ده نامه به یک دوست نا شناس + چهار نامه
نامه ی دوازدهم
سلام دوست عزیز
راست گویی زیبا ترین شیوه ی زندگی است
در جوامع ای که راستگویی حاکم است مردم آنجا از نشاطی پُر بر خوردارند؛ سرشارند. اما در دروغ، زندگی می میرد و تیرگی جهان می گیرد. زیرا چنجوری و دروغ در درون آدمی تضادی کُشنده ایجاد می کند. همه می دانند که به هم دارند دروغ می گویند. همه می دانند که لبخند ها و اخم ها، دروغین است. همه می دانند که تعارفات تو خالی و بی پشتوانه است. همه می دانند که چاکرم، نوکرم، حرف هایی است که دروغکی و از روی عادت و یا ترفند زده می شود. در چنین جامعه ای هرگز مهر انسانی آنطور که باید طلوع نمی کند. تظاهر، مردمی بیچاره و چنجور به وجود می آوَرَد که بسیار گاه در خلوت خود به پوچی زندگی خود می خندند. در چنین جامعه ای همه می دانند که هیچ چیزی از روی صفای وجود صورت نمی گیرد. مردم چنین جامعه ای دیگر به معیار های زیبا زیستن چندان اهمیتی نمی دهند. عدالتخواهی در چنین جامعه ای اندک اندک می میرد و جای آن را دروغ و کرنش و پستی می گیرد. دروغ در چنین جامعه ای یک نوع زندگی است. همه می دانند که به هم دروغ می گویند، و عموماً کسی به رخ دیگری نمی کِشَد که چرا دروغ می گویی!؟ اگر کسی در چنین جامعه ای راستی پیشه کند و زیبایی رُک بودن به زبان و اندیشه، اغلب با پوزخند مردم احمق روبرو می شود. او را آدمی روستایی، غیر مدرن و جا نیفتاده به حساب می آورند؛ زیرا دروغکده ی وجود خود را مظهر زندگی پیشرفته و مدرن می دانند؛ و بدین سان در چنین جامعه ای مردمی زندگی می کنند که در سَمت ِ منفی عمیقاً دگر شده اند. و این جامعه آمادگی زیادی دارد برای سر بریدن راستی و عدالتخواهی. همه می دانند که برای سیر کردن شکم خود باید بله قربان گو و چاپلوس و سقوط کرده باشند. سقوط به دره ی حضیض و نیستی، و در غلتیدن به پست زندگی، در چنین سر زمینی جز واجبات است. در چنین جامعه ای با هر نوع راستی و زیبا اندیشگی و نیک گفتاری و پاک رفتاری به شدت مبارزه می شود. زیبا زیستن عموماً مورد تمسخر قرار می گیرد. ترفند و ریا هنر به حساب می آید. تظاهر اصل اول زندگی می گردد. کودکی و چشمه واری می میرد و تیرگی در رفتار ها زیستن از سر می گیرد. در چنین مملکتی روشن بودن جرم است و حاکمان را ستودن و بت بازی هنر به حساب می آید. همه در چنین سر زمینی در حال مرگ هستند، و آنقدر سر گرم هستند، و در زشتی زندگی خود فرو رفته اند که دیگر حتی مرگ را در چند قدمی خود نمی بینند. هر انسان روشنگری در چنین جامعه ای به پستو رانده می شود، و زشت و آداب ندان خوانده می شود. برای پیشبرد چنین هدفی سرمایه های زیادی مصرف می گردد؛ به جای عمل، معیار زیستن و همگرایی دروغ و حرف می گردد. اولین نتیجه ی چنین جامعه ای بی اعتمادی و تضاد کُشَنده است. و انسانی که در این جو زاده می شود و تربیت می گردد دیگر حتی بسیار گاه خود نمی داند که سایه ای تیره از زندگی را به جای روشن زیبایش به او قبولانده اند. و بدین سان مرگی کریه و تدریجی آن جامعه در پیش رو دارد. پیوسته با دروغ، ریا، و زشتی و تیرگی سرو کار و گفتگو دارد. چنین جامعه ای با همه ی هیاهوی خود میرا و بی ثبات است. انسان آنجا یا به پستو رانده شده، یا اگر میدان دار است موجودی شبیه ماشین است. ماشینی که به ذهن او برنامه داده می شود. چنین جامعه ای در لحظه ی بحران به راحتی آب خوردن از هم می پاشد. در این جامعه، دیگر کارکنان آن طرفدار مهر و محبت و راستی و دوستی و عشق و فداکاری و لذت معنوی نیستند. تمام هدف این است که از دیگران به هر قیمتی جلو بزنی و کمی نانت را چرب تر سازی. کدام کودک، پیر زن و ضعیف زیر پایت افتاد و جان سپرد، دیگر برایت مهم نیست. به تو یاد می دهند که با معیار ضد انسانی بی تفاوتی عادت کنی. در چنین جامعه ای، به هر نوع راستی و ناخورده مستی و زیبایی پوزخند می زنند؛ و بسیار گاه حتی به پوزخند خود اعتقاد دارند. یعنی دروغ را دیگر به جای راستی پذیرفته اند. یعنی دیگر چیزی به نام جوانی کردن در فرهنگ شان نیست. یعنی دیگر لذت زیبا زیستن را نمی شناسند. در چنین جامعه ای بسیاری به راحتی پا روی سر دیگری می گذارند تا کمی بر خیزند. آنجا رشوه خواری، دروغ، ریا، بیرحمی، بی تفاوتی در برابر اندوه دیگری به یک نرم عادی زندگی بدل می گردد. در چنین جامعه ای به راحتی مواد مخدر که خانمان بر انداز است؛ پخش می گردد. دیگر کسی به سلامت جامعه فکر نمی کند. انسان از خود تهی شده است. کسی که مواد مخدر می فروشد، دیگر به این نمی اندیشد که فردا کس دیگری به برادر و یا خواهر زاده ی او هم خواهد فروخت. یکی از ویژگی های بر جسته ی چنین جامعه ای فقط به خود اندیشیدن است. یعنی برای خارج کردن رقیب از صحنه دست به هر کاری زده می شود. غرور انسانی آنجا می میرد؛ خود خواهی و هرزگی و ژست های دروغین جای زیبایی را می گیرد. و بدین سان، به همین آسانی، انسان آنجا زنده زنده می میرد.
باری، دوست من؛ این است نتیجه ی از انسانیت تهی شدن یک جامعه. اما خوشبختانه بخاطر اینکه بشر در ذات خود روشنگرا و عدالتخواه است، با اولین روزنی که می یابد به خود بر می گردد، و ستایشگر زیبایی و مهر و دلیری می شود. و چنان عاشق شده دگر می گردد که خود نمی شناسد. و همین شناخت از ذات بشر است، که انسان عدالتخواه و زیبا اندیشه، در هر حالی آلوده نمی گردد و همچنان امیدوار و زلال می مانَد. او درواقع سلول سالمی است که قرار است در یک پیچ تاریخ تکثیر شده همه گیر گردد و به وسیله ی او زندگی از دست رفته به مردم خموده و خموش و بیچاره بر گردانده شود.
این است که با همه ی رنجی که بزرگان آگاه می برند، راه زیبا زیستن را ترک نمی کنند. آنها می دانند، و بسیار خوب می دانند که روز هایی سخت در پیش رو دارند؛ اما باز از پای نمی نشینند. این دسته از مردم هرگز در اندوه دیگری سود خود را نمی جویند. زیبا و زلال و پر از نشاط و لذت تا می توانند زندگی می کنند. معیار زیبا زیستن می گردند. خورشید می شوند در شب یورش به اردوی لدوی زمانه. و خورشید نی می زند تا فرا بخواند هنوز از انسانیت خارج نشدگان را. و سپس مردم نجات یافته، این لحظه را به تاریخ می برند و قدر دان خورشید می کردند برای همیشه ی زندگی، و در هر فرصتی هادی وار ترانه اش را سر می دهند: «لدو لِه به! لدو لِه جان به!...» در فصل خواندن پَرپَر می زنند، به خانه ی دل عشاق سر می زنند، تا به همگان بگویند: اگر زیبا زیستن فروکش کرده، این جاودانه نیست، بیشک در پس هر شب ِ یورشی، خورشیدی نی در گوش جان ها خواهد نواخت چون خواهر لدو - قهرمان ملی تالش ها. اندیشمند می داند که جوجه ی خورشید در پایان چیله شو - چله شب - بر تخم افق چیل خواهد زد؛ او می داند که در صبح فردا، نقره گون، آفتاب پرپر بر رود و بیل خواهد زد. پس، از پای نمی نشیند، تا آفتاب را بر چشمه و رود فردا ببیند.
در چنین فرهنگی، انسان به چکاوک، به پرنده، به شعر، به شور، به رود، به آواز، به سرود بدل می گردد؛ و می مانَد جاودان. او حتی بعد از مرگ جسم خود، دیگر نمی میرد؛ وقتی راه همیشه بودن را در پیش می گیرد. و بدین سان، راستی و ناخورده مستی، راه نجات بشر ره گم کرده می شود. راهی که به جامعه ی به بن بست رسیده انرژی می بخشد تا به خود آمده دگر شود؛ و دوباره خود را از دره ی سقوط بالا کشیده، سر شود. برای رسیدن به این زلال، باید انسان چشمه گردد، باید رود شود، باید پرپر زن، چو چکاوک، بخاطر زندگی یکسر سرود شود. و چنین انسانی خمودی و شکست را نمی شناسد. او به نور بدل می گردد. یعنی چو خورشید، در آسمان عشق، همیشه سر می گردد.
پس، دوست من! شیوه های آزاد شدن در وجود تو هست؛ کشفشان کن و بکار ببند. راستی پیشه کن و پاکیزه خو باش، تا لدو شوی، تا خورشید گردی نی زنان، بخاطر بیداری فرهنگی در خود. در فرهنگ کهن و زیبای تالشی، زن نقشی بزرگ دارد. این زن است که نی می زند تا فرا بخوانَد. این زن است که در سر پیچ های خطر ناک زندگی راه رهایی را می دانَد. در فرهنگ تالشی، زن حتی وقتی می میرد، با فرهیختگی خود دست کودک یتیم خود را می گیرد. در یک قصه ی کهن تالشی، جرتانگ مادرش مرده؛ اما همیشه همراه اوست. وقتی او اسیر دیو می شود؛ مادر خردمند در خیال به کمک اش می شتابد تا دیو بیهودگی را از پای در آوَرَد. در واقع این تربیت مادر است که راه نجات از هر بن بستی را در وجود کودک خود نهاده جاودان. در داستان ننه مرده جرتانگ - جرتانگ مادر مرده - فلسفه ی رهایی انسان گرفتار نهفته است پُر و زیبا. و این مادر است که خورشید ِ این زیبا اندیشه را، در خیال فرزند می تاباند در تاریک تلخ زمانه. و رهایش نیز نمی کند؛ یعنی در هر بن بستی باز او را به فکر وا میدارد، و در نتیجه به کمک اش می شتابد!
بسیار مدیون این مردم رنج دیده و کهن هستم. مردمی که امروز نسبت به گذشته، می توان گفت: بسیار فقیرند. اما در سر زمین کهنشان گاه چیز هایی از زیر زمین در می آید که حیرت آور است. افسانه هایی دارند که پر است از حکمت درست زیستن. زبانی دارند که راز هزاران واژه ی کهن ایرانی و غیر ایرانی را در خود نهفته دارد. به همین خاطر با تکیه بر این زبان غریب، حتی واژه های زبان های بیگانه را گاه می شکافم آسان. من هیچ شکی ندارم که بسیاری از خود تالش ها که به این زبان سخن می گویند؛ آن را نمی شناسند. اول بار این سخن را دبیر دانشمند و فرهیخته ی تهرانی ما - جواد مانی، که آشنای زبان پهلوی بود - به ما گفت. بعد ها خودم نیز به تجربه کشف اش کردم؛ و شادمانه رقصیدم با شعر وجود اش هر دم. من راست گویی را از این مردم شریف و ساده و کهن فرهنگ آموختم. راست گویی آموختنی است. بیاموز، بکارش ببند؛ شاد باش، بخند. زیبا زندگی کن. در آسمان راستی و عشق ترانه شو؛ و چون چکاوکی در زیر خورشید تابناک خرد، تا بیکرانه شو. نی بزن در وجود خود؛ بود کن نبود خود!
همیشه راست گو و مست تلنگر باش. برای تمرین راست گویی، شاهنامه بخوانید. این زلال ترین کتاب ایرانی است. فرهنگ این کتاب بسیار به فرهنگ تالشی نزدیک است. دهقان خردمند توس به راستی که با این کتاب ایران را زنده نگه داشت. متأسفانه بعضی ها بخاطر نشناختن فردوسی بزرگ، از او ناسیونالیستی حقیر ساخته اند در ذهن خود و دیگران. در حالی که او عمیقاً خرد گرا و انسان دوست است. او حتی به زندگی یک مورچه می اندیشد1. فکرش به شکل غریبی بی گره، تالشی2 و زلال است. هیچ کتاب ایرانی تا این اندازه چشمه وار و شکوفه زار نیست. خرد گرایی، جوشش و راستی را می آموزد؛ و از ابریشم واژه های خود، پیراهنی برای شیفته جانت می دوزد، که نخ نما نمی شود؛ کهنگی نمی پذیرد. شاهنامه جان عزیز، چون خُورنغ و خُورسَند و خُورامان، آفتاب پذیر است و بی نظیر.
1- میازار موری که دانه کِش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
2- به کودک، به زن، به زیبایی قسم، هیچ تعصبی به هیچ چیزی و هیچ کسی ندارم؛ و فقط در پی حقیقت هستم. زیرا اعتقاد دارم که تعصب کور گر است. ولی اگر روشنی ببینم، در جان جایش می دهم جاودان. در کمتر جایی از جهان به زلالی مردم صاف و ساده و چشمه وار تالش دیده ام. مردم عمیقاً زلال و تالش تیپ بلاروس - روسیه ی سفید - همیشه مرا به یاد تالش های کوئج و استوار فرهنگ می انداختند.
دوست نادیده ی من! دستت را گرم می فشارم و بسیار عزیزت میدارم.
لیثی حبیبی - مست تلنگر
مطالب مشابه :
نامه ای به دوست......
کنید درضمن این نامه برای ای زیبا تا می کرد و برای دوست پسرهای خود
جمله ای زیبا برای یک دوست صمیمی
یه دوست خوب همیشه ازت تعریف نمی کنه ، گاهی ایرادهاتو بهت می گه تا بتونی اونها رو بفهمی و رفع
یک نامه کوتاه برای یک دوست بلند
به نام حضرت دوست که قبل از هر چیز زیبا نام اوست. به نام او و شاکر او که سبب آشناییمان لطف و
نامه ای برای تو دوست خوبم
نامه ای برای تو دوست مریم گلی مریم پاییزی 9 مهر 1364 وارد این دنیای زیبا شده الان 23 بهار رو
ده نامه به یک دوست نا شناس + چهار نامه
ده نامه به یک دوست نا شناس + چهار نامه سلام دوست عزیز. راست گویی زیبا دارد برای سر
نامه ی یک برادر بسیجی به دوست دخترش
نامه ی یک برادر بسیجی به دوست جمله های زیبا الان که این نامه را برای تو می نویسم
دوست دارم
عشق ، محبت ، خاطره ، دیوونگی ، دوست داشتن ، نامه هایی که برای عشقت دوست زیبا جمله های
برچسب :
نامه زیبا برای دوست