رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-2-


*رمان دونیمه سیب جلد دوم*


روزا پشت سر هم مي گذشت... من ديگه ميرفتم دانشگاه، اما هيچي نمي فهميدم، از درس از كلاس.. يلدا خيلي نگرانم بود ولي من هيچي بهش نگفتم... بايد فكري مي كردم ، چه جوري ميشه ديگه نيما رو نبينم . چقدر سخت بود، نيما به گفته مامان و بقيه خيلي بهتر بود، البته از نظر جسمي، مثل اينكه اوضاع روحيش بد جوري به هم ريخته بود. به گفته مامان يه روانشناس هر روز باهاش صحبت ميكرد ، مامان مرتب اصرار داشت كه بدونه چرا من نميرم به نيما سر بزنم؟؟؟ چرا باهاش صحبت نمي كنم؟؟؟ و هزار تا چراي ديگه ... منم هر بار يه كولي بازي در مي آوردم، داد ميزدم كسي كه خودشو بكشه و مامان و اذيت كنه لياقت نداره.... ديگه داداش من نيست ...
يه روزم زدم به سيم آخرو گفتم مامان تو اين خونه يا جاي منه يا نيما اگه اون بياد من ميرم خونه مامان جون گفته باشم.
مامان هم با عصبانيت تمام گفت :غلط كردي ، فهميدي چي گفتم ... اگه جلوي بابات بگي ، دهنتو گل ميگيره، ميشناسيش كه چقدر غيرتيه... نداااا تو ديگه بس كن
رفتم تو اتاقمو درو محكم بستم ،برا اولين قدم خوب بود.
اما مشكلات راحتتر از چيزي كه من فكر مي كردم حل شد، نيما با مامان و بابا قهر كرده بود، يعني با دنيا قهر كرده بود. مخصوصا" با بابا ، فقط با دايي حرف ميزد. مامان در اين مورد زياد با من حرف نمي زد،از منم كمك نمي حواست چون مي دونست منم حال خوشي ندارم، بيچاره نگران منم بود، هر چي باشه اولادشون بودم، مامان خوب مي فهميد منم حالم بهتر از نيما نيست ولي خودشو ميزد به اون راه . وگرنه اون كسي نبود كه منو به حال خودم ول كنه و ازم نخواد برم سراغ نيماي عزيزش. مي ترسيد به هم بريزم... آخه نيما خاطرش هميشه از من عزيزتر بود حتي خود نيما هم اينو مي فهميد، ولي هميشه مي خواست منو قانع كنه كه اشتباه مي كنم، خيلي دوستم داشت، نمي تونست ناراحتيمو ببينه.
اونروز دايي ممد اومد خونه ما، با مامان بابا حرف زد، منم همه حرفاشون و شنيدم، يعني از عمد جلوي من مي گفتن كه بشنوم. دايي گفت ببينيد: نيما ميگه ديگه پاشو تو اين خونه نمي ذاره، ميگه اگه مجبورش كنيد دوباره همون كارو مي كنه. من نمي دونم بينتون چي گذشته اون ميگه تحقير شده ، غرورش له شده ، باباش مي خواسته مثل يه لنگ كفش بندازتش بيرون ... ببخشيد نمي خوام بيشتر بحث و باز كنم.. خلاصه بگم اون روش اومده بالا ، به نظر من بذارين راحت باشه ، دكتر روانپزشك هم همين نظرو داره، ميگه: بذارين از اون محيطي كه بوده دور باشه و گرنه زبونم لال دوباره ممكنه، بزنه به سرش.... بابا وسط حرفش پريد و گفت خوب ممد آقا ،حرفاي شما درست ما چي كار كنيم ؟؟؟ دايي يكم خودشو جابه جا كرد و گفت البته اون ميگه هيچكي حق اينكه بهش سر بزنه رو نداره حتي ندا... آخه ميگه ندا هم مقصره، گوشام تيز شده بودن ... نكنه نيما چيزي گفته باشه ...اي خدا ... حالت تهوع داشتم،.. اما دايي حرفاشو ادامه داد: نيما ميگه ندا اونشب بهش گفته حق با باباشه ...براي يه لحظه خيالم راحت شد ، اما مي دونستم نيما دروغ گفته، اون از بچگي هر وقت من يه كاري مي كردم گردن مي گرفت، الآنم چون ديده بود من نرفتم با اون حالش خواسته بود كار منو توجيه كنه و هيچكس به من شك نكنه ،نيما تو چقدر هوامو داري ، ممنون داداشي ...به خودم اومدم صداي دايي دوباره مي اومد ... آره ميگه اگه قول بديم هيچكس نمي ياد سراغش يه چند روزي ميره خونه خانوم جون، تا بهتر بشه، مي دونين كه عوارض اون قرصا كم نيست... البته بعدشم ميگه مي خواد بره سر كارش تو عسلويه، باباش به خاطر اين كار اون و فنا كرده ،ميگه ازش هيچي نمونده، مي خواد همه رو فراموش كنه ...منم هرچي باهاش حرف مي زنم فايده نداره بدتر عصباني ميشه ، اين براي اون مساويه با تشنج ،نمي خوام دخالت كنم يا طرفشو بگيرم اما از شما بعيده كه نيمايي كه با اون زحمت ..... اصلا" بيخيال اين حرفا ...بذارين راحت باشه.
بابا سرشو انداخته بود پايين و به خودش فحش ميداد، مامانم غرغر مي زد ..بعد از چند دقيقه مامان گفت: پس داداش اگه دكترشم موافقه كه ديگه حرفي نيست .. من برم چمدونشو ببندم مثل اينكه چاره اي نيست نه آقا، بابا هم با اشاره سر تائيد كرد. اما دايي با دسپاچگي گفت: نه نه.. نيما ميگه هيچي از اين خونه نمي خواد، هيچي . خودش كار ميكنه همه چي مي خره، تا باباش منم نذاره سرش... استغفرالله..
بابا با ناراحتي گفت هر چي نيما بگه، حقم داره من نابودش كردم. شيطون اومده بود تو جلدم، نيما هست و نيست منه ، هر چي اون بگه... رفت تو اتاقش كه كسي اشكاشو نبينه.
دوباره اشك... اشك ...نمي دونم اين اشكاي من چي مي خواستن از جونشون كه اينجوري خودشون و نابود مي كردن.دايي داشت مي رفت، برگشت رو به من كرد: ندا ببخش دايي مي دونم برات سخته نبينيش، اما ندا فهيميدي كه چي گفتم به كلت نزنه بلند شي بياي خونه مادر جون ، اون با من شرط كرده، منم بهش قول دادم .
نمي دونم اين فكر از كجا اومد تو كلم با گريه گفتم دايي فكر كردي مي يام ... كور خونده ، اونكه اصلا" نمي خواد منو ببينه... اون روز صبح وقتي به هوش اومد تا من و ديد روشو برگردوند، بعد اينهمه مكافات كه براش كشيده بودم ، حقم اين نبود. من فكر كردم فقط با من قهره اين بود كه گفتم سراغش نرم شايد خوب شه، نمي دونستم با همه قهره به خيال خودم به مامان نگفتم كه غصش نشه، پسريه نفهم ...ديگه بلند بلند گريه مي كردم ...مامان وقتي من و با اين حال ديد ،اومد من و بغل كرد ...
ندا منو بگو كه فكر مي كردم تو مي خواي با من لج كني و انتقام نيما رو از من بگيري.. منو مامان اونروز تو بغل هم يه دل سير گريه كرديم .. دايي كم كم داشت ميرفت... رو كرد به منو گفت: نمي خواستم ناراحتت كنم...
دوباره خدا به كمكم اومده بود به خير گذشت، ولي فقط خود خدا ميدونه چقدر سخته رنج دوري ، اگه فقط عشقم بود مي تونستم يه جوري حلش كنم و اگه فقط برادرم بود شايد مي رفتم با عشقم و خودم تسكين مي دادم ... خدايا...
توی خونه راه میرفتم ،همه جاي اين خوبه باعث زنده شدن خاطرات نیما بود، نگاه میکردم ، اينجا نشستيم ، اينجا غذا خورديم، اينجا خنديديم... اشکی نبود كه از چشمام نریخته باشه تو این 7 روز ..آره هفت روز بود كه نيما از بيمارستان مرخص شده بود و رفته بود خونه مادر جان، تا وقتي تو بيمارستان بود بهتر بودم، دلتنگ نمي شدم ، اما الان اون تو خونه بهترين بابابزرگ دنياست. اونجايي كه ما باهم كلي خاطره داشتيم، اونجايي كه شادترين روزاي زندگيمون و گذرونده بوديم... يعني نيما الان به چي فكر مي كنه... يعني نيما الان چي مي خوره... هر چي زمان بيشتر مي گذشت، دلتنگي منم بيشتر ميشد... تو اون لحظات دلتنگي فقط خدا بود و خدا، روزي يك ميليون بار صداش مي كردم و ازش كمك مي خواستم ياد حرف اون روحاني ميافتادم كه مي گفت توبه كردن راحته اما تكرار نكردن اون گناه سخته، راست مي گفت ...اما من مي تونستم بايد بتونم فقط به خاطر نيما.
مي دونستم كه اگه با نيما حرف بزنم بهتر ميشه، بر مي گرده ،مثل روز برام روشن بود كه نيما از دوريم چه زجري ميكشه ، و خوب مي دونستم اصرار براي رفتنش به عسلويه به خاطر لجبازي با منه...
عمه مهوش يه روز اومده بود خونه ما، مثل هميشه با تكبر تمام يه نگاهي به من كرد ، زياد محلش نذاشتم، يه سلام احوالپرسي ساده و رفتم تو اتاقم، درو هم بستم حوصله اونو نداشتم ، ولي صداشونو واضح مي شنيدم
: داداش تا حالا هيچي نگفتم، ولي اومدم حجت و گردنت طي كنم، نيما مي خواسته خودشو بكشه، اين شوخي نيست، چراشم هيشكي نمي دونه ، البته خودتون مي دونين ... اما داداش ، معلومه تا آدم به اينجاش نرسه كه دست به اين كار نمي زنه . اين فقط حرف من نيست، حرف داداش ممدم هم هست، اگه نمي توني تمومش كن ...سربسته گفتم . و ادامه داد : فكر نكني نيما بي كس و كاره يا اگه چيزيش بشه ما به راحتي ازت مي گذريم. بزيند .. بكشيد ... بعدم بفرستينش خونه مادر بزرگش ، كه گندش درنياد... حالا هم اگه جات و تنگ كرده بياد خونه ما ، بزارين حرف دلشو به ما بگه ، چرا خونه مادر بزرگش، مگه بي كسه... مگه عمه نداره، عمو نداره ...عمه خيلي حرف زد ، خيلي چيزاي ديگه هم گفت كه من گوش ندادم، حرفاش همه كنايه بود، من زياد سر در نمي آوردم ، هميشه از اين چرت و پرتا مي گفت ... رفتم نشستم پشت كامپيوترم و يه آهنگ استاد بنان گذاشتم برا خودم ..
شد خزان گلشن آشنايي
بازم آتش به جان زد جدايي
...
چه معجزه اي بود تو صداي استاد ، آهنگ كه تموم شد ، رفتم دراز كشيدم رو تخت... صداي عمع هنوز مي يومد... عمه مهوش 2 تا دختر قرتي داشت ، اونا خدا مي دونه برا نيما چيكار مي كردن ، آرزوش بود نيما باهاشون حرف بزنه و باهاشون قاطي بشه ، اما نيما هيچوقت تحويلشون نمي گرفت، اونا هم از لج نيما چپ و راست گير مي دادن به من ، همه مي دونستن اگه سر به سر نيما بذارن ، كم مي يارن ، اينم مي دونستن كه نقطه ضعف نيما منم ... چه روزايي داشتيم ما..
من قبل از كنكورم ، چون همش مي خوردم و مينشستم سر درسام يكم چاق شده بودم ، درست همون وقتي بود كه نيما تازه از سربازي برگشته بود و زيبايي اندام كار مي كرد، يه شب خونه عمه مهوش اينا دعوت بوديم ، فاميلاشون از خارج اومده بودن، مي خواستن به فاميلا پزشون و بدن، منم اونروز يه لباس بلند چين دار پوشيدم، ... آخه من دوست نداشتم تو مهمونيا لباساي تنگ و كوتاه يا باز بپوشم ، البته من وقتي همراه بابا يا نيما بودم اجازه داشتم ، هر طور مي خواستم بپوشم و آرايش كنم ، ولي به خاطر تعصب بابا نبود خودم خوشم نمي يومد... نيماهم تيپ اسپرت زده بود، سمانه و ستاره از بدو ورود ما برا نيما پشت چشم نازك مي كردن ، اخه پسر عموهاشون از اونور آب اومده بودن، اينطوري مي خواستن پوز نيما رو بزنن، ولي نيما انگار نه انگار نه باهاشون قاطي شد ، نه باهاشون رقصيد، اونا هم كه زورشون به نيما نرسيد اومدن سراغ من، براي شربت و شيريني دعوت شديم، منم كه عاشق شيريني خامه اي بودم، رفتم دو تا برداشتم ، از قضا نيما هم شيريني خامه اي برداشته بود ، اون زياد اهل شيريني نبود ، اومد كنار من و شيرينش و داد به من ،بلند گفت برا بهترين آبجيه دنيا شيريني آوردم،... تقريبا" همه جوونا دور هم جمع شده بوديم... سمانه بلند زد زير خنده و گفت: عزيزم ، همينا رو مي خوري، كه هيكلت اينه ، تو آينه يه نگاهي به خودت بنداز، حيف نيست ، همينجور پيش بره ديگه هيچكي نمي ياد سراغتا، آخه پسراي حالا مانكن مي پسندن ، يه اشاره كرد به خودش،با خنده ادامه داد: نيما شيرينيا رو ميده تو بخوري ، خودش ميره پرورش اندام، عجيبه ، حتما" دلش مي خواد بعدا جلوي زنش نتوني سر بلند كني، عزيزززززم نيما از سياستش مي خواد تو رو چاق كنه، ... صداي خنده هاي سمانه وستاره هنوز تو گوشم زنگ مي زنه... جلوي همه تحقير شدم، بغض اومده بود تو گلوم ، ولي نمي خواستم جلوي جمع گريه كنم... فقط خيره شده به نيما... نيما از حرص قرمز شده بود، آب به زور دهنشو قورت داد، يكم از شربتشو خوردو رو كرد به سمانه: سمانه خانوم شما از كي تا حالا شدين زبون پسرا ، والله اگه به منه كه به اين استخونا كه اسم خودشونو مي ذارن مانكن نگاهم نمي كنم ، اگرم يه وقتي خداي نكرده خواستم زن بگيرم اولين شرطم اينه كه بايد هيكلش بشه عين ندا ... شماهم بهتره بري از اين پودراي چاقي بخوري كه رو دست عمه نموني ، بابت ندا من خودم حواسم هست ، همه يكصدا زدن زير خنده ... ولي من نه شيرينيم و خوردم ، نه خنديدم ، نه رقصيدم ،حالم بدجوري گرفته شده بود ، من سرم به كار خودم بود ، دق نيمارو سر من درآوردن، تو راه برگشتم سرم گذاشتم رو شونه نيما و حسابي گريه كردم، نيما هيچي نگفت ، در عوض مامان خيلي غرغر زد ، از اين اداهاي من خوشش نمي يومد ، مخصوصا" وقتي مي ديد نيما غصه مي خوره ... از فرداي اون روز نيما نرفت پرورش اندام، اون بخاطر من از ورزش كناره گرفت... اصلا" ولش كن ...
بابا هم از عمه زياد خوشش نمي يومد و به حرفاش اهميت نمي داد ، ولي اونروز وقتي عمه رفت بابا بلند بلند زد زير گريه، خيلي گريه كرد، نمي دونم چي گفته بودكه بابا رو اونطور سوزونده بود، مامان بيچاره هم دائم مي گفت آقا نكن اين كار و سكته ميكني، حالا اون يه چيزي گفت ، مي خواستم بيام بيرون و بابا رو دلداري بدم اما راستش از اون شب نمي خواستم ديگه با بابا روبرو بشم يه جورايي باهاش قهر بودم .
از مامان شنيدم كه نيما فردا ميره عسلويه، آره نيما ميرفت و نيمه منو با خودش مي برد. برام خيلي عجيب بود كه نيما تو اين مدت هيچ سراغي از من نگرفته ، البته كار منو راحت كرده بود ... نيما از همه وسايلش فقط لپ تابشو با خودش برد به دايي هم گفته بود چون خودم خريدم ... حتي گوشيشو نبرد حتي نخواست برا خداحافظي سراغ ما بياد ، البته برا من نعمت بود اما مامان و بابا..

مي دونستم كه نيما بامن لج كرده، حقم داشت، اون توقع داشت من تنهاش نذارم ، مي دونم وقتي ميديد همه ميرن ديدنش جز من چه حالي مي شد ولي همه اينا به خاطر خودش بود. اي كاش نيما يه روز بفهمه من خالصانه دوستش وداشتم به پاش مي سوختم ....
من ديگه دل و دماغ نداشتم ، نه آهنگ گوش مي دادم، نه تفريح مي رفتم … تو دانشگاه هم آروم مي رفتم آروم مي يومدم، بچه هاي دانشگاه بامعرفت بودن، همه حالم و مي پرسيدن، منم يه دروغي بهشون مي گفتم … يلدا چند بار پيله كرد اما فايده نداشت ،چي بايد مي گفتم … يلدا مرتب مي گفت ندا بيا بريم فلان جا، ندا بيا فلان كارو بكنيم ، روحيت عوض ميشه ها، اما من فقط مي گفتم نه . تنها شده بودم ، نه تو خونه بند مي شدم نه تو دانشگاه …يلدا حق داشت شاد باشه، اون همه چيز داشت، آرامش ، امنيت خاطر، عشقش كه كنارش بود …اون هر روز با پويا مي رفت بيرون ...اما من ...
از اين فكر خودمو كشيدم بيرون ، ديگه امتحانا داشت شروع مي شد، خدا كنه هيچكس به روز من نيفته، نه راه پس داشتم نه راه پيش ، تو كار خودم مونده بودم .. كسي كه فرق بين عشق و برادرشو ندونه، …. اين دو ماه اول سال اندازه 2 قرن گذشته بود ، من عوض شده بودم ، مطمئن بودم ديگه هيچوقت عاشق نمي شم، ديگه هيچوقت نمي خندم ، اونروز يلدا دوباره شروع كرد به گله و شكايت از من ، وقتي ديد من هيچي نمي گم روشو كرد اونور و گفت: دروغگو ، تو هميشه مي گفتي ما دو تا مثل خواهريم… اين حرفش آتيشم زد ، بعد از مدتها يكي به من گفت خواهر… بي اختبار بغضم تركيد ، يلداي بيچاره هاج و واج نيگام مي كرد، نمي خواست اشكم و در بياره، با دستام اشاره كردم چيزيم نيست …. بعد يه مدت با گريه براش يه چيزايي گفتم : يلدا خيلي تنها شدم نيمام رفته، مي خواستم بهت بگم اما نشد ، يكم هوا دادم تو ريه هام و دستاي يلدا رو گرفتم ، اون فقط نيگام مي كرد واقعا" دوستم داشت … برا هميشه رفته يلدا نيما خودكشي كرده .. همه بدن يلدا شروع كرد به لرزيدن برا يه لحظه فكر كرد نما مرده ، نفسش در نمي يومد بيچاره ، هول شدم ، زود گفتم : نه يلدا نمرده به خدا ، با ما قهر كرده و رفته عسلويه، فكر نكنم ديگه برگرده ، دارم ميميرم يلدا، سرم و گذاشتم رو پاهاش و زار زار گريه كردم ، متوجه ميشدم اونم داره گريه مي كنه… باورش نميشد اينقدر داغون باشم .
از اون به بعد يلدا بيشتر هوام و داشت تو دانشگاه ، تو كلاس، با پويا منو مي رسوندن خونه خلاصه حق خواهري رو ادا مي كرد. يه شبم بهم زنگ زد
: ندا دوباره داشتي گريه مي كردي …
: آخه يلدا تو جاي من ،مي ترسم دوباره يه بلايي سر خودش بياره …
: ندا يه رازي بهت بگم ، قول داده بودم به هيچكس نگم ، ولي دلم نيومد … پويا هم چند سال پيش يه بار اين كار و كرده، همون اوايل آشنائيمون خودش برام تعريف كرد
: يلدا چي ميگي!!! آخه چرا؟؟؟
: نپرس ، نمي تونم بگم ،جون ندا راست مي گم ، اما خودش ميگه بعد اون ماجرا خودشو پيدا كرده ، ديگه هم تا آخر عمرش اين كار و نمي كنه ،تو رو خدا بهش نگييا اين يه رازه، بهت گفتم خيالت راحت باشه ، پويا ميگه تجربيه وحشتناكيه ، فكر تكرارش آدم و وادار ميكنه زندگي كنه ، مطمئن باش نيما ديگه اين كارو نميكنه ، برعكس برمي گرده راهشو پيدا ميكنه.
: ممنون يلدا خيلي آرومم كردي
: قول داديا خداحافظ
رفتم توهال نشستم رو مبل ،همه جاي اين خونه پر بود از خاطرات نيما...میز اشپزخونهمنو یاد شامی انداخت که براش درست کرده بودم روز سیزده بدر .. اتاق خودمپر بود از تک تک خاطرات نیما .. کشتی که برای عیدی بهم داده بود.. کامپیوترمو نگاه می کردم ... یاد این می افتادم که چقدر بهم چیز یاد داد .. چقدر کار تو مغازه با امیر رو دوست داشت .. یاد تلفنای شبم می افتادم .. نیما کی میای شام ؟
یاد پارکیافتادم که رفتیم .. یاد عکسا .. یاد مهمونی یلدا .. یاد تولد خودم .. یادکلانتری که رفته بود واسه من .. یاد شهرووز .. شهرووز ..شهروووز .. شهروزبا ما چی کار کردی ؟ یعنی آه شهرووز ما رو گرفتار کرد ؟
یاد فینگیلیگفتنش .. یاد رسوندن من تا دانشگاه .. یاد آغوشش .. یاد اولین بوسه عشقمون .. یاد نفساش . یاد موهاش .. یاد گرمای بدنش .. یاد تمام مهربوونی هاش .. یاد لبخندش .. یاد اشکش .. یاد داد و فریادش .. یاد سر بدون موش .. یاد سسهای سالادش .. یاد شب سال تحویل .. یاد تک تک خاطراتی که با نیما داشتم ..
خدایا چرا بردیش؟ چرا اینطوری کردی با من ؟ کم دیده بودم ازت ؟ این عشق زجر آورم ندیدیبهم ؟ چرا ؟ مگه نیمای من چی کار کرده بود ؟ تو اگه میخواستی میتونستیجلوشو بگیری مانع این کارش بشی ولی نخواستی .. خواستی منو عذاب بدی .. خداااااااااااااااا وای خداااااااااااااا... به خودم اومدم دوباره داشتم چي مي گفتم ، دست خودم نبود ياد نيما منو ديوونه مي كرد رفتم وضو گرفتم و سر سجادم نشستم با خداي خودم خلوت كردم از حرفاي چند لحظه پيشم پشيمون بودم چقدر اين لحظات برام شيرين بود... اونروز قرآنم و برداشتم، نذر كردم ختم قرآن بزارم تا خدا خودش همه چيزو ختم به خير كنه و آرامش رو به خونوادم برگردونه ...
صبح ساعت 30/7 طبق روال بيدار شدم ، سريع آماده شدم ، مامان يه لقمه برام گرفت، از دستش گرفتم، بوسيدمش و با عجله راه افتادم به سمت دانشگاه.
چند قدم تا در دانشگاه فاصله داشتم ...چي مي ديدم... باورم نمي شد... ماشين شهروز بود، اون اينجا چيكار ميكنه ، بايد مي ترسيدم ، بايد نگران مي شدم... اما ديگه هيچ حسي تو بدنم كارشو درست انجام نمي داد ... بره گمشه ، انقدر بدبختي دارم كه اون توش گمه ... شهروز و ديدمم ، كنار ماشين ايستاده بود... چقدر شهروز برام غريبه بود، انگار نه انگار كه اون يه روز عشق من بوده ... چقدر فاصله بين عشق واقعي و عشقاي زودگذر وجود داره ، اوني كه من با شهروز تجربه كرده بودم ، يه خاطره تلخ بود نه يه عشق واقعي و يا يه رابطه عميق، همش تحقير ، همش تهمت ، هر وقت ياد شهروز مي افتم از خودم خجالت مي كشم ، اون يك سال و نيم با من دوست بود دو سه بار منو برد خونش كه به اصطلاح باهم تنها باشيم ، البته من اجازه ندادم ، پاشو از گليمش درازتر كنه ، ولي همين كه رفتم ، همين كه به اعتماد مامان و بابام خيانت كردم ، اگه يه اتفاقي افتاده بود ،....آخخخ كه چقدر من بد بودم ... با خودم گفتم الآن صدام ميكنه ، اونوقت منم مي زنم تو دهنش، بهش بد و بيراه ميگم ...اما با كمال تعجب ديدم داره با يكي از بچه هاي دانشگاه خوش و بش ميكنه، يكي از دختراي ترم آخري. نه ناراحت شدم نه خوشحال، فقط به حال خودم تاسف خوردم ، واقعا" حق من هيمن كثافت بود، نه نيما ، تازه اگه نيما به دادم نرسيده بود، من هنوز اسير اون بودم، نيما تو چقدر خوب و فهميده اي ...فكر كنم ازعمد اومده بود اونجا كه مثلا" پز دوست دخترشو به من بده... سرم و بالا گرفتم ، چرا بايد ازش قايم مي شدم ... اونم منو مي ديد ، خودمم باورم نمي شد يه روز جلوي شهروز قد علم كنم ، آخه از اول بدجوري زهر چشم ازم گرفته بود، از شهروز بيزار بودم ، عشق اون در مقابل نيما اندازه سر سوزنم نبود، اصلا" عشق نبود يه هوس زود گذر يه دوستيه احمقانه از رو احساس ... خون تو رگم جوش آورده بود، همه بدنم داغ شد، ياد اونروز توي كلانتري افتادم اين پسره نيماي منو زده بود ، صورت نيما قرمز شده بود، گردنشم زخم بود... كاش مي تونستم برم سراغشو يه مشت بزنم تو صورتش ... اون ارزش اينم نداشت ....
وارد حياط دانشگاه شدم ،حتي بدون اينكه پلك بزنم يا محلش بزارم ، باورم نميشد ، تازه چند وقته با من به هم زده رفته بود سراغ يكي ديگه، ...اما نيماي من با اون همه كشته و مرده اي كه داشت ... خودم بارها شاهد بودم دختراي دانشگاهشون بهش زنگ ميزدن ، نامه مي نوشتن، دختراي فاميل ، دوستاي خودم .... اما اون... اون چي... مگه من چي داشتم ،واقعا" حيف نيما نبود، دوباره دلم گرفت ، از خودم بدم مي يومد .
هرچي روزا بيشتر ميگذشت من داغون تر مي شدم يعني بيشتر مي فهميدم كه نيما با همه فرق داشته، مي فهميدم نيما منو به خاطر خودم مي خواست و نه به خاطر خودش...
يلدا قول داده بود تو امتحانا كمكم كنه از همه جزوه هاش برام كپي گرفته بود.بعضي وقتا هم مي اومد خونمون و بهم درس ياد مي داد ، اما مغز من قفل شده بود ، اون واقعا" كمكم مي كرد ،مامان هم هر وقت ميديدش سفارش من و بهش مي كرد و كلي تشكر ... بيچاره مامانم موهاي سفيدش هر روز بيشتر مي شد، خيلي وقت بود دستي به سر و روش نكشيده بود.
هر وقت از حال نيما مي پرسيدم، مامان يه آآآآآه از ته دلش مي كشيد، مامان ميگفت اونجا باهيشكي حرف نمي زنه ، در آپارتمانش رو هيچكس باز نميكنه، تلفن جواب نمي ده ، خلاصه پشت كرده به دنيا.
حالشو از آقاي منوچهري مي پرسيدن ، آقاي منوچهري ميگفت حالش بهتره، همش سرش به كارش گرمه، بابا هر روز زنگ مي زد و از منوچهري سراغشو مي گيرفت. دايي برا 3 ماه از دكتر براش دارو گرفته بود.
مامان ميگفت ندا تو به فكر خودت باش نيما بر ميگرده، بزار دردمون يكي باشه .
نيما بعد اون ماجرا مريض شده بود من خودم يه بار رفتم سراغ خانم دكترش، دكتر گفت تا يه مدت ممكنه روزي چند بار از هوش بره ، مشكل بينايي هم كه پيدا كرده ، حافظش كم ميشه ولي اگه كمكش كنيد همه اينا رفع ميشه. اما كو كمك، دلم خون بود.
البته منوچهري به بابا گفته بود مشكل نيما از نظر جسمي حله و اين به من قوت قلب مي داد.
اونروز هوا خيلي گرم بود اومدم خونه و رفتم دوش بگيرم . از حموم اومدم بيرون داشتم موهامو خشك مي كردم ، خيلي وقت بود خودمو تو آينه نديده بودم ، چقدر لاغر و زشت شده بودم، انگار ده سال پيرتر شده بودم ،...اما موهام با طراوت و بشاش بودن دست كشيدم تو موهام يه حالي شدم ... گرم شدم ، يعني بهتره بگم آتيش گرفتم ، جاي دستاي نيما ، جاي بوسه هاي نيما ، چقدر نيما موهاي منو دوست داشت، هميشه براي اينكه كوتاهشون نكنم به من التماس مي كرد، مي گفت ندايي حيف نيست ... هينجور داشتم با موهام بازي مي كردم كه يه صحنه اي اومد جلوي چشام .... من داشتم موهامو مي كشيدم و نيما نيما مي كردم ... به خودم اومدم خدايا من ببخش .. ببخش .. نيما رو ازم نگير هر چي دارم مي دم ، فراموشش مي كنم.
با گريه رفتم مانتو و روسريم پوشيدم ، تا رسيدم تو هال مامان و صدا كردم ، مامان... ماااااماااان... مادرم از تو آشپزخونه پريد بيرون ، تا منو با اون حال ديد هول كرد، اومد طرفم ، دستام و گرفت
: چته ، چيه نداااا ، تو رو خدا دارم دق مرگ ميشم تو اين خونه ... گريم بيشتر شد ، داد زدم ، :موهام اذيتم ميكنه ، ميخوام نباشن ، مامان اگه بگي نه اينقدر گريه ميكنم تا بميرم. مامان بيچاره ء من فكر مي كرد، حالا من چمه . با دستش زد پشت سرمو گفت هر غلطي مي خواي بكن . ديوونه، ترسيدم ... دخترهء خل و چل ... غرغر زنان رفت به طرف آشپزخونه... منم با سرعت هر چه تمامتر دويدم ..انگار يكي مي خواست منو بگيره، من نبايد نيما رو حس مي كردم ، اينجوري فراموش كردنش محال بود، سرعتم و بيشتر كردم، رسيدم دم در خونه مريم خانم اينا . زنگ درو زدم .
: كيه
: منم مريم خانوم ندا اومدم موهامو كوتاه كنم ببخشيد خيلي هم عجله دارم.
در باز شد رفتم تو نشستم رو صندلي. مريم خانم هم اومد بعد از احوالپرسي گفت:
:ندا مامانت خوبه ، برا كوتاهي اومدي ،توكه اينهمه موهات و دوست داشتي حيفت نمي ياد
(با خودم گفتم نيما موهامو دوست داشت من اهميتي نمي دادم)
: مريم خانوم همش ميريزه، الان هم كه هوا گرم شده بايد برم دانشگاه عرق مي كنه چرب ميشه تو رو خدا عجله دارم
با تعجب نيگام كرد
: عجله داري ، جايي مي خواي بري ، حالاچه مدلي .. چقدر مي خواي كوتاه بشه
با دستام اشاره كردم و بالاي گوشم و نشون دادم
حيفش اومد موهام و بريزه دور ، اول بافتش بعد از ته زد، بهم گفت موهات و مي خواي يا بزنم تو آرايشگاه
با لبخند گفتم پيشكش خانوم . سرم سبك شده بود ، تو آينه خودمو ديدم ، هيچي از اون نداي چند وقت پيشتر نمونده بود ... اين يعني شرايط توبه يكي يكي پذيرفته شده ،(صداي اون روحاني تو گوشم زنگ مي خورد اگر از اون مال يا فعل حرام گوشت يا مالي انباشته شده بايد ...)
ديگه تو بدنم هيچ يادگاري از نيما نبود، چشمام گود افتاده بود ، لپام آب شده بود، موهامم كه ديگه نبود، .. ولي دلم چي ، اونو چيكار كنم ،چقدر سخت بود.. خداحافظي كردم و به طرف خونه راه افتادم .. زير لبم مي خوندم: مثل مردن مي مونه دل بريدن .. مثل مردن مي مونه دل بريدن ... آره من داشتم جون مي كندم ...
وقتي رسيدم خونه و روسريم و در آوردم مامانم يه چش غره اي به من رفت و گفت: همه اين كولي بازيا برا اين بود ، ندا مگه دستم بهت نرسه، مي بيني من و بابات حال نداريم سوء استفاده كن. هر كاري دوست داري ميكني، هر ادايي بلدي از خودت دربيار، نوبت منم مي شه مادر... الهي من بميرم راحت بشيد... با دلخوري گفتم ماااااماااان. اما اون خيلي عصباني بود، منم ديگه هيچي نگفتم ، تا شبم از ترس بابا از اتاق بيرون نيومدم.. ولي اونشب خيلي راحت خوابيدم .

صبح كه نمازم و خوندم، با خودم قول دادم كه تمام چيزايي كه منو به ياد نيما مي ندازه از دور و اطرافم دور كنم ... اما گذاشتم برا بعد امتحانات ، چون اگه ميرفتم سراغشون، مغزم هنگ مي كرد، پس ميفتادم ،برا پاك كردن يا دور انداختنشون بايد اول پيداشون مي كردم ، مي ديدمشون، مگه ميشه من يادگاريياشو ببينم ، عكسشو ببينم ، فيلمشو ببينم وغش نكنم ... اونهمه خاطره ، سي دي، عكس، تابلو ... ولي برا قدم اول دست كردم گردبندم و از گردنم در آوردم، ...آآآآآخي اينو نيما وقتي 15 سالم بود بهم داد و گفت هميشه گردنت باشه تا صاحب اين اسم ازت نگهداري كنه، رو اون پلاك قشنگ نوشته شده بود(( الله)) . اونو گذاشتم تو كشو درشم بستم .
3 روز ديگه امتحاناتم شروع ميشد رفتم دانشگاه ... يلدا رو پيدا كردم ، قرار بود كپي جزوه ها رو كامل برام بياره ، داشتيم حرف مي زديم كه يكي از پسر مثبتاي كلاس اومد كنارمون... تك سرفه اي كرد، يعني من اينجام ... خدايا اين ديگه چيكار داره...
:سلام، ببخشيد خانوم حكيمي ميشه چند لحظه مزاحمتون بشم ،
حوصله نداشتم ولي بي ادبي بود جواب ندم ،پاشدم رفتم يكم نزديكتر و با يه لبخند كاملا" تصنعي گفتم بله بفرمائيد
: خانم حكيمي قصدم دخالت نيست، انگار برا شما مشكلي پيش اومده، من از بچه ها جوياي حالتون شدم ولي هر كسي يه چيري مي گه، در واقع هيچكس درست نمي دونه.
: درسته آقاي حسيني ، ولي مشكل خانوادگيه حل ميشه، از اينكه به فكرم هستيد ممنون، برام خيلي ارزشمنده ، حالا كاري داشتين
: بله ...به من من افتاده بود
: مي خواستم خواهش كنم اگه كاري از دست من بر مي ياد بگين ،من قصور نمي كنم شما جاي خواهرمن هستيد.... تمام دنيا خراب شد رو سرم ، خواهر، ولي من فقط يه داداش دارم ،مي خواستم داد بزنم و اينو بلند بگم.... ولي خودمو كنترل كردم.. واقعا" داشتم منفجر مي شدم ، اون بيچاره چيزي نگفته بود..منظوري نداشت ... به زحمتخودمو بيخيال نشون دادم
: ممنون گفتم كه حل ميشه با من كاري ندارين.
: چرا مي خواستم ...مي خواستم بگم ، خانوم حكيمي ناراحت نشيد، فقط مي خوام بدونم سر قضيه شهروز كه نيست .
داغ كرده بودم ، مگه فضولي ، شهروز آدمه من بخاطرش به اين حال بيفتم .
: نه .. نه اصلا" ... چطور فكر كردين مشكل اونه ، من خيلي وقته راهم با اون جدا كردم تو،
: خيالم راحت شد، اون لياقت شما رو نداره ، باور كنيد بدون هيچ منظوري صادقانه دارم مي گم ، قصد رنجوندن شما رو ندارم، من خونوادشو خوب مي شناسم ، خيلي مرد سالار و بد بينن .... اااا ... ببخشين جسارت كردم ، مدتها بود تو گلوم گير كرده بود.
: بازم از لطفتون ممنونم ، چرا برنجم برعكس خوشحال شدم، ببخشيد من حالم خوب نيست ، اگه كاري ندارين مرخص بشم.
:خيالم راحت شد ، خوشحالم كه نسنجيده تصميم نگرفتيد، شما لياقتتون بيشتر از ايناست، راستي تو امتحانا، رو منم حساب كنيد حتما" بهتون مي رسونم
متوجه شدم اين همه حرفي نبود كه مي خواست بزنه.
تشكر كردم و برگشتم پيش يلدا،
يلدا لبخندي زد و گفت :ندا گفتم اگه شهروزو ول كني خيلي بهترا آرزوت و دارن، اون خيلي وقته هواسش به توئه . بهش يه چش غره اي رفتم و گفتم يلدا من اصلا" حوصله ندارم تو هم وقت گير آوردي. تازه اونم از جريان شهروز خبر داشت ، اومده بود بگه زنش نشم ،نمي دونست داداشيم خيلي زودتر از اون اقدام كرده، ندا تو هم بس كن يكم دركم كن... فهيميدم ناراحتش كردم، دست خودم نبود...برا اينكه از اون حال بيارمش بيرون گفتم : راستي يلدا بهت نگفتم شهروز اومده بود اينجا ، اونم كه فضوليش گل كرده بود دوباره خنديد خوب .. خوب .. چي گفت ... بگو ندا ... منم براش تعريف كردم.
امتحانا شروع شده بود من هيچي بلد نبودم ، ولي انگار همكلاسيام دست به دست هم داده بودن كه به من كمك كنن از در و ديوار جواب سوالا مي يومد، منم مدام ازشون تشكر مي كردم، از ته دلم آرزو مي كردم هيچكدومشون به روز من گرفتار نشن.....اما امتحان و دانشگاه چه فايده، وقتي دلت داغدار باشه بهترين خوشيها برات عزابه...
راه رفت و برگشتم و از دانشگاه به خونه عوض كرده بودم ، نمي خواستم از اون پارك رد شم و دوباره نيما بياد جلوي روم ... هرجا حرف نيما مي شد خودمو مي كشيدم كنار، ديگه كم كم بايد از ته دل فراموش مي كردم ، البته خودمو، چون نيما جزئي از من بود... نيما كه فراموش نميشد... شده بودم يه مرده متحرك .. اينقدر نحيف شده بودم كه تا رو پام بلند مي شدم سرم گيج مي رفت و تو سرم تير مي كشيد، همش حالت تهوع داشتم ، معدم ضعيف شده بود، مامان بيچاره مدام بهم مي رسيد ولي چه فايده ... يه بار داشت به بابا مي گفت : نمي خواي ندا رو ببريم يه دكتر داره از دست ميره ، مرد نگي بهت نگفتم.... دكتر چه فايده داشت، مگه برا درد عشق درمانيم وجود داره....
بابا هم در جوابش گفت: خدا كنه بد بدتر نشه ، خانوم اگه نيما مرده بود ، ندا هم حتما" مي مرد شك نكن. انگار جونشون به هم وصله ،يه وقت مي گيرم از دكتر، خدا رو شكر كه بچه هام هر دو تاشون هستن مريضي خوب ميشه.
بابا درست مي گفت اگه نيما مرده بود منم يا مي مردم يا خودمو مي كشتم به هر حال زندگي نمي كردم .... ولي خدايا بازم شكرت.... اونا هيچي نمي دونن فكر مي كنن نيما فقط داداشمه نمي دونن اون روح منم هست، عشق منم هست، نيمه گمشده منم هست ... خدايا آخه مگه ميشه خواهر و برادرم عاشق هم بشن، اين سؤال و هزار بار از خودم پرسيده بودم .... تا حالا زياد داستان هوسبازي شنيده بودم از خواهر و برادر... اما عشق! آخه هر كه از دل سر در مياره ميگه عشق واقعي يه حس خدائيه پس آخه خدايا اگه عشق من هوسه، اگه كاذبه، اگه گناهه چرا يه ذره كم نميشه، چرا فراموش نميشه خدايا كمكم كن ، چرا هر روز تازه تر ميشه ،....نمي تونم فكر الآن نيما داره چيكار ميكنه ، به چي فكر ميكنه ، اصلا" كجا هست ، يعني نيما منو فراموش كرده ، نكنه دوباره... اين فكرا منو ديوونه مي كرد...
دوباره پناه بردم به رحمتش ...دوباره دعا كردم .. چقدر حالا راحت بودم با خداي خودم .. همه اون بدبختيام يه طرف اين آرامش بعد از دعا هم يه طرف...
داشتم قرآن مي خوندم ، رسيده بودم به سوره يوسف ؛ چقدر نيما داستان يوسف و ذليخاه رو دوست داشت ، مثالش از عشق ذليخاه بودم ... بابام يه كتاب قديمي يوسف و ذليخا داشت ، زد به سرم كه برم يه بار ديگه بخونمش ، .... واي كه چه حالي شدم ... دو بار تا حالا اين كتاب و خونده بودم اما خوندن داريم تا خوندن .... با هر ناله ذليخا منم ناليدم ... باهر اشكش ، اشك ريختم ، تازه مي فهميدم ذليخاه چي كشيده ، تازه مي فهميدم چرا خدا اونقدر بهش لطف كرده و پاداش داده ، يوسف فقط حق ذليخاه بود و بس ... ولي خدا مزد منو زودتر داد، اول جون دوباره نيما رو داد بعد درد فراق ... خوشبحال ذليخا ، من حتي اگه آواره تر و پيرتر از اونم مي شدم ، نيما هيچوقت نمي تونست همسرم بشه ... آآآآه ذليخاه خوش بحالت ...ديوونه شده بودم به همه حسودي مي كردم ، اول يلدا، حالا هم كه ذليخاه...... خدايا چي ميشد، اصلا" تقصير خودته كه نيما رو اينقدر خوب آفريدي ...آآآآآآه...هر وقت دلتنگ مي شدم زرت و پرت مي كردم ولي مطمئن بودم خدا اون لحظه ها منو مي بخشه..
با هر بدبختي بود امتحانا تموم شد من موندم و اتاقو خاطرات و قولم .... پاكسازي اطراف از اونهمه عشق... وقتي عكساشو تو كامپيوتر حذف مي كردم وقتي فيلماش و پاك ميكردم ، اين تكه هاي وجود من بود كه مي رفت تو سطل آشغال و فنا مي شد... وقتي اون كشتي رو كردم تو كيسه زباله ، وقتي سي دي هاشو شكستم ... چقدر گريه ... چقدر ناله ... خدايا كجايي ... خداااايااااا .... هر چي بيشتر سعي مي كردم چيزايي رو كه بهم داده يا ازشون خاطره اونو دارم ، بريزم دور تو دلم بيشتر نقشش حك ميشد... انگار دلم باهام لج مي كرد.....خدايا چه جوري دلم و بندازم دور... چجوري از دستش خلاص بشم....
خدايا دلم با تو تو بندازش دور ... بعضي وقتا هم گير مي دادم كه چرا عاشقش شدم؟؟؟ چرا و چرا ؟؟؟ ... گله مي كردم از خدا ... ديوونگي حاشا نداره.
روزي چند بار مي رفتم تو دستشويي و هر چي خورده بودم مي آوردم بالا حالم واقعا" بد بود مامان تنها نشسته بود، رفتم پيشش دستاشو گرفتم چقدر صورتش تو اين مدت پير شده بود. غصه نيما ، غصه من... خيلي باهاش حرف زدم دلداريش دادم .. بهش گفتم فكر كن نيما رفته سربازي .. يادته ، چقدر گريه كردي ..... نمي تونستم مامان و تو اون حال ول كنم ، همش به فكر خودم بودم... انگار عمرم داشت تموم مي شد ،مي خواستم مامان ازم راضي باشه ، به مامان گفتم : نيمايي خوب ميشه بر مي گرده، قول مي دم ديگه بي قراري نكم ، تو هم بخند مامان، ميگذره .... خلاصه كلي آرومش كردم ، مامان دست آخر سرم و بوسيد و گفت نداااا مامان: چقدر تو بزرگ شدي چقدر حرفات به دلم نشست آرومم كردي ، ندا مامان به فكر خودتم باش، تو هنوز اول راهي ، خوب نيست به خاطر برادرت اينهمه خودتو عذاب بدي ، هنوز غصه هات مونده مامان ، هنوز بايد ازدواج كني ... اگه بدوني چقدر تو زندگيت بايد كوتاه بياي ... تازه آخرشم ميشي مثل من، ... مامان مي خواست يه چيزي بگه اما نمي تونست... يه غم عميقي تو چشاش بود... خدائيش مامان بساز بود، بابا هم خيلي خاطرشو مي خواست ، اما نمي دونم چرا هر چند يه بار بحثشون مي شد ، هيچوقت ته حرفشونو نمي فهميدم ، دعوا و داد و بيداد مي كردن ، اما من علت شروع دعوا رو نمي فهميدم... اينم جالب بود كه هيچوقت جلوي نيما دعوا راه نمي نداختن ، ... مامانم به بابا مي گفت از اول بايد مي دونستم منو دوست نداري و نيما رو به من ترجيح ميدي ، بابا مي گفت اگه دوست نداشتم كه تن به خواستت نمي دادم .....چقدر كشش مي دادن، هميشه هم من مي رفتم وسط و همه چي بود خراب مي شد رو سر من ... باعث همه بدبختييا مي شدم من ... نيما كه مي يومد ، آروم مي شدن... مامان و بابا نيما رو دوست نداشتن ، مي پرستيدنش ... شبم كه مي شد من مي رفتم پيش نيما و باهاش درد دل مي كردم ، نيما همش دلداريم مي داد ، مي گفت عوض فحشايي كه خوردم ، به اون بد و بيراه بگم ، آخرشم مي پرسيد نداااااا دعواشون سر چي بود ، منم شونه هامو مي نداختم بالا .... اون روزم كه شهروز بهم بد و بيراه گفت، شبش تو خونه مون همين برنامه رو داشتيم... آآآآخ كه اي كاش اونشب مامان و بابا دعواشون نمي شد و نيما هيچي از شهروز نمي فهميد و پشت سرش اينهمه اتفاق بد نمي افتاد... به خدا حاضر بودم شهروز هر روز شكنجم كنه اما نيمارو ازم نگيرن .......
مامان اومد تو اتاقم : ندا مامان اينقدر نماز مي خوني و دعا ميكني از خدا بخواه حالتو بهتر كنه و زندگيمون دوباره سرو سامون بگيره.مامانم متوجه شده بود كه من چقدر عوض شدم، مي فهميد دارم آب ميشم ...ولي اااااگه مي دونست عامل بي سرو ساماني و بدبختيش من بودم، نمي دونم چيكارم مي كرد... خدااااياااا چي بگم ... سرمو تكون دادم و بغض داشت خفم مي كرد.
خوابم خيلي كم شده بود شايد روزي 3 تا 4 ساعت مي خوابيدم، دراز مي كشيدم، اما خوابم باچشام قهر كرده بود، تو خوابم كه همش كابوش مي ديدم...
يلدا دائم بهم زنگ مي زد و كلي مي گفت و مي خنديد منم الكي باهاش مي خنديدم ، خوش بحالش چقدر خوشبخته.
ساعت 6 صبح بود و من ديگه خوابم نمي يومد ، چقدر خوب بود روزايي كه تا لنگ ظهر مي خوابيدم و نيما مي يومد بيدارم ميكرد... ندا پاشو ، چقدر مي خوابي ، بيا صبحونه بخور ، دانشگات دير نشه ..... دست كردم تو موهامو كشيدمشون، حرصم مي يومد، چرا من به هر چي فكر مي كنم ختم ميشه به اون .. خسته شدم... چيكار كنم دوباره حالت تهوع داشتم .. از جام بلند شدم رفتم دستشويي ،وضو هم گرفتم ، نمازمو كه خوندم تصميم گرفتم بعد از مدتها برم يه سري به مادر جان بزنم آخه مامان مي گفت خيلي سراغم و مي گيره شايد اونجا آرومتر بشم . رفتم دم در اتاق مامان چند ضربه زدم، مامان .. مامان .. صداي مامان اومد: چيه صبح اول صبحي .. جواب دادم: من دارم ميرم خونه مادر جان تا شبم مي مونم خداحافظ ...اونم با صداي گرفتش گفت: چه عجب ، مواظب خودت باش ، سلام برسون ، بگو من حالم خوب نبود، يه چيزي نگي دل اين پيره زنو بلرزوني ، گريه زاري راه نندازي ، همينجوري داشت مي گفت كه من از خونه زدم بيرون.
تو راه چند بار پشيمون شدم خواستم برگردم، صحنه هاي اون خواب دوباره جلوي چشام بود ، مثل پرده سينما هزار بار تا حالا اين صحنه ها رو با خودم دوره كرده بودم ،جيغاي مادر جون دستاي لرزونش، چشام يه لحظه سياهي رفت اما خودم و كنترل كردم كه زمين نخورم . چقدر تو اون صحنه ها مادر جون خودشو زد و گريه كرد ، خدايا شكرت كه از اون همه مصيبت نجاتم دادي، حالا اگه زجرييم هست فقط مال منه، تازه اونم شيرينه به خاطر اينكه نيماي من يه جايي تو اين دنيا داره نفس ميكشه،... به راهم ادامه دادم ، ديشب خوابم نمي برد به اين فكر مي كردم كه اگه نيما به سرش بزنه برگرده ، من بايد كجا برم ... ياد خونه مادر جون افتادم ، اخه اگر اونم مي يومد من بايد مي رفتم، همينجوري شد كه به سرم زد به مادر بزرگم يه سري بزنم شايد چند وقت ديگه برا زندگي بيام اينجا .. ديگه هيچي نمي تونست جلومو بگيره ....بعدشم نمي دونم شايد ازدواج كنم البته اينبار بدون هيچ عشقي يه فكرايي هم كرده بودم يه پسره همسايه داشتيم اسمش سهيل بود ، اساسي چند بار مامانش اومده بود برا خواستگاري بابا هم با قاطعيت جوابشون كرده بود، بهشون گفته بود تا درسش تموم نشه اصلا" حرفشو نزنيد... يلدا هم بهم گفته بود اين يارو حسينيه همش با چشاش دنبال منه ... شبا كه خوابم نمي برد هزار فكر مي كردم ... البته از صد تا يكيشون هم فايده نداشت ، حالا كو تا اين حرفا...تو همين فكرا بودم كه رسيدم سر كوچه مامان جون ، آخ دوباره اون حس لعنتي ، دوباره دلتنگي ، دوباره نيماااا اي خدا لعنتت كنه، هم خودتو هم عشقتو هم ...كه اين بلا رو سرم آوردين ، زندگيمو به باد دادي نيمااا .

تا منو ديد زد زير گريه، سلام ندايي .. كجايي، معلومه، الهي بميرم چقدر لاغر شدي ، الهي بميرم .. اصلا" نمي زاشت من جواب بدم دلش تنگ شده بود آخه مامان جون دو تا بچه بيشتر نداشت ، سه تا نوه هم داشت بچه دايي ممد كه كوچيك بود مي مونديم من و نيما... آخ دوباره نيما، اون همه جا بود .... دو زانو زدم و كنارش نشستم ، داشت هق هق گريه مي كرد : مادر جون نميگي يه مادر بزرگ پيري دارم، داره ميميره ، نميگي تنها اميدم به شماست، كي چشمتون زد مادر ، چشم بد به سنگ بخوره ايشاالله ...
مادر يخورده هم شانس بچه منه اون از اول زندگيش ، اينم از حالا...گفتم شماها بزرگ ميشين ديگه هيچ غمي نداره نگو اول غصه خوردنشه ... چقدر باباي خدابيامرزش بهش گفت، اين كار عاقبت نداره ... دلش خيلي پر بود ،منم هيچي نمي گفتم بذار اون بگه من گريه كنم، نگاش افتاد به اشكاي من، دستاشو آورد جلو، دستاش مثل هميشه گرم بود اما مثل تو خواب اينقدر نمي لرزيد، دستاشو كشيد رو صورتم ، اشكامو پاك كرد، عين جوونياي مامانتي ، اونم يه بار به اين حال و روز افتاده بود، انگار همين ديروز بود....با دلخوري گفت عزيز دلم ناراحتت كردم ... الهي بميرم مادر، دلم داره مي تركه، تو كه از مامانتم بدتري ،... ندا چي شده تو بهم بگو ، من مي فهمم دارين دروغ مي گين يه اتفاق اساسي افتاده ، چرا نيما خودشو كشت ، اون عاقل تر از اين حرفاست، پاي يكي وسطه من مي فهمم ، نوه هاموخوب مي شناسيم...... حرفشو قطع كردم... مامان جون دايي ممد ول كن اين حرفا رو، من غش مي كنم ميفتم رو دستتا ، بذار يه روز راحت باشيم .. دوباره اشكاش ريختن رو صورتش : مثل نيما كه از حال ميرفت ، الهي من بميرم بچم چه حالي بود،.. هي بهش گفتم بمون گوش نكرد، نمي دوني چه حالي داشت بچم.. كاش اين روزا رو نمي ديدم... حالا مادر ازش خبر داري ...با بغض گفتم ، خوبه .. خوبه... پا شد رفت طرف آشپزخونه : ندا نگي يه بار رفتم خونه پير زن خون به دلم كرد ، ولي خيلي بي معرفتي ، خيلي بي رحمي ...نيما همش تو خواب تو رو صدا ميزد، تو بيداري همش نگاش به در بود اما تو يه بار نيومدي ديدنش ، حالا اون بچه يه چيزي گفت ، مامان و بابات هر روز زنگ مي زدن ،صد بار اومدن دم در خونه اما تو ... بهش دروغ مي گفتم كه تو هم باهاشون بودي ، مي فهميد دروغ مي گم ، نمي دونم از كجا ، ولي مي فهميد ... ديگه صداي گريم بلند شد، دست خودم نبود، نيماي من منتظرم بوده .... نيماي من ... خدايا تاوان اين عشق چقدر سنگينه ... خدايا كمكم كن... اي كاش نيومده بودم اينجا.
مامان جون از آشپزخونه اومد بيرون نگام كرد، خيلي غصش شد ، كنارم نشست با صداي آروم گفت دلم برات كبابه ... مادر نمي دونم تو دلت چي مي گذره اما هر چي هست ، ديگه هيچي از نداي من جا نگذاشته.
توقع نداشت اونجوري زار بزنم، فكر مي كرد، مثل هميشه جواب تو آستينمه ،اينار و كه ميگه منم زبون درازي ميكنم و جواب مي دم . ولي وقتي متوجه شد، چقدر داغونم دلش به حال و روزم سوخته بود ... حالا طرف منو گرفته بود ... به نيما گفتم چرا اون بلا رو سر خودش آورده، بهش گفتم چرا فكر حرفمردمو نكرده ، گفتم نيما تو الگوي ندا هستي پس فردا اونم اين كارو بكنه خوبه .... بعدم دوباره زد زير گريه و گفت چي بگم مادر ، چي بگم خدا خودش درست كنه . موندم تو حكمتش ... موندم ... دوباره رفت تو آشپزخونه ،با دو تا چايي برگشت و نشست . سرم و گذاشتم رو پاهاش چادر سفيدشم كشيدم رو صورتم ، چه بوي خوبي ، آرومم مي كرد. مامان جون دست كشيد رو سرم و گفت : آخي چقدر دلم برا گلم تنگ شده بود، خوب كردي اومدي، دلم روشن شد ، ... با بغض گفتم مامااااان ،چرا ديگه من و نمي بري اون امامزاده؟؟؟؟؟ با تعجب پرسيد كجا؟ كدوم امامزاده؟
: اون امامزادهه بود ،يادته با نيما مي رفتيم اونجا تو دعا مي كردي ، وقتي من و نيما شيطوني مي كرديم هي ميگفتي خدا عقلتون بده ، خدا عاقبت به خيرتون كنه ،همش تقصير شما ست كه ما رو نبردي اونجا ، حرفاي دلمون پر شد اين جوري سر رفت.
هيچي نگفت ، يكم گذشت سرم و بلند كرد و گفت : ندا ، دلت گرفته مادر ، بغض كردم
: چه جورم گرفته . زل زد تو چشام و گفت مي خواي ببرمت امامزاده دو تايي دعا كنيم ، مثل برق از جام پريدم. آره ...آره مامان جون بريم ...تو رو خدا بريم ، به آرومي نگام كردو گفت پس تا تو چائيتو مي خوري من هم آماده مي شم ، هم به مادرت زنگ مي زنم كه نگرانمون نشه . نشستم چائيمو خوردم ،چه طعمي داشت اين چايي ماماني ، هميشه نيما مي گفت چايي فقط چايي مامان جون مزش يه چيز ديگست، انگار اون چايي درست رفت تو مغزم به جاي معدم ، آخه سرم داغ شد و دردشم خيلي بهترشد. يه نيم ساعتي طول كشيد تا مادر جون برگشت ، آماده شده بود .... آخي بيچاره پير شده بود نمي تونست مثل اونوقتا راه بره ، حالا هم فقط به خاطردل من بود كه خودشو جمع و جور مي كرد .
:ندا مادر نشستي پاشو زنگ زدم آژانس... به خودم اومدم، زود جلوي روش بلند شدم و رفتم به طرف در اتاق كفشام و پوشيدم ، سريع رفتم طرف كوچه كه اگه آژانس اومد من باشم . مادر جون بعد از كلي آخ و ناله و مكافات رسيد دم در ، روشو كرد طرف من و گفت ندا مامان پير شي، اين درو قفل كن و كليد و داد به من ، بيزحمت اين كيف منم دست تو باشه من نمي تونم... نفسش در نمي يومد، نگاش كردم و گفتم ماماني اگه سختته نريم راش خيلي دوره .. بهم لبخند زد و گفت : حالا نوه من بعد از اين همه وقت دلش يه هوسي كرد، اگه تو بخواي من تا اونور دنيام مي برمت هيچيمم نم


مطالب مشابه :


عشق وسنگ 4

رمان رمان رمان ♥ - عشق وسنگ 4 با صدای آیلین یه ذره خودمو جمع و جور کردمو




رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-8-

رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-8- - رمان من بود، به صدای داشت، اما عشق رنگ و روي




رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-11-

رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-11- صدای قلبم و به ترسیدم احساست همیشگیت نسبت به من عشق




رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-12-

رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-12- - رمان,دانلود رو گرفتم،نیما با صدای رمان عشق به




رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-7-

رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-7- - رمان,دانلود كن تا ببيني معجزه عشق صدای ملا رو




رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-2-

رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-2- - رمان چقدر فاصله بين عشق تلویزیون روشنبود و صدای




رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-10-

رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-10- صدای بسته شدن در خونه به شده، از ععععششششق و عشق




رمان عشق وسنگ 2-69

رمان عشق وسنگ 2-69 - همه مدل رمان را در باز کردم صدای خنده ی رمان عشق من(جلددوم)




برچسب :