رمان هم سایه ی من3

*

دیرتر از همیشه رسیدم خونه,میل چندانی به غذا نداشتم واسه ی همین بی خیال شام شدم هوا کم کم داشت سرد میشد واسه ی همین یه گرمکن طوسی با یه بلوز آستین بلند زرشکی تنم کردم و نشستم روبروی تلویزیون ولی روشن نکردمش تمام ذهنم روی اتفاقای چند ساعت پیش بود ..نمیدونم چرا دوست داشتم سر به سر مجد بگذارم .. خوذمو گول میزدم اگه میگفتم ازش خوشم نمیاد ... با اینکه میدونستم آدم جالبی نیست ..البته این طبیعت همه ی آدماست که دوست دارن نظر کسایی که همه ی نظرا دنبال اوناست رو به خودشون جلب کنن و منم از این قاعده مستثنی نبودم ....البته چاشنی غرورم از بقیه تا حدود زیادی بیشتر بود...توی همین افکار بودم که صدای ماشین مجد اومد سوییت من همه ی پنجره هاش سمت حیاط بود وبنابراین به در بیرون دید نداشت احساس کردم مجد داره با یکی حرف میزنه واسه ی همین رفتم سمت در آپارتمان از توی چشمی نگاه کردم صدای کفشای مجد با صدای یه کفشه پاشنه بلند مخلوط شده بود و همون موقع مجد با یه دختر قد بلند که توی تاریکی راهرو درست قیافش دیده نمیشد رفت سمت در آپارتمانش.. خنده ی دختر توی راهرو پیچیده بود و مجدم در حالی که میخندید دائم با عزیزم و جانم کفتن انو دعوت به سکوت میکرد .. موقعی در رو واسه ی دختره باز کرد و احساس کردم برای چند ثانیه نگاشو به در آپارتمان من انداخت و بعد رفت تو ودر رو بست!!!
شونهامو انداختم بالا و اومدم روی کاناپه ولو شدم ....نه قلبم تند میزد نه مثل روزی که عکسای عروسی محمد رو دیدم به قلبم وزنه ی سنگینی آویزون شده بود .. شنیده بودم عشق آدم رو حسود میکنه .. پس عاشق مجد نبودم ...
زیر لب چند بار زمزمه کردم ...محمد ... محمد.. یهو یه بغض بدی چنگ انداخت توی گلوم .. اون کجا و مجد کجا...دلم برای نگاههای عسلیه مهربونش تنگ شده بود تو کل 4 سالی که میشناختمش و 3 ماهی که نامزد بودیم کوچکترین بدی در حقم نکرده بود و مطمئن بودم برای اینکارشم دلیل منطقی ای داشت ..محمد از یه خانواده ی مذهبی بود ...قدش تقریبا هم قدای مجد بود و بر خلاف مجد که چشم و ابرو مشکی بود وبو ی ادکلنش همه جا رو بر میداشت محمد چشمای عسلی و موهای قهوه ای روشن داشت و همیشه فقط بوی تمیزی میداد ...تا قبل از اینکه ازم خواستگاری کنه هیچ وقت تو چشمام نگاه نمیکرد ولی روز خواستگاری زل زد تو چشمام و گفت که از ته دل دوسم داره ... چه حالی شدم بماند ... روز نامزدیمون سلول سلولم خوشحال بود .. محمد حتی دوران نامزدیمونم برای خودش حد و مرزهایی رو تعریف کرده بود .. خیلی که دلش برام تنگ میشد فقط دستمو میگرفت و مهربون میبوسید و میگفت منو تو محرمیتمون الان عین دو تا خواهر و برادره ...بعدم مهربون میخندید و میگفت پس بهم بگو داداش .. اینجوری پذیرشمم برات راحت تر میشه..
اما نمیدونم چی شد که یهو همه چی طوفانی شد ... با این افکار ناخودآگاه تلفن رو برداشتم و شماره ی موبایل محمد رو که میدونستم از شبکه خارج شده رو گرفتم ولی به محض اینکه تماس برقرار شد بوق خورد .. سه متر از جام پریدم و با هزار بدبختی تلفن رو قطع کردم ... قلبم داشت از سینه میزد بیرون .. دستم میلرزید .. میدونستم محمد از این تیپا نیست که شماره رو بگیره تا ببینه کی بوده ولی بازم تلفن رو گداشتم رو میز و خودم در حالیکه پاهامو تو سینم جمع کرده بودم نشستم رو کاناپه و خیره شدم به تلفن ..با خودم فکر میکردم اگه الان زنگ زد چی بگم ؟ بردارم ؟ که یهو تلفن زنگ زد و دوباره شش متر پریدم هوا زنگ چهارم با هر جون کندنی بود دکمه ی on رو زدم و با صدایی که لرزش به وضوح توش حس میشد گفتم :
- بله ؟
- سلام خواب که نبودی؟
با صدای مجد در عینه حالی که نفسم رو با خیال راحت دادم بیرون نا خود آگاه اخمام رفت تو هم گفتم :
- بر خر مگس معرکه لعنت !!! فرمایش!!!!
- اه اه چه لات شدی.. داداش .
احساس کردم جور ی پشت تلفن حرف میزنه که شخصی که بغلشه فکرکنه مخاطبش مرده نه زن!!!
- کاری داشتین ؟
نا خود آگاه نگام سمت ساعت رفت نزدیک 12 بود و اضا فه کردم :
- نصفه شبی!!!!
- پوزش!!! میخواستم بگم من مهمون عزیزی دارم که نمیتونم تنهاش بگذارم .. صدای خنده ی پر عشوه ای اومد .و ادامه داد :
- دزدگیر با تو .. مرسی ..
بعدم بدون اینکه منتظر جواب من بشه گفت فعلا و قطع کرد ..
تو دلم هرچی بد و بیراه بود نثار خودشو هفت جد و آبادش کردم که همچین انگلی رو پس انداختن !! البته انگل اجتماع نبود چون واقعا تو کارش آدم موفق و جدی بود ولی بقول کتی : "انگل دم ذستی" که بود... با این فکر خنده ای کردم و ازکمد یه ژاکت برداشتم و شالمم انداختم رو سرم و رفتم سمت پارکینگ ....
بعد از اینکه رمز دزدگیر رو زدم اومدم که از پله ها برم بالا یهو صدای داد و هوار نامفهومی اومد و که با باز شدن در آپارتمان واضح شد .. مجد در حالی که عصبانی بود داد زد :
- از خونه ی من گمشو بیرون ... آدم به کثافتی تو و بابات ندیدم برو گمشو مار خوش خط و خال .. گفتم از دوران دانشجویی فرق کردی ولی دیدم همون آشغالی که بودی هستی
دخترم در حالی که سعی میکرد مجد و به آرامش دعوت کنه با صدای زیر زنونه ای گفت :
- شروین جان باور کن اونجوری که تو فکر میکنی نبود من داشتم فقط...
مجد وسط حرفش پریده و گفت :
- میری یا پرتت کنم بیرون منو گاگول گیر آوردین ..فقط داشتی نقشه های پروژه ی خلیج رو می دیدی؟؟؟!!!پس این فلش لعنتی چیه هان؟؟؟؟!!!توش فایل طرح های مناقصه چی کار میکنه برو به اون بابا ی بی غیرتت بگو دخترتو به چند میلیون پول میفروشی بد بخت؟؟؟!!!
دختره اینبار عصبانی در حالی که تن صداش دیگه اون ملاحت سابق رو نداشت گفت :
- حرف دهنتو بفهم آشغال نذار یه کاری کنم بابام دودمانتو به باد بده!!!
- هر غلطی میخواین بکنین !! مال این حرفا نیستین!!
من که از این همه عربده کشی شوکه شده بودم با صدای کفشای پاشنه بلند دختر رفتم زیر پاگرد پله ها قایم شدم ...
همینکه دختره رسید دم در برگشت و من تازه تونستم قیافشو ببینم صورت بدی نداشت شبیه باربی بود البته به لطف جراحی بینی و پروتز گونه!! با صدای جیغ مانندش گفت :
- تو لیاقت منو نداری ..بدم فکر نکن با اون نقشه های مزخرفت میتونی مناقصه رو ببری!!
اینبار مجد از پله ها سرازیر شد و دخترم که دید هوا پسه جیغ زد و در رفت!
موقعی که دیدم دختر ه رفت به خیال اینکه مجد رفته بالا سنگرمو رها کردم نمیدونم چرا ولی یه حس خوبی داشتم ... دلم خنک شده بود با این افکار از پله ها رفتم بالا توی پاگرد اول نشسته و سرشو توی دستاش گرفته.. احساس عذاب وجدان گرفتم از اینکه دلم خنک شده بود!!! و یه لحظه دلم به حالش سوخت که تا منو دید خندید و گفت :
- تو اینجا چی کار میکنی ؟
نخیر! این بشر اصلا انگار نه انگار ..
- داشتم خرده فرمایشای شمارو انجام میدادم داداش!
مخصوصا داداش رو با لحن پای تلفن خودش گفتم . یهو بلند زد زیر خنده و گفت :
- آخه سوئیت روبرو رو میخواست گفتم اجاره ی یکی از دوستامه از شهرستان اومده!!
- آهان .. از اون لحاظ!!!
یک نگاه به سر تاپام انداخت و گفت :
- از کی اینجور رو گرفتی؟؟!!!حالا نه به اون روز اولت نه به امروز!!
خندم گرفت کلا ذاتش خراب بود ...سکوتم رو که دید پروتر شد و گفت :
- ولی خودمونیم تو درو همسایگی اخلاقت بهتره ها!!!
سعی خودمو کردم نخندم به جاش یه اخم کردم و گفتم :
- شمام کلا فرهنگ آپارتمان نشینی نداری هروزم دارین یه شمّشو نشون میدین الانم بلند شین میخوام رد شم صبح 7 کلاس دارم!!!
در حالی که میخندید گفت :
- بله بفرمایید!!!!
- بلند شد و من جلو راه فتادم اونم از پشت .. دم در آپارتمانامون که رسیدیم جدی گفت :
- - فردا که میای 3 به بعد ؟
سری به نشانه ی تایید تکون دادم .. و اومدم تو داشتم درو میبستم که آروم گفت :
- شب بخیر همسایه!!
منم با لحن جدی گقتم :
- شب خوش!!!
واسم جالب بود آدم تو داری بود با اینکه شاهد کل جرو بحث بودم ولی هیچ توضیحی نداد که چی شده و چرا ...منم اونقدر خسته بودم که پیشو نگرفتم سرم به بالشت نرسیده بیهوش شدم!!

فصل هفتم :
توی همون هفته شرکت قرار بود توی یه مناقصه ی بزرگ شرکت کنه , البته پدر همه ی کارکنا در اومده بود, روزای قبل از مناقصه مجد اونقدر عصبی بود که هیچ کس نمیتونست بره سمتش و تقریبا صابون اخلاق خوشش به تن همه ی کارمندا به جز عده ی محدودی که الحمدا.. منم جزوشون بودم خورده بود روزی که قرار بود مناقصه صورت بگیره تقریبا همه ی کارمندا با یه استرسی کار میکردند و گوش به زنگ نشسته بودن تا مجد از جلسه برگرده...
تقریبا ساعت 12:30 بود که شمس پرید تو اتاق و گفت :
- مجد اومد.. نمیشه از قیافش چیزی خوند .. گفته همه جمع شن اتاق کنفرانس ..
ما چهارتا نگاهی بهم انداختیم که فاطمه گفت :
- خیره ایشاا...
آتوسا در حالی که نگرانی از صورتش پیدا بود گفت :
- وایی من که دیگه حوصله ی عربده هاشو ندارم!!! یادتونه با مصفا سر اینکه یه قسمت ماکت ..بجای 5 سانت ارتفاع , 4.75 سانته چه کرد ؟؟؟
سحر گفت :
- بریم ببینیم چی شده ...
فقط این وسط من ساکت بودم واسم فرقی نمیکرد یعنی بنظرم خیلی فرقی نمیکرد برنده شیم یا نه همه تا اونجا که تونسته بودند زحمت کشیده بودند و نا مردی بود اگه شرکت برندم نمیشد از کارکنا قدر دانی نشه!!
وقتی وارد سالن کنفرانس شدیم یه لحظه چشمم بهش افتاد برای اولین بار تو کت و شلوار رسمی میدیدمش... مطمئنم اگه کتی اینجا بود یدونه از اون جوووونای معروفشو نثارش میکرد ... واقعا هم تیکه ای شده بود نمیدونم سنگینی نگاهمو احساس کرد یا اتفاقی ... روشو کرد سمت من و نگاشو انداخت تو چشمام .. . تو چشماش یه برقی بود ... و در حالی که یه لبخند کمرنگ رو لبش بود سرشو به نشونه ی سلام یه کوچولو خم کرد...احساس کردم گونه هام آتیش گرفت یهو ...بدون اینکه جواب سلامشو بدم رومو برگردوندم سمت فاطمه ... فاطمه که تازه متوجه مجد شده بود زیر گوشم گفت :
- حیفه با این تیپی که زده مناقصه رو نبرده باشه ..
سحر آروم گفت :
- اینجوری که این سینشو داده جلو ...یعنی یه موفقیتی کسب کرده!!!
آتوسا با این حرف سحر ریسه رفت و گفت :
- توام ترشی نخوری یه چیزی میشیا... تحلیلای مارپلی میکنی...
با این حرف هر 4 تامون زدیم زیر خنده داشتم میخندیدم که دیدم مجد یه ابروشو داده بالا و دوباره خیره شده به من .. فاطمه که متوجه این نگاه شد آروم رو کرد به اون دوتای دیگه و گفت :
- هیس الان صاحابش میاد بیرونمون میکنه ..
این حرفش خنده ی منو بیشتر کرد که با صدای عصبی مجد به خودمون اومدیم که گفت :
- اگه خانومای ته سالن اجازه بدن من شروع کنم!!
بالاخره هر جور بود خندمون رو قورت دادیم و مجدم شروع کرد ..
بعد از یه ذره مقدمه چینی گفت :
- با تشکر از زحمات تک تکتون توی این چند وقته... میدونم هممون به نوعی زیر استرس شدید کار کردیم به هر حال زمان کم بود و کار زیاد اما متاسفانه این وسط برای من بد شد ...
فاطمه زیز گوشم گفت :
- به جون خودم نبردیم!!
- چون باید یک پاداش به خاطر زحمتتانون و یه مهمونی بزرگم برای برنده شدن شرکت توی مناقصه ترتیب بدم ..
چند ثانیه ای همه تو بهت بودن که یهو انگار که تازه حرف های مجد براشون جا افتاده شروع کردن به دست و سوت زدن ..فاطمه که از خوشحالی هی بازوی من بد بخت رو چنگ می انداخت ..
یکی از مهندسا دستشو برد بالا و با اشاره ی مجد گفت :
- ما همه خوشحالیم ازین پیروزی ولی خوشحال تریم بابت پاداش میشه بگید پاداش چیه ؟
مجد خنده ی مغروری کرد و گفت :
- برای کسایی که استخدام رسمین یک ماه حقوق ثابت و برای قرار دادیها 15 روز..
نمیدونم چرا اون وسط شیطنتم گل کرد و دستمو بردم بالا ... همه ی حاضرین علی الخصوص کارمندای زن با یه تعجبی بهم نگاه کردن ..
خود مجد در حالیکه یه خنده ی متعجب و موذی رو لبش بود با اشاره سر اجازه داد که گفتم :
- خوب این وسط تکلیف کارمندای رسمی مشخص شد .. قراردادیارم که در ادامه پاداششون رو گفتین ... میمونم من!!! که نه قرار دادیم نه رسمی و یه جورایی آزمایشیم .. پاداش من چیه..
مجد در حالیکه سعی میکرد خندشو کنترل کنه گفت :
- شما همینکه توی این شادی سهیمی خودش پاداشتونه ..
همه علی الخصوص آقایون زدن زیر خنده .. احساس بدی بهم دست داد بیشعور جلوی همه ضایعم کرده بود ... اومدم بهش جواب دندون شکنی بدم که پیش دستی کرد و گفت :
- ولی چشم حتما بررسی میکنم و بهتون تا آخر ساعت کاری اعلام میکنم ..
بدون اینکه تشکر کنم نشستم سر جام ..
کم کم جمعیت متفرق شدن و هرکی رفت سر کارش ما 4 نفرم برگشتیم تو اتاقمون تمام مدت تا پایان وقت اداری سحر و آتوسا و فاطمه راجع به پاداش و اینکه باهاش چیکار کنن بحث کردن و منم ازونجایی که بیکار بودم سرمو گذاشتم رو میز و نفهمیدم کی خواب رفتم ...
احساس کردم یکی داره گونمو ناز میکنه .. که خوابالو گفتم :
- نکن فاطمه ...الان پا میشم ..
صدایی نیومد و باز احساس کردم گونم ناز شد ...
این دفعه آروم سرمو از روی میز برداشتم و در حالیکه چشمام نیمه باز بود به جلو نگاه کردم ..
مجد رو دیدم که از اونور نشسته رو میز ..
فکر کردم خوابم .. چشمامو مالیدم و وقتی باز کردم دیدم داره با خنده نگام میکنه بعدم با صدای که توش به وضوح خنده موج میزد گفت :
- خواب نمیبینی خودمم..
نیم متر پریدم هوا ..و بی هوا گفتم :
- مگه ساعت چنده ؟
گفت :
- نترس یه ربع به پنجه..
- پس بچه ها کوشن ..
- نیم ساعت پیش اومدم تا بگم بیای تو اتاقم راجع به پاداشت حرف بزنیم .. دیدم خوابی دوستات حول کرد بودن .. خواستن بیدارت کنن که اجازه ندادم یعنی دلم نیومد ... و مرخصشون کردم .. کل شرکتو..
عصبانی شدم اخم کردم گفتم :
- یعنی چی .. اینکارا یعنی چی .. ؟
خنده ی بلندی کرد و گفت :
- من مرده ی اون عذاب وجدانیم که الان داری بخاطر اینکه رییست موقع خواب در وقت اداری مچتو گرفته احساس میکنی!!!!!!
- نفهمیدم کی خوابیدم قتل که نکردم!!
- وقتی خوابی معصومی فقط ...ولی پامیشی..
حرفشو قطع کردم در حالی که از جام بلند میشدم گفتم :
- به چه حقی وقتی خواب بودم گونه ی منو ناز کردین؟
یه لحظه متعجب شد ولی سریع بی تفاوت شونه انداخت بالا و با پوزخند گفت :
- من ؟؟؟؟ خواب دیدی ... بعدم یه ابروشو داد بالا و گفت :
- من فقط در یه صورت گونه ی یه دختر رو ناز میکنم ..
از حرف خودش قهقه ای سر داد و ادامه داد :
- مثل اینکه خیلی دوست داری طعم ناز و نوازشای منو بچشی..
عصبی و کلافه شده بودم .. دلم میخواس خر خرشو بجوام ... انگار اونم متوجه شد چون بلافاصله زهر خندی زد و گفت :
- حالا خونتو نمیخواد کثیف کنی ..بلاخره یه نفر..
نذاشتم حرفشو ادامه بده و گفتم :
- مرسی بابت پاداشتون .. عالی بود ..
کیفمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون ...
نمیدونم چرا عقده ی ریاست داشت عقده ی اینکه بچزوندم .. مگه چیکارش کرده بودم ... آدمم اینقدر کینه ای ؟؟؟؟
از ساختمون شرکت زدم بیرون نم نم بارون میومد ولی تصمیم گرفتم پیاده برم سمت ایستگاه اتوبوس هنوز چند قدم نرفته بودم که بارون تند تر شد و یهو رگبار گرفت ...بی خیال پیاده روی شدم و رفتم اون سمت خیابون تا تاکسی سوار شم .. توی همین حین ماشینش از جلوم رد شد و چند متر جلوتر نگه داشت .. بعدم دنده عقب گرفت و شیشه رو داد پایین و گفت :
- بارونیه سوار شو .. سرما میخوری..
با نفرت نگاش کردم ...
- مگه نگفتید بالاخره یکی پیدا میشه .. شاید از برکت بارون ... یه خوبشم پیدا شه !!!!!!!!
زیر لب غرید :
- لجباز
بعدم بی هیچ حرفی شیشرو داد بالا و تمام حرصشو روی پدال خالی کرد و با سرعت رفت ..
تقریبا 2 ساعتی توی راه بودم خیابونا به خاطر بارندگی کیپ شده بود از ترافیک.. سر کوچه در حالی که لباسای خیس به تنم چسبیده بود از ماشین پیاده شدم و سلانه سلانه رفتم سمت خونه دم در یه لحظه سرمو بالا کردم و دیدم پشت پنجره وایساده با دیدن من سری به نشانه ی تاسف تکون داد و رفت .. منم کلید انداختم و وارد شدم .. از پله ها که رفتم بالا دیدم جلوی در آپارتمانش تکیه داده به چارچوب ...نگاهی بهش انداختم که اومد جلو تر و گفت :
- میدونی سرما بخوری خودم میکشمت ؟؟؟!!!
سکوت کردم که ادامه داد :
- باشه قبول امروز بد حرف زدم .. ولی احمق کوچولو .... تام و جریم مواقع بحران باهم دوست میشن!!!
از حرفش خندم گرفت طبق معمول تا خندمو دید پررو شد و گفت :
- بیا پیش من چایی تازه دم دارم بخور تنت گرم شه!!!!
جوری چپ چپ نگاش کردم که دستاشو به حالت تسیم برد بالا بعدم با خنده گفت :
- زبونتو موشه خورده همسایه؟؟؟؟
- نه همسایه آقا گربهه نطقمو کور کرده!!!
خندید گفت :
- آخیش متلک خونم افتاده بود پایین ..
بدم گفت:
- برو تو دیگه یخ زدی ..
- اگه شما اجازه بدی .. ماشا.. نفست زیاده ..
خندید و گفت :
- بله زحمت رو کم میکنم... عصر عالی بخیر..
طبق معمول یه پشت چشمی نازک کزدمو سری تکون دادم و کلید انداختم رفتم تو!!!از ترس اینکه سرما بخورم تا در رو بستم شروع کردم تند تند لباسامو در آوردن بعدم رفتم بالا و ریختمشون توی سبد رخت چرکها و بلافاصله رفتم زیر دوش آب گرم...
از حموم که اومدم بیرون احساس بهتری داشتم مو هامو خشک کردم و یه لباس گرم پوشیدم ولی محض اطمینان و واسه ی اینکه یه وقت سرما نخورم و گزگ بدم دست مجد تا اذیتم کنه یه لیوان بزرگ آب پرتقال واسه ی خودم گرفتم و با یه قرص سرما خوردگی خوردم... طرفای 9 ام اونقدر که تنم خسته بود رفتم تقریبا سرم به بالشت نرسیده بیهوش شدم..
صبح روز بعد موقعی که از خواب پاشدم اول دو دقیقه تو رختخوابم نشستم آب دهنمو قورت دادم و کش و قوسی اومدم تا ببینم سرما خوردم یا نه وقتی دیدم حالم خوبه خوبه با فکر اینکه مجد ضایع میشه سر وحال قبراق بعد از خوردن صبحانه حاضر شدم و زدم بیرون .. داشتم در رو قفل میکردم که در اونور باز شد و مجد با موهای بهم ریخته و یه دست گرم کن کاپشن مشکی اومد بیرون و تکیه داد به چهار چوب در.. نگاهی بهش انداختم و اومدم برم که با صدایی که بد جور گرفته بود گفت :
- کجا؟
در حالی که خندم گرفته بود و به سختی سعی میکردم کنترلش کنم گفتم :
- خوب شرکت دیگه ..
خیلی جدی گفت :
- امروز شرکت مرکت تعطیله!!! باید بمونی خونه به رئیس شرکت برسی ...
- چی شده ؟ پشه لگدتون زده ؟؟؟!!!!
سرفه ای کرد و کلافه نگام کرد :
- بمون!!! حالم خیلی بده ...
- خوب برین دکتر ... مگه من دکترم ؟
- حرف دکترم نزن من تاحالا تو عمرم جز دندون پزشکی هیچ دکتری نرفتم!!
مونده بودم چیکار کنم برم یا بمونم از طرفی یه کرمی افتاده بود تو وجودم برم از طرفیم دلم سوخت واسش .. توی همین فکرا بودم که موشکافانه نگام کرد و گفت :
- چیه؟ داری فکر میکنی بری و حالمو بگیری؟؟؟ خوب برو هر چند که زنگ میزنم میگم رات ندن تو ساختمون شرکت!!!
- بعدم با لحن شیطونی ادامه داد :
- افتخار بزرگی نصیبت شده ... با یه زنگم ده نفر اینجا بودن .... ولی خوب ...
- حالا من نخوام افتخار نصیبم بشه باید کیو ببینم ؟؟؟
با بد جنسی گفت :
- بازم منو!!!!
خندم گرفته بود ...یکم سبک سنگین کردم و دیدم بدم نیست کلی کار عقب افتاده برای دانشگاه داشتم که میتونستم امروز که تو خونم انجام بدم..
واسه ی همین گفتم :
- باشه ... قبول...
بدون اینکه ابراز خوشحالی کنه سری تکون داد و از جلوی در رفت کنار ... دیدم نمیره تو گفتم :
- خوب برین تو دیگه کاری داشتین زنگ بزنین ..
جوری که انگار احمق دیده نگام کرد و گفت :
- حیفه موش!!! تو با این آی کیو چجوری مهندس شدی؟ من اگه میخواستم مریضم تو خونه تنها بمونم که میگفتم برو شرکت حالم بد بود زنگ میزنم!!! بیا اینجا یه سوپی برام درست کن یه آب میوه ای بده دستم ...نترس لو لو خور خوره نیستم!!!!ا من میرم بالا تو اتاقم میخوابم توام پایین بشین کاری داری بکن ولی تو خونه باش!!!
بعدم بدون حرف اضافه در رو باز گذاشت و رفت ..
معلوم بود حالش بده تمام مدت تکیه داده بود به دیوار حرف میزد دلم سوخت.. رفتم تو خونه و کیف و کتابای دانشگامو برداشتم و با همون مانتو روسری رفتم ..
وارد خونه که شدم اول از بودن کلید روی در مطمئن شدم و نا خودآگاه کلید رو برداشتم و گذاشتم تو جیب مانتوم بعدم توجه ام رو به اطراف دوختم ورودی خونه یه کریدور نیم دایره بود که توش کمد وجاکفشی و یک در که احتمال دادم سرویس بهداشتی باشه و یه در نیمه باز سفید از چوب وشیشه قرار داشت از اون در رفتم تو وارد یه راهرو شدم که سمت راستش نرد ه های چوبی بود با دوتا پله به سمت پایین وارد یه سالن بزگ که قشنگ دو تا ست کامل مبل رو تو خودش جا داده بود.. و یه گوششم یه پیانو ی بزرگ سفید قرار داشت میشد و طرف دیگش به سمت آشپزخونه میرفت از در سمت راست آشپزخونه با یه اختلاف سطح خیلی قشنگ وارد یه فضا میشد که یه میز ناهار خوری 12 نفره قرار داشت و از در چپش وارد یه حال نسبتا بزرگ میشدی که کنارش پله های چوبی خراطی شده به سمت بالا میرفت توی حال یه عکس خانوادگی از مجد توش به دیوار زده شده بود توی عکس مجد بیست سالشم نبود ولی از الانشم بهتر بود!!! خانوم فرخیم جوون و لاغرتر بود دوتا برادراشم خوب بودن منتهی به نظر من مجد چهره ی گیرا تری داشت و بیشترم شبیه پدرش بود.
در کل خونه ی قشنگی بود و همه ی خونه با ترکیب رنگ های آبی خیلی کمرنگ وشیری تزئین شده بود بعد از اینکه خوب اطراف رو دید زدم وارد آشپز خونه شدم و در یخچال رو باز کردم .. خدارو شکر فراوونی بود چند تا پرتقال برداشتم و آبشو گرفتم ویکم نون و کره و پنیر گذاشتم تو ی سبنی و از پله ها بالا رفتم .. داشتم فکر میکرم .. کدوم در اتاقشه که دیدم فقط یه دره که شبیه درای دیگه نیست .. نمیدونم چرا ولی یاد در اتاقش توی شرکت افتادم که با سایر درها متفاوت بود واسه ی همین اول توی اون اتاق سرک کشیدم, حدسم درست بود به سینه روی تخت دراز کشیده بودخس خسه نفسش شنیده میشد .. خوابه خواب بود ...بعد از اینکه سینی رو گذاشتم روی پاتختی .. نگاهی به اطراف انداختم .. اتاق سرمه ای سفید بود با یه میز کار سمت راست اتاق و یه تخت دونفره سمت چپ ...و یه در که باز حدس زدم سرویس بهداشتی باشه اتاق ساده ای بود روی دیوار چندتا عکس از خودش و دوستاش که همه پسر بودن و معلوم بود مال دوران دانشجوییشه به چشم میخورد .. با صدای سرفش برگشتم سمتش . خواب بود هنوز.. احساس کردم تب داره گونه هاش گل انداخته بود .. آروم دستمو گذاشتم رو پیشونیش که حدسم درست و بود داشت تو تب میسوخت , نگران شدم .. آروم لحاف رو زدم کنار و سعی کردم بیدارش کنم .. ولی هر چی تکونش دادم فقط هذیون میگفت و دوباره خواب میرفت .. با این هیکل مردنی سعی کردم طاق بازش کنم وکاپشن گرمکنشو از تنش در آرم با هر بد بختی بود اینکارو کردم و سریع رفتم سمت آشپزخونه یکم یخ از تو فریزر برداشتم و دنبال لگن همه ی سوراخ سنبه های خونرو گشتم و آخر توی یه اتاقک کنار دستشویی دم حال که توش فقط ماشین لباسشویی بود و حدس زدم رختشور خونست پیدا کردم و بدو رفتم بالا .. لگن رو توی دست شویی خودش پر کردم و چند تا تیکه یخ انداختم توش و آوردم لب تخت .. پاهاشو از تخت انداختم پایین و کردم توی لگن ..بعد از اینکار یهو شروع کرد لرزیدن رفتم تنشو گرفت تو بغلم که نلرزه... و آروم اروم پیشونیش که خیس عرق بود رو ناز کردم و زیر لب گفتم :
- هییس آروم.. تبت بالاست با اینکار زود زود خوب میشی ..آروم.. آفرین پسر خوب..بعدم یکم از یخ هارو لای دستمالی که از پایین آورده بودم پیچیدم و گذاشتم روی پیشونیش.
کم کم لرزشش آروم شد و حرارت بدنش کم شد .. ترسیدم چشماش باز شه و ببینه اینجوری بغلش کردم از رو تخت اومدم پایین و پاهاشو از لگن درآوردم و خشک کردم , دوباره درازشون کردم رو تخت ..لگن رو بردم گذاشتم توی دستشویی .. و برگشتم ..دیدم هنوز خوابه .. آروم دستمو گذاشتم روی پیشونیش .. تبش خیلی پایین اومده بود تا دستمو اومدم بردارم یهو مچمو گرفت و منم از تر س جیغ زدم که با یه لبخند کمرنگی گفت :
- هیییس بابا .. مگه مرده زنده شده؟؟؟
سعی کردم مچمو از دستش در آرم که سفت تر گرفت و گفت :
- بشین لب تخت ... من با این حالم نمیتونم لقمه بگیرم .. واسم لقمه بگیر..
کلا آدم پرویی بود!!! و یه نگاه به سینی انداختم کره آب شده بود واسه ی همین با این بهانه گفتم :
- ول کن دستمو کره آب شده برم عوضش کنم ..
- یه دفعه گقتم دوست ندارم خر فرض شم ...من کره نمیخوام همون نون پنیر ..
با دستیم که آزاد بود سینی رو گذاشتم رو پاهام اونم خودشو کشید بالا ونشست بالشت رو گداشت پشتشو تکیه داد بهش ..منیدونم چرا ولی قلبم تند تند میزد ..زیر نگاهش با هر جون کندنی بود و با یه دست لقمه می گرفتم براش و اونم با دستش که آزاد بود و دست منو نگرفته بود میذاشت دهنش و روش یه قلپ آب پرتقال میخورد ...
یه دفعه نمیدونم چی شد دستمو ول کرد .. اروم دستش رفت سمت کاپشن گرم کنش و در حالی که ابروشو داده بود بالا و از چشماش شیطنت میبارید گفت :
- تو اینو در آوردی؟؟؟؟
سر تکون دادم و گقتم :
- آره ..چطور ..
یهو چشماشو ریز کرد و یه نگاه به سر تاپام انداخت و گفت :
- خوب شد پاشدم وگرنه معلوم نبود دیگه کدوم لباسامو در آری...
اخم کردم و گفتم :
- تب داشتین میخواستم تبتونو بیارم پایین این چه حرفاییه..
بلند با اون صدای گرفتش خندید و گفت :
- من خودم آدم لخت کنم ... تو دیگه میخوای سر منو شیره بمالی ..
مخم سوت کشید ا این همه وقاحت و پررویی .. اومدم پاشم که سریع باز دستمو گرفت و گفت :
- من هنوز گشنمه ...
عصبی نفسمو دادم بیرون میدونستم حتی با اینکه مریضه زورم بهش نمیچربه مشغول لقمه گرفتن شدم و اونم ساکت نگام میکرد و لقمه هاشو میخورد .. یکم که گذشت احساس کردم مچ دستم داغتر شد واسه ی همین گفتم :
- فکر کنم تبتون رفت بالا باز فقط ته آب پرتقال رو بخورین .. نمیخواد پنیرارو بخورین ..
دیدم چیزی نگفت نگاش کردم که دیدم یه جوری داره نگام میکنه ... قلبم عینه جوجه شروع کرد زدن ..انگار فهمید چون گفت :
- مال تبِ مریضی نیست ...
- با یه لحنی که خودمم از ضعفی که توش بود حالم بهم خورد گفتم :
- میشه دستمو ول کنین؟؟؟
دستمو با عصبانیت ول کرد و گفت :
- تلفن رو بردار این شماررو بگیر 912…....... ..بزن رو آیفن
شماررو گرفتم دو تا بوق خورد که صدای ظریف یه دختر پیچید و گفت :
- وای شروین عزیزم تویی.
- سارا سلام
- سلام عزیزم صدات چرا اینجوریه
- سرما خوردم سوپ بلدی درست کنی واسم بیاری؟؟
- معلومه عشقم تا 1 ساعت دیگه اونجام!!تازه یه لباسم ازونا که دوست داری خریدم ببینی تو تنم خودت خوب میشی!!!!
- نه بذار اونو برای بعد حالم بده بدو !
- زود اومدم بوووس!!!!
اشاره کرد قطع کنم ...
نگاش کردم ...
یه چیزی رو قلبم سنگینی میکرد ..
بدون حرف سینی رو برداشتم که برم که با صدای عصبی گفت :
- این میاد , اینورا و تو راهرو آفتابی نشو...
جوش آوردم سینی رو کوبیدم رو پاتختی و گفتم :
- آخه من داشتم سینه چاک میدادم به خلوت همایونی شما راه پیدا کنم یا همش اینجا ولو بودم .....
بعدم درو زدم بهم و رفتم بیرون .. گربه صفت .. جای تشکرش بود ... لیاقت نداره!!!! کیفمو برداشتم و کلیداشو گذاشتم سر جاشو زدم بیرون .. دلم نمیخواست برم خونه .. ولی ترسیدم برم جایی موقع برگشتن با دختره روبرو شم و فکر کنه واسم مهم بوده نشون بدم یه دختر توی این خونست واسه ی همین بی خیال شدم برگشتم تو سوئیتم ...ولی نمیدونم چرا همش گوشم به در بود که کی دختره میاد...تقریبا سه ربع بعد صدای کفش پاشنه بلندی توی راهرو پیچید منم واسه ی اینکه صحنه ای رو از دست ندم عین کنه آویزون در شدم ..
دختر که میدونستم اسمش ساراست قد متوسط رو به بلند با صورت سفید و چشمهای درشت سبز و موهای شرابی فر که از پشت شال تا کمرش بود داشت لباشو یه رژ لب زرشکی همرنگ موهاش زده بود و یه تاپ و شلوار سفید با یه پانچوی سر مه ای که جلوش رو باز گذاشته بود پوشیده بود ب یه قابلمه ی کوچیک م دستش بود مجد با همون تیپ صبح اومد دم در و سارا تا دیدتش با عشوه گفت :
- الهی بمیرم شروینی نبینم مریض باشی..
موقعی که رسید بهش مجد دستشو دور کمرش انداخت و گونشو رو بوسید موقع این کار نمیدونم چرا ولی احساس کردم مخصوصا در آپارتمان منو نگاه کرد و رو کرد به سارا و گفت :
- مرسی اومدی آتیش پاره ..
دخترم خندید و رفتن تو...
قلبم یه جوری شده بود ... تند و سنگین میزد . رفتم پهن کاناپه شدم.. و چشمامو یه لحظه بستم .. پیش خودم فکر کردم .. چرا ؟؟ چرا به مجد دارم احساس پیدا میکنم ... دختر دبیرستانی نبودم که کورکورانه عاشق شم ..میدیدم مجد آدم اصلا جالبی نبود .. اونم واسه منی که محمد رو دیده بودم ...کسی که از دید من ربع النوع نجابت بود...با خودم فکر کردم کاش محمدی نبود!!! کسی که هی ناخودآگاه همرو باهاش مقایسه کنم .. بغضم گرفت .. اینکه بکارت روحم با محبت محمد از بین رفته بود برام ضربه ی بدی بود اونم واسه منی که مثل خیلی از دخترای هم وطنم معتقد بودم فقط یه مرد باید تو زندگیم باشه ..درسته این ذهنیت یه جورایی از جامعه به افکار ما زن ها تزریق میشد ولی متاسفانه بیشترمون پذیرفته بودیمش ... توی اونروزها بیشتر ازینکه فکر رفتن ناگهانی محمد آزارم بده اینکه چطور به نفر بعدی که قرار آیندمو باهاش بسازم توضیح بدم من یه زمانی با یکی بدون اینکه اتفاقی بیفته فقط نامزد بودم زجر آوربود احساس میکردم اگه طرف مقابل عکس العمل بدی نشون بده ته مونده ی غرور منه که لگد مال میشه !!! اونم مردای ایرانی ... کم دور و برمون ازین داستانا نشنیده بوذیم ...به هر حال از تمام این حرفا گذشته ... نباید خودمو گول میزدم من داشتم درگیر عاطفی میشدم اون خوشتیپ بود فوق العاده جذاب و موفق بود و بقولی تمام صفاتی رو که در وهله ی اول یه زن رو جذب میکنه داشت ...ولی اینا ملاک درستی نبود .... نباید میذاشتم این اتفاق بیفته ..درست بودکه من نامزد کرده بودم و بهم خورده بود ولی خودم و جسممو هنوز پاک میدیدم و شک نداشتم که مجد و امثالش لیاقت منو ندارن ولو اینکه از لحاظ ظاهر و موقعیت از اونا پایین تر باشم ...
اونشب بعد از کلی کلنجار عقلم با اقتدار از احساسم پیشی گرفت ...ولی میدونستم همیشه همه چیز عقلانی پیش نمیره .
فصل هشتم :
تفریبا یک هفته ای بود که همه چی در آرامش بود هم مجد به پرو پام نمیپیچید همم اینکه من سعی میکردم خیلی جلوش آفتابی نشم اواسط آبان بود و هوا کم کم داشت سرد میشد و خونه تقریبا عین یخچال شده بود... یکی از همین روزاکه یادمه اولین روز عادت ماهیانه امم بود , با اینکه اونقدر سردم بود که دوتا پلیور و دوتا شلورا گرمکن رو رو ی هم پوشیده بودم یه کلاهه پشمی کشیده بودم سرم ولی بازم نمیدونم چرا پام پیش نمیرفت برم به مجد بگم که شوفاژ هارو روشن کنه.. نشسته بودم داشتم درسهای دانشگامو مرور میکردم که زنگ آپارتمانم زده شد از توی چشمی که نگاه کردم دیدم خودشه .... از بعد از اون سرما خوردگیه یه هوا لاغر تر شده بود ولی بهش میومد ..بالاخره دل از چشمی کندم و درو باز کردم .. طبق عادتش بدون اینکه سلام کنه گفت :
- فکر کردم خونت هزار متر زیر بناست چرا اینقدر لفتش میدی تا درو باز کنی ؟
جوابشو ندادم ..کلا دوست داشت نیشرو بزنه!!! .. بی تفاوت گفتم :
- خوب حالا امرتون ؟؟؟
- اومدم بگم من دارم فردا صبح یه هفته میرم اصفهان واسه ی همون مناقصه ای که بردیم .. البته قبل رفتنم یه سر میام شرکت و سفارشای لازم رو میکنم ولی خواستم قبلش به تو بگم .. توی این چند وقتی که نیستم علاوه بر دزد گیر در پارکینگ و در اصلیم قفل کن .. اگرم بری خونه ی یکی از قوم و خویشات تا تنها نمونی که خیلی خیلی بهتره و خیال منم راحت تره!!!
نگاهی بهش انداختم و گفتم :
- خوب دیگه؟
- یعنی نمیری خونه ی اقوامت ؟
- نه .. دلیلی نمیبینم .. شما خیلی شبا نیستید!!! ... بعدشم مگه تا الان تنها نبودم؟؟!! ..
موشکافانه نگام کرد بعدم یه خنده ی محو رو لبش نشست و گفت :
- چه شجاع!!! ببینم آمار رفت و آمد منم داری؟؟؟
پیش خودم گفتم باز آتو دادم دستش ...داشتم فکر میکردم چی بگم که دیدم داره سر تاپام رو بر انداز میکن واسه همین گفتم :
- شاخ دارم یادم؟؟؟ چرا اینجوری نگام میکنین؟
با شک گفت :
- سردته؟
- چطور
- آخه این همه لباس و کلاه تنته .. اول فکر کردم چاق شدی بعد دیدم یه شلواره دیگه ازون زیر زده بیرون بعدم اشاره کرد به پاچه ی شلوارم ..
پیش خودم گفتم نمیری کیانا با این تیپ پسر کشت!!!!!
در ادامه گفت :
- یعنی با اینکه شوفاژا روشنه بازم سردته ؟ نکنه مریض داری میشی..
با تعجب نگاش کردم و تقریبا داد زدم :
- مگه روشنن؟؟؟؟؟؟؟!!!!!
تعجب کرد گفت :
- نزدیک یه هفتست ... هوا سرد شده دیگه !!
دلم میخواست هونجا قربونیش میکردم!!!!! با عصبانیت گفتم :
- یعنی شما شوفاژارو روشن میکنی نباید به من بگی؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!
انگار تازه دوزاریش افتاده باشه گفت :
- آخه فکر میکردم ..
- شما اینجور فسفر نسوزون ...
- ببخشید .. حالا میخوای واست شوفاژارو روشن کنم!!!! شیراش قلق داره!!
- لازم نکرده چلاع که نیستم ..
یه نگاه موزماری بهم کرد و شونه هاشو انداخت بالا وگفت :
- خودت میدونی پس.. فعلا!!!
تا در و بستم بدو رفتم سمت شوفاژها.. اولی رو هر چی زور زدم باز نشد .. دومی سومی.. خلاصه .. هیجکدوم رو نتونستم باز کنم .. مونده بودم برم بهش بگم یا نه .. اگه نمیرفتم باید یکیو میووردم شیرارو باز کنه .. منم تنها , به هرکسی نمیشد امتحان کرد ..تو دو به شک بودم که بی خیال شدم و رفتم سمت در تا درو باز کردم دیدم به دیوار کنار در تکیه داده و با یه لبخند موذیانه نگام میکنه!!!!! بعدم گفت :
- چی شد؟؟؟!! نتونستی نه ..!!!؟؟
از جلو در بی هیچ حرفی رفتم کنار ..
اومد تو اول به دور و بر یه نگاه کرد .. بعدم روشو کرد به من و گفت :
- چه با سلیقه ...
- مرسی!
- بی هیچ حرف دیگه رفت سمت شوفاژ اول و با یه حرکت بازش کرد .. بعدم با یه دونه ازون خنده مهربوناش که منو یاد بابام مینداخت نگام کرد و گفت :
- آخه تو با این دستای ظریف از پس اینا بر میای دختره ی لجباز ...
قلبم دوباره شروع کرد به تند زدن .. پیش خودم گفتم کیانا اون به درد تو نمیخوره اینقدر بی جنبه نباش باز به روت خندید..بعدم ناخودآگاه بهش اخم کردم!!!!!
انگار که به حال درونیم پی برد بی هیچ حرفی رفت سراغ بقیه ی شوفاژا ..وقتی 3 تا شوفاژ پایین رو روشن کرد رو کرد بهم و گفت :
- اجازه هست مال بالارم روشن کنم ؟ این سه تا کفاف کل خونرو نمیده!
چه مودب شده بود .. نگاش کردم گفتم :
- همرو روشن کنید .. ممنون میشم!!
- پس مشکلی نداره برم تو اتاق خوابت ؟
- نه برین ...
نشستم رو کاناپه .. وقتی از بالا اومد .. نگاش مهربون تر شده بود!! با خودم گفتم یا خدا!!! این چرا اینجوری میکنه امشب؟؟؟!!!!
برای اینکه از کارشم تشکر کنم تعارف زدم گفتم :
- مرسی تو زحمت افتادین یه چایی میخورین ؟
میگن تعارف اومد نیومد داره ... گفت :
- آخ گفتی آره اگه زحمتی نیست ..
تو دلم کلی بد و بیراه بار خودم کردم..شما حرف نزنی کسی نمیگه لالی.. خلاصه رفتم تو آشپزخونه و کتری رو گذاشتم نمیدونم با اینکه دوست نداشتم توی خونم باشه ولی دوست داشتم حالا که هست نشون بدم خانه داری بلدم واسه ی همین یه سبد میوه و دو تازیر دستی بردم تا کتری جوش بیاد..موقعی که وارد حال شدم دیدم قاب عکش خانوادگیمون دستشه و داره نگاه میکنم تا منو دید قاب و گذاشت سر جاش و اومد سبد رو از دستم گرفت و گذاشت رو میز بعد مهربون خندید و گفت :
- چرا زحمت کشیدی با این حالت خانوم موشه ..
پیش خودم فکر کردم کدوم حالت که دوباره گفت :
- خواهر خوشگلی داری..
نمیدونم چرا خیلی خوشم نیومد با اینکه کتی رو خیلی دوست داشتم ولی ته دلم یه جوری شد .. با این حال گفتم :
- لطف دارید ..
چند ثانیه به صورتم خیره شد و گفت :
- ولی تو بانمک تری ...
یه نسیم خنکی از دلم رد شد.. با صدای سوت کتری به خودم اومدم و گفتم :
- برم چایی رو دم کنم کتری جوش اومد..
بعد از اینکه چای دم کشید توی استکان ریختم و با خرما و قند گذاشتم تا اومدم بردارم یهو زیر دلم تیر کشید و دستم رو گرفتم زیر دلم ویه ناله ی آروم جوری که نشنوه کردم ..
توی همین حین سنگینی نگاهی رو احساس کردم برگشتم دیدم .. تکیه داده به در زبونم بند اومده بود ...با لبخند اومد تو و روبروم وایساد و گفت :
- مامانم هر وقت ازین دردا داشت چای دارچین میخورد ... هم درد و تسکین میداد همم ..
قلبم داشت از سینم میزد بیرون و نوک انگشتام یخ کرده بود .. یه جورایی دوست داشتم آب میشدم میرفتم تو زمین یه جورایی ام دوست داشتم میکشتمش..
انگار که فهمیده باشه ادامه داد :
- از چیزایی که رو تختت بود فهمیدم .. الانم که دیدمت مطمئن شدم.. میخوای تو بشینی من واست چای دارچین دم کنم خانوم موشه مریض؟
با صدایی که از ته چاه میومد گفتم :
- میشه برید ؟؟؟ من دوست ندارم یه مرد غریبه تو خونم باشه ... اونم از اون مردایی که به خودشون اجازه میدن به حریم خصوصی افراد سرک بکشن ..
نگاهی بهم کرد و با لحن یکم عصبی گفت :
- دوباره شدی همون موشه که باید دمشو چید !!!!! یه هفته که نیستم خوب جولوناتو بده چون بعد از اینکه بیام میخوام تصمیم بگیرم لیاقت اینکه توی شرکتم باشی رو داری یا نه!!!
با اخم نگاش کردم و رومو کردم اونور..
عصبی غرید و گفت :
- هر وقت باهات حرف میزنم روتو بکن سمت من..
مخصوصا رومو همون ور نگه داشتم ..که یهو با دستش چونمو گرفت چرخوند سمت خودش و گفت :
- اگه میبینی گاهی لی لی به لالات میذارم مال این که پدرت به سخاوت گفته که به من بگه هواتو داشته باشم!!وگرنه من عادت دارم نازمو بکشن نه اینکه ناز کسیو بکشم!!!
نگاش عین گوله ی آتیش شده بود تنم یخ کرده بود و به وضوح فشارم پایین بود ..
مطمئنم فهمیده بود چه حالیم چون آروم چونمو ول کرد و بدون حرف اضافی از آشپزخونه رفت بیرون چند لحظه بدم صدای در خونه اومد...

*


مطالب مشابه :


رمان هم سایه ی من3

رمان رمان رمان ♥ - رمان هم سایه ی من3 - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان




45روزای بارونی

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تو پاداش منی یه معجزه ای برای من




رمان رمان واحد روبرويى 1

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص برای هر کار کوچیک ، مثل یاد دادن یه ضرب المثل ساده، پاداش بهم




رمان گناهکار(71)

(71) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان پاداش صبوریم و از خدا گرفتم فقط باید ثابتش




دوپامین

دانلود رایگان این مکانیزم در مرکز پاداش مغز بدوی، میلیون‌ها سال است که رمان ایرانی و




رمان اگه گفتی من کیم4

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان مرد-چقدر پاداش می خواین؟ -ما سگه کی باشیم




رمان ترمه2

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان نمیخوای پاداش منو بدی؟ از جام بلند شدمو رفتم سمتش




دانلود بازی GridLines 1.09.1 Portable PC Game - بازی کامپیوتر نقطه بازی

دانلود رایگان حالت کلاسیک و گرفتن پاداش که هر مربعی یک امتیاز خاص خود را دارد دانلود رمان.




برچسب :