رمان غیره منتظره

وقتی همین حرفها را برای نسیم گفتم حسابی شاکی شد و ازم خواست دست از بچه بازیهام بردارم و دیگه هیچ کاری به کار کاوه نداشته باشم.
خودم هم کم کم ترسیده بودم . خوب من و کاوه در حد همدیگه نبودیم. اون دنیایی از ثروت و شهرت و محبوبیت داشت و عقل حکم میکرد با چنین آدمی در نیوفتم .
اونقدر نسیم نصیحتم کرد که بهش قول دادم دیگه خودمو کنار بکشم

دو سه روزی فقط شرکت میرفتم , یعنی یاسر به عمد طوری کار رو سرم ریخته بود و دست و پامو تو شرکت بسته بود که دیگه فرصتی برای رفتن به سایت نداشتم .
اما دیگه واقعا دلم میخواست برم سایت دلم برای ساختمون تنگ شده بود واسه همین مستقیما از خونه رفتم سایت
چه بسا که اگه میرفتم شرکت بازم یاسر منو دنبال کارهای ادداری میفرستاد
ماشین رو یه جای دور پارک کردم و تصمیم گرفتم واقعا دردسر درست نکنم و سرم فقط به کار خودم باشه
نیم ساعت بعد نسیم , و کمی بعدش مهندس نکویی سرو کلشون پیدا شد .
خیالم یکم راحت شد و به بررسی کارکرد این چند روز پرداختم
داشتم سر به سر نسیم میذاشتم و هی اونو به مهندس نکویی میبستم که یاسر هم اومد یه نگاه متعجب بهم انداخت ولی هیچی نگفت
الحمدالله اونروز خبری از کاوه نشد . عجیب اینکه فردا و پس فرداش هم سرو کله اش پیدا نبود .
منو باش که فکر میکردم چون چند روزه که سایت نرفتم همین که برم آقا هم آفتابی میشه
یه چیزی سیخونکم میکرد که ببینم این یارو کجاست و سرش به چی گرم شده که دست از سر من برداشته
اما چه جوری؟ تو این فکر بودم که نیسان صدام زد
- خانم مهندس آقا کامروا کارتون داره
- باشه الان میام
یه نگاه به سرو وضعم کردم , خنده ام گرفت مثل همیشه خاکی و البته کمی شلخته
خوب دست خودم نبود محیط کارم اینجوری بود وگرنه که تو اداره خیلی هم مرتب بودم
وارد اتاقک مدیریت شدم
- سلام آقای کامروا
یه نگاه گذرا بهم انداخت و جوابم و داد انگار که کمی مردد بود
- اتفاقی افتاده آقای کامروا ؟
- ا ... خانم مهرورز راستش من در مورد اتفاقی که قبل از تصادف براتون افتاده تحقیق کردم , دو تا شاهد پیدا شدن که گفته شما رو رد میکنن و منکر این میشن که شما اصلا از ماشین پیاده شده باشین
هم تعجب کرده بودم هم عصبانی
- منظ.رتون چیه؟
- منظورم اینه که ادعای شما از لحاظ قانونی رد میشه
تو دلم همش میگفتم آخه گاو بیشعور این کارت واسه چی بود؟ من که دو بار به ماشینت زده بودم میتونستی شکایت کنی دیگه این بازیها واسه چی بود؟
یه نگاه به یاسر انداختم و با حرص گفتم
- امر دیگه ای ندارین
- من حتی با وکیل شرکت هم مشورت کردم شما باید حد اقل دو تا شاهد برای حرفتون پیدا کنین
- متشکرم از پیگیریتون . حالا میتونم برم؟
(انگار که از یاسر طلبکارم !!)
وقتی سکوتش رو دیدم زیر لب یه "با اجازه " گفتم و خواستم برم که به طرفم اومد و یه پاکت داد دستم و گفت
- خانم مهرورز اینم مال شماست
با تعجب گفتم چیه؟
- خودتون متوجه میشین
وقتی از اتاق بیرون اومدم واقعا متوجه شدم و آه از نهادم بلند شد یک میلیون و خورده ای خسارت بابت داغون کردن صندوق عقب ماشین آقا گاوه.....
حالا فهمیدم نقشه اش چی بوده , کثافت خواسته نقره داغم کنه چون من همیشه یه خسارت جزیی بهش وارد میکردم و تبعا جریمه کمی هم باید بابتش پرداخت میکردم اما اینبار ....
یعنی با تمام وجود دلم میخواست بمیره تا از شرش خلاص شم
نسیم بازم نصایح قدیمیش رو برام تکرار میکرد و هی ته دلم رو خالی میکرد
تو دلم به خودم فحش میدادم که چه بچگونه گزک دست کاوه دادم و هر بار با یه چراغ شکستن و آینه شکستن خر کیف میشدم غافل از اینکه این آقا کاوه همچینم گاو نیستش و کثثافت تر از این حرفاست
میدونستم این پول براش رقمی نیست و بیشتر از این بابت خریدن ماشین و بعد عوض کردنش ضرر میکنه اما برای من که رقمی بود ...
این چند وقته کلی خرج ماشینم کرده بودم تازه تو تصادف آخری ماشین بیچارم واقعا تبدیل به قراضه شده بود
پس یعنی واسه همین بود که سرو کله اش پیدا نیست ؟
گمون نکنم . اتفاقا تندیس وقاحت این جور مواقع بیشتر آفتابی میشه تا از به خاک مالیدن دماغ حریفش حسابی حال کنه
باز به خودم فحش دادم ( خاک تو سرت کنن شادی به جای اینکه به فکر جور کردن پول باشی تو این فکری که تن لشش چرا پیدا نیست؟میخوام صد سال سیاه نباشه! )

سر راه خونه خواستم برای شاذه مجله بخرم که چشمم به عکس روی جلد یکی از مجله ها افتاد , عکس تیم آقا گاوه بود کنجکاو شدم و اونو هم خریدم
اینقدر هول بودم که همونجا تو ماشین شروع کردم به ورق زدن تا رسیدم به صفحه مربوطه
( پیروزی پر گل تیم ... در خانه حریف)
تیترش را که خواندم کنجکاوتر شدم
مصاحبه در واقع با سر مربی تیم بود
بازی چطور بود آقای راد ؟
- مثل همیشه خوب بود . من واقعا از بازی تیم و بچه ها راضی بودم

:- تیم مقابل چطور؟
- اونا هم خوب ظاهر شدن و یه بازی زیبا رو به نمایش گذاشتن

:- نیمه دوم کمی محتاط تر شده بودین چرا؟
- اصلا اینطور نیست بالاخره انرژی هردو تیم تو نیمه دوم کاهش پیدا کرده بود و این مسیله رو بازی اثر گذاشته بود. ما گل سوممون رو تو نیمه دوم به ثمر رسوندیم و تا آخرین دقایق بازی رو به جلو بازی میکردیم

:- برنامه تیم چیه؟
- ما امروز برمیگردیم تهران , فردا رو به بچه ها استراحت میدیم و از پس فردا دوباره تمرینات رو از سر میگیریم

بقیه اش چرت و پرت بود . حیف پول که بابتش دادم . بازم تیم کاوه برده بود و بازم گل زده بود
نخیر مثل اینکه دور دور خودش بود
این یکی رو کجای دلم بزارم؟ فرداست که آقا بیاد و پز گل زدنش رو بکوبه تو فرق سرم...

شب بود که رسیدم خونه ....کلید رو تو قفل چرخوندم و در باز شد ...همزمان با باز شدن در صدای جیغ و خنده های بلند شاذه به گوشم رسید ...
لبخند کجی روی لبم امد و به این فکر کردم چند هفته پیش منم چقدر شاد و خوشبخت بودم
چند هفته ای که توش نه خبری از مزاحمت های احمقانه کاوه بود و نه نگاهای غریب یاسر
وارد خونه شدم و اروم سلام کردم ...عجیب این بود که همون سلام اروم و بی روحم تمام خنده و موج گرمای خونه رو از بین برد ...همه ساکت شدند و سه نفری زل زدند به من ...انگار که منتظر شنیدن یه خبر بد باشند....
مجله ای رو که برای شاذه خریده بودم رو انداختم روی مبل و سلانه سلانه رفتم سمت اتاقم
بدون اینکه لباسام رو عوض کنم خودم رو انداختم روی تخت و سرم تو بالشت فرو بردم ...
سرم درد میکرد و ذهنم مدام در حال پردازش بود ....
تمام صحنه هایی که از اولین روز ملاقاتم با کاوه داشتم از جلو چشمام با سرعت رد میشد و من هر چی بیشتر تلاش میکردم تا جلوش رو بگیرم بدتر میشد و تصاویر واضح تر میشدند
-شادی...شادی....خوابیدی؟؟؟
شاذه بود که داشت صدام میزد اما حوصله اش رو نداشتم نه حوصله اون رو ونه حوصله هیچ کس دیگه رو میخواستم بخوابم و همه چیز رو فراموش کنم....
دلم میخواست وقتی دوباره چشمام رو باز میکنم همه چی مثل قبل شده باشه و من دوباره همون شادی گذشته باشم ...
همون دختر خوش خیال و رها که هیچ مسئله ای تو زندگی نمیتونست کمرش رو بشکنه اما مثل اینکه زیادی خوش خیال بودم ...زیادی



***

صبح بدون اینکه چیزی بخورم از خونه زدم بیرون ...وقتی می امدم همه خواب بودند و هیچ خبری از خانواده شاد و سرخوش همیشه نبود....
نمیدونستم میتونم تا این حد منتقل کننده موج نا امیدی به خانواده ام باشم!!!!
سوار ماشینم شدم و چند لحظه به تصویر خودم در اینه خیره شدم ...چشمام یک جوری شده بود ...دیگه خودمم خودم رو نمیشناختم ...الان نمیدونستم دختر یام که روحش درگیر و دار مسائل عشق و عاشقی شده یا انسانی که تا اعماق وجودش در حسرت انتقام میسوزه ...
هنوز نمیدونستم احساس دقیقم به یاسر چیه؟؟؟و یا اصلا از کاوه متنفرم یا نه؟؟؟
دوباره نگاه عمیقی به چشمام انداختم و از خودم پرسیدم :نکنه بر عکسه !!!!



وقتی رسیدم سر ساختمون هنوز خیلی زود بود و هیچ کدوم از بچه ها هنوز نیومده بودند
تقریبا جز نگهبان سایت که اون موقع با دوستاش دور هم جمع میشدند کس دیگه ای نبود ...
اما اون روز در کمال تعجب دیدم که نیسان هم امده....

ماشین رو بنا به دستور اقا گاوه بالاتر از ساختمون پارک کردم و اون یک خیابون رو پیاده رفتم که نیسان رو دیدم ...
داشت از کنار کارگرهایی که برای کندن جلوی یکی از مغازهای مجتمع کاوه امده بودند بر میگشت .
صورتش رو یک خنده خیلی پر رنگ پوشانده بود و اصلا هم متوجه من نبود ...
برام این همه خوشحالی عجیب بود
-سلام اقا نیسان....میبینم امرئز خیلی خوشحالی....خبریه؟؟؟
همینکه صدام رو شنید انگار بهش برق وصل کرده باشند سیخ ایستاد و خیره خیره نگام کرد و همزمان هم یک چیزی رو پشت اش قایم کرد
این حرکتش دیگه واقعا کنکجاوم کرد ....میخواستم سر از کارش در بیارم
-خوب چه خبرا؟؟؟چه کارها میکنی
-ه..هیچی ...خانم مهندس ...شما چقدر زود امدین امروز
-اره ...سحر خیز شدم ....ولی انگار فقط من امروز سحر خیز نشدم
-بعله...بعله ...یعنی دیگه میخواستم جلو چشم مهندس کامروا باشم ..در رابطه با همون مسئله ای که خدمتتون عرض کردم اون ماه
دستام رو تو جیب مانتوم بردم و نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم که خودش فهمید و جهت نگاهش رو تغییر داد
-حالا اون چی بود قایمش کردی؟یعنی ما دیگه اینقدر غریبه شدیم ؟
-نه خانوم مهندس ..این چه حرفیه ..اما خوب...یعنی ....
-اگه خصوصی اذیتت نمیکنم ....
-نه خصوصی چیه؟شما که از همه بدبختی های ما با خبری
نیسان این پا و اون پا شد ....کاملا علوم بود که مردده ...اروم دستش رو از پشتش اورد جلو ومن مجله ای که عکس بزرگی از کاوه رو روش انداخته بود دیدم
خنده ام گرفته بود اما همزمان با اون حس ...یه حس دیگه هم به سراغم امد ....یه چیزی مثل حرص یا عصبانیت ....
نگاهم رو از عکس رنگی کاوه برداشتم و با تغیر گفتم:اقا نیسان یادمه ماه پیش که امدی پیشم خواسته بودی با مهندس کامروا درباره حقوقت صحبت کنم اره؟؟
سرش رو پائین انداخت و مجله رو تو مشتش فشار داد
-اخه مرد مومن کسی که مشکل مالی داره الکی پولاش رو ریخت و پاش میکنه ....مگه خودت نگفتی که مادرت....
مکثی کردم و دوباره نگاهم رو به عکس روی مجله انداختم به اون لبخند چندش اور....
و بعد با تردید ادامه دادم:نکنه که مشکل مالیت برطرف شده ؟اره؟
سریع سرش رو بالا اورد و با نگاهی درداور گفت:این چه حرفیه خانم مهندس...اخه مگه مشکل من یه قرون دوزار بود که ....
از رفتارم خجالت کشیدم ...سرم رو به زیر انداختم و با شرمندگی گفتم:باشه ..من با مهندس صحبت میکنم ...تو هم بیشتر حواست به کارت باشه تا ببینم چی میشه با یه چند نفری هم از قبل صحبت کردم به امید خدا مشکلت تا چند وقت دیگه برطرف میشه
-چشم...خدا از بزرگی کمتون نکنه ....با اجازه ...
نیسان که رفت منم چند لحظه ای به ساختمون مجتمع خیره شدم و از خودم پرسیدم یعنی کجاست؟؟؟
فکرم بدجوری درگیر نیامدن آقا گاوه بود که یهو....
_عیلک
_ا سلام خوبی؟!
_ ممنون مرسی شما خوبی؟
_بله خوبم چه خبرا!
_ ا شادی بسه دیگه!
خندیدمو گفتم:
خودت شروع کردی
_خیله خب بابا!حالا چی شده سر از اینجا در آوردی؟
_ اومدم سر کارم دیگه
_منظورم اینه که یاسرو چه جوری پیچوندی؟
_من که شرکت نرفتم گفتم تو یه کاریش میکنی!
_اتفاقا منم چون جنابعالی رو میشناختم نرفتم که گیر یاسر نیفتم!
بعد دستشو زد به کمرشو و با صدای کلفت گفت:
خانم مهرورز این پرونده ها مربوط به ساختمان آقای محمدیه که قراره از ماه دیگه شروع کنیم،اینا که تموم شد برین اداره دارایی برای مالیاتا بعد از اونم یه سر به شهرداری منطقه 7 بزنین....
شادی؟!چی شده؟!
و من در حالی که سعی میکردم جلوی خودمو بگیرم که نخندم گفتم:سلام مهندس نکویی!
بیچاره نسیم خشکش زده بود نمیدونست چی کار کنه!از یه طرف پیش مهندس تکویی خراب شده بود از یه طرف ممکن بود کارش به گوش یاسر برسه و کاریو که با بدبختی به دست آورده بود از دست بده!که تو این گیرو دار مهندس نکویی با دستپاچگی گفت:
ا ببخشید!یعنی سلام ببخشید مزاحم شدم!راستش یعنی مهندس کامروا منو فرستادن که ببینم شما دو نفر هستین یا نه!الان میرم بگم بودین!
و فرار کرد!
منو مردم از خنده طوری که نفهمیدم چه جوری نسیم رفت و چه جوری کاوه اومد!
_ به به پارسال دوست امسال آشنا سرکار خانم شادی مهرورز!
خنده رو لبم خشک شد!
اونقدر نسیم و مهندس نکویی حواسمو پرت کرده بودن که اصلا به این یکی فکر نکردم!لب و لوچمو جمع کردم برگشتم و با لحن جدی گفتم:
به شما چه ربطی داره؟!
_ چی؟
_همین دیگه
_همین یعنی چی؟!
_ا همین که میپرسین!
_کدوم همین که پرسیدم؟مگه من چیزی پرسیدم!
_پس عمه من پرسید!
_ا چی پرسید؟
_به شما مربوط نیست!
_چرا به من مربوط نیست!
داشتم میترکیدم از خنده که خوشبختانه یاسر منو نجات داد!
یاسر_ببخشید خانم مهرورز!
_بله!
_سلام
_سلام
یه نگاه به کاوه انداخت و گفت:چرا امروز شرکت نیامدین؟کلی کار عقب مونده داشتیم!
_خب راستش...میشه با هم خصوصی صحبت کنیم؟!
کاوه خشکش زده بود و یاسر هم احتمالا فکر میکرد داره خواب میبینه!
_بله بفرمایین!
و رفتیم به سوی دفتر یاسرررررررر!
××××××××××××××××××××××××× ×××××
وارد اتاق یاسر شدیم
با اشتیاق بهم زل زد و گفت : بفرمایین
حالا باید چی بهش میگفتم؟
- ا... ا.. خوب , میخواستم درباره ... درباره نیسان باهاتون صحبت کنم
یه لحظه وارفت اما خودشو زود جمع کرد و گفت چی؟
- راستش نیسان چند بار باهام صحبت کرده , اون میخواد حقوقش بیشتر بشه شاید بتونه از پس دوا دکتر مادرش بر بیاد
- اما این خواسته معقولی نیست , بقیه کارگرا هم هزار جور برنامه ردیف میکنن تا حقوقشون بیشتر بشه
- ولی این موردش فرق داره , باید مادرش رو عمل کنن. طفلک مادرش رو از افغانستان بلند کرده آورده به امید اینکه نتیجه ببینه
یه نگاه بهم انداخت انگار که مردده چی بگه
- خیلی خوب , در موردش فکر میکنم
با خوشحالی گفتم : مرسی
-گفتم فکر میکنم , نگفتم که باشه
یه کم تو ذوقم خورد ولی به روی خودم نیاوردم . میخواستم برم بیرون که یاسر گفت :
- این آقا اینجا چی میخواد؟
منظورش کاوه بود ولی پرسیدم : منظورتون کیه؟
- همین آریا مهر رو میگم مگه کار و زندگی نداره هر روز اینجا پلاسه؟
شونه بالا انداختم و گفتم :
من نمیدونم کارش چیه شمام اگه خیلی ناراحتی میتونی ازش سوال کنی
با حرص نگاهم کرد . میدونستم منظورش از پیش کشیدن این حرف اینه که من کاوه رو دک کنم تا دیگه این طرفا پیداش نشه , اما من واقعا از پس پر رویی اون برنمی اومدم
آخه پسره پررو زده ماشین خودم و خودش رو داغون کرده و منو انداخته بیمارستان و یه جریمه میلیونی رو دستم گذاشته اما بازم با وقاحت تمام اومده باهام حال و احوال میکنه من چکارش کنم؟

از اتاق یاسر خارج شدم و رفتم بغل دست مهندس نکویی وایستادم و از کنارش جم نخوردم . اینجوری شاید آقا گاوه دست از سرم برداره
نمیخواستم باهاش هیچ برخوردی داشته باشم تا وقتیکه پولش رو پرت کنم تو صورتش
البته کاملا زیر نظر یاسر بودم و اینبار دیگه از این کارش ناراحت نبودم . احساس پشت گرمی و داشتن حامی میکردم.
و این احساس توی آروم کردن آشفته بازاری که تو سرم بود کمکم میکرد
تا قبل از ظهر کار من و نسیم تموم شد . آخه کادر مهندسی همشون حاضر بودن خنده دار بود اما آقایون مهندس علاقه وحشتناکی به نظارت روی سایت داشتن و از انجام کارهای اداری به شدت گریزان واسه همین یک در میون یا منو میفرستادن دنبال این کارا یا نسیم رو , والبته این اواخر همش منو...
منو نسیم تو اتاقک مهندسی آماده میشدیم که برگردیم شرکت . نسیم با خودش ماشین داشت واسه همین همونجا باهاش خداحافظی کردم و رفتم سمت ماشینم .
ماشینم که از دور نمایان شد دیدم که کاوه رو کاپوت ماشینم نشسته و عین بچه ها داره پاهاشو تاب میده
عجب سیریشی بود . ول کن نبود
- میشه لطفا از رو قراضه من بلند شین ؟
برگشت تا منو ببینه با سرخوشی خندید و گفت سلام
- ببینم مگه تو کارو زندگی نداری؟
یه خنده گل و گشاد کرد و ابرو هاشو به علامت نه انداخت بالا
یه تیپ خفن زده بود و موهاشو سیخ سیخی زده بود بالا ( البته زیاد بلند نبود بهش می اومد)
- کلاستون یه وقت پایین نیاد که رو همچین لگن قراضه ای نشستین
- اختیار دارین خانوم مهندس , این ماشین الان محتویه یه چیز خیلی باارزشه . بهش توهین نکنین
تو دلم گفتم باز چرت و پرت گفت
با سرش و چشم و ابرو به صندلی عقب اشاره کرد . یه نگاه انداختم و آه از نهادم بلند شد . لعنت به این شانس که همیشه یار کاوه بود و از من گریزان. مجله ای که دیروز گرفته بودم رو صندلی افتاده بود

با خشم گفتم خوب که چی؟ اینو واسه ..
اومدم بگم واسه خواهرم خریدم که پرید تو حرفم و گفت
- لابد واسه کارگرا خریدین؟چه کارفرمای دلسوزی
اشاره اش به دفعه قبل که سوتی داده بودم و گفته بودم کارگرا داشتن فوتبال نگاه میکردن بود , کثافت
- راستی چطور بود؟
- با گیجی پرسیدم : چی چطور بود؟
- بازیمون دیگه , خوشت اومد؟
- اصلا من هیچ علاقه ای به فوتبال ندارم اینو هم واسه خواهرم گرفتم. حالام برو کنار کار دارم
- خوشم میاد که اینهمه سوتی میدی ولی از رو نمیری
دیدم مثل اینکه سر کیفه و دست بردار نیست
- میری کنار یا بگم بندازنت کنار؟
- کی منو بندازه کنار؟ نکنه اون جوجه مهندسه ؟
- ببین ... ( به عمد یه مکث کردم ).. یه تار موی اون جوجه مهندس رو با صد تای مثل تو جوجه تیغی عوض نمیکنم
اولش اون خنده پهنش یه کم جمع شد اما بعد با خنده از رو کاپوت پرید پایین و گفت :
- فعلا که مشتاق عکس منی
وباز یه نیم تعظیمی کرد و به ماشینم اشاره کرد , که یعنی میتونم سوار شم
همون لحظه موبایلم زنگ زد , نسیم بود
-سلام
- شادی چه غلطی میکنی کامروا داره نگات میکنه اون گاو بیشعور چیکار میکنه
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم باشه , الان
خواستم سوار ماشین بشم که کاوه گفت نمیخوای یه امضا برای خواهرت ازم بگیری؟
و قهقه زد از زیر دندونای چفت شدم گفتم رو آب بخندی
- حرص نخور پوستت خراب میشه , حیفی
اینبار حرصم رو سر در ماشین بیچاره ام خالی کردم و محکم بستمش
صدای خنده اش از اول هم بلند تر شد
پامو رو گاز گذاشتم و با سرعت حرکت کردم .
اینجوری فایده نداشت . من با این روحیه درب وداغون جلوش کم می آوردم باید یه کم به خودم استراحت میدادم ...
خونه که رسیدم چند جفت کفش پشت در دیدم حتما مهمون داشتیم . با دیدن دختر عمه ام پونه و دختر کوچولوش خستگی از تنم در اومد باهاشون روبوسی کردم و بعد از تعویض لباس کنارشون نشستم . پونه 3 سال از من بزرگتر بود و یه دختر ا سال و نیمه داشت. شوهرش تو عسلویه کار می کرد اونم عمران خونده بود .
مامان رفت برامون شربت بیاره . کنار پونه نشسته بودم که گفت : شنیدم که پروژه تون رو به رو مجتمع کاوه آریامهره
و خنده ی شیطونی کرد .
نگاهی غضبناک به شاذه که مشغول بازی با نیلو دختر پونه بود انداختم که شونه هاشو به علامت من نگفتم تکون داد .
ای خدا من باید چیکار کنم که هر جا میرم این پسره جلو رومه ؟
در جواب پونه گفتم : اوهوم خوب که چی ؟
- وای من چند بار رفتم آرایشگاه الماس تو همون مجتمع اس مال خود آریامهره مامانش مدیر اونجاس
تو دلم مامان کاوه رو تجسم کردم و خنده ام گرفت
- خوب ؟ دیگه آمار چی رو گرفتی ؟
- خیلی مجتمع شیکی داره . اتفاقا خواهر هدی تو یکی از واجد های اونجا میشینه
- هدی کیه ؟
- بابا دخترخاله ی مهران دیگه ( شوهر پونه )
- وای پونه بی خیال حالا قشنگه یا نه ؟ ما رو سننه ؟
- وااااا یعنی چی ؟ این پسره کم کسی نیس ...
- خبر مرگشو بیارن واسم

مامان با سینی شربت اومد و با حرص شربتمو تا ته سر کشیدم سرم تیر کشید . می خواستم از دست این خل و چل خودکشی کنم .
پونه و نیلو شب هم موندن و فرداش من عازم سایت شدم
ماشین یاسر پارک شده بود . جلوتر که رفتم سمت مجتمع کاوه نیسانو دیدم که سرشو انداخته پایین و یکی داره باهاش حرف می زنه . خوب که نگاه کردم صامتی بود . مدیر برنامه های آقا گاوه ...
یعنی با نیسان چیکار می تونست داشته باشه ؟ اون حرف می زد و نیسان سرشو تکون میداد . خیلی کنجکاو شده بودم که ببینم جریان از چه قراره ؟
یه کم لفتش دادم تا اینکه نیسان اومد سمت سایت ... از ماشین پیاده شدم تا منو دید یه کم شوکه شد.
سلام دادم و با خنده گفتم : به به آقا نیسان با کله گنده ها می پری ؟
سرشو پایین انداخت و گفت : راستش خانوم مهندس رفته بودیم با آقا صامتی صحبت کنیم ببینیم میشه یه کاری کنن ما هم فوتبالیست شیم ؟ پول خوبی توشه
با اینکه باور نکردم اما خنده ام گرفته بود . نمی دونستم چی بگم بهش ...
فقط با گفتن خب خواستم ترکش کنم که گفت : خانوم مهندس
برگشتم
- در مورد اون موضوع با آقا کامروا صحبت کردین ؟
سرمو تکون دادم و گفتم : رسیدگی می کنه
تشکر کرد . ازش جدا شدم .این نیسان خیلی مشکوک می زدااااااااا . نمی دونستم چه سری تو کارشه اما منو حسابی کنجکاو کرده بود
ظاهرا فقط یاسر تو سایت بود بدون توجه بهش رفتم و لباسامو عوض کردم و هنوز کلامو سرم نذاشته بودم که در رختکن رو باز کرد
این دومین بار بودکه بدون در زدن وارد شده بود می خواستم بکوبم تو مخش مگه فهم و شعور نداره ؟
فرصت معذرت خواهی بهش ندادم و با غضب گفتم : سلام مهندس
سلامی داد
از کنارش رد شدم به سمت آسانسور رفتم که سری به طبقه ی پنجم بزنم و آرماتورا رو چک کنم که دیدم دنبالم اومد
بی توچه دکمه رو زدم و آسانسور قفسه ای بالا رفت .
وقتی که رسیدم بالا و وارد محوطه ی طبقه شدم صدای تق آسانسوز اومد یعنی از پایین کسی می خواد بیاد بالا که بدون شک اون شخص یاسر بود .
نگاهم نا خودآگاه به سمت مجتمع کاوه افتاد . و تابلوی آرایشگاه الماس که خودنمایی می کرد .
همون طور نگاهم به رو به رو بود که صدای پایی رو پشت سرم شنیدم . احتمالا یاسر بود . برنگشتم
تا اینکه صدا کنار گوشم گفت : خدایا چرا همه اش تو فکر منی ؟
موهای تنم سیخ شد کاوه بود . تحمل این یکی رو دیگه نداشتم .
برگشتم و غضبناک نگاش می کردم و گفتم : من نمی دونم این ساختمون در و پیکر نداره که هر عمله ای رو توش راه میدن .
و به اون اشاره کردم حرفی نزد اما معلوم بود عصبی یه
گفت : اگه داشت که الان تو اینجا نبودی
- خفه شو ... کافر همه را به کیش خود پندارد .
- هه جالبه ببین دختر نمی دونم چی فکر کردی من از تو سرسخت تراش هم شیفته ی خودم کردم تو که عددی نیستی
- بمیرم شیته ی تو نمی شم . پسره ی عقده ای . مامانت به جای ساختن صورتای مردم بیاد شخصیت تو رو بسازه
تازه فهمیدم چی گفتم
با نیشخندی زشت گفت : پس اینقدر برات مهممم که رفتی آمار مامانم هم درآوردی
- زهی خیال باطلللل
- می بینم
با کمی مکث گفت : تا کی می خوای احساستو پنهون کنی ؟ نترس من پر روو نمی شم . توام مثل بقیه بالاخره خیلی ها منو دوس دارن
با اعتماد به نفس گفتم : ببینم تا به حال این موقع روز کتک خوردی ؟
- می خوای منو بزنی ؟
با حرص ضامن داری که به خاطر موقعیت شغلی ام همیشه تو کیفم داشتم رو در آوردم و رفتم سمتش . دستمو محکم کردم و ضامن دارو بردم سمت صورتش ...
- فکر نمی کنم دوست داشته باشی رو صورت دختر کشت نقاشی کنم ؟
دختر کش زو با یه لحن خاص خودش گفتم .
صدای یاسر اومد - خانوم مهرورز اینجا چه خبره ؟
برگشتم دیدم با چشمای گرد داره ما رو نگاه می کنه
برگشتم سمت کاوه و با اعتماد به نفسی وصف نا شدنی گفتم : برو دعا به جونش کن که به موقع رسید
یاسر رو به کاوه کرد و گفت : شما اینجا چیکار می کنین مگه نمی دونین ورود افراد متفرقه ممنوعه ؟
نیشخندی زد و گفت : متفرقه ؟ هه
در حالیکه که از کنارم رد می شد گفت : حالتو بعدا می گیرم خانوم کوچولو
و از آجر هایی که به عنوان پله گذاشته بودیم رفت پایین
رفتم سوار آسانسور بشم یاسر هم وارد شد
حوصله ی نصیحت های مکرر شو نداشتم .
زل ردم تو چشماش مثل بچه تخس ها ...
نگاهی کرد و با لحنی کاملا ناراحت گفت : شادی آخه از دست تو چه کنم من ؟
نگاهی متعجب بهش انداختم که متوجه حرفش شد و با معذرت خواهی سر و ته قضیه رو هم آورد ...

ادامه دارد ...


هنوز در کف حرف یاسر بودم که به طبقه ی پنجم رسیدیم و او زودتر از من پیاده شد . در حالیکه از آسانسور خارج می شدم زیر لب گفتم : « چه زود پسرخاله شد ! پررررو ! »
لب ساختمان ایستادم و به پایین خیره شدم این مدت کاوه زیاد پاپیچم می شد و اعصابم را داغون کرده بود ای کاش می شد ده بار با ماشینم از روش رد شم تا آروم شم ولی می دونستم از این کارها فقط توی ذهنم می تونم به سرش بیارم ، حالا آقا کاوه به کنار یاسر هم گاهی اوقات با کاراش اعصابم و می ریخت بهم ، اَه منم دیوونما همه دوست دارند یکی ازشون دفاع کنه منم که یکی رو دارم ناشکری می کنم ، پس این نسیم کجا مونده کاش میومد حداقل باهاش حرف بزنم نترکم .
نترس تو یکی تا آقا گاوه و یاسر بیچاررو نترکونی نمی میری .
با تعجب برگشتم و نسیم رو پشت سرم دیدم .
تو کی اومدی ؟
همین حالا چته داری خودکشی می کنی دوباره صبحت و با آقا گاوه شروع کردی ؟
با حرص دستام و مشت کردم و گفتم :
مردشورش و ببرند مثه جن همه جا هستش امروز اگه یاسر دیرتر رسیده بود صورت هفت تیغه شده شو براش درست کرده بودم .
چشمای نسیم گرد شد و گفت :
چیکار می کردی ؟
ماجرا را از موقعی که کاوه رو دیدم تعریف کردم و آخرسر گفتم :
نسیم باور کن دیگه داره ظرفیتم پرمیشه آخرش یه بلایی سر خودم یا اون میارما .
دیوونه شدی اصلاً تقصیر خودته چقدر گفتم محلش نزار این سنگ پای قزوینم رد کرده .
و با شیطنت ادامه داد :
ولی این یاسرم سوپرمنی ما خبرنداشتیما
آره دیگه زیادی قهرمان بازی درمیار اونم باید درستش کنم
روت و برم همه جا هوات و داره تازه طلبکارم هستی
شروع کردم با نسیم کل کل کردن و موضوع کاوه رو فراموش کردم .
***
هی شادی اونجارو آقا گاوه دم مجتمعشون وایساده داره تورو نگاه میکنه .
از این حرف فکم منقبض شد و باحرص گفتم :
غلط کرده پسرچشم هیز . بیا زودتر بریم تادوباره پیداش نشده . ببینم ماشین اوردی ؟
آره بابا یه امروزم راحتم ولی شادی این پسر بدجوری داره نگات میکنه آآآ یه بلایی سرت نیاره !
هیچ غلطی نمی تونه بکنه خوب من دیگه میرم خدافظ .
فردا می بینمت مواظب خودت باش .
سرعت قدمهام و بیشتر کردم و فوری سوار ماشین شدم ولی تا استارت زدم و خواستم راه بیافتم کاوه رو دیدم که جلوی ماشین ایستاده و داره خیره خیره نگام میکنه درسته که چهرش آروم بود ولی عصبانیت از چشماش زبانه می کشید . من که از ایستادنش کلافه شدم چندتا بوق زدم که بالاخره دستاش و از جیبش درآورد و به سمت ماشین اومد .........
صدای قلبم اونقدر بلند بود که میخواستم گوشامو بگیرم تا ضربانو نشنوم!ولی انگار یه چیز دیگه م می گفت!!!شاید این مشتا معنی دیگه ایم داشتن!داشتن و فریاد میزدن اما من گوشامو گرفته بودم تا نشنوم!آخه نمی خواشتم بشنوم!اگه میشنیدم باید اقرار می کردم،اعتراف!و این کار من نبود!
هرچی صدای پای کاوه بلند تر میشد مشت کوبیدنای قلبمم شدید تر میشد!
نه من باید میموندم،مثله یه کوه محکمو نفوذ ناپذیر!
واسه همین سرمو بلند کردمو دیدم که کاوه دست به کمر کنار ماشین وایستاده!
شیشه رو دادم پایینو گفتم:امری داشتین اقا گا...کاوه!
خاک بر سرت شادی!سوتیو دادی رفت!
که دیدم اخمای گره حورده ی آقا گاوه تبدیل شدن به یه قهقه ی بلند!
حتی خندیدنشم دیوونه م میکرد!
_ ببخشید بنده چیزه خنده داری گفتم؟!
به جای اینکه سوال منو جوا ب بده پرسید:
_ پس اسم مستعارمو تو و اون دوستت گذاشتین آقا گاوه؟!آره؟!و زد زیر خنده!......یه دفعه حالت جدی به خودش گرفتو اومد جلو!سرشو از شیشه اورد توی ماشین و زل زد تو چشمام!
داشتم از ترس سکته می کردم!حالا باید چی کار می کردم؟!
که دوباره عین دیوونه ها زد زیر خنده وو گفت:چی شد ترسیدی خانم کوچولو؟!
_ اولا که درست صبحت کن!خانم کوچولو خودتی!بعدم اگه کار ندارین بذارین من برم!
_ممم!خب کار که منو شما حالا حالا ها با هم کار داریم ولی مزاحمتون نمیشم!
_ ببخشید منو شما با هم چی کار داریم؟!
_ اول عشق همینه دیگه!و زد زیر خنده!
_عشق؟!هه! کدوم عشق؟!آهان....گرفتم!
_ خوشحالم خانم مهندس
_ بنده فعلا قصد ادامه تحصیل دارم!
و شیشه رو دادم بالا که دستش کاوه گیر کر بین شیشه و در!
قیافه ش خنده دار بود!اون از اون طرف التماس می کرد شیشه رو بکشم پایینو من به جاش داشتم میخندیدم!آخر سر خودش دست به کار شد و اومد در ماشینو باز کنه که قفل بود!
وقتی خوب مطمئنم شدم که داره درد میکشه شیشه رو دادم پایین!
اونم سریع دستشو کشید و من شیشیه رو دادم بالا و گازمو گرفتم و د برو....
با تمام توانم پام رو گذاشتم روی پدال گاز و فشار دادم ....لاستیکهای ماشین با صدای جیغ ناهنجاری از اسفالت خیابون کنده شد و صداش همه جا رو پر کرد
اختیارم دیگه دست خودم نبود ....انقدر سریع میرفتم که تا اون روز بی سابقه بود....

انگار داشتم از خودم...از کاوه...از یاسر و از همه ادمهایی که نگاهم میکردند فرار میکردم
نگاهم برای یکلحظه از اینه به انتهای خیابان افتاد ...به جایی که کاوه ایستاده بود و حالا خیلی حقیر تر و کوچکتر دیده میشد
از ته دلم فریاد زدم
- لعنت بهت....لعنت...
همزمان چند بار محکم کوبیدم روی فرمون ماشین که صدای بوق ممتد ماشین کناری ام منو به خودم اورد....
فهمیدم که چقدر احمق شدم ...سرعتم رو کم کردم و اروم کشیدم کنار ...
سرم درد میکرد و از اون بیشتر قلبم بود
نفس کشیدن برام سخت شده بود
سرم رو گذاشتم روی فرمون ماشین و برای اولین بار تو عمرم از ته ته دلم گریه کردم
دیگه واقعا خسته شده بودم ...کم اورده بودم ...نمیدونستم باید چی کار کنم ...من مال این بازی ها نبودم ...من برای موش و گربه بازی ساخته نشده بودم ....خسته بودم..خیلی خسته ....
دلم میخواست انتقام بگیرم ...میخواستم بسوزونمش ...زجرش برم ....میخواستم پوزش رو به خاک بمالونم ...اما چطوری؟؟؟
مگه من کی بودم ؟چی بودم؟چی داشتم؟؟؟
سایه بون ماشین رو دادم پایئن ...افتاب بعدظهر صاف میخورد توی صورتم و عذابم میداد....مثل همون کاوه لعنتی...سمج و مزاحم....
نگاهم افتاد به تصویر خودم تو اینه ماشین....چشمام حالا که گریه کرده بودم روشن تر دیده میشد و رگه های سرخ رنگی تو سفیدی چشمام دیده میشد ...قیافه ی انچنانی نداشتم ....
نه اونجور خوشگل ماه پریون بودم ونه از ادا اطوارها و عشوه های زنونه چیزی یاد داشتم که بخوام باهش اون گاو بی شاخ و دم ور به زانو در بیارم
اما هرچی که نداشتم عوضش یک غرور غیر قابل شکست داشتم ....غروری که تا به حال هیچ مردی نتونسته بود اون رو در هم بشکنه و از سدش عبور کنه
از اینجا به بعد هم نمیتونست ...یعنی من بهش این اجازه رو نمیدادم ...
کاوه خیلی کوچیکتر از شخصیت و غرور من بود ...
باید له اش میکردم ....باید

- خانوم....خانوم....
صدای تق تقی که به شیشه ماشین خورد من رو از هزار توی افکارم بیرون کشید
برگشتم و به پسر بچه ای که کنار ماشینم ایستاده بود و یک دسته گل سرخ و مریم دستش بود نگاه کردم
صورتش رو افتاب سوزونده بود و موهاش رو هم از ته تراشیده بود ...گوشه پیشونی اش یک زخم داشت که منظره بدی رو به صورتش داده بود
اما یک لبخند معصومانه گوشه لبش بود که تمام این زشتی ها رو عقب میزد و یک چهره معصوم و زیبا رو به نمایش در می اورد
انگار تمام قشنگی های دنیا روی اون لبخند خلاصه شده بود ....
شیشه رو پائین دادم و مستقیم تو چشمای پسر خیره شدم
- گل میخرین؟؟؟؟
مردد نگاهش کردم ....نمیدونستم که من زبونش رو نمیفهمم یا اون داره یه چیز دیگه میگه
- گل میخرین خانوم؟؟؟؟توروخدا....
اسم خدا دلم رو یک حالی کرد ...سرم رو انداختم زیر و به دستهام که خودشون بی اختیار رفتند سمت کیفم و چند تا اسکناس رو بیرون کشیدند نگاه کردم ....
اسکناس ها رو دادم دست پسر بچه ....
لبخند باریک گوشه لبش یهو پهن تر و پهن تر شد و تمام صورتش رو پوشوند ...با ذوق نگاهم کرد و همه گلها رو داد دستم ...
گلها رو گرفتم و همونجور مات به پسر خیره شدم که حالا مثل فشنگ داشت میدوید اون طرف خیابون سمت بقیه بچه هایی که منتظر بودند تا شاید یکی پیدا بشه و دلش به رحم بیاد ویک شاخه گل ازشون بخره....فقط یک شاخه!!!!!!

*****

دسته های گل رو زدم زیر بغلم و کیفم رو گذاشتم روی زمین و با دست ازادم در رو باز کردم ....
نزدیک ها ی غروب بود ...تمام این مدت رو داشتم به خودم و نگاه اون پسر فکر میکردم
به نهایت سادگی و ضعف خودم که با وارد شدن یک ادم حقیر و پست تمام زندیگیم رو بهم ریخته بودم یادم رفته بودکه زنده ام و دارم زندگی میکنم ...
من هر مشکلی که داشم قطعا به مراتب خوشبخت تر و بی دردسر تر از اون پسر بچه 6-7 ساله بودم ....
اون بچه با همه بچگیش نشکسته بود ...با همه ضعف و ناتونانیش داشت با مشکلاتش میجنگید ....به خاطر خودش ...به خاطر خانواده ای که احتمالا داشت ....
پس منم باید همونکار رو بکنم....
خنده داربود یه پسر بچه 6 ساله به من درس مقاومت داده بود...چطور خودم تا الان به این فکر نکرده بودم...چطور فراموش کرده بودم که باید بجنگم و بایستم ....جلوی کاوه....یاسر ...جلوی همه مشکلات ریز و درشتی که ممکنه از اینجا به بعد داشته باشم ....
با این فکر در رو کامل باز کردم و داخل خونه شدم
انقدر اروم و بی صدا وارد شدم که هیچ کس متوجه ام نشد
تصیمیمم رو گرفتم دیگه کافی بود ...هر چی حالا اتفاق افتاده بود بس بود....دیگه نباید اجازه میدادم از این جلوتر بره
شدم همون دختر چند هفته پیش ....با همه شادی که از شادی قبل سراغ داشتم در رو بستم و بلند گفتم :
سلام به قشنگ ترین و بهترین خانواده ی دنیا
همه با شنیدن صدام برگشتند سمتم ....
انگار عجیب ترین اتفاق قرن افتاده بود اونجوری داشتند نگاهم میکردند ...
دهن شاذه از تعجب باز مونده بود و نگاه مامان و بابا غریبه به نظرم می امد
- خبریه؟؟
گلها رو گرفتم جلو ی بینی ام و محکم هوا رو بعپه داخل ریه هام فرو دادم و با خنده گفتم :
بله .....بله....امروز اتفاق جالبی روی داده که میخوام همه بدونن...به گزارش مرکز خبر بعدظهر امر


مطالب مشابه :


حرکات نمایشی با تریلی-مسابقه تریلی با هواپیما

دانلود کلیپ و عکس و از وینا : - حرکات نمایشی با تریلی-مسابقه تریلی با هواپیما - :




دختر هشت ساله ایرانی بازیگر هالیوود/عكس

، هشجین، هشتجین ، به گزارش خبرنگار ورزشي كافي شاپ ، بازيگر خردسال ايرانی تریلی (Full Version)




قرار نبود 2

- په نه په کردمش لا تریلی الانم روح خودمه که جلوتون لم داده رمان ايرانی




ضوابط طراحی رستوران

سرویس ، صندلی مخصوص اطفال ، ظروف مختلف سرویس ، گلدان برای گل ، تریلی های ايرانی سایت




آجر هبلکس

یک تریلی 9 پالت بزرگ برابر 35/28 متر مکعب را حمل می نماید. انجمن معماران و شهرسازان ايرانی




رمان عشقه (قسمت اول)

به اینکه تشریف ببرند زیر تریلی بعد هم آن دنیا دانلود سريال ايرانی وضعیت




لطایف الحکایات

ضبط نمیتونه بزاره اون رفیقش می زنه تو سرش میگه ای گیج این نوار مال تریلی ايرانی برن چون




رمان دالان بهشت (قسمت سی و چهارم)

کم کم خدا بهمون نظر کرد، وضعمون بهتر شد و یحیی خودش راننده تریلی ايــرانــی




اطلاعات مالیاتی شخصی و بیزینسی برای کانادا سال 2014 -بخش دوم

رانندگان تراک/تریلی www . update. 1bn .eu ليست وبلاگ‌های به روز شده بر اساس پينگ يک ايرانی و




رمان غیره منتظره

- نه عزیز دلم اینبار حواسم جمع بود به موقع فهمیدم زدم کنار تریلی رد شد رمان ايرانی




برچسب :