شاید لازم باشد بخوانی!!!
داستان زندگی خان طاهره که در کار سنتی با ایجاد اهرم به موفقیت رسید .
با خواندن زندگینامه این شخص در میابید که رسیدن به در آمد بالا با ایجاد سازمان و استفاده از فرمول اهرم کار شدنی است و هر کسی می تواند و همچنین درک خواهید کرد که دولت با در آمد میلیونی مشکلی ندارد که بخواهد جلوی شما را بگیرید که به در آمد میلیونی نرسید
حالا ماهی بیست میلیون درآمد دارم
چهل و دو سال پیش وقتی من یازده سالم بود، سوختم. مادرم در حالی که بیشتر از هفده سال نداشت،سر زا رفت و من و برادرم بیمادر شدیم. پدرم بعد از مادرم با زنی ازدواج کرد که قبلا با مرد دیگری ازدواج کرده بود و چون بچه دار نميشد، جدا شده بود. این خانم گفت هم دختر دارم و هم پسر و با هم زندگی ميکنیم اما از آنجایی که خواست خدا چیز دیگری بود، این خانم در خانه پدرم سالی یک و در نهایت ده فرزند به دنیا آورد که یکی از برادران من شهید شد. وقتی نامادریام این همه بچه آورد، من توی این بچه ها گم شدم.
آن موقع امکانات مثل الان نبود و ما بچهها هم باید کار میکردیم. خانواده ما یک خانواده پرجمعیت بود و پدربزرگ و مادربزرگ ما هم با ما زندگی ميکردند. دو اتاق تو در تو بود و این همه آدم. کار من این بوده که هر روز باید نان ميخریدم، چایی را دم ميکردم و بعد به مدرسه ميرفتم. خلاصه آنکه آن روز که این اتفاق برایم افتاد نانوایی شلوغ بود و من داشت دیرم ميشد.
وقتی آمدم خانه عجله کردم و قبل از پر کردن کتری گاز را باز گذاشتم و وقتی برگشتم به آشپزخانه که یک زیرزمین کاهگل بود، دیدم بوی گاز ميآید.عقلم رسید که کبریت نزنم اما آمدم برق را روشن کنم تا بتوانم پنجره را باز کنم، آشپزخانه منفجر شد و یک موقع به خودم آمدم و دیدم دارم ميسوزم. کتری آن روز دسته نداشت و من آن را بغل کرده و از پلهها پایین برده بودم. بنابراین جلوی لباسم خیس بود وگرنه در آنجا قلب و ریههايم هم ميسوخت. وقتی همه جا آتش گرفت، آنقدر هول شده بودم که به جای آنکه پلهها را برگردم و بالا بیایم، دویدم داخل آشپزخانه. بنابراین تا بیایند من را پیدا کنند، خیلی سوختم.
زنگ زدم گفتم: خانم من صبحانه ميخواهم!
سه سال در بیمارستان بودم. در دو سال اول نتوانستم از تخت پایین بیایم. از شدت درد پاهایم را توی شکمم جمع کرده بودم و پایم همان جا چسبیده بود. نميتوانستند پانسمانم کنند. یک کرسی گذاشته بودند و یک ملافه سفید انداخته بودند روی آن و من آن زیر بودم. بالش زیر سرم را هم نميتوانستند کنار بکشند چون وقتی آن را برمی داشتند، سرم به سمت عقب ميرفت و من از درد هوار ميکشیدم، بنابراین چانههايم هم چسبیده بود به گردن و سینهام و لبم هم برگشته بود و همین طور چشمانم هم حالت بدی پیدا کرده بودند.
لثهام هم سوخته بود و دندانهايم هم ریخته بود. بعد از دو سال، در اولین عملی که روی من انجام شد و پاهایم را باز کردند، خواستم خود را در آینه ببینم. تا آن موقع خودم را ندیده بودم و وقتی جلوی آینه رفتم باور نکردم آن کس که ميبینم خودم هستم. موجودی دیدم که معلوم نبود چه بود و خیلی از آن ترسیدم اما وقتی خودم را تکان دادم و دیدم او هم تکان ميخورد، فهمیدم آن موجود خودم هستم. بلافاصله غش کردم و افتادم.
موقع افتادن سرم هم خورد به جایی و شکست و پوستهاي نویی هم که تازه روی بدنم درست شده بود، قاچ خورد و خونریزی شروع شد. خیلی ناامید و ناراحت شدم و تصمیم گرفتم دیگر زنده نباشم. ناهار نخوردم و شام هم نخوردم. فکر ميکردم اگر سه چهار وعده غذا نخورم ميمیرم بنابراین ناهار نخوردم و شام هم نخوردم و عوض آن فقط غصه خوردم. تصمیمم قطعی بود برای مردن. نزدیکای صبح داشتم از پنجره بیرون را نگاه ميکردم. سیاهی کم کم ميرفت و نور جای آن را ميگرفت.
یک درخت خیلی قشنگ هم جلوی پنجره اتاقم در بیمارستان سوانح سوختگی بود و باد آرامی افتاده بود لای برگهایش و آن را تکان ميداد. با خودم فکر کردم همین یک ربع پیش همه جا تاریک بود اما الان روشن شده و برگها به این زیبایی تکان ميخورند، چرا من باید خودم را بکشم. فرض ميکنم همین طوری به دنیا امدم. خدا هست، شبانه روز هست، این همه آدم هستند. چرا من باید اینقدر ناامید باشم؟ یک نور امید رفت توی دل من و تصمیم گرفتم زنده باشم، زندگی کنم و به درد بخورم. هنوز وقت صبحانه نشده بود و همه خواب بودند. زنگ زدم گفتم: خانم من صبحانه ميخواهم!
از سن دوازده تا سیزده سالگی بیست و چهار بار عمل کردم. در سن پانزده تا شانزده سالگی هم با آقایی که خودش هم هفتاد و پنج درصد سوختگی داشت ازدواج کردم. ماجرای ازدواج من هم جالب است.
مددکارهای بیمارستان در این سه سال که در بیمارستان بودم با زندگی من آشنا شده بودند و ميدانستند مادر ندارم و درس نخواندهام، هیچ کاری بلد نیستم و خلاصه آنکه آینده نامشخصی دارم، بنابراین آمدند با پدرم صحبت کردند و گفتند او باید برود هنر یاد بگیرد. پدرم موافقت نميکرد اما آنها گفتند اگر قبول نکنید او را از شما ميگیریم و به بهزیستی ميسپاریم.
بنابراین پدرم قبول کرد و من به کارگاه کورس در جاده شهرری رفتم. در آنجا کارگاه تعمیرات رادیو و تلویزیون، ساعتسازی، عکاسی، نقاشی و طراحی، جوشکاری، خیاطی و سوادآموزی را آموزش ميدادند. من در تمام رشتههاي آن کارگاه ثبت نام کردم. در آن کارگاه همه خانمها و آقایان معلول بودند اما در بین آنها آقایی هم بود که سوخته بود، به همین خاطر توجهم به ایشان جلب شد و نگاهش کردم. او هم نگاه کرد. من دیدم دست و صورتش سوخته و بنابراین برای آنکه ناراحت نشود از اینکه به او نگاه ميکنم، لبخند زدم.
مرا بردند به کلاسی که این آقا هم بود اما او کلاس اول را ميخواند و من چهارم را. این جوان همان بود که بعد همسرم شد. همان روز اول که به آن کارگاه رفتم با ایشان آشنا شدم و خانواده ایشان هم یک روز بعد آمدند به خواستگاری من. بلافاصله هم جواب مثبت دادم چون ميخواستم زندگی کنم. ميخواستم کاری کنم که با مردم باشم. به خودم قول داده بودم کاری کنم که تنها نباشم.
روزی که من به آن کارگاه رفتم، من تازه کار بودم اما همسرم از چند ماه قبل آنجا بود. آنجا وقتی همسرم را دیدم گفتند که مسیر این آقا با شما یکی است و ميتوانید از او کمک بگیرید. ما فرصت پیدا کردیم نیم ساعت با هم پیادهروی کنیم. در میدان قیام از سرویس پیاده شدیم و از آنجا تا چهار راه مولوی را با هم پیاده امدیم و صحبت کردیم. همسرم جریان زندگی و سوختناش و مشکلاتش را گفت و در پایان گفت وقتی مرا دید دلش لرزید و به این فکر افتاد که با من برای ازدواج صحبت کند. او بیست ساله بود و من شانزده ساله. پدرم موافقت نميکرد اما من گفتم اجازه بده ازدواج کنیم. ما مثل هم هستیم و ميتوانیم همدیگر را درک کنیم.
خیلی روزهای سختی داشتیم. درآمد نداشتیم، باید کرایه خانه ميدادیم، پول دوا ميدادیم و همنطور باید زندگیمان را اداره ميکردیم. سه ماه اموزش ما تمام شد. من همه چیز آنجا را یاد گرفته بودم. تا کلاس چهارم سواد داشتم. به همسرم گفتم بیا خیاطی یاد بگیر گفت نه، خیاطی کار زنهاست.من هم گفتم پس من ميآیم جوشکاری یاد ميگیرم. در کنار خیاطی جوشکاری یاد گرفتم و کنار اینها طراحی و نقاشی را. در کنار همه اینها در کلاس تعمیرات رادیو و تلویزیون، لحیم کاری ميکردم. خلاصه اینکه همه آنچه که آنجا آموزش ميدادند را تا حدودی یاد گرفتم. عکاسی، بافندگی با دست، قلاببافی، آرایشگری و همه چیز را یاد گرفتم و وقتی کلاسم تمام شد از همهشان استفاده کردم.
در آن روستا همه را به اسم خانم دکتر ميشناختند
وقتی کلاس مان تمام شد جمع کردیم و رفتیم به خانه مادر شوهرم در هسته که روستایی حوالی فرودگاه اصفهان است. نزدیک به نه سال آنجا ماندم. خانه مادرشوهرم چند تا اتاق داشت و من ازهمه این اتاقها استفاده کردم. از همان موقع که در بیمارستان بودم، تزریقات را به صورت تجربی یاد گرفته بودم. ميدیدم چطوری آمپول و سرم ميزنند و یاد گرفته بودم. علاوه بر این گلدوزی و بافندگی هم ميکردم و قالی بافی را هم از مادر و خواهر شوهرم یاد گرفته بودم. خیاطی و آموزش خیاطی هم که بود.
همه کاری ميکردم و شاید باورتان نشود در حالی که خودم تا کلاس چهارم بیشتر درس نخوانده بودم، به دانش آموزان راهنمایی درس تقویتی ميدادم. از یکی یاد ميگرفتم و به آن یکی یاد ميدادم. اعتماد به نفسم خیلی بالا بود. در آن روستا همه را به اسم خانم دکتر ميشناختند. در هشت نه سالی که در آن روستا بودم خیلی چیزها یاد گرفتم. یکی از چیزهایی که یاد گرفته بودم مدیریت بود. آموزش رایگان بافندگی انجام ميدادم، خانمها ميآمدند یاد بگیرند، کاموا ميدادم به آنها که ضمن یاد گرفتن، برای من ببافند.
خود من تنهایی در یک ساعت یک لیف ميبافتم اما وقتی به آنها یاد ميدادم، در یک ساعت بیست تا لیف برای من ميبافتند. به آنها یاد ميدادم که چگونه ميتوانند کلاه ببافند و بعد به آنها کاموا ميدادم و میبردند خانه شان. هم یک کار تازه یاد ميگرفتند و هم فردای آن روز من بیست تا کلاه داشتم. آنها مفتی یاد ميگرفتند و من مفتی صاحب کلاه ميشدم. این یک بخش از درآمد من بود علاوه بر آن تزریقات، بخیه زدن، آرایشگاه، خیاطی و... خلاصه همه کاری ميکردم.
دارم برای آن روستا مدرسه میسازم
من برای مردم آن روستا شخص به درد بخوری بودم. همه کار برای آنها کردم. به خانه هایشان ميرفتم و برایشان تزریق انجام ميدادم و همین طور خیاطی و آرایش. در آن روستا همه این کارها را یاد گرفتم. وقتی ميرفتم این کارها را در حد اولیه بلد بودم. اما آنجا تمرین کردم، اشتباه کردم و یاد گرفتم. هشت سال آنجا کار کردم و کار یاد گرفتم و آنجا محل آغاز کار و موفقیتم بود. حالا که در اینجا کار ميکنم و به جز درآمد کارمندهایم، ماهی حداقل بیست میلیون تومان درآمد دارم، آن روستا را فراموش نکردهام و دارم برای آنجا یک مدرسه درست ميکنم. نقشه آماده شده و به زودی مدرسه را خواهم ساخت.
از اول اعتماد به نفسم بالا بود
همسرم مثل من اعتماد به نفس نداشت. من وقتی با ایشان ازدواج کردم چادر سرم ميکردم و دستهايم هم زیر چادر بود و سوختگی صورتم هم چندان دیده نميشد و کسی چندان متوجه سوختگی من نميشد اما همسرم همیشه دستش جلوی دهنش بود که سوختگیاش دیده نشود. آن دستش که زیاد سوخته بود، همیشه توی جیبش بود. همیشه نگران و سرش پایین بود. من برای اینکه او اعتماد به نفس بیشتری پیدا کند، روسری سرم کردم و سعی کردم دستکش دستم نکنم.
وقتی با او بیرون ميرفتم سرم بالا بود و هر کس به ما نگاه ميکرد، لبخند ميزدم. الان فرهنگ مردم بالاتر رفته. آن موقع تا نگاه ميکردند ميگفتند آخی، چی شد که سوختی. من ناراحت نميشدم و جواب ميدادم اما همسرم خودخوری ميکرد. او هنوز هم آن اعتماد به نفس لازم را ندارد اما من از همان اول اعتماد به نفس داشتم. الان همسرم با من کار ميکند. او تاکسی دارد و آژانس کارگاه من است و هر روز از مشتریهاي من ميگوید که پشت سر من از اخلاق و کار من تعریف ميکنند.
از اتاق دوازده متری تا زیرزمین ششصد متری
وقتی در کارم رشد کردم به همسرم گفتم برویم تهران، اینجا دیگر جا برای رشد من نیست. آمدیم تهران و در خیابان ادیب دروازه غار یک اتاق اجاره کردیم. صاحبخانه نداشت. یک اتاق بالا داشت و یک اتاق دوازده متری پایین که من اتاق پایین را اجاره کردم. این اتاق هم اتاق زندگی ما بود و هم اتاق خواب ما. هم در آن خیاطی ميکردم و هم آرایشگاه داشتم. طراحی و نقاشی را کنار گذاشتم چون درآمدی نداشت.
در این اتاق دوازده متری با دو بچه قد و نیم قد، با دست خالی کارم را شروع کردم و به یک سال نکشید که خانه خریدم، شش ماه نکشید که برای همسرم ماشین خریدم. گفتم با ماشین از خانه بیرون برود سرذوق ميآید و روحیهاش بهتر ميشود. یک سال بعد از آن خانهام را عوض کردم و در جای بهتری خانه خریدم. دو سال بعد آنجا را فروختم و آمدم در امیریه خیابان ولی عصر خانه خریدم. کارم خوب بود و علاوه بر این، تنها کار نميکردم.
فکرم را هم به کار ميانداختم که کارم اقتصادی تر باشد. روبروی خانه ما یک مسجد بود. من زیرزمین آن را اجاره کردم و کارم را به آنجا بردم. آن زیرزمین ششصدمتر بود و ششصدمتر برای کار من خیلی خوب بود. نود نفر خیاط را استخدام کردم. این نود نفر هرکدام هر روز چهارعدد لباس ميدوختند و جمع کارشان سیصد و پنجاه شصت عدد لباس میشد و کارم به این صورت گسترش ميیافت. از این حدود چهارصد عدد لباس، دویست عدد خرج اجاره و دستمزد خیاطها ميشد و بقیه آن به من ميرسید. بنابراین درامد من به خوبی بالا رفت.
مطالب مشابه :
سرفصل دی وی دی آموزش خیاطی خانم سیما عمرانی
۱۷۸ برنامه تلویزیونی خانم سیما عمرانی در برنامه اتاق آبی شبکه یک خیاطی ، آموزش یک مدل
مهارت های کلیدی برای یک معلم
طـراحی دوخـت - خیاطی زنانه - مهارت های کلیدی برای یک معلم - گروه هنرآموزان طراحی دوخت و خیاطی
آستین دوتکه کتی
یک روز دل انگیز مختلفی است که در شبکه های سیما خیلی زود از شما یک استاد زبردست خیاطی
درس 1 - آموزش خیاطی مولر
هگمتان - درس 1 - آموزش خیاطی مولر - خیاطی دورتادور فرورفتهترین قسمت بدن با یک انگشت فاصله .
چرخ خیاطی
خیاطی یکی از هنرهای زیبا و همچنین "آیزک سینگر" نیز یک چرخ خیاطی را در کشور شبکه آنلاین
پخش سریال ژاپنی «میخک»
شبکه دو از شنبه سریال به طور اتفاقی به یک کارگاه خیاطی بر می خورد شبانه شبکه یک
معرفی سایت های مناسب
طـراحی دوخـت - خیاطی زنانه - معرفی سایت های مناسب - گروه هنرآموزان طراحی دوخت و خیاطی زنانه
طراحی مدچیست ؟
طـراحی دوخـت - خیاطی زنانه - طراحی مدچیست ؟ - گروه هنرآموزان طراحی دوخت و خیاطی زنانه نجف آباد
شاید لازم باشد بخوانی!!!
بازاریابی شبکه ای - شاید لازم باشد بخوانی!!! - بازاریابی شبکه ای در شرکت ابر تجارت کهکشان
برچسب :
شبکه یک خیاطی