قوچ ارمنی.
<?XML:NAMESPACE PREFIX = O />
باد ذرات برف را از روی زمين بلند کرده با سرعت به صورت و گردنش می زد ، امّا گردن تنومند و پر عظله اش را چنان مغرور و محکم بالا نگه داشته بود که حتّی اگر به جای زرات برف از آسمان سنگ هم می باريد در آن اثر نمی کرد .
مّدت زيادی طول نکشيد تا از گردنه عبور کرد ، کم کم بوی علف تازه را حس کرد ، مشام خود را چند بار انباشته از بوی علف تازه کرد ، از اين احساس ، شادی عجيبی در وجودش موج زد ، قدمهايش را تند تر کرده سبک بال شروع به دويدن کرد .
پس از کمی دويدن به خود آمده ، نهيبی به خود زد ................
- هی ، چی کار می کنی ؟ خيلی راه مانده ، نيرو تو بيخود مصرف نکن !
آرام شده ، قدمهايش را آهسته تر کرد ، همانطور که آهسته در دامنه کو رو به ستاره درخشان راه می رفت ، متوجه برقی شد که ار روبرو در يک لحظه درخشيد .
مکث کرده با دقت بيشتری نگاه کرد ، آری خودش بود ، برق چشمهای گربه وحشی که بر بالای تخته سنگی ايستاده به اطراف خود نگاه می کرد تا شايد طعمه ای برای شکار بيابد .
از برق چشمهای گربه وحشی ، فهميد که کوچکترين حرکت اشتباه به قيمت زندگيش تمام خواهد شد .
معلوم بود که مدّت زياديست او هم مثل خودش چيزی نخورده است که اين وقت شب در اين سرما به دنبال شکار می گردد .
همچنانکه بی حرکت ايستاده بود ، تصميم گرفت به عقب برگردد . سرش را بلند کرد ، چشمش به ستاره افتاد ..................
- خوب اگر به عقب برگردم ، از کدام مسير برم ؟
- ديگر ستاره را نمی توانم ببينم ، ممکن است راه را گم کنم .............
چاره ای نداشت بايد مسيری را انتخاب می کرد که هميشه رو به ستاره داشت .
با خود انديشيد..................
- بهترين کار اين است که همينجا بی حرکت بمانم ، تا شايد خودش برود و يا يه راه بهتری پيداکنم ................
اگرچه ايستادن در آن سرمای سخت و طاقت فرسا آسان نبود ، ولی بهتر از اين بود که بی کدار به آب می زد .
برای رودر روی با گربه وحشی نيز موقعيت خوبی نداشت . او بالای آن تخت سنگ بزرگ در کمين بود و هر لحظه می توانست از همانجا بر روی طُمعه اش خيز بردارد .
باز اگر هر دو روی زمين هموار بودن با شاخش بطرفش حمله می کرد و يا با يک لگد جانانه به ملاجش آنرا از پا در می آورد .
امّا در اين تاريکی و اين موقعيت ، بهترين کار اين بود که منتظر بماند ، شايد خودش راهش را کج کرده و می رفت .
در حالی که گربه وحشی را می پايد ، فکری به خاطرش رسيد . اگر تکه سنگی به پاين دره می انداخت ، به صدای آن ، احتمالاً به طرفش کشيده می شد و اين فرصتی بود برای قوچ ارمنی که از بالای سر آن عبور کرده و به مسير خود ادامه بدهد .
با دقت به اطراف خود نگريست ، تکه سنگی لب پرتگاه يافت .
با شاخ خود آنرا بطرف پاين غلطاند ، سنگ به آرامی به طرف پاين دره سقوط کرد .
صدای برخورد سنگ با ديگر سنگها در پرتگاه پيچيد .
گربه وحشي که گوشهايش را تيز کرده بود تا کوچکترين صدا ی را تعقيب کند ، به سرعت از بالای تخته سنگ پاين پريده و به طرف صدای سنگی که به طرف پاين در حال غلطيدن بود دويد .
قوچ ارمنی موقعيت را برای گذشتن از آن منطقه مناسب ديده به آرامی از آنجا گذشت و در جهت ستاره درخشان به حرکت خود ادامه داد .
کم کم آفتاب از پشت کو بلند به شکل داريره سرخی نمايان می شد .
هر چه جلوتر می رفت ، بوی علف تازه بيشتر به مشامش می رسيد ، تا اينکه بلاخره صدای شرشر آبی که از بالا سرلزير می شد او را متوجه خود کرد .
بوی تند گوگرد و بخارآبی که از جوی آب گرم بر می خواست ، نشان می داد که او مسير را درست آمده است .
اگر در مسير آب به طرف بالا حرکت می کرد ، حتماً به چشمه آب گرم می رسيد .
طولی نکشيد تا به چشمه رسيد ، بخار آب فضای اطراف را پوشانده بود و کناره های چشمه پر بود از علفهای تازه و سرسبز.
با وجود زمستان ، از سرما چندان خبری نبود و زمينهای اطراف چشمه را چمن زاری از مخمل سبز پوشانده بود .
با ديدن چشمه برق شادی در چشمانش درخشيد ، خود را به آب گرم زد . گرمای مطبوع آب ، خستگیو سرما را از عضُلاتش خارج می کرد .
..............................................................................................................
ياد آوری آن خاطره در او همان احساس را دوباره برای لحظه ای زنده کرد .
چشمهايش را باز کرد و دوباره ، صخره ها و حوضچه های مصنوعی را مقابل خود ديد ،
سرش بشدت گيج خورد و عضلات گردنش شل شده به آرامی به پاين خم شد .
فريادی کشيد ، فريادی از درون و قطره اشکی از گوشه چشمش رو به پاين سرازير شد .
او را از بالاترين نمعتی که طبيت برايش ارزانی کرده بود محروم کده بودند .
از زمانی که چشم باز کرده بود خود را در دامن طبيت ، آزاد يافته بود . حالا او در اسارت در بند ، برای دريافت يک دانه پفک نمکی بايد گردن کج می کرد .
مرگ برايش بهتر از اين اسارت بود ، آرزو می کرد ، گرگی يا ببری سر می رسيد و به او حمله می کرد .
از آدمها بدش نمی آمد ، قبلاً هم با آنها بر خورد کرده بود . حتی يک بار کم بود با تفنگ يک شکارچی شکارشود ، با فرار به موقع و رفتن به بالای قله و گم شدن در مه غليظ آن بالا ، شکارچی از شکار او مائوس شده بود .
اما اين بار از اين رفتار آدمها سر در نمی آورد و برای آن دليلی نمی يافت .
اينکه تعدادی حيوان را از آغوش طبيعت ببری و در يک قفس در محيط بسته به تماشا بگذاری چه ارزشی داشت .
زيبائ ، چالاکئ ، قدرت ، عظمت اين حيوانات تا زمانی ارزشمند بود که در آغوش طبيت باشند . آزاد و رها ..............
وقتی آزادی را از آنها گرفتی و آنهارا داخل قفس کردی ، يعنی تمامی استعدادهای آنهارا که طی هزاران سال برای زيستن در آغوش طبيت شکل گرفته است از آنها گرفته و آنهارا تبديل به يک موجود بی خاصيت کردی.
دسته ای کودک دبستانی برای بازديد از باغ وحش کو چک پارک ساعی وارد پارک شدند.
سرو صدا و خنده های کودکانه ، قوچ ارمنی را متوچه آنها کرد و بی اختيار سرش را بطرف آنها برگرداند .
يکی از کودکان با ديدن قوچ به سرعت به طرف تور سيمی دويد و با فرياد قوچ را به ديگر همکلاسي هايش نشان داد ..........
- هی بچه ها ، هی بچه ها .........
- ببينيد !
- چقدر قوی هيکله !
- چقدر تنومنده !
------------------------------------------
- ببين چه عضله ای داره !
- مثل زيبای اندامها می مونه ...........
- خانم ، اون چه حيُونيه ، اسمش چيه ؟
خانم شروع کرد با صدای بلند مشخصات آنرا از روی تابلو نصب شده در محوطه خواندن، قوچ ارمنی ، از منطقه آذربايچان شرقی ..............
در حالی که بچه ها با تعجب به آن نگاه می کردند ، يکی از آنها فرياذ زد .....
- برو ! برو ، اينجا نمون ! ! !
- اينجا بمونی سرتو می برن ، باهات کباب درست می کنن ........
قوچ ارمنی که از کلمات کودکانه يا به عبارتی از زبان آدميزاد سر در نمی آورد ، امّا در لحن صدای آن کودک چيزی را احساس می کرد ...........
او همان احساسی را بيان می کرد که خودش داشت ، يعنی ............
رفتن ، رها شدن ..............
اراده خود را يک جا جمع کرد ، گردنش را دو باره بالا گرفت ، چند بار سم پای خود را به روی زمين کشيد ، دور خيز کرد ..........
با سرت و چالاکی تمام از آن صخره های مصنوعی بالا رفت ، چند بار پايش لغزيد ، کم مانده بود به پاين پرت شود ، ولی با قدرت تمام خود را بالا کشيد . ..........
بچه ها در حالی که با حيرت به او نگاه می کردند ، در دل برايش آرزوی موفقيعت می کردند .
در حالی که دست می زدند ، يک صدا شروع کردن به هورا کشيدن ............
مطالب مشابه :
قوچ ارمنی.
شکار در ایران - قوچ ارمنی. - پایداری طبیعت و تنوع جانوری و استفاده به اندازه از آن آرزوی ما
بهدنبال قوچ البرز
شکار در ایران - بهدنبال قوچ البرز - پایداری طبیعت و تنوع جانوری و استفاده به اندازه از آن
شكوه البرز .
شکار در ایران - شكوه البرز . - پایداری طبیعت و تنوع جانوری و استفاده به قوچ البرز مركزي
خاطرات یک شکارچی
شکار و طبیعت باد حیوان را گرفت و قوچ ومیش ها سرازیر شدند من هم سریعا بعلاوه دوربین را روی
شکار کل و قوچ در 50سال پیش
سرو آزاد - شکار کل و قوچ در 50سال پیش - عادل چون درخت خرما خواهد شکفت و چون سرو آزاد لبنان نمو
برچسب :
شکار قوچ