رمان تمنای وصال - 21
باحس انگشتاني نوازشگر پلكهايش به سنگيني ازهم بازشد .هنوز خسته بود ودلش خوابي طولاني ترميخواست ، اما باديدن چهره مهربان وپرمحبت مسيحا لبخند زد:
_صبح بخير...
_صبح توهم بخيرعزيزم...
خواست بلند شود كه آغوش اومانعش شد وبابوسه اي كوتاه برموهايش گفت:
_لازم نيست به اين زودي بلندشي...خسته اي،بخواب...
سرش رابالا گرفت وخواب آلودپرسيد:
_پس توچرابيدارشدي؟
_به من اونقدرخوش گذشته كه ترسيدم بخوابم،مزه اش بپره!
گونه هاي دخترك داغ شد وسرش را درآغوش اوپنهان كرد،معترض وآرام گفت:
_خيلي پررويي...
مسيحامحكم فشارش داد وبالذت گفت:
_عاشق اين سرخ وسفيدشدنتم..بايدعادت كني...
باضربه محكمي كه اوباسربه سينه اش زد خنديد وموهايش راغرق بوسه كرد...
_ببين دوباره زحمت يه تعويض لباسوگذاشتي گردنم!
تمنا باتعجب نگاهش كرد:
_راستي چرالباس بيرون تنته؟
_فكركردي واسه چي بيدارت كردم؟...دلم نيومد خداحافظي نكرده برم!
تمنا صاف نشست وبه طرف اوبرگشت:
_كجا؟
مسيحا كنار نشست وموهاي پريشان روي صورت دخترك راپشت گوشش داد وگفت:
_يه جلسه مهم دارم كه مجبورم برگردم تهران...
_تهران؟تنها؟من چي؟
_تنهاكه نه!بابهنام ميرم...ديروز مطمئن نبودم برم كه بهت نگفتم اما الان مجبورم...تابعدازظهر برميگردم.
_خب نميشه منم بيام؟
مسيحابالبخندگفت:
_مثل اينكه يادت رفته قراره تاآخرهفته بمونيم ويلا؟امروز تازه دوشنبه است.
_آخه بدون تو سختمه!
_باوركن دلم نميخواد ازاينجا تكون بخورم ولي اگه نرم يه قراردادمهم كاري ازدستمون ميره!
تمنا بناچارسرتكان داد:
_پس مواظب خودت باش،زودم بيا...
مسيحا دوباره درآغوشش كشيد وزيرلب قربان صدقه اش رفت كه ضربه اي به درخورد وصداي مهاساآمد:
_داداش...
مسيحا برخاست وگفت:
_حواست باشه تمنا..به رفتاروحرف كسي اهميت نده تامن بيام...باشه عزيزم؟
تمنابالبخند سرش راخم كرد كه مسيحا به طرفش خم شد وچانه اش راگرفت:
_خب بااين لبخند وچشماي خماركه منوديوونه كردي تو!
خنده آرام دخترك بابوسه كوتاه اما عميق او به خداحافظي مخصوصي تمام شد...
مهاسا سرش رابه بالش فشرد وخواب آلود گفت:
_ازدست اين داداش عاشقمون به كجا پناه ببريم نمي دونم!...يه روز ميگه برو تواتاق من،ميخوام خودم پيش عشقم باشم،يه باركله صبح زنگ ميزنه ميگه بيا عشقم تنها نباشه من بايد برم كاردارم...شديم باديگارد عشق آقا!
تمنا به سمت اوچرخيد وباخنده اي كوتاه گفت:
_الهي قربون اين باديگارد مهربون برم.من شرمندتم كه اسيرت كردم.
مهاسالاي يكي ازپلكهايش راباز كرد وكمي نگاهش كرد.تمنا باتعجب گفت:
_چي شده؟
ابروي مهاسا بالارفت ولبش كج شد به لبخندي معنادار:
_شما بفرماييد چي شده؟امروز دنده بيدارشدن عوض شده يا مشكل ديروز حل شده؟
تمنا باخنده ضربه اي آرام به اوزد:
_كنجكاوي ممنوع!
_به!ما دلمونوخوش كرديم عمه شديم.
_مها!
_مها و...نگفتم الكي بزرگش كردي وچيزي نشده!..بيخودي خون به دل خودت وداداشم كردي!
_باوركن حالم دست خودم نبود!
_واسه اولين بارطبيعيه.خداروشكرهمون اولين بار بدقلقي كردي والا الان كه خوبي خداروشكر..اصلا رنگ وروت بازه!
تمنا اينبار بابالش محكم به سراوزد ومهاسا خنده اش رازيرپتو خفه كرد...ديگر هرچه كردند خوابشان نبرد وبلند شدند.
كمي سربه سرهم گذاشتند وبااحساس گرسنگي مهاسا برخاست وگفت:
_تامن برم لباس عوض كنم توهم برو تندي دوش بگيربيا...
اين را لحظه آخرگفت ودررفت وبالشي كه تمنابرايش پرت كرد به دربسته اصابت كرد...
تاظهر راحت گذشت اما تحمل جاي خالي مسيحا سخت بود.وقتي تماس گرفت وشنيد كه بعد ازناهارباز ميگردند خوشحال شد...نهايتا تا چهاروپنج بعدازظهر دوباره كنارش بود وهيچي بهتر ازاين نبود...
سرميز غذا اشتهايش كمي كور بود وتقريبا باغذابازي ميكرد كه باصداي فرح سربلندكرد:
_شما چرا درست غذاتو نميخوري؟
مغزش تكان خورد وباتعجب نگاهش كرد كه فرح ادامه داد:
_اگه ماهي دوست نداري،بگو غذا ازبيرون برات بگيرن!
اين فرح بودبااين لحن لطيف..غيرقابل باوربود برايش...به سختي آب دهانش رافرو داد وگفت:
_ممنونم...يه كمي بي اشتهام...والا ماهي دوست دارم.
_دلم نمي خواد مسيحا فكركنه درنبودش به همسرش سخت گذشته،پس رودربايستي نكن وچيزي خواستي بگو!
لبخندي كه ناخوداگاه به لبش آمد،ازسر شوق بود.تشكركرد.بااينكه به رويش آورد به خاطرمسيحا هوايش رادارد اما همين هم ازاين زن غنيمت بود.خصوصا زماني كه بهناز باخنده گفت:
_مردم هواي عروسشونوخوب دارن!
ولبخند ونگاه فرح راديد،اشتهايش بازشد.واي كه چقدرهمه چيزخوب بود البته غيراز چهره هاي خانواده مهناز واستثنائا مهرانا كه نگران بازتاب اين روي خوش مادرش به تمنا بود.ملينا زودتر ازهمه ازپشت ميز برخاست وراه اتاق رادرپيش گرفت.بقيه هم تاساعتي بعد راهي جنگل شدند،جز تمنا ومهاساوالبته شهريار كه خواب راترجيح داد.تمنا هم بدون مسيحا ماندن راترجيح داد.اصرارش به مهاسا براي رفتن هم نتيجه نداد وكنارش ماند،البته فقط توانست يك ساعت كنارش بنشيند واول خميازه وبعد خواب اسيرش كرد.نتيجه بي خوابي صبحش شد خواب سنگين عصراما تمنا هرچه كرد خوابش نبرد.حوصله اش سررفته بود.نگاهي به ساعت انداخت كه تازه سه بود ومسيحا قول آمدن رابه دوسه ساعت ديگر داد.كلافه مجله اي راورق ميزد كه نگاهش به اسبي مشكي افتاد.يك دفعه ذوق زده برخاست...
وارد راهروي عريض اصطبل شد ومستقيم به سمت طوفان رفت كه درآخرين قسمت اصطبل قرارداشت.دست به پوزه ويال سياهش كشيد وبالبخندگفت:
_چطوري دوست خوبم!
يك دفعه اسب شيهه بلندي كشيد وتمنا ناخوداگاه عقب رفت وباتعجب نگاهش كرد كه همان موقع صدايي ازپشت سرش گفت:
_ازاحوالپرسياي شما خوبه خوبم!
سريع برگشت ونگاهش به روبه رو وپاهايش به زمين چسبيد.اوآنجا چه ميكرد؟
وقتي لبخند معنادار اوراديد قلبش به تپش افتاد ونگاهش به طرف دربرگشت كه بسته بود.يخ زد وباپيش آمدن اولين قدم مهران،قدمي عقب رفت تااو سرجاي خود بايستد:
_سلامم جواب نداشت؟
سعي كردترس واضطرابش راكنترل كند وگفت:
_شنيدم رفتيدتهران..براي همين ازديدنتون جاخوردم.
_جاخوردي ياترسيدي؟
_براي چي بترسم؟
بازهم آن لبخند كه حالش رابه هم ميزد:
_خوبه!...ظاهرا رفتم تهران تاخيال نامزدمزاحمت راحت بشه...آخه ميدونم امروز نيست وميتونم باخيال راحت يه مراوده دوستانه باهم داشته باشيم...
مكث كرد وبالحني كه تن دخترك رابه لرزه انداخت ،ادامه داد:
_البته شايدم عاشقانه!...
نفسش سنگين شد وصداي مسيحا درسرش پيچيد"دلم نميخواد به مهران نزديك باشي"،دادش قلبش رافشرد"باوجود مهران ازم باج غيرت نگير"...واي...واي...اين نگاه همان هشداربود..همان فرياد بود...مسيحا كجايي؟
اوقدمي جلوآمد وقدمهاي ترس خورده دختردوباره عقب رفت،مهران ابروبالا انداخت:
_توكه گفتي ازمن نمي ترسي؟
تمام جرأتش راجمع كرد وگفت:
_نمي ترسم اما مسيحا دوست نداره كه...
_علاقه مسيحا كه مهم نيست،مهم تويي!
_بهتره مراقب حرف زدنتون باشيد!
_عصباني ميشي دوست داشتني ترميشي!
تمنا عصبي گفت:
_كي به شما اجازه داده بااين لحن صحبت كني؟
_اولا شما نه!...تو...درثاني براي ارتباطمون صميميت بهترازاجباره.موافقي؟
درادامه جمله اش قدمي بلند برداشت كه تمنا براي ناكام ماندن دست پيش آمده اش خود راعقب كشيد ونديد به ديواركي كه زين آويزانش بود برخورد كرد،كمرش ضعف رفت وخود راكناركشيد وحالا اودرست مقابلش بود...هوس چشمهاي ناپاكش حال دخترك رابهم زد:
_بهتره قدم ديگه اي برنداري!
مهران خنده اي كرد..خنده اي دلهره آور كه شيپور يك جنگ راميزد..جنگي تن به تن ونابرابر...
_چرا؟...
_من بايد برم....مسيحا الان مياد.
_ا...نترس عزيزم..تااين ضيافت تموم شه اونم اومده...مزاحممون نميشه!
پشتش كه به سختي ديوار خورد سربرگرداند،آه ازنهادش برآمد ،قرارنبود به اين زندان دوراز آن عمارت دل خوش كند.برگشت ومهران درست يك قدم مانده به اوايستاد ودستش بالا آمد.تمنا خواست اززير دستش بگريزد اما بازويش گرفتار شد وصداي اوكنارگوشش حالش رابه هم زد:
_فكركردي خيلي زرنگي كوچولو...
صورتش رامقابل صورت اونگه داشت وپلاك نام مسيحا رابالا آورد:
_باوركن مواقعي كه مسيحا نيست من جانشين بهتريم...پس اسمش نباشه راحت ترم...
سيلي سنگين انگشتان ظريف تمنا روي صورت مهران شوكه اش كرد.ازموقعيت استفاده كرد وهولش داد. نفهميد چرا گردنش سوخت اما اهميتي نداد وفقط رسيدن به بيرون برايش شبيه بازگشت به زندگي بود،دست مهران لمسش ميكرد ،خودش رازنده نمي گذاشت اما فقط چند قدم مجال گريز يافت ،دستي آلوده ازپشت سرچون ماري كه دور صيد خود بپچيد،دورتنش تاب خورد،جيغ بلندش با"احمقِ گثافتي "كه به اوگفت قاطي شد...اما .دست وپازدنش بي فايده بود وروي دستهاي اوبلند شد.درآن بين لگد محكمي باپايش به اوزد.نفهميد به كدام قسمت تنش خورد اما آنقدر اين حيوان صفت راعصبي كرد كه به طرفي پرتش كند.روي انبوهي از كاه فرود آمد وصداي خشن اوراشنيد:
_يادت باشه خودت خواستي وحشي!
بابغض سربلند كرد وباديدن دستي كه به سمت دكمه هايش رفت ازجاپريد اما باگرفتارشدن وزمين خوردن دوباره اش،درد بدنش ميان درد قلبش گم شد ونام"مسيحا"را ازته دلش فرياد كشيد
***
بهنام نيم نگاهي به نيمرخ مسيحا انداخت وبااخمهايي درهم گفت:
_چته توپسر؟چرايهو اين شكلي شدي؟
مسيحا كلافه وخسته ازدلهره اي كه ناگهاني گريبانش راگرفته وآن سردرد مزمن وهميشگي تشديدش ميكرد،شقيقه هايش رافشرد وگفت:
_دلم شور ميزنه...اين سردردلعنتي معلوم نيست چي ازجونم ميخواد!
_وقتي بهت ميگم برو خودتو به يه متخصص نشون بده،گوشت بدهكارنيست.اگه اين لامصب ميگرنم باشه يه كوفتي ميده كه اينجوري رنگ وروت مثل ميت نشه!
مسيحا سرش رابه عقب تكيه داد وپلك برهم نهاد:
_فقط سريعتربرو تاويلا...
حس عجيبي داشت،انگار فاجعه اي رخ داده وغافل مانده بود.دلش پيچ ميخورد وهرچه هم شماره ويلا رامي گرفت كسي جواب نمي داد.تمنا هم خاموش بود و....فقط دامنه اين حس بد فزوني مي يافت...
به ويلا كه رسيدند،بي تعلل وباقدم هايي بلند به سمت ساختمان رفت .كسي نبود.باصداي بلند گفت:
_كسي نيست؟
همسر سرايدارازآشپزخانه بيرون آمد وگفت:
_جزپدروخواهر وخانمتون نه..همگي رفتن جنگل!
مسيحا منتظر توضيح بيشتري نشد و به طبقه بالا رفت كه با ديدن پدر و سري كه ميان دستانش بود ،حيرت زده برجا ايستاد .انگار شهريار حضور او را حس كرد كه قبل ازحرف زدن اوسربلند كرد.باديدن چهره ملتهب پدر،نگراني به جانش چنگ انداخت وبه دنبال عصربخيري سرسري پرسيد:
_اتفاقي افتاده پدر؟
شهرياربرخاست ونفس سنگيني كه انگاربيشتر شبيه آه بود ازسينه بيرون داد وشانه اش رافشرد:
_كجايي توپسرمن؟
_خب گفتم كه امروز قرار ملاقات دارم و...
مكث كرد وبادلهره اي كه چشمانش را بي تاب نشان مي داد،ادامه داد:
_تمنا خوبه ؟
_تواتاقه!
مسيحا معطل نكرد وبادو ازپله هاي نيم طبقه بالا دويد.دراتاق راباز كرد كه مهاسا باترس برخاست ونگاهش كرد:
_سلام داداش!
نگاه مسيحا به تن مچاله شده روي تخت ميخكوب شد و چشمهايش فراخ شد:
_چي شده؟
پيش كه رفت بادست پدر متوقف شد:
_ازاسب افتاده،چيزي نيست.
مسيحا بانگاهي كوتاه به پدر به سمت تخت رفت وكنارتمنا نشست كه شهريار دوباره گفت:
_رفته اسب سواري وسراغ طوفان...زمينش زده!
مسيحا به مهاسا نگاه كرد وبغض نگاه خيسي كه به زحمت كنترلش ميكرد،مبهوتش كرد،خصوصا وقتي مهاسا باصدايي لرزان گفت:
_تقصيرمنه،گفتي نذارتنها بمونه ولي...
گريه مجال نداد جمله اش راتمام كند واز اتاق باهق هق بيرون زد.شهرياربالبخندي كاملا مصنوعي گفت:
_خواب بود تمنا رفت بيرون..نگرانشه...
مسيحا به نيمرخ تمنا كه باموهايش پوشيده شده بود،آرام گفت:
تقصيرخودمه كه رفتم،گورباباي قرارداد...خيلي ضرب ديده؟
شهريارآرام گفت:
_بيشتر ترسيده پسرم...هواشو داشته باش...
اين راگفت وبانگاهي ديگر به دخترجوان بيرون رفت.مسيحا خودش راكنار اوكشيد وپتوراكنار زد ،كنارش خزيد وخواست در آغوشش بگيرد اما به محض پيچيدن دستش دورتن او،تمنا مانند برق گرفته ها ازجا پريد وجيغ كوتاهي كشيد كه مسيحا نيمخيز شد وميان حيرت اورا نگه داشت:
_هيس...نترس ...منم...
چهره وچشمان ترس خورده تمنا روي صورت اوميخكوب شد ونگاه ناباور مسيحا روي كبودي گوشه لب وزيرگردن او...نزديك رفت وصورت اورا بالا گرفت،زمزمه كرد:
_تمنا...
همين!....همين كافي بود تا تن لرزان ومتوحش دخترك درآغوش اوبلرزد.گريه اي سوزناك وبلند ..گريه اي كه قلب مسيحا را ازجاكند...نفس هايش را به شماره انداخت...اورا محكم ميان تنش فشرد وخودش رابابت اين غفلت لعنت كرد. نفهميد چقدر گذشت تا لرز تن اوكم شد..سرخم كرد.آرام صدايش زد واوبيشتر به تنش چسبيد.صدايش به زحمت ازگلويش بيرون آمد:
_نرو مسيحا...بمون...سردمه!
مسيحا موهايش رانوازش كرد وگفت:
_مگه نگفتم اون اسب وحشيه...مگه نگفتم طرفش نرو...قصد جون موكردي كه...
باگريه تلخ دوباره اوپشيمان گفت:
_ببخش عزيزم،مقصرخودمم كه تنهات گذاشتم ورفتم.
هرچه مسيحا درباب دلداري وآرام كردنش مي گفت،هق هق اوتلخ تر ونفس هايش بي سروسامان تر ميشد.بيشتر لرزيد.بيشتر درخود جمع شد وبيشتر خواهان اوشد.عاقبت مسيحا كنارش دراز كشيد وبي خبراز همه جا هم آغوشش شد...****
وقتي ازاتاق بيرون رفت ،بهنام باچهره اي سرخ وعجيب به طرفش رفت:
_چطوره مسيحا؟
مسيحا سري تكان داد وگفت:
_لعنت به من...نبايد مي رفتم...جواب پدرشو چي بدم؟
_اگه گيرش بيارم كه...
باقطع شدن حرف بهنام ،نگاه متعجب مسيحا برگشت ودرچهره كبود اوثابت ماند:
_كيو؟
_اون مردك الاغي كه نتونسته يه اسب وحشي ورام كنه!
اين راگفت وازپله ها پايين رفت ومهاسا هم به دنبالش...چه سفرنحسي شد!...شهريار آرام گفت:
_صبح برگرديد پسرم....خونه باشه راحت تره..دكترگفت بدنش كمي ضرب ديده والا موضوع مهمي نيست!
مسيحا سري تكان داد اما ذهنش هنوز درگير زخم وكبودي تن اوبود...انگار شبيه كوفتگي ساده نبود......
نام مسيحا راكه صدازد،ضربه اي محكم به دهانش خورد تاخفه شود اما نه تنها ساكت نشد بلكه ازتك تك سلولهايش براي فرياد كشيدن كمك خواست.هرچه بيشترتقلا كرد او وحشي ترشد.صداي پاره شدن يقه لباسش راكه شنيد انگار سه شاخه اي سمي درقلبش فرورفت .دستهايش درمهاريك دست او وتنش زيرسنگيني جسم متعفن او درحال له شدن بود.التماس كرد..فريادزد..كمك خواست اما انگار ته دنيا بود ولحظه رسيدن يك مرگ تلخ در آغوش ناپاك و آلوده او....نفهميدچه شد كه دستش آزاد شد وناخن هايش. باتمام توان درگردن اوفرورفت..سر مهران عقب رفت ودستش پيچيد،ازدرد جيغش بلندترشد ودهان كثيف اوباصدايي مرتعش كنارگوشش گفت:
_نمي خواستم آثاري روتنت بذارم ولي خودت خواستي...
وبه دنبالش حيوان صفتي اوودردي كه زيرگلويش پيچيد تا بااحساس خفگي هم آشنا شود.صداي شيهه اسب بلند شد .انگار براي وفاي به صاحبش خود را به ديواره هاي محبوس شده مي كوبيد بلكه رهاشود كه نتيجه آن همه تقلا افتادن زيني ازروي ديوارك كوتاه روي كمرمهران بود كه باعث شد بچرخد ولحظه اي كوتاه تن تمنا رهاشود . با آخرين توان به سمت دردويد اما اوپايش راگرفت ودوباره زمين خورد ودوباره...صداي شيهه اسب اينبار درصداي نعره مرد پيچيد وآخرين توان ازتنش رفت..دستي روي هوابلندش كردو...
پلك كه گشود اولين چيزي كه حس كرد تن خورد وخاكشيرش بود.اتاق مسيحاراشناخت اما آنقدرحالش بد بود كه اهميت ندهد آنجا چه مي كند.سرچرخاند ومسيحا راديد.صورت به خواب رفته وخسته اش بغضش راسنگين كرد تاتحملش نكند.شكست وبرخود لرزيد.هق هق كرد وبه خود پيچيد.چشمهاي نگران او باز شد ونيمخيز شد.درآغوشش فرو رفت.تب داشت.چقدر دلش مي خواست بميرد.چقدر ازاين ضعف بدش مي آمد.ازدختر بودنش كه نقطه ضعفي بود براي به اين حال افتادن...بااينكه تب داشت اما ازدرون مي لرزيد.مسيحا پتو راروي تنش كشيد اما تمنا دست دور گردن اوانداخت والتماس كرد نرود...ديگرهيچ مصلحتي هم نبود...فقط بااوبودن آرامش ميكرد...بوسه هايش يك اكسير آرام بخش بود ك. تن دردمندش راآرام ميكرد..
مسيحا به چشمهاي خيس اونگاه كرد وپشت پلك داغش رابوسيد:
_خوبي عروسكم؟
سرتكان داد وصورتش رابه سينه اوفشرد وبابغض گفت:
_منو مي بخشي؟
مسيحا باعشق نوازشش كرد:
_اوني كه بايد ببخشه تويي عشق من!
_ديگه تنهام نذار..هيچ وقت..
مسيحا صورت اورابلند كرد وگفت:
_من نبودم چرارفتي كه اينجوري شه!
_توروخدا ديگه نپرس...خيلي بد بود كه..
_باشه...باشه اشتباه كردم..توگريه نكن..
_مسيحا...گردنبندم گم شد!
_نكنه اين كبودي هم بابت همينه؟
تمنا فقط بااشك سرتكان داد وانگشتان او روي تيرگي تن او رانوازش كرد:
_دوباره برات درستش ميكنم..هيچي ارزش اشك تورونداره!
بعد ازآن خط داغ بوسه هايش روي زخم تن اوراپركرد.باهر بوسه ،قطره اشكي ازگوشه پلك تمنا سر خورد،اگر مسيحا مي فهميد بازهم اين آغوش گرمش ميكرد يا...
يخ كرد دوباره...ميمرد...بدون او بي شك ميمرد...
فصل هشتم:
روزها بي وقفه سپري شد.يك ماه خيلي زود گذشت وتمنا دراين مدت سعي كرد اتفاق پيش آمده را به دست فراموشي بسپارد .كسي هم ديگربه رويش نياورد آن تلخي منحوس را...ازسوي ديگر بعد ازبازگشتشان مسيحا مصر شده بود كه زودتر بافرهاد صحبت كند تامراسم ازدواج راپيش بيندازند...اين تعلل خسته كننده وبي معنا بود...ازخدايش بود زودتر تمام شود اما هربار كه ميخواست مطرح كند،اتفاقي ميفتاد يا شرم باعث تاخيرش مي شد.چراكه قرارشان براي بهارسال بعد بود وتازه دراولين ماه پاييز بودند.تابالاخره تصميم گرفت تارا را پيش بيندازد...
مسيحا نگاهش كرد وپرسيد:
_چي شد بالاخره؟
_باتارا درميون گذاشتم،قراره بامامان اينا صحبت كنه!
_فردا جايي كاردارم والا ميرفتم تاخودمم باپدرت يه صحبتي داشته باشم.
_كجا؟
_واسه اين سردردا وقت گرفتم،جديدا ازتحملم خارج ميشه!
_چه عجب!
_باوركن بازم اگه اصرارتو وبهنام نبود ،بي خيالش ميشدم!
_تنبل!
مسيحا باخنده اداي اورادرآورد وصداي تلفنش با ضربه آرام تمنا به بازويش يكي شد.باعذرخواهي كوتاهي برخاست وبه طرفي ديگررفت تا تلفنش را جواب دهد.جايش را دقايقي بعد شهريار پُر كرد.بامهرباني گفت:
_عروس نازنينم درچه حاله؟
بعد از اتفاق شمال بااينكه تقصيري نداشت اما شديدا ازاو شرم داشت.چقدر خوب بود كه اين مرد فهيم چيزي به رويش نمي آورد.سربه زيرانداخت وباانگشتانش بازي كرد:
_ممنون پدرجون...خوبم!
_خداروشكر...توكه خوب باشي همه چي خوبه!
بالبخند به اونگاه كرد كه شهريار بانگاهي گذرا به مسيحا كه مشغول صحبت بود ،سرش راكمي پيش برد وآرام گفت:
_شنيدم مسيحا براي پيش انداختن ازدواجتون تعجيل داره!
گونه هاي دخترك داغ شد ونگاهش رادزديد كه شهريار دوباره گفت:
_براي رسيدن بهت كم تلاش نكرد واين بيقراريش عجيب نيست اما يه كمي معطلش كن!
اينبارنگاه تمنا پرازبهت شد .شهريار كمي نگاهش كرد وگفت:
_ازاتفاقي كه برات افتاد بهش گفتي؟
تمام تن تمنا يخ بست.رنگش پريد.انگار جريان خون دررگهايش متوقف ويخ به جايش شناور شد.شهريار باتجربه تر ازآن بود كه حال دخترك رانفهمد،بنابراين فورا دست سرد عروسش راگرفت وگفت:
_گوش كن دخترخوب من!...درسته كه بيان اين اتفاق براي مسيحا شايد كمترازافتادنش برات سخت نباشه،اما بهش بگو...بذار اززبون خودت بشنوه تااحيانا شخص ديگري...صادقانه بگو كه چي شده!...نذار ترس اين پنهان كاري يه سايه ترديد رو خوشبختيتون بندازه.مسيحا مرده وشايد اگه بعدا بفهمه باتمام ايمانش به تو به اشتباه بيفته...قبل از شروع زندگيتون بهش بگو...من شك ندارم اون قدر بهت علاقه داره كه درصدي فكر بيجا به سرش نزنه كه قصوري بابت اين پنهانكاري كوتاه مدت داشتي!...اما اگه حالا بفهمه خيلي بهتره...بخصوص كه اون مردك بي شرفم خودشو گم وگور كرده،چون فكر نمي كرده كه ما هم به مسيحا حرفي نزنيم...باوركن ساكت نگه داشتن بهنام هم سخت بود چون همه ميخوان خودت بهش بگي!پس بگو وخودتوخلاص كن...
بغض درگلوي تمنا گره خورد ونگاهش پايين افتاد.لرزش انگشتانش محسوس بود ميان دستان گرم وپرمهر پدر شوهرش ...شهرياربااندكي مكث دوباره گفت:
_اگه اصرارم براين كه مسيحا بدونه،ترسم بابت اون بي شرفه كه فردا روزي پيدا بشه وبخواد بختك زندگيتون شه!
فكرشوكن كه مسيحا اون موقع بفهمه ...مطمئن باش اولين سوالش اينه كه اگه مقصرنبودي چرا همون موقع حرفي نزدي...ازرذلي مثل مهران ديگه هيچ واكنشي بعيد نيست خصوصا بعد ازرسوايي آخرش وزخمي كه خورده...نذار بااين سقوط خوشبختي شماروهم پايين بكشه...
دست روموهاي لطيف دخترك كشيد وپيشانيش رابامهربوسيد،شايد مهر تاييدي زد برحسي كه به اين دختردارد.نگاه تند فرح كه مقابل نشسته وخيره نگاهشان ميكرد مهم نبود...بغضي كه خفه اش ميكرد مهم نبود...سردي تن وحتي شايد مرگش مهم نبود...اما اگر مسيحا نبود..اگرثانيه اي نباشد ياحتي كج فهمي كند عمر اوتمام است...اين رامطمئن بود...مسيحا بالبي خندان بازگشت وباابروي بالا رفته گفت:
_مي بينم كه توجمع خلوت كرديد؟
شهرياربالبخند گفت:
_اي پسر حسود!...نمي توني ببيني دودقيقه باعروس خوشگلم هم كلام بشم!
مسيحا خنديد ودل تمنا درهم پيچيد. اگر مي گفت واين خنده براي هميشه حرامش ميشد چه ميكرد!اما نگاه كه به چهره شهريار كرد ،كمي دلش آرام گرفت...قطعا مهرباني ذاتي مسيحا مانند ظاهرش از اين مرد بود اما دركش دراين موضوع را نمي دانست...ساعتي بعد كه عزم رفتن كردند،مسيحا بالبخند وشيطنت نگاهش كرد:
_شب ميخوام خونه اتون بمونم،مهمون نميخوايد؟
_مي دوني كه نمي موني!
_شما يه تعارف كن ببين روهوا ميزنمش يانه!
_صاحب خونه من نيستم،چون قراره برم خونه عزيز...
_ا...توكه ميخواستي بري اونجا خونه ماميموندي!
_داري زياده روي ميكني مسيحا!حواست هست؟صداي بقيه درميادا!
_من كه ميگم زودترصحبت كن،خودت تعلل ميكني ...به تارا بگو دست بجنبونه كه مزه خواهرش كاردستم داده وطاقتم كمه!
انگار قلبش بي حس شد.هرچه مسيحا بيشتر اصرارميكرد،تن تمنا بيشتر مي لرزيد...هرباراصراراو ترس ودلهره بيشتري برايش همراه داشت وحرفهاي شهرياردرگوشش زنگ ميخورد"معطلش كن تابتوني اون رازو فاش كني!"....بغض گلويش رافشرد"خداازت نگذره مهران"...ديگر توجهي به حرفهاي مسيحا نداشت...فقط موقع پياده شدن وقتي برگشت وعينك ظريفي راروي صورت اوديد چند لحظه باحيرت نگاهش كرد.مسيحا ابرو درهم كشيد:
_چيه؟چرا اينجوري نگاه ميكني؟
_توكي عينك زدي؟
_چنددقيقه اي هست،ميخواي بگي نديدي؟
_حواسم نبود...
مسيحا باكنجكاوي پرسيد:
_معلوم هست يه دفعه چي شدي تو؟بعد ازصحبت باپدر انگار ديگه حالت جا نيست!
ازتيزي او بيشتريخ كرد اما به زحمت لبخند زد:
_دچارتوهم شديا...نه بابا...حالا چراعينك ميزني جديدا؟
مسيحالبخندمعناداري زد وبيني اورافشرد:
_سعي نكن منوبپيچوني جوجو!
تمنابراي حفظ ظاهرخنده كوتاهي كرد كه ازتلخيش گلويش سوخت،اما گفت:
_ازتويادگرفتم..اومدي خواستگاري من عينك نداشتي!
_داشتم ،اما فقط براي استفاده از كامپيوتراما جديدا كمي تاري ديد توشب دارم كه ترجيح دادم فعلا ازهمين عينك استفاده كنم تا به متخصص مراجعه كنم،شمام حواست باشه كه من كورم بشم راه فرارنداري،عينكي شدن كه سهله!
تمنا به نيمرخ اوخيره شد وآرام گفت:
_توهرجوري كه باشي همه زندگي مني!
مسيحا اعتنايي به تفاوت وترس كلام اونكرد،كاملا به طرفش چرخيد وصورتش راميان دستهاي خود گرفت:
_هنوز نمي دوني وسط خيابون جاي گفتن اين حرفا نيست...حالا تنبيهت ميكنم كه ياد بگيري كي اين حرفو بزني!
تمنا برعكس هميشه مقابل شيطنت اوپس نكشيد.نور مركزي ماشين كه كم شد واوپيش آمد،ترس وعشق باهم به قلبش چنگ انداخت،مسيحا دوباره آن ترديد زيرپوستي را حس كرد...چرا حس نمي كرد اين لرزش خفيف تن او ديگر ازشرم هميشگي نيست...وقتي اوخيلي زودعقب كشيد وباخداحافظي عجولانه اي پياده شد ،گوشهايش بغض صدايش راشنيد اما نفهميد چرا دلش نخواست به رويش بياورد...
. عزيز فنجان چاي راكه مقابلش قرارداد،بالبخند سربلند كرد وتشكر كرد.مثل هميشه بامهرباني پاسخ گرفت ودوباره شروع شد سكوت سنگين وغريبه اي كه اين روزها عجيب دورتن دخترك پيله بسته بود...درچشمانش ميخواند دلهره هاي خاموش نگاه هاي يواشكي را...كنارش نشست ودست به زانوهاي بغل زده اش كشيد وگفت:
_چند بار بگم شگون نداره اين زانو بغل زدن عزيزكم...غم آوره!
نگاه تلخي به عزيزكرد. غم خودش مي آمد،نگاه نمي چرخاند تاببيند كه بازنوبغل زدن،بغل به رويش بازكرده...اما حرفي نزد از غمش..چهازانو نشست وبالبخندي كم جان گفت:
_راضي شدي عزيز؟
_نه!موقعي راضي ميشم كه بفهمم توچشاي خوشگل وناز عروسكم چه خبره!چشاته كه غم بغل كرده...چرامادر؟
همان رنگ كمرنگ لبخند هم پريد وبيشتر ازغصه نگراني درچشمهايش غوغا كرد:
_عزيز...
_بگوعمر عزيز...
با من ومن گفت:
_شده يه حرفي بخواي بزني...بايد بزني...حياتي بزني وبازم نبايد بگي...
_اين حرف مهم نبايدي نيست...نتونستنيه!
نفس سنگيني كشيد وزمزمه كرد:
_نمي تونم...
_چيه كه اينقدرحياتي ونمي توني بگي وبايديه گفتنش!
پرده شفافي كه مردمك چشمان معصومش راپوشاند،نشان ازحال بد وبلاتكليفش بود...سرتكان داد.عزيز موهاي سرشانه وباز دخترك راپشت گوش داد.واي كه چقدر اين حركت رادوست داشت ،اين نوازشي كه هميشه درپِيش بوسه اي داغ كنار لاله گوشش بالبهاي پرعشق مسيحا بود... چرا دلش اين روزها زود به زود براي نوازشهاي اوتنگ مي شد؟...
_غريبه شدم عزيزكم؟
تندي سربلند كرد ونگاه كرد:
_اين چه حرفيه عزيز؟
_پس راز اين غم چشات چيه كه قرارنيست كسي بفهمه..ترانه هم نگرانت شده!
_سخته عزيز!...خيلي گفتنش سخته...نفس گيره...دل گيره...ميترسم بگم ودل همه بگيره!
_همه يعني مسيحا!
آخ كه مثل هميشه دست گذاشت روي اصل مطلب...باسكوت تمنا ،عزيز دوباره گفت:
_توكه پس وپنهون ازشوهرت نداشتي مادر،اولي وآخرين تجربه ات خودش بودي!
آب دهانش فرو داد وبه سختي گفت:
_اگه بعدش ...تجربه ام غيراون بشه چي؟
جان كند تاگفت ولي گفت،زيرچشمي به چشمهاي ناباور عزيز نگاهش گريز زد وزود پاپس كشيد اما عزيز دنبالش راگرفت:
_چي ميگي جان عزيز؟مگه ميشه؟...تجربه چي؟
داشت گريه اش ميگرفت،باتضرع گفت:
_نمي تونم بگم عزيز...نمي تونم...
گفت وازمقابل چشمهاي مبهوت پيرزن گريخت،به اتاق پناه برد وبازانوهايش شد ،تكيه گاه غم وسرپردردش....
مطالب مشابه :
رمان وحشی اما دلبر
دیگر قسمت های رمان: رمان وحشی اما دلبر, دنیای رمان. تاريخ : ۹۲/۱۰/۲۵ | 22:57 | نویسنده : پری | .::.
رمان دوراهی عشق و هوس
رمان وحشی اما دلبر. سرمو بلند كردم و به چشمهاي وحشي و گرسنه اش چشم دوختم شايد
میراث 4
رمان رمــــان ♥ اما يه چيز"نظر خصوصي ندي ها" دانلود رمان عاشقانه
رمان "وفای عهد" 15
همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود رمان وحشی اما دلبر. ميكنن وحشي هستي
رمان دوراهی عشق وهوس 1
دنیای رمان رمان وحشی اما دلبر بلند كردم و به چشمهاي وحشي و گرسنه اش چشم دوختم
رمان تمنای وصال - 21
رمان وحشی اما دلبر بيشترتقلا كرد او وحشي ترشد.صداي پاره دانلود رمان تمنای
رمان ورود عشق ممنوع(11)
رمان,دانلود رمان,رمان پر پر مي شه دل من وقتي تو نيستي دلبر نمي دونم اين وحشي
رمان تمنای وصال - 23
رمان وحشی اما دلبر وحشي كثافت معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
دانلود 1-13 مجموعه ماجراهاي بچه هاي بدشانس
رمان وحشی اما دلبر نهنگ كشي و گله گوسفندهاي وحشي فقط بخشي از اتفاقات دانلود: download
برچسب :
دانلود رمان وحشي اما دلبر