رمان کارد و پنیر 15

ساعت از 10 گذشته بود که بیدار شدم ، تمام استخون هام خشک شده بود ، انگار توی سرم یه چیزی تکون می خورد و دنگ دنگ می کرد مطمئن بودم با شاهکار دیشبم سرما خوردمُ گلوم چرک میکنه و کار دستم میده ... بلاخره آدمیزاده دیگه ممکنه هر لحظه یه بی عقلی بکنه . گرسنه ام بود ، رفتم پایین تا صبحانه بخورم همون لحظه ی اول گوهر از دیدن قیافه ام فهمید یه بلایی سرم اومده ... به زور بهم شیر گرم و کلی چیزای مقوی داد بخورم تا یه وقت حالم بدتر از این نشه ، البته به تجویز خودم مسکن و قرص سرما خوردگی هم انداختم تو حلقم تا حالم مناسب بشه ! خدا رو شکر مامان با اقاجون رفته بود بیرون حداقل اون دیگه گیر نمی داد چی شده . سعی می کردم اصلا به سامان و هر چیزی که بهش مربوط می شد فکر نکنم ، گرچه فقط سعی می کردم ! ولی خوب انقدر اوضاع ذهنیم خراب بود که نمی تونستم کاری کنم ، یه کاسه از سوپی که گوهر برام پخته بود خوردم تا زودتر برم بیرون . توی حیاط داشتم ماشین رو روشن می کردم که مامان سر رسید _کجا کیانا ؟ _سلام _علیک سلام ، کجا میری این وقت ظهر ؟ _زود بر میگردم _تو حالت خوبه ؟ چرا رنگ و رو نداری؟ _خوبم مامان جونم ، می خوام برم پیش بابا انگار باشنیدن اسم بابا گرد غم پاشیدن روی صورتش _مگه خواب نما شدی ؟ _نه دلم براش تنگه _پس وایسا منم میام _شما چرا ؟ _خوب منم دلم تنگ شده از وقتی اومدیم اینجا نرفتم دیدنش حتما از دستم دلخوره _خیالت راحت بابا از تنها کسی که دلخور نمیشه شمایی ، بعدشم من می خواهم تنها برم یکم باهاش خلوت کنم ... آخر هفته باهم میریم اینو که گفتم سرش رو تکون داد و قبول کرد گرچه معلوم بود هوایی شده .... تازه راه افتاده بودم که رها زنگ زد ، انگار بر عکسه یه روز که آدم اعصاب نداره همه هجوم میارن طرفش تا احوالپرسی باهاش کنند . پوفی کردم و ماشن رو زدم کنار _بله _سلام کیانا خانوم احوال شما ؟ _ سلام خوبم مرسی _منم خوبم فدات شم _خدا رو شکر _عجب رویی داری ! میگم خونه ای بیام پیشت ؟ از توی آینه چشمم افتاد به یه مرده که داشت کنار سطل های مکانیزه ، آشغال ها رو جمع می کرد ... اعصابم ریخت بهم
انقدر لباس هاش داغون و پاره بود که دلم ریش شد براش
_الو ؟ _هان ؟ _خونه نیستی نه ؟ _نه اومدم بیرون _ایول ، آدرس بده منم میام _کجا !؟ _هر جا تو رفتی دیگه _جای جالبی نیست که بیای _می خوای بپیچونیا _دارم میرم قبرستون زد زیر خنده ... کلا سر خوش بود _آخ دلم لک زده بود برام فاتحه خونی واسه اهل قبور _بس که خجسته ای ! فقط مونده رو سر این بدبختها هوار بشی _همینو بگو ... حالا میگم خودم بیام قبرستون یا تو مرام میذاری میای دنبالم ؟ _من اگه نصف تو زبون داشتم مطمئنم معدل لیسانسم زیر 18 نمی شد _خوب یکم همنشینی کن برای ارشدت خوبه _حاضر شو میام دنبالت _منتظرم _فعلا _بای فکر نمی کردم در این حد پایه باشه ! مرده هنوز همونجا وایستاده بود ، کمرش زیادی خم بود ... دستم رو گذاشتم روی صندلی و دنده عقب گرفتم .. کنارش ترمز زدم و پیاده شدم .. _آقا سرش رو آورد بالا ، فکر می کردم مسن باشه اما نبود ! یه مرد شاید سی و خورده ای ساله بود ... بدون حرف دستم رو دراز کردم سمتش مشکوک به ماشینم و تیپم نگاهی کرد و بلاخره با تردید پول رو از دستم گرفت برقی که چشم هاش زد به جای اینکه خوشحالم کنه بیشتر ناراحتم کرد ، نشستم پشت فرمون و زیر سنگینی نگاه نمدار و ناباورش گاز دادم و رفتم شاید با اون پول فقط چند روزش رو می چرخوند اما حداقل من دلم خوش بود که تا فردا سراغ آشغال ها نمی رفت ... از من بدبخت ترم بود ! بودن رها حالم رو بهتر کرد ، حتی اجازه نمی داد یک لحظه سکوت مهمون ماشین بشه! _حالا چه خبر هست بهشت زهرا که داری میری اونجا کیانا ؟ _میرم سر خاک بابام ، دلم براش تنگ شده _اهان ، خدا بیامرزتش _مرسی _میگم سرما خوردی ؟ _چطور ؟ _صدات یکم گرفته _آره دیشب جلوی باد کولر خوابیدم حتما سرما خوردم _ها ها نوش جونت ، اول بریم سر خاک بابای تو یا نه بریم سر خاک مامان من ؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم : _این چه مدل حرف زدنه ؟ _وا ! خوب پس چجوری بگم ؟ _هیچی ، گل بخریم ؟ _گلابم ببریم !
از یه پسر بچه ی هفت هشت ساله دو تا دسته گل رز گرفتیم و دو تا شیشه گلاب ... اول رفتیم سر خاک بابا
همین که چشمم افتاد به عکس روی سنگش گریم گرفت ، دلم برای بودنش تنگ شده بود زیر لب باهاش حرف می زدم _بابا جون دیدی چجوری یهو زندگیمون زیر و رو شد ؟ فهمیدی مامان چقدر خوشحاله ؟ بعد از رفتن تو کم می خندید همیشه غم داشت اما حالا پیش باباشه هنوزم دلش برای تو می تپه ولی حالا یه بابا هم داره ، اما من چی ؟ هیچکس مثل تو نمیشه برام ... میدونی چقدر دوست دارم فقط باشی و برام پدری کنی ؟ میدونی چقدر جات خالیه ؟ میدونی وجودم بدون تو همیشه یه چیزی کم داره؟ میدونی زندگی منم داره پشت و رو میشه ؟ می دونی دارم داغون میشم؟ دست رها که خورد به شونم اشک هام رو پاک کردم و برگشتم سمتش _سر باباتو درد آوردی ، هی داره ندا میاد بهش بگو میدونم میدونم ! چشم غره ای که بهش رفتم خیلی کارساز نبود _هان ؟ خوب راست میگم دیگه ... این قبر بغلیم صداش در اومد ... بیا این گلاب رو بریز تا بریم مامانم شاکی میشه ها خندید منم خندیدم ، جفتمون غم داشتیم ! سنگ رو با گلاب شستم و گل ها رو گذاشتم روش ، خداحافظی کردم و دنبال رها راه افتادم مثل این بچه ها رفتار می کرد ، با اینکه از من درشت تر بود اما فرزتر عمل می کرد ، از روی همه چیز می پرید کلا جهشی راه می رفت ! وقتی تاریخ تولد و وفات مامانشو خوندم آهم بلند شد ... خیلی جوان بوده ! اون مثل من یواشکی درد دل نکرد ، همونجوری که در گلاب رو باز می کرد گفت: _سلام مامان چطوری ؟ خوش میگذره ؟ این کیاناست فامیل جدیده حوصله ندارم توضیح بدم جد و آبادش کیه ..دیگه خودت کشف کن دختر خوبیه ، امروز بانی خیر شد منو آورد پیش تو ... از تو چه پنهون یکمم مشکوک میزنه گمونم بلایی سرش اومده نمی خواهد رو کنه ولی منو که میشناسی از زیر زبونش میکشم خبرا رو ... گلایه نکن بابا چرا نیومده ! به من چه ؟ جدیدا اونم مشکوک شده ، همش بیخودی می خنده مهربون شده تیپ میزنه مدام هم میگه عمه ثریا ... نمیدونم عاشق عمه شده یا چی !؟ یه جوری با مامانش حرف می زد انگار واقعا رو به روش نشسته بود و داشت نگاهش می کرد ! از حرف های آخرش خیلی خوشم نیومد ... یاد برخورد باباش تو ویلا افتادم ، اینم یه غصه دیگه بود _کیانا _جانم ؟ _عجله که نداری ؟ _نه _پس یکم اینجا بشینیمو بعد بریم _باشه داشت گل ها رو پر پر می کرد ، نتونستم فضولیم رو خفه کنم _رها مامانت خیلی جوان بوده نه ؟ _آره سنی نداشته _چرا انقدر زود فوت شده ؟ تصادف کرده ؟ _نه ! _پس چی ؟ شونه هاش رو انداخت بالا و با چشم کلاغی رو که روی درخت های بلند اونجا می چرخید دنبال کرد
_خودکشی کرده !
_چی ؟ چرا ؟ _قضیه اش مفصله _اگه ناراحتت نمی کنه برام بگو _والا تا جایی که من می دونم بابام قبل از ازدواج عاشق کسی بوده که بهش جواب رد میده و با کسی که دوستش داشته ازدواج میکنه ، خانواده ی بابا هم وقتی می بینند پسرشون افسرده شده دست دختر یکی از دوستای صمیمیشون رو میذارند توی دستش و راهیشون میکنند خونه ی بخت غافل از اینکه بین اونها هیچ حسی به اسم دوست داشتن نبوده ، بابا خیلی سعی می کرده تا با زنش مدارا کنه و زندگی رو که دوست داره بسازه اما گویا مامان فقط به عشق یه زندگی خیلی مرفه اونم توی کشورهای خارجی به این وصلت تن داده بوده وقتی بابام می بینه که همسرش به هیچ عنوان راضی نیست از خواسته هاش دست بکشه مجبور میشه تا جمع کنه و بره برای ادامه ی زندگی لندن ... اونجا اخلاق های بد مامان بدتر میشه جوری که حواسش به همه چیز بوده الا بچه و خونه و شوهرش ... من یکساله بودم که پدرم یه بار توی خیابون مامان رو با یه مرد خارجی می بینه و بعدم تعقیبش میکنه خلاصه می فهمه که دور از چشمش ، زنی که مادر بچه اش بوده بهش خیانت کرده و عاشق یه پسر کم سن و سال تر از خودش شده بابا بخاطر ترس از آبروش تهدیدش میکنه که اگر یکبار دیگه حتی اسمی از اون پسر بیاره ، هر چی دیده از چشم خودش دیده اما احساس پوچی که مامان بهش رسیده بوده عقلش رو زایل می کنه انقدر که پا میگذاره روی زندگی مشترکش و من ، و اون پسر خارجیه رو انتخاب میکنه بابا که می بینه دیگه کاری از دستش بر نمیاد به امید اینکه دل مامان به خاطر بچه اش به درد بیاد ، بر میگرده ایران اما هنوز یک هفته نگذشته بوده که خبر میدن پسره با گول زدن مامان بخشی از ثروتش رو به دست میاره رهاش میکنه و میره ، اعتراف به این که عشقی نبوده انقدر مامان رو خورد میکنه و پشیمون که جرات نمیکنه برگرده پیش بابا و خودش رو میکشه ! شاید اگه موقعی که می خواست اونهمه قرص رو بخوره به آینده ی من فکر می کرد حالا انقدر بدبخت نبودم ، بیشتر عمرم رو خونه ی همین عمه ثریا گذروندم پیش سامان و فرنوش ... انقدر دوستشون داشتم و دارم که همیشه حس می کنم خانواده ی دومم هستند ،تا چند سال پیش به سامان می گفتم داداش سامی ! اینم سرنوشت ماست دیگه چه میشه کرد ... حرف های رها تموم شده بود ، اما بهت من ناتموم بود ! باورم نمی شد که یه زن اینجوری به خاطر توهمات شیطانی پشت پا بزنه به خوشبختی که تو چنگش بوده و به جایی برسه که زندگی چند نفر رو نابود بکنه حتی خودش ! تازه می فهمیدم رها چه داغ بزرگی توی سینه داره و دم نمیزنه ، نمی دونستم منظورش از عشق اول باباش همون مامان من بود یا نه ؟ _به چی فکر می کنی ؟ _خدا مامانت رو رحمت کنه ، داشتم فکر می کردم چرا اسم تو رو گذاشت رها ! _بابام گذاشته نه اون _چطور ؟ _مامانم از به دنیا اومدن من راضی نبوده همون اولش که تو بیمارستان منو میبینه میگه هیچ مادری در حقم نمی کنه و رهام میکنه ، بابا نادرم اسمم رو میذاره رها ... از همون اولشم ول بودم می بینی تو رو خدا ؟ خندیدم ، حتی تو اوج غم هم بامزه حرف میزد _میشه از این به بعد من بهت بگم ول ؟ _خسته نباشید ! واقعا من خوشحالم که دوست به این فرهیختگی پیدا کردم _منم همینطور _پاشو بریم مردم از گرما تو اصلا نمی فهمی آب و هوا در چه حالیه ها _آخه الان خودم تب دارم قاطی کردم _کاملا مشخصه
حسنی که رفتنمون به بهشت زهرا داشت این بود که هردوتامون یکم سبک شدیم ، رها می گفت خیلی وقت بوده که نیومده دیدار مادرش .
_ یه فست فود خیلی خوب سراغ دارم که پاتوق دوستانمونه بریم اونجا _من سیرم سوپ خوردم _وا ! مگه سوپ های آبکی گوهر هم غذا محسوب میشه ؟ _اتفاقا خیلیم خوشمزه بود _خوب حالا تو سیری چیزی نخور ، من گشنمه برو ولیعصر نمی تونستم به حرفاش گوش نکنم ! خودمم بدم نمی اومد یکم بیشتر از فضای خفه کننده ی خونه دور باشم و حواسم رو پرت کنم سفارش پیتزا داده بودیم و نشسته بودیم داشتم به دخترای هم سن و سال خودم نگاه می کردم که چند نفری دور میز ها نشسته بودند و میگفتند و می خندیدند گرچه منم تا دیروز دست کمی از اینها نداشتم ولی حالا حس می کردم از تو پوچم ! _چته کیانا امروز خیلی دمغی ؟ _هیچی گفتم که سرما خوردم _تابلواه که دیشب گریه کردی چشمات پف داره _دلم برای بابام تنگ شده ... دستش رو آورد بالا و با اخم گفت : _خیله خوب نمی خوای بگی نگو ولی دیگه منو خر فرض نکن تو رو خدا _این چه طرز حرف زدنه ؟ _راست میگم دیگه ، من خودم یه پا روان شناسم اونوقت میخوای بگی نمی فهمم همین الان که رو به روی من نشستی چشمت مدام پی لبخند این و اونه ؟ نفس عمیقی کشیدم و تکیه دادم به صندلی فلزی ، حالم زیاد خوش نبود ... نمی دونستم بهش بگم یا نه ! _نکنه رامتین هنوز گیر داده بهت ؟ _نه بابا ! اون انقدر مغرور بود که با همون یه باری که جواب رد شنید پا پس کشید _آره کلا شخصیت عجیب و پیچیده ای داره ، به به پیتزامونم رسید بفرمایید اصلا اشتها نداشتم ، با بی میلی یکم سس قرمز ریختم روی سیب زمینی و یکی رو گذاشتم دهنم .. بر عکس من رها خیلی گرسنه بود _هوم ، چه خوشمزست .. من اصلا هفته ای 5 روز با بچه ها افتادم اینجا _جای خوبیه _محشره ، راستی میگم از سامان چه خبر ؟ همون یه ذره سیب زمینی هم موند تو گلوم ! شونه ای بالا انداختم و بی تفاوت گفتم: _خبری ندارم _وا ! یعنی هنوز برنگشته ؟ _نه _کجا هست حالا ؟ _اینم نمی دونم با دستمال کاغذی دور لبش رو پاک کرد _مشکوکه ، سابقه نداره اینهمه مدت از شرکت و خونه زندگیش بی خبر باشه ، دیگه انقدرام بی مسئولیت نیست _فعلا که همین کار رو کرده _من میشناسمش وقتی میگم ازش بعیده یعنی هست _حالا من چیکار کنم ؟ اصلا به من چه ؟ _هیچی خودم آمارشو در میارم ولی عمرا بهت چیزی بگم _بهتر از سامان هر چی دور تر باشم راحتترم _جون خودت ! با تعجب نگاهش کردم _خوبی رها ؟
_من آره ولی تو خیلی بدی فکر کنم دلت داره بهونه میگیره
_بهونه ی چی ؟ _سامان ! سرم رو تکون دادم و خندیدم _مزخرفات تو تمومی نداره _انکار کن _چی رو ؟ _می بینی کلا حالت بهم ریخته ، من همون روز اول که تو ویلا دیدمت فهمیدم که به سامان چشم داری داشت عصبیم می کرد ، حس می کردم یه چیزی مثل نبض داشت روی پیشونیم می زد _یادت باشه من با سامان هیچ وقت آبم توی جوب نمیره پس بیخودی حرف در نیار برام _اتفاقا نصف دوستی های پایدار و عشق های آتشین از همین کل کل ها شروع میشه عزیزم _برو بابا دلت خوشه صندلی رو کشیدم عقب ، نیمخیز شدم تا بلند بشم که رها محکم دستم رو گرفت ، خیره شدیم بهم _تو سامان رو دوست داری نگو نه ! نمی دونم چی فهمیدی که اینجوری ریختت بهم ، شایدم از دوریش داری بی قراری میکنی ولی اینو خوب می دونم که سامان بخاطر تو گذاشته رفته دوباره نشستم روی صندلی ... _رها ، سامان و من مثل کارد و پنیر میمونیم اینو بفهم ! تنها چیزی که هیچ وقت بینمون به وجود نمیاد همین عشق و عاشقیه پس دیگه ادامه نداه ، غذاتو بخور تا بریم _باشه تو راست میگی ... غذامون رو بخوریم یه تیکه از پیتزا رو برداشت و دیگه چیزی نگفت ، با دست سینی پلاستیکی که جلوم بود رو هول دادم و سرم رو گذاشتم روی میز بر عکس پیشونی داغ من ، شیشه ی میز خیلی خنک بود ... هنوز نتونسته بودم حسم به سامان رو برای خودم تفسیر کنم اونوقت رها از راه نرسیده داشت از چیزی حرف میزد که برام باور کردنی نبود ! دیگه خودمو که نمی تونستم گول بزنم ، من می دونستم حتی اگر عاشقش هم باشم بی فایده است چون دل سامان بنده کیمیا بود خواهرم ! حتی به قیمت له شدن خودم و احساسم نمی خواستم پا روی دل خواهرم بذارم .... _حیف پول ! میخوای بریزیم تو مشما ببریم خونه ؟ حوصله ی خندیدن نداشتم _پاشو بریم تا هلاک نشدی اینجا ، خوب خواهر من وقتی می بینی سرما خوردی تب داری نیا بیرون بلند شدم و اومدیم بیرون _میگم حالا میتونی رانندگی کنی ؟ نزنی ما رو بکشی _نه خوبم نترس _خدا رو شکر رسوندمش دم در خونشون ، تا اون موقع دیگه چیزی نگفت انگار فهمیده بود نباید زیاد سر به سرم بذاره _مرسی کیانا جونم خیلی خوش گذشت روز خوبی بود ، مخصوصا که منو بردی کلی با مامانم حرف زدم _خواهش میکنم عزیزم پیاده شد و در رو بست اما سرش رو از پنجره آورد تو _من فردا می خواهم برم آمارگیری تو پایه ای ؟ _یعنی چی ؟ _می خواهم برم ببینم سامان کجاست _چجوری می خوای بفهمی ؟ _تو بیا کاری نداشته باش من بلدم چیکار کنم سرم رو تکون دادم فقط _ببین سر ساعتی که بهت اس میزنم اینجا باش دیر نکنیا من بعد از ظهر کار دارم .. اوکی؟ _اوکی ! _سلام برسون فعلا خداحافظ _خداحافظ بوقی زدم و رفتم ...
.....
هر چی مامان اصرار کرد برم دکتر قبول نکردم ، با اینکه می دونستم این گلو درد و سرفه های ریز ریز کار دستم میده اما بازم ترجیح دادم خود درمانی کنم ! گوهرم که از فرصت استفاده کرده بود و هر چی جوشونده ی بد مزه بود می ریخت تو حلق من بیچاره ، تبم کمتر شده بود حال عمومی خوب بود ولی نفس کم می آوردم چون گلو درد داشتم صبح طبق قرارم با رها سر ساعت رسیدم دم خونشون ... _بریم شرکت -اونجا چرا ؟ _چون بعد از خونه بیشترین جایی بوده که سامان می رفته _ولی آخه ... _برو دیگه بدون حرف روشن کردم و راه افتادم ، انگار از آخرین باری که اومده بودم شرکت یه عمر گذشته بود ، دلم تنگ شده بود ! جلوی در آسانسور مکث کردم می ترسیدم برم تو حس نفس تنگی داشتم _چرا معطلی بیا تو دیگه _من با پله میام -مگه دیوونه ای ! اونم با این حالت _خوبم با پله راحت ترم دستم رو کشید و بردم تو سریع هم دکمه رو زد تا نتونم کاری کنم ... با استرس چشمم به چراغ طبقه ها بود ... وقتی بلاخره وایستاد نفس راحتی کشیدم و اومدم بیرون درسته مدت کمی توی شرکت بودم اما همه اونجا می شناختنم ، بعد از سلام و علیک رها از منشی که اسم کوچیکش نگار بود پرسید _نگار جون مانی نیست ؟ _نه عزیزم هنوز نیومده جدیدا این دو تا یکم دیرتر میان _میان ؟! _بله ، اون کارت رو میدی فدات شم دستت رو گذاشتی روش _ببخشید ، بفرمایید _مرسی گلم _خوب می گفتید _هیچی دیگه میگم تا 1 ساعت دیگه میان نگاه گنگ من و رها از چشم منشی دور موند _مگه سامانم میاد ؟ _وا ! رها جون اقای افراشته مدیر اینجاست یعنی نباید بیاد ؟ _خوب چرا ولی ... آخه فکر می کردم رفته مسافرت _آره رفته بود البته فقط 3 روز ...
انگار یه سطل آب سرد ریختن روم ، یعنی چی ؟! یعنی سامان هر روز می اومده شرکت ؟ مگه میشه !

_آهان ... خیله خوب پس لطفا بهشون نگو ما اومده بودیم اینجا ، می خواهم غافلگیرشون کنم _باشه حتما عزیزم خیالت راحت _مرسی ، خسته هم نباشید با اجازه _بسلامت ، به خانواده سلام برسون _چشم روزتون بخیر خداحافظی کردیم ، دیگه بدون اینکه حواسم باشه خودم اول رفتم توی آسانسور برعکس موقعی که می اومدیم انقدر گیج شده بودیم که هیچ کدوممون حرفی نزدیم تا وقتی نشستیم توی ماشین _دیدی کیانا ؟ آقا تهران بوده نه مسافرت ! من که گفتم می شناسمش _مگه میشه !؟ پس کجا می رفته این مدت ؟ چرا خونه نمی اومده ؟ _نمیدونم والا منم مثل تو ... اما تا منو داری غم نداشته باش ! به جواب این سوالا هم می رسیم _حالا چیکار باید بکنیم ؟ _باید منتظر باشیم تا بیاد ، فقط ماشین رو یه جایی پارک کن که تو دید نباشه 1 ساعت منتظر شدیم تا بلاخره ماشین مانی اون طرف خیابون ایستاد ، در که باز شد و سامان اومد بیرون انگار تبم بالاتر رفت با اینکه فاصله زیاد بود اما فهمیدم که یکم لاغرتر شده ، اخم کرده بود و بر خلاف همیشه یه تیپ کاملا معمولی و ساده زده بود ! نمی تونستم ازش چشم بردارم ، انگار حتی راه رفتنشم برام تازگی داشت ! انقدر که زوم سامان بودم یه لحظه هم مانی رو ندیدم _همه چیز عجیبه حتی ریخت و قیافه ی سامی خان ! _آره ! منتظر بمونیم تا کارش تموم بشه ؟ _مگه خلیم تا بعدازظهر کشیک بکشیم ؟ حالا دیگه می دونم کجا میره _کجا ؟ _بریم خونه ی ما _چرا ؟ _دقت کردی کلا شبیه علامت سوالی ؟ بعد میگی تغییر نکردی ! راست می گفت هنوز گیج بودم اصلا نمی تونستم اتفاقات این چند وقته رو کنار هم بچینم ، یه چیز بزرگ هنوزم مبهم بود برام ! به پیشنهاد رها نهار رو خونشون خوردیم البته هیچکس به جز خودمون اونجا نبود ... زنگ زدیم برامون غذا آوردند سر ساعتی که سامان معمولا از شرکت می زد بیرون ما هم رفتیم برای تعقیب ... مانی نبود اما سامان پشت ماشینش نشست و حرکت کرد ، حداقل 2 ساعت دنبالش بودیم چند جا کار داشت که چیزی دستگیرمون نشد تا اینکه بلاخره نزدیک غروب رفت سمت جایی که آشنا بود _رها داره میره خونه ی شما ؟ _هه ! نه بابا _چرا ببین دقیقا همین خیابون اصلیه که خونتون توشه _بله ، ولی اینجا خونه مجردیه آقاست ! _چی ؟! _سامان یه خونه مجردی داره که فقط دو تا کوچه اون طرف تر از خونه ی ماست داره میره اونجا ، یعنی همه ی این مدت ببخشیدا اسکول کرده بوده همه رو .. به هوای سفر همینجا تو تهران مونده و فقط خونه نیومده وگرنه به همه ی کار و زندگیشم می رسیده _آخه چه دلیلی داشته !؟ _اینم می فهمیم ، گاماس گاماس _تو همین مجتمع هست ؟
_اره طبقه هشتم واحد 3 ، می خوای فردا بیایم خونه اش فضولی ؟ من کلیدشو دارم یعنی بابام داره گاهی وقت ها که سامان یه مدت زیاد این طرفا پیداش نمیشه بابا میاد یه سری میزنه_ ولی ما تو خونه اش چی می تونیم پیدا کنیم ؟ _بلاخره یه سرنخی یه کوفتی پیدا میشه دیگه ، اگه تو می ترسی ... -من از چیزی نمیترسم رها ! _پس فردا که از خونه زد بیرون ما میایم فضولی اوکی ؟ همینجوریم عاشق هیجان بودم چه برسه به اینکه پای فضولی اونم تو این بحث مهم در میون باشه واقعا اگه تو این شرایط رها با این پیشنهادات معرکه اش پیشم نبود چیکار می کردم ! البته شاید اگر می دونستم بعضی وقت ها فضولی چه بلاهایی میتونه سر آدم بیاره هیچ وقت پیشنهاد رها رو قبول نمی کردم ! ..... نیم ساعتی میشد که سامان با مانی رفته بود ، من و رها توی ماشین جلوی در نشسته بودیم _بیا کیانا این کلید فقط حواست باشه زیاد تابلو فضولی نکنیا _یعنی چی ؟ مگه تو نمیای بالا ؟ _نه من با دوستم سپیده قرار دارم باید جزوه ی ادبیاتش رو بگیرم میرم و بر میگردم _من تنهایی چیکار می تونم بکنم ؟ اصلا چرا از اول نگفتی که خودت نیستی _چه فرقی داره ؟ بیا برو هیچ اتفاقی نمی افته عزیزم ... من ماشینت رو با اجازت البته ، می برم کارم که تموم شد میام دنبالت _یعنی دقیقا کی ؟ _خیلی طول نمیکشه _اما اگر کسی سر برسه من ... _هیشکی نمیاد بخدا ، د برو دیگه ! با تردید کلید رو گرفتم و سوییچ رو بهش دادم ، مطمئن نبودم از اینکه کار درستی می کردم یا نه اما خوب به ریسکش می ارزید شاید به ابهامات ذهنیم می تونستم یه پاسخی بدم ! قبل از اینکه پشیمون بشم رفتم توی ساختمون ، یکم تند راه رفته بودم سرفه ام گرفت ... تازه داشتم می فهمیدم چه غلطی کردم نرفتم دکتر دیشب تا صبح خس خس می کردم و نمی تونستم بخوابم ... خوشحال شدم وقتی یه دختره رفت توی آسانسور سریع منم رفتم تو از تنهایی بهتر بود اونم وقتی که همینجوری استرس داشتم ! طبقه ی 8 جلوی واحد 3 ایستادم ، خبری نبود ... همه ی درهای دیگه بسته بود دستم می لرزید وقتی کلید رو انداختم توی قفل و بازش کردم
همین که پام رو گذاشتم تو یه حس خوبی بهم دست داد ، انگار فضای خونه پر بود از عطر سامان ! بویی که این چند وقته از ذهنم رفته بود اما حالا خاطره انگیز شده بود !
یه خونه نه چندان کوچک و البته خیلی شیک که کاملا معلوم بود چند وقتی هست یه پسر تنها رو ساپورت کرده چون هر طرف که نگاه می کردی یه چیزی افتاده بود یا روی مبل یا روی میز و زمین . رفتم کنار پنجره عجب ویویی داشت ! انگاری تهران زیر پات بود .... چقدر آدم های پولدار راحت زندگی می کنند چشمم افتاد به دستگاه پخشی که چراغش روشن بود ، رفتم و کنترلش رو برداشتم آخرین آهنگ رو پلی کردم تا ببینم سامان چی گوش میده گلدون بزرگی که اون کنار بود خشک شده بود خاکش مثل کویر ترک ترک خورده بود دلم سوخت .... صدای آهنگ بلند شد رفتم تو آشپزخونه ، این دیگه چه وضعیه ، تنبل حتی یه فنجونم نشسته بود ! یکی دو تا کابینت رو باز کردم تا یه لیوان تمییز گیر بیارم اما نبود ... بیـــا دوری کنیم از هـــــم بیـــا تنها بشیم کـــم کـــــم زیاد از صدای زن ها خوشم نمی اومد ولی این یکی بد نبود ، بلاخره تو یه قابلمه ی تفلن کوچک که از همه چیز دم دست تر بود یکم آب کردم و برگشتم توی سالن بیــــا با من تو بدتـــــر شو بیــــا از من تـــــو رد شو رد شــــــو تا برسم به گلدون همه جا رو خوب زیر نظر گرفتم ، چند دست لباس که گویا تازه از خشکشویی گرفته بود روی دستگیره در یکی از اتاق ها آویزون بود ببین گاهی یه وقت هایی دلم سـَـر میره از احساس نه میخوابم نه بیدارم از این چشمای من پیداست یاد حال و روز خودم تو این چند شب و بی خوابی هام افتادم ! تنم محتاج گرماته زیادی دل به تو بستم هیچ دردی در این حد نیست من از این زندگی خستم داشت گریم می گرفت ! آخه اینم آهنگ بود ... دولا شدم و آب رو ریختم پای گلدون _اینجا چه خبره !؟ از ترس جیغی کشیدم و برگشتم ، قابلمه از دستم افتاد و پرت شد روی زمین ، هنوز توش آب داشت ...داشت می ریخت روی فرش فانتزی که اونجا بود چشمم رو از زمین آروم آوردم بالا ، باورم نمی شد ... سامان بود ! چند وقت بود ندیده بودمش !؟ حسابش از دستم در رفته بود ، چقدر دلم براش تنگ شده بود ، بدون حرف خیره شدیم بهم دلم تنگ میشه بیش از حــــد دلم تنگ میشه بیش از حــــد ته ریش داشت ، موهای درهمش بلندتر از قبل شده بود ، زیر چشمش گود رفته بود ... نگاه من روی صورتش می چرخید اما اون مستقیم به چشمام زل زده بود .... دلم تنگ میشه بیش از حـــد دلم تنگ میشه بیش از حـــد
سرفه ام گرفت ، لعنتی از بس بوی عطرش تند بود و فاصله اش کم ...


مطالب مشابه :


رمان کارد و پنیر((3))

رمــــان ♥ - رمان کارد و پنیر((3)) - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




رمان کارد و پنیر 5

رمان کارد و پنیر 5 رمان خاله بازی عاشقانه نمی شد ، واقعا یاد رمان هایی که خونده




رمان کارد و پنیر قسمت آخر 9

رمان کارد و پنیر قسمت اول مثل کارد و پنیر بودیم حالا اینجوری و انقدر عاشقانه رقم




رمان کارد و پنیر 3

رمان کارد و پنیر رمان خاله بازی عاشقانه {کامل} رمان گره خورده {کامل} رمان ز مثل زندگی{کامل}




رمان کارد و پنیر (قسمت آخر)

رمان کارد و پنیر از روز اول مثل کارد و پنیر بودیم حالا اینجوری و انقدر عاشقانه رقم




رُمـــان کــــآرد و پَنیـــر

رُمـــان کــــآرد و پَنیـــر رُمان کارد و پنیر رمان خاله بازی عاشقانه




رمان کارد و پنیر 15

رمان کارد و پنیر 15 - انواع رمان های طنز عشقولانه کل کلی و دانلود رمان عاشقانه




رمان کارد و پنیر 8

رمان کارد و پنیر 8 بنده خدا کلی از میعاد های عاشقانه اش رو بخاطر ما کنسل کرده بود حتما




رُمـــان کــــآرد و پَنیـــر

رُمـــان کــــآرد و پَنیـــر رُمـــان کــــآرد و حالا اینجوری و انقدر عاشقانه




برچسب :