ایلگار دخترم 3
مانی اشكهایش را پاك كرد، هر چند تمامی نداشتند. پرسید :
- پس مانلی چی، اونو كی نگه می داشت؟
- درد بزرگم همین بود بچه ام رو یواشكی، یه گوشه و كنار برای چند لحظه می دیدم، طوری كه مادر شوهر و خواهر شوهرام نبینن و نفهمن وگرنه حسابم با كرام الكاتبین بود.
مریم آهی سینه سوز، از ته جگر كشید و گفت :
- مانلی رو همون وقتها از دست دادم، بچه ام فقط به من عات داشت. چند ماه اول كه رفته بودم تو اون خونه، بردنش خونه ی خواهر بتول و نذاشتن ببینمش. بعد از سه چهار ماه كه دیدمش جیگرم كباب شد، بچه ام پوست و استخوان شده بود. حتی چند جا از تن و بدنش رو با قاشق داغ سوزونده بودن.
چشمهای مانیا داشت از حدقه بیرون می زد. از حیرت، صدایش می لرزید، ناباورانه پرسید :
- وای، چرا؟
- مانلی تو اون دو سال كه با هم بودیم فقط به من عادت داشت، فقط از دست خودم غذا می خورد و هنوز هم از شیر نگرفته بودمش كه سهراب گرفتار شد. مادر مرده گریه می كرده و منو می خواسته، اونا هم تنبیهش می كردن. از وقتی هم كه دل خواهر بتول خانم به رحم اومد و خواسته بود بچه رو برگردونن پیش من نمی ذاشتن من برم طرفش، تا بچه میومد طرف من خواهر شوهر بزرگم كه خیلی زشت بود و همین زشتی تو دلش شده بود یه عقده، چنان موهای بچه ام رو می كشید و از زمین بلندش می كرد كه مانلی كبود می شد. واسه همین پا روی دلم می ذاشتم و بهش اخم و تخم می كردم كه طرفم نیاد. خب طفل معصوم بچه بود و نمی فهمید، می اومد طرف من و مامان مامان می كرد. مثل دیوونه ها كتكش می زدن. منم به خاطر خودش بچه ام رو از خودم می روندم. چه زجری می كشیدم فقط خدا می دونه.
مادر و دختر از شدت گریه به هق هق افتاده بودن، مانی حالا می فهمید ریشه ی ناراحتی ها و عقده های درونی مانلی كه حالا سر باز كرده كجاست. مریم با همان هق هق ادامه داد :
- هیچ وقت یادم نمیری، یه روز سكینه، همون عمه ی بزرگت، نمی دونم چه جوری فهمید كه من توی خواب، لبهای مانلی رو بوسیدم. خب بچه ام بود، دلم براش پر می كشید. مانلی چهار سال و دو سه ماهش بود از خوشگلی شده بود عین عروسك. تو گرمای تابستون خوابیده بود و موهای مثل ابریشمش رو سكینه از ته تراشیده بود، به بهونه ی گرمای هوا. وقتی خواستم از بالای سرش رد بشم، شیرم جوشید و یواشكی لباش رو بوسیدم. فقط یه لحظه لبامو به لباش رسوندم، فقط یه لحظه. عصرش دیدم مستوره، خواهر شوهر سومیه، یه چیزی در گوش سكینه گفت و اونم بدو بدو رفت سراغ بتول خانم و در گوشش پچ پچ كرد. قلبم ریخت و فهمیدم یه چیزی شده ولی نمی دونستم موضوع چیه. یهو سكینه رفت تو آشپزخونه و یه قاشق گذاشت رو اجاق و برگشت. زن عموم گفت :
- عفریته بیا اینجا ببینم.
با ترس و لرز رفتم جلوش وایستادم. پكی به قلیانش زد و گفت :
- حالا واسه ی من ننه شدی و شیرت واسه بچه ات می جوشه؟ بلایی به سرت میارم كه دیگه از این هوس ها نكنی.
قلبم ریخت با ترس و لرز گفتم :
- چی شده زن عمو؟ به خدا من كاری نكردم.
سكینه پرید جلو چنگ زد به موهام، همونطور كه اونارو می كشید گفت :
- دروغ میگه آنا. دروغ میگه. هم من دیدم هم مستوره. خودمون دیدیم دهن مانلی رو بوس كرد.
به دست و پای زن عموم افتادم و التماسش كردم :
- ببخشید زن عمو، غلط كردم. به جان آقام دیگه از این كارا نمی كنم.
هر چی التماس می كردم بدتر می شد. سكینه و مستوره كتكم می زدن كه یهو زن عموم صداش رو گذاشت رو سرش و گفت :
- سارا، خدیجه اون توله سگ رو بیارید اینجا.
- وای زن عمو تورو خدا ببخشید. اونو چیكار دارید منو بزنید. تو رو خدا هر كاری می خوای با من بكن. تو رو ارواح خاك بابات به بچه كاری نداشته باش.
یهو خودشم حمله كرد بهم. سه تایی اونقدر كتكم زدن كه دیگه دردم نمی اومد. از جای دندونا و ناخوناشون خون می زد بیرون ولی ناراحت نبودم. می گفتم بذار هر چی حرص دارن سر من خالی كنن و به بچه كاری نداشته باشن. وقتی حسابی بی جون شدم ولم كردن. حالا مانلی بیچاره همه ی این صحنه ها رو میدید، جیغ می كشید و گریه می كرد. یهو دیدم سارا و خدیجه دست و پای بچه ام رو گرفتن و سكینه جز جیگر زده قاشق به دست اومد. فكرشو بكن اون همه وقت كه من كتك می خوردم قاشقه رو اجاق مونده بود و اونقدر داغ بود كه سكینه دستمال رو چند لا كرده و تهش رو گرفته بود. یهو جون گرفتم و خودمو انداختم رو مانلی هر كاری كردن نتونستن بچه رو از چنگم در بیارن ولی نمی دونم چه جوری دست سكینه رسید به دهن بچه و تا بفهمم چی شده، صدای جیغ وحشتناكه مانلی با بوی گوشت سوخته دورم رو پر كرد. لبشو گرفتم تو دهنمو دویدم سر حوض، بچه اونقدر جیغ كشید كه تو بغلم بی هوش شد، هی صورتشو می كردم تو حوض كه خنك بشه بار اول كه سرشو بردم نو آب به هوش اومد و شیون و فریادش به آسمون رسید. حالا بتول خانم سكینه رو دعوا می كرد كه چرا گذاشته قاشق اونقدر داغ بشه. به خدا پوست لب مانلی پشت قاشق چسبیده بود.
نفس مریم به شماره افتاد و رنگش به شدت كبود شد. مانیا كه خودش هم از شدت گریه به هق هق افتاده بود، ایلگار را روی زمین نشاند، پرید و یكی از قرصهای tng را گذاشت زیر زبان مادرش. دقایقی بعد حال مریم بهتر شد و مانی گفت :
- مامان جون بسه دیگه، دیگه همه چیز رو فهمیدم، نمی خواد بگی.
- نه می خوام بگم من دیگه عمری ندارم، دلم گواهیه بد می ده مانیا. از صبح تا حالا مثل مرغ سركنده ام، می دونم كه واسه ی مانلی اتفاق بدی افتاده. دیگه فرصتی ندارم باید همه چیز رو بهت بگم. تو باید بدونی چرا مانلی این شده.
مریم دوباره شروع كرد :
- تو اون گیرودار، سهراب و عمو حمدا... رسیدن. از قرار به سهراب چند ماهی عفو خورده بود، همون روز آزاد شده و رفته بود پیش پدرش بعد با هم اومده بودن خونه. زن عمو و دختراش حسابی دستپاچه شده بودن و تند و تند دروغ می گفتن. منم یهو پریدم وسط و اصل ماجرا را گفتم. نه عمو حمدا... به حرفام شك كرد و نه سهراب. سرو لباس خونی و پاره ی من و حال و روز مانلی نشون می داد كه كی راست می گه و كی دروغ. سهراب بادیدن تاول بزرگ روی لب مانلی و موهای تراشیده و موژه های چیده شده اش، خون جلوی چشماشو گرفت. چنگ انداخت به گیسهای سكینه و تا بقیه به خودشون بجنبن لت و پارش كرد. اینجاست كه میگم از عمو حمدا... نمی گذرم، چون می دید تو اون خونه چه بلاهایی سر من میارن ولی چشماشو بسته بود. بلاخره هم مارو از خونش بیرون كرد، به بهانه ی اینكه چرا بعد از این همه وقت كه زحمت من و مانلی رو كشیده سهراب عوض تشكر كردن و بوسیدن دست و پای خواهر و مادرش سكینه رو زده.
لبهای مانلی تاول زده بود، قد یه گردو، سهراب بغلش كرد و بدو بدو رفتیم خونه ی عمه جیران، اونم پا به پای من اشك ریخت و رو لبای بچه و زخمهای تن من دوا مالید.
- بعدش چیكار كردین، كجا رفتین؟
- پول كه نداشتیم، ولی سهراب چند تایی دوست و آشنا از همون رفقای قاچاقچیش تو مراغه داشت. برگشتیم مراغه و از همون دوست و رفیقاش یه مقدار پول قرض كرد. یه خونه خرابه ای اجاره كردیم، اونم دوباره افتاد تو كار قاچاق ولی اینبار دیگه معتاد نشد. زرنگ و هفت خط شده بود. منم دوباره حامله شدم، تو رو.
خیلی طول كشید تا لبهای مانلی خوب شد ولی اون روزا رو هیچ وقت فراموش نكرد. همیشه من رو مقصر می دونست و این كینه هیچ وقت از دلش پاك نشد كه نشد. اون روز كه از خونه برای همیشه رفت ، بهم گفت كه همه چی یادشه و اگه من نمی بوسیدمش ، اون بلا سرش نمی اومد.گفت ( اگه تو گول عمه جیران رو نمی خوردی ، اگه كلفتی می كردی و نمی رفتی خونه پدرشوهرت ، اگه اونجا جلوشون می ایستادی و اونقدر ضعیف نبودی، منم اونقدر كتك نمی خوردمو اون همه بلا سرم نمی اومد!) خیلی سعی كردم براش توضیح بدم و بهش بفهمونم كه منم یه بچه بی دست و پا بودم ولی نشد. فردا صبح هم دیدم رفته و دیگه ندیدمش. هربار هم كه تلفنی باهاش صحبت می كردم ، سركوفت اون روزا رو بهم می زد. نفرت تو صداش موج می زد و روز به روزم بیشتر می شد. فقط دلم می خواد یه بار دیگه ببینمش و ازش حلالیت بگیرم، فقط یه بار دیگه.
- مامان تو اون چند سال از پدربزرگ خبر نداشتی؟
- نه، هیچی. درسته كه سهراب دیگه معتاد نشد ولی كثافت كاریهای دیگه ای یاد گرفته بود. یه دونه اتاق بیشتر نداشتیم، اونم وسطش پرده كشده بود و هر شب یه زن آنچنانی می آورد خونه. اونا اون طرف پرده منم این طرف با یه بچه تو شكم و یه بچه تو بغل، این طرف پرده می خوابیدیم ولی كی جرات داشت اعتراض كنه؟ تا صبح صدای حرفهای ركیك و خنده هاشون تو گوشم بود و تا یه چیزی می گفتم، بعد از كتك مفصل از خونه بیرونم می كرد. منم از بی جایی و ترس، مجبور بودم لال بشم و دندون روی جیگر بذارم. وقتی هم كه تو به دنیا اومدی، یهو گذاشت و رفت.
- رفت؟ كجا؟
- نمی دونم. رفت كه رفت اما دو روز بعد، یهو آقام اومد.
- وای، چطوری شد كه اومد؟
- سیف ا.... برای چهارمین بار زن گرفت كه اونم حامله نشد. عمه جیران گفته بود سیف ا... بچه اش نمی شه و چهار تا زن رو بدبخت كرده. سر همین حرف با بتول خانم درگیر شده بودن و اونو دختراش، حسابی عمه رو زده بودن. عمه ام نمی دونم آقام رو از كجا پیدا كرده و پیغوم فرستاده كه بیاد. وقتی آقام رو دیده بود، همه چیرو گذاشته بود كف دستش و گفته بود جریان فرار من از خونه، چی بوده. همون شب هم كه سیف ا... فهمیده بود عمه ام چیكار كرده، به قصد كشت زده بودش. عمه جیرانم شبونه خودش رو تو توالت آتیش زد ومرد.
- اِ، مرد؟
- آره مادر جون، تقاص گناهش رو پس داد.
- شوهرش از كجا فهمیده بود عمه همه چیز رو گفته؟
- یادته كه خدا بیامرز آقام چقدر قد بلند و درشت اندام بود. وقتی فهمیده بود جریان چیه، اول رفته بود سراغ آقا بزرگ و بهش گفته بود كه هیچ كدومتون رو حلال نمی كنم و دیگه اسم منو نیارید. بعدشم رفته بود سراغ سیف ا... و عمو حمدا.... و حسابی مالونده بودشون به هم.جفتشون رو لت و پار كرده بود. همون شبم عمه جیران خودش رو كشت و آقابزرگ كه یه شبه هم پسر ارشدش رنجیده و ازش بریده بود و هم یه دونه دخترش رو از دست داده بود، از طرفی هم فهمیده بود كه چه ظلمی در حق من و بچه هام كرده، سكته كرد و مرد. خلاصه آقام تو مراسم خاكسپاری آقا بزرگم شركت كرده و یه سره از سر خاكش اومده بود سراغ من.
نزدیك ظهر بود و من تازه داشتم بساط ناهار رو حاضر می كردم كه در زدن. آخه نمی دونستم كه سهراب دیگه بر نمی گرده، واسه همین ناهارم حاضر بود كه یه وقت به بهونه ی غذا كتكم نزنه. نمی دونی وقتی صدای آقام رو از پشت در شنیدم، چه حالی بهم دست داد. اونقدر تو بغلش گریه كردم كه نفهمیدم كی بغلم كرد و آوردم تو خونه. اون خدا بیامرزم خیلی گریه كرد و ازم حلالیت طلبید. چند روز پیشم موند و تو اون چند روزه هم اون فهمید زندگی من چه جوریه و هم من فهمیدم اون كجا رفته و چیكار می كنه. با پول فروش زمینها و ملك و املاكش، یه طلا فروشی خوب و یه خونه ی اعیانی تو تبریز خریده بود وتك و تنها اونجا زندگی می كرد.
- همین طلا فروشی كه الان دست آقا یوسفه؟
- آره. كلی هم طلا توش بود و خلاصه تو بازار تبریز، آقام رو به نیكی و امانتداری می شناختن. خیلی اصرار كرد كه همراهش برم تبریز ولی من نرفتم، می خواستم سهراب بیاد و تكلیفم رو روشن كنه كه نیومد. آقام دیگه نمی تونست از من و شما دو تا دل بكنه ، مغازه رو سپرد دست همین آقا یوسف و اومد مراغه، گاهی هم یه سری به تبریز می زد. تو یك ساله بودی كه بارو بندیلم رو جمع كردم و رفتم تبریز، پیش آقام.
- مامان، پس چرا شناسنامه من مال تهرانه؟ مگه من تو مراغه به دنیا نیومدم؟
- چرا، حالا برات می گم. چهار پنج ماه از رفتنم پیش بابام می گذشت كه خبردار شدیم سهراب مرده!
- چطوری مرد؟
مانی آنقدر این جمله را خونسرد و بی تفاوت گفت كه انگار سهراب فقط یه غریبه بوده، نه پدرش. خودش هم از این همه بی تفاوتی تعجب می كرد ولی واقعا هیچ احساسی نداشت، حتی نفرت.
- از قرار با یه زن شوهر دار دوست شده بود. انگار شوهره راننده كامیون بوده و یه شب كه بی خبر میرسه، می بینه بله، زنش با مرد غریبه توی رختخواب خوابیده. اونم هم زنه رو می كشه هم باباتو.
مانیا این بار با نفرتی عمیق گفت :
- دستش درد نكنه، حاشا به غیرتش.
- خلاصه، عموم به تحریك بتول خانم افتاد دنبال اینكه تو و مانلی رو از من بگیره. می خواست اینجوری من و آقام رو عذاب بده. آقامم تا فهمید كه عموم دنبال شماهاس، شبونه ما رو رسوند تهرون. به هیچ كس هم نگفت كجا می ریم، بجز آقا یوسف. به اون هم با اینكه خیلی مطمئن و قابل اعتماد بود گفته بودیم میریم تهرون و بس. چند روزی توی هتل موندیم تا آقام اون خونه رو تو فرمانیه خرید، همون خونه ی كوچه ی مینا رو. بعدشم از طریق یكی از دوستانش، با ایرج آشنا شد و از همون موقع، ایرج خوش طینت شد وكیل آقام و من. ایرج خیلی دوندگی كرد تا تونست شناسنامه ی تو رو بگیره، واسه همین شناسنامه ی تو مال تهرانه.. بعد از اینكه اومدم تهران، دیگه هیچ وقت فامیلهارو ندیدم.، هیچ كدومشون رو!
- خبر ندارین اونا چی شدن؟
- چرا عموم كه مال و اموال آقابزرگ رو كشیده بود بالا و از طرفی هم، مردم از ظلم و ستمش عاصی شده بودن، آه مردم دامن گیرش شد و سكته كرد. دوره ی خان و خان بازی تموم شده بود ولی عموم اونقدر ظالم و بد ذات بود كه این چیزا حالیش نمی شد. بعد از اون سكته چند سالی زمین گیر شد و بعدشم با خواری و خفت مرد. زن عموم درد بی دوا درمون گرفت و دكترا نفهمیدن مرضش چیه. همه ی بدنش جوری عفونت كرده بود كه می گفتن از بوی گند تنش، نمی شد تو خونه اش بری. استغفرا.... می گفتن این آخری ها، تنش كرم گذاشته بوده.
سكینه كه همین جوری به خاطر صورت زشت و سیرت زشتترش خواستگاری نداشت و به خاطر اینكه دختر بزرگ بود و از طرفی هم به خاطر بیماری وحشتناك مادرش، بقیه ی خواهراشم شوهر نكرده مونده بودن، بعد از مرگ عموم و كرم گذاشتن تن زن عموم، یه شب كه همه خواب بودن، خانه رو آتیش می زنه و خودش و چهار تا خواهرش، با مادرشون می سوزن و خاكستر می شن. زنهای سیف ا... هم یكی یكی ولش كردن و رفتن. اونم به خاطر حرف مردم كه می گفتن مرد نیست و اینا، تریاك خورد وخودش رو كشت.
- پس همه تقاص پس دادن، آره؟
- آره مادر، می گن تقاص به قیامت نمی مونه. ولی من نمی دونم كه چه گناهی مرتكب شدم كه یه آب خوش از گلوم پایین نرفت. من كه عاقبت به خیر نشدم ولی خدا رو قسم می دم به بزرگیش، خودش می دونه تو چقدر پاكی، الهی همیشه پشتیبانت باشه. من و مانلی كه هیچی از زندگی نفهمیدیم، خدا كنه عاقبت تو به خیر و خوشی ختم بشه.
- این حرفو نزنین مامان، ایشاا... مانلی هم پیداش میشه و همه با هم برمی گردیم سر خونه و زندگیمون.
- نه مادر، به دلم افتاده دیگه مانلی رو نمی بینم.
هنوز حرف مریم تمام نشده بود كه امیررضا آشفته و ناراحت، با چشمهای ورم كرده از گریه، سر رسید و مانیا را كشید به آشپزخانه.
- چی شده امیررضا؟
- هیچی، هیچی. حاضر شو یه دقیقه با هم بریم بیرون و برگردیم.
- كجا؟ چی شده، تو هیچ وقت این موقع روز خونه نمی اومدی!
- تو بیا بریم، بعد برات می گم.
- امیررضا، خبری از مانلی شده؟
مانیا و امیررضا هر دو با هم به طرف مریم برگشتند. او با چشمهایی گشاد شده و تنی لرزان، جلوی آشپزخانه ایستاده بود. امیررضا نخواست راستش رو بگوید، گفت :
- نه نه، یه كار كوچولو پیش اومده كه با مانیا می روم و زود برمی گردم.
مریم چشمهایش را بست و نفس عمیقی كشید و گفت :
- نه، مانیا نباید اونو ببینه. من همراهت میام.
مانی هاج و واج نگاه سرگردانش را بین مادر و شوهر خواهرش می چرخاند. امیررضا مستاصل و درمانده گفت :
- مادر....
- هیچی نگو پسرم. اون بچه ی منه، خودم باید شناسائیش كنم.
- چی می گی مامان، چی رو شناسایی كنی؟
- ج....جنازه ی ....بچه مو.
مانیا بهت زده به امیررضا نگاه كرد. وقتی دید چطور بی صدا اشك می ریزد و شانه هایش تكان می خورد، گفت :
- مامان اشتباه می كنه، نه امیررضا؟ بهش بگو كه اشتباه می كنه.
امیررضا با تاسف سر تكان داد و هق هق كنان گفت :
- عكس خودش بود ولی می گن.... می گن باید بریم و از نزدیك .... ببینیمش.
امیررضا خودش هم قدرت سرپا ایستادن نداشت، با این حال و روز زیر بغل مریم را گرفته بود تا از افتادنش جلوگیری كند. دورتادور كشوهای آهنی بزرگی بود كه سرمای مرموز و عجیبی را به انسان منتقل می كرد. مسئول آن قسمت توضیح داد كه این جنازه، گوشه ی ماشین كه در یكی از خیابانها و محله های خلوت پارك بوده، پیدا شده و وقتی جنازه را یافته اند سه چهار ساعتی از زمان مرگش می گذشته.
پلیس كه آنجا حضور داشت گفت :
- علت مرگ، اوردوز بوده، یعنی تزریق بیش از حد مواد مخدر. شواهد امر نشون می ده كه قتلی صورت نگرفته چون اثر انگشت این خانم روی سرنگ و بقیه ی وسایل به چشم خورده. همین طور گزارش پزشكی قانونی و پلیس، نشون می ده كه تزریق رو خودشون انجام دادن. و به این ترتیب، قضیه ی قتل منتفی می شه. احتمالا قصد خود كشی هم در كار نبوده، چون ساندویچ دست نخورده ای روی صندلی ماشین قرار داشته و همین طور هم مقدار دیگه ای مواد مخدر كه استفاده نشده ....بنابراین فكر نمی كرده كه بعد از این تزریق، فوت كنه. پس خودكشی هم نكرده.
مریم و امیررضا چنان مسخ شده به پلیس نگاه می كردند كه مامور لحظه ای به سلامت عقلشان شك كرد. بعد سری از روی تاسف تكان داد و به مسئول سردخانه اشاره كرد تا كشو را بیرون بكشد. پلیس سرد و بی روح آلمانی، عادت داشت كه از اینجور قیافه ها ببیند و اهمیتی هم نمی داد ولی در نگاه و رفتار این دو نفر چیزی بود كه حتی او را هم ناراحت كرد. با اكراه ملافه ی سفید روی صورت جسد را كنار زد و صورت زیبا و رنگ پریده ی زن جوان ظاهر شد.
امیررضا آهی عمیق از سینه بركشید و چنان به گریه افتاد كه زانوانش خم شد و روی زمین نشست. مریم دست لرزانش را روی صورت مانلی كشید. بوسه ای روی صورتش گذاشت و آن صورت زیبا را كه با وجود رنگ پریده، هنوز هم بسیار جذاب بود، با اشك چشم شست. بی اختیار به زبان آذری نوحه سرایی می كرد.
- دختر خوشگلم، از این دنیا كه خیر ندیدی، خدا آخرتتو خیر كنه. نترس عزیزم، من تو رو تنها نمی ذارم. مادرت هیچ وقت تنهات نمی ذاره. هر جا بری، همراهت میام. حتی اون دنیا. قربون اون چشكهای قشنگت برم. تنهات نمی ذارم. منو ببخش، مادر خوبی برات نبودم. ازم بگذر و حلالم كن. میام پیشت كه تنها نباشی، میام دختر قشنگم. منتظرم باش، خیلی زود میام.
و ساكت شد ولی صورتش را از روی صورت سرد و یخ زده ی دخترش بر نداشت. هردو مرد مبهوت مانده بودند. امیررضا چنان گریه می كرد كه هر كس او را می دید، می فهمید كه این ضربه چقدر برایش سخت و دردناك بوده ولی دقایقی بعد، وقتی صدای مریم به گوشش نرسید، به خودش آمد و به سرعت به طرف مریم رفت. مریم را از روی بدن نحیف مانلی بلند كرد و همانطور اشك ریزان، بوسه ای نرم به صورت مانلی گذاشت و با همسرش، مادر بچه اش و عشق اول و آخرش وداع كرد. این بار صورت مانلی، با اشك چشم امیررضا شسته شد.
وفتی یك دست زیر بغل مریم و دست دیگرش را روی شانه ی او انداخت تا از آنجا خارجش كند، مریم با چشمانی بی روح كه هیچ علامتی از زندگی نداشت، صورتی رنگ پریده و لبهایی لرزان، با صدایی كه انگار از دور دستها شنیده می شد زمزمه كرد :
- پسرم، حلالش می كنی؟ التماست می كنم بچه ام رو حلال كن، خواهش می كنم.
امیررضا دوباره به هق هق افتاد، در حالیكه از شدت گریه، كلمات را نامفهوم ادا می كرد، گفت :
- چی رو حلال كنم، اون كه به من بدی نكرد. مانلی باید منو حلال كنه كه دركش نكردم و آخرش به اینجا كشید. من با مانلی معنی عشق و دوست داشتن رو فهمیدم و اون با ارزشترین هدیه ای رو كه ممكنه تو دنیا وجود داشته باشه به من داد. ایلگار تكه ای از وجودشه كه با سخاوت به من بخشید ولی در عوض من چی به اون دادم؟ هیچی، هیچی. از خودم متنفرم مادر جون، حالم از خودم به هم می خوره. من حتی نتونستم سر سوزنی از محبتهای مانلی رو جبران كنم و دیگه هیچ وقت هم نمی تونم. شماها باید منو حلال كنید، شما و مانلی و مانیا. من زندگی مانلی رو حروم كردم و از امانت شماها نتونستم درست نگه درای كنم. حالا هم كه دیگه زحمت همه چی افتاده گردن مانی، حلالم كنید تو رو خدا.
مریم با بهت بسیار، به آرامی كنار گوشش زمزمه كرد :
- ممنون كه حلالش كردی ولی باید بدونی كه تو هیچ تقصیری نداری. درد مانلی، دردی بود كه از بچه گی، حتی قبل از تولد تو تنش ریشه كرد. هیچ وقت خودت رو مقصر ندون، هیچ وقت
مانی تا به مادر و شوهرخواهرش نگاه كرد، زانوانش لرزید و برای اینكه بچه از دستهای بی حسش به زمین نیفتد، روی اولین صندلی نشست. چیزی نپرسید یعنی نیازی به پرسیدن نبود حال و روز آن او نفر به او فهماند كه جسد متعلق به مانلی بوده است.
گلوله ای اندازه ی یك گردو راه نفسش را گرفته بود و سوزش عجیبی در گلویش حس می كرد. دلش می خواست گریه كند و زار بزند. ولی نمی توانست، لحظه ای نگاهش به چشمهای خیس مادرش افتاد و لرزشی مشمئزكننده، تمام بدنش را دربر گرفت. اثری از زندگی در چشمهای زیبای مادرش نبود، هیچی. خوشبختانه ایلگار انگار حال همه را درك می كرد چون كوچكترین صدایی نمی كرد و عمیق تر از هر روز، خوابیده بود.
مریم روی كاپانه ی پذیرایی دراز كشیده بود. مانی لیوان آب قند را آرام به هم می زد ولی هنوز چشمانش خشك بود و گردوی لعنتی در گلویش. دو سه ساعتی می شد كه از آنجای منحوس به خانه برگشته بودند ولی حتی یك كلمه حرف از دهن مانی در نیامده بود، یا حتی یك صدای كوچك. مادرش را به زور آرامبخشی خواباند. اجازه داد امیررضا تا زمانی كه دلش می خواست، سر روی زانوهایش بگذارد و گریه كند. آنقدر كه تمام قسمت بالای دامنش خیس شد. تا وقتی كه امیررضا خوابش برد.
مانی كنار پنجره ی بزرگ پذیرایی ایستاد این قسمت از خانه را خیلی دوست داشت، چون از آنجا خیلی خوب می توانست آسمان را ببیند و با ستاره ها درد دل كند ولی حالا هرچه سعی می كرد، آه هم نمی توانست بكشد. نفس كشیدنش با مشكل مواجه شده بود. با فشار ملایم دستی روی شانه اش، به عقب برگشت.
- مانی، حالت خوبه؟ عزیزم، رنگت به شدت پریده، چیزی خوردی؟
نگاه سرگردان مانی، امیررضا را وحشت زده كرد. متوجه شد كه دختر بیچاره از شدت بغض، نمی تواند حرف بزند.
- مانی، تو باید گریه كنی. چرا اینقدر می ریزی تو خودت، چرا جلوی اشكهاتو می گیری؟
ولی دهان مانی باز و بسته میشد، بدون اینكه صدایی از آن خارج شود. مثل ماهی دور از آب، لبهای خشكش به هم می خورد. احساس كرد مادرش بیدار شده، نگاهش را به سمت او چرخاند و به سرعت به طرفش حركت كرد. امیررضا اشكهایش را پاك كرد و نالید :
- دختر بیچاره، مگه تو چقدر طاقت داری، از پا می افتی بچه، گریه كن.
مریم جرعه ی كوچكی از آب قند را كه مانی بدون حرف ولی با یك دنیا محبت جلوی دهنش گرفته بود، نوشید و با صدایی به شدت ضعیف گفت :
- امیررضا، بیا مادر می خوام باهاتون حرف بزنم.
مانیا كنار پای مادر، روی كاناپه نشسته بود و امیررضا مقابل آن دو نفر كه بسیار برایش عزیز بودند، روی زمین نشست.
- مانی، وقتی رفتی ایران، یه سر برو سراغ ایرج. وصیت نامه ی من پیش اونه و همه چی رو طوری تنظیم كرده كه بعد از من، تو گرفتار ادارات دولتی نشی. امیررضا، سه دانگ از مغازه ی جواهر فروشی تبریز به نام مانلیه، یعنی بود ولی از این به بعد متعلق به توئه.
- مادر جون...!
- نه مادر، نه عزیزم، این حق توئه و باید قبول كنی. حرفهایی با هر دوتون دارم كه باید بگم، خوب گوش كنید و به حرفهام فكر كنید. امیدوارم بتونم مجابتون كنم تا خواسته ی من و كه فكر می كنم به نفع هردوتونه، به انجام برسونید.
مانیا كه نمی توانست حرف بزند، سری به علامت رضایت تكان داد و امیررضا گفت :
- مادر جون، من از خدامه كه بتونم خواسته ی شما رو برآورده كنم. قول می دم هرچی می خواین بی چون و چرا و راست و درست انجام بدم، قول می دم.
مریم كه معلوم بود به سختی حرف می زند، نفس عمیقی كشید و رو به مانیا گفت :
- كارتو اینجا تموم شده و باید برگردی ایران. برو مادر، برو سراغ درس و زندگیت.
- كجا برم مامان؟ پس شما چی؟ امیررضا و ایلگار چی؟ امیررضا كه نمی تونه هم كار كنه، هم مواظب شما و دخترش باشه، می تونه؟
- آره می تونه. صبح تا بعد از ظهر بچه رو می ذاره تو مهدكودك، بعدشم كه دیگه خودش خونه اس. چاره ای نیست. انگار این بیچاره هم سرنوشتش اینه. حالا یه مدت این كارو می كنه، بعدشم خدا بزرگه. من برنمی گردم ایران، می خوام اینجا پیش بچه ام بمونم. می خوام تا وقتی زنده ام هر روز برم پیشش و براش شمع روشن كنم. بچه ام از تاریكی وحشت داره، آخه سكینه وقتی حسابی تنبیهش می كرد، می انداختش تو زیرزمین تاریك اون خونه. من می مونم ولی امیررضا مجبور نیست. امیررضا خونواده ات تو ایران منتظرن! برگرد پیششون. پدر و مادر، هیچ وقت از بچه اشون نمی گذرن. مطمئنم هرچقدر هم از دستت ناراحت باشن، با دیدن خودت و بچه ات از گناهت می گذرن و می بخشنت. من اینجا یه جایی اجاره می كنم و می مونم. شایدم رفتم تو یكی از این خونه های سالمندان. آره، اینجوری بهتره. نگران من نباشید، تو این دوره و زمونه پول حلّال مشكلاته. پول خوب می دم، خوب ازم نگه داری می كنن.
مانی به مادرش چسبید و بغض آلود گفت :
- مامان این حرفا چه؟ من درس بخونم كه چی بشه؟ برنمی گردم ایران، حالا كه شما دوست دارید بمونید اینجا، منم می مونم. من برم ایران، تك وتنها چی كار كنم؟ می مونم و هین جا درسم رو ادامه می دم.
- نه، همین كه گفتم مانی. تو تا حالا رو حرف من حرف نزدی و می دونم كه این بارم این كارو نمی كنی. تو می ری و به امید خدا تنها هم نمی مونی. سعی می كنم كه امیررضا رو راضی كنم برگرده به وطنش، می دونم تو هم به من نه نمی گی، درسته پسرم؟ نه، نمی خوام الان بهم جواب بدی. باشه بعد سر فرصت با هم حرف می زنیم.
- نه مادرجون، اجازه بدید الان بگم. من اگه تا حالا فكرش و می كردم كه یه روز برگردم به ایران، از حالا به بعد دیگه فكرش رو هم نمی كنم. مانلی، همسر عزیز و عشق بزرگ من اینجاست. كجا بذارمش و برم؟ من دیگه هیج جای دنیا آرامش ندارم الا اینجا. اینجا لااقل می تونم برم سر.... سرخاكش و ..... باهاش درد دل كنم ولی اگه برم، شاید دیگه نتونم برگردم.
- این حرف رو نزن پسرم. من خواهش بزرگی از تو دارم كه اگه بر نگردی ایران، نمی تونی به خواهشم عمل كنی. می دونی كه مانیا حالا بجز من و تو ایلگار، كسی رو نداره. من نمی تونم برگردم، یعنی نمی خوام كه برگردم. من در حق مانلی، خیلی كوتاهی كردم. ندانسته و نا آگاه، واسه بچه ام مادری نكردم. حالا نمی خوام تنهاش بذارم. می خوام تا روزی كه زنده ام و تا لحظه ای كه نفس می كشم، همین جا پیشش باشم و بعد از مرگم هم، پیشش بمونم. می دونم كه می تونیم بچه ام رو ببریم ایران و تو مملكت خودش به خاك بسپاریم ولی نمی خوام این كار و بكنم. اون مادر مرده دل خوشی از اون دیار نداشت و از اونجا فرار كرد، نمی خوام بخاطر دل خودم، در حقش ظلم كنم. امیررضا جان، تو رو صاحب اسمت آقا امام رضا (ع) قسم می دم، مانیا و ایلگار و از هم جدا نكنی. ایلگار یادگار خواهر مانیه و مانی، بوی مادر ایلگار و براش می ده. این حرفم به این معنا نیست كه دیگه ازدواج نكنی، برعكس. ازت خواهش می كنم در اولین فرصت كه تونستی، در دلت رو به روی دیگری باز كنی. نگران دخترتم نباش مطمئنم كه مانی مثل تخم چشمش ازش مراقبت می كنه و تو از این بابت، تو زندگی آینده ات مشكلی نخواهی داشت.
- مادر جون من چطوری می تونم كسی رو جایگزین مانلی كنم؟ چرا دارید در حقم بی انصافی می كنید.
- نه مادر ، این حرفو نزن. نمی گم كسی رو جایگزین مانلی كن ولی نمی خوام یه عمری هم تنها بمونی. مانلی رو گوشه ی دلت نگه دار و اجازه بده زندگی روال عادی خودش رو طی كنه. یه زن، اگه از نظر مالی مشكل نداشته باشه، خیلی راحت می تونه به تنهایی زندگی كنه ولی یه مرد، نه. یه مرد، نمی تونه تنهایی و بی همدمی رو تحمل كنه. تو اگه ازدواج نكی، این دنیا و اون دنیا منو عذاب دادی. نمی گم عجله كن، ولی به خودت فرصتی بده تا بتونی به دیگران هم فكر كنی و سعی كن كه زندگی آرومی داشته باشی. خیالم از مانی راحته، چون به دست با كفایت تو می سپرمش. پسرم، اون پول داره، خونه و ماشین هم داره ولی عشق رو تو زندگیش كم داره. كمكش كن كه انتخاب درستی داشته باشه و راحت زندگی كنه. اینجا موندن، فقط از یه جهت برای من سخته و اونم اینه كه می ترسم وقتی مردم، بدون غسل و كفن خاكم كنن كه اونم به وقتش یه فكری به حال خودم می كنم. من كه تنها مسلمون این مملكت نیستم، حتما یه راهی داره.
برای مریم، گفتن این حرفها خیلی سخت بود ولی لازم می دانست كه بگوید. چند ساعت پیش فهمیده بود كه عزیزش، پاره ی تنش را از دست داده و حالا بدون اینكه توانسته باشد عزاداری كند، مجبور بود این حرفها را بزند باید می گفت، می ترسید دیگر هیچ وقت نتواند و دراصل، او داشت به تنها كسانی كه داشت وصیت می كرد.
دستهایش یخ كرده و پاهایش بی حس و بی رمق بود. اشك چشمش بند نمی آمد ولی قوی بود. روح بلندش در فراز و نشیب سالهای گذشته، آنقدر دچار تغییر و تحول شده و آنقدر بالا و پایین زندگی را دیده بود كه دیگر فولاد آب دیده شده بود. اشكها را با سر انگشتان یخ زده و لرزان از گونه زدود و گفت :
- خب، من فكر می كنم اونچه لازم بود گفتم. حالا لطفا كمكم كنید برم تو اتاق، می خوام سرمو رو بالش مانلی بذارم. اون اتاق، هنوز بوی بچه ام رو می ده.
میررضا جسم نیه جان و سبك مادرزنش را از روی كاناپه بلند كرد، برد به اتاق و روی تخت و بالش مانی قرار داد. مانیا لحاف را زیر چانه ی مادرش كشید. مریم هر دو عزیزش را بوسید و گفت :
- برید بچه ها، خسته ام و می خوام بخوابم.
ایلگار بیدار شد. مانی عصرانه اش را داد و دست و صورتش را شست، لباسهایش را عوض كرد و به دست امیررضا كه لحظه ای چشمانش خشك نمی شد سپرد. می دید كه امیررضا چطور دخترش را می بوسد و عطر تنش را به سینه می كشد و باز چشمانش می سوخت ولی همچنان بدون ذره ای اشك. باید سری به مادرش می زد، خوابش طولانی شده بود.
ایلگار روی قالیچه ی وسط اتاقش نشسته و با اسباب بازیهایش سرگرم بود. انگار بچه هم می دانست كه نباید سرو صدا كند، آخه مادربزرگش خواب بود.
امیررضا مغموم و گرفته، روی مبل نشسته بود و به عكس زیبای مانلی، روی میز نگاه می كرد. تازه متوجه حالت خاص عكس شده بود. این عكس را از مانلی پشت به دریا گرفته بود و همیشه به اینكه عكس به این زیبایی گرفته، افتخار می كرد. شكم برجسته اش از زیر لباس، آخرین ماهای بارداری را نشان می داد. لبخند زیبایی روی لبش بود ولی چشمانش!!!! چیز عجیبی در آن نگاه بود كه بعد از این همه مدت، با اینكه بارها و بارها عاشقانه به آن عكس خیره شده بود، تازه برایش معنی می شد. غم و ترس عمیقی در نگاه مانلی بود كه امیررضا تازه متوجهش شده بود.
مانیا نفس سنگینش را به سختی بیرون داد. خواست مادرش را بیدار كند ولی همین كه دستش به دستگیره ی در اتاق رسید، پشیمان شد. احساس می كرد مادر به خواب و استراحت بیشتری نیاز دارد روز سختی را گذرانده بود و مانیا به خوبی حس می كرد مادرش و امیررضا، ضربه ی سنگینی را تحمل كرده اند.
- خدایا می دونم كه درد میدی، درمونشم می دی. می دونم غم و زجر می دی، صبر و تحملم می دی. خدایا كمكمون كن. بخصوص ازت می خوام، التماست می كنم صبر و تحمل مامان و امیررضا رو زیاد كنی. خدای خوبم، تو كه می دونی من حالا بعد از تو، همین سه نفر رو دارم، مامان و امیررضا و ایلگار.... پس به درگات التماس می كنم، این سه نفر رو حفظ كن. خدایا، خدای خوبم، خدای مهربونم.
نمی دانست چند دقیقه است پشت در اتاق ایستاده و با خدای خود حرف می زند ولی احساس می كرد سبكتر شده. كاش می توانست گریه كند ولی نمی فهمید چرا نمی تواند. دلش می خواست خودش را خالی كند ولی قطره ای اشك از چشمش نمی چكید. تازه یادش افتاد كه هنوز هیچ كدام لباس مشكی نپوشیده اند. آنقدر شوكه شده و كلاف سردرگم بودند كه اصلا سیاه پوشیدن را فراموش كرده بودند.
در اتاق را به آرامی باز كرد و در فضای نیمه تاریك اتاق، مادرش را دید كه آرام و راحت خوابیده. لبخند ملایمی روی لبش نقش بست و از خدا تشكر كرد. لااقل مادرش با آرامش خوابیده. در تاریكی اتاق لباس سیاهش را پوشید. با قدمهایی آهسته سراغ چمدان مادرش رفت. خیلی زود یك پیراهن و روسری مشكی پیدا كرد چون لباسهای مریم همیشه رنگهای تیره داشتند.
همین كه پیراهن مشكی را برداشت، چشمش به بسته ای غیر عادی، زیر پیراهن خورد. اول متوجه نشد چیست ولی بعد از لحظه ای به خاطر آورد كفن مادرش است. این كفنی بود كه مریم خودش تهیه كرده بود و سالها پیش، در شبهای قدر و شبهای شهادت و ضربت خوردن حضرت علی (ع) و عاشورا و تاسوعای همان سال، دعای جوشن كبیر و زیارت عاشورا را با دستهایی لرزان درحالیكه قطرات اشكش روی پارچه ی كفن می چكید، رویش نوشته بود. بعد از آن، هر وقت به مسافرت می رفتند، بسته را همراه خودش می برد و حالا اینجا هم با خودش آورده بود. مانی این بار با دیدنش حال بدی پیدا كرد و آرزو كرد كاش مادرش لااقل این بار از آوردن بسته منصرف می شد. لباس مادرش را روی تخت و كنار مادرش قرار داد.
به آرامی موهای نرم و قشنگ مادرش را كه حالا تعداد تارهای سفیدش بیش از تارهای سیاه بود، نوازش كرد و نرم و ملایم، صدا زد :
- مامان، مامان جونم، بیدار شو قربونت برم. پاشو مادر جون، وقت خوردن داروهاته. پاشو....
امیررضا دستی به صورتش كشید و اشكهایش را پاك كرد. قاب عكس مانلی را به لب نزدیك كرد و بوسه ای طولانی، روی عكس عزیز از دست رفته اش گذاشت. رفت كه به یادگار عشق عزیزش سر بزند. همین كه به سمت اتاق ایلگار حركت كرد، در اتاق خواب خودش و همسر عزیزش كه حالا جای خواب و استراحت مریم بود باز شد و مانیا، رنگ پریده و لرزان، با چشمانی باز و از حدقه در آمده، جلوی در ظاهر شد.
- چی شده مانی، چرا حالت اینطوریه؟
مانیا به چهارچوب در تكیه داد و آرام، روی زمین نشست. امیررضا جلو رفت، مقابل مانیا نشست، شانه هایش را به دست گرفت، خفیف و ملایم تكان داد و برای اینكه مریم بیدار نشود، آهسته و آرام پرسید :
- مانی جان، چی شده؟ مانی تو رو خدا حرف بزن، چی شده؟
انگار صدایی در گوشش پیچید و هشدار داد كه :
- یه اتفاق دیگه، یه خبر وحشتناكه دیگه. آماده باش، حاضر باش.
چشمانش از حد معمول بازتر شد. دستانش شروع به لرزیدن. ارتعاش لبها و صدایش، به وضوح قابل فهم بود :
- مادرجون؟!!!! آره مانی؟ وای نه، خدای من، نه، نه.
و به سمت تخت مریم، خیز برداشت. لحظه ای بعد، بعد از چند بار مادرجون گفتن، صدای هق هق سخت و گریه و ضجه اش، فضای آپارتمان را پر كرد.
- نه، نه. خدایا، چرا حالا؟ مگه ما چقدر تحمل داریم خدا؟
***********************************************
مانی فنجان چای خوش رنگ و تازه دم را جلوی امیررضا گذاشت.
- بفرمایید، تازه دمه.
- مرسی، چه بوی خوبی داره. خسته نباشی.
- سلامت باشی. تو خسته نباشی. امروز خیلی سرت شلوغ بود.
- خسته نیستم مانی، داغونم. چهل روز گذشت، نمی تونم باور كنم.
- زندگی همینه، چشم به هم بزنی تموم شده. خوش به حال اونا كه رفتن، ما چی می گیم تو این دنیا؟
- آره، راست می گی. ولی اونا كه رفتن، داغ به دل ما كه موندیم گذاشتن. مانی، اگه منم برم چیكار می كنی؟
- كجا می خوای بری، مسافرت؟ اتفاقا كار خوبی می كنی، برات خیلی لازمه.
-منظورم این نبود، اصلا ولش كن. می خوای با هم بریم سفر؟
- نه، من از هیچ جای این مملكت خوشم نمیاد. از نظر من همه جاش یه جوره، بارونی و سرد و مه گرفته با یه سری آدمهای یخ زده و بی تفاوت.
- هر جا بگی می برمت، كجا رو دوست داری؟
- نمی تونی، ولش كن.
- تو بگو، اگه نتونستم خب نمی برمت.
- دلم می خواد برگردم ایران، اونم كه تو نمی تونی. كلی كار سرت ریخته، وقتش رو نداری. این چند وقت اونقدر مرخصی گرفتی كه همه ی كارات روی هم تلنبار شده. نگران من و ایلگار نباش، اینقدر توی خونه كارای خوب و جورواجور داریم و اونقدر باهم بازی می كنیم كه اصلا حوصله مون سر نمی ره.
- پس دلت می خواد بری ایران، آره؟
- میگن آرزو بر جوانان عیب نیست، منم جوونم دیگه.
- پس حاضر باش نا آخر همین ماه بر می گردیم ایران.
- تو كه جدی نگفتی، هان؟
- چرا، كاملا جدی گفتم. خیلی وقته چنین تصمیمی گرفتم ولی نظر تو رو نمی دونستم.
- آخه چه جوری می ریم؟ تو همه ی كار و زندگیت اینجاس و در ضمن خونوادت....اونا چی می شن؟ به اونا چی می خوای بگی؟ می خوای بگی زنت مرده، اونم به خاطر...؟ نه امیررضا، نمی تونی. خودت خوب می دونی كه نمی تونی اینو بهشون بگی. فكر خیلی چیزا رو نكردی امیررضا.
- مهمه كه خونواده ام از این ماجرا بی خبر بمونن، مهمه كه كارو زندگیم اینجاس ولی از اینا مهمتر، وضعیت تو و ایلگاره. باید شما دو تا رو به جای امنی برسونم و امن تر از ایران و امین تر از پدرم، سراغ ندارم. من اینجا چیزی ندارم كه به خاطرش بمونم. دار و ندارم حقوق این ماهمه و ماشین و موبایلم كه چند روز پیش پلیس تحویلم داد. البته كارت اعتباری هم دارم كه احتمالا آخرین خریدهامون رو با اون انجام می دیم.
- مشكل مالی رو من با یه تلفن می تونم حل كنم. البته می دونم حقوقت اونقدر هست كه نیازی به این پول نداشته باشی ولی به هر حال پول خودته. یه تلفن به خوش طینت بزنم، حله.
- نه مانی، بحث پول نیست. اینا رو گفتم كه بدونی از لحاظ مالی وابستگی به اینجا ندارم. حتی اگر داشتم هم، دلم نمی خواست بمونم. مانی، من دیگه نمی تونم اینجا رو تحمل كنم. تنها چیزی كه منو اینجا بند می كرد، تو این چند سال گذشته، مانلی بود كه متاسفانه گذاشت و رفت. محیط اینجا برام خفقان آره.
بعد با محبتی برادرانه و خالص گفت :
- درست مثل تو عزیزم، می دونم كه تو هم طاقت اینجا موندن نداری. درست برعكس مانلی كه اونقدر دلش می خواست بمونه، آخرشم موند تا ابد.
- می ترسم امیررضا، می ترسم ایلگار رو از دست بدم.
- نترس عزیزم، هیچ كس نمی تونه دخترت رو ازت جدا كنه، هیچ كس.
- چطوری؟ فكر می كنی كه پدر و مادرت موافقت می كنن كه نوه شون، پیش من بزرگ بشه. نه فقط از نظر اونا، بلكه از نظر همه ی دنیا من یه دختر بچه ام كه خودم احتیاج به سرپرست دارم و نمی تونم یه بچه رو تروخشك كنم یا درست تربیت كنم. اصلا گیریم قبول كنن، خب توقع دارن بچه یه روز پیش اونا باشه و یه روز پیش من، تازه اگه خیلی مثبت به قضیه نگاه كنیم. فقط یه راه داره امیررضا، فقط یه راه.
- چه راهی مامان كوچولو، چی تو اون سر قشنگته؟
مانی نمی توانست مستقیم در چشمان امیررضا نگاه كند. بنابراین كمی از او فاصله گرفت و درحالیكه مشغول كارش می شد، گفت :
- تنها راهش اینه كه ما خودمون رو زن و شوهر معرفی كنیم.
امیررضا جا خورد. اصلا فكر نمی كرد مانی چنین پیشنهادی بدهد. با كمی تردید پرسید :
- منظورت اینه كه با هم ازدواج كنیم؟
- نه. البته از نظر من اشكالی در این كار وجود نداره، تو مرد آرزوهای خیلی از زنها هستی ولی می دونم كه برات سخته این كار و بكنی. خب ما با هم مثل خواهر و برادر زندگی كردیم، ضمن اینكه من خیلی شبیه مانلی هستم و این شباهت عجیب، مطمئنا عذابت می ده. ولی از همین شباهت می تونیم استفاده كنیم. درسته؟
امیررضا گیج شده بود و منظور مانی را درست نمی فهمید. البته اگر سالم بود، اگر این مشكل وحشتناك را نداشت. اگر می توانست دوباره ازدواج كند... حرفهایی كه مامور پلیس دو سه روز بعد از فوت مانلی گفت، تنش را لرزاند ولی باور نمی كرد. آخر چطور ممكن بود كه فقط با یك بار.... فقط یك بار..... فقط یك بار پیش آمد و بعد هم كه مانلی رفت! خدایا! چه روزهای وحشتناكی بودند آن روزها، غم از دست دادن مانلی و مریم یه طرف، بغض های سنگین و بدون اشك و سكوت غیرعادی مانی یك طرف و فهمیدن این جریان از طرف دیگر، امیررضا را حسابی از پا در آورد. طوری كه یك هفته ی تمام تب و لرز كرد و اگر محبتها و مراقبتهای دلسوزانه ی مانی كه فكر می كرد امیررضا از غم فوت همسرش به این روز افتاده، نبود به این زودیها از بستر بیماری بر نمی خاست. و حالا این دختر چه پیشنهاد عجیبی می داد. خدایا، یعنی تو یه ذره، حتی اندازه ی سر سوزن خودخواهی تو وجود این دختر قرار ندادی؟ آخه چطور ممكنه یه آدم تو این سن و سال و با این همه آرزو، اینطور فداكاری كنه؟ اگر امیررضا این مشكل را نداشت، با كمال میل از مانی خواستگاری می كرد و به هر طریق كه شده، راضی اش می كرد كه با او ازدواج كند نه به خاطر اینكه عاشق مانی بود. بود ولی عشق یك برادر به خواهرش. این كار را می كرد به خاطر ایلگار و خود مانیا. ولی حالا چی؟ بخاطر خود مانی نمی توانست. از نظر امیررضا مانی دختری بود كه هر مردی را در این دنیا می توانست خوشبخت كند، ولی انصاف نبود كه این بلای وحشتناك سرش بیاید.
مطالب مشابه :
آیا دستفروشی جرم است؟
کارشناسی ارشد رشته حقوق جزا و جرم شناسی دانشگاه علوم تحقیقات تبریز. فروشی به امانت
احکام خرید ،فروش ، امانت ، سود
احکام خرید ،فروش ، امانت من برنج فروشی دارم ، اگر بخواهم جنس خود را تبیان تبریز
سوالات گرفته شده است ازhttp://www.crimelaw.ir
فرض کنید شخص الف که دارای مغازه ی کامپیوتر فروشی در یکی (در تبریز و و به امانت دار
قیمت اسلحه شکاری در ایران
به هیچ وجه نمیتوانید به عنوان امانت به - سلاح را از مغازه های معتبر اسلحه فروشی تهیه
استخدام بادیگارد برای مرغ فروشی ها!!!
دانشجویان محیط زیست 89 دانشگاه یزد - استخدام بادیگارد برای مرغ فروشی ها!!! - خوش آمديد
صحنه ای دلخراش خیابان امام ارومیه!
همدستان قاتل شاگرد مغازه کفش فروشی خیانت در امانت دانشگاه سراسری تبریز.
مینا
رمان امانت سریع حجره فرش فروشی اش را تعطیل کرد میشد که به تبریز نیامده بود .شهر مثل
خرید وفروش قاچاقی قرقاول
در نگهداری از اين امانت محیط زیست تبریز. است، اما برخی پرنده فروشی ها در تهران اقدام
ایلگار دخترم 3
با پول فروش زمینها و ملك و املاكش، یه طلا فروشی خوب و یه خونه ی اعیانی تو تبریز امانت شماها
کیفیت نفوذ به جلسه بهاييها در تبریز
کیفیت نفوذ به جلسه بهاييها در تبریز . که عمده فروشی شب به من امانت بدهند و
برچسب :
امانت فروشی تبریز