
بگذرونيم
****************************
روى تختم نشستم و لپ تاپم و گذاشتم رو
پام، شروع كردم به چك كردن ايميلام
اَه اين تبليغاتم دست از سر ما ورنميداره،همه
رو بدون اينكه بخونم پاك ميكردم،همينجورى كه داشتم به عنوان هاشون نگاه ميكردم،چشم
به ايميلى افتاد كه متعلق به شيرين ملكان بود،اول ميخواستم اونم پاك كنم،اما پشيمون
شدمو بازش كردم، هيچى ديگه كلى قربون صدقه ام رفته بود و ازم خواسته بود ببخشمش و
يك عكسم ضميمه كرده بود زدم رو عكس و بازش كردم، يك عكس دو نفرى بود كه خودش به
همراه پسرى جوان بود ،به پسر خيره شدم، اشتباه نميكردم اين پسر خوشتيپ توى عكس كسى
جز حامد نبود، ناخودآگاه ياد بچگى هامون افتادم، حامد دو سال از من بزرگتر بود
هميشه با هم ميجنگيديم، اما در كل هر وقت كسى اذيتم ميكرد سراغم ميومد و آرومم
ميكرد، آهى كشيدم و گفتم: يعنى هنوز منو يادشه، عكس و بستم ، بيخيال شدم و لپتاپ مو
خاموش كردم ،رفتم سراغ پلى استيشن و شروع كردم به بازى، درست سه ساعت بازى كردم ،
بلند شدم و همونجا رو كاناپه دراز كشيدم و چشمامو روى هم
گذاشتم
**********************
فردا ساعت ٧ پرواز دارم، ميلاد بهم خبر داد كه
يكسره برم فرودگاه و همونجا همديگرو ببينيم، بهار اومد پيشم، كمك كرد وسايلم و جمع
كردم تقريبا دو تا چمدان بود، بعد رفت كافه و گفت: من بمونم و استراحت كنم ، ازش
خواستم شب با مهران و برديا بيان تا شام دور هم باشيم، بعد كلى اصرار قبول
كرد
حوصله غذا درست كردن نداشتم زنگ زدم و از بيرون سفارش دادم
ساعت هفت بود
كه آمدند،شب خيلى خوبى بود ، كلى با هم خوش گذرونديم نگاهى به جمعمون كردم دلم واسه
همشون تنگ ميشد، مهران نگاهى بهم كرد و گفت: هيلا هر وقت مشكلى داشتى ما را حتماً
خبر كن ، منم مثل برادرت
اشك تو چشام جمع شد واقعاً آقا بود،هميشه مثل يك برادر
حاميم بود، واقعاً بهار شانس آورده بود كه همچين همسر وفادار و خوبى نصيبش شده بود
كه همه جوره هواش و داشت
بلند شدم و ظرف يكبارمصرف و جمع كردم و ريختم تو سطل
زباله وبهار چاى را آماده كرد، مهران گفت: هيلا بدو بيا با هم يك دست فوتبال بزنيم،
منم از خدا خواسته دويدم سمتش و نشستم ، تيم من بارسلونا بود ، مال اونم رئال
مادريد ، شروع كرديم و مدام واسه هم كرى ميخونديم، بهارم تخمه آورد و خلاصه جمعمون
تكميل شد، يكم كه از بازى گذشت يك گل زد، برديا هم حسابى سر و صدا ميكرد، اما نيمه
دوم بود كه به فاصله كمى از هم دو تا گل زدم، بازى كه تمام شد پريدم بالا و گفتم:
ديدى ، بازم نتونستى ببريم
مهران خنديد و گفت: بهت آوانس دادم خانم ،ميخوام با
روحيه برى
منم خنديدم و گفتم: اينو نگى چى بگى آخه
بهار بلند شد و به مهران
گفت:عزيزم پاشو هم برديا خوابش مياد هم اينكه هيلا يكم استراحت كنه ،فردا
مسافره
مهران هم اطاعت امر كرد و برديا را بغل كرد و رو به من گفت: هيلا ديگه
سفارش نميكنم ،منم سرمو تكان دادم و گفتم:ممنون از لطفت
بهارم بغلم كرد و گفت
:صبح ميام دنبالت تا برسونمت فرودگاه
- باشه عزيزم، منتظرتم و اونم
رفت
**************************
صبح با صداى آلارم گوشيم از خواب پاشدم و يك
دوش گرفتم و لباسامو تن كردم ، كه زنگ خانه بصدا در اومد، در رو زدم ، بهار اومد
بالا منتها دم در ايستاد و گفت ،هيلا بدو دير ميشه
چمدونا رو كشيدم تا دم در و
درها را قفل كردم و كليد و گرفتم سمتش و گفتم اين پيشت باشه ، شايد لازم
بشه
بهار ماشين و روشن كرد و براه افتاد حدود نيم ساعت بعد رسيديم، ميلاد جلوى
در ايستاده بود با ديدن ما بسمتمون اومد و كمك كرد و چمدانها را برد، رفتيم تو
سالن، مهندس شايگان ايستاده بود و داشت با مهندس سعادت صحبت ميكرد، با سر بهش سلام
كردم ،اما اون از سعادت معذرت خواهى كرد و اومد طرفمون، شايد نمى خواست من برم سمت
بقيه، با بهار سلام و احوالپرسى گرمى كرد ولى به من زير لب يك سلام خشك و خالى داد
و گفت: فكر كردم خواب مونديد
بهار: تقصير من شد ، مجبور شدم برم بنزين بزنم واسه
اين دير شد و نگاهى به هر دو آنها انداخت و گفت: آقايون من هيلا را دست شما ميسپرم،
نذاريد اذيت بشه
ميلاد خنده اى كرد و گفت: شما خيالتون راحت باشه، من و كسرى همه
جوره هواشو داريم
كسرى با لبخند گفت: بچه صد دفعه گفتم از خودت مايه
بذار
بهار خنديد و گفت: پس من ديگه برم، رو به من كرد: هيلا هر روز باهات تماس
ميگيرم گوشيتو در دسترس بگذار، هر كارى داشتى رودروايسى نكن زنگ بزن به من يا
مهران
بوسيدمش و گفتم: بهار جون باشه عزيزم ، تو برو راستى سوئيچ ماشينم تو
اتاقمه اگه لازم داشتى
بهار رفت و ميلاد گفت: خيلى نگرانتونه
سرمو تكان دادم
و هيچ نگفتم
بلندگو پرواز را اعلام كرد همگى براه افتاديم ....
كسرى
همه
سرجامون نشستيم، صندلى كناري ام خانم برنا نشسته بودم، موقع اوج گرفتن هواپيما ترس
و تو چشاش ديدم،اما انگار نميخواست ترسش و جلوى من بروز بده، نگاهم و ازش گرفتم ،
در مسير پرواز اصلاً حرفى نزد و چشمهايش را روى هم گذاشته بود، وقتى اعلام شد كه
هواپيما آماده نشستن است، چشماش را باز كرد و گفت رسيديم، نگاهش كردم، رنگش حسابى
پريده بود، بهش گفتم: از هواپيما ميترسى؟
سرش را تكان داد و صادقانه جواب داد:
خيلى
- پس چرا نگفتى
آب دهانش را قورت داد و گفت: فكر كردم با گذشت زمان ديگه
نميترسم، اما مثل اينكه اشتباه ميكردم، يك شكلات از جيبم درآوردم و بهش دادم: بيا
اينو بخور بهتر ميشى
شكلات و از دستم گرفت و با تعجب نگاهم كرد(بيچاره عادت
نداشت مهربونى منو ببينه)
وقتى بلندگو اعلام كرد كه هواپيما به زمين نشسته،
انگار دنيا رو بهش دادند، سريع كمربندش را باز كرد و از جايش بلند شد، پياده شديم و
قرار شد بارها را به هتل بياورند.به هتل كه رسيديم
هر كس كليد اتاقش را گرفت و
رفت ،منم كليدها را گرفتم ، رو بمن گفت: پس كليد اتاق من چى؟
كليد را در دستم
تكان دادم و گفتم: دست منه ،بريم
دو اتاقى كه متعلق به من و خانم برنا بود، در
طبقه چهارم بود ، اما بقيه كاركنان درطبقه دوم
سوار آسانسور شديم و به طبقه
چهارم رفتيم ، كليد و بسمتش گرفتم و اتاقش را نشانش دادم به در بغل دستى اشاره كردم
و گفتم ، اينم اتاق منه،اگر كار ضرورى (روى ضرورى تاكيد كردم)داشتى ، خبرم
كن،
سرش را تكان داد و در اتاقش را باز كرد و رفت تو.
وقتى وارداتاقم شدم،
پشت پنجره رفتم، منظره بسيار زيبايى بود ،تا چشم كار ميكرد جنگل بود و درخت ،بعد از
كمى تماشا كردن ،اومدم و روى تختم دراز كشيدم و به سقف اتاق خيره شدم،بايد خودمو
براى دوسال كار سخت آماده ميكردم،دستم را زير سرم بردم و چشمهايم را روى هم گذاشتم،
تازه داشت خوابم ميبرد كه در اتاق زده شد، كارمند هتل بود چمدانم و آورده بود، تشكر
كردم و انعامى بهش دادم،داشت ميرفت بيرون كه پرسيدم:چمدانهاى اتاق ٤٠٦ هم
آورديد
مرد با دست به گوشه راهرو اشاره كرد و گفت: دارم ميبرم خدمتشون
در
اتاقم را بستم و گفتم من كمكتون ميكنم، در زدم، اومد دررا بازكرد، حوله اى در دستش
بود انگار تازه از حمام آمده بود بيرون
دسته چمدان را بسمتش گرفتم و گفتم:
وسايلتونه، و اومدم كه برم ولى طاقت نيوردم و برگشتم و گفتم: خانم برنا بعنوان درس
اول هر كس در زد اول مطمئن بشيد كيه بعد در را باز كنيد
لبخندى زد و گفت: بله
آقاى معلم يادم ميمونه و دوباره رفت و در اتاقش را بست.
ميلاد به خانم برنا هم
خبر بده تا يك ربع ديگه راه ميفتيم، ميلادوشماره اش را گرفت و بهش خبر داد
ساعت
پنج بعدظهر بود رفتم سمت لابى ، همه آنجا بودند بجز برنا، رو به ميلاد: ميلاد پس
اين دختره كجا موند،
ميلاد: الان ميرم دنبالش
نگاهى بهش كردم و گفتم : لازم
نكرده
ميلاد با تعجب بهم نگاه كرد و گفت: معلومه چته ؟
- ميلاد شما بريد سوار
شيد ، خودم ميرم دنبالش
ميلاد باخنده بسمت آسانسور اشاره كرد و گفت: تشريف
آوردند
برگشتم و ديدم همينطورى كه داشت با تلفن حرف ميزد دستش رابلند كرد تا ما
را متوجه خودش بكنه و ميومد بطرفمون ، رو به ميلاد كردم و گفتم بريم دير شد
و
بسمت در خروجى براه افتاديم، هنوز داشت با تلفن حرف ميزد و دنبال ما مى
اومد
وقتى به ماشين رسيديم به طرف آنسوى خط گفت: بهت زنگ ميزنم عزيزم ، الان
بايد بريم بازديد
تلفنش را قطع كرد و بسمتمون اومد و به همه سلام كرد و رو به من
گفت: ببخشيد آقاى مهندس دير شد ، بهار بود
اخمى كردم و زير لب بطورى كه فقط خودش
بشنوه گفتم: درستت ميكنم
سه تا ماشين بود كه در اختيارمون قرار دادند، من و
ميلاد و برنا توى ىك ماشين بوديم و بقيه در دو ماشين ديگه تقسيم شده بودند، تو راه
ميلاد و برنا با هم حرف ميزدند من ترجيح دادم سكوت كنم و حواسم را به منظره بيرون
داده بودم و به آهنگ ملايمى كه در حال پخش بود گوش ميدادم
خيلى زود رسيديم،
پياده شدم و نگاهى به محلى كه قرار بود در آنجا كار كنيم دوختم ، بعد از كمى
براندازى و تخمين زدن ، پيش ماشين برگشتم ، ميلاد و برنا هم آنجا بودند و منتظر
من.
تو ماشين بوديم و بسمت هتل ميرفتيم كه برنا رو به راننده كرد و گفت: ببخشيد
ميشه لطفاً منو سر خيابان پياده كنيد.
من و ميلاد يهو بهش نگاه كرديم و ميلاد
بحرف آمد : جايى ميخوايد بريد؟ !
با حالت عادى گفت: دريا ، ميخوام برم
دريا
خنده ساختگى كردم و گفتم: لازم نكرده، الان ديگه هوا تاريك ميشه، حالا
حالاها اينجاييد، اينقدر دريا رو ميبينيد كه حالتون ازش بهم ميخوره
نگاهى بهم
كرد و گفت: اما من الان ميخوام برم، حالا كو تا هوا تاريك شه
ميلاد: من باهاش
ميرم
نگاهى به ميلاد انداختم كه از صد تا فحش هم بدتر بود ، ميلاد رو كرد به
برنا و گفت: ميگم كسرى درست ميگه، امروز و برگرديم هتل فردا بعد از كار ميريم
با
دلخورى نگاهى به من وميلاد كرد و گفت: من كه اينجا نيومدم اسيرى، من دوست دارم همين
الان برم
با حرص برگشتم و نگاش كردم و گفتم: لجبازى بسه خانم برنا ، شما همه
چيزو به بازى ميگيريد، يك نگاهيم به سنتون بندازين، چرا مث بچه هاى دو ساله رفتار
ميكنيد، وقتى گفتم فردا يعنى فردا ميريم، بلاخره مسئوليتتون تو اين شهر با
منه
متوجه شدم كه بغض كرده چون انتظار نداشت باهاش اينجورى حرف بزنم، روشو ازم
برگردوند و ميلاد هم بهتر ديد مداخله نكنه،
وقتى ماشين جلوى هتل ايستاد ، سريع
در ماشين و باز كرد و دويد و رفت داخل هتل
ميلاد سرش را تكان داد و بدون حرفى
راهش را كشيد و رفت
منم بى خيال رفتم تو اتاقم و يك دوش گرفتم و چمدانم را باز
كردم و وسايلش را چيدم.
ساعت نه بود كه براى شام رفتم پايين ، همه زودتر از من
آمده بودند و مشغول خوردن بودند، به سالن نگاه كردم اما خانم برنا را نديدم، ميلاد
كه روى ميزى با مهندس دهقان نشسته بودند و همان طور كه غذا ميخوردند با هم حرف
ميزدند
بطرف ميزشون رفتم، هر دو سلام كردند، به ميلاد گفتم: ميشه يك لحظه
بياى
ميلاد بلند شد و چند قدم از ميزى كه نشسته بود فاصله گرفتيم و گفتم: اين
دختره كجاست؟
ميلاد: كى؟ خانم برنا ؟ گفت: سرش درد ميكنه و حوصله ندارد و ميخواد
بخوابه و ميلى هم به شام نداره
عصبى گفتم: واقعاً بچه اس، نگاه كيا گير ما
افتادن ، بهش گفتم: تو برو شامت و بخور به درك ، بذار هر غلطى دلش ميخواد بكنه
دختره ديوانه ى لجباز، ميدونم چجور ی ادمش کنم
هیلا
اومدم تو اتاقم و در را بستم و با حرص پامو روى
زمين كوبوندم، پسره بيشعور اينگار چيكاره منه؟تو مسئول منى،بدبخت تو بايد يكى مراقب
خودت باشه،حالا قراره دو تا چيز بهم ياد بده، ديگه قرار نيست زندانبانم بشه، به من
ميگه بچه ، اگه من بچه ام پس تو چى هستى كه من هر چى بگم و هر كارى بخوام بكنم،
بايد حتماً عكسش و بگي و انجام بدى.
روى تختم نشستم و كفشامو از پام درآوردمو
پرت دادم وسط اتاق وپلى استيشنم و از چمدونم بيرون كشيدم و نشستم پاى بازى
.
حسابى سرگرم بازى بودم كه تلفنم زنگ خورد ، ميلاد بود، صدامو خواب آلود كردم و
جواب دادم: بله
- ببخشيد مث اينكه خواب بوديد، مزاحم شدم بگم بياييد پايين براى
شام
- از وقتى برگشتيم سرم درد ميكرد قرص خوردم و خوابيدم
- الان حالتون
بهتره؟
- بله ،ممنون، من گرسنه ام نيست، به خواب بيشتر احتياج دارم
- خانم
برنا ، اگه دوست نداريد بياين پايين ، بگم غذا را بيارن تو اتاقتون
- نه لازم
نيست، ميل ندارم، فردا ميبينمتون ، فعلاً شب بخير
- شب بخير
تلفن و قطع كردم
، خنديدم و گفتم: ايول هيلا، چه بازيگرى هستى دختر و دوباره رفتم و نشستم پاى
بازيم
حدود ده دقيقه بعد در اتاقم به صدا درآمد، محل ندادم ، گفتم هر كى باشه
جواب ندم ميزاره ميره
تلفنم زنگ خورد،صفحه گوشى را نگاه كردم، مهندس شايگان بود،
گوشى رو هم پرت كردم روى ميز، صداى در دوباره بلند شد ، مطمئناًخودش بود، پلى
استيشنم و خاموش كردم و رفتم رو تختم دراز كشيدم، كمى بعد در اتاق باز شد و مهندس
با يكى از كاركنان هتل وارد شد، من هول كردم و چشمامو بهم فشردم، بهم نزديك
شدند.
دستش را روى پيشانيم گذاشت با حس دستش بدنم يخ كرد و تكانى خفيفى خوردم،
رو به كارمند هتل كرد و گفت: يك كم تب داره شما بفرماييد وقتتون و نميگيرم من اينجا
هستم . صداى بسته شدن در را شنيدم. دستى تكانم داد، چشمهايم را يواش باز كردم با
ديدنش كه لبه تختم نشسته بود مث فنر پريدم، لبخند موذيانه اى زد و گفت: چيه؟ من
شبيه چيم؟ هاااا، تو هنوز منو نشناختى ، فكر كردى من خرم و گولتو ميخورم و دستم و
كشيد و گفت: بلند شو و رفت روى مبل نشست و گفت: كلاس درس مون از امشب شروع
ميشه
بي حوصله پتو را كشيدم رو سرم وگفتم: من خسته ام ، خوابم مياد ، باشه واسه
فردا
پوزخندى زد و گفت: بدبخت همين كارا رو كردى كه ماهان ولت كرد و رفت سراغ
خواهرت ، مگه خر بود بچسبه بتو، تو بجز دردسر چى دارى آخه
حرصي شدم و گوشامو
گرفتم تا صداشو نشنوم، داشت دوباره داغ دلمو تازه ميكرد، اشكم سرازير شد و بالشتم و
خيس كرد، اما ول كن نبود و داشت يكسره حرف ميزد
شاكى شدم و پتو را كنار زدم و از
روى تخت پايين اومدم و با چشماى ترم رو بهش كردم و گفتم: اصلاً كى بهت اجازه داد
بياى تو اتاق من، برو بيرون، حالم از همتون بهم ميخوره، اشكهام كه خيال بند آمدن
نداشتن را كنار زدم و ادامه دادم: ميخواستى حرص منو در بيارى كه موفق شدى ، ببين
منو ، ديگه از هر چى اسم ماهان و آواست حالم بهم ميخوره ، بابا ولم كنيد ، غلط
كردم
بهش نگاه كردم با لبخندى روى لب با خونسردى داشت نگاهم ميكرد، با اين كارش
بيشتر حرصم گرفت و گفتم: شنيديد چى گفتم، لطف كنيد تشريف ببريد بيرون آقاى
مهندس
با همون لبخند بلاخره سكوتش رو شكست و گفت:اگه سخنرانيتون تموم شد ،لطفاً
بشينيد خانم برنا
بلند شد و بسمتم آمد و گفت: اينجا چرا اينقدر شلوغه ، هميشه
اينجوريه
ناخودآگاه نگاهم را در اتاق چرخوندم،واقعاً ريخت و پاش بود يك طرف پلى
استيشنم و كفشامم وسط اتاق و لباسام پرت شده روى مبل و چمدانهاى باز كه لباسها مث
روده ازش آويزون بود ، تا بوده همين بوده
برگشتم و نگاهش كردم و گفتم: حوصله
ندارم ، از جمع و جور كردن خوشم نمياد، خونه خودمم همينجورى ، بهار ميومد مرتبش
ميكرد، حالا اينجا كه خوبه، بدبخت از يك صبح تا شب جمع ميكرد
سرش را تكان داد و
گفت: خب تنبلى بسه درس امروز: بايد همه جا را مرتب كنى
- چى، الان؟!
- آره
،پس نه سال ديگه، همين الان
- آخه حوصله ندارم، از اين كار بدم مياد
- هيچ
پسرى از شلختگى خوشش نمياد ، چون كسى كه محل زندگيش اينجورى باشه مسلماً روى بقيه
چيزهام اثر ميذاره، مثلاً خودتو ببين وقتى هم ميرى بيرون همين شلختگى توى تيپ و
قيافه ات هم هست
چشمامو تنگ كردم و گفتم: تا حالا بهش فكر نكردم
دستاشو بهم
زد و گفت: زود باششروع كن ، من ميرم يك ربع ديگه برميگردم، همه جا را مرتب كن،
ببينم چيكار ميكنى و رفت
بلند شدم اما بلاتكليف وسط اتاق ايستاده بودم ،
نميدونستم از كجا بايد شروع كنم، رفتم سمت چمدونم، لباساش و درآوردم و تا كردم و در
كمد جا دادم، واقعاً چه كار مزخرفى بود،كفشامو از وسط اتاق برداشتم
حدود يكساعت
گذشته بودحسابى خسته شده بودم ولى خبرى از مهندس نبود،ساعت يازده بود، تا حالا
اينقدر كار نكرده بودم، رفتم روتختم دراز كشيدم سرمو رو بالشتم گذاشتم و خوابم
برد
ساعت شش صبح بود كه در اتاق به صدا در آمد، اينقدر در زدن كه بلند شدم و با
كلافگى روى تخت نشستم و بعد پاشدم و بسمت در رفت
- كيه؟!
- منم خانم
برنا
- وا اين وقت صبح اينجا چيكار ميكرد؟!
در راباز كردم و نگاهى بهش كردم
با گرمكن ورزشى جلوم ايستاده بود گفتم: اتفاقى افتاده؟!
- نه ، آماده بشيد بايد
بريم ورزش
خواب از كله ام پريد و گفتم: چى، ورزش؟! الان
- بريد حاضر شيد
منتظرم
- من حوصله ندارم آقاى مهندس، هنوز خوابم مياد، تا حالا بجز زنگ ورزش
اونم تو مدرسه و به اجبار ورزش نكردم
- الانم فكر كنيد مدرسه است و زنگ ورزش و
مجبوريد
آهى كشيدم و گفتم ، ميشه اين زنگ و از درساتون حذف كنيد
- برو آماده
شو ، اينقدر هم بهم نگيد چيكار كنم و چيكار نكنم، مثل اينكه مفاد قرارداد و يادتون
رفت كه نبايددر شيوهكار من دخالت كنيد، من پايين منتظرتون ميمونم
باشه اى گفتم و
در را بستم، كمى بعد پايين بودم
رفتيم سمت جنگل و تقريباً محوطه هتل را كاملاً
دويده بوديم، نفسم بالانميومد، روى يك نيمكت نشستم وبا دست اشاره كردم كه ديگه
نميتونم
كنارم با فاصله نشست و گفت: براي روز اول كافيه و بلند و شد و گفت : من
ميرم هر وقت نفستون جا اومد، برگرديد اتاقتون آماده شيد كه بريم سر كار
سرم را
تكان دادم و او رفت.
بعد از مدتى كه حالت عادى پيدا كردم، پاشدم وبه سمت اتاقم
رفتم، يك دوش گرفتم و باز حوله راپرت دادم رومبل، اما با يادآورى حرفاى مهندس
لبخندى رو لبم نشست و زمزمه كردم: من آدم نميشم و بسمت حوله رفتم و اون را برداشتم،
بعد سراغ تختم رفتم و آن را مرتب كردم و رفتم پايين، داشتم از گرسنگى ميمردم، شام
كه نخورده بودم، صبحم كلى دويده بودم، حتى ميتونستم يك گاو درسته را هم
بخورم
وقتى به سالن رسيدم ، ميلاد و ديدم كه برام دست تكان دادبسمتش رفتم و سلام
وصبح بخيرى دادم
- سلام خانم برنا، بهتريد؟
- بله ، بهترم و خيلى گرسنه
-
به ميزى اشاره كرد و گفت: ميتونيد از اونجا صبحانه تون و برداريد، لبخندى زدم و
گفتم: الان برميگردم
خامه ، پنير، مربا، نيمرو ، ژامبون و ... مونده بودم چى
انتخاب كنم، يك چاى با مقدارى پنير و مربا برداشتم و بطرف ميزى كه ميلاد روى آن بود
رفتم، در همين موقع مهندس هم آمد، بهش سلام كردم و نشستم، داشتم با ميلادحرف ميزدم
كه اومد و صندلى كناري ام را بيرون كشيد و نشست
ميلاد: كسرى ، توهم بايد گرسنت
باشه ، آخه تو هم ديشب شام نخوردى
مهندس: ميدونى كه من عادت دارم، الانم زياد
گرسنم نيست فقط حوصله معده درد ندارم
نگاهى بهش كردم و گفتم: منم يك مدت كه تو
دبيرستان بودم ، معده درد داشتم، البته عصبى بود، حالا ديگه هيچ اثرى ازش
نمونده
ميلاد: معده كسرى پارسال خونريزى كرد ، بسكه حرص ميخوره اين بشر، صد دفعه
بهش گفتم: مثل من باش بابا ، دنيا ارزش نداره
منم نگاهى بهش كردم و گفتم : حق با
مهندس تاجيكه، منم دقيقاً اول مثل شما بودم، اما ديدم اگر اينجورى ادامه بدم، هيچى
ازم نميمونه، پس يك روز صبح با خودم گفتم: گذشته ها گذشته بيخيال ، بايد تو حال
زندگى كنم
مهندس شايگان: پس چرا نمي تونى ماهان و كارى كه باهات كرد فراموش كنى،
اونم بلاخره گذشته
سكوت سنگينى شد، نگاهم را به ظرف غذام دوختم وگفتم: اون قضيه
فرق ميكنه، من ميخوام خودم و بهش ثابت كنم
مهندس شايگان لبخندى زد و گفت: كه چى
بشه؟ كه زنش و طلاق بده و بياد پيش تو
صندلى رو با صدا عقب كشيدم و بلند شدم و
گفتم: نه من اينو نميخوام، همونطور كه قبلاً هم گفتم، ميخوام پشيمونش كنم از اينكه
ولم كرده و رو به ميلاد گفتم: من سيرشدم، ميرم اتاقم ، هروقت خواستيد بريد خبرم
كنيد...
مطالب مشابه :
پست 4 رمان آقای مغرور ، خانم لجباز
پست 4 رمان آقای مغرور ، خانم ویکم امانت داری می هتل سریع کلید سوییت رو
ایلگار دخترم 1
امیررضا خودت میدونی که راه سختی واسه راضی کردن دل حاجی داری مانیا را در بازی واسه
آموزش خصوصی تضمینی شنا در استخر منزل
آموزش تضمینی خصوصی شناهای قورباغه پروانه کرال سینه کرال پشت فقط در استخر منزل شما
دانلود رمان در مسیر آب و آتش برای کامپیوتر و موبایل و اندروید
رمان یه بار بهم بگو دوستم داری. هتل. رمان فرشته کار نشد نداره مانیا خانم هم که اهل ریسک و
رمان بازی تمومه14
ميلاد با بهت به رفتن خانم برنا نگاه ميكرد و كار را تعطيل كرديم و به هتل بازی تمومه دیگر
رمان بازی تمومه24و25
دنیای رمان - رمان بازی تمومه24و25 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان آقای مغرور خانم
رمان بازی تمومه13
بهت آوانس دادم خانم ،ميخوام شديم و قرار شد بارها را به هتل بياورند بازی تمومه دیگر
رمان بازی تمومه21
بودم ، سریع از تختم پایین اومدم و بسمت آیفون رفتم، تصویرش و دیدم، خانم هتل بشنوم رفتی
رمان تقاص پست7
- سپیده مرض گرفته تو چرا آزار داری؟ تو هتل بیلیارد بازی خانم قد بلندی بود با
برچسب :
بازی هتل داری خانم مانیا