رمان فرق بین من و اون 12

باهم از ماشین پیاده شدیم شونه به شونه هم راه میرفتیم..خیلی شلوغ نبود..کسایی هم که بودن همه دخترو پسرای جوون بودم..با چشمام دنبال شیماو افشین میگشتم..دل توی دلم نبود..اصلا باورم نمیشد که الان نامزدی عشقمه...

من هنوز افشین رو دوست داشتم؟؟؟نه،بیشتر ازش متنفر بودم...

به هرحال من الان کنار پسری نشسته بودم که چشم کل مجلس روی اون بود...و همینطور عروس خانم قبلا حاضربود جونشو واسش بده...این واسم یه امتیاز بود..

توی فکربودم که صدای افشین رو شنیدم:خوش اومدین..

سرمو آروم بالا آوردم..شیما کنارش وایساده بود و محکم دستشو گرفته بود..

شیما یه نگاه به من وبعد یه نگاه به حاکان کرد:تبریک میگم...

حاکان لبخندی زد وگفت:اول من باید تبریک بگم..

بعد دستشو دور شونه هام حلقه کرد:خوشحالم که خوشگل ترین دختر مجلس قراره خانوم من بشه...

وای خدا...بدنم یخ کرد..الان دقیقا باید چیکارمیکردم؟

شیما پوزخندی زد:خوشگل ندیدی حاکان جان...

حاکان خندید:امیدوارم منظورت از خوشگل خودت نباشی..چون بحث یکم حالت کمدی پیدا میکنه..

شیما خندید وگفت:پس هنوزم شوخی میکنی؟

حاکان لبخندی زد:نه شیما جان...من خیلی وقته که دیگه باهرکسی شوخی نمیکنم..

شیمالبخندروی لبش ماسیدو باحرص نگام کرد:خیلی بهم میایید...

منم لبخندی زدم:میدونم...

حاکان که فهمید من معذبم دستشو از روی شونم برداشت:همه میگن..

افشین هم که داشت حرص میخورد دست شیماروگرفت وگفت:بریم عزیزم باید به بقیه مهمونا خوش آمد بگیم....لطفا ازخودتون پذیرایی کنید..

حاکان هم دست منو محکم توی دستش گرفت:ممنون شما بفرمایید.

وقتی ازمون دور شدن حاکان سریع دستمو ول کرد:آخـــــــــــــی

بعد نگام کرد:ببخشید اگه ناراحت شدیا..من تو عمرم از این کارا نکردم راستش بخاطر خودت گفتم.

راست میگفت..اصلا بهش نمیومد که بخواد تو اینجور موقعیتا سوء استفاده کنه.لبخندی زدم وگفتم:ممنونم واقعا مرسی.

کم کم داشت شلوغ میشد که یه موزیک آروم گذاشتن..تقریبا همه رفتن وسط و 2نفری میرقصیدن...منم خیلی دلم میخواست برم برقصم ولی انگار حاکان اصلا قصد نداشت بهم پیشنهاد رقص بده...

چنددقیقه همینطوری بی حوصله به اونا نگاه میکردم که یه پسر اومد جلو وبهم گفت:میشه باهم برقصیم؟

حاکان هم که مثلا کلی به غیرتش برخورده بودگفت:نخیر نمیشه...

پسره گفت:چرا نمیشه؟

حاکان دوباره بااخم گفت:چون ما میخواییم الان باهم برقصیم.

بعد منو نگاه کرد:پاشو باران..

منم ازجام بلند شدم و دنبالش رفتم و باهم شروع به رقص کردیم...البته رقص که چه عرض کنم...همه رفته بودن تو فاز رقص تانگو وفقط عقب جلو میرفتن...منو حاکانم همونطوری میرقصیدیم..

حاکان بهم نگاه کردوگفت:یه چیزی بگم؟

_بفرما؟

روشو ازمن برگردوندو به جمعیت نگاه کرد:دقیقا چندوقت با افشین بودی؟

_دقیقا 1سال و10ماه...

حاکان:دوستیتون یه دوستی خیلی ساده بود دیگه؟

_منظورت چیه؟

حاکان:انقد بدم میاد منظورم رو قشنگ میفهمی وباز این سوال رو میپرسی...جوابمو بده

ازحرص یه نفس عمیق کشیدم:آره یه دوستی خیلی ساده

حاکان:رابطتون درچه حد بود؟

_تو حق نداری اینا رو از من بپرسی؟

حاکان:من حق پرسیدن دارم...اما تو میتونی جواب ندی..

_بهت جواب میدم ولی فقط بخاطر اینکه فکرای ناجورنکنی...رابطه ما درحد یه دست دادن بود...

حاکان:خوبه...

میخواستم دوباره پیشنهاد بهم بده که ایندفعه با کله قبول کنم اما هیچی نگفت...همش تو دلم خدا خدا میکردم..

حاکان:راستی؟

با هیجان نگاش کردم:تهران زندگی میکنید شما؟

نفسمو باحرص بیرون دادم:بله...

چند دقیقه دیگه صبر کردم اما هیجی نگفت،تصمیم داشتم خودم بهش بگم..

_یه چیزی بگم؟

حاکان:بفرما...

_من..من...یعنی میدونی؟؟؟...چیزه...

حاکان:چیه؟

_هیچی..

حاکان:ای بابا تو چرا انقد کم رویی دختر؟

_راستش من راجع به پیشنهادت فکر کردم.

حاکان:کدوم پیشنهاد؟؟؟

حرصم گرفت،مطمئن بودم میدونه و میخواد منو حرص بده..

_انقد بدم میاد کسی میدونه دارم راجع به چی حرف میزنم و خودشو به اون راه میزنه...

لبخندی زدوگفت:خب نتیجه؟

_اول یه سوال..توچرا میخوای باهام دوست باشی؟

حاکان:خب...خب...من بهت پیشنهاد دادم که اولا هیچکدوم تنها نباشیم...دوما..

پریدم وسط حرفش:میشه بریم بشینیم؟

بااخم گفت:کسی بهت یاد نداده وسط حرف کسی نپری؟

_من..من..من معذرت میخوام.

حاکان باهمون اخم گفت:بریم بشینیم..

باهم دیگه رفتیم سرجامون نشستیم:خب میگفتی؟

حاکان:دوما اینکه بشه یه جوری لج افشین وشیما و تیارا نامزد منو درآریم...سوم اینکه شاید به درد هم خوردیم و...

_نه حاکان خواهش میکنم اصلا بحث ازدواج نباشه...فقط 2تا دوست صمیمی باشیم..

حاکان:باشه...فقط خواهش میکنم بعدا پشیمون نشی..

_اعتماد به نفست خیلی بالاست ها؟؟؟؟

حاکان:خب حتما یه چیزی تو خودم دیدم که اعتماد به نفسم رفته بالا..

چیزی نگفتم که گفت:الان مثلا ما باهم دوستیم دیگه؟

_مثلا چرا؟

حاکان:آخه دوست ندارم واقعا باهات دوست باشم.

اخم کردم وخواستم یه چیزی بگم که خندید:شوخی کردم بابا...

راستش از وقتی باحاکان حرف میزدم دیگه اصلا به افشین فکرنمیکردم...نمیخواستم به حاکان وابسته بشم..به هیچ عنوان ولی متاسفانه دختر خیلی ساده ای بودم...

 

*****************************

"حاکان"

 

باران خیلی خوشگل شده بود ومن ازاینکه باهاش میرقصیدم لذت میبردم.میدونستم وقتی افشین وشیما رو باهم میبینه چقدر ناراحت میشه.بالاخره منم تجربشو داشتم...

میخواستم بهش کمک کنم که بتونه خودش رو شاد نشون بده...دروغ چرا؟بجز تیارا باران اولین دختریه که حتی شده واسه یه لحظه بهش فکرکنم..خوشگل نبود ولی انقدر بامزه و مظلوم بود که خودبه خود آدم جذبش میشد..یه لباس شب ساده بلند مشکی پوشیده بود که هیکل ظریفشو بهتر نشون میداد..موهاشم که فکر کنم اتو کشیده بود باز گذاشته بود...

اصلا آدمی نبودم که بخوام دختری رو زیر ذره بین بزارم...ولی شخصیت باران رو دوست داشتم...ساده بود ومظلوم و در عین حال شیک وباکلاس.

اگه به من بود که همین فردا عقدش میکردم(شوخی)ولی متاسفانه به من نیست و مجبورم به یه صیغه اکتفا کنم(بازم شوخی)...

تا آخر مهمونی رابطه منو باران یکم بهتر از قبل شد...داشتم ازجام بلند میشدم وکتمو برمیداشتم که باران گفت:بریم دوباره بهشون تبریک بگیم؟

یکم بهش نگاه کردم:ببینم..تو مطمئنی که یه زمانی عاشق این بودی؟

یکم سرشو کج کرد:چطورمگه؟

_هیچی انگار تو میخوای اون رو حرص بدی..الان تو این شرایط مثلا تو باید ناراحت بشی..نه؟

میخواست حرف بزنه که دوباره گفتم:البته خب تو با یکی بهتر از افشینی معلومه که...

نذاشت ادامه حرفمو بزنم:ببین حاکان..اینجوری اصلا باهم نمیسازیم...من اصلا نمیتونم آدمای مغرور رو تحمل کنم..

شونه ای بالا انداختم:اولا اینکه من مغرور نیستم..دوما اینکه مجبور نیستی تحمل کنی..

باران کلافه گفت:یعنی تمومش کنیم؟

_بزار شروعش کنیم حالا وقت واسه تموم کردن زیاده...

باران:پس اگه میشه بجنب بریم داره دیر میشه.

_بریم..

رفتیم پیش افشین و شیما که داشتند با مهمونا بگوبخند میکردن..شیما تا منو دید زل زد توچشام..منم چندلحظه نگاش کردم وبعدش متوجه افشین شدم که به باران خیره شده بود..

رفتم کنار باران وایسادم..باران سریع دستموگرفت:بیا اینجا عزیزم

چی؟؟؟؟عزیزم؟؟؟؟اوهو....نه بابا..اینم بلده...

لبخندی زدم وگفتم:می بینم که تبریک میگم..!!

افشین چندلحظه بهم نگاه کرد:یاد اون موقع افتادم که باهم رفتیم بیرون.

پوزخندی زدم وگفتم:خیلی دیر یادش افتادی..

شیمااومد بغل دستش وایساد.افشین:من از انتخابم راضیم..

_خدا راضی باشه عزیزم..انتخابت واقعا درست بوده..باید اعتراف کنم که به هم میایید..راستش همون وقتام که...

حرفمو خوردم وگفتم:باران با من خوشبخت تره...

افشین که متوجه کنایه ام شده بودگفت:خوشبخت بشید داداش...

پوزخندی زدم:داداش؟؟؟؟زبونتو گاز بگیر..

افشین که داشت عصبانی میشد،دستشو باحرص کشید توی موهاش...

به اطرافم نگاه کردم که متوجه شدم همه دارم مارو نگاه میکنن...

افشین:حاکان زود ازاینجا برو مامیخواییم جشنمون رو ادامه بدیم...اگه لطف کنی.... بدون تو ودوست دخترت بیشتربهمون خوش میگذره..

باران بابغض گفت:معلومه که میریم...تف به اون شرفت بیاد...حاکان بیا بریم..

باحرف باران شیما گفت:خواهشا حرف دهنتو بفهم...وگرنه..

باران که بازوی منو گرفته بود وقصد رفتن داشت برگشت:وگرنه چی؟

شیما:وگرنه بد می بینی...

باران:بدا رودیدیم..اگه از این بدترم دارید رو کنید..

دست باران رو گرفتم:باران بیخیال عزیزم بیا بریم..دیرمون شده...

شیما:ازاین بدتر شما 2تایید که در کمال بی شرمی...

باعصبانیت وصدای نسبتا بلندی گفتم:خفه شو شیما..

افشین اومدو یقمو گرفت:درست حرف بزن مرتیکه.

دستاشو ازروی کتم جدا کردم ویکم هلش دادم که به یکی از میزا خورد پوزخندی زدم:آخه عروس خانوم من چیه تورو بزنم؟

باران:حاکان بیا بریم.خواهش میکنم.

افشین از جاش بلندشد وبه طرفم حمله کرد،مشتشو تو هواگرفتم:امروز جشن نامزدیته..همه دارن بهت نگاه میکنن برو خوش بگذرون..برو عموجون..برو

شیما:افشین ولش کن..اینا ارزش کتک زدنم ندارن..

به سمتش برگشتم وگفتم:تو یکی خفه..به صدای تو یکی آلرژی دارم پس ساکت...

هنوز داشتم جواب شیمارو میدادم که یه طرف صورتم دردگرفت..دستمو روی لبم گذاشتم که داشت خون میومد...

خدایا...!!!همین مونده بود از افشینم کتک بخورم...

سریع دست مشت شدمو توی صورتش زدم،عقب عقب رفت وخورد به باران...

باعصبانیت گفتم:باران بیا کنار نجس میشی..

میخواستم بازم برم سمتش که جمعیت حاضر اجازه ندادن ومارو ازهم جدا میکردن..همش هلم میدادن که برم عقب که قاطی کردم وباصدای بلندی گفتم:بسه دیگه..

همه دستاشون رو کشیدند ورفتن کنار،یه پسر جوون اومد کنارم وایساد:داداش شما ببخش...جشن این 2تام خراب نشه..بیخیال افشین خامی کرده...

آروم گفتم:چه نسبتی با افشین داری؟

پسره:داداشمه..

خیلی جثه کوچیکی داشت..داد زدم:پس به اون داداش نفهمت بگو وقتی هنوز فرق بین اَن وکباب کوبیده رو نمیدونه با کسی در نیوفته...

باران با گریه اومد بازومو گرفت:حاکان خواهش میکنم بریم..

دلم براش سوخت،بالحن کاملا جدی گفتم:اشکاتو پاک کن...بریم.

باهم به سمت ماشین رفتیم.توی ماشین باران هی گریه میکرد و رو مخم راه میرفت باصدای بلندی گفتم:تمومش کن دیگه..

اما شدت گریه اش بیشترشد،مجبور شدم از راه دیگه ای وارد شم:هه... انگار با برت پیت نامزد کرده بود،عین این عقده ایا 2دستی افشین رو چسبیده بود..

باران روشو از شیشه گرفت وبهم خیره شد:تو..از دست..من ..ناراحت نیستی؟

ای خداااااااا...من به چی فکر میکردم واون تو فکرچی بود؟؟؟

بالبخندگفتم:معلومه که که از دستت ناراحت نیستم..فقط بخاطر این گریه میکردی ؟

اونم اشکاشو پاک کرد ولبخندی زد:آره...آخه لبت داره خون میاد...

با پشت دستم خونشو پاک کردم:به درک که خون میاد..چرا خودتو بخاطر چیزای بیخودی ناراحت میکنی؟

باران دوباره گریه کرد:چیزای بیخودی چیه؟تو بخاطر من امشب کتک خوردی..

خدایا!!!چرا این دختر انقد مهربون ودل نازک بود...سعی کردم بحث رو عوض کنم...

_راستی اینا...قبلا باهم دوستی ای چیزی نداشتن؟

باران:کیا؟

_همین..افشین وشیما دیگه...

باران:آهان نه...یعنی شک دارم نمیدونم.

_ولی به نظرم داشتن..

مشکوک نگام کرد:چطور؟تو چیزی میدونی؟

دستامو بردم بالا:نه...باورکن نه...فقط معلومه اینا با هم یه پروژه نیمه تموم داشتن...

باران به صورتم زل زد:پروژه؟

_آره...

باران:چه پروژه ای؟

_مثلا یه کاردستی ای چیزی بخوان باهم درست کنن...

دوباره با تعجب گفت:کاردستی؟؟؟؟

_اوهوم...

باران:چه کاردستی ای؟

بهش نگاه کردم:بچه...

تا اینو گفتم باصدای بلند زد زیر خنده وبا دست مشت شده اش زد تو بازوم:وای حاکان خیلی باحالی...

منم یه لبخند زدم...یه دفعه خنده اش قطع شد..نگاش کردم:چی شد؟

بابغض گفت:حاکان...لبت!!!!

_لبم؟؟؟

سرشو تکون داد:اوهوم...

_لبم چی؟؟؟نکنه میخوای؟

یکم عصبانی شد:مزخرف نگو...میگم لبت خون میاد...

باشیطنت خندیدم:آها فکر کردم..

پرید وسط حرفم:نه از این فکرا نکن.

_نکردم..

باز دوباره شاکی نگام کرد،که سریع گفتم:منظورم ازاون فکرا بود...

لبخندی زد:آها...

جفتمون ساکت بودیم که پرسیدم:خوش گذشت بهت؟

آروم خندید:اولاش آره خدایی خوش گذشت ولی بعدش که دعوا کردید...یکم ناجور بود...

_چیش ناجور بود؟

باران باذوق گفت:میدونی!!!وقتی باهم درگیر شدید یاد لاتای...

نذاشتم حرفشو بزنه:إ...إ...إ...حرف دهنتو گاز بگیر..

خنده ی بلندی کردوگفت:ببخشید..

_پس تصمیم گرفتی خانوم ما نشی...چرا؟؟؟

باران:آخه به نظرم رابطمون درحد دوستی باشه بهتره...

_بعد ازکجا مطمئن بودی که من میام تورو میگیرم؟

باران یکم عشوه اومد:الان هرپسری باید از خداش باشه که بخواد منو بگیره..

منم مثل خودش کشدار وباعشوه گفتم:تو رو بگیره چیکار کنه؟

باران:باهام ازدواج کنه...

_خب دیگه رسیدیم...خیلی خوش گذشت دمت گرم..

جلوی خونشون پارک کردم پیاده شد و موقع خدافظی گفت:راستی...حاکان...میشه...یعنی..من میتونم...میتونم بهت اس بدم

بالحن تندی گفتم:نخیر..خانوم شما از برخورد من چه برداشتی کردین؟

اونم میخواست سرم داد بزنه که سریع دستمو به نشونه سکوت جلوی صورتم گرفتم:ساکت دیوونه شوخی کردم...

باران:اصلا نمیخوام اس بدم..لطفا توأم بهم اس نده.اینجوری بهتره...

_باران؟؟؟؟مسخره بازیا چیه؟اگه بخوای بامن باشی باید جنبه ات بالا باشه..چون خودت منو میشناسی.

لبخندی زدوگفت:حاکان مرسی که باهام اومدی...

_فدای تو.وظیفم....نه خدایی وظیفم که نبود درحقت لطف کردم..

چشمکی زدم وگفتم:شب بخیر..

باران باخوشحالی گفت:شب بخیر..می بینمت.

 

*******************************

"باران"

تا درو باز کردم السا باجیغ گفت:بدو واسمون تعریف کن.

_زهرمار،صبرکن بیام تو بعد بپرس.

رفتم نشستم که لیلی گفت:خواهش میکنم زودتر بگو چی شد؟

لبخندی زدم وگفتم:وای نمیدونید که این حاکان عوضی چقدر خوشتیپ شده بود.

السا:از پنجره دیدیمش بابا..خوشبحالت ما ازاین شانسا نداریم که...

لیلی:خب بزار بقیه حرفشو بزنه..بگو باران جونم.

ماجرای حال گیری حاکان از شیما روتعریف کردم کلی خندیدن.

با یاد آوری دعوا دوباره ناراحت شدم،سرمو انداخم پایین:ولی متاسفانه آخرش دعوا شد..

الساولیلی باهم گفتن:دعوا؟؟

_آره..افشین وحاکان باهم دعوا کردن.واااای السا همچین بامشت زد توی صورتش که لبش خون اومد.

السا:آخـــــــی....من قربون اون لبش برم..

بایه اخم مصنوعی گفتم:الســـــا...صاحب داره عزیزم.

السا:اوهو....

لیلی:آفرین..سعی کن مثل شیما زرنگ باشی...

السا اخم کرد:خدانکنه مثل شیما باشه...بعدشم به اون نمیگن زرنگی..

لیلی:منظورم اینه که2دستی بچسبش...

السا:آره اینو باهاش موافقم...

_آره خودمم به این نتیجه رسیدم.ولی بچه ها خدایی خیلی پسر خوبیه..برخلاف رفتارش که آدم احساس میکنه آدم خیلی پرروئیه ولی باورکن تو دلش هیچی نیست.

السا:هنوز هیچی نشده ببین چطوری ازش طرفداری میکنه...

_بچه ها یه چیزی بگم مسخره ام نمیکنید؟

لیلی:بگو عزیزم..

_من میترسم با حاکان باشم.

لیلی:وا؟؟؟؟چرا؟؟؟؟

_می ترسم وابسته شم.

السا:خب سعی کن وابسته اش نشی...

_مگه دست منه؟باورکن دیشب توی ماشین وقتی عصبانی بود انقدر جذاب بود که اصلا دوست نداشتم آروم بشه...

السا:آخـــــی..بابا بزار حداقل 2روز بگذره بعد اقدام کن واسه عاشق شدن .

_عاشق شدن کجا بود؟میگم خیلی جذاب بود نگفتم که عاشق شدم.

السا:خب عزیزم آدم که یه دفعه ای عاشق نمیشه.اول از کمالات پسره میگه...بعد از تیپ واستایلش میگه...بعد از خانواده پسره مگه...بعد می بینه دستی دستی عاشق شده...

_نه نترس نمیزارم کار به اونجا بکشه..

السا:حالا ببین من کی این حرف رو زدم.

با ترس نگاش کردم:بچه ها توی دلمو خالی نکنید دیگه..راستی یه چیز دیگه...

لیلی:چی؟؟؟

_حاکان سیگاریه...

لیلی:نگــــــــــــــو..

_باورکن..منم جاخوردم ولی با چشمای خودم دیدم داشت میکشید.

السا:حالا اونا درست میشه نگران نباش.

اون شب تصمیم گرفتم که خیلی باحاکان بیرون نرم وخیلی باهاش حرف نزنم..

*********************

"حاکان"

باخستگی کفشامو درآوردم وتوی جاکفشی گذاشتم...باید خودمو واسه پاسخگویی به سوالات اینا آماده میکردم در رو باز کردم ورفتم تو که...

بابام وحامین کنار بچه ها نشسته بودند وداشتن چایی میخوردن.

قبل از اینکه اونا حرفی بزنن با عصبانیت گفتم:اینا اینجا چیکار میکنن؟

بابام از جاش بلند شد وبه سمت من اومد، خودمو کشیدم کنار که بابام با لحن ناراحتی گفت:حاکان این رسم مهمون نوازیه؟

یکم اومد جلوتر:حاکان لبت چی شده؟داره خون میاد..دعوا کردی؟

بدون توجه به حرفش باصدای بلندی گفتم:خب هرچی باشه منم داداش حامدم باید رسم مهمون نوازی رو از شماها یاد بگیرم..مگه من چند روز قرار بود اونجا باشم که حامد واسه فراری دادن من همون شب تیارا اینارو دعوت کرد؟

حامینم به سمتم اومد:آره حاکان حق باتوئه..باور کن بابا کلی باهاش دعوا کرد...

با یه پوزخند به بابام نگاه کردم:وقتی بابات لنگه خودشه...خیلی بیخود کرد که دعواش کرد.

حامین عصبانی گفت:درست حرف بزن حاکان..

_لایق از این درست تر نیست..منِ خرو باش که فکر میکردم بابام نگران منه اومده دنبالم...نگو آقا عذاب وجدان داره...تعجب کردم که آدم شده باشی...

بابام اومد دقیقا روبه روم وایساد یکم بهم نگاه کرد:تو خجالت نمیکشی حاکان؟

_چرا... میکشم دودش در نمیاد شما فکر میکنید نمیکشم.

بابام:حاکان من چی باید بگم که تو راضی بشی...

باصدای بلندی گفتم:آقای آریا منش من دیگه از خودم،از شما و از زندگیم سیرم...میفهمی؟

حامین:ببین حاکان،بابا یه کاری کرده حالا هم پشیمونه...تو باید ببخشیش..انسان جایزالخطاست...

پوزخندی زدم:من اصلا باباتو جزو انسان حساب نمیکنم.

یه دفعه یه طرف صورتم سوخت،سرمو بالا آوردم وبه چهره عصبانی حامین نگاه کردم که گفت:یادت باشه دیگه بی احترامی نکنی...

_خلایق هرچه لایق...

حامین اخم کرد:پس تو هم دقیقا لایق همین زندگی هستی که داری اینجوری زندگی میکنی...درست نمیگم؟

_آره درست میگی...لیاقت من این بود که نامزدم بهم خیانت کنه...لیاقتم این بود که بابام ازخونش بیرونم کنه...لیاقت مامان داشتن رو که اصلا نداشتم....

پرید وسط حرفم:منظورم این نبود..

_چرا دقیقا منظورت همین بود.هرچند اصلا حرفات برام مهم نیست..

حامین بهم نزدیک شد،دستشو روی سرخی صورتم گذاشت:ببین داداشم...خودت میدونی اندازه تموم دنیا دوست دارم..

آروم ولی جوری که بشنوه گفتم:آره هم تو هم بابات..

حامین:تیکه ننداز حاکان..2دقیقه به حرفم گوش بده..

_بفرما...

حامین:حاکان،تو بجز خونوادت کسی رو نداری...یعنی از خانوادت نزدیک تر کسی رو نداری..هرچقدرم که باهامون مشکل داشته باشی باز یکی از مایی..ازخون مایی..خیلی ها باخانواده هاشون مشکل داشتن ولی برگشتن ودوباره بااونا زندگی کردن مگه اینکه ازدواج کرده باشن...

حاکان حتی شده به خاطر روحیه خودت باید برگردی باما زندگی کنی..تیارا ولت کرد درست،بهت حق میدم که دیگه خوشت نیاد برگردی تهران..اما کسی مقصر نبوده...

_بابات مقصر بوده..

حامین باعصبانیت گفت:چرا همه چیز رو به اون ربط میدی؟

بابا باصدای آرومی گفت:راست میگه حامین منم مقصر بودم..من خیلی از حاکان پیش تیارا بدگفتم..

پوزخندی زدم وگفتم:دستت درد نکنه بالاخره پدری دیگه،خب درحقم پدری کردی واقعا نمیدونم چطوری باید جبران کنم...خدا سایه تو از سرم کم نکنه...من واقعا بهت احتیاج دارم..

حامین:من چیزی نمیدونستم..ولی الان هم چیزی از دست ندادی میتونی یه دختر دیگه رو انتخاب کنی و عاشقش بشی..

_آره بابا..اصلا دل که نیست فرودگاست...کسی موندنی نیست،هرکی میاد یه روز باید بپره...

بابام اومد کنار حامین وایساد:حاکان جان من خیلی شرمندم پسرم...منو میبخشی؟

سرمو انداختم پایین.دلم براش میسوخت تاحالا ندیده بودم انقدرخودشو کوچیک کنه.آروم گفتم:اگه دیگه زنجان نیایید وبهم زنگ نزنید آره میبخشمت..چون واقعا نمیتونم باشما زندگی کنم..

بابام باناراحتی گفت:باشه حاکان باما زندگی نکن..ولی بیا تهران من واست خونه میگیرم...

_نمیخوام...بیام تهران بیشتر اذیت میشم...اگه میخوای ببخشمت که عذاب وجدان نداشته باشی همین الان با حامین برگردید تهران...

بابا:یعنی چی اینکارا حاکان؟

_ای بابا...خب اینجوری که نمیشه من 2روز حالم خوب میشه بعد تو میای خرابش میکنی...خب میگم برید زندگیتونو بکنید،بزارید منم به زندگیم برسم..من فقط بخاطر مامان میومدم خونه..الانم حقیقتش اصلا دلم نمیخواد هیچکدومتون رو ببینم.

بابام با ناراحتی به حامین نگاه کرد وزیر لب گفت:بریم پسرم.

یاشار که تاحالا ساکت بودگفت:صبرکنید آقای آریا منش..

بابام برگشت وبهش نگاه کرد:جانم یاشارجان؟

اومد کنار من وایساد:خجالت نمیکشی واقعا؟

بااخم گفتم:تو چی میگی؟

یاشار:اگه نمیخوای با بابات برگردی خب نرو ولی مثل بچه آدم بهش بگو بخشیدیش...برو بهش بگو...

باعصانیت گفتم:برو بابا...

داشتم میرفتم توی اتاق که مچ دستم روگرفت:ازت خواهش میکنم حاکان..

به بابام نگاه کردم،این مرد دقیقا همون کسی بود که باعث مرگ مامانم شده بود،همون کسی بود که منو از خونش بیرون کرد...نامزدمو ازم گرفت...این مرد باعث تموم بدبختیام بود... حالا برم بغلش کنم بگم بخشیدمش؟؟؟؟اصلا نمیتونستم همچین کاری بکنم..

_یاشار جان،داداش...ممنونم که برات مهمه ولی من همچین کاری نمیکنم..

حاکان بااخم نگام کرد:حاکان دارم جدی بهت میگم یا میری درست وحسابی به بابات میگی که بخشیدیش یااینکه...

چندلحظه سکوت کرد...

_یا اینکه چی؟

یاشار مستقیم توی چشام نگاه کرد:یا اینکه دیگه نمیتونی با ما زندگی کنی..

بانفرت نگاش کردم،دستمو از دستش کشیدم وبه سمت اتاق راه افتادم..

مهراد وآرمان با داد وفریاد بهش گفتن که خفه شه...

رفتم توی اتاق و شروع کردم به جمع کردم وسایلام که حامین و مهرادو یاشار اومدن توی اتاق...

حامین اومد کنارم نشست:کجا میخوای بری؟

_قبرستون.

مهرادم نزدیکم شد:حاکان،ببخشید حالا یاشار یه چیزی گفت...خواهش میکنم وسایلتو جمع نکن..

بدون توجه به حرفاشون تند تند وسایلامو توی کولم ریختم...یاشار توی چارچوب وایساده بود وبهم نگاه میکرد.از جام بلند شدم وبه سمت در رفتم کوچکترین نگاهی به یاشار ننداختم.میخواستم رد شم که دستشو مانع کرد :معذرت میخوام داداش...فکرکردم اگه اینو بگم...

پریدم وسط حرفش:دیدی که اشتباه فکر کردی حالا دستتو بنداز میخوام رد شم..

سرشو انداخت پایین:حاکان غلط کردم...بمون،خواهش میکنم.

_دستتو بکش

یاشار:پس تو بمون من میرم..

دستشو انداختم:لازم نکرده.

از کنارش رد شدم وبه سمت در رفتم که ایندفعه بابام جلومو گرفت:اگه نمیخوای اینجا زندگی کنی پس بیا بریم تهران..

چیزی نگفتم و ازخونه زدم بیرون..خدایا منو باش پشتم به کیا گرم بود...

اون از خانوادم،اینم از دوستام..هوا خیلی سرد بود داشتم میلرزیدم..مونده بودم کجا برم.گوشیمو برداشتم وبه یکی از دوستام زنگ زدم بعد از چندتا بوق باصدای خواب آلودی جواب داد:بله؟

باشرمندگی گفتم:الو سلام چطوری میثم؟خواب بودی؟

میثم:سلام چطوری حاکان؟

_قربانت داداش.مزاحم خوابت شدم؟

میثم:نه تازه میخواستم بخوابم،مهم نیست..چه خبر؟

_خبری نیست..خونه ای؟

میثم:نه زنجانم.

_دوستات هستن؟

میثم:آره 2تاشون هستن.چطور؟چیزی شده؟

_نه...یعنی میخواستم اگه مزاحم نیستم امشب بیام اونجا..

میثم:اختیار داری داداش این چه حرفیه؟خوش اومدی منتظرتم...زودبیا.

_قربانت.پس من الان میام..فعلا.

گوشی رو قطع کردم وبه سمت خونشون به راه افتادم..ساعت یه ربع به دوازده بود..

جلوی خونه میثم اینا بودم که گوشیم زنگ خورد،آرمان بود.رد تماس زدم بعدشم خاموش کردم..

زنگ زدم که خود میثم درو باز کرد:به به سلام،آقا حاکان خودمون..اینطرفا؟؟یاد ما افتادی؟

_سلام میثم جان خوبی داداش؟بده یاد دوستان قدیمی باشیم؟

میثم:نه قربونت برم،بد نیست اما یکم زیادی عجیبه..حالا بریم تو فعلا...

با میثم رفتیم تو...همخونه هاش داشتن بازی میکردن...یکیشون یه پتو انداخته بود روش اون یکی با کمربند میزدش...یادش بخیر ماهم پارسال با بچه ها همش این بازی رومیکردیم...خیلی حال میده..

با دیدن من اومدن جلو وبهم سلام کردن ودست دادن...

اومدن پیشم نشستن ومیثم هم رفت که چایی بیاره.

دانیال:خوش اومدی،حاکان بودی دیگه؟

_ممنونم.حاکان بودی چیه؟هنوزم حاکان هستم...

حسام:آره بابا.اردوی پارسالم اومده بودی...نه؟

_کدوم اردو؟

حسام:رفتیم مشهد...دختره رو هل دادی افتاد تو آب؟یادت نیست؟

با یکی از دخترا کل کل داشتیم تو اون اردو،همش میگفت من چی ام..من فلانم،آخر اعصابم خورد شد هلش دادم افتاد توی استخر..

با یاد آوریش لبخندی زدم:آره یادمه خوش گذشت...

دانیال:آها آره منم یادمه..انصافا باحال بود...

گوشیمو روشن کردم که بلافاصله یه پیام برام اومد:"سلام بارانم.ببخشید مزاحمت شدم باور کن یاد دعوا که میوفتم نمیتونم بخوابم.بازم معذرت میخوام"

لبخندی زدم که میثم اومد:میبینم که دوست دخترت اس داده...

لبخندمو جمع کردم:نه دوست دخترم نبود.

میثم خندید:ای بابا با ماهم آره.

_باورکن دوست دخترم نبود...

میثم:پس کی بود؟

_هیچی ایرانسل بود،نوشته (مشترک گرامی خونه میثم چیکار میکنی؟)

بااین حرفم دانیال وحسام باصدای بلندی زدن زیر خنده..

میثمم خندید وبهشون گفت:شما هنوز درست وحسابی حاکان رو نمیشناسید...امشب ناراحته تازه...راستی حاکان خدایی بهم بگو چی شده؟

_چیزی نشده باورکن..

میثم:باورنمیکنم..حاکان من4ساله میشناسمت...بهم دروغ نگو..

_با یاشار حرفم شد..

میثم با تعجب گفت:تو؟؟؟؟با یاشار؟؟؟؟باورم نمیشه..آخه چرا؟

_همینطوری...شوخی شوخی دعوامون شد.

میثم:آها پس زخم لبت هم کار یاشاره؟نه؟

_نه بیرون بایکی دعوام شد..

میثم دیگه چیزی نگفت..منم گوشیمو برداشتم که جواب باران رو بدم:سلام باران جون.ای بابا...چرا خون کثیفتو آلوده میکنی؟بیخیال بابا حقم بود کتک خوردم.گور بابای من برو بخواب.

چاییمو خوردم که جواب داد:إ؟این چه حرفیه؟همش تقصیر من شد شرمنده دیگه..

اس دادم:خدا شرمندت کنه عزیزم...کاریه که شده..آرزو میکنم اون افشین کصافط خدا کنه انشالله...به حق 5تن الهی آمین...

جواب داد:خیلی باحالی بخدا...شب بخیر.

_"باحالی از خودمه..شب بخیر"

خیلی خوابم میومد،فکرکنم میثمم متوجه شد:برات متکا وپتو بیارم بخوابی؟

_اگه تو اتاق باشه خودم برمیدارم..

میثم:برات میارم..کجا میخوابی؟

_فرقی نمیکنه...کسی تو اتاق نمیخوابه؟

میثم:نه، تو اتاق میخوای بخوابی؟

_آره داداش مرسی.واقعا شرمنده ام...

میثم باناراحتی گفت:بسه دیگه حاکان کم این جمله روبگو...خونه دوستته،اینجا نیای کجا بری؟

رفتم توی اتاق دراز کشیدم و پتو رو تا زیر گردن روی خودم کشیدم..

یاد یاشار افتادم،انقدر پوستم کلفت شده بود که دیگه واسه هراتفاقی که میوفتاد فقط نیم ساعت ناراحت بودم..

انقد توی جام از این پهلو به اون پهلو شدم که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.

***************************

صبح حاکان از خواب بیدار شد وپتویش را جمع کرد..فقط دانیال بیدار بود.

حاکان دوباره باشرمندگی گفت:مرسی دانیال جان.معذرت میخوام که مزاحمتون شدم...من کلاس دارم باید برم.از بچه ها هم تشکرکن..

دانیال:ای بابا این چه حرفیه؟خوش اومدی از کلاس برگشتی منتظرتیم ها؟الانم صبرکن صبحانه بخور بعد برو..

حاکان:نه قربانت دیگه باید برم به اندازه کافی زحمت دادم...خدافظ

دانیال:باشه.به سلامت..واسه ناهار بیای ها

حاکان سریع از خانه بیرون رفت و سوار تاکسی شد.از خانه میثم تا دانشگاه مسیر کوتاهی بود ولی حاکان حوصله پیاده روی نداشت..

باصدای راننده به خودش آمد:مگه نمیخواستی اینجا پیاده شی؟

حاکان:بله بله..معذرت میخوام حواسم نبود..

حاکان کرایه را به راننده داد وخواست پیاده شود که راننده گفت:داداش من خرده ندارم...

حاکان سری تکان دادوگفت:اشکال نداره بقیشو چسب زخم بده..

راننده خندیدوپولش را پس داد:کرایه نمیخوام..واسه سلامتی خانوادم یه صلوات بفرست.

حاکان یک لحظه به بچه های او حسادت کرد،کاش سلامتی وخوشبختی اوهم برای پدرش کمی مهم بود...

مطالب مشابه :

رمان فرق بین من واون 1

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ - رمان فرق بین من واون 1 - ♥♥گلچینی از بهترین




رمان فرق بین من و اون *15*

رمان فرق بین من و اون *15* شیما:من میگم مردم آزاری کنیم.باگوشی مزاحم این واون بشیم




رمان فرق بین من و اون 7

رمان فرق بین من و اون 7 "آرمان" شیما:من میگم مردم آزاری کنیم.باگوشی مزاحم این واون بشیم




رمان فرق بین من و اون 12

رمان فرق بین من و اون 12. ای خداااااااا من به چی فکر میکردم واون تو فکرچی




رمان فرق بین من و اون 13

رمان فرق بین من و اون 13 "باران" من مشکل دارم از وقتی رفتم خونه عموم واون صحنه رو دیدم




رمان فرق بین من و اون30

رمان فرق بین من و اون30. تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۰۶/۲۹ | 14:24 من به چی فکر میکردم واون تو فکرچی




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 33

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان فرق بین من واون رمان من و داداشم و




رمان فرشته من 22

رمان فرق بین من واون(مهسان) رمان قرعه بنام3نفر(فرشته 27) رمان قتل سپندیار(moon shine/parmisa65)




برچسب :