رمان دردسر فقط برای یک شاخه گل رز

نشستم رو تخت تینا دیدم اگه همینجوری بخوام بشینم حوصلم سرمیره!برا همین رفتم سمت کتاب خونه اش ،تو قفسه کتاباش پربود از کتابای شعر برعکس ماله من که پراز رمان بود،بیشترم پلیسیو ترسناک،از صدقه سریه دوره دبیرستانم رمانه عاشقانه هم زیاد داشتم اما اصلا کتاب شعر نداشتم!چشمم به مجموعه شعره فریدون مشیری خورد!شنیده بودم شعراش خیلی قشنگن،همینجوری لای کتابو باز کردم که دیدم این اومد:
بيتو،مهتاب شبي،بازازآنكوچه گذشتم،
همه
تن چشم شدم،خيره به دنبال توگشتم،
شوق
ديدارتولبريزشدازجام وجودم،
شدم

آن عاشق ديوانه كه بودم.
درنهان خان? جانم،گل يادتو،درخشيد
باغ صدخاطره خنديد،
عطرصدخاطره پيچيد:
يادم آمدكه شبي باهم ازآن كوچه گذشتيم
پرگشوديمودرآن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي برلبآن جوي نشستيم.
تو،همه رازجهان ريخته درچشم سياهت.
من همه،محوتماشاي نگاهت.
.......
درظلمت غم،آن شب وشبهاي دگرهم،
نه
گرفتيدگرازعاشق آزرده خبرهم،
نه
کُني ديگرازآن كوچه گذرهم . . .
بي تو،اما،به چه حالي من ازآن كوچه گذشتم
واقعا قشنگ بود!همیشه از شعر بدم میومد،مخصوصا اونایی که زبونشون قدیمی بود ،خب معنیشونو نمیفهمیدم برا چی میبایست میخوندمشون؟!اما این شعر به نظرم خیلی پرمحتوا اومد!تصمیم گرفتم مراسم تینا که تموم شد ازش این کتاب و قرض بگیرم و بخونم



تا یاد مراسم افتادم از خودم پرسیدم:والله ندیده بودیم مراسم خواستگاری جز مامان بابای دختره و پسره کسی دیگه ایی هم بیاد!!چه خودشم تحویل میگرفت!دوست جون جونیشم!بدونه من نمیتوست!!حالا خوبه پسره بلد نیست شلوارشو بکشه بالا اومده دوستشو داماد کنه!اه اه چندش!اومده به من میگه به دوست دخترش حسودی میکنم!!!اخه اون حسودی داره؟؟من حاضرم بمیرم اما بااون بچه سوسول دوست نشم،ترشیدگی افتخارش ازینکه بااون باشم بیشتره!اصلا من چرا ذهنم درگیره اون شده!!!صنم بهت گفته باشما یه ذره دیگه بخاطره اون ایکبیری خونتو کثیف کنی میزنم تو سرت!!

خوشم میاد تهدیده خودم اثر کرد چون تصمیم گرفتم بخوابم.نمیدونم چقدر گذشت که دیدم دماغم میخاره،یه ذره خاروندمش که دیدم بازم میخاره دوباره خاروندم ایندفعه به گوشم سرایت کرد،دیگه عصبی شدم بالشتو اززیر سرخودم برداشتم کشیدم رو کله صورتم که دیدم صدای خنده میاد!خنده که چه عرض کنم قهقهه!از جام پریدم که

دیدم امیرعلی خان دستشو گرفته به دلشو داره میخنده:
-هرهرهر!زهرمار بی ادب!اینجا چیکار میکنی؟؟


- بی ادبمیخواستم برم دستشویی!ماله حیاط خراب بود خالت گفت بیام دست شویی بالا!

-اینجا شبیهه دست شوییِ؟؟


-مگه من اینجا رو بلدم؟؟

بالشت و دستم گرفتم بااون هولش دادم بیرون و بردمش دمه دست شویی:بفرمااااا داخل
همینجور که داشتم میرفتم تو اتاق دیدم گفت:راستی بدنیست یه شونه هم به اون موهات بکشی


تااینو گفت متوجه وضعیته لباسم شدم سریع پریدم تو اتاق و درومحکم بستم.از پشت درصدای قهقهه اش میومد:رو آب بخندی.
رفتم تواینه نگاه کردم دیدم موهام شاخ شده روهوان،موقع خواب هم مانتومو دراورده بودم یه تاپ تنم بود خیلی حرصم گرفت،:بخدا اگه تینا با حسام عروسی کرد مجبورشون میکنم بااین قطع رابطه کنن.پسره ی خیره سر،تصمیم گرفتم موهامو شونه کنمو دم اسبی ببندم یه ارایشه مختصرم کنم،وقتی کارم تموم شد رفتم یکی از تنیکای تینا رو پوشیدم یکی از شال هاشم برداشتم،ماشالا برای خودم صابخونه بازی دراوردمم!باخودم گفتم حالا که این نکبت خودشو تو مراسم جا کرده چرا من نرم؟؟مگه من چیم ازاون کمتره؟؟ازدر اتاق که اومدم بیرون دیدم اونم همزمان بیرون اومد:مثه اینکه بیرون روی گرفتین،شایدم از دستشویی خوشتون میاد؟؟
بعدهم پشتمو کردم بهش و از پله ها پایین اومدم
*****************************************
پایین که اومدم دیدم تینا و حسام از حیاط اومدن مثه اینکه رفته بودن حرفاشونو بزنن!نیس اخه تاحالا حرف نزده بودن!!تاحسامُ دیدم بدون توجه به تینا رفتم جلو و بهش گفتم:ازت همچین توقعی نداشتم!به چشمو ابرو های تینا که به خالم اینا اشاره میزد دقت نکردم
!
حسام باتعجب گفت برا چی؟؟
-برای دوستی بااین عتیقه ها اینارو از کجا پیدا میکنی؟
بعدهم بدونه توجه به اون دوتا وارد سالن پذیرایی شدم.دیدم همه نشستن ،مامانم اینا هم از بودنم تعجب کردن،یه سلام کردم و نشستم پیشه مامانم:
-پایین اومدی چیکار؟؟
-حوصله ام سررفته بود.
-تو مراسم فقط بزرگ ترا و عروس داماد هستن.
-پس اون یارو اینجا چیکار میکنه؟؟
-اون مهمونشونه!
-منم مهمونه خالم اینام،بعدشم مگه چیم ازون کمتره؟؟عمرا بتونید منو ازاینجا بیرون کنید.
مامانم باخنده گفت:از دسته تو
!-راستی مامان بابا چرا نیومد؟
-نتونست بیاد بازم باید اضافه کاری وایسته
یه اه اروم کشیدم،وای چقدر دلم برا بابام تنگ شده!اه چقدر زندگی بده،تااون موقع که وضعمون خوب بود همه چی عالی بود،اما الان که یه ذره سطحمون پایین اومده همه چی سخته!وای خدا ماکه خوبیم حداقل دستمون به دهنمون میرسه اما اونایی که به نون شبشون محتاجن چی؟؟وای خدا توبه قول میدم دیگه ناشکری نکنم!
همینجوری داشتم باخودم فکر میکردم که دیدم امیر اومد تو سالن و ،رفت پیشه بابای حسام نشست،نگاه به خانواده حسام کردم دیدم باباش یه مرد بلند قد و چهارشونه است با موهای جو گندمی اما مامانش برعکس کوتاه قد تر و فربه تر بود،خیلی بامزه بود!موهای رنگ کردشم از شالش زده بود بیرون،یادم باشه به مامانم بگم موهاشو این رنگی کنه خیلی قشنگن.دوباره درگیر صحبت کردن باخودم بودم که تینا و حسام باهم اومدن بیرون،تا سرمو بالا کردم ازاون نیش بازشون تونستم تشخیص بدم چی شده!هرچند که من میدونستم جواب چیه،اینا داشتن فیلم بازی میکردن که مثلا باهم رفتن صحبت کردن به نتیجه رسیدن

تا بابای حسام دیدتشون گفت:به به از خندتون میشه همه چیو فهمید ،حالا دهنمونو شیرین کنیم؟؟
حسام به عنوان اره سرشو بالا پایین کرد!
یهو همه دست زدن و تینا شیرینی پخش کرد!تا دست زدن یهو ازجام پریدم(بابا اروم تر،حداقل خبرکنید میخواید دست بزنید!!باشمارش شروع میکردید به دست زدن،قلبم وایستاد!)

مامانم اومد تو گوشم گفت:حالا که اومدی برو حداقل چایی بیار!

-مگه من عروسم؟

-نه اون چایی رو که خوده تینا اورد،برو یه دست دیگه بیار
باگفتنه چشم از جام پاشدم!چه باادب شده بودم من!اشکال نداره امروز اتفاقای عجیب زیاد افتاد اینم روش!رفتم اشپزخونه و سعی کردم تمامه هنرمو به کار بگیرم تا چای خوشرنگ بریزم!وقتی کارم تموم شد رفتم به سمت سالن به همه چایی تعارف کردم اومدم به اون یارو تعارف نکنم گفتم دیگه خیلی زشت میشه،به عنوان اخرین نفر رفتم سمتش که بهش چایی بدم که نمیدونم سیمه چی اومد زیر پام که باعث شد بیوفتم و سینی از دسته من بیوفته تو بغله امیر خان!!!تمام چایی ریخته بود رو لباسش!فکرکنم تمامه بدنش سوخت،چون چایی ازاون چایی لب سوزا بود!یهو ازجاش پرید و رفت دست شویی!همه نگران وایستاده بودن و منتظر بودن برگرده اما من دستمو گرفته بودم رو دلم و ریز میخندیدم.اصلا اون لحظه روحم شاد شد.وقتی برگشت یه چپ چپ منو نگاه کرد بعدشم گفت که چیزی نشده!هنوز نَشسته بود که بابای حسام گفت که دیگه بهتره رفع زحمت کنن!اونا درحاله خدافظی بودن اما من مشغول خندیدن!
تا اونا رفتن،من پریدم رفتم اتاق تینا!هرچند که میدونستم اون به عنوان نفر اول میخواد اعدامم کنه،اما حداقل جلو بقیه چیزی نمیگفت تا همه باهم شروع کنن!منم پلیدما!باید یه فکر اساسی کنم تا تینا اومد یادش بره!حالا چیکار باید بکنم؟؟

بعدازینکه فکرامو کردم تصمیم گرفتم اتاقشو تمیز کنم،هرچند اون تمیزه نیازی نداره کسی براش تمیز کاری کنه،اما بخاطره امروز نرسید اتاقشو تمیز کنه!مطمئنم بیاد ببینه خوشحال میشه چون من اتاقه خودمو سالی به 12ماه تمیز نمیکنم!باید به خودشم افتخار کنه براش تمیزکاری میکنم.سریع مشغول شدم،دیدم اتاقش تمیزه تمیزِ فقط چندتا لباس رئ تخته و تختش نامرتبه که ترتیبشو دادم.دستگیره داشت تکون میخورد که فهمیدم حاج خانم تشریف فرما شدن!سریع یه دونه ازاون نگاه هایی که گربه شرک میکرد وبهش کردم،دیدم این خلو چل هنوز تو اتاق نیومده وایستاده هرهر میخنده!هرچی نگاش کردم انگار نه انگار اصلا من اینجام!اصلا نمیگه من کی ام؟تو کی ای؟اینجا کجاست؟؟یهو عین خلا اومد زد رو شونمو گفت ایول کارت درست بود!

-وااا رفتی پایین اومدی جنی شدی چته؟؟؟

-خیلی حال کردم حالشو گرفتی،فکر میکردم امشب یه چیزی میشه!

-تو میدونستی میاد؟؟؟

-نه بابا ،نمیدونستم حسام باهاش دوسته،اومد خیلی تعجب کردم وقی رفتم با حسام مثلا حرف بزنم ازش پرسیدم این کیه؟؟گفت یکی از دوستامه،گفتم حالا چرا اوردیش؟؟گفت بیچاره نمیدونست امشب مراسم خواستگارییمه میخواست بیاد دنبالم بریم یه چیزی بخره ،وقتی دید داریم میایم اینجا خواست بره اما از اونجایی که بابا خیلی دوسش داره نزاشت،برا همین اینجاست

-اه اه همیشه لولو سرخرمنه!

-فکر میکردیم امشب یه چیزی بشه!

-فکر میکردید؟؟مگه جریانه منو میدونه؟

-اره اونم از دو ورژن مختلف تا من جریانتونو گفتم حسام گفت اتفاقا امیرعلی گفته با یه دختره سرگل نزدیک بود دعواش،گفت شبیه خل و چلا بود

از جام پریدم:

-به من گفت خلو چل؟؟؟؟یه حالی ازش بگیرم اون ایکبیریو!!

تینا دستمو گرفت و نشوند بعد گفت:

-حالا جو گیر نشو،حسام گفت امیر خیلی پررواه،حاضر جوابه ازینکه دخترام اذیت کنه خوشش میاد،اما ازاینکه یه دختر حالشو بگیره بدش میاد،پس به نظره منکه باید منتظره تلافیش باشی!

-غلطای اضافی،مگه از قصد ریختم روش؟؟؟دیدید که پام به یه چی گیر کرد!

-دیگه نمیدونم خود دانی!امشب اینجا میمونی؟؟

-اره فردا از ساعت 10 کلاس دارم

-باشه،حالا بیا بریم پایین شام بخوریم

-من رفتم دانشگاه ترورم نکنه؟

-نترس تافردا خدا بزرگه،بعدشم مگه تو ازش میترسی؟؟

-من؟؟من ازاون ابحوضی بترسم؟؟عمرااا،فقط نمیخوام جلو بچه ها کاری کنه مجبور به کتک کاری شم

تینا دستمو کشید:به جای این قلدر بازیا بریم شام بخوریم

**************************************************
************************************************** *********************************************
صبح تینا از خواب بیدارم کرد،باهم رفتیم پایین صبحانه خوردیم،بعدازاینکه به شکم عزیز تر از جانمان حسابی رسیدیم لباسامو پوشیدم و رفتم سمت خانه که هم یه دوش مختصر بگیرم هم کتاب بردارم.رفتم خونه دیدم صحرا که زودرفته شرکت مامانم هم توخونه تنهاست و داره خونه تمیز میکنه ،از پشت مامانمو بغل کردم و گفتم:به به سلام علیکم،مامان جونه من چطوره؟؟

-سلام خانم خانما شکر خوبم،بچه ننه ی من چطوره؟؟

-داشتیم مامان خانم؟؟؟باشه،شما هی ضایع ام کنید منم عقده ایی میشم میرم معتاد میشم!

-حالا جونه من این دفعه اینجور نشو

-باشه فقط بخاطره شما،هدف ما رضایت مشتری است

-برو دختر کله صبحی سرمو بردی،مگه کلاس نداری؟؟دیرت نشه!!

-خوب شد گفتی مامان فعلا!

سریع پله ها رو دوتایکی بالا رفتم،پریدم تو حموم یه دوش اب سرد گرفتم،وای چه حالی داد.اومدم بیرون لباس پوشیدم ،کتابامو برداشتم و گذاشتم تو کوله ام،نگاه به کولم انداختم داشت زار میزد التماس میکرد عوضم کن،منم چون بچه حرف گوش کنی ام،تصمیم گرفتم یه روزی وقت بزارم کیف بگیرم،حالا اون روز کی بیاد؟خدا عالم است!حالا که فعلا میشه از همین استفاده کرد،مصرف بهینه بهتره!سریع یه مانتو مشکی باهمون مقنعه سرمه ایی دیروزم پوشیدم،اتو مو رو زدم به برق یه ذره موهای جلوم صاف شه،موهامو کج کنم،خب چیکار کنم خسته شدم بس که موهام کشیدم عقب،ریشه موهام درد گرفت!سریع تا اتو مو گرم بشه مشغول ارایش شدم،حداقل تا وسایلم تاریخ انقضاشو سرنیومده از اکبند درشون بیادم!اخه نیس همیشه اویزونه اینو اون برای لوازم ارایشم برای همین ماله خودم اکبنده،یه ارایش کردم دهنه خودم بازموند!مطمئنم برم دانشگاه حراست گیر بده اینجا دانشگاست یا سالن مد!!زیاد ارایش نکردم اما خب تا یه مداد چشم و رژ میزنم چهرم تغییر میکنه!بقیه اقلام هم که استفادش ضروریه!سریع اتو مو رو برداشتم و افتادم به جونه موهام!سریع زیر مقنعه حالتش دادم و راه افتادم،حال نداشتم بامترو اینا برم دانشگاه،برا همین یه دربست گرفتم پیش به سوی انقلاب!

تارسیدم دانشگاه یه شماره ناشناس بهم زنگ زد:

-الو؟؟

-سلام صنم خوبی؟؟نازنینم

-سلام مرسی تو خوبی؟؟رفتی اونجا؟؟

-اره جوابش تا پس فردا حاضره،راستش زنگ زدم یه چی بگم!

-چیه؟اتفاقی افتاده؟؟

-اره!پیمان دوباره زنگ زده میخواد منو ببینه نمیدونم چیکار باید بکنم!

-تو الان کجایی؟؟

-رو اون نیمکتی ام که دیروز نشسته بودی.

-باشه الان میام پیشت

سریع راه افتادم سمت اونور،ازدور نازنینودیدم براش دست تکون دادم:

-چی شد؟باهاش قرار که نزاشتی؟؟

-نه اما اصرار داره منو همین الان ببینه!

-باشه قبول کن بیاد!

-ولی...

-تو کاریت نباشه من هستم!

همین حین که اون داشت زنگ میزد من ضبط صدای گوشیمو چک کردم!شاید برا دادگاه یه مدرکه دیگه ام لازم میشد!حالا چی بهتر ازاینکه باصدای خودش اعتراف کنه.یه دونه ازین لبخندای شیطانی زدم و مشغول چک کردن نقشه تو ذهنم شدم!
************************************************
نازنین با پیمان اونجا بغله همون نیمکت قرار گذاشت!منم گوشیمو به نازنین دادم و بهش گفتم حتما به اون شب اشاره کن،داشتن این مدرک خیلی ضروریه!!حتما سعی کن باهاش راحت حرف بزنی!راجبه بچه هم حرف نزن چون خطرناکه،من میرم چشته بوته ها قایم میشم.

تااینو گفتم سریع رفتم پشته بوته ها سعی کردم اصلا دیده نشم،دیدم پیمان اومد،چه تیپه دختر کشیم زده:خاک تو سرت بجای اینکه بشینی تیپ بزنی دخترا گولتو بخورن بیچارشون کنی،بشین اخلاق و سیرتتو درست کن،کودن!

اومد با نازنین دست داد:سلام عزیزم خوبی؟

-پیمان اینجا مراعات کن،دانشگایما حراست گیر میده

-نترس عزیزم،دلم برات تنگ شده بود(ای دل تنگیت بخوره تو سرت)

-خب که چی؟؟میخوای مثه اوندفعه وحشیانه باهام رفتار کنی؟؟

-عزیزم تو چرا اینجوری شدی؟؟ درسته یه ذره خشن بودم،ببخشید از خود بیخود شده بودم.

-دقیقا چی شد دوباره بعداز 1ماه اومدی سراغم؟؟تو که تواین چندوقت نه تلفن زدی نه جواب تلفنامو دادی!

-ببخشید سرم یه ذره شلوغ بود!حالا عزیزم نمیخوای دوباره تجدید خاطره کنیم امشب؟؟

تا این حرف و زد دیگه طاقت نیاوردم از پشت بوته ها اومدم بیرون دسته نازنینو کشیدم:که تجدید خاطره کنی عزیزم؟؟؟چه غلطا!سرت شلوغ بود؟؟مثلا چجوری شلوغ بود؟؟؟مشغول حال کردن بادیگران بودی؟؟؟

-تو اون پشت چه غلطی میکردی؟؟وایستاده بودی حرفامونو گوش میکردی؟

-حالا نیس خیلی حرفای مهمی میزدی!کارت شده تجاوز به اینو اون ؟

اومد نزدیک تر بوی تند عطر تا مغز استخونم رفت:

-چیه خیلی دوس داری باتوام اینکارو کنم؟

-من بمیرمم دسته تو مرتیکه هرجایی رو نمیگیرم

دسته نازینو کشیدم ببرم که دیدم پیمان از پشت کولمو کشید!

باچشای گشاد نگام میکرد،صورتش سرخ شده بود:

-چی؟؟بامن بودی؟؟به من میگی هرجایی؟؟

یه سیلیه محکم زد تو صورتم،منم که اولین دفعه بود یه پسر زده بود تو گوشم عصبانی شدم،هولش دادم عقب ویه دونه زدم تو صورتش بعد دیدم داره میاد جلو که دوباره بزنتم کولمو از پشتم برداشتم و محکم هی میزدم تو سرش:

-چیه فکر کردی وایمیستم ازت کتک بخورم؟؟؟فکر کردی مثله بقیه ام؟؟؟عمرا بزارم دسته کثیفتو بزنی بهم!
هنوز مشغول زدنش بودم نازنین هی سعی کرد منو بکشه عقب اما من عصبانی تر ازاین حرفا بودم،یهو کولمو از دستم کشید،یه لحظه به ذهنم رسید من این همه رفتم باشگاه دانه دو گرفتم حالا حیفه یه کتک درست و حسابی بهش نزنم هرچند میترسیدم چون تاحالا از تکواندو خارج از باشگاه استفاده نکرده بودم!اومد جلو تر یقمو گرفت منو به خودش نزدیک تر کرد،اشغال مراعات محیطم نمیکرد میخواست بوسم کنه!منم از موقعیت استفاده کردمو با کله زدم تو صورتش،دماغش سریع خونی شد!هرچند خیلی سرم درد کرفت اما خودمو نگه داشتم برگشتم یه لقد زدم تو پهلوش و یه دونه هم تو ساقه پاش!
تصمیم داشتم یه دونه هم تو سرش بزنم که دیدم یه دست منو از پشت گرفت و برد عقب وقتی به پشت نگاه کردم دیدم امیرعلیه!تازه متوجه موقعیتم شدم،دستمو ازش تو دستش کشیدم بیرون ،دیدم همه دورمون جمع شده بودن بعدکه امیرعلی منو گرفت برد عقب پیمان میخواست هجوم بیاره که پسرا بردنش عقب،دیدم کوله پشتیم افتاده رو زمین رفتمو برش داشتم،بعد هم دسته نازنینو کشیدم بردم گوشی رو هم از گرفتم امتحانش کردم دیدم به به صدای دعوامون ضبط شده!از پشت صدای کف و سوت همه میومد،برگشتم به سمت عقب که دیدم پیمانو بردن بقیه هم داشتن برام دست میزارن(بابا من به همتون تعلق دارم)امیرعلی هم داشت بایه لبخند ملیح نگام میکرد:اه اه نیشتو ببند بیریخت،خیلی اعصاب دارم اومده برام عشوه میاد!

طبق معمول باخودم درگیر بودم که دیدم امیرعلی داره میاد سمتش رو کردم به اسمون گفتم:خدایا این نخواد تلافی کنه!من دیگه نا ندارم این یکیو بزنم،تااینو گفتم اومد جلو و گفت:به به دختر شجاع!رزمی کارم که هستی،خوشم اومد!

-که چی؟؟الان من باید چیکار کنم تو خوشت اومد مثلا؟؟

-حیف که بی تربیتی ،فقط اومدم بگم مواظب خودت باش این پیمان عظیمی مطمئنا دنباله یه موقعیت میگرده حالتو بگیره!

-خب به شما چه؟؟دیدی که از پسش برمیام!راستی شما نمیخوای تلافی دیشب دبیاری؟؟؟

-براچی؟؟تلافیه چی؟؟

-با چشای گشاد شده گفتم:چایی دیگه

-اهان اونو میگی،تلافی چرا؟؟کور که نبودم دیدم پات به سیم گیرکرد!!مگه از قصد بود؟؟؟

-هان؟چیزه نه!!!

-خب باشه فعلا!

همینجوری وایستاده بودم نگاش میکردم:اه اه ادم مگه انقدر غیر قابله پیش بینی؟؟؟

بعددسته نازنینو کشیدم:چیه ساکتی!

-تو بُهت اتفاقی ام که افتاد،نمیدونستم تو رزمی کاری!بهت نمیخوره بتونی پسر بزنی!

-خودمم فکر نمیکردم بتونم اون اولین نفری بود که زدم

-واقعا ازت ممنونم دلم خنک شد

-تو دله منم کولز گازی روشنه!

-راستی تو بااین کرامت دوستی؟؟

-کرامت؟؟کرامت کیه؟

-همین امیرعلی کرامت که باهاش حرف زدی!

-نه مگه مغزه خر خوردم بااین دوست شم!

-بابا باهاش دوست شو،نصفه دخترای اینجا دنباله اونن

-خب اونا خرن!بعدشم توام خودت کرم داریا!بیا اول بریم قضیه پیمانو فیصله بدیم بعدا دنباله لقمه برا من باش!بیا فعلا بریم حراست من پدراونو دربیارم،فکر کنم بااین گوشی هم اونو ازاینجا اخراج کنن!

باهم رفتیم سمت حراست:سلام اقای کشاورز هستن؟

-بعله یه لحظه صبرکنید!

یه تلفن زد دفتره کشاورز باهاش هماهنگ کنه،بعدکه قطع کرد:

-بفرمایید تو!

درباز کردم اول نازنینو فرستادم تو بعد خودم رفتم:

-سلام اقای کشاورز

-سلام دخترم امرتون!

-ببخشید من یه مدرکه دیگه اوردم که فکر کنم برای اخراج عظیمی کافی باشه

-چی؟

بعد گوشیمو دراوردم و اون فایل رو پخش کردم بعدازاینکه تمامشو شنید؟

-باهاش دعوا کردی؟؟

-بعله برای دفاع از خود بود،همه شاهدن اون اول منو زد بعدشم تو ملح عام میخواست کارای بد بد کنه!!اینم همه شاهدن هرچند که از خدمتش دراومدم.

-باشه دختر جان ،میتونی گوشیتو بزاری اینجا باشه؟؟؟

-راستش نیازش دارم،گوشیتون بلوتوث داره؟

-اره!امان ازاین تکنولوژی!

بعدازاینکه فایلو براش فرستادم بانازنین ازاونجا اومدم بیرون،رو کردم به نازنین و گفتم:دوباره برو اونجا سیریش شو بهت زودتر جواب ازمایش و بدن.

یه نگاه به ساعت کردم دیدم که 5دقیقه از کلاس گذشته،بدو بدو راه افتادم به سمت کلاس .وقتی رسیدم استاد داشت درس میداد راستش خجالت میکشیدم،اخه تاحالا نشده بود سرکلاس باتاخیر برم.در زدم و رفتم تو کلاس و اجازه گرفتم،دیدم یه صندلی اخره کلاس خالیه،همینجور که داشتم میرفتم سمت صندلی که حس کردم نگاه همه رو به منه!یه لحظه به پشت برگشتم و دیدم همه دارن نگام میکنن!همینجوری رامو ادامه دادم و نشستم رو صندلی،راستش یه حس خجالت توام با افتخار داشتم،ذهنم منحرف شد،یه حسی بهم میگفت این قضیه پیمان عظیمی تازه اولشه.مخصوصا اگه اخراج شه بدتر هم میشه،دیدم مخم بیشتر ازاینا نمیکشه برا همین بیخیال همه چی شدم و همه چی رو دسته قسمت سپردم!
وقتی کلاس تموم شد،دخترای کلاس دورم جمع شدن:

-به به دختر شجاع،دست مریزاد

-اره صنم خوب زدیش من خودم اونجا بودم،دهنه همه باز مونده بود!!همه جا حرفه تو بود!

-تو جراتتو از کجا اوردی دختر؟؟

یهو یه قیافه حق به جانب به خودم گرفتم:خب مااینیم دیگه!حالا چرا برام اسم مستعار گذاشتید؟؟

شیده-خب دختر مگه بده؟؟واقعا هم مستحق همچین اسمی هستی،دیگه فکر کنم کسی نتونه بهت چپ نگاه کنه!

سوده یکی از بچه ها که اصلا هم ازش خوشم نمیاد اومد جلو:

-حالا زیاد خوشحال نشو،همچین وجهه خوبی نداره دختر پسرو بزنه!!

-پس تو ترجیح میدی کتک بخوری؟؟

-نه،من جوری رفتار میکنم که نخوان منو بزنن

-پس تو همون جور رفتار کن،به وجهه منم کاری نداشته باش

-راستی تو معرکه خوب استفاده کردی پریدی بغله اون پسره!

-من؟؟بغلش؟؟یک کلاغ چهل کلاغ که میگن اینه ها.اون دستمو گرفت،بعدشم تمایلی به اینکه دستمو بگیره نداشتم.

-دیگه دروغ نگو،نصفه دانشگاه دنبالشن باهاش رفیق شن

-ببخشید من جزوه نصفه بقیه ام که دنبالش نیستن

-دنبالش باشی یا نباشی فرقی نداره!بهت محل نمیده!

-تو نگران خودت باش بااون دوست پسرت!بعدشم اون ازخداشه باهاش دوست شم محلش نمیدم

-حاضرم باهات شرط ببندم که اون بهت محل نمیده ونخواهد داد!

-سره چی؟؟

-سر اینکه حاضرم به هر اندازه ای که خواستی کلاغ پر برم

-باشه منم همینکارو میکنم!

باهم دست دادیم به معنای اینکه شرط بندیمون رو شروع کنیم،تو دلم انقدر سوده رو فش دادم:حالا همینم مونده برم به اون نکبت بگم بامن دوست میشی؟؟اه اه اه؛ولی اشکال نداره به مالیدن دماغ عملیه این دختره به خاک می ارزه!

تاشروع کلاس بعدی 5دقیقه مونده بود!پس ترجیح دادم کتاب درسیمو مطالعه کنم!بعدکه رفتم خونه یه فکری به حال اون یارو میکنم!

سرکلاس سعی کردم تمامه حواسمو به درس بدم ،کلاس که تموم شد سریع اومدم بیرون که دیدم پیمان تو حیاط وایستاده روی دماغش کبود شده بود و داخله یکی از سوراخ بینیاش پنبه گذاشته بود(بابا ایول خودم،،کارم لایک داره)،تا منو دید اومد سمتم بااینکه ترسیده بودم اما خودمو نباختم یه تای ابرومو دادم بالا

-ببین کاره خودتو کردی،منکه دیگه چیزی برا ازدست دادن ندارم،بیچارت میکنم

-ببینم چیزی گفتی چون حرفات بیشتر شبیهه ویز ویزه،این تازه یه چشمش بود وقتی که احضاریه دادگاه رو ببینی به التماس می افتی

یهو پرید روم وهولم داد سمت دیوار گلومو فشار داد:این فقط شروعشه،کاری میکنم به مردن راضی باشی

-پامو کوبیدم رو پاش و هولش دادم عقب:مثه اینکه کتکی که خوردی ادمت نکرد

-تقاص اون کتکاتم پس میدی،کاری میکنم تو اینه هم نتونی نگاه کنی!

-کاری نکن بخاطره تهدیدت ازت شکایت کنما!!هی داری پروندتو سنگین تر میکنی!

-مگه میتونی؟؟

-یادت رفت صداتو ضبط کردم واون باعث شد از دانشگاه اخراج شی؟؟

اومد بغله گوشم زمزمه کرد:خودتو ازالان مرده حساب کن!

بعد هم رفت!دوباره یه حس دوگانه بهم دست داد!هم خوشحال بودم برا اینکه بالاخره اخراج شد از طرفی هم ترسیدم لحنش وحشتناک بود

بعد به صورته دلداری به خودم گفتم:صنم محکم باش هیچ غلطی نمیتونه بکنه!افرین دختر تو تونستی بزنیش و اون هیچ غلطی نتونست بکنه!خوشم میاد خوب خودمو تحویل میگیرم!البته باید به یه روانپزشک مراجعه منم خیلی خوددرگیری دارم!!!

توزمانی که باخودم حرف میزدم رفتم سمت خیابون و دربست گرفتم که برم خونه!
دمه خونه رسیدم که دیدم به گوشیم از یه شماره ناشناس اس ام اس اومد:

سلام بردختر شجاع!باهات کاردارم،اگه تونستی یه زنگ بهم بزن!امیرعلی

(چه پررواه!خجالت نمیکشه به من میگه زنگ بزن؟؟؟عمرااا)

جوابشو دادم:نخیر شما کارداری پس شما باید زنگ بزنی

درخونه روباز کردم دیدم کسی خونه نیست لابد طِبقِ معمول مامانم باخالم رفته خرید،از پله ها رفتم بالا وقتی رسیدم تو اتاقم صدای ا ام اسم بلند شد

-بابا ازت خواستم یه زنگ بزنیا

-مگه گوشیه خودت عاجز از دکمه است که زنگ بزنی؟

-خدا ادمو محتاجه تو نکنه!وایستا الان زنگ میزنم.

محتاج؟؟؟محتاجه چیه؟؟؟ای بمیری که همیشه کاری میکنی تاحد مرگ فضولیم گل کنه.خب منظورش چی بود؟؟راستی شماره منو ازکجا اورده؟؟؟

توهمین فکرا بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد:

-بله

-سلام دختر شجاع

-سلام،بهت رو دادم که هی دختر شجاع دختر شجاع میکنی گل دزد؟؟

-دوباره اومدی نسازیا!!!هی از دیشب هرکاری کردی هیچی نگفتم،حیف محتاجه توام!

-چه جالب حالا بگو چه لطفی میخوای درحقت بکنم؟؟راستی شماره منو از کجا اوردی؟؟

-ببخشیدا که دوسته صمیمیم بادختر خالت میخواد ازدواج کنه

-خب حالا کارتو بگو

-دختر میمیری تو ملایم تر رفتار کنی؟؟؟چرا عین خروس جنگی رفتار میکنی؟؟

-به من میگی خروس جنگی؟؟

-پس به نظرت اومد دارم به کی میگم؟

-گفتم شاید جلو اینه وایستادی

-خیلی پررویی بخدا

-خب کارتو نمیگی؟؟قطع کنم؟؟

-راستش زنگ زدم...چیزه....یه خواهشی ازت داشتم.

-گوش میکنم

-من به حسام گفتم دنباله یه نفرم که بامن یه باربیاد سرقرار!راستش اونم گفت کسی رو سراغ نداره،ازش پرسیدم تو دورو اطرافش کی هست که باکسی دوست نیست اونم گفت تو!

-حالا این اتفاقا کی افتادن؟

-همین امروز صبح

-اهان پس فهمیدم جریانه امروزو، الکی نبود تلافی نکردی!میخواستی خرم کنی!!ببین من باتو دوست نمیشمااا

-تو چرا به خودت گرفتی؟؟؟من که نمیخوام باهات دوست شم،فقط یه قراره!راستش مریم فکر میکنه چون خیلی دوسش دارم هرجور بخواد میتونه باهام رفتار کنه برا همین میخوام اینکارو کنم که باور کنه اگه به رفتارش ادامه بده منو ازدست میده!حالا هم فقط یه پیشنهاد دوستی یه روزه است نمیمیری که!

-نه تورو خدا پیشنهاد ازدواجم مهمونه ماباش!بعدشم خجالت نمیکشی میخوای دروغ بگی؟؟اونم به کسی که ادعا میکنی دوسش داری؟؟

-ببین من زنگ نزدم تو جوجه منو نصیحت کنیا!اگه نمیخوای مشکلی نیست میتونم باچندروز تاخیر یکی دیگه رو گیر بیارما

یه لحظه رفتم تو فکر(دختر موقعیت عالیه دیگه لازم نیس تو بری منتشو بکشی که برای اون دختره نقش بازی کنی،لگد نزن به پشت این پیشنهاد،وگرنه مجبوری کلاغ پر بری)

-الو؟؟چی شد از پیشنهادم غش کردی؟؟

-مگه من باتو شوخی دارم؟؟؟داشتم فکر میکردم،حالا بهت تااخر شب اس ام اس میکنم میگم هستم یا نه!

-خیله خب پس فعلا

-خدافظ

تا قطع کردم پریدم رو هوا:هوراااااااااااااا خداجون شکرت،شکرت که نزاشتی جلوی این پلشت ضایع شم.چه حالی بده کلاغ پر اون دماغ عملی!

سریع لباسمو دراوردم،نگاه به اتاقم انداختم دلم برا اتاقم سوخت!بیچاره اتاقم تو خودش گمشده بود بس که وسیله توش ولو بود!!شروع کردم به جمع اوری وسایلم بعداز تقریبا یک ساعت طاقت فرسا که همه چیو بزارم سرجاش شروع کردم به جارو زدن!حدود یه ربع هم اتاقمو جارو زدم که برق زد!به جان خودم مامانم بیاد تو اتاقم از خوشحالی غش میکنه!مهمترین اتفاقه سال بود این کاره من!تمیز کردنه اتاقم از کار نیل ارماسترانگ (اولین انسانی که رو ماه قدم گذاشت)مهمتر بود!!بیخیال دیگه خودشیفته بازی درنیارم!رفتم جلو اینه هوس کردم برم ارایشگاه اصلاح کنم!سریع رفتم گوشی تلفن رو برداشتم و شروع کردم به زنگ زدن به گوشیه تینا:

-بلو؟؟

-سلام علیکم خانم متاهل بعدازاین!

-سلام عزیزم خوبی؟؟

-تیتاپ دادم بهت؟؟

-صنم بخدا چرتو پرت بگی قطع میکنم.

-اه اه چقدر بی جنبه شدی تو!!!خونه ای؟؟

-اره چطور؟

-حاضرشو میخوام برم ارایشگاه!

-حالا چه وقته ارایشگاه رفتنه؟؟

-تینا جون عزیزم ،فضولی؟؟؟تو حاضر شو کاریت نباشه

-تا 10دقیقه دیگه دمه خونمون باش

-اوکی

بعدازاینکه تلفن رو قطع کردم رفتم سمت کمدم ببینم چی دارم بپوشم که دیدم به به من ازهمه جهت بدبختم هیچی ندارم بپوشم!باید یه خرید درست و حسابی بکنم!گفتم حالا که صحرا خونه نیست برم ببینم اون عزیزه دل چی تو بساطش داره؟راه افتادم سمت اتاقش که دیدم به به تمیز تر از اتاقه تیناست(فکر کنم توخاندانمون فقط اتاقو وسایله من نفرین شده ان)یه راست رفتم سمت کمدش یه مانتو نخی سرمه ای کشیدم بیرون باشاله سفید،کیف دستیشم برداشتم،مطمئنم بیاد ببینه لباسشو برداشتم گیسامو میکنه!سریع راه افتادم تا صحرا نیاد ببینه لباسشو پوشیدم! از پله ها اومدم پایین که دیدم مامانم مشرف شد مطابق معمول خودمو شوت کردم تو بغله مامانم اما تاقبل ازاینکه بخواد ضایع ام کنه سریع رفتم حیاط کتونیمو بپوشم!مامانم پشت سرم اومد:

-دختر چرا جنی شدی؟کجا میری؟؟لباسای صحرا رو برا چی پوشیدی؟؟

-دارم میرم ارایشگاه مامان جان،در مورده لباس باید خدمتتون عارض شم که شماازاین پله ها برید بالا و درروبه روی راه پله رو باز کنید اتاقه منه!روبه روی در تختمه که سمت چپش که نه !سمته راسته تختم کمد لباسامه به اصطلاح شما دراونو باز کنی ،با دیدنش بدونه شنیدن مرثیه زار میزنی!

-دختر چرا لقمه رو دور سرت میگردونی؟خب بگو لباس ندارم

-آ قربونه مامان ،من برم که تینا منتظرمه!بای بای

ازدرخونه اومدم بیرون و رفتم سمت خونه بقلیمون زنگشونو زدم که تینا گفت بیا حیاط الان میام.وقتی وارده حیاط شدم یه نگاه به ساعت کردم دیدم دوساعت اززمانی که باامیر تلفنی حرف زدم میگذره ،دیگه بهتره اس بدم بهش؛ اینجوری اصلا فکرشم نمیکنه منم همینو میخواستم:
دوباره سلام،خیله خب قبول میکنم امابا یه شرط!
************************************
سریع به گوشیم زنگ زد:
-سلام بگو چه شرطی؟

-اینکه باید بیای دمه دانشگاه دنبالم جلو بچه ها سوار ماشینم کنی!

-چی؟؟؟فکر کنم تو از خدات بودااا!

-چی من؟؟؟

-آره تو!!تابلو اه

-اصلا میدونی چیه!!با شرطم دیگه قبول نمیکنم،بی جنبه پررو

بعدهم گوشیمو قطع کردم:اه اه دورو برم رو چه ادمایی گرفته،حاضرم برای سوده کلاغ پر برم،اما این ایکبیری رو تحمل نکنم!

هنوز مشغول غر زدن بودم که تینا از پشت اومد پرید روم گردنم اویزون شد!

-هووووووووووووووووو کجا؟؟بیا پایین بابا!فکرکردی من اسبتم؟؟

باتقلا خودمو اززیر دستش کشیدم بیرون:وااا خدا شفات بده،این چه کاری بود؟؟

-اولا سلام

-خب علیک دوما؟

-دوما نه و ثانیا دلم برات تنگ شده بود خله!

-اهان پس اون عمه ی گرامم بود داشت برام کلاس میزاشت؟؟

-خبه حالا!نمیخواستم از پشته تلفن نشون بدم!

-فهمیدم داری چیکار میکنی!ورپریده خجالت نکشیدی شماره ی منو دادی به حسام بده به اون لندهور گل دزد!

-خب چیکار کنم،گفتن امر خیره

-امره خیرشون بخوره تو سرشون،به اینم گفتن امره خیر!!!

-چی شد؟؟زنگ زد؟؟؟

-نه زنگ نزده!!من از ماورا فهمیدم شمارمو دادی بهش،تو مثلا دانشجو هم هستی؟؟مخت که هنوز اکبنده!!

-بیخیال بابا،بیا بریم،راستی موهاتم کوتاه میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
**رمان**

-فقط نوکشو



-خب دیگه چیا شد؟؟چی گفت وقتی زنگ زد؟؟

-بزار اول جریانه اول صبو بگم بعد اونو میگم ،امروز.....

تو راه که میرفتیم سمته ارایشگاه به طور خلاصه و مفید جریانه براش تعریف کردم،مخصوصا جریان دعوا رو،خب یه جورایی افتخار داشت دیگه!من یه پسرو زدم!هرچند مطمئنم کمک خدا باهام بود وگرنه پخش زمین بودم!منم عصبی بشم خطری میشماا!!

رسیدیم به دمه ارایشگاه!اول اصلاح کردم بعد هم گفتم برام ابرومو یه کوچولو نازک تر کنن!خب تنوع میخوام منم!یه ذره ابروم حالت گرفت!بعدرفتم سراغ موهام!بهش گفتم فقط پایینشو برام کوتاه کنه!همینجور که ارایشگر داشت کارشو میکرد چشمم به عکس عروس افتاد،خیلی خوشگل شد،خودم که نه ولی ایشالا عروسیه تینا زودتر سربگیره!!

وقتی کاره ارایشگرتموم شد تینا هم اومد تو،مثه اینکه رفته بود بیرون باحسام تلفنی حرف بزنه،تا منو دید ذوق کرد:وایی دختر ابروت چه خوشگل شده

سریع به خودم گرفتم:مرسی خیلی خوشگل شدم نه؟؟؟

-زیاد خوشحال نشو گفتم ابروت خوشگل شده!!

-ای نامرد،ای نالوتی اینه رسمش؟؟

-خب حالا گریه نکن ،ابروهای خوشگلت بهت میاد

-شرمندم کردی بااین تعریفت بیا بریم ابرومون رفت

سریع پولشو حساب کردم و از ارایشگاه اومدیم بیرون:

-خب دختر نینجا بریم بستنی بخوریمم؟؟

-تودیگه چرا؟؟بابا چرا انقدر برا من اسم مستعار میزارید؟؟؟حداقل بگو دختر شجاع قشنگتره بخدا!

-نه من به عنوانه دختر خالت این حقو دارم که برات یه اسمه متفاوت بزارم

-اسمه متفاوتت بخوره تو سرت،پاشو بریم بستنی بخوریم

-مگه من نشسته بودم؟؟

-چه بدونم!حواس برام نمونده که!

باهم داشتیم میرفتیم سمته بستنی فروشی که حسام به تینا زنگ زد،بعداز دودقیقه تینا دستمو کشید که ببره!

-کجا میریم؟؟؟هووی باتوام؟؟؟مگه نمیخواستی بستنی بگیری؟؟؟

-چقدر غرغر میکنی تو!!بیا بریم سره خیابون تا دودقیقه دیگه حسام میاد دنبالمون!

-میاد دنبالمون چیکار؟؟

-میاد بریم بیرون دیگه!

-خب به نظرت الان مابیرون نیستیم؟؟

-خب یه بیرونه دیگه،انقدر حرف نزن،حوصلم سررفت

رفتیم سرخیابون وایستادیم که دیدیم حسام با ماشینش اومد،فکر میکردم تنها باشه اما دیدم یکی جلو نشسته،نزدیک تر که شدم دیدم کسی نیست جز گل دزد خودمون!!
+++++++++++رمان عشقولانه***********
تا رسیدیم دمه ماشین تینا سریع سوار شد،دسته منم کشید سوار کرد!تا سوار ماشین شدم حسام برگشت و گفت:به به دختر شجاع چشممون به جمالتون روشن
-حسام خان کمال همنشینی اثر داشته؟؟
بعد به میرعلی اشاره کردم:با بی نمکا نشستو برخاست میکنی همین میشه دیگه،راستی شما پسرا که خاله زنک تراز مادخترایید،چه زودمردم خبرارو میرسونن
امیرعلی برگشت و رو به من گفت:مثه اینکه سلامتو خوردی.
-شما که خیلی مبادی اداب معاشرتی اول سلام کن
-فکرنکن چون ترسیدم جوابتو نمیدما
-نه همیچین فکری نمیکنم،میدونم چون خیلییییی ترسیدی جواب نمیدی
بعداز گفتنه این حرف همه شروع کردن به خندیدن
-باشه دختر شجاع خودت خواستی،من اتش بس اعلام کرده بودم اما خودت خواستی
-پس گل دزد خان بچرخ تا بچرخیم
تا اینو گفتم دیدم یه چیزی از جلو پرید عقب یه لحظه جا خوردم،یه سوسکه پلاستیکی بودتینا تا دیدتش جیغ کشید،حسام و امیر داشتن جلو ریز میخندیدن اما من خیلی راحت سوسکو برداشتم و انداختم رو پای حسام:الکی اسمه منو نزاشتن دختر شجاع!اینم ماله خودتون ،حسام تو هیچی میدونم تورو اخفال کرده اما برا شما(روبه امیر علی)یه گنده شو دارم!فقط ازالان بگم ناراحت نشی از کاری که خواهم کرد
برگشت سمتم و گفت:نترس جنبشو دارم
-فکر نمیکنم داشته باشی
یهو حسام دمه یه پارک نگه داشت،یه نگاه به دورو برم کردم بعدگفتم:حسام خان ماداشتیم میرفتیم بستنی فروشی یه چیزی بخوریم مارو اوردی اینجا چیکار؟؟حداقل یه چی مهمونمون کن خسیس!
-نچ نچ دختر هم انقدر شکمو!
-به شما چه؟؟مگه گفتم از جیبه تو خرج کنه؟برید من یه اب طالبی میخوام
تا اینو گفتم سریع تینا هم گفت:منم اب هویج میخوام
حسام رو کرد به امیرعلی و گفت:بیا بریم بابا،اینا دست به یکی کردن،تا براشون نخریم ولمون نمیکنن!
اونا رفتن اماپنج دقیقه بعدبرگشتن؛اب میوه ها رو تو سینی گذاشته بودن اوردن،تا اب طالبی رو دست گرفتم حال کردم،خیلی خنک بود و تواین هواا که کم کم داشت گرم میشد خیلی خوب بود،سریع نی رو کردم تو دهنم که جیگرم حال اومد،داشتم همینجور میخوردم که دیدم حسام و تینا بلند شدن:کجا میرید شما دوتا؟
-الان میام،میریم یه دور میزنیم!
-خب این یکی رو هم باخودتون ببرید
امیرعلی باتعجب برگشت سمتم و گفت:چیه ازاینکه بامن باشی میترسی؟
-نخیر برا خودت گفتم
-نمیخواد برا من بگی
تواین حین که منوو اون داشتیم بحث میکردیم اون دوتا جیم زدن
امیرعلی-ولی خودمونیما ازخدات بود باهات دوست شم
-نخیر حرف الکی نزن
-پس اون شرطت چی بود؟
-سریه موضوع احمقانه بود
-چی؟؟
-حالا من فضولم یا تو؟؟
همینجوری داشتم اب طالبیمو میخوردم :
-چرا الکی بهونه میاری؟؟همه ازخداشونه بهشون پیشنهاد بدم!
-خوودتو به من نچسبون!اه اه کنه!!تو چرا انقدر اویزونی نترس من از تو خوشم نمیاد خودشیفته!
دروغ میگی!-
-ثابت کنم؟
-اره
سریع نی اب طالبیمو از تو لیوان در اوردم و محتویاته لیوانو که نصفه اب طالبی مونده بودو خالی کردم رو گردنش!
یهو پرید رو هوا و سعی میکرد تیکه های یخو که رفتن تو لباسش دربیاره!رو کردم بهش و گفتم:
دیدی؟؟من اگه ازتو خوشم میومد اینکارو نمیکردم!
بعدشم ازجام پاشدم و رفتم!!!!!!!


مطالب مشابه :


دانلود رمان عشق ، درس ، دردسر | shiva-68 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

- دانلود رمان عشق ، درس ، دردسر | shiva-68 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) - - .




رمان عشق درس دردسر 23(قسمت آخر )

x دانلود رمان برايم بمير x; x رمان به احساسم شليك نكن 1 x; رمان عشق درس دردسر 23(قسمت آخر )




رمان دردسر فقط برای یک شاخه گل رز

رمان دردسر فقط دوم دبیرستان درس میخونه!منکه دختر رمانسرا,نگاه دانلود,رمان




دانلود رمان دلیار | mahsoo کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

دانلود رمان دلیار سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه رمان عشق




دانلود رمان چهره به چهره | سهیلا جیگر کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

دانلود رمان چهره به چهره | سهیلا جیگر کاربر نودهشتیا (pdf و موبایل) - 32 - رمان عشق چیز




رمان دردسر فقط برای یک شاخه گل رز

رمان ♥ - رمان دردسر فقط برای یک شاخه گل رز - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص 164-رمان عشق به




رمان به من نگو دیوونه - 10

دانلود رمان عشق ، درس ، دردسر دانلود رمان خیال های ترک خورده | مامیچکا کاربر نودهشتیا




رمان دست های بینا - قسمت آخـــــــــــر

دانلود رمان عشق ، درس ، دردسر دانلود رمان خیال های ترک خورده | مامیچکا کاربر نودهشتیا




برچسب :