زندگی نامه ی سهراب
سپهری در سال های کودکی شعر هم می گفت: یکی روز که به خاطر بیماری در خانه مانده بود و به مدرسه نرفته بود، با ذهن کودکانه اش نوشت:
« ز جمعـه تا سه شنبه خفتـه نالان
نکـردم هیچ یادی از دبستـان
ز درد دل شب و روزم گرفتـار
ندارم من یک دمی از درد، آرام»
[ پروانۀ سپهری ، ص 11]
از 1319 تا 1324 هـ.ش
در مهرماه 1319 سپهری به دوره دبیرستان قدم می گذارد؛ دوره اول دبیرستان، و در خرداد ماه 1322، آن را به پایان می رساند. با«محمود فیلسوفی» و « احمد مدیحی»، هم درسان هم شهری اش در یک نیمکت می نشیند: «برنامه ما تمام مدت روز محالست هم همدیگر بود و بعد از خوردن زنگ [و] تعطیل مدرسه تا روز دیگر طاقت فراق نداشتیم. سهراب از سال چهارم ما را تنها گذاشت و به دانش سرا رفت»[ فیلسوفی، ص 101] . به دانش سرای مقدماتی؛ ئوره دو ساله، در تهران، تا خرداد 1324 که این دوره را به پایان رسانید.
سپهری درباره دوره دبیرستان، می نویسد:« دبستان به سر رسید. و من به دبیرستان پا نهادم. راه من از خانه به سویی دیگر می کشید، از کوچه هایی دیگر می گذشت، تا به مدرسه می رسید. حیاط مدرسه دیگر آن نبود. برنامه آن نبود. معلمان، دیگر بودند. اما سستی عناصر تعلیم همان بود. و بی منظوری تربیت همان. آموختن به حافظه سپردن بود. و غایت نمره گرفتن بود. کلاس از زندگی بیرون بود» [ اتاق آبی، ص 37].
درس فارسی به درس اخلاق تبدیل می شد:«تکه هایی از برگان ادب فارسی در آن بود. اما دست کوتاه شاگرد دبیرستان کجا و دامن بلند مثنوی. پسرکان بی خبر کجا و طرفه خبرهای تذکره الاولیاء. هرگز به معنی عزت نفس و همت عالی و خرد و اخلاص پی نبریم».
کتاب های فارسی چهل تیکه بود. دور از معنا، تنها به الفاظ پرداخته می شد. بالاخره یک روز در درس ادبیات، با طنزی نکته سنجانه، اعتراض خود را نشان داد و البته از کلاس اخراج شد:« تکه ای از محمد عوفی در میان بود در ذم خیانت. ما سر در کتاب داشتیم. و دبیر بلند می خواند. و بدین جا رسید که: خیانت در نبشتن صورت جنایت دارد تا خردمندان را معلوم شود که خیانت و جنایت هر دو یکی است. بلند شدم. و اجازه خواستم. و گفتم: چنار و خیار هم در نوشتن مانند هم اند. پس باید هر دو یکی باشند. که دبیر از جا دررفت. و مرا از در بیرون راند. اما عوفی در کلاس ماند» [همان،ص40-41].
در این دوره علاقه سپهری به نقاشی هم چنان حفظ می شود، بلکه شدت میگیرد: نقاشی فکر و ذکر من شده بود. هر فراغتی را نقاشی گرفته بود. تازه مداد کنته آمده بود. عاشق این مداد بودم. سیاهی اش خیلی بود. شیرین سایه می زد. و سایه سبک ملایمت می گرفت. مدادم را دست کسی نمی دادم. پنهانش می کردم. شب هاش زیر بالش می نهادم. در باغ ما فراوان درخت بود، اما درخت نقاشی من همتا نداشت. نمونه اش در باغ نبود. خورشید من خورشید همه نبود. با خورشید گچ بری زیر بخاری قرابت داشت. کوه نقاشی من کوه خیتال بود. حرفی با کوه سه دندانه نداشت»[همان،ص41].
شعر هم می گفت: هم به فارسی، و گاه به لهجه محلی کاشان. پیرمردی به نام « خباز کاشانی» که شعر هم می گوید، در آن سال ها او را به یاد می آورد: جوانی محجوب که خوش برخورد بود و گاه در«انجمن ادبی صبای کاشان» دیده می شد[ آوای شمال، ص5].
از 1324 تا 1332 هـ.ش
در آذرماه 1325، یعنی اندکی بیش از یک سال بعد از به پایان رساندن دوره دو ساله دانش سرای مقدماتی، او به استخدام فرهنگ کاشان[ اداره آموزش و پرورش] در می آید، و تا شهریور 1327 در این اداره می ماند. در این هنگام در امتحانات ششم ادبی شرکت می کند و دیپلم کامل دوره دبیرستان را نیز می گیرد. از سال 25 تا 27، در کاشان با «مشفق کاشانی»[عباس کی منش] آشنایی و دوستی پیدا می کند: «در شهریور 1325 که در اداره فرهنگ کاشان آن روز و آموزش و پرورش امروز با سمت معاونت اداره انجام وظیفه می کردم، روان شاد سهراب سپهری که دانش سرای مقدماتی را به پایان برده بود، به کاشان آمد و از همان روزها با بروز استعداد شگرف خود نظر مرا جلب کرد، به طوری که در تمام مسافرت هایی که به منظور بازدید مدارس روستایی داشتم، همراه من بود و اکثر اوقات از مصاحبت او برخوردار بودم. در این سفرها وسایل نقاشی خود را همراه داشت و ضمن نقاشی از مناظر طبیعی در خانه های ویرانه روستاییان، ساعت ها با آنان می نشست و با حوصله ای عجیب به درد دل آنان گوش می داد. در این سفرها وضع اسف انگیز مردم روستایی چنان اثری در روح حساس او بر جای می گذاشت که بی اختیار به گریه می افتاد و آثار شعری که در این زمینه ها و نیز زندگی خود به وجود می آورد، برای من می خواند و یا می فرستاد. بعد که برای ادامه تحصیل به تهران رفت، مکاتبات او بامن تا آذر سال 1333 که به تاریخ شانزدهم آذرماه 1326، بعد از سفری به قمصر کاشان، به « مشفق کاشانی» نوشته، تا حدی می توان به فضای فکری، و حال و هوای او در آن سال ها پی برد:
«مشفق عزیز، در این هنگام که به نوشتن این سطور مشغولم، پرده تاریک شب فرو افتاده و سکوت عمیق و مرموزی همه جا را فرا گرفته است. تنها گاه گاهی نغمات زنگ شتر از فاصلهای نسبتاً نزدیک سکوت و آرامش شامگاهی را در هم شکسته، افسانه عشق و مستی را به گوش آدمیان فرو می خواند، باد سرد اواخر پاییز شاخ و برگ درختان را به اهتراز در می آورد. برگ های زرد در اثر وزش باد تک تک از شاخه های درخت جدا شده، چرخ زنان به اطراف پراکنده می شوند. آسمان صاف و از وجود ابرهای تیره پاییزی خالی است، تنها از دور، در کنار افق قطعات ابرهای تیره پراکنده و دور از هم بهنظر می رسد. من از پنجره اتاق خویش در حالی که در رویای تخیلات و رویاهای شیرین فرو رفته ام.
ناظر این صحنه های خاموش و مرموز بوده، به تماشای بدایع و زیبایی های طبیعت پرداخته ام. زمانی چشم به جمال طبیعت دوخته، گاهی نیز در فروغ ضعیف و کم رنگ چراغی که به زحمت نورش در تاریکی اتاق نفوذ می نماید، به نوشتن می پردازم، آن گاه خسته شده قلم را به کناری می گذارم، دست پیش برده. از میان اوراق پراکنده ای که در یک گوشه اتاق بر روی هم انباشته شده، کاغذ آبی رنگی را که بارها نوشته هایش از نظرم گذشته است، بر می دارم و باز هم به مطالعه تابلوی زیبایی که تو با قلم توانای خویش برروی آن ترسیم کردهای، مشغول می شوم. یک بار دیگر شبی را که روزها و بلکه ماه ها از تاریخ آن می گذرد و گذشت زمان هرگز نخواهد توانست بر روی خاطره آنف پرده فراموشی افکند، به یاد می آورم و بی اختیار به یاد گذشته، سر شک حسرت از دیده فرو ببارم. آری مشفق عزیز، بارها دفتر عمر را به عقب ورق زده و از تذکار خاطرات آن شب که همچون خطوط برجسته بر صفحه قلبم نقش بسته، احساس تاثیری بی پایان کرده ام و برای التیام دردهای نهانی خویش به مطالعه اشعار زیبای تو که بهترین نمونه مجسم خاطرات آن شب فراموش نشدنی است، پرداخته ام.
من نیز مانند تو بسا اوقات برگذشته عمر خویش فکر کرده و بر خاطرات تلخ و شیرین آن گریستهام و تنها گاهی نیز برای فرو نشاندن نهیب آتش دل و تسکین روح مضطرب و نا آرام خویش، به دامان شعر که بهترین مترجم عواطف بشری است، متوسل شده، با زبان شعر به بیان احساسات و افکار خویش پرداخته ام»[همان،ص289].
سپهری در هنگام نوشتن این نامه نوزده سال داشت. سال بعد او را در داشنکده هنرهای زیبای داشنگاه تهران می یابیم. چند ماهی در شرکت نفت به کار مشغول می شود. علاقه اش به شعر هم چنان حفظ می شود. در جلسات ادبی، هم گه گاه شرکت می کند؛ از جمله در جلسات شعر «مورخ الدوله سپهر»[ باستانی پاریزی، فرمانفرمای عالم، علمی، 1364، ص 440]. وقتی که در این دانشکده بود، نخستین دفتر شعرهایش را چاپ می کند، با مقدمه ای از « امیر شاپور زندنیا»، خویشاوند متنفذ و روزنامه نگارش . اما در واقع چهار سال پیش از آن، یعنی در سال 1326، در کاشان صفحاتی چند از نخستین شعرهایش رادر قالب کلاسیک انتشار داده بود. بر این دفتر « مشفق کاشانی» مقدمه نوشته بود، و در پایان آن اظهار امیدواری کرده بود که دوست شاعر صاحب ذوقش، در آیندهای نه چندان دور، آثار ارزشمند و بسیار بدیعی به ادب ایران هدیه خواهد کرد. خود سپهری هم، در همان هنگام مقدمه ای بر دفتر شعر« خاطرات جوانی» سروده «مشفق کاشانی می نویسد». در قسمتی از آن گفته:
« شعر زاییده احساسات سوزنده، نماینده عواطف رقیق و مولود هیجان شدید روحی است شاعر نقاشی است که احساسات خویش را مدل قرار می دهد. موسیقی دانی است که با مصالح کلمات، کاخ رفیع شعر و ادب را بنا می کند، باغبانی است که نهال سخن را در کنار جویبار احساسات غرس می کند. گلچینی است که در گلستان روح قدم می گذارد و گل های خوشبوی و رنگارنگ شعر را چیده به عالم انسانیت هدیه می کند. اختری است که با انوار معرفت خویش گم شدگان وادی عشق وحقیقت راراهنمایی می کند و بالاخره به قول جبران، نویسنده و شاعر بزرگ عرب: یگانه فردی است که لباس وی حریت و آزادگی و غذای او لطیف و عواطف و احساسات است. ایران میهن عزیز از قدیم ترین ادوار تاریخ مهد شعر و ادب بوده و در آغوش خود فردوسی ها، سعدی ها و حافظ ها پرورانده است که آثار نبوغ و عظمتشان صفحات کتاب و تاریخ تمدن گذشته ما را زینت داده است... هنوز پس از گذشت قرن ها، اشعار این زرگان سخن مانند نامشان بر سر زبان هاست. هنوز هر وقت از کشمکش حیات خسته می شویم، دیوان این شعرای بزرگ و نامی را برداشته و با مطالعه صفحه ای از آن مصائب و آلام زندگی را فراموش می کنیم » [آوای شمال،ص5].
«مشفق کاشانی» در نشته ای دیگر، سپهری را در آن سال ها، به گونه ای دقیق تر به یاد می آورد و به توصیف او می پردازد، در هنگامی که معاونت آموزش و پرورش کاشان را بر عهده داشت:« در اولین برخورد، سیمای نجیب وچهره متفکر او در من اثری گذاشت که هنوز بعد از سالیان دراز در ذهنم باقی است. به همین دلیل و بنا به موافقت او، در امور اداری با من یار و مددکار شد»[مشفق2/ص206].
در بازدیدهایی که از مدارس روستایی اطراف کاشان انجام می شد، این دو همراه یکدیگر بودند:«شب ها در کلبه روستانشینان کاشان که با صفای روستایی خود از ما پذیرایی می کردند، به خواندن آثار گویندگان شیرین زبان فارسی می پرداختیم و گه گاه بنا به خواست آنان غزلیات حافظ و داستان های حماسی شاهنامه را می خواندیم. او با شادی این مردمان ساده دل شاد و با اندوه آنان دل تنگ می گشت. وقتی می خواستیم به شهر بیاییم، ناراحت می شد و مایل بود همیشه در کنار آنان باشد. از کتاب هایی که سهراب همراه داشت، نسخه ای خطی از بیدل دهلوی بود که سهراب اکثرآً در مطالعه آن غرق می شد ونیز دیوان صائب و کلیم کاشانی. بعضی از ابیات غزل های بیدل و صائب که درک آن برای من و او مشکل بود، با مراجعه به استاد فقید حسین علی منشی کاشانی، که از افاضل روزگار و از شاعران به نام کشاان و سرپرست انجمن ادبی کاشان بود، توضیح و تشریح می گردید». او بسیار زود در نقاشی نام آور شد و در آن روزها«اکثر تابلوهای خود را به دوستداران این هنر هدیه می داد و اگر کسی صحبت قیمت و یا پیشنهاد پرداخت وجهی را به او می کرد، ناراحت می شد و می گفت فروشی نیست». «پدر سهراب در اداره پست و تلگراف خدمت می کرد و در ایام نوجوانی سهراب به علت فلج شدن هر دو پا خانه نشین شد و مادر گرامی او با داشتن پنج فرزند و استخدام دراداره پست و تلگراف کاشان، یار زندگی و تربیت فرزندان خانواده را بر دوش می کشید»[مشفق2/ص206].
در آن روزها با سهراب و چند تن او دوستان« در یکی- دو انجمن ادبی شرکت می کردیم و ایام فراغت، اکثراً با یکدیگر به خواندن شعر شاعران بزرگ می پرداختیم و بحث و گفت وگو می کردیم، سهراب، جنگی از شعرهای مرا، با آثار شاعران[دیگر] با خط خود نوشته است که جزء گران بهاترین یادبودهای او در نزد نگارنده محفوظ است»[مشفق2/ص207].
سپهری، سپس برای ادامه تحصیل به تهران رفت . قبل از آن«در کنار چمن یا آرامگاه عشق را که در قالب کلاسیک بود و تحت تاثیر زهره و منوچهر ایرج میرزا ساخته و پرداخته بود، به دست چاپ سپرد».
من که منوچهر ایرج میرزا ساخته و پرداخته بود، به دست چاپ سپرد». من که در « کاشان بودم، حدود هفتاد نامه از سهراب دریافت داشتم که در همین حدود نیز جواب نوشته ام، در نامه های گران بار سهراب به غیر از مسایل خصوصی و زندگی خود از دریچه هایی که از شعر نو به روی او گشوده شده بود، سخن بسیار رفته است، او با [از؟] اولین حرکت شعر نو و فضای گسترده آن که مبدع و مبتکر آن نیما بود، سخن گفته است، در نامه های ارسالی آثاری از نیما، و سایر شاعران نوپرداز برای استفاده من همراه می کرد و نظرات ارزنده خود را برایم می نوشت و شعرهای تازه خود را می فرستاد»[مشفق2/ص208].
«وقتی اولین کتاب خود مرگ رنگ را در تهران انتشار داد و برایم فرستاد، نوشت قالب دوبیتی های پیوسته و قالب هایی از این دست مرا قانع نمی کند، و در تلاش و کوشش هستم تا طرحی دیگر برای بیان احساسات و اندیشه های خود پیدا کنم، شاید به هیمن دلیل است که از چاپ تعدادی از دوبیتی های پیوسته خود که همراه نامه های خود برای من فرستاده بود، در آثارش خودداری کرده است»[مسفق2/ص209].
«در تهران[که بودم] کمتر از کاشان او را می دیدم و به علت گرفتاری های زندگی که گریبان گیر من و یا او بود، نمی خواستم آرامش او را بر هم بزنم، گه گاهی به محل کار من در وزارت آموزش و پرورش م یآمد و از خاطرات گذشته در کاشان صحبت می داشتیم. یکی- دو مرتبه که از سفر فرنگ برگشته بود، از فساد اخلاق که جامعه غرب را فرا گرفته بود، صد سینه سخن داشت»[مشفق2/ص209].
«سهراب سپهری به خاطر اصالت خانوادگی و تربیتی، ذاتاً انسانی مودب و خجول و بردبار و گوشه گیر بود. دوست داشت به دور از جنجال های اجتماعی زندگی کند، دل و جانی داشت به پهنای آسمانی آبی صاف و زلال، همواره در خویش و حالت عارفانه خودغرق بود، به مادیات فکر نمی کرد و پول را تا اندازه ای که حوایج زندگی ساده و بی پیرایه او را تامین کند، قابل تحمل می دانست. شهرت طلب نبود و اعتقاد داشت کسانی که دنبال شهرت می روند، خود خواه و بی مایه اند»[مشفق2/ص210].
« در زندگی سادگی را می پسندید، در برخورد، در حرکت، در خانه، در کارگا، در لباس پوشیدن، در غذا خوردن، در صحبت کردن، در معاشرت، در تمام دورانی که با من در کاشان بود، از او دروغ نشنیدم، در صداقت او تردید وجود نداشت و حالات و رفتار او برای همه دوستانش سر مشق زندگی و آزادی و آزاد اندیشی بود»[مشفق 2/ص210-211].
«او در آثار بزرگان ادب گذشته همانند فردوسی، سعدی، حافظ، سنایی، عطار، مولانا، ناصر خسرو، انوری، خاقانی، نظامی و امثال این بزرگان تاملی عمیق داشت و خوب خوانده بود و خوب تجزیه و تحلیل م یکرد و به خصوص در آثار شاعران معروف به سبک هندی ( اصفهانی) نظیر صائب، کلیم، بیدل هندی وجز این ها مطالعاتی همه جانبه کرده بود»[مشفق2/ص211].
در«مرگ رنگ» سپهری بین دنیای درون و فضای اجتماعی شعر نیمایی در نوسان است اما در « زندگی خواب ها» این نوسان، به نفع خزیدن او به درون عواطف و ادراک فردی پایان می پذیرد؛ سال 1332. در همین سال است که دوره لیسانس نقاشی را در « دانشکده هنرهای زیبا» با رتبه اول و دریافت نشان درجه اول علمی به پایان می رساند. یکی از دوستانش- که آن زمان دانشجوی پزشکی بود- می گوید: «در مدت تحصیل دانشگاهی اش، گاه گاه سهراب را می دیدم. او تازه به کوبیسم روی آورده بود. من به توضیحات او که از حد دیپلم بالاتر بود گوش می دادم، چیزی نمی فهمیدم و حالا هم نمی فهمم. بعد از جر و بحث ها، صادقانه می خندیدم و او هم از صداقت من خنده اش می گرفت و به حرف های خودمانی می پرداختیم [فیلسوفی،ص101].
«جواد حمیدی» که در آن هنگام، ظاهراً استاد آن دانشکده بود، درباره او می گوید:«وقتی سهراب نقاشی وارد شد، از همان روزهای اول به مناسبت سادگی و تازگی در کارش نظر مرا به خود جلب کرد و مخصوصاً برای طرح ریزی از روی مدل زنده جاها و زوایایی را که انتخاب می کرد، جالب بود. خودش شخصی سر به زیر، در عین حال موشکاف و دقیق به نظر می آمد. حرف را زود می گرفت ولی در مغزش آن را احساس و بررسی می کرد. از نظر فیزیکی و صورت ظاهر لاغر و از جهت سیرت باطن حساس و متکی به نفس بود و اگر چیزی به نظرش می رسید با جملاتی کوتاه پاسخ می داد. شعر و نقاشی را از خیلی پیش شروع کرده بود. اوایل اشعاری معمولی می گفت، با اوزانی متداول گاهی از اوقات شعری که شاخته بود برای من می خواند. البته با درخواستی که من از او می کردم»[جواد حمیدی،ص108].
از 1332 تا 1340 هـ.ش
در این سال ها، سپهری مدت های کوتاهی را به کار در ادارات دولتی می گذراند: بخش موزه ها، در «اداره کل هنرهای زیبا،» و به عنوان سرپرست سمعی و بصری در « اداره کل اطلاعات وزارت کشاورزی.» زمانی هم به تدریس در«هنرستان هنرهای زیبا»و«دانشکده هنرهای تزیینی» می پردازد. تا آنکه در پایان سال 1340، برای همیشه، از کارهای دولتی کناره می گیرد.
از سال 1336 تا 1340 چند بار به خارج از کشور می رود. ابتدا به اروپا، و سپس به زاپن. در پاریس، در«مدرسه هنرهای زیبا»ی آن شهر، در رشته لیتوگرافی [چاپ سنگی] نام نویسی می کند، و مدتی که در زاپن بود، به آموختن فنون حکاکی روی چوب می پردازد. در سال 1340، در راه بازگشت به ایران، در هند توقف می کند و به تماشای«آگره»و«تاج محل» می پردازد.
در تهران، در میان شاعران و نقاشان و نویسندگان جوان دوستانی پیدا می کند: «نصرت رحمانی»،«فریدون رهنما»،«منوچهر شیبانی»،«غلامحسین غریب»،«هوشنگ ایرانی»،«ابوالقاسم سعیدی»، و چند تن دیگر. در مجلات ادبی- هنری آن س ال ها، در کنار این هاف نام او هم به چشم می خورد؛ «هنرنو»،«آپادانا»،«علم و زندگی»،«سخن»و تعدادی دیگر. در چند جا هم آثار هنری خود را به نمایش می گذارد: اولین بی نال تهران/ 1337،بی نام دوم تهران/1339 و نمایشگاه انفرادی در تالار عباسی تهران/1340. در بی نال دوم تهران، سپهری برنده جایزه بزرگ هنرهای زیبای کشور شد و چهار تابلوی او برای غرفه ایران بی نال و نیز فرستاده شد.
یکی از کسانی که در آن سال ها، او را در پاریس دیده، با نام مستعار «هـ.سخنور»[صدرالدین الهی؟] چهره او را چنین تصویر می کند: «به یاد ندارم چه انگیزه ای او را به دیار فرنگ کشاند. رفت و آمد چندانی نداشت، مگر با «ناصر عصار»(نقاش سرشناس) و یکی دو تن دیگر از دوستان دیرینش. ما او را جوانی سخت گوشه گیر و دیر آشنا و شکننده یافتیم. به یاد دارم برای سرگرم کردنش، روزی ن.پ او را به دیدن فیلم «بچه های بهشت»، اثر فیلم ساز نامی فرانسوی، مارسل کارنه دعوت کرد. هنوز به نیمه فیلم نرسیده بودیم که سهراب بی سر و صدا سالن سینما را ترک گفت و مدتی در کوچه ایستاد. بهانه اش این که: من در هوای بسته دلم می گیرد! غرضم این که به سختی می شد به درون فرو بسته وی راه یافت و در خرسندی اش کوشید. مدت این سفر نخستین، کوتاه بود.، یکی دو ماه بیشتر نپایید. سهراب در تنگنای مالی سختی به سر می برد. برای گذراندن زندگی، چندی در یک کارخانه بسته بندی کار گرفت. اما چون از خوب و بد زندگی نمی نالید وکم سخن می گفت، هرگز ندانستیم که در آن کارخانه بر او چه رفت وچه گذشت. به هر رو در این سفر، کشور فرانسه چندان به دلش نچسبید. گرماگرم جنگ الجزیره بود. بارها او را به خاطر موهای مجعد و رنگ تیره چهره و سر و وضع نابسامانش، به جای عرب الجزیره ای گرفتند و به پرس و جو برآمدند و سهراب زود رنج را به سختی آزردند. در همین دوره بود که سهراب با پشتکار شگفت آور به فراگیری زبان فرانسه برآمد. گه گاه کوشید برخی از اشعارش را به فرانسه برگرداند که البته جای حرف داشت»[سخنور،ص56].
در این س ال ها، سپهری دو دفتر از شعرهایش را چاپ م یکند: « آوارآفتاب» و «شرق اندوه». دفتر نخست در سال 1337 برای چاپ آماده بود، اما در آن سال چاپ نشد. این دو دفتر، به انضمام «زندگی خواب ها» زیر عنوان «آوار آفتاب» در 520 نسخه، در سال 1340 نشر یافت. همان نسخه های معدود برای اظهار نظر اهل ادب و منتقدان کافی بود. سپهری در این دوره از شاعری، نگاه جدیدی به هستی و انسان و زندگی و حقیقت می اندازد. غالباً نگاه و صدای «بودا»از شعرش می تراود، اما شور و فرزانگی و ایمان عارفان کهن ایران و زبان و لحن شعرهای صوفیانه فارسی، نظیر غزلیات شمس را نیز می توان در آن سراغ کرد.
از 1340 تا 1359 هـ.ش
در این سال ها، سپهری به اوج خویش می رسد. آثار هنری و ادبی او، به ویژه شعرهایش ، در سطحی بسیار وسیع، مورد توجه قرار می گیرد. در پنج سال نخست این دوره، او زیباترین منظومه ها و شعرهایش را می نویسد:«صدای پای آب»،«مسافر»و دفتر«حجم سبز».
درباره آنها، نقدها و تحلیل های فراوانی نوشته می شود. برخی او را به نادیده گرفتن دردها و دوربودن از جانعه متهم می کنند. اما حتی اینان نیز توفیق عظیم او را در نوشتن اشعاری شفاف با بیانی صمیمانه و زبانی پاکیزه انکار نتوانند کرد. ما نمی دانیم که واکنش او درباره سخنان موافق ومخالف چه بود[در زمان حیاتش حداقل پنجاه مقاله به فارسی و زبان های دیگر درباره او نوشته شد]، اما دقیقاً می دانیم که او در طول بیش از سی سال زندگی هنری ادبی اش [ 1326-1359] مه مقاله ای نوشت، و نه نقد وتحلیلی. نه پاسخی داد و نه به کسی اعتراض کرد. نه در مطبوعات، به فعالیت پرداخت ونه از رادیو تلویزیون، برای مطرح شدن خود کمک گرفت. در سکوت و تنهایی و آرامش «بودا» وار خود یله شد، و آرام و بی تظاهر و بی ریا به آفرینش هنری و ادبی خویش پرداخت. در محافل دوستانه و دیدارهای خصوصی، او از انتقادها و حملات نویسندگان و منتقدان بی بهره نمی ماند.«شبی شاهد بودیم که اوبا جلال آل احمد و فریدون رهنما بر شر جنگ ویتنام سخت درافتاد. چنان که مصرانه می گفت: کوشش یک سیب برای رسیدن و به سرخی نشستن کمتر از مبارزه ویتنامی ها از برای رهایی نیست. و یا بر آن بود که مارها و کژدم های بدنام کاشان بسی بی آزارتر از برخی مردمان خوش نام هستند»[سخنور،ص57]. یا در پاسخ منتقدی که می گفت: در این شرایط که آمریکا در ویتنام ناپالم میریزد، و آدم می کشد، تو نگران آب خوردن یک کبوتری، می گوید:
«دوست عزیزريال ریشه قضیه در همین جاست. برای مردمی که از شعرها نمی آموزند که نگران آب خوردن یک کبوتر باشند، آدم کشی در ویتنام یا هر جای دیگر، امری بدیهی است»[آوای شمال،ص14].
بسیار به سفر می رود. برزیل، فرانسه، هند، افغانستان،آلمان، انگلیس، اسپانیا، هلند، ایتالیا، اتریش، آمریکا، یونان، مصر. در نمایشگاه های فراوانی هم شرکت م یکند: تالار فرهنگ تهران، گیل گمش تهران، استودیو فیلم گلستان تهران، بی نال سان پالو برزیل، بندر لوهاور فرانسه، نیالای تهران، صبای تهران، بورگز تهران، سیحون تهران، روزن تهران، مس تهران، روایان فرانسه، دانشگاه شیراز، بین المللی نقاشی فرانسه، بریج همپتن، بنس نیویورک، لیتوی تهران، سیروس پاریس، اولین نمایشگاه هنری بین المللی تهران، بازار هنر سویس.
سپهری به « کاشان» بسیار علاقه داشت؛ «به چنار و گلستانه، الهام دهندگان نقش و نفس سهراب، و مشهد اردهال و گنبد بسیار زیبایش که شاید همپای آن از نظر نقش و رنگ در ایران نباشد، دل بستگی عمیق داشت و با وسواس عجیب از طرح و رنگ آن سخن فرسایی م یکرد. به دشت اردهال که شاید واقعاً زیبایی اش، از نظر افراد عادی مخفی مانده بود، به عنوان نقاش عاشق طبیعت می نگریست. ولی گلستانه سوگلی سهراب بود» [فیلسوفی،ص103].
«به کاشان عشق می ورزید. از هر جا خسته می شد، به کاشان پناه می برد. طبیعت کاشان با وجودش آمیخته بود. انس والفت عجیبی به گلستانه داشت»[سهراب سپهری،ص12].
«ماشین سهراب لندروری بزرگ و دراز با رنگ سبز ارتشی بود، روزی در حوالی راوند(یکی از قریه های اطراف کاشان) مردم بومی ، با مشاهده ماشین او و هم چنین قیافه او با آن محاسن و موهای بلند، خیال کرده بودند که با یک آمریکایی رو به رو هستند و چون ماجرا در روزهای اوج انقلاب بود، ماشین را سنگسار کرده بودند»که البته به او آسیبی نرسیده بود.« به واسطه وضع ظاهری موها و ریش هایش که همیشه تمیز و شانه کرده بود وهم چنین ماشین بزرگش به عنوان یک فرد خارجی توسط جمعی از برو بچه های کاشان مورد سوال قرار می گیرد که مسیو شما کجایی هستند؟ سهراب با خنده پاسخ می دهد، کاشی هستم و از سر پله می آیم( یکی از محله های معروف کاشان).
وقتی سهراب این ماجرا را خود با خمده های دوسیلابه اش و با کلمات بکر به همراه اشاراتی که ز مکالمه انگلیسی آغشته به کاشانی هم شهریان تعریف م یکرد، بی اختیار می خندیدیم. البته بعد از این جواب، دوستان هم شهری خجل و خندان دور می شوند»[فیلسوفی،ص103].
او به خواندن همواره و اندیشیدن همیشه وفادار بود:«ساعت ها به مطالعه و اندیشیدن می پرداخت؛ به فلسفه و عرفان عشق وافری داشت. او با آشنایی عمیق با زبان های فرانسوی و انگلیسی و تا حدی ژاپنی، این امکان را داشت که حوزه آگاهی هایش را گسترش دهد او همیشه منتظر کتاب هایی بود که سفارش داده بود و همیشه در آغاز هر دیدار از ما سراغ کتاب هایی را می گرفت که در غیبت چند روزه او از راه رسیده بودند.
او ساعت ها در اتاق خود به مطالعه، نقاشی و سرودن شعر و یادداشت های دیگر مشغول بود. همیشه هم شتاب داشت. با توجه به آشنایی من با موسیقی کلاسیک، گاه از من سراغ آثار آهنگسازان بزرگ را می گرفت»[پروانه سپهری،ص12]. «سپهری البته با دیدی عرفانی و فلسفی به جهان می نگریست و برای افزایش آگاهی خود پیوسته مشغول مطالعه بود. و شاید بتوانم بگویم که درزمینه فلسفه و ادیان یکی از کتاب خوانده ترین آدم هایی بود که شخصاً می شناختم. در ابتدا به فارسی و فرانسه کتاب می خواند و بعد که انگلیسی را هم آموخت، به آن زبان نیز مفصلاً مطالعه می کرد. و جالب آنکه، این همه مطالعه و معلومات ، کمتر خودش را بر ظاهر اشعار او تحمیل می کند»[امامی، ص54].
سپهری چگونه آدمی بود؟ او « به معنای دقیق کلمه ساده بود؛ بهاندازه شعرهایش، به اندازه ترکیب های رنگ و خط در تابلوهایش. گاه خیال می کردم کودک چهل و چند ساله ای است که می خواهد هستی را تجزیه کند. با دل آسودگی و صفای کودکانه ای می خواست حقیقت را دریابیم؛ ساده ترین حقایق را. ساعت ها می توانست در یک جمع بزرگ ساکت بنشیند، اصلاً سکوت با او بود. بخشی از وجودش بود. انگار در رود درون خود غرق بود. آرامش یک کاهن بودایی را داشت و نمی دانم یک بار که با چند تایی از دوستان در « ریویرا» ی بالا- پنج شش سال پیش از مرگش- نشسته بودیم، به نظرم آمد که در سکون و سکوت راز آمیزش سر در پی مکاشفه ای دارد که برای من غریب است. آنهایی که با محافل مثلاً هنری یا روشنفکری دراین ملک آشنایی دارند، می دانند که تا چه حد غیبت و حرف و نقل فراوان است. من در معدود برخوردهای نزدیکم با سهراب هرگز ندیدم و نشنیدم که از کسی بد بگوید، اثر هنرمند دیگری را به باد مسخره و انتقاد بگیرد. اگر در گرماگرم بحث درباره فلان نقاشی که تازه کارهایش را دیده بودیم، از او می خواستند تا نظرش را بگوید، رندانه، شاید طفره می رفت و می کوشید تا به سکوت خود ادامه دهد. اغلب خیال می کردم که او در میان جمع هم، با خودش خلوت کرده و دلش نمی خواهد که آن خلوت درونی را بیاشوبد»[حسامی ،صص74-75 ].
در سال 1343 به هند و پاکستان و افغانستان رفت. به ویژه از هند، با آموخته ها و دیده ها و سخن های جدیدی برگشت. شبی «برایمان از هند حرف زد. ازبنارس و درخت معرفت، و از شبی که در بنارس، میان آوازهای شبانه پرندگان، صدای عجیب مرغی ناشناس را شنیده بود و شعر :«گوش کن! دورترین مرغ جهان می خواند» را ساخته بود. بعد حرف را به کشمیر کشاند. از دریاچه نگین گفت و از باغ نشاط دردریاچه رنگین.
یک هاوس بوت [قایق خانه ای House boat ] کرایه می کنند. یک خانه شناور در آب و به قول خودش مدتی در آب و آرامش به سر می برند تا این که شبی طوفانی در می گیرد. مدتی بیدار می مانند و به صدای باد و باران و آب و موج و تخته های خانه چوبی گوش می کنند و بعد به خواب می روند. سهراب می گفت: صبح که بیدار شدیم، توفان خوابیده بود.
آسمان، سر جایش بود، با همان آبی مخصوص به خودش، و آفتاب بود و آب. اما ما سر جایمان نبودیم. دیدم وسط دریاچه ایم و ازساحل دور افتاده ایم . گویا توفان شب، رشته نازکی را که ما را به جهان وصل می کرد گسیخته بود و موج ها خانه را وسط دریاچه کشانده بودند! بچه ها را بیدار کردم. در خانه چیزی به هم نمی رسید. نه تکه نانی، نه قاتقی. تازه، چه کسی می آمد و دم ما را می گرفت و به ساحل، جای قبلی مان می کشید؟ در سطح دریاچه، جنبنده ای به چشم نمی خورد. همه در بالکون جمع شدیم. مانده بودیم متحیر که چه کنیم؟ ساعتی گذشت. ناگهان قایقی دیدم که از دور به طرف ما می آید. همه شادان برایش دست تکان دادیم و هورا کشیدیم» [خسروشاهی،صص258-259].
مدتی هم در «لانگ آیلند» آمریکا اقامت کرد؛ 1349. اما چند ماهی بیش تر در آن دیار نپایید. از نیویورک، در پاسخ«احمد رضا احمدی» مینویسد:
« من به شدت در این شهر مانده ام. آن هم در این شهر بی پرنده و نادرخت. هنوز صدای پرنده نشنیده ام ( چون پرنده نیست. صدایش هم نیست). در همان امیر آباد خودمان توی هر درخت نارون یک خروار جیک جیک بود. نیویورک . جیک جیک؟ توقعی ندارم. من فقط هستم. و گاهی در این شهر گولاش می خورم. مثل این که تو دوست داشتی و برایت جانشین قورمه سبزی بود. الهام گولاش کمتر است. غصه نباید خورد گولاش باید خورد، و راه رفت، و نگاه کرد به چیزهای سر راه.
مثل بچه های دبستانی، که ضخامت زندگی شان بیشتر است. می دانی باید رفت به طرف و یا شروع کرد به ، من گاهی شروع می کنم. ولی همیشه نمی شود. هنوز صندلی اتاقم را شروع نکرده ام، وقت می خواهد. عمر نوح هم بدک نیست. ولی باید قانع بود. و من هستم. مثلاً 1/4 قارقار کلاغ برای من بش است. یادم هست به یکی نوشتم: 3/4 قناری را می شنوم. می بینی قانع تر شده ام. راست است که حجم قارقار بیشتر، ولی در عوض خاصیت آن کمتراست. متدرم می گفت قارقار برای بعضی از دردها خاصیت دارد. من روزها نقاشی می کنم. هنوز روی دیوارهای دنیا برای تابلو جا هست پس تندتر کار کنیم . باید کار کرد. ولی نباید دود چراغ خورد. این جا دودهای زبرتر و خالص تری هست. دودهای بادوام و آب نرو. در کوچه که راه می روی، گاه یک تکه دود صمیمانه روی شانه ات می نشیند و این تنها ملایمت این شهر است. و گرنه آن جرثقیل که از پنجره اتاق پیداست، نمی تواند صمیمانه روی شانه کسی بنشیند. اصلاً برازنده جرثقیل نیست. اگر این کار را بکند، به اصالت خانوادگی خود لطمه زده است.
توی این شهر نمی شود نرم بود. و حیا کرد. و تهنیت گفت. نمی شود تربچه خورد. میان این ساختمان های سنگین، تربچه خوردن کار جلفی است. مثل این است که بخواهی یک آسمان خراش را غلغلک بدهی. باید رسوم این جا را شناخت. در این جا رسم این است که درخت برگ داشته باشد. در این شهر نعناء پیدا می شود، ولی باید آن را صادقانه خورد. این جا رسم نیست کسی امتداد بدهد. نباید فکر آدم روی زمین دراز بکشد. در کسی امتداد بدهد. نباید فکر آدم روی زمین دراز بکشد. در این جا از روی سیمان به بالا برای فکر کردن مناسب تر است. و یا از فلز به آن طرف. من نقاشی می کنم، ولی نقاشی من نسبت به گالریهای این جا مورب است. نقاشی از آن کارهاست.
پوست آدم را می کند. و تازه طلبکار است. ولی نباید به نقاشی رو داد، چون سوار آدم می شود. من خیلی ها را دیده ام که به نقاشی سواری می دهند. باید کمی مسلح بود، و بعد رفت دنبال نقاشی. گاه فکر م یکنم شعر مهربان تر است. ولی نباید زیاد خوش خیال بود. من خیلی ها را شناخته ام که از دست شعر به پلیس شکایت کرده اند. باید مواظب بود. من شب ها شعر می خوانم. هنوز ننوشته ام. خواهم نوشت. من نقاشی می کنم. شعر می خوانم . و یکتایی را می بینم [«منوچهر یکتایی»،نقاش، ایرانی] . و گاه در خانه غذا می پزم. و ظرف می شویم. و انگشت خودم را می برم. و چند روز از نقاشی باز می مانم. غذایی که من می پزم، خوشمزه می شود، به شرطی که چاشنی آن نمک باشد و فلفل و یک قاشق اغماض. غذاهای مادرم چه خوب بود. تازه من به او ایراد م یگرفتم که رنگ سبز خورش اسفناج چرا متمایل به کبودی است. آدم چه دیر می فهمد. من چه دیر فهمیدم که انسان یعنی عجاله. ایران مادرهای خوب دارد و روشنفکران بد و دشت های دلپذیر... و همین» [گلستان،صص18-19 ].
سپهری «هر وقت امکانات مادی فراهم می شد» به سفر می رفت، اما نه در آمریکا ونه در هیچ جای دیگر، بیش از چند ماه نماند و هرگز «به جای وطن راضی نشد و هیچگاه از این مسافرت، راه و رسمی را که رفتار و گفتار همیشگی اش را تحت تاثیر قرار دهد، با خود سوغات نیاورد. سپهری بیش از هر کجا به کشان دل بسته بود. و بیشتر اوقات ده سال آخر عمر خود را در آن شهر اجاره کرده بود و با لندروری که خریده بود، دشت ها و دامنه ها را زیر پا می گذاشت و چشم اندازهای محبوب خود را دوباره و چند باره نظاره می کرد. برای تجدید قوا، برای بازیافتن ارزش های پاک و دشت نخورده کهن در اجتماعی که چهار نعل از زندگی سنتی خود دور می شود، به کاشان می رفت»[امامی،صص54-55].
یکی از س رگرمی های شاعر- نقاش ، تماشای مسابقات فوتبال است. در این سال ها، گه گاه به «امجدیه» می رود. در سال 1350 نامه کوتاه انتقادیی به«کیهان ورزشی»می نویسد که در شماره بیست و ششم فروردین 1351 این مجله چاپ می شود. این انتقادات و پیشنهادات به اصطلاحات ورزشی، نوع انجام مسابقه ها، نحوه تفسیر های ورزشی، شخصیت ورزشکاران، مبانی اخلاقی ورزش و غیره مربوط می شد. چند سطر ابتدای نامه، برای شناخت روحیه و فضای فکری او در این سال ها کافی است:« به مجله شما علاقه مندم. تنها نشریه فارسی است که می خوانم به اندازه کافی با کتاب ها و مجلات فرنگی سروکار دارم. آنچه می خوانم به قلمروی دیگر مربوط است. چون کارم چیزی دیگر است. حاشیه نروم . حرف هایی دارم. از حرف ها شروع می کنم، آن هم به ترتیب و در پی ارقام»[کیهان ورزشی،ص4].
او « آدمی بود بی اندازه حجول و منزوی» ، «برای پرهیز از مزاحمت اشخاص، زنگ تلفن خانه که به صدا در می آمد، سپهری هیچگاه اول خود گوشی تلفن را بر نمی داشت . و هیچ گاه در نخستین شب نمایشگاه نقاشی خود که دوستان و آشنایان و علاقه مندان همه جمع بودند و میدان برای جولان دادن از هر لحاظ مهیا بود، حضور نمی یافت. همیشه گوشه خلوتی را با کتابی و دفتری و چند ورق کاغذ طراحی به مجالس رسمی و خانوادگی ترجیح می داد».«بی اندازه مودب و مهربان و فروتن»بود» «واقعاً آزارش به مورچه هم نمی رسید. گاهی سرزده بر ما می تابید وگاه ماه ها ناپدید می شد و تنها از طریق دوستان دیگر از حال او خبر می گرفتیم، که در انتهای گیشا، در خانه کوچکی با مادر و خواهرش زندگی می کرد».
سپهری «برای خیلی ها بهترین نمونه یک هنرمند واقعی بود، انسان وارسته ای که به استعداد و توانایی های ذاتی اش متکی بود و برای پیشرفت خود به حمایت بزرگان و لطف صاحبان گالری و چرب دستی منتقدین هنری نیازی نداشت. از آغاز تا پایان زندگی خود فروتن بود، آن قدر که دوستان . آشنایان خود را، اغلب خجلت زده می کرد. از اداهای هنرمندانه آزاد بود و برای کسب موفقیت به نیرنگ بازی و تقلب متوسل نمی شد. موفقیت و شهرت ماهیت زندگی اش را دگرگون نساخت و به طور خلاصه تمام فضیلت هایی را که از یک هنرمند اصیل ایرانی انتظار داریم، دارا بود»[امامی،صص40-41،52،57-58]
«زندگی کردن با او آسان نبود. زندگی برای او مجموعه ای از قراردادها و قواعد از پیش تعیین شده نبود. به اقتضای طبیعت خود می زیست. گویی با همه عشق بی زوالش به ما، ناگهان از همه دل می کند و به جست و جوی ناشناخته ها می رفت. و تعجب نمی کردیم اگر ناگهان بی سرو صدا بر می گشت:- کجا بودی سهراب، چقدر زود برگشتی؟ - دلم برای این جا تنگ شده بود. همین! طاقت دوری از مادرم را نداشت. از سفر خارج برگشت. رفته بود که بماند، اما ناگهان و سر زده از سفر آمد و بلافاصله حال مادرم را پرسید. مادرم آن روزها کسالت داشت. بهش گفتم. ناگهان زد زیر گریه و گفت: می دانستم. خواب دیدم مادرم مریض است، برای همین با اولین پرواز برگشتم. چطور بگویم؟ مثل آب زلال و جاری بود. یک جا نمی ماند. به یک سبک و سیاق نمی زیست. مدام تغییر حالت می داد از فرمی به فرمی دیگر و از اندیشه ای به اندیشه متعالی تر. در قلمرو شعر و نقاشی هم دقیقاً همین طور بود. دایماً سبک و سیاق خود را تکامل می بخشید»[پروانه سپهری،ص14].
سپهری در سال 1355 تمام هشت دفتر و منظومه خود را در «هشت کتاب» گرد می آورد، که درسال بعد به وسیله انتشارات طهوری انتشار می یابد. این کتاب مورد تحلیل و نقد بسیاری قرار می گیرد. «تورج رهنما»،«بیژن جلالی»و«منوچهر آتشی» نیز در برنامه«کتاب ها و دیدگاه ها» به بررسی آن می پردازند؛ تلویزیون ایران، 1357. اما شاعر «هشت کتاب» در این سال ها به سرعت، به سوی مرگ پیش می رود. بیماری سرطان خون، او را هر روز نحیف تر و رنجورتر می سازد. او در سال 1358 به بیماری اش پی می برد.
برای درمان به انگلستان می رود، ولی بیماری بسیار پیشرفته شده است : اواخر این سال، و اوایل سال 1359، بر تختی در بیمارستان پارس تهران:«به سراغش رفتم. هنوز یارای حرف زدن داشت. ته کشیده بود اما نه به حدی که صدایش خاموش شده باشد. از نوشته ناتمام آخرش صحبت می کرد: گفت وگویی دراز میان استادی و شاگردی درباره نقاشی، معیارهای زیبایی شناسی، دو دید و برداشت از چیزها و در نتیجه دو زیبایی متفاوت. استاد اروپایی و شاگرد ایرانی است. می گفت: هنوز خیلی کار دارد و امیدوار بود که بعدآً تمامش کند- نمی دانم این ناخوشی کی تمام می شود؟ گفتم: ان شاء الله زودتر تمام می شود. از این امید وحشت کردم. چه آرزوی هولناکی در حق دوستی معصوم . آخر این ناخوشیفقط با مرگ تمام می شود»[مسکوب، صص 235-236].
سپهری می دانست که دیگر فرصتی برای زنده ماندن ندارد . اما با روحیه ای آرام و دلی سرشار از اطمینان ، یک لحظه در ایمان و امید خویش، تزلزل و تردیدی راه نداد. به گونه ای برخورد می کرد و سخن می گفت که س ال ها زنده خواهد ماند: با جسمی خلاصه شده و غوطه ور در درد، با این حال با چشمانی هشیار وکنجکاو «می پرسید: از بچه ها چه خبرها، کی ها را می بینی؟ با این اوضاع به کجا می رویم؟ می خواست بداند بیرون از تخت و بیمارستان، بیرون از تخته بند بیماری چه می گذرد. نگران بیرون بود پارسال زیر و رو شده بود؛ از شوق، از هیجان! زلله را می دید و استخوان بندی ظلم را که با صدای هولناکی می شکند و مثل زباله روی هم کود می شود، سیاه در سیاه. این سقف سنگین بالای سرمان- هزاران ساله- شکافی برداشته بود و ستاره ها کورسویی می زدند»[مسکوب،ص245].
اول اردیبهشت ماه 1359، سپهری به ابدیت می پیوندد . نخست قراربود که طبق خواست خودش او را در روستای «گلستانه» به خاک بسپارند. اما به پیشنهاد یکی از دوستانش، ازبیم آنکه طغیان رود، مزارش را از بین ببرد، او را در صحن« امام ز اده سلطان علی» دهستان «مشهد اردهال» به خاک سپردند.
فهرست منابع و ماخذ [نگاهی به زندگی]:
· آوای شمال : یادمان سهراب یپهری ( ویژه شصت و ششمین سالروز تولد سپهری)، هفته نامه آوای شمال [رشت]،شماره 85،14مهر1373 [مطالب گردآوری شده از منابع و ماخذ گوناگون].
· اتاق آبی: اتاق آبی، سهراب سپهری، ویراسته پیروز سیار، سروش، 1369(به همراه دو نوشته دیگر).
· امامی: از آواز شقایق تا فراترها(نگاهی به شعر و نقاشی سپهری)، کریم امامی، در: پیامی در راه آشوری (و دیگران)، طهوری چ 4،1371.
· پروانه سپهری: نشانی از دوست( گفت و گو با پروانه سپهری)، مرضیه پروهان، ادبستان، شماره 19،تیر 1370،صص10-13.
· جواد حمیدی: همه تلاش می کنند که بشوند و او می خواست که باشد، جواد حمیدی، در: یادمان سهراب سپهری ، به کوشش ناصر بزرگمهر ، دفتر نشر آثار هنری، 1367، صص 108-110.
· حسامی: کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ، هوشنگ حسامی ، در: باغ تنهایی، به کوشش حمید سیاهپوش، اسپادانا، اصفهان، 1372،صص73-75.
· خسروشاهی: ادای دین به سهراب، جلال خسروشاهی، در: باغ تنهایی، سیاهپوش،صص256-261.
· سخنور: هیچ کس نیست این همه قافیه را از زمین بردارد، هـ. سخنور، دنیای سخن، شماره 59، اسفند- نوروز 72-73، صص 56-57.
· فیلسوفی: روایتی از یار دبستانی سپهری، محمود فیلسوفی، در: یادمان سپهری، بزرگمهر، صص 101-104.
· قراچه داغی: پیام خانواده سپهری، مهدی قراچه داغی، در: یادمان سپهر، بزرگمهر، صص 145-147.
· کیهان ورزشی: هفته تامه کیهان ورزشی[ویژه نامه فرهنگی]، سال 33، شماره 1716،21 آذر1366،صص4-5.
· گلستان: سهراب سپهری/ک شاعر- نقاش، به کوشش لیلی گلستان، امیر کبیر، چ 2، اسفند 1359.
· مسکوب: قصه سهراب و نوشدارو، شاهرخ مسکوب، در: باغ تنهایی، ساهپوش ، صص235-246.
· مشفق 1: آذرخش (برگزیده اشعار)، مشفق کاشانی، کیهان ، 1365، صص 288-290.
· مشفق 2: خلوت انس، مشفق کاشانی، پاژنگ، 1368،صص205-213.
از سال شمار زندگی سهراب سپهری مندرج در «پیامی در راه» [صص9-14]. و «هشت کتاب»[طهوری،چ12،1372] نیز استفاده شده است.
مطالب مشابه :
دانلود زندگی نامه سهراب سپهری ( شاعر )
توضیحی مختصر از مقاله در مورد زندگی نامه پیرامون زندگی نامه سهراب سپهری و مشاهده
تحقیق درباره زندگی نامه سهراب سپهری
زندگی نامه سهراب سپهری در کل، سهراب سپهری در شعر با زبان ساده، انسانها را به نگریستن
سهراب سپهري
ياد نامه سهراب و چه سخت است تنها متولد شدن مثل تنها زندگی » مقاله ی در مورد
زندگی نامه ی سهراب سپهری
زندگی نامه ی سهراب سپهری مقاله ها . صفحه سهراب در مورد اين معلم چنين مي گويد:
زندگی نامه ی سهراب
گفته است، در نامه های در سطحی بسیار وسیع، مورد زندگی سهراب سپهری
بررسی اشعار کتاب حجم سبز سهراب سپهری (8) غربت: مقدمه -3
مفصلترین بحث محمد حقوقی در مورد سهراب و همه مقاله در مورد «سهراب سهراب سپهری را
تباین و تنش در ساختار شعر « نشانی» سروده "سهراب سپهری"
قصد من در مقاله ی حاضر این است که چند تا از نامه های سهراب به یاد سهراب سپهری در 29
تصاویر ی از سپهری
سهراب سپهری + نوشته شده توسط عیوضی در یکشنبه دوم خرداد ۱۳۸۹ و زندگی نامه ی مشاهیر
زندگی نامه شاهیین نجفی
زندگی نامه شاهیین دشواره، ترجیح می دهم بیشتر در این مورد حرف زندگینامه سهراب سپهری .
زندگينامه سهراب سپهری
سهراب سپهری نقاش و شاعر ، 15 مهرماه سال 1307 در كاشان تنها برادر سهراب ، منوچهر در سال 1369
برچسب :
مقاله در مورد زندگی نامه سهراب سپهری