رمان قتل سپندیار 8
-لی لی بیا بریم اهواز
ابروهامو بالا دادم :
- چرا اونوقت؟ چیه...؟ سهراب بختیاری میترسی؟ میترسی صدای کووس رسواییت تا ابوالعباس بره؟
خب حق هم داری... هرکس منو با این لباس های کهنه و نخ نما ببینه آبرویی برای نوهء خان بختیاری نمیمونه. ...
سرم رو بهش نزدیک کردم واروم زمزمه کردم ...
-ولی بذار آبروت بره... برام مهم نیست... همونطورکه من برای تو مهم نیستم
سهراب از خجالت ...شاید هم از عصبانیت لبشو گاز گرفت...صورتش مثل لبو سرخ شده بود ...
سرمو گرفتم بالا... توی دلم عروسی بود... افرین لی لی زبونت خوب عمل کرد ....
نیش زد .... زهر ریخت..... کتک زد..... له کرد ..... نابود کرد....... حقته سهراب خان حقته .... بکش ..حالا دیگه نوبت به منه ...
بی توجه به حالت سهراب وارد پاساژ شدم . ...وای خدایا خیلی وقته خرید نکردم منی که حداقل ماهی یه بار برای خودم خرید میکردم ماه هاست که حتی یه جوراب هم نخریدم...
بوی عطر سهراب به مشامم خورد... پشت سرم اروم راه می امد وحرفی نمیزد..مثل اینکه زهر خودم رو ریختم ..
توی ویترین یه مغازه یه مانتومشکی نظرمو جلب کرد....بدون توجه به سهراب رفتم توی مغازه
-سلام اقا
-سلام
-اون مانتومشکی که توی ویترین هست رومیخوام
فروشنده با یه نگاه براندازم کرد شاید بخاطر لباس های کهنه ام بود شاید هم میخواست سایزمو بدونه...هرچی که بود ازنگاهش خوشم نیومد ..
-ولی این مانتو یکم قیمتش بالاست ...فکر نکنم شما از عهدهءپرداختش بربیاید ...
اخمهام رفت توی هم ...دستام مشت شد و اشک توی چشمام نشست .... خب حق داره با این مانتو کهنه شبیه گدا ها شدم فکر میکنه نمیتونم بخرم
صدای سهراب رو از پشت سرم میشنوم
-قیمتش هرچقدر باشه مهم نیست... بیاریدش
مرد فروشنده دیگه حرفی نزد ولباس رو روی پیشخون گذاشت
رومو بر میگردونم که برم سمت اتاق پرو که صورتم به سینه سهراب میخوره
سرش رو میاره پائین و آروم در گوشم نجوا میکنه .. .
-امروز خیلی خودسر شدی لی لی... از اخلاق خوب من سواستفاده نکن
اشکی که توچشمم جمع شده اروم راهشو باز میکنه و روی گونه ام سر میخوره..
با دیدن اشکام فکش منقبض میشه ...وندامت توی چشماش جا بازمیکنه ....
-هیش گریه نکن.... برو مانتو روبپوش میخوام ببینم توی تنت چطوره...
شیرینی خرید بهم زهر میشه ...خدایا این چه سرنوشتیه ...؟اینه اون قسمتی که برام در نظر گرفتی ؟...پس من نمیخوامش ..نه این عشق رو میخوام... نه این محبت های نصفه نیمه رو که سالی به دوازده ماه یه بار اتفاق مییوفته ...
مانتو رو تنم کردم وسعی کردم فقط توی حال زندگی کنم ...تو لحظه هایی که ممکنه برن ودیگه هم تکرارنشن ...
خودمو توی اینه نگاه میکنم ویه لبخند روی لبم میشینه ...
وای چه شیکه ...مانتو اندامی قشنگیه ...یقه ش انگلیسیه ودور یقه و استینش یه پارچه کرم قهوه ای با طرح پلنگی کار شده یه کمر بند هم داره.
کمربند چرمی قهوه ای رنگی که از جلو بسته میشه کمرمو باریک تر نشون میده توی دلم برای خودم کلی ذوق میکنم ...چقدر خوشگل شدی لی لی فر ...بترکه چشم حسودات ...
یه چشمک برای خودم میزنم ودر اتاق پرو روبار میکنم ...سهراب نگام میکنه وچشماش برق میزنه..با همون نیش باز میگم
-خوبه؟
لباش به خند باز میشه ویه نگاه خریدارانه بهم میندازه
- یه چرخ بزن ببینم
دور خودم یه چرخ میزنم و نگاش میکنم
-خیلی بهت میاد نظر خودت چیه؟
-خوبه
-مبارکت باشه .... لی لی بذار مانتو تنت باشه دیگه اون مانتورونپوش
سرمو به علامت تایید حرفش تکون میدم . سهراب رفت سمت فروشنده منم مانتو گل افتو رو توی دست میگیرم و پشت سرش را می افتم. بدون چونه پولش روحساب کرد :
-آقا شلوار هم دارید؟
-نه آقا مغازه روبرویی داره
سهراب دستمو گرفت :
-بیا بریم برای خانمم شلوار بگیرم
ابروهای فروشنده بالا پریدونگاهش رنگ تعجب گرفت ...
بیچاره فکرش رو هم نمیکرد من با اون تیپ افتضاح زن این پسر خوشتیپ که بوی عطرش از سه فرسخی میاد باشم.
اوه راستی یادم باشه به سهراب بگم عطر میخوام .دوباره قلبم میگیره ...واهی میکشم ...
دلم برای عطرای خودم تنگ شده قرار بود با پادنا بریم عطرورساچه بخریم اما نشد ...مثل خیلی از کارهایی که قرار بود انجام بدم و نشد ..
.این خون بس شدن لعنتی منو از همه چی دورکرد ...از همه تفریحاتم ...از همه ارزوهام... از درس و دانشگاه..حتی از آرزوی مهندس شدن .
-لی لی حواست کجاست دختر؟
گنگ نگاش میکنم
-چیزی گفتی؟
خندید و دندونهای سفیدشو به نمایش گذاشت :
-یعنی من یه ساعته دارم حرف میزنم تو متوجه نشدی؟
-نه
-واقعا لی لی؟
-خب آره
با نگاه شیطون نگام کرد :
-یعنی من باید همشو از اول بگم؟
شونه هامو بالا انداختم .... وبرای حرص دادنش گفتم ..
-نمی دونم میل خودته
خندشو جمع شد و...دندوناش پشت لبهاش قایم شدن صدای ارومشو میشنوم
- هی لی لی بس کن... یه روز هم که دا و کار خونه اعصابتو خورد نمیکنه ...خودت داری خودتو داغون میکنی..؟
با کنایه میگم ...
-مطمئنی فقط کارهای خونه و دا منو اذیت میکنن؟ کس دیگه اذیتم نمیکنه؟ کس دیگه ای با حرفاش منو زجر نمیده؟
نگام کرد... یه نگاه از اونایی که نمیتونی معنیش کنی .....
یه نگاه پر از ندامت ..... پر از ناراحتی ........ پر از شرمندگی ... اوف لی لی بچه رو دق دادی بسه دیگه ...جلوی زبونتو بگیر
-بسه لی لی... تورو به هرچه که میپرستی بسه... بیا بریم که اگه اینجا وایستیم.... همش باید اره بدیم تیشه بگیریم
بسه لی لی... تورو به هرچه که میپرستی بسه... بیا بریم که اگه اینجا وایستیم.... همش باید اره بدیم تیشه بگیریم
دستشو پشت کمرم گذاشت و منو توی مغازهء جین فروشی هل داد ....فروشنده نگاهی به هردمون کرد واز روی صندلی پاشد
-وای خدا چه بدشانسی... اَه لعنتی.... این اینجا چه میخواد ؟.... مگه نرفته بود سربازی ...؟چه زود سربازیش تمام شد.
دوباره بهش نگاه میکنم ...نه خودشه ..فروشنده دوسته شاهینه
-سلام خوش آمدید
من که از خجالت سرمو انداختم پایین ...سهراب جوابشو داد
-سلام....یه شلواربرای خانمم میخوام
نگاه مجید رو روی خودم حس میکنم... فکر کنم شناخته شاید هم شک داره
-لی لی ..لی لی خانم خودتی؟
سهراب دستمو که توی دستش بود فشار داد ....آخ وحشی ..... چته... چرا رم کردی دیوونه ....؟دستم شکست
نمیدونستم از درد ناله کنم یا جواب مجید رو بدم
-سلام آقا مجید
یه لبخند آشنا رو لبش امد
-خوبی آبجی ؟
لبخندم پررنگ تر شد ...یاد قدیمها برام خیلی شیرین بود .. همون وقتهایی که طبق یه قراره نا نوشته شاهین و دوستاش خواهرهای همو آبجی صدا میزدن
بدون توجه به فشار دست سهراب جوابش رو دادم ...
-مرسی شما خوبید؟ اسما خوبه؟
اسما نامزد مجید بود...یه دخترشیرین وبا نمک مثل خود مجید ... قرار بود بعد از سربازی برن سرخونه وزندگیشون
- الحمدلله اونم خوبه
باز سهراب دستو فشار داد... آی آرومتر روانی... اخه اگه دستم بشکنه کی دیگه صبح ها برات نون میپزه که کوفت کنی.؟
فکر کنم از احوال پرسی من و مجید عصبانیه .... خب بچم غیرتیه... دوست نداره زنش با مردای غریبه حرف بزنه.
فکرکنم باید مجید رو بهش معرفی کنم اگرچه نیازی نیست تا سهرابو معرفی کنم
قصه خون بس شدن من رو فقط شیخ حافظ شیرازی نمیدونه
-آقا سهراب ایشون آقا مجید دوست... دوست شاهینه .
میخواستم بگم دوست اسمشو نبره .... آخه اسم شاهین برای این خانواده منحوس شده و گفتن اسمش ممنوعه . انگارکه همه اعضای خانواده بختیاری به این اسم حساسیت دارن
سهراب جلو چشمای بهت زده من با مجید دست داد و احوالپرسی کرد
جل الخالق من گفتم الان این مغازه رو روی سر من و مجید خورد میکنه ...آخه سهراب هرچی که به شاهین ربط داشته باشه نابود میکنه ... همونطور که منونابود میکنه.
فکر کنم اینبار به جای سهراب بختیاری برادر سپندیار مقتول... توی جلد سهراب بختیاری.. مهندس فهمیده وتحصیل کردهءدانشگاه تهران رفته بود.
-آقای بختیاری برای خانومتون چه شلواری میخواید؟ جین یا پارچه ای؟
سهراب انگشتهاش رو روی پهلوم گذاشت وبازوش رو مثل یه پیچک رونده دور کمرم پیچید ...
- از هردوش بیارید لطفا.
آروم در گوشم گفت
-اخماتو باز کن ..اگه قرار باشه کسی اخم کنه این منم که آبروم رفته..و زنم با این لباسهای کهنه لاغر و رنگ پریده دستش توی دسته منه.
نمیدونم تو نگاهم چی دید که یه نگاه به مجید که پشتش به ما بود و از توی قفس ها شلوار در می آوردکرد و سریع دست دیگه ام رو بالا آوردوبوسید
دستم اتیش گرفت ...خدایا دارم خواب میبینم؟اینجا چه خبره ...؟
سهرابی که حتی جرات نداشتم اسم شاهین رو جلوش بیارم ... با مجید دست داد وتحویلش گرفت ..حالا هم دست منو بوسید
وای خدایا اگه خوابم حالا حالا ها بیدارم نکن... اصلا بذار برای همیشه خواب بمونم.اخه این خواب خیلی شیرینِ...شیرین ودل چسب ...
-فکر کنم این سایزتنتون باشه
نمیتونستم نگاهم رو ازنگاهش بگیرم ...اخر سر هم سهراب جلوی خودش رو گرفت وچشماش روازچشمهام جدا کرد ...
شلوارها رو گرفتم و رفتم اتاق پرو ....برخلاف پرومانتو حالا اروم تر بودم ..انگارکه محبت های سهراب کم کم داشت اثر میکرد ..درست مثل یه شراب قوی کم کم داشت مستم میکرد ...
دونه به دونه پوشیدم و باز مراسم پرو و تایید نهایی سهراب دربین نگاه های پرتب وتابش برگذار شد .
دوتا شلوار با تخفیف خوبی که مجید داد خریدیم و به دستور آقامون سهراب خان بختیاری ...شلوار جین رو پام کردم و شلوار رنگ و رو رفته رو انداختم توی پلاستیک کنار مانتوی گل افتو.
الان فقط نیاز به یه روسری و کفش و کیف داشتم تا تیپم بشه مثل همون لی لی فرمجرد بی غم وغصه ...
روبروی ویترین یه روسری فروشی ایستادم:
-سهراب اون روسری کرمی قشنگه؟
-آره خیلی قشنگه ...ولی اون روسری آبیِ قشنگه تره... نگاش کن
-آخه مانتوم مشکیه ...استیناشم کرم قهوه ایه.. رنگ آبی بهش نمیاد
-خب نیاد ...روسری آبیه رو میخریم... بعد هم میریم یه مانتو آبی برای خانمم میخریم تا باهم ست بشه ..
نگاش میکنم و میخندم... چقدر مهربونی بهت میاد مرد من ...چی میشه همیشه همینقدر مهربون باشی؟..
بینیمو میکشه وبا همون نگاه خالص میگه ...
-به چی میخندی؟
-شدی جریان اون بابایی که دکمه پیدا میکنه بعد میره براش کت میدوزه . آقا اول مانتو میخرن بعد براش روسری سِت میکنن
می خنده .......دستاش دوباره دور کمرم پیچیده میشه و منو به خودش فشار میده ......
-خب ما برعکسیم... اول روسری میخریم بعد مانتو سِت میکنیم . لی لی آبی بهت خیلی میاد ...هر وقت اون پیرهن آبی رو میپوشی خوشگل میشی
سرخ میشم وبه بازوش میکوبم
-من خوشگل هستم آقا
اون خصلت لی لی سر زبون دار که همیشه یه جواب تو استینش اماده داره سر بلند کرده ...دلم میخواد فراموش کنم که خون بسم ...دلم میخواد مثل قدیمها بدون دلهره بخندم وخرید کنم ...
-اون که صد البته... اخه عروس خون بس زشت برای چمه؟
-سهرااااااااااااااب
-ببخش خانمم شوخی کردم
چشماموبا خوشی میبندم... سهراب دستمو توی دستش روی دنده ماشین گذاشته و همراه اهنگ چاوشی همخونی میکنه
(دوست داشتن یا عشق دوست دارم با عشق
عشق من به دوست داشتن قابل تصور نیست
عشق چند قدم راهه از اتاق تا ایوون
عشق دستته وقتی میز شامو می چینه
مثل خواب بعدازظهر تلخه اما می چسبه
مثل چای بعد از خواب تلخه اما شیرینه)
دوست دارم همه اتفاقات چند ساعت پیش روتوی ذهنم ثبت کنم تا هروقت دلتنگ این سهراب مهربون شدم مثل یه فیلم که میشه بارها وبارها دیدش.. بازبینی کنم ولذت ببرم
اصلا باورم نمیشه این مرد دست و دلبازو مهربون همون سهرابی باشه که شالگردن رو توی صورتم پرت کرد ..؟
یه نفس عمیق میکشم... جسمم خیلی وقته که زن شده ... اما روحم امشب با نوازش سهراب زن شد...با نازکشیدن های سهراب کامل شد ....
من برای اولین بار امشب ناز کردم و سهراب مثل یه مرد پرنیاز نازمو خریدار شد...
امشب قلبم... احساسم... رشد کرد .....بالغ شد.... زن شد.
مزه خرید رو با مرد زندگیم چشیدم ... مزه شام دونفره عاشقونه رو چشیدم....عشق ِتوام با لذت رو چشیدم ..
سهراب تمام لحظات امشب رو سنگ تمام گذاشت برای منی که تشنه محبت بودم.............
بعد از خرید دوتا روسری باز رفتیم سراغ مانتو تا برای روسری آبیِ انتخابی سهراب ...یه مانتو بخریم.
با سلیقه سهراب کیف و کفش هم خریدم .چند دست لباس هم برای خونه خریدم.
به دستم نگاه میکنم وروی حلقه ام رو لمس میکنم ...هنوز هم باورم نیمشه ......این حلقه سفید که دورتادورش طرح ورساچه و روش سه تا نگین داره توی دستام جا خوش کرده باشه.
مرد زندگیم امشب منو حسابی غافلگیر کرد یه غافلگیری اساسی ....
وقتی از کنار یه طلا فروشی رد میشدیم ...دستمو کشید و بردم توی طلا فروشی... تا یه جفت حلقه سِت بخریم .. .
مثل یه غنچه شکفتم ...باز شدم ...درخشیدم ...برام حلقه خرید ..حلقهءبندگی ...حلقهءهمسری ...یه حلقهءساده که هزار تا معنی قشنگ توش خوابیده ..
خدایا بازهم بهت میگم اگه که یه خوابه ..تا ابد بیدارم نکن ...بزار برای همیشه بخوابم ...بزار اصلا چشم باز نکنم ..تا حقیقت های تلخ ازارم ندن ...
میدونی اخرین تیر ترکش سهراب برای راضی کردن دلم چی بود ...؟
یه دست گل رز قرمز و یه شام عاشقونهء دو نفره توی یه رستوران شیک... خوشی امشبم رو کامل کرد....لحظاتم رو نورانی کرد .. پراز عشق ...پراز بوی خوش لحظه ها ...
چشمامو باز میکنم و به نیمرخ سهراب نگاه میکنم . چشماش ... لبهاش .. چهره مردونش شاده ..
مطمئنم برای او هم امشب یه شب رویایی بوده ... خدایا یعنی چند ساعت قبل رویا نبود؟ باورکنم که همه این اتفاقات واقعی بود؟
خداجون میشه یه خواهش دیگه هم ازت کنم ...میشه سهرابِ من ...همیشه همینطور بمونه؟همین طور شیرین ولطیف مثل عسل ...
با صدای سهراب به خودم میام
-لی لی منو خوردی ها... اینطور نگام نکن تموم میشم اون وقت بی شوهرمیمونی
لبام به خنده باز میشه
-سهراب
-جانم
شیرینی جانش توی تموم تنم پخش میشه ... میبینی ؟...وقتی که مهربونه ...وقتی که میخواد دلم رو بلرزونه ...خیلی راحت میتونه ...درست مثل اب خوردن ..فکر نکن بی جنبه ام ...نه ...من فقط ....عاشقم ...
(عاشقم من ...عاشقی بی قرارم ...
کس ندارد ...خبر از این دل زارم ...
ارزویی جز تو در دل ندارم ...)
-مرسی .... امشب... امشب عالی بود
دستمو که توی دستشه بلند میکنه و میبوسه
-وظیفم بود عزیزم
به باره دیگه چشمامو میبندم و به نفس عمیق میکشم... بوی تلخ وشیرین عطر ورساچه ای که سهراب برام خریده توی بینیم میپیچه
خدا خواهشم رو فراموش نکنی ها ...سهراب همیشه همین طوربمونه ...
باز صدای قشنگ سهراب که همراه چاووشی میخونه توی گوشمه و منو به رویای چند ساعت پیش میبره
(از پرنده تا لونه از کویر تا بارون
از اتاق تا ایوون عشق بهترین راهه
اسمون تویی وقتی ماه داره می خنده
عشق من ببین امشب آسمون چقدر ماهه)
صدای شیون میاد ..درو که باز میکنم ..صدای شیون هم بیشتر میشه ..حیاط خونمون رو رد میکنم ..دست وپام داره میلرزه ..چرا صدای گریه وزاری میاد ...؟
میرسم به هال خونمون ...وای چرا همه سیاه پوشیدن ..؟ چرا همه دارن گریه میکنن؟ .. پادنا ...شاهین ..سیو گل ...خدایا اینجا چه خبره ...؟
کیفم از دستم رها میشه وگیج وگنگ زل میزنم به زنهای گریون ..حتی جرات ندارم لب از لب بازکنم ...
مامانبزرگ داره میزنه تو سرخودش ومرثیه میخونه ...مامان ...؟راستی مامان کجاست ...؟ صدا میکنم ..
-مامان ...؟مامان کجایی ...؟
از توی اطاق بابا ومامان ..صدای گریه وزاری بلند میشه ...پاهام سست وبی جونه ..نکنه بلایی سر بابام اومده؟.. یا سر مامانم ...؟
-لی لی فر ..؟اومدی مادر ..؟ولی چرا اینقدر دیر ...؟
بی حال وبی جون با لبهایی که بهم دوخته شده وقلبی که از ترس کُند میتپه جلو میرم ...جلو وجلوتر ..جمعیت راه باز میکنن وبادیدنم اشک میریزن ..
به پادنا که میرسم میپرسم ..
-چی شده پادنا ..؟اینجا چه خبره ...؟
اشکهای گوله گولهءپادنا جوابمه ..
-شاهین ...شاهین جان تو بگو چی شده ..؟
شاهین فقط سری تکون میده شونه هاش از بار گریه میلرزن ...
-اخه یکی بگه اینجا چه خبره؟
حالا یکی دونفری که تو درگاهی در وایسادن کنار میرن وچشمهام مامان روخسته ونزار روی تخت میبینه که نشسته وداره شیون میکنه ..
با دیدنش میدوئم جلو ...
-چی شده مامانی ..چرا گریه میکنی ..؟بابام کجاست ..؟
-اومدی ..؟بالاخره اومدی عزیزکم..؟ولی دیر اومدی.. بابات دیگه چشم به راهت نیست که تو برگردی ...دیگه چشم به در نمیدوزه که دروبزنی وبا روی خوشت بهش سلام کنی ..
شونه های لرزون مامان رو میگیرم وتکون میدم ..
-چی میگی مامان ..بابام کجاست ..؟حالش بدشده ..؟بردینش بیمارستان ...؟نکنه دوباره سکته کرده ...؟
مامان با همون نگاه اشکی کف دستش رو روی موهام میکشه
-اره مادر ...آره عزیزم ..سکته کرد...ولی این دفعه دیگه طاقت نیاورد ..اخه دوری تو ضعیفش کرده بود ..غم تو کمرشو خم کرده بود ..نبودِ تو پیرش کرده بود ...
طفلک من ..طفلک کوچولوی من باباتون رفت ..سایه ءسرمون رفت ...پشت وپناهمون رفت ..
شروع میکنه به زدن توی سرو صورتش ...شاهین وپادنا جلو میان تا نذارن خودشو بیشتر از این هلاک کنه ..ولی من هنوز گیجم ..بابام رفته؟مگه میشه ...نفسم گیر میکنه وبالا نمیاد ...
بابام مرده ..؟سکته کرده ومرده ..؟ریه هام میخوان نفس بکشن ولی نمیتونن اخه شوک خبر بیشتر از اونیه که اجازهءتنفس بده ...
بابام ..بابای خوبم که اخرین بارازم خواست ببخشمش ..بابای مهربونم که لب چشمه روی پیشونیم رو بوسه زد واز ته دل دعا کرد که خوشبخت بشم ..
نه نه باورم نمیشه ..پادنا توی گونه ام میزنه ..
-لی لی فر ..لی لی ..؟حالت خوبه؟لی لی نفس بکش ..لی لی جان ..؟
اشکاش تندتر میشه ولی من هنوزدارم نصفه نفس میکشم ..منقطع ..یه درمیون ..
یه دم ِبی بازدم ..یه بازدمِ بی دم ..
صدای الله اکبر از حیاط میاد ..وای خدا انگار که زمین کربلاست وصحراصحرای محشر
********
-میشنوی لی لی ..؟بابات رو اوردن ...بابای چشم انتظارت رو اوردن که حداقل قبل از خاک کردنش تو رو ببینه ..دخترکوچولوی خون بسش رو ببینه ...
چشم میندازم تو حیاط
بابام اومده؟بابای مهربونم ...؟
بی حرف بلند میشم وپادنا روکنار میزنم ..زن های گریون رو ..حتی شاهین رو که میخواد جلوم رو بگیره ..
-بذار برم شاهین ..
دستهاش نمیذاره ومن رومثل یه بچه بغل میکنه واجازهءفرارنمیده ..
-بذار برم ..بابا اومده ..میخوام ببینمش ...
-نه لی لی ..بابامون دیگه نیست ..اونی که اونجاست بابای من وتو نیست ..نمیذارم ببینمش... نمیذارم ذهنیتت به گند کشیده بشه ..
تو صورت وگردنش چنگ میندازم ..
-بذار برم نامرد قاتل ..
دستهای شاهین شل میشه ... ازهمونجا بابام رو صدا میکنم
-اومدم باباجون ..دارم میام ..
دستهای شاهین که باز میشه من پرواز میکنم بین مردهایی که لباس سیاه پوشیدن ودورهم گریه میکنن ..
-بابا ..بابا جون؟ ..من اومدم ..لی لی فرت ..دختر کوچولوت اومده...برین کنار ..بذارین بابام رو ببینم ..
مردها رو کنار میزنم وبه زور جلو میرم ..شاهین هم به دنبالم ناله میکنه که نرم ...که نبینم ..
ولی مگه میشه نبینم؟ ..مگه میشه دل بی قرارم رو بدون دیدن بابا اروم کنم ..؟
مردها که کنار میرن پاهام ثابت میشه ..اکسیژن توی هوا ته میکشه ...
بابام خوابیده ..چشمهاشو بسته ..پاهام لَخت میشه وکنار بابا زانومی زنم ..
چشمهام تاره ..درست نمیبینه... با کف دست اشک چشمهام رو خالی میکنم تا بهتر ببینم ..مینالم
-باباجون ..بابای خوبم ..پاشو بابا ..ببین لی لی فر اومده ..دخترت ..تک دخترت اومده ..بلند شو باباجونم ..
ببخشید که ازت رنجیدم ..ببخشید که فکر کردم برات مهم نیستم ...میبخشی بابا جون ..؟بلند شو وبهم بگو که من رو بخشیدی ...
-لی لی بابارفته ..
-هیس ..حرف نزن شاهین ..بابام خوابیده ..یه موقع بد بیدار میشه وسردرد میشه ..
شاهین شونه هام رو میگیره وتکون میده ..
-نمیبینی..؟ لی لی فر اون رفته ..اون مرده ..دیگه نفس نمیکشه ..رنگ صورتش رو ببین چه کبود شده ..ببین تکون نمیخوره ..
با چشمهایی که بازهم دارن میبارن ونمیذارن که شاهین رو ببینم زل میزنم به بابا ..
روی سر زانو جلوتر میرم ..بابا م هنوز خوابه ..بازوش رو لمس میکنم وتکونش میدم ..
-بابا جون بلند شو دیگه ...بلند شو به شاهین بگو که بیداری ...که نفس میکشی ..
تکون ها رو بیشتر کردم ..
-بلند شو دیگه ..بلند شو بگو همه دروغ میگن ..بابا جونم بلند شو ..
شاهین جلوم رو میگیره ..
-نکن لیلی ..بابا رفته ..اذیتش نکن ..
دستم ثابت میشه ..خم میشم روی صورت بابا ..
دستم رو میذارم روی گونه اش وبا سرانگشت نوازشش میکنم ..
-باشه بابایی ..میخوای بیدار نشی؟ ..عیب نداره بخواب ...راحت بخواب ودیگه منتظرم نباش ..اخه لی لی فرت برگشته .برگشته که تو راحت باشی ..
گونهءدیگه اش رو میبوسم ..
-لی لی فر به قربونت بره ...دیراومدم خونه نه ..؟
صدای گریه دوباره بلند میشه ..
-دیر رسیدم ..؟بچهءبدی ام دیگه ..همیشه دیر به همه چی میرسم حتی به تو بابای خوبم ..
اشکم میچکه روی چشمهاش ..با سرانگشت اشک رو پا ک میکنم ..
-شرمنده ام بابایی ..شرمندهءروت که همیشه دیر میرسم ...
-دیدی لی لی؟.. باورت شد که بابات مرده ..
سربلند میکنم ..
-نه مامان بابام خوابیده ..گریه نکن بذارراحت بخوابه ..
دوباره صدای گریه بلند میشه ومامان نعره میزنه ...
-بابات مرده ..مرده لی لی ..دیگه نیست ..ببین ...اینی که اینجا خوابیده نفس نمیکشه دیگه بیدار نمیشه ..
-دروغ میگی ..بابام خوابیده فردا صبح پامیشه ..اره بابا ..بیدار شو دیگه ..من بعد از اینهمه وقت اومدم پیشت .. بلند شو ولی لی ات رو ببین ..
-اون مرده لی لی ..بیا کنار اذیتش نکن ..
-نه نمرده ...بابام زنده است ..
دست پادنا روکشیدم وپیش خودم میشونمش .
-پادنا تو بگو که نمرده ..سیو گل ..محمد حسین ..نازی ..حرف بزنید بگید که نمرده ..
پادنا به زور من رو بلند میکنه ..
-نه نمیخوام برم ..ولم کن..
شاهین هم به کمکش میاد ..
صدای زجهءمامان والله اکبر بلند میشه ..
-الله اکبر...لا الله الا الله...و الله اکبر ...
-نه نه نبریدش ..نه نمیذارم ..
روی دستهای پادنا پنجه میکشم .. زجه میزنم ..نعره میکشم .نه... نه ..
-لی لی فر ..لی لی بیدار شو ..
-نه نبریدش ..بابام رو نبرید ..قلب لی لی رو نبرید...
-لی لی ..؟
شونه ام میلرزه ..ولی من دارم از حال میرم ..نفس کم اوردم
-لی لی فر بیدار شو ..
جیغ میکشم ...چشم باز میکنم ومیشینم ..
نفس میکشم ..نفس نفس ..صورتم خیسه ..چشمهام تاره ..چرا اینجا اینقدر تاریکه ؟..کِی بردینش ..؟کی بردتش ..؟
-بابام بابام ..
دستهایی نمیزارن حرکت کنم ..
زمزمه میکنم
-بابام رو نبرینش ..
-لی لی ...آروم ..هیـــش...خواب میدیدی ..کابوس ..هیــش..لی لی جان ..
سهراب ..؟صدای سهرابه ..؟یعنی بابام ..؟
توی تاریکی نگاهم به سهراب مییوفته که تقریبا من رو توی بغلش اسیر کرده ...
نگاهم پائینتر میاد و روی انگشتهام که توی بازوهاش فرورفته قفل میشه ..
-لی لی خوبی. .؟بیدار شدی ..؟
بازهم زمزمه میکنم ...بابام ..انگار که نمیتونم کابوسم رو فراموش کنم ..
-خواب دیدی لی لی جان ...کابوس ..
-ولی ولی خودم دیدم ..
-نه عزیزم ..یه خواب بد بوده ..همین ..
-سهراب خواب دیدم بابام ..
نفس میگیرم واشک صورتم رو خشک میکنم ..سهراب من رو تو بغلش میکشه ..
-نمیخواد بگی ..هرچی بوده کابوس بوده ..اروم باش عزیزم ..همه اش یه خواب بود ..
-نه خواب نبود میدونم که خواب نبوده ..باید برم دیدن بابام ..باید ببینمش ...
میخوام ازجام بلند شم که سهراب جلوم رو میگیره ..
-این وقت شب کجا میخوای بری..؟الان ساعت چهار صبحه ..بخواب خانومم ..جمعه یه سر میریم دیدنشون ...
-نه من تا سه روز دیگه طاقت نمیارم ..
-خیلی خوب اصلا فردا بهش تلفن میکنیم تا حرف بزنی وخیالت راحت بشه .. ..
-نه.. فردا نه ..همین الان ..تروخدا سهراب میترسم دیر شده باشه ...میترسم دیگه نتونم صدای بابام رو بشنوم ...
صورتم رو تو با دستهاش قاب گرفت وتو چشمهام زل زد ...
-لی لی هی لی لی به من گوش بده ..بابات حالش خوبه ..تموم چیزی که تو دیدی یه کابوس بوده ...
دارم بلند میشم که دوباره جلوم رو میگیره
-اگه نباشه چی؟ ...اگه حقیقت داشته باشه چی ..؟بزار برم سهراب ...باید بابام رو ببینم تا خیالم راحت بشه ..
-خانمم... گلم ..به خدا هیچی نشده ..تو بخواب فردا صبح بهش تلفن بزن حالش رو بپرس ... همه حالشون خوبه ..من بهت قول میدم که نباید نگرانشون باشی ..
-تو مطمئنی ؟
-اره جانم بخواب ..
من رو ازخودش جدا میکنه واشکام رو پاک میکنه ..
-بخواب خانمی من پیشتم ..نمیزارم هیچ اتفاقی بیفته ..
به زور سرجام دراز میکشم ..
-سهراب قول دادی ها ..؟
-اره خانمی قول دادم ..بخواب من اینجام ...تا تو خوابت ببره نمیخوابم ..
چشم رو هم میذارم وسعی میکنم به نوازش موهام فکر کنم تا کابوس لحظه های گذشته رو از یاد ببرم ..
کابوسی که یه دلشوره ءبد رو تو ته دلم جا گذاشته ونمیذاره که چشمهام به راحتی غرق خواب بشه ...
یه سرک میکشم که دا بد موقع نیاد بالا ...پله های خالی دلم روقرص میکنه ومیدوئم سمت گوشی اطاق دا...
کاش تلفن بی سیمی رو نداده بودن برای تعمیر تاراحت تر بودم ...
شماره ها رو پشت سر هم میگیرم ...ولی بوق اول به دوم نرسیده گوشی از دستم کشیده میشه ...اَه به خوشکی ای شانس..
سر که میچرخونم دا رو میبینم که مثل برزخ گوشی تو دستهاشه واز چشمهاش داره اتیش میباره ...
صدای الو الوهای یه نفر میاد ...دلم خون میشه ...صدای مامانمه که جواب داده ..ولی دا با شنیدن صداش گوشی رو قطع میکنه
-داشتی به خونتون زنگ میزدی نه ...؟کی به تو اجازه داد که زنگ بزنی ...؟
اونقدرمستاصل ودرمونده ام که دست به دامن دا میشم وحقیقت رو میگم ...
-خواهش میکنم بذار یه دقیقه باهاشون حرف بزنم ..دیشب یه خواب بد دیدم ..خواب دیدم بابام دوراز جونش ...
بغض گلوم رو میگیره ولی اب دهنم رو به زور قورت میدم وادامه میدم ...
-دلم شور میزنه براشون ..بزار یه لحظه باهاشون حرف بزنم تا خیالم راحت بهش ..قول میدم زودی قطع کنم ...
-به به ...چشمم روشن ..چشم ودلم روشن ..حالا کارت به جایی رسیده که از تو خونهءمن ...با تلفن خونهءمن... به اون داداش قاتلت زنگ بزنی وگل بگی وگل بشنوی ...؟
عروس خون بس به این پرروئی نوبره والله ...برو گمشو از جلوی چشمهام تا با جارو سیاه وکبودت نکردم ..برو گمشو لی لی تا نکشتمت وانتقام خون پسرم رو بعد ازاینهمه وقت ازت نگرفتم ...
چشمم به تلفن بود ..به اون جسم کوچولو که میتونست دلشوره ام رو اروم کنه ودا نمیذاشت ...واقعا منِ ابله چه فکری میکردم که داشتم از دا میخواستم بذاره زنگ بزنم ...
اون به خون من تشنه بود محال بود به خواستهءدلم عمل کنه ...
با چشمهایی خیس ودلی پراز دلشوره پله ها رو پائین اومدم ...صدای چرخیدن کلید دراطاق دا نشون میداد که اونقدر سنگدله که میخواد تمام راهها رو به روم ببنده ..تا نکنه به خونمون زنگ بزنم
تا شب چشم دوختم به در که شاید سهراب از راه برسه وبتونم با موبایلش یه زنگ بزنم ... از دلهرهء زیاد جون به لبم اومدولی زهی خیال باصل ...به محض اینکه سهراب پاش رو تو اطاق گذاشت دا بلندش کرد وبردتش بیرون ..
از تو درگاهی در دیدم که سهراب گوشیش رو دو دستی به دا میده وامیدم رو ناامید میکنه ...خدایا بیرحم تر از این بشر هم تو دنبا پیدا میشه؟.. نه والله ..
بازهم صبرکردم ...صبر تا بتونم یه راه حل پیدا کنم ..ولی وقتی آخرین تیرترکشم که صحبت کردن اخرشب توی اطاقمون بود به سنگ خورد آهم بلند شد ...چون سهراب هوس کرده بود توی اطاقش بخوابه ...
لعنتی ..اخه چرا امشب ...؟چرا از بین شب های خدا ...امشبی رو که باهات کار دارم باید تنهام بزاری ...؟
جام رو انداختم وزل زدم به سقف ...ولی امان از این دلشوره ..امان از این حس ششم لعنتی که تو تمام وجودم فریاد میزد که یه اتفاقی افتاده ...
به پهلو چرخیدم ...خوابم نمیبرد ...صحنه های کابوس دیشب نمیذاشت پلک هام رو هم بیفته ...
نشستم تو جام ویه نگاه به ساعت شماطه ای کردم ..یک نصفه شب بود ...
دیگه طاقت نیاوردم وپاورچین پاورچین از اطاق زدم بیرون ...همین امشب باید باهاش حرف بزنم ...
چون فردا صبح هم نمیتونستم گیرش بیارم ومیرفت تا فردا شب ...تا اون موقع هم من از دلشوره واضطراب قطعا سکته میکردم ...
پله ها رو آروم آروم بالا رفتم ..همه جا ساکت بود وصدای جیر جیرک تنها صدایی بود که سکوت خونه رو میشکست ...
کورمال کورمال در اطاق سهراب رو بازکردم ..میدونستم که کجا میخوابه رفتم بالا سرش ...آروم صداش کردم ..
-سهراب ...سهراب جان ...؟
-هوم ...
-سهراب یه دقیقه بیدار شو کارت دارم ..
-هوم چیه؟ بزار بخوابم ..
-سهراب توروخدا چشمهات رو باز کن ..کار واجب دارم ..
عصبی واخمالو تو جاش میشینه ...
-چیه؟چی کار داری نصفه شبی ...؟روزخدا روازت گرفتن که این وقت شب اومدی سروقتم ..؟
-نمیشد وگرنه به خدا زودتر میگفتم دا نذاشت بهت بگم ...
-خوب جون بکن بگو..بزار بخوابم ..
-از دیشب که کابوس دیدم مدام دلشوره دارم ..میشه ...میشه ..
-اَه حرف بزن لی لی خوابم پرید ..
-میشه فردا منو ببری دیدن بابام؟ ..خواهش میکنم... قول میدم یه لحظه ببینمشو وبرگردم ..
-همین ..فقط به خاطر همین من رو بدخواب کردی ..؟
-ببخشید شرمنده ام.. ولی توروخدا درکم کن از دیشب قلبم تو دهنمه ..مدام دلشوره دارم ..نگرانم ..
-باشه بابا ..نمیخواد توضیح بدی ..فردا میبرمت ..حالا برو بزار بخوابم.. صبح قرار دارم ...
*سهراب*
چشمام رو به زور باز میکنم ویه نگاه به ساعت روی دیوار میندازم ..چشمام خود به خود داره بسته میشه که یه دفعه ای ...
وای ساعت هشت ..دیرم شد ..دیرم شد ..
هول هولکی از جا بلند میشم ومیدوئم تو توالت ...وای دیر شد ..خیلی دیر شد ...
الان آقای موسوی از دستم شاکی میشه ..تند تند یه مسواک دو دقیقه ای میزنم ولباسهام رو نصفه نیمه تنم میکنم ..
سامسونتم رو میقاپم ومیدوئم سمت پله ها ..
پله هارو دوتا یکی پائین میام واز همونجا داد میزنم ..
-چرا منو بیدار نکردید؟ ..دیرم شد ..
صدای لی لی رو میشنوم ..ولی اونقدر دیرم شده که اهمیتی نمیدم ..
-سهراب ..
-بعدا لی لی ..بعدا خیلی دیرم شده ...
نگاهم به ساعت اشپزخونه میوفته ودوباره دادم هوا میره ..
-لعنتی دیرم شد دیرم شد ...
-ولی ...
-میگم بعدا ..
دکمهءپائین لباسم رو هم زودی میبندم وکیفم روپرت میکنم روصندلی عقب ...میشینم پشت رول ...تا استارت میزنم صدای لی لی رو میشنوم ..
ولی اونقدر دیرم شده وتو فکرم که چجوری دیر اومدنم رو ماست مالی کنم که گازش رو میگیرم وبدون اهمیت به لی لی پرواز میکنم
....
تمام طول روز اونقدر کاررو سرم ریخته بود که حتی یه ثانیه هم به لی لی وکاری که داشت فکر نکردم ..یه چیزهایی از دیشب یادم میومد ولی دقیق نمیدونستم خواستهءلی لی چی بود ...
با بدبختی وکلی پاچه خواری تونستم دل مهندس موسوی رو بدست بیارم تا حاضر به همکاری بشه ...
عصری خسته وکوفته وتا حدی راضی میرسم خونه ..ولی رمق ندارم حتی کیفم رو دستم بگیرم ..
از هال خونه که میام تو ..یه سرک هم تو اشپزخونه میکشم وبوی ماکارونی دست پخت دایه رو درسته تو ریه هام میفرستم ..
-سلام دایه ..
-سلام مادرخسته نباشی
-سلامت باشی ...وای نمیدونی چقدر خسته ام دایه ..دلم میخواد همین جا ولو بشم ..زودی شام رو بیار که خیلی گشنمه
دایه لبخند خسته ای میزنه ومیگه ..
-اوه حالا کو تا شام ..بیا این لقمه ء کره عسل رو بخور تا وقت شام ...
یه گاز گنده از لقمه میزنم وموقع جویدن میگم ..
-دستت درد نکنه دایه ..راستی این عیال ما کو ...؟
- فکر کنم تو اطاقشه ..نمیدونم چرا از صبح مثل مرغ پرکنده جلزو ولز میکنه ..یه دفعه هم مچش رو گرفتم داشت گریه میکرد ..
-گریه برای چی ..؟
-گفتم که نمیدونم ..پاشو مادر ...پاشو برو ببین این دختر چشه ..شاید تاج گل دوباره حرفی زده ودل نازکش رو شکونده ...برو پسرم ازدلش در بیار ...
به محبت دایه میخندم وچشمی میگم ..
یه تقه به در میزنم ولی صدایی نمیاد ...درو که باز میکنم تاریکی اطاق تو ذوقم میزنه ...
صدای هق هق ریز لی لی میاد ..ای بابا بازکه داره گریه میکنه ..اخه چرا ..؟
چراغ رو که روشن میکنم هیکل مچاله شده ءلی لی رو کنار رختخوابها میبینم ..
-لی لی ؟چرا گریه میکنی ..؟بازچی شده داری ابغوره میگیری ..؟
بدون اینکه جوابم رو بده پشتش رو به من میکنه ...
میرم جلوتر وکنارش زانو میزنم ..شونه اش رو میگیرم وسعی میکنم صورتش رو ببینم ..
-اخه چی شده باز ..؟دلم پوکید از بس که هر بار اومدم چشمهاتو اشکی دیدم ..اخه ادم اینجوری میاد استقبال شوهرش ؟...اینجوری به شوهرش خسته نباشید میگه ؟..با گریه ؟..با پشت کردن ..؟
-مردی که رو حرف خودش واینسه مرد نیست که زنش با روی خوش بیاد استقبالش..
بهم برمیخوره وسگرمه هام تو هم میشه ..
-کدوم حرف ؟..چی داری میگی ...؟دوباره دلت از جای دیگه ای پره داری سر من خالی میکنی ...؟
برمیگرده وبا غیض میگه ..
-مگه دیشب قول ندادی که من رو ببری پیش بابام؟ ..مگه نگفتی امروز من و میبری..؟ پس چرا تنهایی رفتی ..؟
- چی ..؟کی ...؟راجع به چی حرف میزنی ...؟
-دیشب... همون که اومدم تو اطاقت ...بهت گفتم دلشوره داره خفم میکنه منو ببر مامان بابام رو ببینم ..گفتی باشه ..ولی زدی زیر حرفت ...
تازه یاد دیشب وقولی که به لی لی دادم افتادم ..بندهء خدا حق داشت گفته بودم که میبرمش ..شرمنده سرم رو پائین انداختم ودستی به گردنم کشیدم ..
لی لی خودش رو جلوتر میکشه ومیگه ..
-سهراب به خدا که نگرانم ..دیشب خواب دیدم بابام دور از جونش مرده ...
با بغض ادامه داد ..
-خواب دیدم رفتم سر جنازه اش ..به خدا دلم دیگه طاقت نداره ..نمیدونم چی کار کنم ..دیروز اومدم زنگ بزنم به خونمون که دا فهمید ودراطاقشون رو قفل کرد گوشی موبایل تو رو هم که دیشب گرفت ..
بازهم فاصلهءبین منو خودش رو پرکردو با همون چشمهای قرمز و خیس از گریه نالید ..
-تروخدا سهراب ..جون هرکسی که دوستش داری منو ببر بابام رو ببینم ..ته دلم میدونم که یه چیزی شده ..یه اتفاقی افتاده وگرنه دلم اینجوری مثل سیر وسرکه نمیجوشید ..
به خداوندی خدا اگه نبریم ویه مو از سر بابام کم بشه ..خودمو میکشم ..به جون همون بابام که میخوام دنیام بدون اون نباشه خودم رو سر به نیست میکنم تا همه از دستم راحت بشن ..
-چی داری میگی همین جوری داری برای خودت میبافی؟ ...تو غلط میکنی همچین کاری کنی ؟...دل نگرانشونی درست ..من هم قول میدم فردا ببرمت ..
-نه فردا دیره ..همین الان ..تروخدا همین الان بریم ..
-چی میگی ..من نا ندارم از جام جم بخورم ..بعد از اینجا بکوبم برم ابولعباس ..؟یه چیزیت میشه ها ...؟
اومدم از جام بلند شم که لی لی مچ دستم رو گرفت ..
-تو تا حالا هرچی گفتی ...هرکاری کردی گفتم چشم ..فحشم دادی ..کتکم زدی ..اهانت کردی ..چیزی نگفتم ..
حالا بعد از یه سال ازت یه خواهشی دارم ..یه تمنا ..منو ببر بابام رو ببینم ..قول میدم به ثانیه نکشه ...بذار فقط خیالم راحت بشه که حالش خوبه ..دیگه هیچی ازت نمیخوام ..
حاضرم ده برابراین کاری که الان میکنم وانجام بدم فقط من وهمین الان ببری ..
داشتم دودل میشدم که ببرمش یا نه ..اگه میخواستم ببرمش دا رو چی کار میکردم؟ ..اگه هم نه ..با این اوضاعی که لی لی داشت شک نداشتم خودش راهی میشد ..
-سهراب ..
دستش رو روی گونه ام گذاشت وصورتم رو برگردوند ..
-التماست میکنم منو ببر...فقط همین یه بار ..قول میدم بار اول واخرم باشه ..قول میدم دیگه چیزی نخوام ..خفه شم وفقط کارم رو کنم ..
دوباره اشکاش جاری شد ..اشکایی که مونده بودم چه جوری اینقدر درشت وشفافن ..؟
با سر انگشت ازادم اشکش رو پاک کردم ..
-خیل خوب میریم ..ولی اول باید صبر کنی تا من برم پیش دا وبرگردم .. باشه ..؟
شادی توی صورتش نشست
-باشه ...باشه هرچی تو بگی ..
-پس بجنب برو دست وروت رو بشور که نقشه امون خراب نشه ..
اونقدر خوشحال میشه که من هم ناخوداگاه شاد میشم ..
درحین بلند شدن دولا میشه وگونه ام رو میبوسه ..
-مرسی ..مرسی سهراب جان ..
-برو دختر... برو خودت رو لوس نکن ...ولی اول دست وصورتت رو بشور که عین لبو شدی ...
یه لبخند دندون نما میزنه واز در میره بیرون
یه نگاه به ساعت ماشین میندازم ..ساعت یازده شبه و...لی لی یه ساعت ونیمه که تو خونشونه ..
یه دلشورهءمضحک افتاده تو جونم ..
که نکنه لی لی دیگه برنگرده ...؟نکنه هوایی بشه وبخواد همین جا بمونه ...؟اگه نخواد برگرده چی ...؟اگه جفت پاهاش رو تو یه کفش کنه وبگه میخواد ازم جدا بشه چی ...؟
دوباره شروع کردم به جویدن پوست لبم ...بیا دیگه ...سرم داره ازدلشوره ودرد منفجر میشه ...تمومش کن این شکنجه رو لی لی جان ...
درحیاط که باز میشه از جامیپرم وبا دیدن صورتش نفس اسوده ای میکشم ..شکر خدا مثل اینکه اومد ..بی خودی نگران بودم ...نگران ِاز دست دادن زنم ..نه لی لیِ خون بس ..بلکه زن وهمسرم ...
از همون جا هم میتونم برق نگاه لی لی رو که مثل چشمهای گربه تو شب میدرخشه ببینم ...
سرک میکشم که ببینم کسی باهاش هست یا تنهاست ..
یه زن با چادرسفید ویه مرد مسن از در میان بیرون ..جفتشون رو میشناسم پدرومادر لی لی ان ...
محبوری از ماشین پیاده میشم ..اخه دوست ندارم چشمم به چشمشون بیفته ..یه جورایی شرمندشون هستم ..از اینکه نمیتونن دختر دستهءگلشون رو زود به زود ببینن ناراحتم ...
بالاخره حقشون بود که هرازگاهی لی لی رو برای دیدنشون میاوردم ...ولی دروغ نگم ..جراتش رو ندارم
میترسم که لی لی با دیدنشون من رو فراموش کنه وهوس خونهءامن وراحت پدری باعث بشه که بخواد ترکم کنه ..
لی لی جست وخیز کنان جلو میاد ..روحیه اش صد وهشتاد درجه تغیر کرده.. لی لی ای که تو تمام مسیرِ رفتن مدام ذکر میگفت ومتوسل به ائمه شده بود حالا خوش وخرم پیش مامان وباباش وایساده بود ...
قبل از اینکه به ماشین برسن پیش قدم شدم واز همون جا سلام کردم ..نمیدونم چه سری بود که دوست داشتم ازم خوششون بیاد ..دوست داشتم من رو به چشم یه داماد فهمیده ببینن ..نه پسری که برای انتقام ...دخترشون رو بدبخت کرده ...
به مادر لی لی هم سلام کردم وبا اقای منجزی دست دادم ..
برخلاف انتظارم باباش مردونه بغلم کردوروم رو بوسید ...ازش که فاصله گرفتم سرفه های اقای منجزی چهرهءلی لی رو تو هم کرد ...
-بابا مطمئنی که یه سرماخوردگی ساده است ؟..کاش میومدید بریم دکتر تا خیال من هم راحت بشه ..
-نه بابا جان خوبم ..نمیخواد نگران باشی ..
رو کرد به من وادامه داد ..
-چرا نیومدی تو پسرم ...؟یه کلبهءخرابه ای بود که بشه توش یه پیاله چایی خورد ...
همه مون میدونستیم که من محاله پام رو تو خونه ای که شاهین هست بذارم ..ولی خوب بازم دستشون درد نکنه که حداقل رعایت ادب رو میکردن ویه تعارف خشک وخالی میزدن ...
-نه ممنون دیروقته ماهم دیگه باید برگردیم ..
به عینه دیدم که هر سه تاشون دمق شدن ..
دلم براشون سوخت ..تازه بعد از یک سال تونستن یه دل سیر همدیگه رو ببینن نه دزدکی وبا کلی ترس ولرز ...
مامان لی لی که تا حالا ساکت وایساده بود دست انداخت دور گردن لی لی وسرش رو بغل کرد .. متاثر شدم ..حجم دلتنگیشون رو درک میکردم .. واقعا بی اندازه بود ..
وقتی خودم رو به جاشون میذاشتم میدیدم بااینکه واله وشیدای لی لی نیستم حتی نمیتونم یه لحظه هم به نبودنش در کنارم فکرکنم ...چه برسه یک سال ازش خبر نداشته باشم وباحسرت بخوام روزهام رو بگذرونم
لی لی کم کم جزئی از من شده بود ..جزئی از زندگی کسل کننده ام که مثل یه نسیم خنک موهام رو نوازش میکردوبهم ارامش میداد ...
شونه های لرزون هردوشون وغصه ءتو چشمهای اقای منجزی ازارم میداد ..
بیچاره پدرو مادرش که بعد از این همه سختی ای که برای بزرگ کردن بچشون کشیده بودن حتی نمیتونستن از ثمرهءزندگیشون لذت ببرن ویه دل سیر تماشاش کنن ...
کم کم داشت دیر میشد ومن هم باید فردا صبح میرفتم سر کار ..اروم لی لی رو صدا کردم ..
-لی لی جان بریم خانومم ...؟
لی لی با همون چشمهای پرغصه وخیس... از مامانش جدا شد
-مامان تروخدا مواظب خودتون باشید ..بابا برو دکتر .. نکنه ریه هات چرک کنن و ذات الریه بشه...مامان همین فردا ببرش باشه ..؟
دوباره با بغض نالید ..
-کاش بودم خودم میبردمت تا خیالم راحت بشه ..
اقای منجزی با یه لبخند تلخ... به شونهءلی لی زد...
-مگه خودم چلاقم که منتظر تو باشم من وببری دکتر ...؟برو دخترم برو که دیرو قت جاده خطرناکه ..برید به امان خدا ..
با حرف بابای لی لی از هردوشون خداحافظی کردم ...تو لحظه های اخر تنها چیزی که شدیدا دلم رو سوزوند ..وصیت بابا ومامانش بود ..
-تروخدا مواظبش باش ..دخترم ازبرگ گل نازکتره ..نذار به خاطر داداشش تقاص پس بده ...
-پسرم لی لی زنته ...فقط بهش احترام بذار تا زندگیتون چشم حسوداتون رو کور کنه ..فقط همین ...
ومن از ته دل بهشون قول دادم وخیالشون رو راحت کردم ..چون واقعا تصمیم داشتم کینه های قدیمی رو کنار بذارم ویه زندگی اروم وبی سرو صدارو شروع کنم ..
توراه برگشت ...لبخند روی لب های لی لی خوشحالم میکرد ...انگارکه یه بارِ بزرگ رو از رو دوشم برداشته بودن ..انگار که ذات ما ادمها هم دوست داره که بقیه رو خوشحال کنه وحالا از خودم راضی بودم ...
لبخندی که گوشهءلب لی لی جا خوش کرده بود تمام خستگی راه رو از تنم بیرون کرد ...خدا رو شکر که تونستم دل لی لی رو شاد کنم ..واقعا خدایا شکرت ..
مطالب مشابه :
مانتو طرحدار...مانتو چهارخونه...مانتو گلدار...مانتو تابستانه (11 عکس)
جدیدترین مدل مانتو و پالتوهای شیک و زیبا - مانتو طرحدار مانتو چهارخونه مانتو گلدار
مانتو
برچسبها: مدل مانتوآبی, مانتومشکی. نوشته شده توسط ریحان♥♥♥♥ با موضوع | لينک
رمان قتل سپندیار 8
گالری مدل لباس مجلسی و -اون مانتومشکی که توی ویترین هست
رمان بهار ماندگار قسمت هشتم
درکمدمو بازکردم مانتومشکی وشلوار پارچه ای مشکیمو برداشتم چندتا مدل
برچسب :
مدل مانتومشکی