پست13رمان ازدواج به سبک کنکوری

پویان با لبخند تلخی که رو لب هاش بود سمتم اومد. بی توجه بهش به آریان نگاه کردم که متوجه شد و لبخند زد و دستش رو دور گردنم انداخت. یه نگاه به پویان انداختم. اخم هاش رو تو هم کشید. دلم واسش سوخت اما خب تقصیره خودش بود. کنارم نشست و گفت:-خب از خودت بگو ... خیلی وقته ندیدیم هم رو ...اصلاً فهمیدم ازدواج کردی شوکه شدم.بزور لبخندی زدم و گفتم:-اوهوم. یهویی شد دیگه...پویان: یعنی چی؟ یعنی خودت نمی خواستی؟آریان که انگار از این حرف خوشش نیومد با صدای محکم و جدی گفت:-نه، اشتباه متوجه شدی...من و پریناز اتفاقی عاشق شدیم و ازدواج کردیم.پویان که انگار از هم صحبتی با آریان خوشش نمی اومد دوباره طرف صحبتش رو من قرار داد و گفت:-نامزدید یا ازدواج کردید؟این بار هم آریان زودتر از من جواب داد:-ازدواج کردیم.و این بار من هم ادامه دادم:-می دونی ازدواج...ازدواج به سبک کنکوری...پویان که انگار سر از حرفای ما دو تا در نیاورد، بی خیال موضوع ازدواج شد و گفت:-راستی شنیدم عمران می خونی...تبریک...همون رشته ای شد که می خواستی...آریان: آره نتیجه تلاشش بود.از اینکه آریان جای من جواب می داد خنده ام گرفته بود. شبیه بچه های حسود شده بود. برگشتم سمت آریان و گفتم:-البته با کمک آریان بود وگرنه باید بی خیال می شدم.با این حرف من پویان از جا بلند شد و گفت:-باشه...خوشبخت باشید.انقدر دیر رفته بودیم که همون موقع سفره نهار هم پهن شد و همه دور سفره نشستن. خداروشکر پویان دور از من نشست و مجبور نبودم دوباره بداخلاقی آریان رو تحمل کنم. از طرفی از این اخلاقش خیلی خوشم اومد که همونطور که با پدرام حرف می زد تکه های جوجه کبابش رو روی بشقابم می گذاشت و هوام رو داشت.بد ترین اتفاق روز هم زمانی افتاد که بچه ها می خواستن وسطی بازی کنن و از شانس افتضاحم هر سال سیزده به در از اونایی بودم که از خیر وسطی نمی گذشتم و بزور هم که شده بچه ها رو جمع می کردم تا وسطی بازی کنن.مامان: بلند شو مادر...تو انقدر مظلوم نبودی...-مامان جان امروز دلم نمی خواد بازی کنم. اا... زوره؟ حوصله ندارم می خوام برم خونمون.مامان: بیخود می کنی ...از اول صبح بدخلقی می کنه. اون از وقتی که به آریان میگی بگه سیزده به در نمیای اینم از الانت که مث برج زهرمار نشستی این گوشه...چته؟ با آریان دعوات شده؟-ا مامان صدات رو بیار پایین می شنون...مامان: بزار ببینم...آریان...پسرم بیا مادر...وای چه افتضاحی...لبم رو گاز گرفتم و گفتم:-مامان خودم توضیح میدم واسه چی آریان رو صدا می کنی؟دیر شده بود دیگه آریان کنارم اومد و گفت:-جونم مامان؟ چی شده؟مامان: این پری چشه امروز؟ بحثتون شده؟اخم کرد و گفت:-واسه چی دعوامون بشه؟ من از گل بهش کمتر نمی گم. واسه چی این حرف رو می زنید؟مامان: صبح که نمی خواستید بیاید...الان هم یا پیش تو نشسته یا پدرام... اونم کی؟ این زلزه که سیزده به در باغ رو به آتیش می کشید حالا میگه حوصله ندارم می خوام برم.از اون طرف پدرام داد زد:-پری نمیای؟ بازی شروع شداااقبل از اینکه من جواب بدم آریان گفت:-نه داداش شما بازی کنید.و رو به مامان گفت:-مامان جان من و پری دعوامون نشده...فقط یکم حالش خوب نبود از صبح واسه اینکه که امروز از شیطنت هاش کم شده...مامان زد تو صورتشو گفت:-چی شده؟-ا مامان شلوغش نکن بخدا هیچیم نیست.مامان: پس چرا میگه حالت خوب نیست؟مونده بودم چی بگم؟ آریان هم جای اینکه حرف بزنه لب هاش رو جمع کرده بود تا نخنده و فقط به سقف نگاه می کرد.همزمان دوستای پدرام هم از راه رسیدن و باغ پر شد از دختر و پسرای جوون که یا خواهر برادر بودن و یا نامزد...اگه دوست بودند که مامانم اول پدرام رو می کشت بعد اون ها رو که درس عبرتی بشه واسه آیندگان...از فکر خودم خنده ام گرفت. همزمان بچه ها بازی رو بی خیال شدن و مشغول سلام احوال پرسی شدن. مامان هم بی خیال من شد و به طرف مهمون ها رفت. سرم رو انداختم پایین که آریان بلند خندید. تا همین جا هم خیلی خودش رو نگه داشته بود. دستم رو مشت کردم و زدم توی بازوش و گفتم:-کوفت...همش تقصیره توئه...خودت باید جواب مامانم رو بدی اگه باز گیر داد.پسره ی پرو به سمت مامان رفت و گفت:-باشه الان میرم توضیح میدم.به طرفش دویدم و لباسش رو کشیدم و گفتم:-لازم نکرده...بگیر بشین...که باز سر و کله ی پویان پیدا شد و آریان رو از رفتن منصرف کرد.پویان: پری چرا اینجا ایستادی؟ شاهین اومده...حالا همه امروز گیر داده بودن به من...یه لحظه رفتم تو جلد دیوونگیم و گفتم:-ا؟ چی چی آورده؟با نیشگونی که آریان از پهلوم گرفت دقیقاً فهمیدم شاهین چی چی آورده. از اون طرف پویان دستم رو کشید و به سمت بچه ها برد. شانس ندارم حالا یه امروز این آریان بد بخت باید تموم دوستای خونوادگی و اجدادی ما رو ببینه. دستم رو از دست پویان بیرون کشیدم و به آریان خیره شدم.با عصبانیت بهم نگاه کرد و به طرفم اومد. دستم رو گرفت و همونطور که دندون هاش رو بهم می فشرد گفت:-می کشمت اگه تا آخر شب ازم جدا شی. فهمیدی؟حق داشت دیگه. منم اگه سیما دست آریان رو می گرفت و انقدر که پویان به وجود آریان بی اهمیت هستش سیما هم من رو نادید می گرفت جفتشون رو می کشتم بعد تیکه تیکه می کردم که باعث تسلی وجودم شه...یعنی همچین آدم خشنی هستم من...آروم سرم رو تکون دادم. اما بدم نمی اومد رفتارش با سیما رو تلافی کنم. هرچند خیلی مراعات حال من رو می کرد. با هم دیگه به سمت شاهین و شادی که به دوقلو های افسانه ای معروف بودن رفتیم. شاهین دستش رو بطرفم گرفت اما وقتی خواستم دستم رو از دست آریان بیرون بکشم و باهاش دست بدم درد خیلی بدی توی دستم پیچید.محکم دستم رو توی دستش گرفته بود و می فشرد. بزور لبخندی بهش زدم و خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم که این بار بیشتر فشرد. با خارج شدن کلمه «آخ » از دهنم شاهین رو به آریان گفت:-بیخیال داداش با خانومت دست نمی دیم. ارزونی خودت...این تحفه چی داره آخه ؟وبا صدای بلند با شادی خندیدن. بی خیال وجود آریان و تریپ مودبی شدم و گفتم:-کووفت. هر چی باشم از تو خیلی سر ترم. آریان که انگار از شاهین بیشتر از پویان خوشش اومده بود باهاش دست داد و گرم گرفت. من هم با شادی مشغول صحبت شدم. بقیه ی مهمون ها رو هم اونقدر باهاشون صمیمی نبودم که بخوام به آریان معرفی کنم. خداروشکر آریان از شاهین خوشش اومده بود و شادی کنارم بود تا تنها نباشم وگرنه تا آخر شب باید کنار آریان می نشستم و بعد هم به مامان جواب پس می دادم.با ظرف میوه ای که جلوی صورتم اومد سرم رو بالا بردم. پویان بالای سرم ایستاده بود و میوه هایی رو که واسم پوست گرفته بود و تکه تکه کرده بود رو بهم تعارف کرد...خوب یادش مونده بود...از بچگی هر وقت می خواستم میوه پوست بگیرم تمام دستم رو می بردیم و به همه ی انگشت هام چسب زخم می زدم.نمیدونستم چیکار کنم. اونقدر با پویان سرد نبودم که بخوام امروز باهاش بد رفتاری کنم. یه تکه از سیب برداشتم و دهنم گذاشتم و گفتم :-ممنون.اما با اخمی که آریان بهم کرد زهرم شد. با دستم بشقاب رو هل دادم عقب و گفتم:-ممنون نمی خورم دیگه.یه قسمت دیگه از سیب رو برداشت و بزور فرو کرد تو دهنم و گفت:-واسه من کلاس نزار...این همه وقت گذاشتم پوست گرفتم اونوقت خانوم میگه: ممنون نمی خورم دیگه.و حرکت من رو تکرار کرد. شادی هم بدون توجه به ما تکه های میوه رو تندتند می خورد.اینبار آریان از جا بلند شد و با چشم غره ی وحشتناکی به طرفم اومد. سیب پرید تو گلوم و پویان هم شروع کرد به ضربه زدن به کمرم که آریان سریع دوید سمتم و پویان رو با دستش پس زد و گفت:-برو اونطرف ببینم. پری...چی شد؟ خوبی؟داشتم خفه می شدم. سریع واسم یه لیوان پر از آب کرد و به سمت دهنم گرفت. حالم یکم بهتر شد که پویان گفت:-مردم و زنده شدم که دختر...آریان که دیگه تحملش تموم شده بود با اخم عمیقی برگشت سمتش و گفت:-لازم نکرده واسه زن من بمیری. پسره ی پرو...هر چی هیچی بهش نمیگم بد ترش می کنه.پویان که بهش برخورده بود خواست جواب بده اما شاهین واسه ی اینکه دعوا نشه سریع پویان رو به طرف دیگه باغ برد. آریان هم با عصبانیت برگشت سمتم و گفت:
-بلند شو آماده شو بریم خونه...زود
از جام بلند شدم و گفتم:-ا آریان مگه تقصیر من بود؟یه نگاه به اطراف کرد...کسی جز شادی کنارمون نبود. دستش رو کشید رو لب هام و گفت:-چرا انقدر رژت پررنگ؟ کی گفت اینطور آرایش کنی و بیای؟لب هام رو جمع کردم و گفتم:-خودتدندوناش رو روی هم فشرد و گفت:-جواب نده پری...جواب نده...داری دیوونه ام می کنی.خواستم کیفم رو بردارم که بریم اما خدارو شکر مامان به موقع رسید و گفت:-کجا؟ عصر سیزده به در می خوای بری خونه تنها بشینی که چی؟-مامان آریان یه سری کار داره.مامان که حالا از دست آریان عصبی شده بود گفت:-بیخود. روز تعطیل مخصوص خونواده ست نه کار...از اون طرف شاهین داد زد:-پری صفحه شطرنج رو چیدم...بازی می کنی؟قبل از اینکه آریان بخواد مخالفت کنه بلند گفتم:-آره ...الان میام.سریع دستم رو از دست آریان کشیدم بیرون و به طرف شاهین رفتم. آریان هم که دیگه تو عمل انجام شده قرار گرفته بود دنبالم اومد و کنارم نشست. قرار شد برنده بازی با شادی بازی کنه. دم آریان گرم که واسه اینکه من ببرم کلی بهم تقلب رسوند و بالاخره تونستم از شاهین و بعد از اون هم از شادی ببرم.نوبت پدرام شد که باهام بازی کنه. باز هم آریان بهم تقلب می رسوند. پدرام که متوجه قضیه شد رو به آریان گفت:-بی چشم و رو من این همه به تو تقلب رسوندم نمی خوای جبران کنی؟ پاشو بیا کنار من بشین بلکه منم ببرم.تا پدرام گرم صحبت با آریان بود چند تا از مهره ها رو جابه جا کردم و موفق شدم پدرام رو هم کیش و مات کنم.آرش هم که دیگه بچه داری می کرد و نمی تونست بازی کنه فقط با حسرت به ما نگاه می کرد. بیچارهمش باید حواسش به بچه بود. بچه ش به خودش رفته بود و حسابی شیطون بود.نوبت آریان بود که باهام بازی کنه اما گفت:-نمی خواد پری شطرنجش از من بهتره. مطمئناً اون می بره. دیگه لازم نیست بازی کنیم.من مونده بودم کی شطرنج بازی کردن من رو دیده بود که اینطور می گفت؟؟؟پدرام: باشه...قبول...پس پری و پویان حالا باید با هم بازی کنن. بازنده رو هم می ندازیم تو استخربا شنیدن این حرف نظر آریان عوض شد و گفت:-نه خودم هم یه دست بازی می کنم.بازی با آریان از همه سخت تر بود. چون اولاً دیگه کسی نبود که بهم تقلب برسونه دوماً خودش استاد تقلب بود. هر جور بود می خواست شکستم بده تا با پویان بازی نکنم. آخر هم کار خودش رو کرد.بازی آریان و پویان از همه طولانی تر شد. هر دو حرفه ای بودن و از طرفی یه جورایی با هم خوب نبودن واسه همین نمی خواستن کم بیارن. کنار آریان نشسته بودم و تشویقش می کردم...بالاخره هم آریان برنده شد و تمام حرصش رو با انداختن پویان توی استخر خالی کرد.روز خیلی خوبی بود...هر چند سیزده به در سال های قبل بیشتر شیطنت می کردم اما امسال هم قشنگی خودش رو داشت. همین که آریان کنارم بود...همین که واسم غیرتی می شد...همین که بهم تقلب می رسوند تا برنده باشم..همش یه حس شیرینی رو بهم می بخشید................................................... .......................................حدوداً یکسال از زندگی مشترکمون می گذشت. همه چیز خوب بود. خوب که نه عالی بود. آریان واقعاً تک بود. زندگیم پر بود از آرامش...پر بود از خوشبختی...مثل داستان ها عاشق و معشوق نبودیم اما خب هم دیگه رو دوست داشتیم. سارا و پدرام هم که واسه خودشون لیلی و مجنونی شده بودن. سارای دیوونه سه بار پدرام رو کشوند خواستگاری تا بالاخره جواب مثبت داد.همه چیز خوب بود. علاوه بر اینکه حدود سه ماه دیگه عروسی پدرام و سارا بود. خیلی خوش حال بودم که سارا میشه زن داداشم.سوگل: هوووی با توام...کجا سیر می کنی؟-هان؟ هیچی داشتم فکر می کردم اگه حدس تو درست باشه واسه عروسی پدرام که شکمم جلو تر از خودم راه میره. وای خدایا نه...خیلی ضایعه ست.سوگل: خفه شو بابا...من می خوام خاله شم...تو به فکر عروسی پدرامی...من این چیز ها حالیم نمیشه. همین الان میریم جواب آزمایشت رو می گیریم تا تکلیفت روشن شه.-من نمیام...سوگل: همونطور که بزور بردمت آزمایش الان هم بزور می برمت جوابش رو بگیری. اگه هم مثبت بود که باید یه سور حسابی بدی...-وای نگو تو رو خدا من تازه بیست و یک سالمه خیلی زوده واسم.بلند خندید و گفت:-خوب تا سال دیگه که به دنیا بیاد بیست و دو سالت میشه. خیلی هم خوبه. مامان هر چی جوون تر بهتر...والا بخدا. پاشو انقدر هم به این چیزا فکر نکن. اگه آریان بفهمه خیلی خوشحال میشه.سوار ماشین شدم و گفتم:-وای آخه خیلی زود بود...سوگل می ترسم. اصلاً اگه آریان نخواد چی؟سوگل: آریان غلط کرده. خیلی هم دلش بخواد.تمام مسیر سوگل در مورد بچه حرف میزد و اینکه باید بهش بگه خاله...می گفت باید پسر باشه تا شیطون باشه و من با لجاجت می گفتم:«نخیر، من دختر می خوام.»بالاخره انتظار من و سوگل تموم شد و جواب رو روی میز گذاشت مثبت بود. حسی که داشتم قابل گفتن نبود از طرفی داشتم از خوشحالی اینکه مامان میشم بال در می آوردم از طرفی می ترسیدم آریان ناراحت شه...بعد از اون هم با حرف دکتر تعجبم بیشتر شد.حدود دو هفته ی دیگه دو ماه از بارداریم می گذشت...تقصیر خودم بود که واسه ی رفتن به دکتر می ترسیدم. آخر هم اگه اجبار سوگل نبود امکان نداشت آزمایش می دادم.سوگل: تبریک میگم خانم مهندس...-سوگــــلسوگل: جونم؟ چرا قیافه ات اینطوریه؟-درسم چی؟سوگل: اووو اصلاً ارزش داره بخوای بخاطر درس خوشحالی مامان شدنت رو خراب کنی؟ فداسرت مرخصی می گیری...یه نگاه به برگه آزمایش کردم...من واقعاً بچه ام رو دوست داشتم؟ره دوستش داشتم. عاشق آریان بودم و حالا یه بچه می تونست زندگیمون رو کامل کنه. با کشیده شدنم تو بغل سوگل جیغی از روی خوشحالی زدم و گفتم:-چته دیوونه؟سوگل: خیلی خوشحالم پری...خیلی...تو شوک مادر بودنم بودم که سوگل گوشیم رو از دستم کشید و گفت:-یه زنگ بزن به مامانت اینا هم بگو دیگه...مطمئنن خوشحال میشه بفهمه داره نوه دار میشه.گوشی رو از دستش کشیدم و گفتم:-نه اول می خوام به آریان بگم...بعد مامان اینا.سوگل: او چه صبری داری تو...می خوای تا شب که آریان میاد صبر کنی؟-چاره ای نیست دیگه. می خوام خوشحالیش رو از نزدیک ببینم.سوگل: به نظر من که به بهونه اینکه واسش نهار ببری برو آموزشگاه و بهش بگو...فکر بدی نبود. یه جور سورپرایز بود واسش...حیف پدرجون ایران نبود وگرنه می تونستم خوشحالیش رو از نزدیک ببینم. تصمیم گرفتم شب که آریان برگشت خونه با هم بهش زنگ بزنیم و خبر نوه دار شدنش رو بهش بدیم. یه نگاه به ساعتم کردم. کلی وقت داشتم.-سوگل تو هم میای کمکم؟سوگل: معلومه که میام مامان پری...مگه من میزارم تو دیگه دست به سیاه و سفید بزنی؟.................................................. .................................................. ..یه نگاه به ظرف غذا انداختم و گفتم:-سوگل به نظرت تزیینش نکنیم؟سوگل: پری بیخیال بابا تو واسه کار دیگه می خوای بری. ظرف رو از دستم گرفت و گفت:-اصلاً این ظرف رو بده من تزیینش با من تو برو یکم به خودت برس که رنگت شبیه گچ سفید شده.به ظرف اتاقمون رفتم. شلوار لی روشنم رو همراه یه مانتو سفید و شال سفید پوشیدم. آرایش نسبتاً غلیظی کردم تا از بی حالی صورتم کم شه. کیف دستیم رو بدست گرفتم و از اتاق خارج شدم و گفتم:-سوگل چی شد؟سوگل: آماده ست مامانی.با هم دیگه سوار آسانسور شدیم که گفت:-می رسونمت و منتظر می مونم تا بیای.-نه ممنون زحمتت میشه ...سوگل: چه زحمتی؟ ناسلامتی رفیق فابمی ها...سوار ماشین شدیم وظرف رو ازش گرفتم و گفتم:-نه خیالت راحت من خودم بر می گردم تو هم برو که یکمی درس بخونی.سوگل: آخ راست میگی آخرین باری که درس خوندم رو اصلاً یادم نیست. البته تا تو هستی دیگه نیاز نیست من درس بخونم.و صدای ضبط رو زیاد کرد و گفت:-دوست جون امروز رو بی خیال درس... فقط عزیز خاله رو بچسب که هنوز نیومده انقدر واسم عزیزه...-من مگه میزارم بچه ام به تو بگه خاله؟ با اون حرف زدنت واسه بچه ام بد آموزی داری.سوگل: واه واه حالا انگار بچه اش چه تحفه ای هست. دلشم بخواد خاله مثل من داشته باشه. خوشگل نیستم؟ که هستم. مهربون نیستم؟ که هستم. مهندس نیستم؟ که هستم فقط یکم ترشیده ام که اونم مهم نیست.هر دو به این حرفش خندیدم. نزدیک آموزشگاه رسیده بودیم. شالم رو مرتب کردم و با نگه داشته شدن ماشین ظرف غذا رو برداشتم و از سوگل تشکر کردم و به سمت آموزشگاه راه افتادم.به در آموزشگاه که رسیدم یاد اون روزی افتادم که رفتم تو بغل آریان...وای که چقدر خجالت کشیدم. به در ورودی که رسیدم یاد اولین باری افتادم که آریان رو توی آموزشگاه دیدم و بهش سلام کردم و اونقدر افتضاح جوابم رو داد. اون موقع تو خیالم هم تصور نمی کردم که یه روزی زن آریان باشم.به منشی با لبخند سلامی کردم و گفتم:-کلاس آقای رضایی تموم شد؟لبخند موذی زد و گفت:-بعله تمام شده الان هم با پشتیبان کلاس داخل اتاقشون هستن.وا حالا زنیکه دیوونه فکر کرده واسم مهمه. اون پشتیبانی که آریان داشت چهل سال سن داشت و به آریان نمی خورد. با کفش های پاشنه تق تقیم که عاشقشون بودن و هر وقت می پوشیدم حس بزرگی بهم دست می داد به سمت اتاق آریان رفتم. یکم از در اتاقش باز بود. از صدای خنده هایی که می شنیدم جا خوردم. خیلی واسم آشنا بود ولی به یاد نمی آوردم. یکم از در رو آروم باز کردم و از چیزی که می دیدم کل وجودم سرد شد. له شدم...داغون شدم...صدای شکستن قلبم رو به وضوح می شنیدم. سیما روی صندلی کنار آریان اونقدر بهش نزدیک شده بود که تقریباً دیگه سرش روی شونه آریان بود. شالش از روی سرش افتاده بود و به یه سری برگه ای که تو دست آریان بود با صدای بلند می خندید.دستم روی دستگیره در خشک شد. اشکم از گوشه ی چشمم راه خودش رو پیدا کرد و قطره قطره پایین می چکید. نفسم تنگ شده بود. ظرف غذا از دستم افتاد و با صدای بدی شکست. تمام محتوایاتش روی زمین ریخت.هر دو با ترس سرشون رو بالا آوردن و تو یه لحظه نگاهم به نگاهش گره خورد. تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. این بود جواب عشقی که نسبت بهش داشتم؟؟؟ دست لرزونم رو روی گونه ام کشیدم تا اشکم پاک شه...برگه آزمایش رو از تو کیفم در آوردم و پرت کرده تو صورتش و به سمت در دویدم.به صدای آریان که می گفت:-پریناز اشتباه می کنی...پری سوء تفاهم شده...بیا از خودش بپرس...پری صبر کن دیوونه کجا میری؟ با توام...گوش ندادم و تند تر دویدم. دیگه بچه ام واسم مهم نبود...دیگه هیچی واسم مهم نبود. بچه ای که باباش یه مرد خیانتکار همون بهتر که نباشه.یه نگاه به پشت سرم انداختم هنوز داشت دنبالم می دوید. تاکسی جلو پام ترمز کرد. سریع سوار شدم و در جوابش که گفت:-کجا خانوم؟جیغ زدم:-آقا برو...خواهش می کنم برو...فقط برو...خودم نمی دونستم کجا می خوام برم. اشکام از روی گونه ام پایین می چکید و دستای یخ کرده ام به شدت می لرزید. من احمق رو بگو که می خواستم سورپرایزش کنم.راننده: کجا برم خانم؟آدرس خونه ی سوگل رو دادم و سرم رو به شیشه تکیه دادم و اشک ریختم. چرا باهام این کار رو کرده بود؟ اون سیمای هرزه چی داشت که من نداشتم؟؟؟ یعنی تموم این یک سال داشت بهم خیانت می کرد و فقط از روی ترحم باهام مهربون بود؟؟؟با رسیدن به خونه سوگل اینا از تاکسی پیاده شدم که گفت:-خانم کرایه تون؟به طرف ماشینش برگشتم و کرایه ام رو حساب کردم و منتظر بقیه پولم نشدم. دستم رو روی زنگ فشار دادم. اشک هام می ریخت و موهام دور صورتم ریخته بود. حدس می زدم تمام آرایشم هم راه افتاده رو صورتم ولی دیگه مهم نبود. با باز شدن در و ورود به حیاط سوگل بیرون دوید و گفت:-این چه وضعیه؟ چی شده؟صدای هق هق گریه ام بلند شد و همونطور که آستینم رو روی صورتم می کشیدم تا اشک هام پاک شه گفتم:-سوگل...آریانسوگل اومد سمتم و شونه هام رو تکون داد و گفت:-آریان چی؟ حرف بزن پری-اونو بهم ترجیح داد. اون کثافت رو به من ترجیحش داد.دستم رو گرفت و به سمت سالن بردم و همونطور که لیوان رو پر از آب کرد و به دستم داد گفت:-بخور عزیزم آرومت می کنه. شاید اشتباه می کنی...لیوان رو پس زدم و گفتم:-با چشم های خودم دیدم...اشتباه نمی کنم.دیگه به سک سکِ افتاده بودم. لیوان آب رو بزور به خوردم داد و کنارم نشست و گفت:-از اول تعریف کن ببینم.-چی رو تعریف کنم هان؟ اینکه یه زن دیگه رو تو بغل شوهرم دیدم؟ صدای خنده هاشون هنوز تو گوشمه....لعنتیا...هول شد. نمی دونست چی بگه؟ دیگه نمی خواستم به خونه اش برگردم. از طرفی نمی خواستم به مامان بگم چون اینطوری خوشحالی پدرام از یادشون می رفت. اشک هام رو پاک کردم و گفتم:-سوگل من این بچه رو نمی خوام. چیکار کنم؟ سوگل: بیخود نمی خوای. این بچه چه گناهی داره؟ شاید اشتباهی شده. به بچه چیکار داری تو؟دوباره گریه ام شروع شد. بچه ام رو دوست داشتم. دلم نمی اومد بکشمش...دیوونه شده بودم...با خودم گفتم:-به درک...تنهایی بزرگش می کنم.سوگل: به مامانت گفتی؟-نه بابا چی رو بگم؟ فقط برگه آزمایشم رو تو آموزشگاه انداختم و اومدم بیرون. اما نمی خوام فعلاً کسی بفهمه. حتی نمی خوام مامان از ماجرا امروز با خبر بشه.سوگل تو فکر فرو رفت و یکم بعد گفت:-به نظر من این چند وقت برو خونه پدرشوهرت...هر چی باشه آریان فکر نمی کنم با فاصله یه طبقه ازش زندگی کنی...از طرفی اگه به پدرشوهرت بگی همه جوره هوات رو داره. نظرت چیه؟شونه ام رو با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم:-نمی دونم بخدا...اصلاً مغزم از کار افتاده.سوگل: بهترین کار همینه. شمارش رو بگیر و بگو تا وقتی ایران نیست میری خونه اش...فکر بدی نبود. اما الان اصلاً آمادگی حرف زدن با پدرجون رو نداشتم. سرم رو با دو دستم محکم گرفتم و سعی کردم به خودم مسلط شم.چند تا نفس عمیق کشیدم و شماره پدرجون رو گرفتم.با دستای لرزونم شماره ی پدرجون رو گرفتم. هنوز چند تا بوق نخورده بود که گوشی رو برداشت و گفت:-جلسه ام عزیزم...با گفتن این حرف اشکم سرازیر شد و گفتم:-اما پدرجون...انگار فهمید که گریه می کنم. بعد از یه مکث کوتاه که فکر کنم واسه خارج شدنش از جلسه بود، با صدای نگران گفت:-چیزی شده؟ خوبی دخترم؟انگار منتظر این حرف بودم. جواب دادم:خوب نیستم پدرجون. اصلاً خوب نیستم.پدرجون: چی شده دخترم؟ داری گریه می کنی؟-پدرجون آریان بدون اینکه به من بگه سیما رو کرده پشتیبان کلاس...پدرجون: اشتباه می کنی عزیزم. کی بهت گفته؟شروع کردم به تعریف کردن ماجرا بعلاوه باردار بودنم و اینکه می خوام یه مدت از آریان دور باشم و بعد تصمیم بگیرم که جدا بشم یا باهاش مونم. هر چند فکر نمی کردم دیگه زندگیمون دوام پیدا کنه. اون با سیما خوش بود. از اول هم نباید زود تصمیمی می گرفتم. بعد از تموم شدن حرفا هام پدرجون قبول کرد که این چند وقت برم خونش در عوض بعد از اینکه آریان حسابی تنبیه شد و من هم یکم اعصابم آروم شد بشینم درست و منطقی با آریان صحبت کنم. ازش تشکر کردم و گوشی رو قطع کردم. همزمان مادر سوگل از راه رسید و واسه اینکه وضع افتضاحم رو نفهمه سریع ازش خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم.باز خوب شد مادرش فهمید حالم خوب نیست و سوال پیچم نکرد که چی شده و واسه چی گریه کردم وگرنه دوباره اشکم راه می افتاد. به خونه که رسیدم از نگهبان پرسیدم آریان اومده یا نه که گفت: -همین چند لحظه پیش با عجله رفتن. سراغ شما رو هم گرفتن. چیزی شده خانم؟سریع به طرف آسانسور رفتم و گفتم:-نه فقط اگه اومد نگید که من اومدم خونه...همین...نگهبان: باشه فقط چرا؟به نگهبان شک داشتم. مطمئن بودم اگه آریان یکم بهش مژدگانی بده بی خیال حرف من میشه واسه همین چند تا تراول از تو کیفم درآوردم گذاشتم روی میزی که پشتش نشسته بود و گفتم:-مشکلات خونوادگی.همینلبخند چندش آوری زد و گفت:-خیالتون راحت باشه خانم.اول به آپارتمان خودمون رفتم. چند دست لباس برداشتم طوری که نفهمه برگشتم خونه و داخل ساکم ریختم و رفتم واحد پدرجون...کلید زیر گلدون جلو در بود. سریع در رو باز کردم و وارد خونه شدم. توی آینه یه نگاه به خودم انداختم. افتضاح تر از همیشه با رنگ پریدگی شدید و خطوط سیاهی که از چشم هام پایین ریخته بود.ساکم رو یه گوشه انداختم و خودم رو ول کردم روی کاناپه...تازه یاد بچه ام افتادم و دوباره اشکم راه افتاد. دستم رو گذاشتم رو شکمم و گفتم:-مامانی غصه نخوریا. خودم همه جور هوات رو دارم. دیگه بجز تو هیشکی واسم نمونده...گوشیم زنگ خورد. پدرام بود.پدرام: کجایی تو؟ آریان زنگ زده سراغتو می گیره؟آه حتماً دوباره می خواست از طریق پدرام پیدام کنه. عصبی گفتم:-پدرام لطفاً تو مسائل خصوصی من و شوهرم دخالت نکن. قهریم فعلاًپدرام: ببخشید خوب چرا میزنی؟ واسه چی قهر؟-از خودش بپرس.پدرام: پرسیدم اما چیزی نگفت.-داداش لطفاً این موضوع رو به کسی نگو. اوکی؟پدرام: پری چی شده؟-داداش نپرس ... درست میشه. فقط به مامان چیزی نگو...بدون اینکه منتظر جوابش باشم گوشی رو قطع کردم و خاموشش کردم. به سی تا میس کالی که از طرف آریان بود توجهی نکردم. چشم هام رو بستم و نفهمیدم کی به خواب رفتم.وقتی بیدار شدم خونه توی تاریکی محض فرو رفته بود. یه نگاه به گوشیم انداختم. یاد آریان افتادم. یه لحظه احساس پشیمونی کردم از اینکه چرا صبر نکردم توضیحش رو بشنوم اما مگه می شد؟ چه توضیحی داشت که بده؟ بار ها گفته بودم از سیما بدم میاد. بار ها گفته بودم دوست ندارم با سیما همکلام شه اما حالا با اون وضعیت دیده بودمشون. واقعاً چه توضیحی داشت بده؟گوشیم رو روشن کردم. همون موقع اسم سوگل افتاد رو صفحه...-سلامسوگل: سلام خوبی؟-چی میگی سوگل؟ می تونم خوب باشم؟ الان که فکر می کنم می بینم این یه سالی که آریان اخلاقش خوب بود احتمالاً بخاطر این بوده که سیما بهش روی خوش نشون می داده و طفلکی رو شاد می کرده. بالاخره هیچی عشق اول نمیشه. نه؟دوباره گریه افتادم. سوگل بیچاره هم نمی دونست چی بگه فقط می گفت:-پری تو رو خدا آروم باش. درست میشه دیوونه. درست میشه.-چی رو درست میشه. فقط باید تموم بشه.سوگل: باشه پری...حرص نخور واسه بچه خوب نیست. هر چی تو بگی...تمومش کن.انگار متوجه حرف هاش نبود. فقط می خواست حرف های من رو تایید کنه تا دلم آروم بگیره.با جیغ گفتم:-نمی تونم سوگل...نمی تونم...من عاشقشم...می فهمی؟نفسم دیگه در نمی اومد. بریده بریده گفتم:-می...میای...پی...شم؟...دار..م ...دی...وونه...میشم...و دوباره هق هقم بلند شد.سوگل:باشه عزیزم میام. اما آریان نفهمه؟-از ...در اصلی... بیا و ...سوار اسانسور شو... آریان از در پارکینگ میاد همیشه.سوگل: باشه عزیزم تا پنج دقیقه دیگه پیشتم.گوشی رو قطع کردم و به صفحه ش خیره شدم. یه عکس از خودم و آریان که صورت هامون رو چسبونده بودیم بهم و یه لبخند از ته دل روی لب هام بود. دستم رو روی عکسش کشیدم و گفتم:-چرا باهام اینکارو کردی؟ هان؟ من که عاشقت بودم کثافت...من که همه کاری واست کردم. چرا؟یه لحظه دیوونه شدم و گوشیم رو پرت کردم توی دیوار...با صدای بدی روی زمین افتاد و هر تیکه اش یه جا پرت شد. از همه بیشتر از حرفای پدرجون لجم گرفت. خیلی عادی برخورد کرد. هر چند خودم هم مقصر بودم و وضعیت آریان و سیما رو واسش تعریف نکردم. اما به هیچ عنوان قبول نمی کرد که آریان همچین کاری کرده باشه و گفت یکم که آروم شدم باید حتماً باهاش حرف بزنم.اونقدری عاشقش بودم که دلم می خواست یکی بیاد بزنه تو گوشم و بگه: بیدار شو پریناز...همش خواب بود.یه کاری کرده بود تو این یه سال که دیوونه وارد می خواستمش...دلم خوش بود آریان کنارم آرامش داره و حالا...یه آه بلنداز ته دل کشیدم. نه این حق من نبود...بد کرد در حقم...بد....با به صدا در اومدن زنگ در رو باز کردم و سریع سوگل وارد خونه شد. دستش پر بود از پاکت های میوه و خوراکی...-اینا چیه خریدی؟سوگل: دیدیم یهویی اومدی گفتم حتماً هیچی نیست که بخوری اینطوری هم واسه بچه خوب نیست. خاله قربونش بره...می دونستم حرف از بچه میزنه تا حال و هوای من رو عوض کنه غافل از اینکه حالم بد تر میشه. واسه اینکه ناراحتش نکنم لبخند زورکی زدم و گفتم:-ممنون. خیلی لطف کردی.سوگل: برو کنار ببینم. چی حوس کردی؟-مرگسوگل: خودت بمیری...بیشور میگم چی حوس کردی واست درست کنم؟-خب منم جواب دادم دیگه. فقط دلم می خواد بمیرم.دستم رو گرفت و گفت:-پری تو رو خدا بهش فکر نکن. بزار یکم فکرت آزاد شه بعد در مورد زندگیت یه تصمیم درست حسابی می گیریم.-تصمیمم رو گرفتم می خوام جدا شم تا اون با سیما خوش باشه.سوگل: بچگانه تصمیم نگیر. بزار واست توضیح بده.-چه توضیحی می خواد بده وقتی یواشکی سیما رو استخدام کرده؟سوگل:واقعاً دلیل جداییت همینه. این همه عشقی که ازش دم میزدی همین بود؟عصبی سرم رو تکون دادم و گفتم:-نمی دونم سوگل هر چی هم بخوام منطقی فکر کنم صحنه صبح میاد جلو چشمم و تموم منطقم رو بهم میریزه وگرنه پدرجون هم نظرش همین بود.سوگل: باز خدا رو شکر اون هوات رو داره.-آره...خوبه که تو هم هستی...سوگل: من که حالا حالا هستم.-منظورت چیه؟سوگل: به مامی گفتم بارداری وشوهرت هم واسه شغلش داره میره مسافرت و می خوام بیام پیشت و مراقبت باشم. اولش یکم گیر داد اما بعد که دوستش باهاش تماس گرفت و قرار شد برن مشهد بیخیال شد و قبول کرد.چقدر این دختر ماه بود. لبخند زدم و گفتم:-ممنون عزیزم.سوگل: اه چه واسه من آدم شده. ممنون عزیزم چیه روانی من دوستتم. حالا هم زود باش بیا آشپزخونه می خوام واست یه غذایی درست کنم که انگشت هاتم باهاش بخوری...ماهی خریدم. هر چی باشه غذای مورد علاقمه ومی تونم خوب بپزم.-وای سوگل سیرم.سوگل: بیخود...اون بچه الان باید تقویت بشه.بحث کردن باهاش بی فایده بود. هر دو وارد آشپزخونه شدیم و با مواد غذایی که خریده بود مشغول درست کردن غذا شدیم. هر چند من نشسته بودم و سوگل خودش تمام کارها رو انجام می داد. بودنش خوب بود. اینکه باهاش درد و دل می کردم خوب بود. اینکه یه نفر بود بهم بگه من هوات رو دارم...بهم بگه من پشتتم....من نمیزارم تنها بمونی...واسم یه دنیا ارزش داشت.حسابی باهم حرف زدیم و خیلی روحیه ام عوض شد. کم کم داشتم یه این نتیجه می رسیدم که بزارم آریان واسم توضیح بده. اما نمی خواستم زود ببینتم. می خواستم یکم تنبیه شه بعد...تصمیم گیری در مورد زندگیمون رو هم گذاشتم واسه بعد از اینکه توضیح آریان رو شنیدم.البته مطمئن بودم که می خوام بچزونمش و حالا حالا جلو چشمش آفتابی نمی شدم. چون صد در صد هیچ توضیحی واسه استخدام سیما نداشت.سوگل ظرف ماهی رو روی میز گذاشت و گفت:-بفرمایید. این هم غذای مخصوص سرآشپر واسه عزیز دل خاله.یه نگاه به ماهی که درسته سرخ شده بود و توی ظررف بود انداختم. از بوش بینی ام رو جمع کردم و با هجوم آوردن تموم محتویان معدم به سمت دستشویی دویدم.سوگل دنبالم دوید و گفت:-الهی من قربونش برم که بالاخره حضورش رو نشون داد. فقط چقدر بچه ات بیشوره از غذا من حالش بد شد ینی؟از حرف های سوگل خنده ام گرفته بود. حالم که بهتر شد برگشتم پیش سوگل و گفتم:-سوگل توروخدا از سر میز برش دار...نمی تونم ببینمش چه برسه به خوردنش.سوگل:باشه بابا...تو هم با اون بچه ات... واسه جفتمون رختخواب پهن کردم و خودم دراز کشیدم. سوگل مسواک به دست از دستشویی اومد بیرون و گفت:-ا تو چرا کار کردی دیوونه؟از قیافه اش با اون دهن پر کف و طرز حرف زدنش خنده ام گرفت. خندیدم و گفتم:-سیریش... ینی تا مسواکتم برداشتی آوردی؟سوگل: آره دیگه گفتم حالا حالا اینجامبا صدای ناراحتی گفتم:-یعنی تکلیف من و آریان حالا حالا مشخص نمیشه؟سوگل دهنش رو شستو به سمت گوشیم رفت. همونطور که هر تیکه اش رو که یه گوشه افتاده بود رو سر هم می کرد گفت:-چرا دیوونه. خودم باهاش حرف میزنم میگم یکم نیاز به وقت داری و الان نمی تونی ببینیش...یکم که آرومتر شدی و از عصبانیتت کم شد به حرف هاش گوش بده بعد درست تصمیم بگیر. بنده خدا شاید اصلاً با سیما رابطه نداره و سیماهم استخدام نکرده.و گوشی رو به دستم داد و گفت:-گوشیت رو هم بزار روشن باشه. حداقل جواب مادرت رو بده اگه زنگ زد.-چرا... منشی گفت پشتیبان کلاسشه.گوشی رو ازش گرفتم و روی میز گذاشتم.سوگل: حالا گیریم که سیما پشتیبان باشه وقتی آریان دوستت داره که مهم نیست. به اون محل نمیده.-اگه امروز بودی و می دیدی تو چه وضعی بودن این حرف رو نمی زدی.سوگل: بیخیال بهش فک نکن. فردا باید بریم دنبال یه دکتر خوب که از الان تحت نظرش باشی.-دلم می خواد زود تمومش کنم اصلاًسوگل: دلت غلط کرده. بزار یه هفته بگذره بعد برو ببینش و باهاش حرف بزن. خوبه؟-اوهومسوگل: بگیر بخواب دیگه. شبخیر.-شبخیر.یکم که گذشت به طرفش برگشتم...خوابش برده بود اما من اصلاً خیال خوابیدن نداشتم. تا صبح هزار بار صحنه ای رو که دیده بودم رو مرور کردم و اشک ریختم. با روشن شدن هوا از جا بلند شدم. یه نگاه به صفحه ی گوشیم انداختم. آریان بود...چقدر تو همین یه روز هم دلم هواش رو کرده بود...درست وقتی که آدم بد ترین بد و بیراه ها رو به عشقش میگه ...وقتی میگه دیگه دلم نمی خواد ببینمش...دیگه دوسش ندارم ته ته ته دلش می دونه که اینا همش حرفه که میزنه و برعکس بیشتر از همیشه دلتنگشِ.تو لحظه آخر دکمه اتصال رو زدم. دلم نیومد نگرانم بمونه هر چند باهام بد کرد. با صدایی که از ته چاه می اومد گفت:-کجایی تو دختر؟ نگرانی دارم می میرم.هیچی جواب ندادم. فقط اشکم دوباره روی گونه هام جاری شد.آریان: بخدا من بهت خیانت نکردم. فقط صبر کن توضیح بدم.باز هم هیچی نگفتم فقط تند تند نفس می کشیدم تا صدای گریه ام بلند تر نشه.آریان: شد پشتیبان کلاسم؟ درست. به تو نگفتم؟ درست اما به خاک مادرم قسم من بهت خیانت نکردم. من فقط تو رو دوست دارم می فهمی؟صدای گریه ام بیشتر شد.آریان: داری گریه می کنی؟ آره؟ حرف بزن تو جان من...دلم واسه صدات تنگ شده لعنتی.با صدای گرفته ای گفتم:-چراباهام اینکارو کردی؟ اون چی داشت که من نداشتم؟آریان: باید واست توضیح بدم. بگو کجایی تا بیام دنبالت.-نه نمی خوام چیزی بشنوم. حداقل الان نه...یکم بهم وقت بده...آریان: باشه عزیزم هر چی تو بخوای اما حداقل بگو کجایی...دیشب تا الان نخوابیدم.-نه...جام خوبهصداش رو بلند کرد و گفت:-د آخه لعنتی حداقل می رفتی خونه مامانت که خیالم راحت باشه.با صدای گرفته ای گفتم:-انقدر از خوبی هات واسشون گفتم که الان روم نمیشه برم بگم شوهرم...عشقم...باز هم به سک سکه افتادم و گفتم:-تن...هام...گذاشت...بهم...خیانت.. .کرد.آریان:این اسم کثیف رو به زبونت نیار...بگو کجایی بیام دنبالت-نمی خوام آریان حداقل یکی دو هفته می خوام تنها باشم.آریان: بیخود می کنی...یکی دو هفته می خوای جون به لبم کنی؟ آره؟صدای هق هقم بلند شد و باعث شد سوگل از خواب بیدار بشه. سریع گوشیم رو قطع کردم و به سمت حمام رفتم. یه دوش آب سرد حالم رو بهتر می کرد.زیر دوش حسابی اشک ریختم. بدبختی این بود که هر وقت گریه می کردم صورتم حسابی قرمز می شد. یکم آب سرد رو روی صورتم گرفتم تا مشخص نباشه گریه کردم. سریع از حمام بیرون اومدم و به سمت اتاقم رفتم که صدای صحبت سوگل رو با تلفن شنیدم.سوگل: خیالتون راحت من حواسم بهش هست...سوگل: بچه؟ نه من چیزی نمی دونم بعداً از خودش بپرسید...سوگل: چشم خداحافظ-کی بود سوگل؟سوگل: آریان.-چرا جوابش رو دادی؟سوگل: باید بهش می گفتم یه مدت تنهات بزاره.به طرف یخچال رفتم و یه مسکن برداشتم که بخورم تا از سردردم کم بشه که صدای سوگل بلند شد.سوگل: صبر کن ببینم دیگه نباید سرخود قرص بخوری که. اونم با شکم خالی.یکم مکث کرد و ادامه داد:-راستی پری آریان چیزی از بچه نمی دونست. یعنی امکان داره سیما برگ آزمایش رو برداشته باشه؟سرم رو گرفتم و گفتم:-وای نمی دونم.سوگل: اصلاً بهتر که ندید. بی خیالش.-چی رو بهتر؟سوگل: اگه دلیل توجیه کننده ای واست نیاورد دیگه تهدیدت نمی کنه بچه رو ازت می گیره و از این حرف ها.-چه فرقی داره ؟ من بخوام ازش طلاق هم بگیرم مشخص میشه.سرش رو تکون داد و گفت:-اصلاً به این چیزا فکر نکن. هنوز که چیزی معلوم نیست.سری تکون دادم و یه بطری آب از یخچال برداشتم و سر کشیدم.


مطالب مشابه :


خلاصه ی رمان باورم کن

نود و هشتیا و هفتیا - خلاصه ی رمان باورم کن - من + شما + مطالب بچه ها 98i = این وب - نود و هشتیا و هفتیا.




خلاصه رمان سه تفنگدارضرب در2

نود و هشتیا و هفتیا - خلاصه رمان سه تفنگدارضرب در2 - من + شما + مطالب بچه ها 98i = این وب - نود و هشتیا و هفتیا.




پست13رمان ازدواج به سبک کنکوری

نود و هشتیا و هفتیا - پست13رمان ازدواج به سبک کنکوری - من + شما + مطالب بچه ها 98i = این وب - نود و هشتیا و هفتیا.




پست دهم رمان " هــکر قــلب " - آخـــر

نود و هشتیا و هفتیا - پست دهم رمان " هــکر قــلب " - آخـــر - من + شما + مطالب بچه ها 98i = این وب - نود و هشتیا و هفتیا.




رمان قصه عشق ترگل7

نود و هشتیا و هفتیا - رمان قصه عشق ترگل7 - من + شما + مطالب بچه ها 98i = این وب - نود و هشتیا و هفتیا.




برچسب :