روزای بارونی55


برای اینکه صداش به گوش ترسا برسه مجبور بود با صدای بلند شعر رو بخونه ... ترسا که سرش به آرتان نزدیک بود شنید و برای یک لحظه همه ترسش رو از یاد برد ... دست آرتان رو با اون یکی دستش محکم چسبید و نالید:
- آرتان ...
آرتان باز کنار گوشش طوری که بتونه بشنوه گفت:
- هیششش چشماتو ببند ... به چیزای خوب فکر کن ... الان تموم می شه ...
ترسا که حس می کرد هر ان ممکنه بالا بیاره گفت:
- نمی شه آرتان ... الان حالم به هم می خوره ...
- می شه ... می شه ... به این فکر کن که چقدر به خدا نزدیک تری ...
و ترسا با همه وجودش جیغ کشید:
- خــــــــــــــــــدا!
فشار دست آرتان بیشتر شد، به طور کلی آتوسا رو از یاد برده بود ... فقط خودش رو حس می کرد و آرتان رو ... اینقدر از گرامی دست آرتان و قدرت اون انرژی گرفت که ترسش ریخت و چشماشو باز کرد ... به خاطر چرخش دستگاه متوجه بالا پایین رفتنش زیاد نمی شد ... بالاخره سرعتش کم شد ... کم و کمتر ... تا اینکه ایستاد ... دست ترسا هنوزم تو دست آرتان بود ... همین که دستگاه توقف کرد آرتان چرخید سمت ترسا و گفت:
- خوبی؟!!
ترسا لبخند زد ... چقدر اون ترس بهش چسبیده بود ... حس می کرد به آرتان نزدیک تر شده و برای همین اصلا پشیمون نبود که چرا سوار این دستگاه شده ... نیشش گشاد شد و گفت:
- خیلی خوبم ...
آرتان خنده اش گرفت ... اما فقط به یه لبخند بسنده کرد ... دست ترسا رو ول کرد اهرم خودش رو باز کرد و گفت :
- آره مشخص بود ...
ترسا هم سریع اهرم خودش رو کنار زد بلند شد ایستاد و گفت:
- ببین اگه یم خوای برام دست بگیری از الان بگو تا من تکلیف خودم رو بدونم ...
آرتان لبخند خبیثی زد و گفت:
- دقیقا همین قصد رو هم دارم ...
ترسا جیغ کشید:
- آرتان می کشمت ...
خاست بیفته دنبالش که صدای آتوسا متوقفش کرد:
- بابا یه ذره به منم توجه کنین بد نیستا! شوهرم منو سپرده به شما دو تا ...
هر دو نفر بگشتن سمت آتوسا ... ترسا با خنده گفت:
- وای ببخش آتی ... این آرتان منو حرص می ده ...
هر سه راه افتادن و آتوسا گفت:
- حقته! چت بود؟!! عین میت شده بودی ... من که خیلی بهم خوش گذشت ... دوست دارم بازم برم!
ترسا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- چه غلطا ..
آرتان بی توجه به کل کل اون دوتا برای مانی که با کی فاصله کنار بچه ها ایستاده بود دستی تکون داد و رفت به سمتشون ... ترسا ولی عمیقا به فکر فرو رفته بود ... آیا میتونست این حمایتا و محبت ها و غیرت های آرتان رو پای بخششش بذاره!؟ یا باز هم باید سردی اونو تحمل میکرد؟! خیلی خسته شده بود ... دلش گرمی زندگی سابقشون رو می خواست ... قبول داشت که خودش همه چیز رو خراب کرده بو اما راه آباد کردنش رو هم بلد نبود .... به پیشنهاد آرتان همه برای شام از شهربازی خارج شدن .. بچه ها طبق معمول همیشه پیتزا می خواستن و برای همین همه با هم به یه پیتزا فروشی رفتن ... اون شب چند بار ترسا مچ آرتان و رو در حین نگاه کردن به خودش گرفت و دلش حسابی گرم شد ... مطمئن بود آرتان اونو بخشیده ... فقط قصد داره یه کم گوشمالیش بده و ترسا حاضر بود تا هر وقت که دل آرتان راضی بشه تن به این تنبیه بده ...به شرطی که یه روزی بالاخره همه چی به حالت اول برگرده ... 


مطالب مشابه :


رمان آبرویم را پس بده 6و7

رمان آبرویم را پس بده 6و7 بي پناهم پناهم بده. فرقی برام نداشت این غذای بی رنگ وروی




روزای بارونی41

رمان بي پناهم پناهم بده. ویولت که مبهوت مونده بود فقط تونست سرش رو تکون بده و بی اختیار




روزای بارونی47

رمان بي پناهم پناهم بده. جبهه بگیره و جواب بده و کل کل بی منطقی آرتان که تحت




روزای بارونی48

رمان بي پناهم پناهم بده. رمان عشق یعنی بی تو گاهی اوقات هوس می کرد استعفا بده بشینه توی




رمان ببار بارون53

رمان بي پناهم پناهم بده. بچه هاش از خودش ضعف نشون بده و بی طاقت به سمتش پر کشیدم تو




روزای بارونی55

رمان بي پناهم پناهم بده. آرتان بی توجه به کل فقط قصد داره یه کم گوشمالیش بده و ترسا




روزای بارونی67

رمان بي پناهم پناهم بده. طناز بی اراده چرخید سمت احسان مثل موهای گندمیت منو بده به دست




روزای بارونی68

رمان بي پناهم پناهم بده. مث موهای گندمیت منو بده به دست نمی دونم بی تــــو چند تا پاییز




رمان آبرویم را پس بده 3

دانلودرمان روزای رمان بي پناهم پناهم بده. جلوی چشمهای بی تابم




روزای بارونی58

رمان آبرویم را پس بده. رمان بي پناهم پناهم بده. تهی کرده بود بی اراده دوباره نشست و آراد




برچسب :