ببار بارون {27}

فریبرز رو به نگهبانی که بیرون اتاق ایستاده بود تشر زد: پس کجاست؟!..
-- تو ساختمون اصلی قربان!..درضمن خیلی هم عصبانی بودن!..
-- خیلی خب بکش اون چاک دهنتو!

با اخم برگشت و منو نگاه کرد..دیگه نقاب به صورتم نبود!
-- تا گندش در نیومده صدا کن بیان جمعش کنن..
سرمو تکون دادم..
دستاشو برد تو جیبای شلوارش و نگاهشو یه دور اطراف چرخوند..
-- این بوی دود چیه؟!..
نگهبان سریع جواب داد: قربان اتاقک وسایل آتیش گرفته!..
فریبرز با ترسی مشهود برگشت..قبل از اینکه بخواد دهنشو باز کنه نگهبان گفت: به خاطر قوطی بنزینی که تو کمد بوده این................
با دادی که فریبرز زد خفه شد و رفت عقب!..
-- پس شما بی خاصیتا اینجا دارین چه گ.و.ه.ی می خورین؟..اون قوطی لعنتی خود به خود آتیش گرفته آره؟!.......
و خیز برداشت و یقه ی نگهبانو گرفت تو مشتش..چشمای به خون نشسته و عصبانیشو دوخت تو چشمای وحشت زده ی نگهبان ِ فلک زده که از ترس به خودش می پیچید!..
فریبرز غرید: همین امشب باید بفهمید کار کی بوده و هر گورستونی که مخفی شده می کشین میارینش بیرون و میندازینش جلوی من..غیر از این بشه تک تکتونو وسط همین باغ زنده زنده به آتیش می کشم..خــرفــهـــم شــــد؟..
--بـ ..بله..قربان..پیـ..پیداش می کنیم..پیداش..می کنیم!..

فریبرز با دادی که سرش زد به عقب هلش داد که اونم از ترسش دوید و لا به لای درختا گم شد!..
فریبرز دستی به لباسش کشید..پاچه های شلوارش غرق خون بود..از خون بنیامین!..
از یادآوریش اخمام جمع شد..فریبرز نگاهمو گرفت و به خودش رسید..زیر لب خندید و به منی که مثل چوب خشک تو ژست بادیگاردی ِ خودم فرو رفته بودم و سعی داشتم انقباض عضلاتم رو تو این حالت پنهون کنم نگاهه کوتاهی انداخت و راه افتاد سمت عمارت ولی هنوز قدم دومو برنداشته بود که برگشت سمت من!..
-- تا اونجایی که بتونم حواسشو پرت می کنم فقط سریع کاری که گفتمو انجام بده بعد از اون می تونی بری..
نپرسیدم که با لباساش می خواد چکار کنه چون همیشه یه دلیلی واسه کارای شومش داشت که خودشو پشت اونا مخفی کنه..
لبامو روی هم کشیدم و اینبار هم سرمو تکون دادم..

فریبرز که رفت 2، 3 تا از نگهبانا رو صدا زدم و گفتم که جنازه ی بنیامین رو خیلی زود از تو اتاقک جمع کنن..
گرچه اثار خون رو، روی در و دیوار نمیشه به همین آسونی از بین برد..برای اینکار باید فرامرزو از ویلا می برد بیرون که از فریبرز بعید نمی دیدم موفق نشه..حقه باز تر و پدرسوخته تر از فرامرز همخون خودش بود..فقط فریبرز!

گوشیمو در آوردم و شماره ی محمدو گرفتم..موبایلو گذاشتم رو گوشم و چند لحظه منتظر شدم تا جواب داد!..نفس نفس می زد!..
-- الو علی کجـ ..
- گوش کن محمد!صدامو که داری؟..
--چی میگی؟!..
-فقط کامل حواستو میدی به من، گرفتی که چی میگم؟..

فهمید جایی نیستم که بتونم درست صحبت کنم!..
-- بگو می شنوم!..
-به کمکت نیاز دارم..
-- چی شده؟!..
- فعلا هیچی!..
--اگه قراره بازم خودسرانه بری جلو، دور من یکی رو خط بکش..
- دیگه قرار نیست کسی خودسر کاری بکنه..
-- چی شده علیرضا؟!..مشکوک می زنی!..
- هر جا هستی خودتو برسون هتل آروین دارم میام اونجا!..
-- خیلی خب تا 1 ساعت دیگه اونجام..تو کی می رسی؟..
- منم همون حدودا..
--پس می بینمت!..
- یاعلی!

تماسو قطع کردم..
دستی ازسر کلافگی لا به لای موهام کشیدم و انگشتامو تا پشت گردنم امتداد دادم..
سرمو رو به آسمون بلند کردم..هنوزم گرفته ست ولی نمی باره!....
لبخندی که سرمای غم رو به خودش داشت گوشه ی لبم جا گرفت و زیر لب با همون نگاهی که منتظر رو به آسمون بود، گفتم: فقط یه امشبو نبار..بذار بغضت سنگین تر از اینی که هست بشه..بذار رعد و برق و صدای غرشت همینطور پشت ابرای سیاه و بارونیت بمونه تا به وقتش..الان نه..الان نبار..هنوز وقتش نرسیده!....
سوزشی تو چشمام حس کردم..نگاهمو پایین کشیدم..ناخودآگاه افتاد رو همون اتاقک..لابه لای درختا..تو تاریکی گم شده بود..
با خشم دندونامو رو هم کشیدم و اینبار تو دلم زمزمه کردم: این یه مبارزه ست..یه جنگ بین روشنایی و تاریکی..از اینکه کی قراره پیروز میدون باشه ..................
پلک زدم..نگاهمو بالا کشیدم..لب زدم..« فقط تویی که آگاهی..تویی که سالاری..تنهام نذار..تو که باشی....عدالتم هست..عدالت خودت..همون عدالت الهی..می خوام بجنگم..به عشق خودت..به عشق عدالتت..پس قبولم کن!..»
********
محمد لیوان اب رو تا ته سر کشید..
دستش که اومد پایین گفتم: از صحرا برگشتی که آب گیرت نیومده؟..
-- بدجور عطش دارم جون علی!..
- یه پارچ آبو سر کشیدی، چی شده؟
خودشو پرت کرد رو مبل و پا روی پا انداخت و اطرافشو نگاه کرد..تو اتاق من بودیم..
-- مثلا چی بشه؟..تشنه م بود همین!..

پوفی کشیدم و نشستم رو به روش رو مبل و سرمو تو دست گرفتم..
واسه یه لحظه چهره ش پشت پلکام نقش بست..
حتی واسه یه ثانیه صورت غرق خون شهرام از جلوی چشمام کنار نمی رفت..
محمد صدام زد..به سختی سرمو بلند کردم..
امشب بدجور چشمام می سوزه..چشمای محمدم شده بود کاسه ی خون..
نگاهمو که دید گفت: به خونواده ش خبر دادیم..شاید پس فردا تشییـ .........

بغضم پشت لبای بسته م شکست و جفت چشمامو با انگشت اشاره و شصتم فشار دادم و نالیدم: بسه محمد!تو رو به جدت بقیه شو نگو!....

طاقت شنیدن ادامه شو نداشتم..لبامو سرسختانه رو هم فشار می دادم که صدام در نشه ولی شونه هام..زیر بار این غم سنگین بودن و نالان..
چشمامو فشار دادم و به محمد نگاه کردم..کنار پنجره بود..پشت به من..سرش رو به پایین خم شده بود و....شونه هاش می لرزید..
شهادت شهرام واسه ما کم چیزی نبود!..
برای ما که تو راه عدالت و رفاقت از جون مایه گذاشتیم کم نبود این شهادت!..

رفتم تو دستشویی و چند بار پشت سرهم به صورتم آب زدم تا نفسام ریتم خودشونو بگیرن..ملتهب بودم و از تو داشتم ذوب می شدم!..
وقتی برگشتم که محمد نشسته بود..صورت و چشمای اونم سرخ بود..

نگاهش که به من افتاد مثلا خواست بحثو عوض کنه..ولی باز صداش گرفته بود..
-- پشت تلفن یه چیزایی می گفتی!..قضیه چیه؟..
سرمو تکون دادم و بدون اینکه صورتمو خشک کنم تو همون حالت نشستم..
صدای منم خش داشت..ولی تموم سعیم این بود که کنترلش کنم..

محمد چشماشو باریک کرد و زل زد تو چشمای من..
-- چی شده علی؟..
نفسمو عمیق دادم بیرون و دستامو گذاشتم لب مبل و سرمو به عقب تکیه دادم..چشمامو بستم..
- خیلی چیزا....
چشمامو باز کردم..
-بنیامین کشته شد!..

یکدفعه از جا پرید..
--چــی؟!کشتنش؟!..
فقط سرمو تکون دادم..
با اخم گفت: نگو که کار خودت بوده؟........
نیشخند زدم..
-نچ..جوش نیار بشین تا واسه ت بگم..
یه کم تو صورتم نگاه کرد..آروم نشست ولی چشماش هنوز رو من بود و..البته کمی مشکوک..
-- آخه چطوری؟..کی کشتش؟..

با پوزخندی که از اول تا آخر رو لبام بود مو به مو همه چیزو واسه ش تعریف کردم..
از قیافه ی ماتش معلوم بود که تعجب کرده!..

-- فکر نمی کردم فریبرز از بنیامین کینه داشته باشه..
- ولی من فکرشو می کردم..با اینکه برای خودمم غیرمنتظره بود اما از نفرتش خبر داشتم..
-- پس چرا چیزی نگفتی؟..
- چون نمی دونستم انقدر خر میشه که بخواد دست به اینکار بزنه..فکر می کردم فقط تو ظاهره نه اینکه بخواد یه شبه دخلشو بیاره..اونم اینجوری!..
--ولی حالا نقشه هامون بهم می ریزه..می دونی اگه به گوش سیروس برسه چی میشه؟..
-همین الانشم به خون فرامرز تشنه ست..

کمی مکث کرد ..
با اینکه تردید داشت ولی پرسید: سوگل که چیزی نمی دونه؟..
- یه راست اومدم اینجا..هنوز خبر نداره!..
--بهش میگی؟..
- می تونم نگم؟..

از گوشه ی چشم نگاهم کرد..
-- آره خب هر چی نباشه شوهـ ..
-محمـــد!..
خواست بخنده ولی تا نگاهش به صورت درهم من افتاد لباشو جمع کرد و گفت: باشه بابا به دل نگیر قصدی نداشتم..
سکوتمو که دید گفت: به نظرت سوگل از بابت مرگ بنیامین ناراحت میشه؟..
پوزخند زدم..
- اگه هنوزم بخواد فکر کنه که بنیامین « آدم » بوده شاید!..
یه تای ابروشو انداخت بالا و سرشو تکون داد..
-- اینم حرفیه!

نفسمو عصبی دادم بیرون..
- بی خیال..بالاخره یه جوری میشه دیگه..در حال حاضر بدتر از اون نسترن ِ که نمی دونم چجوری قضیه ی شهرامو بهش بگم..حس می کنم تو بد وضعیتی گیر کردم!..

به صورتم دست کشیدم..کل بدنم داغ بود..حقیقتا داشتم می سوختم!..
محمد ساکت بود..
دستمو از رو صورتم پایین آوردم..نگاهه متفکر محمد به میز وسط اتاق خیره بود..
ناخنمو رو پارچه ی مخملی سرمه ای رنگ دسته ی مبل کشیدم..بعد از چند لحظه صداش در اومد!..
-- چی شد رفتی تو فکر؟!..
- می خوام یه کاری بکنم..البته فقط با کمک تو..
-- چه کاری؟!..
نگاهش کردم..حرفم بی مقدمه بود..
-کمتر از یک ماه به پایان این عملیات مونده..اینو که می دونی؟..
-- علیرضا حرفو نپیچون..بگو منظورت چیه؟..
با لبخند نگاهش کردم..از ارامش ناگهانی من نگاهش پر شد از تعجب....
- می خوام یه جنگ راه بندازم!..پایه ی یه عملیات جدید هستی؟....
با دهن باز بدون اینکه حتی پلک بزنه زل زد تو صورتم....

- جای اینکه بِر و بِر منو نگاه کنی بگو هستی یا نه؟..
--تو حالت خوبه؟!..
پوزخندمو حفظ کردم..
- بهتر از اینم می تونم باشم؟!..
-- کاملا معلومه که نه!..احیانا تو اون مهمونی کوفتی که بودی زهرماریی چیزی نزدی بالا؟..

با اخم نگاهش کردم که به پشت تکیه داد..
-- اونجوری نگاه نکن نباید بهت شک کنم؟..
- چرا شک؟!..دارم میگم پایه ی یه جنگ حسابی هستی یا نه، اونوقت جای اینکه جواب منو بدی چرت و پرت تحویلم میدی؟..
-- فرض کن قبول کردم، اونوقت می خوای چکار کنی؟..
- فعلا به اونش کار نداشته باش..
-- مگه قرار نبود کمکت کنم؟..
- نه تا وقتی که از ته دل پشتمو نگرفتی..
-- من که همیشه پشتت بودم این یه بارم روش..
-........
-- علیرضا..خیلی خب اونجوری اخماتو نکش تو هم دارم میگم قبوله..ابوالفضلی پشتتم خوب شد؟..

خودمو کشیدم جلو و دستامو تو هم قفل کردم..
دقیق چشم تو چشمش دوختم و شمرده گفتم: محمد « یاعلی » گفتی دیگه تا تهش باید باشی ها، راه برگشتی نمی مونه واسه ت اگه شک داری همین الان خودتو بکش کنار..نمی خوام قضیه ی شهرام یه بار دیگه تکرار بشه..چه واسه تو، چه واسه یه کدوم از بچه های گروه می فهمی که؟..

سرشو تکون داد و منتظر نگاهم کرد..
زبونمو روی لبم کشیدم و انگشت اشاره مو زدم رو میز..
- وقت تنگه، تا قبل از اینکه فریبرز بخواد بلایی سر دخترا بیاره باید کارو یکسره کنیم..
-- دخترا؟!..
- بی شرف امشبم چندتا دختر از شوکت خرید واسه مهمونی آخر هفته تو کرج..
-- بازم می خوای قانون شکنی کنی؟..
- این اسمش قانون شکنی نیست فقط می خوام واسه آخرین بارم که شده نذارم اون کثافتا به هدف شومشون برسن..
-- همون یه بار خواستی دخترایی که فرامرز خریده بودو فراری بدی درس عبرت نشد واسه ت که نری با دم شیر بازی کنی؟..چیزی نمونده بود لو بریم..
- اون فرق داشت..یه لحظه نتونستم جلوی خودمو بگیرم..
-- که اخرشم کار خودتو کردی!..نمی تونی یه چند روز آروم بگیری تا کار فیصله پیدا کنه نه؟..
- نه!..
از « نه » ِ محکمی که شنید چشماشو با حرص بست و باز کرد..نفسشو عمیق داد بیرون و سرشو تکون داد..
-- همیشه تو دقیقه ی نود خِر ِ من بیچاره رو می چسبی..تقصیر خودمه که آتو دادم دستت....
- هستی؟!..
--خیلی خب..یاعلی!..

با لبخند سرمو تکون دادم..
- ازت همین انتظارو داشتم که برادرانه شونه به شونه م تا آخر باشی..
لبخند زد..
-- داداش تو هنوز منو نشناختی انگار..محمد « بسم الله » و که بگه و بره وسط میدون، دشمنای وطنش باید فاتحه شونو بخونن و یه قبر واسه خودشون ردیف کنن..سر ِ جَدَم قسم خوردم تا تهشم هستم..
- نوکرتم به مولا..
-- چاکریم..

کتری رو آب کردم و گذاشتم رو گاز..
- چایی که می خوری؟..
-- بدجور هوس کردم از صبحونه ای که هول هولکی دادم پایین تا همین الان که رسیدم اینجا یه چیکه آبم بهم نرسیده..
- پس واسه همون داشتی پارچو یه نفس سر می کشیدی..
خمیازه کشید و تو همون حالت که با سر انگشت چشماشو ماساژ می داد سرشو هم تکون داد..

- برو تو اتاق یه کم استراحت کن فردا کلی کار داریم..
-- چیزی تا صبح نمونده نمازمو بخونم یکی دو ساعت دراز می کشم..
با 2 تا لیوان چای برگشتم و رو به روش نشستم..ده دقیقه ای گذشت و تو سکوت چاییمونو خوردیم..
تو همون حالت داشتم به نگین فکر می کردم..حتما فردا نسترن ازم جواب می خواست..

با صدای محمد از فکر در اومدم..
- هوم؟..
-- باز که رفتی تو فکر..
خم شدم جلو و آرنج دست راستمو گذاشتم رو زانوم..موهامو چنگ زدم و به میزی که جلوم بود زل زدم..
- داشتم به یه بنده خدایی فکر می کردم که واسه پیدا کردنش خوردم به بن بست..حداقل امیدوار بودم امشب تو مهمونی می تونم پیداش کنم ولی اونجا هم نبود..
-- کیو میگی؟!..من می شناسمش؟!..
سرمو انداختم بالا و پشت گردنمو ماساژ دادم..حسابی خسته بودم ولی خواب به چشمام نمی اومد..

- واسه م مهمه که بدونم کجاست..
-- حالا می خوای چکار کنی؟..به کسی هم سپردی؟..
- فردا میرم سراغ شوکت..شاید اون بدونه کجاست!..
-- شوکت؟!..همونی که واسه سیروس و فرامرز دختر گیر میاره و می فروشه؟..
- آره همون..
--پس با این حساب گمشده ت باید یه دختر باشه درسته؟..
سرمو تکون دادم..
وقتی دیدم ساکته و چیزی نمیگه نگاهش کردم..هم تعجب کرده بود هم یه کم مشکوک نگاهم می کرد..
-اون چیزی که تو فکرت می گذره نیست پس بیا بیرون..
-- از کجا فهمیدی تو فکرم داره چی می گذره؟!..
- بماند..ولی اصل قضیه یه چیز دیگه ست..ازم نخواه واسه ت تعریف کنم که پای آبروی اون خانواده وسطه..
-- نه بابا درک می کنم چی میگی..اما پیش شوکت بری 99 درصد پیداش کردی..
- امیدوارم..
-- نگران نباش اون عوضی کارش همینه..
- فقط خدا کنه مثل آدم راه بیاد وگرنه مجبورم به زور وادارش کنم حرف بزنه که نمی خوام کار به اونجاها کشیده بشه..
-- فوقش دوتا کشیده بخوره مقور میاد..به هارت و پورتی که می کنه نگاه نکن چشمش که به هیکل تو بیافته خودشو باخت میده..

صدای « الله اکبر » که از مسجد محل بلند شد دستمو به زانوهام گرفتم و پا شدم..
بعد از نماز محمد افتاد رو تخت و بشمار سه صدای خر و پفش بلند شد..منم که خوابم نمی اومد رفتم بیرون و تو محوطه ی هتل قدم زدم..
ظاهرا آروین برگشته بود خونه..
یاد قرارم با مامان افتادم..فردا ساعت 6 میاد هتل تا اون موقع باید برگردم..
نمی دونستم فردا موضوع شهرامو به نسترن بگم یا بذارم یه مدت بگذره و اوضاع آروم بشه بعد....
ولی از یه چیز مطمئن بودم..
اینکه خیلی زود سوگل رو از مرگ بنیامین باخبر می کنم..
شاید همین فردا....واسه این یکی نمی تونستم یه لحظه هم صبر کنم....

« راوی_بر اساس واقعیت»

در اتاق را باز کرد..صورتش از عرق خیس بود و نفس هایش سنگین شده بود..
باز هم همان خواب لعنتی..
ارامشش را گرفته بود..
خواست به سمت یخچال برود و با کمی اب سرد از التهاب درونش کم کند که روشنایی ِ دیوارکوب نظرش را جلب کرد..با تردید جلو رفت..
نسترن در حالی که روی مبل دونفره ای چمباتمه زده بود و سرش را روی زانوانش قرار داده بود گریه می کرد..
صدای ریز هق هقش قلب سوگل را لرزاند..به کل از خوردن ِ آب منصرف شد و کنار نسترن نشست....

نسترن که حضور خواهرش را احساس کرده بود سرش را بالا گرفت..صورت معصوم و مهربانش غرق اشک بود ونگاهش غمگین وگرفته....
قلب سوگل به درد آمد..با دستانش صورت یخ زده ی نسترن را قاب گرفت و با اینکه خودش هم تحت تاثیر خوابی که دیده بود بغض کرده بود در چشمان او خیره شد و لرزان گفت: چرا گریه می کنی خواهری؟..چی شده؟..

نسترن لب زد ولی صدایی از گلویش خارج نشد..چانه ش لرزید و با یک خیز در آغوش گرم و پر مهر خواهرش فرو رفت..سر روی شانه اش گذاشت و صدای هق هقش بلند شد..
سوگل در سکوت کمر نسترن را نوازش کرد..منتظر بود و نگران..خدا خدا می کرد که نسترن حرفی بزند..

کمی بعد نسترن میان هق هق با صدایی گرفته و لرزان گفت: یه خواب بد دیدم سوگل..دعا کن تعبیر نداشته باشه..
از آغوش سوگل بیرون آمد و صورتش را با دستانش پوشاند..
از شنیدن لفظ خواب، سوگل یاد کابوس خودش افتاد..باز هم نگین را در خواب دیده بود..
یعنی خواب نسترن هم همان بود؟!..

- تو هم خواب نگینو دیدی؟..
نسترن که همه ی وجودش از گریه می لرزید با بغض دستانش را پایین اورد و گفت: نه..........
- تو رو خدا گریه نکن..مگه چی دیدی؟..
-- نمی تونم بگم سوگل..وحشتناک بود..انقدر واقعی بود واسه م که تو خواب داشتم گریه می کردم وقتی بیدار شدم صورتم خیس بود..

خودش هم از غم خواهرش گریه ش گرفته بود..سر نسترن را بغل گرفت و روی موهایش را بوسه زد..
- باشه..هیچی نگو..فقط آروم باش..
نوازش های خواهرانه و آغوش گرم و نجوای شیرین و مهربانش تا دقایقی باعث شد دل نسترن آرام بگیرد..
دیگر گریه نمی کرد ولی بغض داشت و همین باعث شده بود نبضش یکی در میان بزند..
--سوگل؟!..
- جانم..
-- تو واسه چی بیدار شدی؟..صدای من نذاشت بخوابی؟..
- نه..منم داشتم کابوس می دیدم..بعدشم با ترس از خواب پریدم..
نسترن سرش را عقب کشید و با تعجب به صورت سوگل نگاه کرد..
-- چه خوابی؟!..
- همونی که واسه ت تعریف کردم..
--نگین؟!..
سرش را تکان داد..نسترن با لبخند غمگینی نگاهش کرد..
- یادته همیشه عزیزجون چی می گفت؟..می گفت دیدن خون تو خواب تعبیرشو باطل می کنه..
-- از وقتی واسه م تعریف کردی ذهنم ریخته بهم..نمی دونم نسترن فقط توکلم به خداست..همه ش دارم دعا می کنم که اتفاقی واسه نگین نیافتاده باشه..
- آنیل قول داده کمک کنه پیداش کنم..حتما فردا ازش خبر می گیرم..

سوگل با یک نفس عمیق زانوانش را بغل گرفت و سرش را به مبل تکیه داد..
دقایقی به سکوت گذشت تا اینکه نسترن با کمی تردید گفت: سوگل..تو.....شهرامو یادت میاد؟!..
سوگل که چشمانش را بسته بود با تعجب سرش را چرخاند و به نسترن نگاه کرد..
- شهرام؟!..

-- یادت نیست؟!..4 سال پیش...........
- یادمه ولی چی شد یاد اون افتادی؟..
-- نمی دونم..شاید همینجوری..یادته؟تو اون موقع فقط 18 سالت بود که شهرام اومد خواستگاریم....

سوگل که هنوز هم خاطرات گذشته آزارش می داد پوزخند زد و گفت: آره یادمه..که مامان هم از اول تا اخر ِ مراسم مجبورم کرد تو اتاق بمونم و بیرون نیام..حتی نذاشت ببینم شوهر خواهرم چه شکلیه....

نسترن خندید..نم اشکی که زیر چشمش نشسته بود را با سر انگشت پاک کرد..
- همون شب مادرش انگشتر دستم کرد که نشون کرده ی شهرام باشم..تو همیشه تو لاک خودت بودی..خیلی دوست داشتم از شهرام واسه ت بگم ولی وقتی می دیدم تا چه حد از کارای مامان غمگین و ناراحتی چیزی پیشت نمی گفتم که به خیال خودم بیشتر از اون منم باعث عذابت نباشم..
چه می دونم فکر می کردم اگه بهت بگم و بخوام در مقابل غمی که تو چشماته از بابت نامزدیم ابراز خوشحالی کنم یه جورایی در حقت نامردی کردم..........
- خیلی دیوونه ای به خدا..یعنی چی که ناراحت می شدم؟..به خدا اگه واسه م می گفتی اون همه ناراحتی رو به جون نمی خریدم ومنم از خوشحالی تو خوشحال می شدم..شاید اونجوری از ته دل یه لبخند درست و حسابی می زدم..واقعا چرا یه همچین فکری کردی؟..

-- خب دیگه پیش خودم اینجوری فکر می کردم..می دونم کارم اشتباه بوده ولی خب..اون لحظه افکارم یه جور دیگه بود..
بگذریم..خیلی دوست داشتم یه عکس از شهرام نشونت بدم ولی نشد..چون بعد اون اتفاق همه شونو سوزوندم..
یادت میاد؟..یه شب به شب شیرینی خورون تو رفتی پیش عزیز که مریض شده بود..بابا زنگ زد بهت که واسه مهمونی برگرد ولی تو گفتی می خوای پیش عزیز بمونی..راستش می دونستم به خاطر مامان داری اینو میگی واسه همین خودمم بهت زنگ زدم ولی تو رو حرفت موندی و با التماسای منم برنگشتی....
اینا رو که خودتم می دونی پس بی خیال..داشتم می گفتم، دوست داشتم عکسایی که واسه نامزدی کنار شهرام انداخته بودمو نشون تو هم بدم تا حداقل بدونی شهرام چه شکلیه برای همین منتظر بودم زودتر برگردی خونه..ولی دقیقا یک هفته بعد نامزدی.................

هر لحظه بغض توی گلویش حجیم تر می شد..
سوگل که ناراحت حال خواهرش بود با غم نگاهش کرد ولی امیدوار بود که گفتن این حرف ها کمی از ناراحتیش کم کند..
نسترن چشمانش را لحظه ای بست و باز کرد..
-- اون روزو خیلی خوب یادمه..شهرام زنگ زد خونه تا از مامان اجازه بگیره که بیاد دنبال من..مامان یه جورایی از وقار و متانت شهرام خوشش اومده بود برای همین بهش احترام می ذاشت..
همون شب شیرینی خورون داییش واسه 2 هفته بینمون صیغه ی محرمیت خوند که واسه خرید و آزمایش خون و این حرفا تو معذوریت نمونیم....با کلی ذوق و شوق آماده شدم تا بیاد دنبالم..ولی دقیقا با حرفی که تو ماشین بهم زد حس کردم قصر آرزوهایی که تو رویاهام با شهرام واسه خودم ساخته بودمو به یکباره آوار کرد رو سرم..
دیگه نفسم بالا نمی اومد..انقدر حالم بد بود که منو رسوند درمانگاه ولی حاضر نبودم از ماشین پیاده شم فقط می خواستم برم گردونه خونه..
وقتی دید لج کردم بدون اینکه نظر منو هم بپرسه جلوی خونه ی خودش نگه داشت..نمی خواستم حرفشو گوش کنم ولی گفت اگه می خوام دلایلشو بشنوم باید لج نکنم و مثل دوتا آدم عاقل و بالغ بشینیم و سنگامونو با هم وا بکنیم..
خب.. از خدام بود.. بفهمم دلایلش واسه.. پس زدن من چیه..هر کس دیگه ای هم.. جای من بود.. دنبال.. حقیقت.. می گشت....

گریه می کرد و می نالید..
سوگل هراسان شانه هایش را ماساژ می داد ..
- نسترن گریه نکن اگه می بینی که حالت بده دیگه ادامه نده اینجوری داری خودتو از بین می بری..

نسترن میان گریه هق زد: نه سوگل بذار بگم..سالهاست این غم رو دلم مونده و کسی رو ندارم که بهش درد این دل واموندمو بگم..حالا که به اون روزای نحس برگشتم بذار حرفامو بزنم..

سوگل سکوت کرد..حال خواهرش را درک می کرد..نسترن نیاز داشت که با کسی درد و دل کند و چه کسی بهتر از سوگل؟..کسی که دل به دلش می داد و همزبانش بود..
از جا بلند شد و لحظاتی بعد با یک لیوان آب برگشت و کنار نسترن نشست..
لیوان را به دستش داد..نسترن کمی از آب را خورد..لیوان سرد را میان دستان ملتهب و لرزانش فشرد و در حالی که به رو به رو زل زده بود زمزمه کرد: خیلی جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم....به احترام عشقی که بهش داشتم دستم بالا نیاد و نزنم تو صورتش....هر چی که هست و نیستو رو زبونم نیارم و و بهش نسبت ندم..
خیلی سخت بود سوگل خیلی..بهم گفت به خاطر کارش نمی تونه باهام باشه..می فهمی اینو سوگل؟..
نامزدم..کسی که عاشقانه می خواستمش بهم گفت واسه کارش می خواد منو بذاره کنار..بهش گفتم چرا حالا؟..چرا حالا یادش افتاده که شغلش چیه و چرا نباید ازدواج کنه؟..
- مگه شغلش چی بود؟!..
نسترن لحظه ای مکث کرد..لبانش را روی هم کشید و بغضش را قورت داد..
-- شهرام پلیس بود!..
- چــی؟!..فقط واسه همین نامزدی رو بهم زد؟!..
نسترن چشمانش را محکم روی هم فشار داد..نفسش را از میان لبانش بیرون فرستاد و گفت: نه!..بعدا فهمیدم که جداییمون فقط به خاطر شغلش نبوده!..

ادامه دارد....


مطالب مشابه :


رمان ببار بارون

دانلود رمان ببار بارون برای موبایل ، تبلت و کامپیوتر apk و کامپیوتر pdf دانلود نسخه جدید




ببار بارون {1}

رمان خانه - ببار بارون {1} - ღ دانـلود رمـان وحـــ شـــ ــــت




ببار بارون {27}

رمان خانه - ببار بارون {27} - ღ دانـلود رمـان وحـــ شـــ ــــت




رمان ببار بارون53

رمان ♥ - رمان ببار بارون53 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی رمان ببار




ببار بارون {2}

رمان خانه - ببار بارون {2} - ღ دانـلود رمـان وحـــ شـــ ــــت




رمان ببار بارون

برچسب‌ها: رمان, رمان ایرانی, رمان عاشقانه, رمان ببار بارون دانلود نرم افزار خرید




برچسب :