رمن غرور عشق3

 چیزی نگفتم و خیلی اروم و سر به زیر که از من بعید بود رفتم تو...چیزی نداشتم که بگم جرئت نداشتم که چیزی بگم...ازش وحشت داشتم...من...منی که از چیزی نمیترسیدم حالا با یه دعوای ساده و یه داد ساده ازش مثل چی حساب میبردم...خودمم نمیدونستم چرافقط یه چیزی ...یه نیرویی درونش بود که باعث ترس من میشد....وقتی رفتم داخل صدای چرخش کلید توی قفل در و شنیدم...این نشون میداد که درو قفل کرده...با وحشت به سمتش برگشتم...ولی اون چیزی نگفت...به یک نگاه باهمون اخم همیشگیش ر ضایت داد و به سمت اتاق خودش رفت...معنی ا ینکاراشو نمیفهمیدم...اخه چی شد؟؟؟مگه من چیکار کرده بودم که

ا درین اینقدر تغییر کرده بود؟؟چرا درو قفل میکرد؟چرا همش اخم داشت؟چرا حرف نمیزد؟چرا نزاشت برم خونه ی شیرین؟چی به شیرین گفت؟شیرین واسه چی اینقدر از ادرین میترسه؟چرا...چرا...چرا...یه عالمه چرا و سوال تو ذهنم بود که داشت مغزمو میترکوند...مغزم داشت منفجر میشد...خدایا...چه بلایی داره سرم میاد؟؟؟من واسه چی اومد اینجا و چی داره سرم میاد؟؟خدایا چی قراره بشه؟؟؟چه اتفاقایی داره میفته؟؟؟اره مطمئنم...مطئنم یه چیزیایی داره اتفاق میفته که من ازش بی خبرم...یه اتفاقایی که دارن پیامد روزای شومی رو میدن...اتفاقایی که قراره زندگی منو  به بازی بگیرن...سرمو به شدت تکون دادم...وحشت داشتم از این افکار...من از بچگی..از همون اول هم همش دنبال استقلال و صلح بودم...دنبل ارامش...ولی نمیدونم چرا الان هیچکدومشو ندارم...من هرکاری کردم واسه رسیدن ب ارامش بود...ولی الان اون روهم ندارم..حس میکردم زلزله ای تو راهه که قراره سقف زندگیمو از اینی که هست بیشتر رو سرم خراب کنه...

نمیدونم چرا ولی وجود ادرین...نگاه کردن ب چشماش...رفتار مرموزش...همه و همه این احساس و به من میداد...

ی حس زنونه ای بود که بهم میگفت...داری بازی میخوری...چه بازی نمیدونم...ولی تو همین موقعیت و زمان کوتاه متوجه یه چیز نادرست شده بودم...یه چیزی که بهم میگفت

" خیلی اتفاقا هست که درراهه...تو هنوز اول راهی"

 چشماي پف كردمو ماليدم و نگاهي به خودم انداختم....تازه متوجه وضعيتم شدم...اوووووف با همون مانتو شلوار بيرون خوابم برده برد...از بس كه فكركرده بودم فرصتي واسه عوض كردن لباسام نذاشته بودم...از جام بلند شدمو لباسامو با تونيكي ب  رنگ بنفش تيره و شلوار جين سفيد عوض كردم..اينارو شيرين  برام اورده بود....رفتم روشويي و چندتا مشت اب به صورتم زدم تايكم سرحال بيام...

روسري بنفشم رو هم سرم كردمو از اتاق رفتم بيرون...ادرين روي كاناپه راحتي مقابل تلوزيون نشسته بودو داشت فيلم خارجي نگاه ميكرد...اهميتي بهش ندادم...بره بميره پسره ي ميرغضب...باهمه دعوا داره...زيادي به روش خنديدم پرو شده...والا...خواستم دوباره برگردم

تو اتاقم كه گفتم نه...چرا عقب بكشم؟؟؟حالا كه اون پروبازي درمياره و بي محلي ميكنه بزار منم مثل خودش باشم...با بي خيالي شونه اي بالا انداختم و رفتم رو كاناپه ي روبه روييش با خيال راحت لم دادم...سعي كردم تا حد ممكن نگام بهش نيفته...از دستش ناراحت بودم حسابي!با همون بي خيالي كه سعي داشتم طي كنم سيبي از ميوه خوري روي ميز برداشتم و گاز بزرگي بهش زدم...همزمان به فيلمي كه پخش ميشد نگاه كردم...زبان اصلي بود...هيچي ازش نميفهميدم هميشه از فيلماي زبان اصلي بدم ميومد...چون وقتي نميفهميدم چي  ميگن حرصم ميگرفت...اينجاست كه درس خوندن بدرد ميخوره ها...واقعا ادم بي سواد مثل يه فرد كور ولاله...

بي توجه به ادرين كه مشتاق فيلمو تماشا ميكرد كنترل تلوزيون و برداشتم كانال و عوض كردم...به همين راحتي!!يني ادرين و ادمم حساب نكردم كه بگم داره تلوزيون نگاه ميكنه...به سختي نيشخندي كه هي ميخواست بپره وسطو خودشو نشون بده رو جمع كردم و سعي كردم با قيافه ي جدي مشغول عوض كردن شبكه ها بشم...بعد از چند دقيقه صداي عصبيش اومد

- اين چه كاري بود كه كردي؟؟؟

بي توجه به حرفش و لحن عصبيش روي شبكه اي كه داشت سريال تركيه اي پخش ميكرد نگه

داشتم...اين سريالو همش چندقسمت خونه شيرين ديده بودم...موضوعش واقعا مزخرف بود...

از همون يه قسمت ميشد فهميد چه سريال ابكيه اي....ولي واس اينكه حرص اين زورگو رو دربيارم با لذت ساختگي شروع كردم به تماشاي فيلم...

كه دوباره عصبي تر از قبل گفت

با توبودم...بهت گفتم اين چه كاري بود كه كردي؟؟داشتم فيلم ميديدم

با ارامش ساختگي و شادي كه پوستم و قلقلك ميداد برگشتم طرفشو گفتم

- منم دارم سريال ميبينم...مگه نميبيني؟؟؟

ادرين:نه نميبينم...گوش كن بچه من حوصله  كل كل ندارم...زود با زبون خوش بزن همونجايي كه بود...!

منو عصباني نكن...

با شيطنت پام روي اون يكي پام انداختم و گفتم:ااااا؟؟مثلا عصباني بشي چي ميشه؟

بعدگاز ديگه اي به سيبم زدمو با همون دهن پر و لحني كه ميدونستم  حرصشو  درمياره گفتم:

نشونم بده اين عصبانيتت رو...ميخوام يكم تفريح كنم!!!

با چشماي قرمزش تو چشمام نگاه كرد با خشم گفت:مثل اينكه تنت ميخاره نه؟؟؟

درحالي كه محتويات تو دهنمو قورت ميدادم گفتم

- نه...تازه حموم بودم...چطور؟؟ميخواي برام بخارونيش؟؟نيازي ني...خودم يكي رو استخدام ميكنم!!

بعد بهش نگاهي انداختم و لبخندژكوندي زدم كه بيشتر حرص بخوره

داشت اتيش ميگرفت...از چشماش اتيش ميباريد...شرط ميبندم اگه جلوي خودشو نميگرفت الان

گردنمو ميشكوند و مرگم حتمي بود...اين همينجوريش ترسناك بود واي به حال اينكه عصباني ميشد...

سعي كردم زياد بهش نگاه نكنم تا نترسم...صورتمو برگشتوندم و داشتم پامو تكون ميدادم كه يه دفعه كنترل با شدت از دستم كشيده شد...جوري كه فكر كنم هم كنترل شكست هم دست من!

با ترس و تعجب برگشتم سمتش...از ديدن قيافش تعجب كردم...انگار نه انگار چنددقيقه پيش ميخواست منو بكشه...!خيلي اروم و ريلكس شده بود...واقعا از اين همه تغيير چندثانيه اي كپ كردم ولي به روي مبارك خودم هم نياورم...مطمئنن ميخواسته حرصه منو دربياره كه اينجوري نقاب بي تفاوتي زده به چهرش...با اين كه هم عصباني بودم هم ترسيده بودم...ولي سعي كردم ارامش صورتمو حفظ كنم...

بخاطرهمين گفتم

ـ چته وحشي؟؟؟دستمو از جا كندي!

توقع داشتم عصباني بشه ولي اون با يه لبخند تجب درار كه هيچي شاخ درار!گفت

-حقته...بايد فكتو خورد ميكردم...تازه درحقت لطف كردم

بعدم كانال تلوزيون عوض كرد وروي همون فيلم خارجي كه پخش ميشد نگه داشت...

واقعا چقدر اين بشر پرو بود...هه هه ميخوست فك منو پايين بياره..منو هنوز نشناخته!

پوزخندي زدم و از جام بلند شدم...روبه روش ايستادمو گفتم:تو جرئت داري فقط دستت به من بخوره...اونقت ببين چي بلايي سرت مياد...

نگاهي به من انداخت...پوزخند حرص درار و تحقير اميزي گوشه لبش جا خشك كرد...دلم گرفت...اين پسره ي پرو داشت منو مسخره ميكرد...واسم پوزخند ميزد...حرفامو شوخي ميگرفت...اونم بلند شد...فاصلشو كم كرد و روبه روي من وايستاد...مستقيم تو چشمام نگاه كرد...طاقت ديدن نگاهشو نداشتم...به خاطر همين صروتمو برگردوندمو به ديوار پشت سرش نگاه كردم...اما اون همچنان خيره نگام ميكرد...بعد از چند ثانيه دست به سينه ايستاد...سرشو كمي كج كردو

با لحن تحقير اميزتري گفت:داري تهديدم ميكني؟؟؟

چشم از ديوار روبه رو گرفتم...الان وقت بي عرض بازي نبود...بايد جوابشو ميدادم...سعي كردم توارامش خودمو حفظ كنم...سعي كردم زياد به برق چشماش توجي نكنم...نميدونم تو چشماش چي بود؟؟؟چي بود كه جرئت نگاه كردن بهش و نداشتم؟؟

حس ميكردم نگاهش تا عمق وجودم نفوذ ميكنه...حس ميكردم با نگاهش به هرچي كه درونم هست پي ميبره...خدايا چي تو چشماي اين پسرگذاشتي؟؟چيه كه منو جادو ميكنه؟؟؟

سرمو بالا گرفتم و زل زدم بهش...حالا هردوتامون چشم تو چشم هم روبه روي هم ايستاد بوديميه لحظه خندم گرفت...عين كسايي بوديم كه ميخواستيم دوئل كنيم...!!ولي سريع خندمو خوردمو با اخم و لحني كه سعي ميكردم لرزش صدامو پنهون كنه گفتم:هرچي ميخواي اسمشو بزارتهديد يا هرچيز ديگه...ولي مطمئن باش....انگشتت بهم بخوره بابام زندت نميزاره...كسي حق نداره دختر عزيز دردونشو اذيت كنه!

نميدونم چرا بدون فكر اين حرفو زدم...بدون اين كه بخوام فكركنم خيلي وقته كه ديگه بابايي نيست كه هواي دخترشو داشته باشه...

خيلي وقته كه ديگه عزيز دردونه اي نيست...بابايي نيست هه من از حمايت چه بابايي حرف ميزدم؟؟؟از كدوم بابا؟؟

بابايي كه اسم دخترشو از شناسنامش خط زد؟؟بابايي كه ديگه منو دخترش نميدونه؟؟؟

بابايي منو اين سردنيا رها كرد...شايد خودم مقصربودم..راه قطعا مقصرخودم بودم اما اون كه ميتونست ازم سراغي بگيره...نميتونست؟؟؟

من براش عزيز نبودم كه رفت و ديگه پشت سرشو نگاه نكرد؟؟؟منو دوست نداشت كه واسه

هميشه از زندگيش حذفم كرد؟؟؟مگه من اون موقع سنم كم نبود؟؟؟چرا نذاشت به پاي اشتباهات بچگانم؟؟چرا منو نبخشيد؟؟چرا محبتشو...مهربونيشو...گذشتشو ازم دريغ كرد؟؟؟شايذ من خيلي پر توقع بودم...بودم؟؟؟توقع زيادي داشتم كه ازم سراغي بگيرن؟؟كه واسه كسي مهم باشم؟؟هرچه قدرم كه من مقصرباشم مگه اون بابا نبود؟؟؟

من غرورشو شيكوندم...با فرارم خوردش كردن درست...اون چرا بدتر كرد؟؟؟اون چرا منو خورد كرد...منو نابود كرد؟؟

با صداي خنده ي ادرين از فكر بيرون اومدم...با صداي بلند داشت ميخنديد...بهرته بگم قهقه ميزد...

اخمي كردم...اين داشت به من ميخنديد؟؟؟به حرفاي من؟؟؟؟اره خندم داشت ديگه...ولي ادرين حقي نداشت كه بخنده...نه حقي نداشت...

با اخم و عصبانيت نگاش كردم...طاقت اينو نداشتم كه كسي مسخرم كنه...بعد از چندثانيه به زور خندشو خورد و با چهره اي كه اثار خنده توش بود بهم نگاه كرد...و بعد از مكث چند ثانيه اي گفت:ميشه دقيق بگي كدوم بابا؟؟كجاست؟چرا من نميبينمش؟؟

حس كردم قلبم گرفت...بغض بدي تو گلوم بود...اندازه ي يه گلوله ي بزرگ...راه گلومو بسته بود...

خدايا اينم؟؟؟اينم داره بي كسيم رو...اشتباهم رو تو سرم ميكوبه؟؟خدايا بسم نيست؟؟چقدر بكشم؟؟بسه ديگه...بخدا بسه...

ادرين:چي شد؟ساكت شدي؟اخم غليظي كردم...لبهاي لرزونم تكون دادم...ولي هيج صدايي ازش خارج نشد...داشتم ميشكستم

داشتم خورد ميشدم...بايد حرفي ميزدم...دوباره سعي كردم...قبل از ريختن اشكام سعي كردم...اينبار تونستم چيزيي بگم

- اره ...تو راست ميگي...بابايي دركارنيست...من اشتباه كردم...اما تو هنوز منو نشناختي...

من شايگانم..رها شايگان...كسيم كه سه سال بي كس و كار نجابت خودشو..غرورخودش و حفظ.كرد..به تو اجازه نميدم به اين راحتي بشكونيش...اجازه نميدم!

حتي اگه كسي رو هم نداشته باشم بازم مطمئن باش...حتي اگه نوك انگشتت بهمم بخوره خودم

ترتيبت.و ميدم!!

نميدونم اين چه حرفايي بود كه من زدم...حتي يه درصدم فكرنكردم ممكنه با اين كارم جري تر شه...

من كه هيچ غلطي نميتونستم بكنم...همه حرفام بلف بود...اين چه زرايي بود ميزدم خودمم نميدونستم...فقط انقدر عصبي بودم كه هرچي به دهنم رسيد بي فكر و با فكر ريختم بيرون...

ادرين اداي كسايي رو كه ترسيدن دراورد و گفت

- نگو تورخدا اينجوري من ميترسم...بعد خنده ي كردو و با انگشت به من اشاره كردو گفت

- خانم كوچولو تو ميخواي ترتيب منو بدي؟؟؟اخي نازي كوچولو...

بعد فاصلشو تا اخرين حد ممكن باهام كم كرد...نفسم از اين كارش بند اومد...وحشت كردم...

خاك تو سرم با اين حرف زدنم...فاصلمون به اندازه ي بند انگشت بود...سرشواورد جلو...

ترسيدم ...ولي از جام تكون نخوردم...سرشو به گوشم نزديك كرد...نفساي داغش به گوشم ميخورد و گوشمو ميسوزوند...تموم تنم مورمور شد...داشتم قالب تهي ميكردم...داشتم از حال ميرفتم...از اين فاصله ي كم حتي گرماي تنشو حس ميكردم...گريم گرفته بود...خدايا غلط كردم شكر اضافي خوردم...اروم و با صداي بمي زير گوشم گفت ميخواي امتحان كنيم؟؟من كه حرفي ندارم...نظرتو چيه؟؟

بعدم خيلي اروم با پشت دست گونمو نوازش كرد...عوضي ..از قصد اينكارو كرد كه بگه من بهت دست زدم تو هم هيچ غلطي نكردي...از برخورد دستش با صورتم گر گرفتم...پوست صورتم داشت ميسخوت...خدالعنتت كنه ادرين...

نميدونم چرا اينجوري شده بودم...طاقت نزديكي بهش رو نداشتم...اب دهنمو به زور قورت دادم...سرشو اورد بالا و تو چشمام نگاه كرد...از ترس چشمام پر اشك بود...داشتم سكته ميكردم...همه جوره داشت خوردم ميكرد...حالم بهم خورد از اين ضعفم از بي كسو كاريم...از بدبخيتم...

نگاهي تو چشمام كرد...لبام از ترس به هم ميخورد...براي كم كردن لرزش لبهامو محكم  گازگرفتم...بهش نگاه كردم...با يه نيشخند داشت با لذت نگام ميكرد...كثافت اشغال...انگار داشت بهترين فيلم كمدي سالو ميديد...از ضعفم لذت ميبرد...از ديدن اشك تو چشمام لذت ميبردادرين:نازي رها كوچولو...چيه ترسيدي؟؟؟نترس كاري باهات ندارم...فقط خواستم يكم باهم شوخي كنيم...بعدم پوزخندي زدو يه نگاه به سرتا پام كرد...يه چشمك بهم زدو

عقب كشيدو به سمت اتاقش رفت...باهمون پوزخند مسخره...داشتم اتيش ميگرفتم...دلم ميخواست هرچي از دهنم در مياد بهش بگم...درعين اين ك دلم ميخواست هرچي از دهنم درمياد بارش كنم

دوست نداشتم از پيشم بره...نميدونم چه حس مسخره و لعنتي بودكه خودمم ازش خجالت ميكشيدم...ولي..نميدونم...هيچي نميدونم الان فقط ي حس داشت منو خفه ميكرد...اونم اينكه بايد يه چيز بهش بگم تااروم شم...تموم

نفرتم و تو چشمام و صدام ريختم...داشت ميرفت كه صداش كردم...برگشت سمتم...باهمه ي نفرتي كه تو وجودم بود و تو همين موقعيت كوتاه به وجود اومده بود نگاش كردم...منتظر بودتا حرف بزنم...چندقدمي بهش نزديك تر شدم و با صداي لروزن و پر نفرتم گفتم

- خيلي پستي...ادرين خيـــلي پستي!!

يه تاي ابروشو داد بالا و بهم نگاه كرد...انگار اصلا از اينكه بهش گفته بودم پستي ناراحت نشده

بود...منتظر بقيه حرفم بود...دوباره ادامه دادم

- خيلي پستي كه بازي با احساس ديگران واست تفريح به حساب مياد...تو عمرم ادمي مثل تو

نديدم...ادمي كه فقط به فكر خودش و منافع خودشه...كسي كه از ديدن زجر ديگران لذت ميبره از خورد كردن بقيه خوشحال ميشه...از ديدن اشكشون انرژي ميگيره...با ديدن گريه و دل شكسته ديگران لبخند ژكوند ميزنه...ضعيف كشي ميكنه...از نقطه ضعف

ديگران واسه شكستن غرورشون استفاده ميكنه...احساسات و غرور كسي واسش مهم نيست

فقط خودش و اون غرور مسخرش براش مهمه

اين حرفاي اخرمو تقريبا داشتم داد ميزدم...داد ميزدمو گريه ميكردم...اشكام همينجوري رو صورتم رون بود...حس ميكردم من..ادمي كه با غرورش زنده بود...غرورش شيشه عمرش

بود و شيكوندن...داغونش كردن...

دوباره با فرياد و گريه ادامه دادم...

- فقط خودت و  ميبيني...كسي برات مهم نيست...قلب يه ادم برات مهم نيست...مهم نيست كه داري با حرفات و كارات داغونش ميكني...

تو يه ادم اشغالي...يه ادم اشغال كه فقط نوك دماغشو ميبينه..ازت متنفرم...ادرين ازت متنـــفرم

با همون  ژست قبليش اومد روبه روم...دستشو اورد بالا...ترسيدم فكركردم ميخواد بزنتم...رفتم عقب...ولي اون اومد جلوترو با دستش اروم شروع كرد به پاك كردن اشكام...نفس از اين كارش بند اومد...توقع نداشتم...دوباره داغ شدم...دوباره گر گرفتم چشمامو بستم و بي حركت وايستادم...هميشه دربرابر اين ادم سست ميشم...

همونجوري كه داشت اشكامو پاك ميكرد گفت

تازه همه ي اينارو فهميدي؟؟؟فكرميكردم زودتر از اينا ميفهمي...

چشمامو باز كردمو با تعجب بهش نگاه كردم...اين چرا اينجوري شده بود؟؟اين همه حرف

زدم تا حرصش بدم ولي انگار نه انگار...دوباره ادامه داد

-بازيمونو خراب كردي خانم كوچولو...قرار نبود گريه كني...من همبازي لوس نميخوام

دوست دارم همه ي اين حرفارو با همون چشماي جسورت بهم بزني..باشه؟؟؟ديگه گريه نكن كه بازيمون خراب ميشه...

با تعجب و چشماي گرد شده داشتم نگاشت ميكردم...اين چي ميگفت؟؟بازي چيه؟؟؟مگه من دارم باهاش شوخي ميكنم؟؟؟؟من اين همه گريه كردم اون وقت اين داره از بازي حرف ميزنه؟؟

ادرين:ديگه نبينم گريه كني ها!من از دختراي سرتق بيشتر خوشم مياد...ميدوني الان چه حسي دارم؟؟؟

با كنجكاوي و گيجي از حرفايي كه زده بودبهش نگاه كردم كه گفت

- همه ي هدف من حرص دادن توست كه الان حس ميكنم به هدفم رسيدم...پس ديگه انگيزه اي

واسه ادامه بازي ندارم...پس از اين به بعد بيشتر هواستو جمع كن كه من به هدفم نرسم...بعدچشمكي با شيطنت

بهم زدوخيلي سريع  رفت تو اتاقش...

به طور كل هنگ كرده بودم...ادرين الان چي گفت؟؟چي كاركرد؟؟؟

اين چرا داره اينجوري ميكنه؟؟؟من اصلا معني كاراشو نميفهمم...اصلا نميتونم دركش كنم خدايا دارم ديوونه ميشم...خودت كمكم كن ...حس ميكنم دارم ديونه ميشم از دست اين پسر...خدايا هواست باشه...نزار تنها بمونم...

 يك ساعت از بحث من و ادرين ميگذشت و من از اون موقع اومدم تو اتاق و روي تخت ولو شدم و داشتم به سقف نگاه ميكردم...اصلا نفهميدم اين يه ساعت چيجوري گذشت...از بس فكرو خيال مختلف تو سرم گذشت كه گذشت زمانو حس نكرده بودم...از جام بلند شدم...و به

سمت روشويي رفتم...قيافم شبيه مرده ها شده بود...بي روحو كسل...رد اشك روي صورتم جا خشك كرده بود...شيراب و باز كردم...دستمو گرفتم زير شير و پر از اب كردم...سرمو پايين گرفتم و ب دستم نزديك كردم...مشت پر ابم رو به صورتم پاشيدم...خنك شدم!حس كردم جون گرفتم...دوباره مشتمو پراز اب كردمو به صورتم پاشيدم...چندبار ديگه اينكارو تكرار كردم...سرمو گرفتم بالا و تو ايينه روشويي به خودم نگاه كردم...قطره ي هاي

اب از صورتم پايين ميچكيد...ازصورتم سر ميخوردو ميريخت روي لباسم...حسابي خيس شدم...ديگه بس بود...شيراب و بستمو حوله رو برداشتم...صورتمو خشك كردمو بعد از اينكه حوله و سرجاش گذاشتم از روشويي بيرون اومدم ورفتم سمت كمدلباس هام...خسته شده بودم از بس توخونه مونده بودم...ديگه داشتم  كپك ميزدم...دلم هوس هواي ازاد كرده بود...

هوس دور دور...مثل قديما...مثل اون روزايي كه خوش بودم...با ياد اوري اون روزا لبخندي مهمون لبام شد...هوس كردم يكم تيپ بزنم...دركمدو باز كردم...يكم لباسامو اينور اونور كردمودراخر شلوار لوله سفيد كه به زور پوشيدمش...با مانتو خنك تابستوني سورمه اي خيلي كوتاه بود پوشيدم...موهامو با كليپس از

بالا جمع كردم... دسته ي زيادي از موهاي حالت دارمو كشيدم بيرون كج ريختم تو صورتم...

شروع كردم به ارايش كردن...خط چشم كلفت و ماهرانه اي كشيدم كه حسابي چشمامو با حالت وحشي به

نمايش گذاشت...تو خط چشم كشيدن حرفه اي بودم...همشم شيرين يادم داده بود...اخه يه مدت رفته بود ارايشگري...موژه هام با اين كه بلند و حالت دار بود اما بازم بهشون رحم نكردم و با ريملي كه زدم بلنديشو صدبرابر كردم...چشمام خيلي خوشگل شده بود...خودم خيلي خوشم اومد...سايه نزدم چون بدم ميومد...حس ميكردم واسه بيرون سايه زدن يني شبيه دلقكا

شدن...به خاطرهمين ارايشمو با رژ قرمزاتيشي كه لباي قلوه اي و گوشتيمو به خوبي نشون ميدادو رژ گونه خوش رنگي پايان دادم...يه نگاه به خودم كردم...واقعا كيف كردم...خيلي از خودمخوشم اومد...خيلي وقت بود اينجوري به خودم نرسيده بودم...يه بوس واسه خودم فرستادموشال سفيد سورمه ايم رو به صورت شل انداختم و بعد از پوشيدن كفشاي پاشنه ده سانتي سفيدم گوشيمو برداشتم و رفتم بيرون...زياد از پاشنه بلند خوشم نميومد...ولي نميدونم چرا ميلم

گرفت امروز بپوشم...خلم ديگه...چيكاركنم؟...نيشخندي زدمو از تو كيفم ادامسي دراوردم وانداختم دهنم...و خرامان خرامان به سمت در خروجي خونه رفتم كه يه دفعه با شنيدن صداش ميخكوب شدم...

- كجا به سلامتي؟؟؟

از ترسم چند ثانيه همونجوري ماتم برد...بعد از چندثانيه به خودم اومدم سريع ادامسمو قورت دادمو  و با قورت دادن اب

دهنمو يه نفس عميق به سمتش برگشتم...تا منو ديد جفت ابروهاش به نشونه ي تعجب پريدبالا...با تعجب سرتاپامو از نظرگذروند...بعد از اينكه حسابي بازرسي كرد...تعجب تو چشماش جاشو به يه اخم گنده داد و گفت

- عروسي تشريف ميبريد؟؟؟

نميخواستم جلوش كم بيارم...بخاطرهمين گفتم

-نخير...دارم ميرم گردش

ادرين اشاره اي به سرو وضم كردو گفت

با اين وضع؟؟؟؟؟

اخمي كردمو گفتم

- مگه سرو وضعم چشه؟؟؟

ادرين:چش نيست...گوشه...ديگه ميخواستي چيجوري باشه؟؟؟هرچي دم دستت رسيده به خودت ماليدي...لباساتم كه به زور توتنت كردي...با تاپ شلوار ميرفتي هم خيال خودت راحت تر بودهم اونايي كه ميخواستن ديدت بزنن...حداقل كمتر اذيتت ميشدن و به چشماشون زحمت ميدادنحس ميكردم از كلم داره دود بلند ميشه...باز اين خودشو تو چيزي كه بهش مربوط نيست دخالت داد...پسره ي بيشور...انگار من به اون كار دارم كه كجا ميره و كجا مياد...كه اين هي به من

گير ميده...با لحن خودش گفتم

- تولازم نيست نگران اونا باشي...خودشون خوب ميدونن چيجوري ديد بزنن ...تونگران

خودت باش...چون زيادي داري توكاراي من دخالت ميكني و بهم امرو نهي ميكني!!

چون كاراي من به تو هيچ ربطي نداره...

ادرين:ربطشو خودم تشخيص ميدم نه تو...منم ميگم داره...عمرا بزارم با اين تيپ و اين قيافه

از اين خونه بري بيرون...اين و تو گوشت فرو كن خانم كوچولو!

من:ولي من ميرم توهم نميتوني جلوم رو بگيري...!

ادرين:برو...ببينم ميتوني يا نه...مطمئن باش پات از اين خونه بره بيرون قلمش ميكنم.از خشم تموم بدنم ميلرزيد...پسره ي پرو فكر كرده كيه كه واسه كارام بهش جواب پس بدم؟؟؟

من:اصلا به تو چه؟؟هان؟؟توكيه مني كه واسم تصميم ميگيري؟؟ننمي؟بابامي؟؟داداشمي؟

شوهرمي؟؟؟هان؟؟نه اقا پسر..تو هيچ كارمي...تو هيچ كس من نيستي كه اينجوري منو باز خواست ميكني...

منم نه الان و نه هيچ وقت ديگه به حرفت گوش نميدم كه هيچ..اصلا واسه حرفت ارزش قائل نميشم هر غلطي دلم بخواد ميكنم...

خواستم برم كه دستمو گرفت...انقدر محكم مچ دستمو فشار ميداد كه حس كردم استخون دستم

داره ميشكنه...برگشتم طرفشو با صورتي كه از درد جمع شده بود گفتم:چته وحشي؟ولم كن

چشماش دوباره قرمز شده بود...انگار دوباره داشت قاطي ميكرد...ولي سعي داشت خودشو كنترل كنه...رگ گردنش زده بود بيرون و شقيقش از خشم مثل نبض ميزد

ادرين:تا وقتي تو خونه ي مني فكراين كه هرغلطي دلت خواست بكني رو بريز دور...

تو اين خونه با اجازه من كاراتو انجام ميدي...فهميدي يا نه؟

سعي داشتم دستمو از دستش بكشم بيرون...داشت دستمو ميشكوند...جوري كه صداي اخم بلند

شد و گفتم

- دستمو ول كن...ديوونه ..الان دستم ميشكنه رواني ولم كن...

كه ادرين اينبار داد زد:بهت گفتم فهميدي يا نه؟؟؟؟؟

گوشم از دادش سوت كشيد...باز اين وحشي شد..بيشعور واسه من خط و نشون ميكشه

منم با همون صداي مثل خودش داد زدم

- چـته؟چرا دوباره افسار پاره كردي؟؟؟؟واسه بار اخر بهت ميگم چيجوري لباس پوشيدن من

به تو هيچ ربطي نداره...ميفهمي؟؟هيچ...ربطي!!حالا هم دستمو ول كن فشار دستشو از دور مچم كم كرد..مچ دستمو ول كرد...فكركردم ديگ ولم كرده...اومدم ببينم اين نره غول چه بلايي سرمچ بدبختم اورده كه يه دفعه ي كوبيده شدم به ديوار...از شدت درد

اخي گفتم و چشمامو بستم...احمق نميگه اينجوري دختر ه مردمو بكوبونم به ديوار ناقص ميشه چشمامو باز كردمو ديدم با فاصله ي كمي از من ايستاده و شونه هامو با دستاش گرفته و به ديوارچسبونده...با ديدنش دوباره جري شدم...شروع كردم به دادو هوار كردن

- رواني ديوونه وحشي...چته؟؟؟احمق ولم كن كشتيم...كمرمو خورد كردي...چيه دوباره هار شدي؟؟شروع كردي به گرفتن پاچه من بدبخت؟؟؟چي از جونم ميخواي؟؟دست از سرم بردار

خل و چل ديوونه جاي تو تو امين اباده...تيمارستاني ...تو مريضي...بايد بري تيمارستان بستري شي!

اينارو كفتم و بش نگاه كردم...توقع داشن الان اونم شروع كنه به فحش دادن

ولي اون با همون پوزخند مختص خودش و ارامشي كه نميدونم از كجا مياورد نگاهي به صورتم

انداخت صوتشو ب صوتم نزديك كردو گفت

- اين لباساي جلف و زنندتو با زبون خوش درمياري يا خودم دربيارمش؟؟؟

صورتم از اين حرفش گر گرفت...فكركنم رنگم شد مثل لبو...داشتم از خجالت ميمردم

پسره ي بيحيا...اين چه حرفي بود كه زد؟؟؟با شدت تكونم دادو گفت

-باتوبودم؟؟؟كدومش؟درمياري يا...

واسه اينكه ديگه ادامه اون حرف زشتشو نگه سريع پريدم وسط حرفشو و با عجز گفتم

- دستمو ول كن شيكوندي...ولم كن برم لباسامو عوض كنم!

اصلا دلم نيمخواست اين حرفو بزنم ولي مجبور بودم...ارزو داشتم اول جووني ...نميخواستم

سرتو تا تيكه پارچه به دست اين غول بي شاخ و دم كشته بشم...يه لحظه از خودم خندم گرفت اگه بدونه چه اسماو لقبايي بهش ميدم..درجا سرمو با گيوتين ميزنه...ولي خو به من چه...گندست ديگه...ولي انصافا هيكلشم خيلي قشنگه ها!!!چندتا فحش تو دلم به خودم و اين افكار بي سرو سامون و بي حيام دادم...ببين از كجا ميپرم كجا...به ادرين نگاه كردم..داشت با لبخند پيروزمندي منو نگاه ميكرد...تو دلم شروع كردم فحش دادن بهش...پسره ي نره غول...هي واسم

تايين تكليف ميكنه...بي شخصيت انگار خودم نميفهمم بايد چيكار كنم چيكار نكنم...چشم غره اي بهش رفتم و رفتم تو اتاقم ...درو به شدت زدم به همو ادامه غرغرامو شروع كردم...رفتم جلوي ايينه...ببين چقدر زحمت كشيده بودم خودمو خوشگل كرده بودم حالا اين ميگفت برو همه رو پاك كن...خداييش قبول دارم تيپم زيادي جلف شده بود...ولي اگه با زبون خوش بهم ميگفت عوض ميكردم..خودمم متوجه شده بودم زياده روي كردم...ولي چون ادرين ميگفت

لج ميكردم...دست بردم مانتو مو دربيارم كه فكري به سرم زد...

اينه!!!!!نشونت ميدم ادرين خان...عمرا اگه بزارم حرفتو به كرسي بشوني...

سريع از تو كمد يكي از گشاد ترين مانتوام و گشاد ترين شلواراي پارچه ايم و برداشتم...

مقنعه شل و رنگ و رو رفتم رو هم برداشتم....

مانتو گشادم رو كه تو تنم زار ميزد چنددرو ميچرخيد و به رنگ نارنجي جيغ بود..و با شيرين واسه دلقك بازي و مسخره بازي خريده بوديمشو

برداشتم و روي همين مانتوم پوشيدم...شلوار پارچه اي سبز فسفريم كه دوسايزبزرگ بود و دور كمرم وول ميخورد رو هم روي شلوار لوله ي مشكيم...اين مانتو شلوارو با شيرين خريده بوديم...يادش بخير چقدر سرش خنديده بوديم...حالا خوب شد شيرين لباسامو اورده بودا!شالمو دراوردمو با احتياط تا كردمو گذاشتم تو كيفم...رژ لب قرمز اتشيم رو هم گذاشتم تو كيفم ولبامو پاككردم

مقنعه صورتي و چركم رو كه چندجاش رو هم پاره كرده بوديم سركردمو موهامو دادم زير مقنعه...كفاشم رو هم گذاشتم توي مشمع وگذاشتم تو كيف كوليم...

بجاش يه كفشاي جاو بسته اي كه روش مثل كفش پيرزنا سوراخ سوراخ بود و قهوه اي بود  و  پام كردم...بعد از اين كه اماده شدم...تو ايينه چشمكي به خودم زدمو رفتم بيرون...ادرين بيرون منتظربود...تا منو ديد از تعجب خشكش زد...

چشماش شده بود چهارتا...حق داشت...الان پيش خودش ميگفت اين دختر كوليه كيه...

لبامو اويزون كردموچهرمو غمگين...شدم عين گربه شرك و با لحني كه مثلا كلي غم توش بود

گفتم

- خوب شد؟؟؟الان دلت خنك شد؟؟؟

ادرين با قيافه اي كه سعي داشت خندشو بخوره گفت:اره...الان احساس خنكي ميكنم

بعد لبخندي زدو ادامه داد

-واي رها خيلي بانمك شدي ...بزار به عكس ازت بندازم...

سريع با اخم گارد گرفتمو گفتم

-لازم نكرده...ديگه چي؟با اين قيافه؟

- اره مگه چيه؟؟ميخوام هروقت ديدمش بهت بخندم

اينو گفت و قبل از اين كه فرصت حرف ديگه اي بهم بده گوشيش اورد بالا و ازم عكس انداخت

ادرين:به به عجب عكسي شد

من:مرض...زودباش پاكش كن

ادرين انگشت اشارشوجلوي من كه داشتم از عصبانيت ميمردم تكون دادو گفت

- نچ نچ نچ...به هيچ وجه...تازه ميخوام برم چاپش كنم بزنم به ديوار

با عصبانيت داد زدم

- ادريـــن!!خيلي بدجنسي!

خنديدو گفت:ميدونم...يه چيزجديد بگو

از عصبانيت داشتم منفجر ميشدم از دست اين پسرزورگو...با اين قيافه ازم عكش  گرفته بود

پاكشم نميكرد...زور گووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو

اخ كه دلم ميخواست خرخرشو بجوم...حيف كه الان كاراي باارزش تري دارم...

با فكراينكه چه كلاه گشادي ميخوام سرش بزارمو لباسامو عوض نكنم لبخندگشادي زدم كه از

چشمش دور نموند

ادرين:چرا ميخندي؟؟؟

سريع لبخندمو جمع كردمو. گفتم

- هيچي...مممم ..ميگم...من ديگه برم؟؟؟لباسامو كه به زور گفتي عوض كنم...گند زدي به تيپم

و شبيه دهاتييام كردي...با اين قيافه ام كه ازم عكس گرفتي و شدم سوژه خنده تو...حالا ديگه ميزاري برم؟؟

همچين مظلوم حرف  زدم كه دل سنگم به حالم ميسخوت...دروغ چرا؟دل خودمم واسه خودم سوخت...ولي  اين بشر؟بعــيد ميدونستم احساسي تووجودش باشه كه بخواد دلش به حالم بسوزه  .

ولي انگار من اشتباه فكرميكردم چون بعد از چندثانيه گفت

- چرا اينجوري  حرف ميزني؟دلمو كباب كردي...خوب برو مگه جلوتو گرفتم؟

از شدت خوشحالي دلم ميخواست بپرم هوا..اخ جــــون...بالاخره رفتي شدم ....با يه لبخند

گلو گشاد باهاش باباي كردمو با دو خودمو از خونه پرت كردم بيرون..جوري كه چندبار نزديك

بود تمونم بياد پايين...ولي به زور با دست گرفتمش...از بس كه گشاد بود بهم!!والا...

سريع پريدم تو اسانسورو دكمه ي لابي رو زدم...تو اسانسور داشتم واسه خودم بشكن ميزدم...<


مطالب مشابه :


اختلاف بين مانيتورهاي پلاسما و LCD

- تلوزيون هاي ال سي دي خود سنگين تر هستند كه مي تواند در سوار كردن آن ها بر روي ديوار اثر




دنیا

به ديوار, به در, تلوزيون, حياط يه شمع بيار, حالا اطرافت رو لمس کن ديوار رو, کمد رو,




موضوع انشا’:حیوان دوستی نزد ایرانیان است وبس

تلوزيون ما هم را در تلوزيون ببينيم در موردشان حرف بزنيم و عكس‌هاي آنها را به ديوار




جوک لری

يهو تو لرستان ملت همه تلوزيون رو خاموش آقا لطفاً اينو دست به دست كن بمالش به ديوار




شب وحشت

سمت تلوزيون بر ميگرديد كه برق قطع شده و چند ثانيه بعد وصل ميشه ولي اين دفعه ديوار خوني




پیام کو تاه بهداشت حرفه ای

پيچ تلوزيون و وسايل برقي را باز و بسته نكنيد .- قبل از كوبيدن ميخ به ديوار به مسير سيم كشي برق




رمن غرور عشق3

بعدم كانال تلوزيون عوض كرد وروي همون به خاطر همين صروتمو برگردوندمو به ديوار پشت سرش




برچسب :