رمان غربت غریبانه ی من(5)
سرم رو انداختم پایین و گفتم"
-مرسی ...
"سکوت بینمون رو گرفت "
"بعد از چند دقیقه دستش رو فشار دادم و بهش نگاه کردم و گفتم:
-تو هم خیلی .....
"چشماش رو جمع کرد و با شیطونی گفت :"
-خیلی ؟؟؟؟!
"سرم رو انداختم پایین و با خجالت گفتم"
-خوشتیپ شدی ...
"خندیدیم....صدای کفش باعث شد هردومون به سمت عقب برگردیم...."
"نازنین و سروناز ... داشتن میرفتند."
نازنین یهو چشمش خورد به ما.دستش رو روی هوا تکون داد و گفت:
-وااااااااای شما هنوز اینجایین ؟!
"سروناز که داشت با گوشیش ور میرفت.با صدای نازنین به سمت ما برگشت...و با دیدنمون خندید.
سروناز -برید دیگه دیر میشه ها ...!
***********************
بعد از رفتن به عکساسی و گرفتن چند تا عکس اونم به اجبار مادر علیرضا ...به خونه ی علیرضایینا رفتیم.
به جای کلی شلوغ بازی در آوردن برای تالار و (غیره.. ). تو حیاط خونه صندلی چیده بودند... و خیلی ساده برگزار کردند...
از در خونه که وارد شدیم ... بیشتر درختای بلند به چشم میخوردند تا مهمون ها ....
علیرضا دستم رو گرفته بود و من رو همراه خودش میکشید ... منم حواسم به خونه بود ...
دومین چیزی که به چشم میخورد آدم هایی بودند که هیچکدوم رو نمیشناختم...
با بلند شدن صدای دست و به طرف صدا برگشتم ...
علیرضا با خنده یه سری دختر و پسر رو نشونم داد ..
"با جیغ و داد هایی که میکشیدن و لبخند هایی که بر لب داشتند نا خوداگاه منم لبخند زدم..
"با نور فلشی که از جلو بهمون خورد ..من و علیرضا برگشتیم...
با دیدن نازنین که نقش عکاس و فیلم بردار رو به عهده گرفته بود ..لبخند زدم....
"بعد از یکم گشتن تو حیاط علرضا خانم مسنی که گوشه ی حیاط نشسته بود رو نشونم داد و گفت :
-حالا نوبت اینه که بریم اونجا ....
"قافش آشنا بود ..مثل بشتر کسایی که تو مهمونی دیدمشون و هیچی به خاطر نیاوردم ..."
"برگشتم سمت علیرضا "
-کیه؟!
"علیرضا دستم رو گرفت و به گوشه ی حیاط کشید ...دوباره پرسیدم :
-علیرضا کیه؟
علیرضا - همونی که به خاطرش دارم خوشبخت میشم.
"فهمیدم کیه "
یهو وایسادم ... دستام یخ کرد ...
"زیر لب گفتم ":
-عمه امه .؟!
"علیرضا سرش رو به نشانه ی تاکید تکون داد و گفت:
-آره ؛چی شد؟
"یکم به عمه ام نگاه کردم و با نگرانی به علیرضا خیره شدم.."
-من نمیتونم...
یعنی ....یعنی نمیدونم چی بگم؟
علیرضا یکم خندید و گفت :
-تمرین کرده بودیم که ...
دیگه نیومدن نداره...
"دوباره من رو به همراه خودش کشید ..."
ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود ...
نزدیکش که شدیم ...علیرضا با خنده و خوشحالی گفت :
-سلام عمه جان ...
منم به تبیعت از علیرضا پشت سرش گفت :
-سلام.
"به چشمای مهربونش خیره شدم ...رنگ نگاهش ..بوی آرامش میداد ...
یکم آرامش گرفتم و قلبم آروم تر شد.."
"دستش رو به طرفم باز کرد ...
علیرضا طوری که عمه ام متوجه نشه ...منو هل داد به طرفش ..دو قدم آروم به سمتش رفتم ..."
کنارش روی زمین زانو زدم و به آغوشش پناه بردم...
منو در آغوش گرفته بود و هیچی نمیگفت ...بعد از چند دقیقه ... از آغوشش بیرون اومدم ...و بهش خیره شدم ...
داشت گریه میکرد ...
نا خوداگاه دستم رو بردم و اشکی که روی گونه اش بود رو پاک کردم ..
دستم رو گرفت و با صدایی لرزان گفت ..:
-خیلی خوشحالم رها ...
بزرگترین آرزوم ...همین بود که تو رو با این لباس ببینم...
"اشکاش رو تند پاک کرد و ادامه داد ...
- اینا هم از شوقه ....
دستم رو گرفت "
-بلند شو دختر....بلند شو ...
"از کنارش بلند شدم و دست علیرضا رو گرفتم ...."
عمه ام نگامون کرد و گفت :
-خوشبخت شید ...
علیرضا-مرسی عمه جان....
عمه ام دوباره گفت :"
-برید به جشنتون برسید ..
"علیرضا دستم رو محکم تر گرفت و گفت :
-با اجازه پس ....
بعد از رفتن از کنار عمه ام .... دلم یه جوری شده بود ...
نمیدونم چی ...
ولی هر چی بود ..آرامشی بهم داده بود که میتونستم ..بدون فکر کردن به این که ؛ "این کیه کنارم؟" "من کجام ؟" "من کی بودم؟" و هزار تا سوال دیگه که وقت های دیگه ذهنم رو به خودش مشغول میکرد ...راحت بخندم و همراه با بقیه شادی کنم
من رقصی بلد نبودم ....علیرضا دستم رو گرفته بود و رو هوا تکون میداد..
با این کارش از ته دل میخندیدم...
آخر مهمونی به اصرار نازنین ...دختر و پسر های مجرد یه گوشه ی حیاط وایسادن ..
به علیرضا نگاه کردم ...
به شدت خوشحال بود...و هی میخندید و جاهای بچه ها رو عوض میکرد ..
اومد .کنارم و دستش رو روی هم کشید و گفت :
-خب...
با خنده بهش نگاه کردم و گفتم :"
-چی شد ؟!
علیرضا خندید و گفت :
-میخوایم از بین این هول ها عروس بعدی رو انتخاب کنیم....
"یکم به جمع نگاه کردم و گفتم:
-پسرم که بینشون هست.
"خندید و گفت:"
-مطمئن باش اونا نمیگیرن ...!
پشتم رو به جمع کردم ...
علیرضا به طرف جمع برگشت و گفت :
-آماده ین ؟!
"با صدای بلند "بله" برگشت سمت من و گفت :
-سه گفتم گل رو پرت کن...
سرم رو تکون دادم و گوش دادم...
"علیرضا گفت :
"1"
همه با هم شروع کردن شمردن
2"
3"
سه رو که شنیدم ...گل رو پرت کردم و خودم برگشتم پشت ...
"گل " رو نازنین گرفته بود ..
از خوشحالیش میپرید هوا و جیغ میکشید ...
نازنین - وااااای آخ جووووون
"به علیرضا نگاه کردم ...."
"هر دومون شروع کردیم یه خندیدن...."
********************
روی پله های حیاط نشسته بودم ...و به علیرضا و پدر مادرش ...به همراه پدر و مادر من داشتند آخرین مهمون ها رو بدرقه میکردند نگاه میکردم...
صدای جیرجیرک سکوت شب رو شکسته بود
صدای نازنین باعث شد که چشم از روبه روم بردارم و بهش نگاه کنم...
گلم رو با لبخند گذاشت روی دامنم که دورم پخش شده بود...
نازنین -بفرما ؛اینم گلت عروس خانم...
"بهش لبخند زدم"
"سروناز هم آماده اومد کنار نازنین
سروناز -خیلی خوش گذشت خوشگله ....
نازنین -راستی تا چند روز دیگه فیلم رو برات میارم...عکسا رو هم آوردن...
"به جعبه ی کنار پله ها اشاره کرد..."
"دوباره لبخند زدم و از جام بلند شدم ..."
"نازنین محکم بغلم و گفت:
-دیگه عروسی بعدی هم که منم...قول میدم دعوتت کنم...
"در حالی که با سروناز روبوسی میکردم گفتم"
-مرسی.
نازنین-حالا ببینم چی میشه ...زیاد خودت رو امیدوار نکن...
"من و سروناز هر دومون زدیم زیر خنده که ...سروناز آروم گفت :
-ببین کلا خودمون رو آماده نکنیم ...این یکی ..عمرا ازدواج کنه ....
"نازنین با حرص لباش رو روی هم فشار داد و گفت "
-مگه چمه ؟!
"سروناز با خنده گفت"
-هیچیت نیست عزیزم .فقط این که امشب گل رو گرفتی اونقدر خوشحال شدی که نزدیک بود بپری بغل اون پسره که کنارت وایساده بود ...
"با یاد آوری اون صحنه ...من بلند زدم زیر خنده ...و نازنین لب پایین رو گاز گرفت و به زمین خیره شد ..."
سروناز برگشت سمت من و گفت :
-خب عزیزم خوشبخت شی...
حالا فردا پس فردا باهات حرف میزنم...
"چشمام رو به معنای باشه ..روی هم گذاشتم و نازنین و سروناز رو تا دم در همراهی کردم...."
"بعد از رفتنشون ...فقط یه خانواده از مهمونامون مونده بودند...
کنار علیرضا وایسادم و گفتم:
-مگه نگفتی زن داره؟
علیرضا دستش رو روی شونه ام انداخت و گفت :
-چرا !! گفتم
-پس چرا نیاوردتش...
"علیرضا سرش رو تکون داد و گفت "
-حتما نخواسته بیاره...
"پدر علیرضا ؛صداش کرد ...مجبور شد که بره پیش اونا...
به خانم مسنی که همراه با مهران اومده بود چشم دوختم...
متوجه نگاه من شد ...
بهم لبخند زد ...منم لبخند زدم و با قدم های آروم رفتم پیشش
لبخندش پر رنگ تر شد و گفت :
-خوشبخت شی عزیزم...
منم لبخند زدم و گفتم:
-ممنون ...
"مادرش با مادرم که کنارش بود شروع کرد صحبت کردن ..من موندم و مهران...
با خنده و بی اختیار گفتم .:
-همسرتون رو نیاوردین....
"رنگ از صورتش پرید ..."
"چونش لرزید "
"احساس کردم بغض کرد ...از حرفم پشیمون شدم ولی دیر بود برای پس گرفتنش ..."
مهران - فکر میکردم با حرفم بتونم از بدبختی که حرف میزنی نجاتت بدم ..
"چشمام رو جمع کردم و به لبش چشم دوختم .."
مهران -حرفم نه تنها خوشبختت نکرد...
خودمم بدبخت کرد...
البته ...نمیدونم با علیرضا خوشبخت میشی یا نه ...
یا دوستش داری یا نه ..
"با ذوقی کودکانه گفتم ."
-خیلی دوستش دارم...
"با تمام گرفتگی که داشت لبخندی برلب آورد و ادامه داد "
-خب خدارو شکر ...فقط من بدبخت شدم...تو به خواستت رسیدی.
"با کنجکاوی گفتم:"
-چه خواسته ای ؟! چرا شما بدبخت شدید؟ برای همسرتون اتفاقی افتاده ؟!
"پوزخندی زد ..."
"علیرضا دوباره اومد پیشم و دستش رو گذاشت روی شونه ام و با نگاه پیروزمندانه ای به مهران گفت :"
-خوشحالم کردی اومدی .
"مهران لبخندی زورکی زد و با علیرضا دست داد و گفت:
-خوشبخت شی .
و به همراه پدر و مادرش به سمت در خروجی رفت ...
من و علیرضا با نگاهمون استقبالشون کردیم ...که علیرضا گفت :
-چی بهت میگفت ؟
"به علیرضا نگاه کردم ..هنوز چشم ازشون برنداشته بود ...."
بی اختیار گفتم :
-هیچی آرزوی خوشبختی کرد...
علیرضا بهم نگاه کرد...لبخندی روی لبهاش اومد و منو بیشتر تو آغوشش فشار داد و پیشونیم رو بوس کرد
سرم رو به دیوار اسانسور تکیه دادم و چشمام رو بستم...
"یه چشمم رو باز کردم و به علیرضا نگاه کردم ...دست به سینه رو به روی من به اسانسور تکیه داده بود و با لبخند نگاهم میکرد.
"خندیدم و گفتم:"
-پس کی میرسیم.
"به شماره های آسانسور نگاه کرد و گفت :"
-تازه طبقه ی 7امیم.
"به شماره ای که روی دکمه های آسانسور قرمز بود خیره شدم و با تعجب برگشتم سمت علیرضا و گفتم:"
-18؟؟؟؟؟؟؟
"چشماش رو روی هم گذاشت و خنده گفت :"
-اوهوووم
"تکیه ام رو از اسانسور برداشتم و گفتم :"
-چرا انقدر بالا ...
"دوباره به شماره های بالای آسانسور خیره شد ..."
علیرضا -چون دوست داشتم شهر رو ببینی...
"آسانسور ایستاد ...به شماره نگاه کردم.."
"18 رو نشون میداد"
از اسانسور پیاده شدیم و جلوی در چوبی رنگ بزرگی وایسادیم...
جز واحد ما ...هیچ در دیگه ای دیده نمیشد ..
همینطوری که به اینور اون ور نگاه میکردم ...گفتم:
-خب از طبقات پایین تر هم میشه دید ...
"در رو باز کرد و خودش کنار ایستاد و دستش رو جلوش گرفت :
-بفرمایید .
"وارد خونه شدم ...
کف پارکت تیره بود و ست خونه هم قهوه ای روشن و تیره ...
به سمت راست نگاه کردم ...آشپزخانه ای اپن و خیلی شیک ...و کنار هم چند تا پله ...
صدای علیرضا اومد که داشت حرف میزد ...
علیرضا-از واحد های پایینی هم میشد ..ولی ...این طبقه بهتره .... شریک نداریم ...
"از پله ها رفتم پایین ....و بلند گفتم:"
-یعنی چی ؟!
"یه میز ناهار خوری بزرگ و کنارش روی دیوار آکواریوم نسبتا بزرگی بود ..."
علیرضا -طبقات یکی در میون ..یه واحد .دو واحد و شاید هم بیشتر....
"آهانی آروم گفتم و به شیشه ی آکواریوم نزدیک شدم ...و دو تا ضربه بهش زدم ..."
"صدای علیرضا باعث شد برگردم عقب.."
"روی پله ها وایساده بود و بهم نگاه میکرد ...
علیرضا -وسایل خونه رو ...سلیقه ی من نیست ...
مادرت و دوستات چیدن...
"لبخندی زدم و گفتم:"
-قشنگه ...
"نفسش رو داد بیرون و در حالی که از پله ها داشت میرفت بالا گفت :"
-خسته ای ...ساعت سه و نیمه ...برو بگیر بخواب...
"از پله ها بالا رفتم و از کنار هال رد شدم ....
راهرویی دو طرفه بود ...به سمت چپ رفتم و در اتاق رو باز کردم ...
اتاق تقریبا متوسط و یه تخت دو نفره ی سفید رنگی هم رو به روی در ...
وارد اتاق شدم ...
"علیرضا پشت سرم وارد اتاق شد ...در کمد رو باز کرد و چند تا لباس از توش برداشت ..و رفت کنار تخت و یکی از بالش ها رو برداشت و اومد کنار من که وسط اتاق وایساده بودم....
-کاری داشتی ...تو هالم...
"با قدر دانی به چشماش نگاه کردم و گفتم :"
-مرسی...
"لبخندی زد"
علیرضا -شب بخیر ...
"و از اتاق خارج شد ..."
رفتم پرده ی پنجره رو کنار زدم و بدون این که لباسم رو عوض کنم روی تخت دراز کشیدم ...و به آسمون خیره شدم...(عکس روی جلد)
و نفهمیدم کی خواب چشمام رو گرفت
صبح که از خواب بلند شدم مثل وقت های دیگه خونه تنها بودم ...
بعد از عوض کردن لباسم و خوردن صبحانه ای که علیرضا برام گذاشته بود ..و بعد کمی صحبت کردن با تلفن ...
رفتم پشت پنجره و به شهر خیره شدم ...
"یعنی قبل از این که من فراموشی بگیرم ...هیچکدوم از این مردم شهر ...عاشق من نبودند ..؟
"من چی ؟؟"
"یعنی هیچکس ؟؟"
تو همین فکرا بودم که چشمم خورد به یه جعبه ی بزرگ گوشه ی بالکن ....
در بالکن رو باز کردم و بی توجه به این که کفش پام نیست وارد بالکن شدم ...
هوا ابری بود و باد به شدت میوزید و باعث شده بود که موهام به هم بریزه....
رفتم و کنار جبعه نشستم ....و در جعبه رو باز کردم...
"باز بغض گلوم رو گرفت ..."
زیر لب گفتم. ...
-تازه داشتم فراموشتون میکردم...
"پرده ی اشکی سد نگاهم شد ..."
"جعبه پر از گل های خشک شده بود....
حتی بیشتر از اونی که تو بالکن اتاق خودم بود ...
آخه علیرضا اینا رو از کجا جمع کرده..
برای چی آورده اینجا؟
یه صفحه ی سفید ته جعبه دیدم ..گل ها رو زدم کنار ...
دفترم بود...
از ته جعبه درش آوردم و خاک روش رو پاک کردم...
چرا علیرضا این رو اینجا گذاشته بود ؟
"دفتر رو باز کردم....
باد اونقدر شدید بود که تو یه صفحه ثابت نمیموند ....
برگه های دفتر تند و تند عوض میشد ...
یه نگاه دیگه به جعبه کردم و با پوزخندی گفتم:"
-مثل این که کابوس همیشگی من شدید ...
در جعبه رو بستم ودفتر رو برداشتم و از جام بلند شدم ...و به داخل خونه رفتم ...
در بالکن رو که بستم سمت راستم یه آینه بود ...موهام رو مرتب کردم و رفتم روی تخت نشستم ...
همینطوری یکی از صفحه های دفتر رو باز کردم ...
هنوز جرات خوندن کل دفتر رو نداشتم...
"از سروناز نوشته بودم ..."
سروناز -رها مراقب خودت باش ...
"زیر لب تکرار کردم..."
"صداش تو گوشم پیچید ..."
"چشمام رو بستم....
"صدای سروناز تو مغزم پیچید "
-از اون موقع که گل میذارن روی ماشینت ...
یه دلهره ی عجیبی اومده سراغم ....
رها به مهران بگو..
چشمام رو روی هم محکم فشار دادم...
باز صدا :
-نگرانتم رها ...
چشمام رو باز کردم و سرم رو گذاشتم روی زانو هام ....
"هق هق گریه ام سکوت اتاق رو شکست .."
دفتر رو براشتم رو رفتم تو هال ...روی صندلی کنار تلفن نشستم و برگه ای که کنار تلفن بود رو برداشتم ...
علیرضا علاوه بر شماره ی خودش و شماره هایی که شاید لازمم بشه ..شماره ی نازنین و سروناز رو هم نوشته بود ...
به ساعت نگاه کردم ...
4 و نیم بود ...
تو دلم ناخوداگاه گفتم "حتما مهد تعطیل شده ..:"
"یهو دست از شماره گرفتن برداشتم ..."
"چشمام رو بستم..."
"صدای بچه ها تو گوشم میاومد ..."
-خاله ...خالهههه اول من ...
"آب دهنم رو قورت دادم و با دست هایی که حالا کنترل لزرشش رو نداشتم شماره رو گرفتم "
"اشک جلوی چشمام رو گرفته بود ...:"
"صدای سروناز تو گوشی پیچید ..
-بله ؟!
"بغضم رو قورت داد و گفتم:"
-سلام
"صدای بچه ها میاومد ..."
سروناز -سلاممم عروس خانم چطوری ؟!
-خوبم مرسی ...سرت شلوغه ؟
سروناز-نه نه ...بچه ها تعطیل شدند ...
-ببین زنگ زدم یه سری سوال داشتم ازت ...
سروناز -چی عزیزم بگو ؟
-قضه ی گل ها چیه ؟؟؟
"سکوت بینمون رو گرفت ....بعد از چند لحظه سروناز گفت:"
-چطور؟
- همینطوری؛ نمیدونی کار کیه؟
سروناز -نه عزیزم ...هیچکس نمیدونه ...!
حالا چی شد یهو...
"چون فهمیدم چی میخواد بگه ؛و جوابی براش نداشتم ..پریدم وسط حرفش ...و گفتم :"
-سروناز ....
سروناز - جانم؟
-مهران رو دوست داشتم؟
"دوباره سکوت "
سروناز-رها چرا این سوال ها رو میپرسی....
"دوباره گفتم:"
-سروناز ....
سروناز -بله ؟
-مهران ازدواج نکرده ؟!
"صدای آرومش رو شنیدم که گفت :"
-نه ..
- چرا ؟
سروناز-نمیدونم ...
منم از نازنین شنیدم ...
بالاخره همکار نازنینه ..نازنین بهتر از من میدونه .!
"یکم دلخوری تو صداش معلوم بود ...:"
-رها چرا نشستی داری فکر میکنی چی به چی شده ؟!
"بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:"
-آهان....راستی..علیرضا گفته بود ؛با مدیر اینجا صحبت کنم که تو هم صبح ها بیای پیش ما که هم حوصله ات تو خونه سر نره ..که بشینی به فکر کردن....
"صدای در آسانسور اومد ..گوشی بی سیم رو توی دستم فشار دادم .و.سروناز هنوز در حال حرف زدن بود....دفتر رو از کنارم برداشتم و بلند شدم ...
"یکم و هول کردم ..."
آب دهنم رو قورت دادم...و سریع به سمت اتاق خواب دویدم...
سعی میکردم حرفای سرونازم گوش کنم.
سروناز -آره راستش میدونی مدیر اینجا هم عوض شده ...یه آقا اومده ...بد اخلاقم نیس مثل قبلی تا بهش شرایطت رو گفتم گفت بیاد مشکلی نیست...
"در حال رفتن به کنار کشوی کنار تختم..گفتم "
-مرسی سروناز جون...باشه به علیرضا میگم...
قربونت برم ..مزاحمت نشم...کاری نداری ؟؟!
"کشو رو باز کردم و دفتر رو گذاشتم توش ...و سریع کشو رو بستم"
سروناز -نه عزیزم ...حالا رفتم خونه بهت زنگ میزنم..یا کلا شنبه میبنمت...قربانت...
"ازش خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم روی بغل تختی...."
-سلام.
برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم ...
علیرضا مثل همیشه مرتب ...دست به سینه به در تکیه داده بود ...
"از روی تخت بلند شدم و جوابش رو دادم ..."
"رعد و برق زد .... نمیدونم چرا..ولی حس خوبی به بارون نداشتم....
هوا به خاطر ابر تاریک شده بود ...
یکم ترسیدم ..برای همین رفتم کنار علیرضا و گفتم:"
-سروناز زنگ زده بود ...
"لبخند زد و گفت "
-خب ؟!!
-گفت بگم کاری که بهش گفتی ...که برم .ووو...
علیرضا -آهان آهان..
-گفت ..شنبه برم...
لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:
-چه خوب....
"منم لبخند زدم گفتم:"
-اوهوم...
"علیرضا یکم چشماش رو جمع کرد وبا شیطونی گفت:
-یه چیزی بگم نه نمیگی .!
-چی ؟!
-بریم کلبه ؟
هوا هم که عالیه...خیلی خوش میگذره.
"با تعجب گفتم :"
-کلبه ؟
-آره ..یه جایی اطراف شهر ...
یه خونه داریم چوبیه ...
وسط یه عالمه درخت...
"با التماس بهم خیره شد و گفت "
-بریـــم؟
"برگشتم سمت پنجره و به آسمون خیره شدم..."
"آخه هوا ابری..بذار فردا..."
علیرضا به سمت کمد رفت و گفت
-خب ابری باشه ...بهتر...
"یه ساک کوچیک برداشت و گفت :"
-وسایلت رو بذار تو این...
"دوباره به آسمون خیره شدم و گفتم"
-آخه
علیرضا با شوق گفت -آخه نداره ...زود باش...
"به پنجره نگاه کردم..رعد برقی دیگه زد ..."
علیرضا-تا پشیمون نشدی خودم جمع کردم
حدود یک ساعت تو راه بودیم ...
وقتی از ماشین پیاده شدم ...نمیتونستم چشم از دوروبرم بردارم...
یه کلبه ی چوبی ...
وسط یه عالمه درخت ...
اونقدر درخت ها زیاد بود که اگر هوا ابری هم نبود ..نور به سختی به زمین میرسید ...
زمین تمام چمن ...
نفس عمیقی کشیدم و به صدای گنجیشکا که با هم یه کنسرت بزرگ راه انداخته بودن گوش کردم....
-بیا تو الان دوباره بارون میگیره ...خیس میشی...
"به سمت کلبه رفتم...علیرضا وسایل رو گذاشته بود کنار صندلی ها ...
در حال دید زدن خونه بودم که برگشتم سمت علیرضا که داشت توی شومینه هیزم میذاشت گفتم
-خیلی اینجا قشنگه ......
کسی هم میاد ...
علیرضا -آره ...با پدر و مادرم هر هفته می اومدیم اینجا ....
یهو یادم افتاد به خانوادم خبر ندادم...
گفتم
-علیرضا راستی من نگفتم...
"علیرضا اومد روی یکی از صندلی ها نشست و گفت ..."
-من گفتم اینجاییم ...
-آهان ....
***************
"دوباره رعد و برق زد ...."
"هوا دیگه تاریکِ تاریک شده بود ..."
"به ساعت نگاه کردم ...نزدیک دوازه بود...خوابم نمیبرد"
"تو دلم گفتم ای کاش نمی اومدیم اینجا ..."
به علیرضا نگاه کردم ...کنار شومینه روی زمین خوابیده بود...
"منم روی مبل ...ولی دریغ از یکم چرت ...."
"دوباره رعد برقی دیگه ای زد .....با صداش شیشه های خونه لرزید ....
دستام به شدت عرق کرده بود ....
"خیلی ترسیده بودم...
هی احساس میکردم از ته سالن صدا میاد ...
"چشمام رو روی هم فشار دادم و سعی کردم بخوابم ..."
"بارون محکم تر شروع کرد به باریدن....
به شیشه های ته سالن میخورد ...
دست و پام شروع کرد به لرزیدن ..
ناخوداگاه بلند شدم و بالشم رو برداشتم و رفتم سمت ....علیرضا ...
"بهش نگاه کردم...تو .نور شومینه ...میشد راحت چهره اش رو دید ..راحت خوابیده بود...
دستش رو آروم گرفتم و گفتم:"
-علیرضا ...
"بیدار نمیشد ...
بلند تر گفتم:"
-علیرضا ...
"از خواب پرید ..."
علیرضا -چی شده؟
-خوابم نمیبره...
علیرضا -چرا؟!
سرم رو انداختم پایین
-میترسم...
علیرضا-از چی ؟!
"سرم رو انداختم پایین ...."
علیرضا دستم رو گرفت ...
-میخوام اینجا بخوابم ...
"انگار بهش برق وصل کرده باشن ...بلند شد نشست .."
-اخه ...رها ...آخه ...
"بی توجه به حرفش ... بالشم رو گذاشتم نزدیک شومیه و دراز کشیدم...
علیرضا همینطوری نشسته بود و نگام میکرد....
چشمام رو بستم...
علیرضا دستش رو روی موهام کشید ...
"چشمام رو باز کردم..دیدم خم شده نزدیکم نشسته ..."
علیرضا -رها ببین....
"ناخوداگاه دستش رو گرفتم ...
مچ دستش رو بو کردم...
خیلی بوی آشنایی بود...
چشمام رو بستم...
دستش رو به دماغم فشار دادم ...و نفس عمیق تری کشیدم...
"حرکاتم دست خودم نبود....
زیر لب گفتم ...لالا لالا گل نازم...."
چشمام رو باز کردم ...عیلرضا بدون حرف دهن باز و کاملا شوکه نگام میکرد ....
منم بلند شدم نشستم...
دستش رو ول کردم ...
علیرضا خیره و بدون هیچ حرکتی نگاهم میکرد ....
اشک تو چشمام جمع شد ...آخه من بعضی وقتا چم میشد؟
علیرضا-رها این رو کی برات خونده ...
با چشمانی پر از اشک گفتم:"
-نمیدونم!
"دستم رو گرفت ...دوباره بوی عطرش بهم خورد ..."
"چشمام رو بستم..."
"لا لا لالا گل یاسم..."
صدای خود علیرضا بود ...
چشمام رو باز کردم بی مقدمه گفتم ...
-خودت ....
علیرضا با تعجب بهم خیره شد و گفت ..
-ولی وقتی این رو برات میخوندم که تو بیهوش بودی ...
"اشک از گوشه ی چشمام سر خورد ..."
-علیرضا اینا چین ؟!
علیرضا یکم فکر کرد و گفت ..:"
-دیگه چیزی از حرفام یادت نمیاد؟
"فکر کردم"
-نه!
علیرضا اشکم رو با پشت دستش پاک کرد و با خنده گفت :"
-گریه داره آخه؟؟
"دستش رو گرفتم و گفتم:"
-علیرضا من خوابم میاد...
علیرضا رفت ملافه ام رو از روی صندلی آورد و کنارم نشست ..
اونقدر خسته بودم که بدون هیچ حرفی دراز کشیدم..
علیرضا ملافه رو انداخت روم ...
چشمام رو بستم...
بوی عطر آشنا نزدیک شد ...
دستش رو روی موهام حس کردم ....
"یکم چشمام رو باز کردم و به آتیش شومینه نگاه کردم..:"
علیرضا آروم در گوشم :"
-بخواب آروم تو آغوشم، نکن هرگز فراموشم
بخواب آروم کنار من، تو پاییز و بهار من
لالا لالا تو مثل ماه، بخواب که شب شده کوتاه
لالا لالا گل گندم، نشی تو بی قراری گم
لالا لالا گل مریم، چشات رو هم میره کم کم
لالا لالا گل یاسم، ازت میخونه احساسم(2)
و اونقدر آروم شدم که نفهمیدم کی خوابم برد
************************
حدودا دو روز اونجا بودیم. ...
و تو اون دو روز خیلی خوش گذشت و اصلا علیرضا نذاشت به اتفاق اون شب فکر کنم.....
که چی شده و ...چه چیزایی یاد میاد...
و وقتی فردا صبحش پرسیدم که اینا چیه که بعضی وقتا اذییتم میکنه گفت
برای بعضی ها که مثل تو چند وقتی رو تو کما بودند ...امکان داره وقتی بیهوش بودن بعضی از حرفا رو مثل یه ضبط ... نگه داشته باشن تو حافظه اشون ...
مطالب مشابه :
تصاویر شخصیت رمان آرامش غربت
تصاویر شخصیت رمان آرامش غربت سلام من زهره نویسنده این وبلاگ هستم عاشق رمان وسریالهای
تصاویر شخصیت های رمان آرامش غربت بزودی
بهترین رمان های ایرانی - تصاویر شخصیت های رمان آرامش غربت بزودی - توسکا-قرار نبود-جدال پر تمنا
عکس شخصیت های رمان های هما پور اصفهانی..
بـــاغ رمــــــان - عکس شخصیت های رمان های هما پور اصفهانی - همه مدل رمان را در اینجا
دانلود رمان اولین شب ارامش
عاشقان رمان - دانلود رمان اولین شب ارامش - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین رمان ها
رمان غربت غریبانه ی من 2
رمان ♥ - رمان غربت غریبانه ی من 2 آرامش آغوشش بیشتر من رو به گریه کردن تشویق میکرد
رمان غربت غریبانه ی من 1
رمان ♥ - رمان غربت غریبانه رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه رمان ساحل آرامش.
رمان غربت غریبانه ی من 3
رمان رمان ♥ - رمان غربت غریبانه ی من 3 ولی هر چی بود من رو به آرامش دعوت میکرد "
رمان غربت غریبانه ی من(5)
عاشقان رمان - رمان غربت غریبانه ی من(5) یکم آرامش گرفتم و قلبم آروم تر شد "
برچسب :
رمان ارامش غربت