رمان آخرین برف زمستان قسمت 13 و 14 و 15
با تاسف سرتکان داد ودوباره نگاهشو از پنجره به بیرون دوخت.
ـ صحبت از اتفاقاتی که هیچکدوممون نمی تونستیم مانع ازوقوعش بشیم،دیگه بی فایده ست.بهتره بحث رو عوض نکنی.تو منو متهم کردی که نمی شناسمت.منم ازت پرسیدم که تو از من چی می دونی؟خب بگو،خیلی مایلم بشنوم.
صادقانه اعتراف کردم.
ـ هیچی.ولی لااقل پیش وجدانم راضی ام که سعی در شناختنت کردم.اما تو چی؟من با وجود اینکه هرگز این موضوع حس خوبی بهم نداد اما تلاش کردم برات یه زن مطیع وخوب باشم.با خواسته های تحمیل شده ات کنار بیام واین زندگی رو با همه ی بد وخوبش تحمل کنم.
به خنده افتاد.یه خنده ی عصبی وهیستیریک.
ـ تحمل؟!...من از تو فقط جبهه گیری ومقاومت ولجبازی دیدم.دربرابر عقایدم،اظهارنظرهام،خواسته هام،علایقم وحتی عشقی که بهت ابراز می کردم.
ـ من کی بهت اعتراض کردم؟کی جلوت وایسادم؟کی دست رد به سینه ات زدم ودربرابر این ابراز عشقی که ازش حرف می زنی جبهه گرفتم؟
ـ خب قبول دارم که اون اوایل همه چیز خوب بود اما بعدش...
با نفرت حرفشو قطع کردم.
ـ بعدش رو این تو بودی که خراب کردی.با رفتارهات،باسکوت های بی جا واحمقانه ات،با تردید ها وبلاتکلیفی هات.
دوباره برگشت ودوسه قدمی به طرفم اومد.
ـ طوری حرف می زنی که که انگار این زندگی با اشتباهات من از هم پاشیده.خودت چی؟فکر می کنی یه همسر ایده آل ونمونه بودی؟
ـ نبودم.اما لااقل سعی کردم تو رابطه با تو کم نذارم.
پوزخند دردآوری زد وبا تمسخر نگام کرد.
ـ از نظر تو زن خوب بودن این بود که تو تختخواب بهم نه نگی...آره از این لحاظ هرگز سعی نکردی کم بذاری.
گوشام از چیزی که به زبون آورد سوت کشید.با بی پروایی فریاد زدم.
ـ تو هم از زن بودن من فقط همین جنبه اش رو می خواستی.
از شدت خشم وعصبانیت نفس نفس می زدیم وشوکه وناباور بهم خیره بودیم.شاید قبل از این جدایی هیچکدوممون حتی حدس هم نمی زدیم که یه روز اینطور وقیحانه تو چشمای همدیگه زل بزنیم ودرمورد مسائلی بحث کنیم که تو زندگی مشترکمون حتی از بیان کردنش شرم داشتیم.انگار حالا که همه چیز بینمون تموم شده بود،خیلی راحت تر می تونستیم حرمت ها رو زیر پا بذاریم.
از نگاه عصبی وانتقام جوش می خوندم که بدجوری تحت تاثیر حرفام قرار گرفته.چون سعی کرد بهم نزدیک شه.
ـ آفرین.خیلی از جوابت خوشم اومد.معلومه حسابی ازم شناخت پیدا کردی.
با خونسردی تصنعی ومتظاهرانه از جام بلند شدم وکیف سنگینمو برداشتم.
ـ مث اینکه قرار نیست با حرف زدن به جایی برسیم.من دیگه می رم.تو هم بهتره تا فردا حسابت پر باشه وگرنه...
دوباره بهم نزدیک شد.
ـ وگرنه چی؟داری فرار می کنی؟
یه قدم ازش فاصله گرفتم وبا صدایی که از شدت ترس می لرزید گفتم: وگرنه چک رو برگشت می زنم.
سرتکان داد وبا لحنی اغوا کننده گفت: خب بزن.فکر می کنی بعدش چی می شه؟میخوای با این تهدید ها منو بترسونی؟
یه قدم دیگه به سمت در برداشتم واون هم جلو اومد.حالا دیگه کاملا به دیوار چسبیده بودم وفاصله ی کمی باهاش داشتم.نفس های داغش به صورتم می خورد وباعث پیچ خوردن بی دلیل همه ی وجودم می شد.دستشو به سمت صورتم دراز کرد وبا تیز بینی تو نی نی چشمام زل زد.
ـ اما اونی که باید بترسه من نیستم،تویی...هیچ می دونی تو عده بودن یعنی چی؟
سکوتم باعث تفریحش شد واونو برای ادامه ی حرفاش جسورتر کرد.
ـ کافیه فقط اراده کنم،می شنوی؟فقط اراده کنم که بهت رجوع کنم.اونوقت اگه زمین وزمان رو بهم بدوزی باز نمی تونی کاری کنی.چون موظفی که برگردی.باورت نمیشه حتی نیاز به گفتن نیست.ببین...کافیه نوک همین انگشتام به بهونه ی نوازش به صورتت بخوره دیگه همه چی تمومه.
نیش اشک تو چشمام نشست وبا ناباوری بهش زل زدم.
ـ این بازی رو تموم کن.بذار برم.
دستم به سمت دستگیره ی در دراز شد اما اون با مشت محکمی که کنار سرم روی دیوار کوبید،باعث شد از ترس تو خودم جمع شم ونا خواسته جیغ بکشم.
در اتاق خیلی ناگهانی باز شد ونینا مات وبهت زده به من ومحمد که زیادی نزدیک بهم ایستاده بودیم، خیره موند.
ـ اینجا چه خبره؟
محمد بدون اینکه خودشو عقب بکشه با خشم سرش داد زد.
- برو بیرون.کی بهت اجازه داد بیای تو؟
ابروهای نینا بیشتر تو هم گره خورد وبدون اینکه از عصبانیتش بترسه،بهش تشر زد.
ـ بهتره این داد وبیداد هارو تمومش کنی.اینجا محل کاره نه خونه یا دادگاه خانواده.یه عده آدم کنجکاو وفضول اون بیرونن ومنتظرِ وقت که از رئیسشون یه نقطه ضعف وآتوی حسابی بگیرن.تو که نمی خوای اینقدر راحت توتصوراتشون بشکنی.
نگاهش به من اما طرف صحبتش دختردایی ریز نقش وزیبا اما جسورش بود.
- تنهامون بذار.
نینا با تاسف سر تکان داد واز اتاق بیرون رفت ودرو محکم بهم کوبید.محمد نیشخند تلخی زد ودوباره همه ی توجهش رو معطوف نگاه خیسم کرد.
- ترسیدن اصلا چیز خوبی نیست مگه نه؟اما من نمی خوام بترسونمت.
خودشو عقب کشید وپوزخندی اعصاب خورد کن بهم تحویل داد.
ـ به سرمم نزده که بخوام بهت رجوع کنم.دلیل رفتار بد من،برخورد بدتر تو بوده.اینکه با سواستفاده از نبودنم تو زندگیت هرکاری که بخوای بکنی...آیلین از اون زن فاصله بگیر.این یه دستور یا تهدید نیست.فکر کن یه خواهشه.لااقل تو این سه ماه.
اشکام تند تند اومد پایین.
ـ لعنت به تو واون عده ی سه ماهه.
دستشو برای دلجویی دراز کرد اما من خودمو عقب کشیدم.
ـ برو به جهنم.
درو باز کردم ولی قبل از خروجم حرفی زد که باعث شد واسه چند ثانیه مکث کنم.
ـ من نمی دونم این زن چطور سر وکله اش تو زندگیت پیدا شد،به حرفایی که پشت سرشم هست اهمیتی نمی دم.فقط حس خوبی بهش ندارم همین...نمی خوام آسیبی بهت برسونه آیلین.خواهش می کنم از اون خونه بیرون بیا.مجبورت نمی کنم برگردی پیشم واین مدت رو تو اون خراب شده ای که ازش دل خوشی نداری بگذرونی اما لااقل برو پیش هانا.اینجوری منم خیالم راحت تره.
قسمت 14
سرمو پایین انداختم وبی مقدمه پرسیدم.
- تو شخصی به اسم بوستانی می شناسی؟
شب سیاه چشماشو بهم دوخت وزمزمه وار گفت:رحیم بوستانی؟!
شونه بالا انداختم.
ـ نمی دونم.اما فکر می کنم یه کارگذار بورس باشه.
ـ خودشه...تو اونو از کجا می شناسی؟!
ـ اونطور که از صحبتای خاله ورئیسش فهمیدم تو فروش سهام شرکتشون نقش داشته.
با کنجکاوی سر تکان داد.
ـ خب این چه ارتباطی با من پیدا می کنه؟
ـ مهندس کامرانی رئیس شرکت تو رو خیلی خوب می شناسه.
چشماشو ریز ومتفکرانه زمزمه کرد.
- کامرانی؟!...چقدر این اسم برام آشناست.
با بی تفاوتی گفتم:به هرحال همینجوری سوال کردم.من دیگه می رم.تصمیم دارم همین روزا مستقل شم.البته اگه بتونم اون چک رو نقد کنم.
با ناراحتی سر به زیر انداخت.
ـ نگران نباش.همین فردا نقد می شه...آیلین؟!
نگاش نکردم.
ـ بله؟
ـ از اون خونه بیا بیرون.فکر کن این آخرین خواهشیه که ازت دارم.می دونم از گذشته وهرچی که به من مربوط می شه متنفری اما فقط همین یه بار، باشه؟
تو صداش غمی بود که ناخواسته پای اراده مو سست می کرد. جوابی ندادم ومردد از اتاقش بیرون اومدم. اون لحظه ازش دلگیر بودم وگرنه حداقل یه چیزی می گفتم تا از این دلنگرانیش کم شه.
به محض خروجم با چهره ی برافروخته وناراحت نینا روبرو شدم.با دیدنم رو برگردوند وبه سمت اتاقش پاتند کرد.نمی دونم چرا هیچ وقت نسبت به حضور این دختر تو زندگی محمد حس بدی نداشتم.
***
87
فیش پرداخت شده که رو پیشخوان قرار گرفت،نفسی از سر آسودگی خیال کشیدم.
ـ مبلغ به حسابتون واریز شد.
فیش رو بی فوت وقت برداشتم.
ـ ممنون آقا...روز خوبی داشته باشین.
ـ شمام همینطور.
از بانک بیرون اومدم ولبخند غمگینی رو لبم نشست.بلاخره نقد شده بود اما...خوشحال نبودم ونمی تونستم خوشحال باشم.حتی به اندازه ی ذره ای قلبم آروم نگرفته بود.سوز سرما رو پوستم نشست و منو آنی تو خودم جمع کرد.یه خاطره ی تلخ تو ضمیر خودآگاهم نقش بست وکم کم منو از زمان حال جدا کرد وبه اون روزها برد.
***
نگاهم به حلقه ای بود که تو انگشت کشیده وباریک دست چپم به بازی گرفته بودم وتموم حواسم پی فریاد ها وداد وبیداد دده بود.ساعتی می شد که از راه رسیده وکم وبیش یه چیزایی رو می دونست.
ـ غلط کرده دختره ی خیره سر.مگه ما آبرومون رو از سر راه آوردیم؟اون روزی که داشت به ایل بیگی ها جواب بله رو می داد باید فکر امروز رو هم می کرد.
بابا با استیصال جواب داد.
ـ شما بگین چیکار کنم؟زیر بار مراسم عروسی نمی ره.میگه اون عقدشم از سرش زیادی بوده.از پسره وخونواده اش هیچ دلِ خوشی نداره.میگه اگه پامو بذارم تو خونه ی محمد خودمو می کشم.
ـ خیلی بی جا کرده گیس بریده.بهش بگو اگه پاشو نذاره من می کشمش.
هیچ وقت دده رو اینقد عصبی وغیر قابل کنترل ندیده بودم.اون می خواست هرطور شده این ازدواج سر بگیره.پای منافع طایفه وسط بود.اما منم برای اینکه اینجا باشم وبگم نمی خوام زیر یه سقف با محمد زندگی کنم،دلایل موجه خودمو داشتم.
از زمانی که با اون دید بدی که نسبت بهش پیدا کرده بودم،سر سفره ی عقد نشستم وبانفرت بله رو به زبون آوردم تا به امروز اونقدر اتفاقات ناامید کننده وتاثربرانگیزبرام اتفاق افتاده بود که نمی تونست تغییری توی تصمیمم بوجود بیاره.
خرید عقدمون با پشت چشم نازک کردن های مدام وحرفای نیش دار وپراز کنایه ی مادرش همراه بود.واسه گرفتن نتیجه ی آزمایش هم که خود محمد نتونست بیاد واین موضوع رو به من محول کرد.از این نادیده گرفته شدن ها وبی اعتنایی ها عصبی بودم.انگار کم اهمیت ترین کار دنیا واسه محمد مراسم عقد وازدواجمون بود.مدام با دفترش تو تهران تماس می گرفت واز اینکه کارها اونجوری که اون می خواست پیش نمی رفت،عصبی بود.
با یکی از مشتری هاش درگیری حقوقی پیدا کرده و اون روزا کم حوصله تر از همیشه به نظر می رسید.
تاروزی که من ومحمد عقد کردیم حتی به اندازه ی یه جمله یا یه اشاره ی محبت آمیز بینمون رد وبدل نشده بود.نمی دونستم دردمو باید به کی بگم.نه تجربه ای تو اینجور مسائل داشتم ونه کسی رو می شناختم که بتونم ازش کمک بگیرم.فقط اون شب آخری که جیران خاله ی بزرگم برای حضور تو مراسم عقدم،خونه ی ما بود محض درد ودل واز اونجا که خاله همیشه با اینجور مسائل با یه دید باز وجوون پسند برخورد می کرد یه چیزایی رو گفتم واون به نکته ای اشاره کرد که شاید هرگز تو این مدت به چشم خودم نیومده بود.
بی تجربگی محمد، چیزی که تو رابطه مون کاملا خودشو نشون می داد.اون بارها اعتراف کرده بود اونقدر تو دنیای تحصیلات وکارش غرق شده که فرصت چنین مسائلی رو نداشته وفقط زمانی به خودش اومده که بنا به خواست خونواده تصمیم به ازدواج گرفته واز اونجا که دورا دور منو می شناخته،پیشنهاد خواستگاری از منو به خونواده اش داده واونام با این موضوع موافقت کردن.
خب با وجود دونستن چنین مسائلی اطرافیانم انتظار چه واکنشی از من داشتن.باید به خاطر چنین انتخابی خوشحال می بودم؟
با این حال،اون روز من سعی کردم بزرگتر از سنم وبا منطق برخورد کنم.لااقل تا لحظه ای که پدر محمد دوباره سر مهریه ام بازی در نیاورد...یعنی واقعا تفاوت بین پنج تا چهارده سکه اونقدری زیاد بود که کسی مث جهانگیر خان با اون مرغداری پیشرفته ی بزرگ وکشتارگاهی که داشت رو به تقلا بندازه؟به قول خاله جیران حرف سر تفاوت این تعداد سکه نبود.حرف سر این بود که بلاخره نظر کدوم طایفه به کرسی می شینه.
خودمو حتی آماده کرده بودم که اگه بازم به توافق نرسن بدون هیچ اظهار پشیمونی جواب رد بدم.منم خون مغانلوها تو رگهام بود.پاش که می رسید منافع طایفه روبه منافع خودم ترجیح می دادم.وقتی رفتار جهانگیر خان رو می دیدم لجم می گرفت ودلم می خواست هرطور شده این ازدواج با مقدار مهریه ی پیشنهادی بابا سر بگیره.واسه همین با تنفر وبیزاری به محمد جواب بله رو دادم.تنفری که هرگز از ذهنم پاک نشد.
صدای فریاد دده باعث شد از ترس تکان سختی بخورم.
ـ این همش تقصیر توئه منصور.نباید بهت اجازه می دادم هرگز از ایل جدا شی.لیاقت دخترت داشتن چنین امکاناتی وتحصیل تو دانشگاه نبود.اون باید الآن تو یه اوبه با چهار یا پنج چادر زندگی می کرد و همه ی فکرش ریسیدن پشم گوسفند ها با دوک نخ ریسی بود.
قسمت 15
ای کاش دنیای من به همون چادرهای نمدی وریسیدن پشم محدود می شد تا اینقدر به خاطر نرسیدن به باور هام تو محیطی که به قول دده تموم امکانات رفاهی برام فراهم شده بود،عذاب نمی کشیدم.
واقعا سهم من از زندگی این بود؟اینکه تموم عمرم رو با مردی سرکنم که تموم احساساتش تو دوسه جمله ای کوتاه ویه نگاه با محبت خلاصه می شد.باکلی حرف که برای نگفتن به هم داشتیم؟
سه روز بعد از عقدمون بود که پوران منو برای پاگشا خونه شون دعوت کرد.خب من تو مراسم پاگشایی که برای آیناز گرفته بودن،دیده بودم که زن عمو چه استقبالی از عروسش کرد.زیر پاش یه گوسفند قربونی کردن ویه سرویس طلای ظریف وزیبا بهش هدیه دادن.تازه عمو حتی ده درصد ثروت جهانگیر خان رو نداشت.
اون روز به محض ورودمون به خونه شون که از یه حیاط بلند با درخت های گیلاس شروع می شد وبه ساختمانی دوطبقه می رسید،مینا عروس بزرگ خونواده وحمیده تنها خواهرشوهرم که دوسالی هم ازم کوچیکتر بود به استقبالم اومدن.یه استقبال گرم وصمیمی که با وجود حضور نداشتن پوران وپدرشوهرم تا حدودی قابل قبول بود.من اونقدرها پی تشریفات اینجور مراسم ها نبودم.واسه همین وقتی چیزی هم زیر پام قربونی نکردن توجهی نشون ندادم.
مینا جاری بزرگم با یه کت ودامن پسته ای که اندام چاق ودرشتش رو پُر تر نشون می داد،جلو جلو راه می رفت.از اون روسری که قاب صورتش رو کامل گرفته بود وجوراب های مشکی ضخیمی که به پا داشت پیدا بود زن معتقدیه.حمیده یه ژیله ی سفید وطوسی با شلوار کتان مشکی به تن داشت.با اون موهای کاملا کوتاه،ظاهری پسرونه واسه خودش درست کرده بود.
پوران بالای پله ها متکبرانه وبا ابهت ایستاده وچشم به راه اومدنمون بود.محمد جلو رفت وصورت مادرش رو بوسید.به دنبال اون من قدم جلو گذاشتم تا به ببوسمش اما پوران با اکراه دستمو گرفت و صورتشوفقط برای یکبار بوسیدنم جلو آورد.جوسنگین وسردی بود.حمیده ومینا هم به نوعی تحت تاثیر این جو سکوت کرده بودن.هیچ وقت از این زن خودخواه که لقب مادرشوهرم رو یدک می کشید، خوشم نیومد.زنی که اخلاق تند وبدش،چهره ی نازیباش رو زشت تر هم نشون می داد.
با تعارف کوتاهی که کرد نگاه مرددی به محمد انداختم وبا تاییدش وارد خونه شدم.یه هال بزرگ ودلباز که دودست مبل راحتی فضای جادار اونجارو پر کرده بود.سمت چپ نزدیک در ورودی پله می خورد وبه طبقه ی بالا منتهی می شد.که احتمال می دادم اتاق خواب ها اونجا باشن.درست روبروی پله ها وسمت راست دربزرگی با کنده کاری های بسیار زیبا به سالن پذیرایی باز می شد.جایی که تفاخر با اون مبل های شیک ،پرده های بلند و خوش طرح وفرش های ابریشمین دستبافت دوازده متری به طرز تهوع آوری به آدم تحمیل می شد.
روی یکی از مبل های راحتی تو نشیمن نشستیم و حمیده با چایی وشیرینی بادومی که دستپخت مینا بود ازمون پذیرایی کرد.تموم مدت پوران با ابروهایی تو هم گره خورده من ومحمد رو که روی یه مبل دونفره نشسته بودیم،می پایید.حرفی نمی زد وهمین سکوتش اعصاب خوردکن بود.
ازوقتی وارد خونه شده بودم احساس معذب بودن حتی یه لحظه هم ازم دور نشد.خودمو عضوی از این خونواده حس نمی کردم ونمی تونستم بارفتارهای پوران کنار بیام.
محمد بعد از صرف چای باتماسی که باهاش از دفتر گرفتن از جاش بلند شد وبه حیاط رفت.مینا با لبخند مادرانه ای جاشو پر کرد.اختلاف سنی من واین جاریم چیزی حدود هفده سال می شد.ازش خوشم می اومد.مهربونی ومحبتش ذاتی بود.نه مث جاری دیگه ام فرزانه زن حمید که حتی لبخند هاشم از روی تظاهر بود.
یه سوال بی ربط تو ذهنم نقش بست وهمونم به زبون آوردم.
- فرزانه خانوم اینام می یان؟
مینا جواب داد.
ـ آره منتها یکم دیر.
حمیده با ناراحتی گفت:فرزانه زیاد با خونواده ی ما راحت نیست.معمولا سعی می کنه ازمون فاصله بگیره.همیشه دیر می یاد وزود می ره.
تو دلم طلبکارانه گفتم( لابد بنده خدا حق داره.بااین مادرفولاد زره که جلوم نشسته واون جهانگیر خان طماع بایدم ازشون فاصله بگیره.)
پوران به حمیده تشر زد.
ـ حواست به غذاهای رو گاز هست؟
این یعنی نباید درمورد روابط بین اعضای خونواده جلوی من وارد جزئیات شه.اونم تو اولین برخورد وبه اصطلاح مراسم پاگشا.طفلی حمیده از این برخورد تند جا خورد وسریع خودشو جمع کرد.اون که از جاش بلند شد،پوران رو به مینا گفت:تو هم برو یه نظارتی بکن.این بچه زیاد وارد به کار نیست.
مینا بی چون وچرا بلند شد ودنبال حمیده رفت.خوب حس می کردم اون زن دنبال یه فرصت واسه تنها صحبت کردن باهام می گرده.
ـ من آدم رکی هستم.سعی نمی کنم چیزی تو دلم بمونه.درمورد تو همونطور که خودت می دونی انتخاب وسلیقه ی من نبودی.کس دیگه ای رو واسه محمد درنظر داشتم که اون قبول نکرد.برا همین به خودشم گفتم انتظار نباید داشته باشین خیلی راحت با این شرایط کنار بیام.سر ازدواج حمید با فرزانه من کم عذاب نکشیدم که بخوام با این اتفاق هم خوب برخورد کنم.همه ی اینا به کنار رفتارهای خودت وخونوادتم این روزا حسابی اذیتم کرده.به خواهش جهانگیر و محمد سکوت کردم وگرنه من کسی نیستم که کوتاه بیام.واسه همین هیچ خوش ندارم برخورد اشتباهی دیگه ازت ببینم تا اون کینه ی قدیمی رو که از تیره وطایفه تون دارم به یاد بیارم.
تموم تنم از حرفاش یخ زد ویه بغض سنگین رو گلوم نشوند.احساس غریب بودن به دلم چنگ انداخت وبا ناباوری به نگاه سرد وبی محبت پوران چشم دوختم.چیز زیادی از اون کینه ی چندین ساله نمی دونستم.مامان می گفت طایفه ی پدری این زن محاله بخوان وصلتی با طایفه ی ما داشته باشن.شاید اگر مناسبات وروابط خوب بین طایفه ی جهانگیر خان وما وجود نداشت این وصلت هرگز سر نمی گرفت.
مطالب مشابه :
رمان آخرین برف زمستان قسمت 13 و 14 و 15
دنیای رمان - رمان آخرین برف زمستان قسمت 13 و 14 و 15 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان
رمان آخرین برف زمستان 1
رمان آخرین برف زمستان. به آن دانه های سپید برف. که رقص کنان بروی حریر نگاهت می نشیند،
زمستان داغ قسمت12(قسمت آخر)
رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه) رمان اشک عشق (1) به کلی سرما و برف و جنگلو فراموش کرده بودم …
رمان آخرین برف زمستان قسمت 4 و 5
دنیای رمان - رمان آخرین برف زمستان قسمت 4 و 5 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان
آخرین برف زمستان قسمت19(قسمت آخر)
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - آخرین برف زمستان قسمت19(قسمت آخر) - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه
رمان آخرین برف زمستان 10 و 11 و 12
دنیای رمان - رمان آخرین برف زمستان 10 و 11 و 12 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان
رمان آخرین برف زمستان قسمت 19 و 20 و 21 و 22 و 23
دنیای رمان - رمان آخرین برف زمستان قسمت 19 و 20 و 21 و 22 و 23 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع
رمان " آخرین برف زمستان " | JAVA | ANDROID | EPUB | PDF
goldjar - گنجینه و کلکسیونی از نرم افزارهای موبایل جاوا .و کتابهای رمـــان برای انواع موبایل و
برچسب :
رمان برف زمستان