رمان طلایه 3

فصل ۱۱بعد از چند ساعتی بالاخره کار مهری خانم پایان گرفت.وقتی لباسمو پوشیدم و مقابل آیینه قدی ایستادم،یه لحظه همه چیو فراموش کردم و به عروسی که در لباس سفید مثل فرشته ها ده بو خیره موندم با اینکه مهری خانم حرفمو گوش کرد و خیلی ملایم آرایشم کرده بود ولی اونقدر زیبا شده بودم که همه چیز رو از یاد برده بودم.کاش این اتفاقات شوم نیفتاده بود و من هم مثل بقیه دخترا با سری بلند منتظر همسرم میموندم البته نه کسی مثل اردوان و در نهایت عشق و پاکی پا به زندگی جدیدم میگذاشتم ولی افسوس که چنین چیزی ممکن نبود و من باید سرافکنده از همسرم فرار میکردم.با این افکار هالهی ازغم بر چهره ی عروس زیبا ولی نادم تو آیینه نشست و من در نهایت نا امیدی منتظر ورود مادر و فرنگیس خانم بودم مهری خانم هم رفته بود ازشون رونما بگیره و بعد به داخل اتاق مخصوص عروس دعوتشون کنه. وقتی مامان و فرنگیس خانم به همراه مهری خانم که معلوم بود انعام درشتی هم دریافت کرده وارد شدنبه وضوح نهایت خوشحالی رو در نگاه و چشمهای هرجفتشون دیدم.فرنگیس خانم که لبش از تعریف و تمجید بسته نمیشد سریع به مهری خانم گفت:برو اسپند دود کن.مامان در حالی که منو در آغوش میکشید و گوشه ی چشمش قطره اشکی خودنمایی میکرد،گفت:یه تیکه ماه شدی عزیز دلم.الهی که به حق خانم فاطمه زهرا(س) سفید بخت بشی.فرنگیس خانم همونطور که وسط آرایشگاه بشکن میزد و قری به کمرش میداد و منو در آغوش کشید،بوسید و گفت:اردوان از دیدن عروس خوشگلش پس نیفته خوبه.آخه بچه ام هنوز یه دل سیر زن قشنگشو ندیده.بعد رو به مامانم که حالا اشک شوق در چشمانش میرقصید کرد و گفت:درست نمیگم سیما جون؟!مامان اشکاشو با دستمال پاک کرد و گفت:خداکنه بختشون با هم جفت باشه و برامون چندتا کاکل زری بیارن.فرنگیس خانم که با این حرف مامان خوشحالیش بیشتر شده بود و اسپندی رو که شاگرد مهری خانم دود کرده بود آورد و دور سرم چرخوند و برای خودش شعر بادا بادا مبارک بادا رو خوند و خندید.قرار بود اردوان ساعت۳ به دنبالم بیاد برای مراسم عقد همه به همراه عاقد منتظر بودن ولی اردوان هنوز نیومده بود و نمیدونستم وقتی هم بیاد چه برخوردی خواهد داشت.اوهمه ی حرفاشو در روز خواستگاری زده بود و اتمام حجت کرده بود.از اون شب به بعد نه دیده بودمش و نه حتی تلفنی صحبت کرده بودم ولی مامان و بقیه فکر میکردن حداقل تلفنی در ارتباط بودیم به همین خاطر حسابی دلشوره داشتم و مرتب در طول سالن آرایشگاه قدم میزدم و از نگرانی نه میتونستم غذایی رو که مامان اینا گرفته بودن بخورم و نه هیچ چیز دیگه که بالاخره فرنگیس خانم از پله ها دوتا یکی پایین اومد و با خوشحالی گفت:داماد هم اومد.با شنیدنش نفس راحتی کشیدموچادر ضخیممو به دست مهری خانم دادم و گفتم:طوری رو سرم بنداز که اصلا معلوم نباشم.مهری خانم سعی میکرد چادر رو طوری بندازه که موهام خراب نشه و مدام تکرار میکرد:مواظب آرایشت باش.چادر سنگین تر از این پپیدا نکردی این که همه ی موهاتو خراب میکنه.من که قصد و نیتم چیز دیگه ای بود،گفتم:اینطوری راحت ترم.فرنگیس خانم که از پیدا کردن چنین عروس محجبه ای به خود میبالید با کشیدن کل و ریختن نقل منو بدرقه کرد و مامان هم که از افراط من تو حجاب متحیر مونده بود چیزی نگفت و به همراه فرنگیس خانم مشغول کل کشیدن و پرتاب نقل شد.خانم های عکاس و فیلمبردار با دیدنم به طرفم اومدن و گفتن:عروس خانم این طور که به نظر میرسه جناب داماد چندان قصد همکاری با گروه ما رو ندارن.به خدا ما صدبار قسم و آیه خوردیم خیالتون از بابت پخش فیلم راحت باشه.اگه این فیلم جایی پخش شد اصلا از ما سکایت کنین.ولی انگار آدمای معروف خیلی میترسن!عروس خانم حداقل شما برای فیلم عروسیتون هم که شده کمی با ما همکاری کنید.من که فرصت رو غنیمت شمرده بودم سرم رو به حالت ناچاری تکان دادم و گفتم:چی بگم...همسرم خیلی حساسه.اصلا شما بیشتر از مهمونا فیلم و عکس بگیرید و زیاد هم برای گرفتن عکس و فیلم از ما اصرار نکنید چون امکان داره یه دفعه عصبانی بشه.آخه باهام قید کرده اگه عکاس و فیلمبردار به عروسی بیاد یه لحظه هم نباید حجابمو بردارم.خانمای عکاس و فیلم بردار نگاهی از سر ناچاری به همدیگه کردن و گفتن:میل خودتونه ولی اینجوری که نمیشه.آهسته گفتم:تو رو به خدا کاری نکنید شب عروسیمون تلخ بشه.آقای صولتی روی این مسائل حساسه.این هم که اجازه داده فیلمی داشته باشیم با اصرار من بوده وگرنه اصلا نمیخواست از مراسم فیلم بگیره.خانمای جوان که اخماشون در هم گره خورده بود گفتند:ما به خاطر خودتون میگیم.نمیخوایم خدایی نکرده باعث ناراحتی و عروس و داماد بشیم.بعد درحالی که بهم فرمان حرکت میدادن از پله ها بالا رفتم.خدا میدونه اون لحظه چقدر از برخورد اردوان در مقابل دیگران میترسیدم ولی همین که اومده بود یعنی به این ازدواج صوری رضایت داده و اگه میخواست حرکت غیرمعقول و ناجوری جلوی بقیه انجام بده اصلا نمیومد.از دیدن اردوان د رکت و شلوار با اون شکل و ظاهر زیبا برای لحظه ای دلم غنج رفت.چه داماد برازنده ای بود با این که اخماش در هم گره خورده و سعی میکرد حتی نیم نگاهی هم به من که سرتا پا پوشیده د رچادر بود نندازه ولی من اونو سیر نگاه کردم و در دلم هزاران بار خودمو لعن و نفرین کردم که چرا سرنوشتم باید این گونه میشد.به گفته ی فیلم بردار اردوان به اکراه از ماشین پیاده شد و دسته گلی رو که خیلی هم بی سلیقه انتخاب شده بود به دستم داد و در اتومبیل رو که گل زده شده بود باز کرد و بی آنکه کمکی برای سوار شدنم با اون لباس پف دار بکنه به سمت دیگه رفت و سریع سوار شد.خانمای فیلم بردار که حساب کار دستشون اومده بود دیگه هیچ نگفتند و با بی تفاوتی شانه ای بالا انداختند یعنی خودتون خواستید.یکی از اونا در صندلی عقب ماشین عروس جای گرفت و دیگری هم سوار اتومبیل مخصوص خودشون شد و با دست به اردوان علامت حرکت داد.در بین راه من و اردوان هیچ کلامی نگفتیم.خانم فیلم بردای هم که د راتومبیل ما نشسته بود کمی فیلم گرفت و وقتی که گفت:عروس خانم لطفا دستتون رو بذارید رو دست آقای داماد تا....اردوان چنان فریادی کشید که کلامش رو نیمه تموم رها کرد،گفت:من از این مسخره بازی ها خوشم نمیاد.دختر بیچاره کم مونده بود سکته کنه.هرچند که من هم حال و روز بهتری نداشتم و نزدیک بود اشکام سرازیر بشه ولی مگه نه اینکه من خودم چنین چیزی میخواستم پس باید خوشحال هم میشدم و ناراحتی و غم برای چی بود...بغضم رو فرو دادم و سکوت کردم.خانم فیلم بردار گفت:آقای صولتی چند بار باید بگم خیالتون راحت باشه.این فیلم هیچ جا درز نمکینه.البته حق هم دارید سواستفاده بعضی از همکاران باعث شده که شما نتونید به ما اعتماد کنید ولی اوقاتتون رو تلخ نکنید.ماهم کمتر فیلم میگیریم.در برابر گفته های اون خانم نه من کل امی گفتم و ن هاردوان و فقط اردوان به حالت دفعه ی قبل که هنگام عصبانیت گوشه ی لبشو میگزید دنده رو با غیظ عوض کرد و با سرعت وحشتناکی تا در منزل پدریش راند.مراسم عروسی قرار بود منزل اونا برگزار بشه.تمام حیاط چراغونی شده و میز و صندلی ها رو به شکل سنتی آرایش داده بودن و میوه و شیرینی های تازه رو بر بروی دیس های چهارگوش چیده بودن.صدای خواننده ی ارکستر که مشغول خوندن بود میومد و زمانی که متوجه رسیدن ماشن عروس شد گفت:به یمن و افتخار حضور عروس و داماد کف مرتب.مهمونا در حالیکه دست میزدند به استقبالمون اومدند.بوی اسپند تمام فضارو پرکرده بود و با بیردن سر گوسفند جلوی پامون همگی وارد خونه ی بزرگ و قدیمی حاج آقا صولتی شدیم.در این مدت کوتاه که مثلا نامزد بودیم دو سه بار یبه خونه شون اومده بودم.اون قدر فضا داشت که مراسم عقد و عروسی اونجا برگزار بشه.هرچند برای من اصلا مهم نبود این مراسم به چه شکل پایان بگیرد.فقط تو دلم صلوات میفرستادم که همه چیز به خیر تموم بشه.وارد اتاقی که سفره ی عقد رو خیلی شیک چیده بودن،شدیم.اردوان به قدری عصبی بود که من هر لحظه میترسیدم مراسم رو به هم بریزه و بره ولی خدا رو شکر روی صندلی که مخصوص ما گذاشته بودن نشست و چندتا از دخترای اقوام و همچنین رها دختر خاله ام هم مشغول ساییدن قند بر سرمون شد.فرنگیس خانم هم با کیسه ای مملو از جعبه های طلا کنارمونایستاده بود.مامان هم به تبعیت از اون با جعبه های مشابه در اونجا حضور داشت.آقا جون و حاج آقا صولتی به همراه چند تن از بزرگترای خانواده به ترتیب دو طرف عاقدی که پیرمردی نورانی بود،ایستاده بودند.احساس میکردم هیچ چیز جز صدای بلند قلبم رو نمیشنوم.همه چیز در هیاهوی غریبی فرو رفته بود و از شدت ترس نفسم بالا نمیومد.نمیدونم و نمیدونستم اون لحظه که میگفتند هر دعایی مستجاب میشه چه بر زبان بیارم.فقط از خدا خواستم هر چه به صلاحم هست همون رو مقدر کنه.در همین افکار بودم که رها سقلمه ای به پهلوم و آهسته گفت:طلایه پس چرا ساکتی؟دفعه ی سومه که میپرسه.من که هاج و واجاز زیر پارچه ی ضخیم چاردم اطراف رو نگاه میکردم مونده بودم چه کنم که عاقد گفت:عروس خانم بنده وکیلم؟در نهایت اضطراب و استرس فقط گفتم:بله!و همه شروع به کف زدن و کل کشیدن کردن و بعد بقیه ی مراسم که هیچ از اون نفهمیدم جز دیدن اخمای در هم اردوان که با نهایت حرص اوراق رو امضا میکرد.بعد از دقایقی آقایون به حیاط رفتن و فرنگیس خانم هم همه ی خانمها رو بیرون کرد و جعبه ی محملی رو که باقی مانده ی اون همه کادویی بود که دقایقی پیش بهمون اهدا کردن بودن به دست اردوان داد و گفت:اردوان جان رونمای عروس قشنگت رو بده و صورتش رو نگاه کن.و خودش هم از اتاق با اون کفش های پاشنه بلند که انگار چندان تحمل وزن زیادشو نداشت خارج شد.شاید اگه بگم در اون لحظه به سر حد مرگ ترسیده بودم گزاف نگفتم.طوری که به ××××××که افتاده بودم و سعی میکردم اردوان متوجه نشه.اردوان وقتی که مطمئن شد اتاق خالی شده و کسی نیست یه دفعه مثل یه گوله ی آتشی منفجر شد و به سرعت از جاش بلند شد و جعبه ای که مادرش گفته بود به عنوان رونما به من تقدیم کنه محکم به سمتم پرتاب کرد و با حر ص فریاد زد:خیالت راحت شد؟مگه نگفته بودم نمیخوامت.واقعا برات متاسفم.فکر نمیکردم این قدر حقیر و سبک باشی.حالم ازت بهم میخوره.دختره ی رقت انگیز نفهم!لگدی به قسمتی از سفره ی عقد زد وگفت:چیه؟فکر کردی دروغ گفتم و باهات شوخی کردم؟نه عروس خانم حالا وقتی مجبور شدی مثل سگ تنها بمون میفهمی حرف گوش نکردن چه عواقبی داره و وقتی اردوان حرفی میزنه یعنی چی؟فکر کردی از سادگی مامان من سواستفاده کردی و خودت رو غالبم کردی چی عایدت میشه؟گفته باشم هر فکر مزخرفی کردی کورخوندی.در ضمن تا چند ساعت دیگه مجبوری راه بیفتیم بریم تهران.من کار و زندگی دارم و بیخود منو کشوندی این جا.هرچند همچین بیخودی هم نیست.حداقل هر روز مامانم زنگ نمیزنه پاشو بیا برات زن بگیرم.زن میخواست که گرفتم ولی تو اینو بفهم و برای خودت هجی کن تو اونور خط و من این ور خط.حق هیچ اعتراضی هم نداری.با حالت تاکیدی اضافه کرد:اگه بشنوم به کسی مخصوصا مادرم چیزی گفتی اون موقع است که قید آبرو و هرچی که فکرشو بکنی میزنم و طلاقت میدم.شیرفهم شدی؟سپس در حالی که با خشم دستی داخل موهای پرپشت سیاهش میکشید ادامه داد:بعد از شام حرکت میکنیم به بقیه بگو برای خودشون برنامه نچینن.و با همون حالت عصبی از اتاق بیرون رفت.قلبم مثال گنجشکی زخمی که شلاق باران امانش رو بریده بود درون سینه ام میکوبید.غرورم اون قدر له و لورده شده بود که اگه عقل مانع نمیشد همون لحظه بلند میشدم و همه چیزمو بهم میریختم و اونو که در نظر مهمونا بت بود طوری که همه ی دخترای فامی و آشنا به حالم غبطه میخوردن و هر کدوم به نحوی میگفتن خوش به حام شده با دستای خودم میشکستم و چنان تفی به شخصیت و وجود و عنوان دهن پرکن اردوان صولتی میکردم که هیچ وقت تا آخر عمرش فراموش نکنه.ولی آخه همه چیز همون طور که من میخواستم پیش رفته بود پس چرا این همه بهم خورده و غمگین بودم.دلم اونقدر شکسته شده بود که حتی لبخند تصنعی هم به لبانم نمینشست.با این حال نفس عمیقی کشیدم تا آتش تحقیری رو که درون م شعله ور بود خاموش کنه.و سعی کردم در دل به خود نوید بدم همه چیز عالی شکل گرفته.چادرم رو در آوردم و تور رو بالا زدم و جعبه شوت شده وسط سفره رو برداشتم.جواهر زیبای کبود رنگ دو که بی شباهت به قلب کبود شده ام نبود به گردنم آویختم تا کسی متوجه ذلت و خواری که نصیبم شده بود نشه و در رو برای ورود بقیه گشودم.نمیدونم اون لحظات رو که داماد حتی یک بارهم تا آخر مراسم سراغم نگرفت و موقع خوردن شام هم به بهانه ی این که خانمها معذب میشن نیومد چگونه سپری کردم.اما انگار زیاد برای بقیه مهم نبود و در نظرشون عادی بود که جشن عروسی و رفتار یک فوتبالیست متفاوت از بقیه دامادها باشه که هیچ سوالی نمیکردن و سراغی هم از داماد اخمو نمیگرفتن.رها دختر خاله ام میگفت:همون بهتر که داماد زیاد تو سالت خانم ها نیاد یه موقع کسی ازتون عکس و فیلمی میگیره و پخش میکنه.اون موقع مایه ی درد سرتون میشه.من هم که اصلا در اون عالم نبودم هرچی همه میگفتن تایید میکردم و فقط به خودم دلداری میدادم که بالاخره تا چند ساعت دیگه از همه ی اون نگاه های ابلهانه که بعضی حسادت به خاطر موقعیتم و بعضی حسرت به خاطر اقبالم بود،میگریختم.با این که نمیدونستم در تهران چه چیزی در انتظارمه ولی با رفتارای اردوان تا اون لحظه دیگه مطمئن شده بودم که کاری به کارم نخواهد داشت و نقشه ام تمام و کمال در حال اجرا بود.به فرنگیس خانم و مامان گفته بودم که اردوان خیال داره آخر شب به سمت تهران حرکت کنه،اونا هم با اینکه دوست داشتن عروس و داماد شب اول زندگی مشترکشون رو نزد اونا بمونه اما قبول کردن.فرنگیس خانم گفت:من به همه گفتم که فردا برای مراسم پاتختی بیان ولی خب حالا که اردوان گفته اشکال نداره.میترسم شاکی بشه.عزیزم تو هم چیز نگو.انگار بنده خدا جرات هیچ اعتراضی رو نداشت و همین که پسرش طبق سلیقه ی او زن گرفته بود براش کفایت میکرد.فرنگیس خانم برای توجیه این عمل پسرش رو به مامان ادامه داد/کبچه ام به خاطر فشار کارش ناراحته.آخه باید عروسش رئ بذاره بره سر تمرین اون هم به این زودی.خب هرکی باشه ناراحت میشه.مامان ساده ی من هم بهش دلداری میداد و میگفت:خودتو ناراحت نکن.دیگه تو تهران مشکلی ندارن و همیشه پیش همدیگه هستن.همگی تا سر بزرگ راه عروس و داماد به ظاهر خوشبخت رو بدرقه کردن.آقاجونم در حالی که سفارش دخترشو میکرد منو به دست اردوان سپرد و همچنین سند زمینی رو که به عنوان جهیزیه برام گرفته بودن به دستم داد و در گوشم سفارش کرد که زن خوبی برای همسرم باشم و اونا در تربیتم روسفید کنم.فرنگیس خانم هم نوبتی من و اردوان رو در آغوش میکشید و اشک میریخت و چنان گفت:دیگه خیالم ازت راحت شد و تو اون شهرغریب تنها نیستی.که من دلم به حالش سوخت که چه بازی از ما دونفر خورده و خبر نداره.

خلاص بعد از کلی اشک و زاری از پدر و مادرهامون که منقلب بودن جداشدیم و خودم رو اول به خدا و بعد به تقدیرسپردم و در کنار اردوان که حالا چهره اش بی تفاوت و مات شده بود جای گرفتم و برای اون که هر وقت با اون تنها میشدم شروع به تحقیرم میکرد خودمو به خواب زدم و سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چون خیالم دیگه از بابت همه چیز راحت شده بود و حتم داشتم که این داماد همچنان بدعنق با سرعتی سرسام آور میراند و قصد هیچ ملاطفت و سازشی نداه،از شدت خستگی و ضعف بنیه و همچنین سکوت ماشین به خواب عمیقی که دیر زمانی بود حسرت اون رو داشتم،فرو رفتم


فصل ۱۲[b]ساعت حدو سه و نیم بامداد بود که با کشیده شدن صدای لاستیک های ماشین بر موزاییک روی موزاییک های سراشیبی پارکینگ از خواب بیدار شدم،از این که این همه وقت خوابیده بودم تعجب کردم و دوباره دلهره به سراغم آمد،نمی دانستم چه چیزی انتظارم را میکشد ولی با توکل به خدا آهسته از ماشین که حالا توقف کامل کرده بود پیاده شدم. اردوان بدون هیچ حرفی فقط به سرایدار شب گفت که چمدان ها را بالا بیاورد و خودش دسته کلیدی را از داشبورت بیرون کشید و به سمت آسانسور به راه افتاد،با این که بدنم از یک جا نشستن به درد آمده بود اما در سکوت به دنبالش روان شدم.وقتی آسانسور بر روی آخرین طبقه ی برج ایستاد،پیاده شدیم و اردوان در چوبی زیبایی را گشود و وارد شد.خانه ی اردوان از آنچه من در خیالم تصور میکردم خیلی بزرگتر بود،یعنی آنقدر بزرگ که من با یک نگاه اجمالی نمیتوانستم سر و ته آن را ببینم،مخصوصا که اردوان سریع به سمتی رفت که آسانسور شیشه ای در آنجا تعبیه شده بود و من هم به ناچار پشت سرش به راه افتادم هر دو داخل آسانسور شده و به همراه یکدیگر به طبقه ی بالا رفتیم.همه چیز برایم جالب بود و مبهم،هر لحظه هم رمزآلود تر می شد.سالن تقریبا بزرگی در مقابلمان بود اردوان کلید برق را زد و فضاروشن شد.سالن با مبل های زیبایی به حالت نیمه اسپرت و نیمه رسمی به همراه یک میز ناهارخوری هشت نفره تزیین شده بود و در قسمت انتهایی سالن که مشرف به آشپزخانه ی نقلی آن بود یک مبل ال شکل راحتی قرار داشت که رو به رویش سیستم صوتی و تصویری مدل جدیدی گذاشته بودند.اردوان بی نوجه به من که مثل خنگ ها گوشه ای ایستاده بودم بی حوصله و کسل و خواب آلود گفت:از این به بعد تا هر وقت که خودت بخواهی اینجا محل زندگی توست.میتونی بیایی پایین ولی بهرته وقت هایی که مهمون دارم نیایی.در ضمن من به هیچ کدوم از دوستام نمیخوام بگم مجبور شدم زن بگیرم تو هم بهتره به کسی حرفی نزنی.یعنی اگه چیزی بگی کسی باور نمیکنه.سپس در حمام و دستشویی بسیار لوکس و زیبایی را که هرکدام در سقفش نورگیر داشت باز کرد و گفت:اینجا سرویس هاست.اون طرف هم دوتا اتاق هست که یکی برای خواب و یکی دیگه رو هم هر کاری خواستی باهاش بکن.آشپزخانه رو هم که می بینی رو به روی اتاق هاست.بعد از داخل کمد دیواری که در یکی از اتاق ها قرار داشت کلید و کارتی در آورد و گفت:این کلید خونه است و تو این حساب هم به اندازه ی کافی پول.هرچقدر خواستی استفاده کن.باز هم بی آنکه نیم نگاهی به من که مثل مجسمه ایستاده بودم و غرق در تجملات و چیزهای جدید شده بودم به سمت آسانسور رفت و گفت:من خیلی خسته هستم.لطف کن و مزاحم نشو.انگار فهمیده بود کار از کار گذشته و دادوقالش هم دیگر فایده ای ندارد پس چه بهتر آن فک مردانه و به نظر محکمش را خسته نکند.وقتی اردوان پایین رفت سریع چادر را از سرم کشیدم.باخودم فکر می کردم اصلا نیازی به این همه پوشش نبود چون جناب داماد عزیز کوچکترین نگاهی هم به من نکرد.خیرسرم عروس تعریفی کل فامیل بودم!ناخودآگاه لبخندتلخی بر لبمم نشست و با این که نای تکان خوردن هم نداشتم ولی نیروی کنجکاوی بر خستگی ام غلبه کرد و به سمت اتاقی که به عنوان اتاق خواب نشان داده بود رفتم.در اتاق را باز کردم و وارد شدم.تختخوابی سفید با روتختی صورتی ترکیب جالبی رو به نمایش گذاشته بود و در کنار آن آباژور فانتزی بامزه ای قرار داشت و سمت دیگرهم میز توالتی از همان ست تخت به چشم میخورد.از دیدن اتاقی که قرار بود در آن زندگی کنم لبخند بزرگی بر لبانم نقش بست و از پنجره ی بالای تختم که با پرده هایی هماهنگ با روتختی ام تزئین شده بود به شهر نگاه کردم.در آن وقت شب حسابی دلپذیر و زیبا بود.غرق خوشحالی شده بودم.انگار نه انگار فکر و خیال تا همین چند لحظه ی پیش نفسم را بند آورده بود.با ذوقی کودکانه به سمت دیگر اتاق دویدم.میز مطالعه ی بزرگی که روی آن سیستم کامپیوتر هم جلب توجه میکرد.روی صندلی چرخدار ولو شدم.آنقدر راحت بود که با یک حرکت کوچک به هر طرف دلم میخواست میرفت.با چندتا از دکمه های کامپیوتر هم ور رفتم.واقعی بود!بیچاره اردوان...!خداراشکر پارسال تابستان کلاس کامپیوتر رفته و یک چیزهایی بلد بودم.البته کار با این کامپیوتر مدل جدید لطف دیگری داشت.در حالی که هنوز لبخند روی صورتم از دیدن آن همه چیزهای تازه از بین نرفته بود به زوایای دیگر اتاق که یک کتابخانه قرار داشت نگاهی انداختم و خواستم دستی به کتاب های درون قفسه ها بزنم و ذائقه اردوان را غیر از ورزش بدانم که با تکانی کلی پوسترهای رنگارنگ که در حالت های مختلفی از اردوان دیده میشد پایین ریخت.سریع همه را جمع کردم و گوشه ای گذاشتم.معلوم بود به تازگی و هول هولکی آنها را از دیوار برداشته.هنوز آثار نصب آنها بر روی دیوارها بر جای مانده بود.پرده های آبی رنگ اتاق حس آرامش عمیقی را به من القا میکرد که باعث شد دری را که به تراس باز میشد بگشایم.از دیدن تراس به آن بزرگی که مملو از گلدان های بزرگ و کوچک گل بود به وجد آمدم.آب نمای قشنگی هم در آنجا به چشم میخورد.به روی یکی از صندلی های سفید رنگ گوشه ی تراس که زیر یک چراغ پایه دار تزئینی قرار گرفته بود نشستم.احساس میکردم تمام تهران در این لحظه زیر پاهای من است.نمی دانم هوای سپیده دم صبحگاهی آنقدر حس و حال خوبی را برایم ایجاد کرده بود یا از این همه تنوع که در زندگیم ایجاد شده بود به وجد آمده بودم.تور عروسی ام بازیچه ی دست نوازشگر نسیم سحری شده بود و بی اختیار از خود بودم و احساس می کردم چقدر نزدیک به خدایم ایستاده ام.طوری که اگر سرم را بلند می کردم نگاهم در چشمان مهربانش می افتاد.با یاد خدا ناخودآگاه اشک در چشمانم حلقه زد و این بار نمی دانستم با چه حسی فرو می چکد.اثری از غم و غصه هایم در خود نمی دیدم و شادی هم با آن وضعیت زندگیم چندان پرمعنا نبود.شاید احساس عمیق خشوع و خضوعی بود که در مقابل پروردگارم داشتم که با وجود تقصیراتم همه چیز را مطابق دلخواهم ختم به خیر کرده بود و در آن شبی که که چند وقتی بود فکر می کردم شب آبروریزی و خجالتم باشد و همچنین ننگ خانواده ی متدین و آبرودارم،آبرویم با یاری خودش حفظ شده بود.در همان لباس سفید عروسی از خدای خودم که تا آن لحظه پشتیبانم بود تقاضا کردم در بقیه ی مراحل زندگی همراهم باشد.لحظه ای سرما در اندامم نفوذ کرد از تراس رویایی خارج شدم و به قصد درست کردن چای به سمت آشپزخانه رفتم.آشپزخانه ای مدرن که با کابینت های خوش طرح و رنگ تزئین شده بود.با دیدن انواع دستگاه های برقی،مثل کودکی که اسباب بازی های دلخواهش را بهش داده بودند ذوق زده شدم.اولین باری بود که می خواستم به تنهایی برای خودم زندگی کنم و طعم مستقل بودن را بچشم.هرچه دنبال چای گشتم پیدا نکردم و اخم هایم در هم کشیده شد ولی بعد در قسمتی از کابینت ها متوجه پاکت چای کیسه ای شدم و برای خودم فنجانی از سرویس های زیبایی که داخل کابینت چیده شده بود،برداشتم و تا آب جوش بیاید داخل یخچال را هم وارسی کردم و با برداشتن بسته ای شکلات خارجی که عکس فندق های دهان گشادش به آدم لبخند میزد حس شیرینی در وجودم پیچید.در حالی که با شوقی وصف ناپذیر تمام قفسه ها را وارسی میکردم برای خودم چای ریختم و بر روی صندلی میز ناهارخوری کوچک آشپزخانه نشستم.کاملا فراموش کرده بودم از صبح تا آن زمان هیچی نخورده ام و چقدر خسته شدم،روحیه ای تازه پیدا کرده بودم.بعد از خوردن چای دوباره نگاه گذرایی به حمام کردم ودیدن وان و جکوزی باعث شد تازه وجود آن همه سنجاق سر و کلی چیزهای دیگر را روی سرم احساس کنم.سریع بع اتاق خوابم رفتم تا لباس عروسیم را به تنهایی از تن در بیاورم.به سختی توانستم زیپ پشت آن را باز کنم ولی بالاخره موفق شدم.انگار وزنه ی سنگینی از تنم جداشده بود،نفس آسوده ای کشیدم ولی بعد که به یاد چمدان هایم افتادم مستاصل مانده بودم که چه کار کنم!چادرم را به دور خود پیچیدم،امشب را باید با همین سر میکردم ولی وقتی به سمت حمام رفتم تازه متوجه را ه ارتباطی خودم با او شدم یعنی همان آسانسور شیشه ای که همه ی وسایلم داخلش قرار داشت.با خیالی آسوده آنها را که تقریبا سنگین هم بود بیرون کشیدم و لباس راحتی مناسبی را برداشتم و به حمام رفتم.حوله های سفید و تمیز که مشخص بود نو هستند و تازه خریداری شده اند،در قسمتی مرتب چیده شده بود و احتیاجی به باز کردن حوله ی خرید عروسیم نبود.بعد از کلی ور رفتن با دکمه های اطراف وان آن را به حالت جکوزی در آوردم و چشمهایم را بستم.تمام خستگیم به یکباره رفع شد.واقعا که پول داری و استفاده از یکسری وسایل خالی از لطف نیست.به سختی موهایم را از دست آن گیره های فلزی محکم خلاص کردم و بعد از شستشو،حوله ای که بوی خوش آن احوالم را بهتر کرده بود بر تن کردم و به تصویر توی آیینه که با آن همه گریه و زاری هنوز به شدت گیرا و دلنشین بود لبخند زدم و روی تختخواب یک نفره قشنگم قبل از آن که بخواهم به چیزی فکر کنم بیهوش شدم.[/b]
فصل13 یک هفته از آن شبی که به عنوان عروس به محل زندگی جدیدم وارد شده بودم گذشته بود.هنوز آنجا برایم جالب بود و تازگی داشت طوری که تمام مدت تو یخانه بودم و هنوز حوصله ام سر نرفته بود. با خانواده ی خودم و اردوان طوری گفتگو میکردم انگار بهترین زن و شوهر تازه ازدواج کرده بودیم و خیالشان راحت شده بود.در این مدت با این که هیچ صدایی از پایین نم آمید،اما اوایل دلشوره داشتم مبادا ناغافل اردوان بالا بیاید ولی حالا دیگر خیالم راحت شده بود که محاله بیاید. در این مدت تمام لباس ها و کتاب هایم را در قفسه های مختلف کمدها چیده بودم و وسایل خانه را هم آن طور که سلیقه ی خودم بود مرتب کردم.تصمیم داشتم کتاب هایم را مرور کنم تا برای کنکور سال بعد آماده باشم،باید برای آینده ام برنامه ریزی میک کردم،وجود اردوان که در زندگیم اصلاً محسوس نبود و من بهش فقط به چشم یکی ناجی که مرا از آن همه فکر و خیال های دهشتناک رهایی داده و زندگیی خیلی عادی و مستقلی را برایم مهیا ساخته بود نگاه می کردم البته حضور نداشتنش نه تنها بد نبود بلکه برایم لطف الهی محسوب میشد. راستش من از وضعیت به وجو آمده کمال رضایت را داشتم فقط نباید اوقاتم را به بیهودگی و بطالت می گذراندم.از فکر بیرون آمدم باید برای خرید بیرون میرفتم به همین خاطر مطمئن شدم اردوان خانه نباشد،معمولا حدود ساعت شش به بعد می آمد.نم دانستم باید برای خرید به کجا بروم،از دفترچه تلفن شماره ی آژانش را پیدا کردم و در حالی که پالتو و شال مناسبی انتخاب کردم،چکمه و کیف مناسبی هم برداشتم و منتظر آژانس شدم. اولین باری بود که از آن برج زیبا خارج شده و تازه متوجه محله ی خلوت و دنجی که در آن زندگی میکردم شدم،کمی در خیابان خلوت قدم زدم و هوای خنک اوایل پاییز را در ریه هایم کشیدم تا بالاخره اتومبیل تقریبا مدل بالایی توقف کرد.ابتدا فکر کردم مزاحم خیابانی است ولی وفتی نام خانوادگی ام را صدا زد با خیال راحت سوار شدم و در حالی که سلام می کردم گفتم: -لطفا برین جایی که بتونم مایحتاج روزانه ام مثل میوه و گوشت و مرغ رو تهیه کنم.راننده آژانس که نمیدونه مایحتاج روزانه چیه...! راننده که مرد محترم و میانسالی بود چشمی گفت و اتومبیلش را به حرکت درآورد و بعد از مدتی رو به روی یکی از فروشگاه های بزرگ توقف کرد.برگشت عقب و گفت: -ببخشید خانم منتظر باشم؟ در حالی که پیاده میشدم گفتم: -اگر ممکنه،البته امکان داره کمی طول بکشه. راننده به آن سوی خیابان اشاره کرد و گفت: -من اون جا منتظر می مونم. تشکر کردم و سریع داخل فروشگاه بزرگ شدن،چرخ دستی برداشتم و هر آنچه فکر میکردم مورد نیازم باشد سریع تهیه کردم و بعد از کارت کشیدن با همان چرخ به سمت اتومبیل آژانش رفتم و راننده بعد از جا دادن کیسه های خرید،پرسید: -مقصد بعدی تون؟ برای جاسازی و سر و سامان دادن به آن همه خرید به وقت نیاز داشتم و با این که دلم میخواست چرخی داخل شهر بزنم،گفتم: -می رم خونه. سپس داخل صندلی فرو رفتم و سرگرم تماشای مردم و خیابان های شلوغ و پرترافیک که این همه خواهان داشت،شدم. ***** آن روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم طبق معمول مشغول خواندن کتاب ها و جزوه های درسی ام بودم که متوجه آسانسور شیشه ای شدم که بالا آمد.حسابی دستپاچه شده بودم.در این یک ماهی که اینجا بودم هیچ وقت سابقه نداشت اردوان بالا بیاید یعنی اکثراً حتی صدایش را هم نمی شنیدم.چادرم را روی سرم انداختم و مقابل آسانسورایستادم.ولی در کمال ناباوری مردی را دیدم بلند قامت و قوی هیکل که از لهجه و شکل ظاهرش معلوم بو شهرستانی است. بنده خدا که از دیدن من هول شده بود،گفت: -سلام خانم! من که نزدیک بود قلبم بایستد،زبان در دهانم نمی چرخید و همان طوربه او زل زده بودم که دوباره با لهجه گفت: -ببخشید خانم،من رحیم هستم و هرچند وقت یکبار برای پاکیزگی منزل آقا میام.راستش همیشه این جارو هم تمیز می کنم.الان هم کار پایین تموم شدهعاگه اجازه بفرمایید کار بالا را شروع کنم. همان طور که مستاصل ایستاده و به کارگر خانه ی اردوان که سعی می کرد خیلی مودب صحبت کند نگاه می کردم و تازه فهمیدم چرا از صبح آن همه صدا از پایین می آمد.کمی آرامش خودم را به دست آوردم ولی با لکنت گفتم: -نه نه،خیلی ممنون،بالا تمیزه. رحیم قا که سرش را پایین انداخته بود گفت: -پس به آقا بگویید برای ما مسئولیت نشه،من دیگه رفع زحمت می کنم. در حالی که هنوز قلبم به شدت می زد جواب خداحافظی اش را دادم و بعد از رفتن اوچارد را از سر کشیدم و روی مبل راحتی ولو شدم.از فکر این که از صبح با مردی غریبه در این خانه ی درندشت که نه کسی صدایم را می شنید و نه اصلاًکسی باکسی کارداشت تنها بودم ترس شدیدی تمام وجودم را لرزاند. تا شب هم این ترس و دلهره در وجودم مانده بودو دوست داشتم به طریقی از اردوان خواهش کنم دیگر برای نظافت آقارحیم را نفرستد.ولی این که چطور این مطلب را بهش بگویم تمام فکر و ذهنم را مشغول کرده بود.تا اینکه بالاخره به این نتیجه رسیدم که برایش یادداشت بگذارم.به همین خلطر برایش نوشتم. "سلام لطفا درمواقعی که خودتون منزل نیستید کسی را برای نظافت نفرستید.من امروز خیلی ترسیدم. اگر مایل باشید نظافت طبقه ی شما زا هم در زمان هایی که خودتان تشریف ندارید من انجام می دهم فقط اگر موافق بودید زیر برگه را امضا بفرمایید." سپس از آسانسور پایین رفتم و برگه را به در یخچال چسباندم و فوری برگشتم.بعد از چند روز وقتی از نبودنش مطمئن شدم دوباره پایین رفتم و داخل آشپزخانه فوق مدرنش شدم.نامه روی در یخچال بود و زیرش نوشته بود"چهارشنبه ها زا صبح خانه نیستم" و یک چیزی شبیه امضا کرده بود،حتما منظورش این بود که دیگر از رحیم آقا خبری نمی شود.در حالی که نفس آسوده ای می کشیدم به خاطرم آمد،آن روز هم چهارشنبه است و با خیال راحت در طبقه ی اردوان گشتی زدم.تا آن تاریخ هیچ گاه نتوانسته بودم حس کنجکاوی خود را ارضا کرده و در این طبقه حسابی تجسس کنم چون همیشه می ترسیدم به یکباره سر برسد ولی آن روز با خیال راحت به اتاق های شیک اردوان سرک کشیدم.واقعا بی نقص و زیبا بود.یکی از اتاق هایش پر بود از وسایل ورزشی،از توپ و دستکش گرفته تا خیلی دستگاه های بزرگ و کوچک که من اصلاً نمی دانستم چی هست و چطور کار می کند.داخل سالن هم سیستم صوتی و تصویری بود که من تا به حال توی تلویزیون هم ندیده بودم.با فراغ بال همه جا را نظاره می کردم و از دیدن خیلی چیزها مثل میز بیلیاردش کلی ذوق کردم و با خودم اندیشیدم یعنی من همسر صاحب این خانه هستم.ولی بعد خنده ام گرفت چه شوهر ایده آلی!بیچاره پدر و مادر هایمان که فکر می کردند ما چه زوج خوشبختی هستیم و هربار که تلفن می کردند جوری حرف می زدند که یعنی دیدی حرف ما رو گوش کردی و زن اردوان شدی و به خوشبختی رسیدی،من هم اصلا دم نمی زدم و حرفهایشان را می پذیرفتم.نمی دانم اردوان چگونه با خانواده اش صحبت می کرد که آنها هم به همین نتیجه رسیده و شکرگزار خدابودند. بعد از آن هر چهارشنبه برنامه ام این شده بود که پایین بروم و کارهای اردوان را انجام دهم.حالا اگر قبلا آقارحیم برای نظافت کلی می آمد من بیچاره وظیفه ی شستن ظرف و غذا درست کردن هم بر دوشم افتاده بود،هرچند که ظرف شویی بود و اردوان هم غذا درخواست نکرده بود ولی احساس می کردم وظیفه ی همسری را حداقل در این زمینه انجام دهم تا کمتر حس سرباری داشته باشم مخصوصا وقتی غذا برای خودم درست می کردم آنقدر زیاد می آمد که حتی دو وعده و گاهی سه وعده می خوردم.اما باز هم زیاد می آمد چون من با این که کم غذا نبودم ولی خب در تنهایی اشتهای زیادی نداشتم. اوایل می ترسیدم که داخل یخچالش غذا بگذارم ناراحت بشود ولی وقتی یکبار امتحان کردم و دیدم خیلی راحت تاته غذایش را می خورد و ظرفش را هم خودش داخل ماشین ظرف شویی می گذارد با خیال راحت قبل از ورودش برایش غذای گرم می گذاشتم و همین باعث احساس خیلی خوبی در وجودم شده بود و با خودم فکر می کردم منتی بر سرم نیست.مخصوصاً که از طریق فرنگیس خانم متوجه شده بودم اردوان از چه غذاهایی بیشتر خوشش می آید و چه غذاهایی را اصلا دوست ندارد.خلاصه چون می دانستم عاشق زرشک پلو با مرغ است با کمال دقت برایش درست می کردم؛البته خودم هم دقیقا نم دانستم چرا این کارها را می کنم ولی به خودم می گفتم"فقط به این خاطر که فر نکند من فقط حساب بانکی اش را خالی می کنم و قسمتس از خانه اش را تصاحب کرده ام"طلایه14 یک ماه هم به همین منوال گذشت و من تنهایی هایم را با کتاب و درس پرکردم و در برابر مامان اینها که گاهی اصرار می کردند نزدشان برویم هربار بهانه می آوردم.نمی توانستم بی اردوان به اصفهان بروم با این که عذر و بهانه برای نبود شوهر شناسنامه ایم زیاد بود ولی خب من کلاً دروغگوی قهاری نبودم.با این حال وقتی اصرارهای خانواده ام زیاد شد تصمیم گرفتم به تنهایی راهی بشوم و برای این که در گفته هایم با مامان و فرنگیس خانم دچار تناقض نشوم دوباره طی نامه ای دوخطی برای اردوان نوشم که برای مدتی به اصفهان می روم و بعد از گرفتن بلیط،چمدانم را بستم و راهی شدم. وقتی چشمهایم را گشودم از این که می خواستم دوباره بر روی خاک زادگاهم قدم بگذارم و هوای آن را استنشاق کنم غرق لذتی وصف ناپذیر شده بودم،خودم هم نمی دانستم چرا ولی احساس سبکی می کردم انگار هیچ زنجیری به پاهایم نبود و اگر همین لحظه هم اقدام به طلاق می کردم مشکلی نداشتم و فقط می ماند همان مهر سهمگین طلاق که برایم آن قدر که بهش فکر کرده بودم دیگر ناراحت کننده نبود. خلاصه سریع تاکسی دربستی گرفتم و به سمت محل قدیم مان که تمام دوران کودکی و خاطرات نوجوانی ام در آن ثبت شده بود روان شدم.بعد از دقایقی در حالی که چمدان سنگین را که مملو از سوغات هایی که برای علی و مامان و آقا جونم و خانواده و خواهر زاده های اردوان بود می کشیدم زنگ خانه ی قدیمی ولی با صفایمان را فشردم. مامان طبق معمول پیچیده در چادر سفید گلدارش در را گشود.چنان غرق خوشحالی شد که اشک هایش جاری شده بود.انگار خودم هم تازه فهمیده بودم چقدر دلم برایش تنگ شده و اشک هایم مثل سیلابی بر کویر گونه هایم روان شده بود که مامان گفت: -مادر فکر نمی کردم خونه ی شوهر این قدر بهت خوش گذشته بگذره که حتی سراغی هم از ما نگیری،حالا خوبه به زور قبول کردی شوهر کنی. من که بعد از مدتها عطر ارام بخش آغوش مادرم را حس می کردم با گریه گفتم: -دلم براتون خیلی تنگ شده بود و دوباره زدم زیر گریه. مامان که سعی داشت مرا از آن حال و هوا بیرون بیاورد،سر و صورتم را غرق بوسه کرده و گفت: -بیا عزیزدلم اان علی هم از مدرسه می رسه،به آقاجونت هم زنگ می زنم که زودتر بیاد. وارد خانه که شدم بوی غذای مامان که به نظرم خوشمزه ترین غذاهای دنیا بود،در مشامم پیچید.در فضای صمیمی و آرام خانه،چرخی زدم و بعد از مدتها وارد اتاق خودم شدم.مامان آنقدر تمیز و کدبانو


مطالب مشابه :


رمان طلایه 4

رمان ♥ - رمان طلایه 4 و مشغول خواندن شدم،وقتی شروع به خواندن کتاب رمان می کردم از زمین و




رمان طلایه 3

رمان ♥ - رمان طلایه 3 ***** آن روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم طبق معمول مشغول خواندن کتاب ها و




رمان طلایه 5

رمان ♥ - رمان طلایه 5 فکر می کرد با زندگی متاهلی درس خواندن خیلی سخت است.هرچند خبر نداشت من




رمان طلایه ۶

رمــــان ♥ - رمان طلایه ۶ وقتی مامان برای تهیه ی شام به آشپزخانه رفت،آقاجونم مشغول خواندن




رمان طلایه ۸

رمــــان ♥ - رمان طلایه ۸ چقدر سرکلاس بودند و درس خواندن که حالا که یک کلاس تعطیل شده




رمان طلایه ۱۰

رمــــان ♥ - رمان طلایه ۱۰ - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441




دانلودرمان طلایه

رمان طلایه خلاصه داستان : داستان درباره ی دختری است به اسم طلایه با اصلیت اهوازی که ساکن




برچسب :