رمان بانوی سرخ11
دستش و توي موهاش فرو
كرد . هنوز عصباني بود .
- يكي نيست بگه مگه من عاشق قيافه ي تو شده
بودم ؟ بابا من تنها چيزي كه جلوم ميديدم يه صفحه ي پي ام كوچيك بود . تنها چيزي
كه يه دختر به اسم بانوي سرخ توش باهام حرف ميزد . من از اولش از طرز رفتارت . از
فكرت از حرفات خوشم اومده بود . مگه غير از اينه ؟
چيزي نگفتم . صداش بلند تر شد . از بين دندوناي كليد شدش حرف ميزد :
- يعني من انقدر بچم كه نگاه به ظاهرت كنم ؟
من و ببين . كورم ؟ شَلَم ؟ چمه ؟ مگه چه مشكلي دارم كه نتونم از توي دنياي حقيقي
با يه دختر آشنا بشم ؟ اگه دنبال ظاهر بودم تا حالا رنگ و وارنگش و داشتم . مشكي ،
قهوه اي ، بلوند . ولي من احمق واسه يه بار تو زندگيم بچگي كردم و به خاطر چند
دقيقه سرگرمي پاشدم اومدم چت روم . با يه بانو سرخ نامي حرف زدم و كم كم ازش . . .
نگاهم و به چشماش دوختم . ازم چي ؟ دوباره گفت :
- چي باعث ميشه به خودتون اجازه بدين به شعور
من توهين كنين ؟ اون از حسام كه تا يك كلمه بهش چيزي ميگم سريع برام از رو شمشير
ميبنده اينم از افكار مسخره ي تو . من دنبال ظاهر بودم ؟ اگه بودم تو ياهو چيكار
ميكردم ؟
سرم و دوباره پايين انداختم . بلند تر فرياد زد :
- هان ؟ چرا جوابم و نميدي ؟ حرفام منطق داره
؟ اونوقت خانوم تو چشماي من زل ميزنه ميگه به خاطر كنجكاوي پاشدم اومدم مهموني !
نگاهش كردم يه پوزخند اومد رو لبش و سرش و به سمت آسمون گرفت و گفت :
- اي خدا ببين مارو با كيا جفت و جور ميكني .
از چيزي كه ميخواستم بگم ميترسيدم . تا الان من شده بودم مقصر ! جالبه
به خدا ! بالاخره لبام و باز كردم و با اخم گفتم :
- پس اين گيجي و گنگيت واسه چي بود ؟
- واسه اينكه باورم نميشد بهم چيز به اين
مهمي و نگفته باشي . من دوستت بودم . نصف زندگيم براي تو روشن بود . اسمم ، سنم ،
خلقياتم . همه چي . ولي تو مدام همه چي و پنهون كردي . اولش گفتي اسم نميگم . گفتم
باشه . اسم چه ارزشي داره . ولي ديگه انتظار نداشتم چيز به اين بزرگي رو ازم قايم
كني .
- انتظارت بيجاست . اگه دوباره برميگشتيم عقب
بازم بهت هيچي نميگفتم در مورد صورتم .
نگاهاي اخم آلودمون توي هم گره خورد . جفتمون آماده بوديم طرف مقابل
خطا كنه تا حسابي حالش و جا بياريم . بالاخره كسي كه سكوت و شكست آراد بود :
- نه تو درست بشو نيستي . يه ساعته دارم
ياسين برات ميخونم .
با اخم گفتم :
- خر خودتي !
- پس چرا باز حرف خودت و ميزني اگه نيستي ؟
- چون كار درست همينه . اصلا من واسه ي همين
پا گذاشتم توي اون ياهوي بي در و پيكر ! كه خودم و قايم كنم .
- افتخارم داره ؟ قايم كردن خودت و داد ميزني
؟! خجالت بكش از خودت . 26 سالته . مغزت اندازه ي يه دختر 26 ساله رشد نكرده هنوز
؟ گور باباي اون كسي كه ميخواد از تو به خاطر قيافت خوشش بياد . انقدر برات مهمه
كه چه خري در موردت چي فكر ميكنه ؟
- درست حرف بزن .
- انقدر همه باهات درست حرف زدن و لي لي به
لالات گذاشتن اينجوري شدي ديگه . پاشو جمع كن اين ننه من غريبم بازيارو . وقتي
پاشدي جلو همه وايسادي و گفتي من صورتم سوخته ولي به خاطرش از زندگيم دست نكشيدم
اون وقته كه شاهكار كردي . نه الان كه با افتخار ميگي خودت و قايم كردي . با
افتخار ميگي اگه برگردي عقب بازم همون حماقتاي الانت و ميكني . يكي و ميبيني صد
برابر تو وضعش خراب تره ولي افتخارش اينه كه به بهترين جاها رسيده . كه وضعيتش
نتونسته هيچ جوري باعث بشه عقب نشيني كنه .
- خودت اگه بودي وضعت بهتر از من نميشد .
كلافه دستي تو موهاش كشيد و با فرياد گفت :
- هر جوريم كه ميشدم مطمئنا چيز به اين مهمي
رو از دوستم پنهون نميكردم .
- اينجا چه خبره ؟ چرا سر هم فرياد ميكشين ؟
سر من و آراد هم زمان به عقب برگشت دكتر با اخماي تو هم داشت نگاهمون
ميكرد . انتظار نداشتم اينجا بياد ! دلم نميخواست حرفاي مارو بشنوه . هر چند كه
آراد احتمالا همه چي رو به دكتر ميگفت ولي بازم دوست نداشتم خودش با گوشاش بشنوه . . .
اخمام بدتر رفت تو هم . حرف آخرم توي گلوم گير كرده بود . نميتونستم
نگم . نگاهم و دوباره سمت آراد گردوندم و گفتم :
- هر چي دوست داري بگو . ولي من بازم همين
كارارو ميكردم . از توام متنفرم .
صورتم و ازش گرفتم . نگاهش عصباني بود و دندوناش و رو هم فشار ميداد .
دكتر با تعجب به من خيره شده بود . انتظار نداشت همچين حرفي رو بزنم ؟ نفس عميق
كشيدم و راهي ويلا شدم . صداي عصباني آراد و پشت سرم شنيدم :
- دختره ي لجباز خود خواه . تو هيچ كس برات
مهم نيست . تنها كسي كه برات مهمه خودتي .
صداي دكتر و شنيدم كه ميگفت :
- آراد داد نزن . چته تو ؟
دويدم به سمت ويلا ديگه دلم نميخواست چيزي بشنوم . به اندازه ي كافي
به حرفاش گوش داده بودم . انقدر شنيده بودم كه دوباره يه جنگ دروني با خودم راه
بندازم و ساعتها بهش فكر كنم .
به پهلو چرخيدم چشمم به تاريكي عادت كرده بود . نگاهم و به رو به رو
دوختم جايي كه هيوا آروم خوابيده بود . دوباره طاق باز دراز كشيدم . نفسم و آروم
بيرون دادم . صداي جير جير آروم جير جيركا از بيرون ميومد . همه جا ساكت و تاريك
بود . فقط نور ماه بود كه از پنجره ميومد تو . نيم خيز شدم و سر جام نشستم . ماه
بانو و خانوم سالاري روي زمين خوابيده بودن . چقدر به ماه بانو گفته بودم رو تخت
بخواب گوش نداده بود . حالا صبح با كمر درد بيدار ميشد !
نگاهم و ازشون گرفتم . توي تاريكي نگاهم چرخ ميخورد . پتو رو كنار زدم
پاهام و روي پاركتاي سرد كف اتاق گذاشتم . لرز كردم . از جام بلند شدم روي نوك
پنجه راه ميرفتم كه كسي رو بيدار نكنم . بعضي از پاركتا زير پام تكون ميخورد و
صداي خفيف ميداد يكم مكث ميكردم و دوباره قدم بر ميداشتم . نزديك در اتاق رسيده
بودم از روي صندلي كه توي اتاق بود ژاكت بافت هيوا رو برداشتم و روي بلوز و شلوار
مشكي كه تنم بود پوشيدم .
ميدونستم برگشتن به تخت بي فايدست . خوابم نميبرد . به سمت دستشويي
رفتم . شير آب گرم و باز كردم . دستاي يخ بستم و زيرش گرفتم تا يكم گرم بشه . حس
خوبي پيدا كردم . شير و بستم و توي آينه به خودم نگاه كردم . داشتم وقتي رو تصور
ميكردم كه ديگه جاي هيچ بخيه اي روي صورتم نباشه . وقتي كه پوستم يه دست و صاف بشه
. درست مثل صورت هيوا . با همون پوست سفيد و شفاف . واقعا روزي ميرسيد كه اون شكلي
بشم ؟
نفسم و بيرون دادم . حرفاي امروز آراد مثل پُتكي بود كه تو سرم خورده
بود . مهبدم اينارو بهم ميگفت هميشه . باز مهبد لحن گفتنش مهربون تر بود . دوباره
ياد لحن آراد افتادم قلبم فشرده شد . چرا مهربون تر نميگفت ؟ مهبد مهربون تر بود .
تَشَر ميزد ولي مهربونم ميشد . آراد چي ؟
دستام و خشك كردم و از دستشويي بيرون اومدم . خواب به چشمم نميومد .
رفتن به اتاق بي فايده بود . از جلوي دو تا اتاق خواب ديگه رد شدم و به سمت پله ها
رفتم . آروم آروم پايين اومدم . دنبال چي بودم ؟ اصلا چرا اومده بودم اينجا ؟ چرا
امشب كلافم ؟
هيچ جوابي براي سوالاتم نداشتم . انگار فقط پاهام بود كه بي هدف من و
جلو ميبرد . همه جا تاريك بود . وسط سالن وايسادم و چند لحظه به همه ي جاي ويلا
خيره شدم . خوب كه چي ؟ حالا اومدي اينجا چي بشه ؟
ناخودآگاه به سمت پنجره رفتم . بيرون باد ميومد . حسابي شاخه هاي
درختارو تكون ميداد . كاش الان ميشد رفت لب ساحل بعد از ظهر كه نتونسته بودم خودم
و خالي كنم . كاش الان ميتونستم برم اونجا و تنها باشم .
چرا دكتر با اخم باهامون حرف ميزد ؟ اين وسط رفتار دكتر از آرادم گنگ
تر بود . باز اون تو خودش نميريخت . خوب بلد بود فرياد بزنه ! ولي درك درستي از
رفتاراي دكتر نداشتم . نميدونستم در حق اونم بدي كردم ؟!
زندگي آروم و بي تنشم توي اين روزا تبديل شده بود به ميدون جنگ . قبلا
تنها مشكلم صورتم بود ولي الان بايد غصه ي داد و فرياداي آراد و اخم و تَخماي
دكترم مي خوردم .
- تو چرا بيداري ؟
برگشتم سمت صدا . حسابي ترسيده بودم . با ديدن آراد با قيافه ي خواب
آلود و چشماي خمار اخمام تو هم رفت . انگار زاييده شده بود كه بپره وسط افكار من و
همه ي لحظه هاي تنهاييم و ازم بگيره . پوفي كردم و نگاهم و ازش گرفتم . زير لب
جوري كه شك داشتم شنيده باشه گفتم :
- خوابم نميبرد .
صدايي از آراد نيومد . با احتياط سرم و برگردوندم چراغ آشپزخونه روشن
بود . سري تكون دادم و به سمت در رفتم . پشت پنجره موندن فايده نداشت . آروم رفتم
بيرون . هوا سوز بدي داشت . ژاكت بافت هيوا هم زياد گرمم نميكرد . دستام و زير
بغلم گذاشتم و روي صندلي كه جلوي ويلا بود نشستم . يه صندلي دو نفره ي فلزي كه روش
تشكچه هاي قهوه اي سير داشت .
پاهام و رو هم انداختم و به يه نقطه ي نامعلوم خيره شدم . شايد به قول
آراد من زيادي ننه من غريبم بازي در مياوردم . پاهام و اين بار جمع كردم بالاي
صندلي و دستام و دورش حلقه كردم . چونم و روي زانوهام گذاشتم . چرا انقدر ساده
حرفاش و قبول ميكردم ؟ اصلا كي گفته حق با اونه ؟ من بايد ازش متنفر باشم . همه چي
تقصير اونه . . .
صداي باز و بسته شدن در اومد . حتي سرمم به سمت در نچرخوندم .
ميدونستم كيه . چرا الكي نگاه كنم ؟ از جلوم گذشت و خودش و روي صندلي انداخت .
دستاش و روي سينش قلاب كرد . زير چشمي نگاهش كردم بازم لباساش گرم نبود . خودم و
بيشتر روي صندلي جمع كردم . هنوزم نگاهم به رو به رو بود . هيچ حرفي نميزد . فقط
صداي باد توي گوشم ميپيچيد و موهام و جلوي صورتم ميريخت . دستم و جلو بردم و موهام
و پشت گوشم زدم . انگار اين حركتم باعث شد آراد به خودش يه تكوني بده و حرف بزنه .
- چرا خوابت نميبره ؟
زير چشمي بهش نگاه كردم . صورتش بي حس بود . نگاهم نميكرد . گفتم :
- نميدونم .
به خودم جراتي دادم و گفتم :
- تو چرا نميخوابي ؟
- خواب بودم . تشنم شد يهو خواب از سرم پريد .
ساكت شديم دوباره . به انگشتاي پام خيره شده بودم . آرام يكم سر جاش
وول خورد . انگار ميخواست حرفي بزنه ولي براي گفتنش دو دل بود .
نفس عميقي كشيدم و خودم و آماده كردم تا دوباره يه حرف ناخوش آيند
بشنوم . بالاخره به حرف اومد :
- تو واقعا از من متنفري ؟
با اين حرف نگاهم به سمتش برگشت . داشت نگاهم ميكرد . اخماش تو هم بود
و به نظر جدي ميومد . ولي فكر ميكردم يه پسر بچه جلوم نشسته . پسر بچه اي كه هم
بازيش گفته ديگه باهاش بازي نميكنه . دلم ميخواست موهاش و به هم بريزم و بگم دروغ
گفتم . من ازت متنفر نيستم . نميتونم متنفر باشم . اگه بودم نگران سرماي هوا و
لباس نازكت نبودم . باد شديد تر شد . جوري كه من با اون ژاكت بافت لرز به تنم نشست
. ولي انگار اون اصلا احساس سرما نميكرد . فقط به من خيره شده بود و منتظر جواب
بود . سوالش از سرم بيرون رفت . نگاهم روي بازوهاي پر و خوش تركيبش افتاد . با
صداي آروم گفتم :
- برو تو . هوا سرده . سرما ميخوري .
كلافه گفت :
- بحث و عوض نكن . متنفري ازم ؟
نگاهم دوباره مسير چشماش و در پيش گرفت . يه صدايي تو سرم فرياد ميزد
" نه " انقدر اين صدا بلند بود كه ناخودآگاه روي لبام اومد و گفتم :
- نه . . .
اخماش باز شد . لبخند نداشت ولي احساس كردم حس بهتري پيدا كرد . صورتش
آرامش پيدا كرد .
- پس چرا امروز . . .
ميون حرفش اومدم گفتم :
- الان وقت اين حرفا نيست . برو تو . هيچي
تنت نيست .
- من سردم نيست .
- من با ژاكت دارم ميلرزم تو سردت نيست ؟
اخماش دوباره تو هم رفت و گفت :
- ميگم سردم نيست .
منم اخمام و كشيدم تو هم و زير لب گفتم :
- به جهنم !
نميدونم چرا وقتي مقابلش قرار ميگرفتم لجباز ميشدم . از اون جلد هورام
گوشه گير و ترسو ميومدم بيرون . دلم ميخواست هميشه چيزي بشه كه خلاف نظرش باشه .
گفت :
- شنيدم چي گفتي .
محل ندادم . دستش و پشت صندلي گذاشت و گفت :
- جريان كنجكاوي و مهموني چي ؟ واقعا از روي
كنجكاوي اومدي اونجا ؟
خدايا چه وقت بدي رو واسه سوال پيچ كردنم انتخاب كرده بود ! كم ذهنم
به هم ريخته بود حالا بايد دنبال يه جوابم براي اون ميگشتم گفتم :
- خوابت نمياد نه ؟
ابروهاش و بالا انداخت و گفت :
- نُچ .
دندونام و رو هم فشار دادم و گفتم :
- باشه تو بيدار بمون من ميرم بخوابم .
از روي صندلي بلند شدم خواستم برم مچ دستم و گرفت و گفت :
- كجا ؟ بشين ببينم . خودت گفتي خوابت نمياد .
چقدر دستاش گرم بود ! انگار نه انگار كه توي اين هواي سرد نشسته بود !
گفتم :
- حالا يه چيزي گفتم . الان خوابم گرفت .
من و كشيد سمت صندلي و نشوندم . گفت :
- با هم ميريم ميخوابيم . الان وقت شفاف
سازيه .
پوفي كردم و گفتم :
- سردمه ميخوام برم تو .
- خوبه حالا ژاكتم تنته . من چي بگم پس ؟
- تو كه دستات عين بخاري گرمه !
يه لنگه ابروش و انداخت بالا و گفت :
- ميخواي گرمت كنم ؟ اينجوري هم تو گرم ميشي
هم من جواب سوالام و ميگيرم .
دلم خالي شد ولي اخمام تو هم رفت و گفتم :
- بيخود ! فاصله ي اسلامي رو رعايت كن .
شونه اي بالا انداخت و گفت :
- بيا و خوبي كن .
يكم مايل نشستم جوري كه بتونم خوب ببينمش گفتم :
- تو و خوبي؟ شك دارم . بهت نمياد .
- بشكنه اين دست كه نمك نداره .
- هر جور راحتي .
- اصلا همون بهتر كه فريز بشي . من كه
نميذارم بري . همه ي سوالام و جواب ميدي بعد هر جا كه دلت خواست ميري . جواب سر
بالا و نه و نميشه و نميدونمم نداريم . گرفتي چي شد ؟ بدم مياد دوبار يه حرفم و
تكرار كنما !
دستام و روي سينم قلاب كردم و گفتم :
- پررو .
- فحش بدي مجبور ميشي 1 ساعت بيشتر تو سرما
بموني .
انگار داشت يه بچه رو تنبيه ميكرد . نگاهم و ازش گرفتم و گفتم :
- من جوابي ندارم كه بدم .
- چرا انقدر لج ميكني ؟ ميتونيم با هم
مشكلمون و حل كنيم . جفتمون آدم بزرگيم .
جوابي بهش ندادم چند لحظه بينمون سكوت شد . گفتم :
- تو كه خوب بلدي فرياد بزني . الانم ميتوني
با داد و فرياد جوابات و بگيري !
- آها پس خانوم بابت عصر ناراحتن ؟
- نه براي چي بايد ناراحت باشم ؟
- گفتم لجبازي ممنوع ! قراره بزرگونه رفتار
كنيم !
سكوت كردم . با يه لحن ملايم تر گفت :
- قبول داري كه توام توي داد و فريادايي كه
زدم مقصر بودي؟
برگشتم سمتش و با اخماي تو هم گفتم :
- فقط من مقصر نبودم . چرا همه ي كاسه كوزه
هارو ميخواي سر من بشكني ؟ توام تو كل اين جريانات مقصر بودي .
نفس عميقي كشيد و بهم خيره شد . با يكم مكث گفت :
- باشه جفتمون مقصريم . خوب شد ؟
- تو بيشتر مقصري !
- مگه بيشتر و كمترش مهمه ؟ ما جفتمون اشتباه
كرديم . پس جفتمون مقصريم . وقتي يه رابطه اي به هم ميريزه نميشه گفت فقط يه نفر
مقصر بوده . ما دو نفريم پس دوتامون يه خطاهايي كرديم . درست شد حالا ؟
آروم سر تكون دادم . گفت :
- قبول دارم شايد يكم تند رفتم . . .
ميون حرفش پريدم و گفتم :
- خيلي تند رفتي .
اخماش و تو هم كشيد و گفت :
- اگه من تند رفتم دليلش رفتاراي تو بود .
- رفتاراي من هيچ ايرادي نداشت .
دستي به صورتش كشيد و گفت :
- نخير تو نميخواي به حرف گوش بدي . اصلا
انگار آروم حرف زدن بهت نيومده . بايد ببرمت لب دريا انقدر سرت داد بزنم تا شايد
يكم حرف تو سرت بره .
- من نميتونم زير بار حرف زور برم . تو
ميخواي بگي همه چي تقصير من بوده منم قبول نميكنم .
- اصلا من اينجا نميخوام دنبال مقصر بگردم .
گفتم تقصير جفتمونه ! من فكر ميكردم تو يه آدم عادي با يه زندگي و چهره ي عادي
هستي . زيادي بهت توي نت به عنوان دوست وابسته شدم . بعد از مهموني هم خوب شايد
يكم تند رفتم . كه البته به نظر خودم طبيعي بود !
- طبيعي بود ؟!
- هورام !
به رو به رو خيره شدم و گفتم :
- من انتظار نداشتم تو باهام اونجوري رفتار
كني . اون روز كه تو پارك اشتباها بهت خوردم يادت مياد ؟ اولين آدمي بودي كه
خونسرد برخورد كردي و اصلا سوختگيام و انگار نديدي . انتظار داشتم حالا كه فهميدي
همونجوري رفتار كني .
دستي به موهاش كشيد و آروم گفت :
- خوب همين حرفت يكم زور داره . تو 1 سال ازم
همه چي و پنهون كردي . بعد جلوم ظاهر شدي با يه ظاهري كه زياد معمولي نيست ! من
خودم و براي هر چيزي آماده كرده بودم به جز اين چهره ! حق نداشتم ازت مهلت بخوام
تا بتونم با چيزي كه هستي كنار بيام ؟
بغض گلوم و گرفت . گفتم :
- ديو دو سر كه نبودم .
لحنش آروم تر شد گفت :
- معلومه كه ديو دو سر نيستي . من فقط
ميخواستم ذهنيتي كه نسبت بهت داشتم و پاك كنم . تا بتونم با ايني كه هستي كنار
بيام . متوجه منظورم هستي ؟
آروم سر تكون دادم . داشتم با خودم مبارزه ميكردم . نميخواستم اشكام
روي گونم بريزه . گفت :
- نميخوام ناراحتت كنم . اگه حرفي ازش ميزنم
به خاطر اينه كه دركم كني . من به خاطر چهرت ازت دور نشدم . چون چيزي كه باعث ميشد
احساس خوبي بهت داشته باشم اخلاقت بود . نه قيافت . نه اسمت . نه خانوادت . شايد
اون اوايل يكم جا خورده بودم . شايد يكم برخوردام ضد و نقيض بود ولي الان حسم
بهتره . الان تونستم با خودم كنار بيام . من دلم نميخواد دوستم و از دست بدم .
نگاهش كردم . فقط دوستش ؟! " انتظار ديگه اي داشتي ؟"
آروم گوشه ي لبم و به دندون گرفتم تا شايد بتونم جلوي لرزش لبام و
بگيرم . دوباره گفت :
- هنوز دوستيم مگه نه ؟!
سر تكون دادم . گفت :
- سر تكون دادن قبول نيست . جواب بده .
لبام و از هم باز كردم . نفس عميق كشيدم تا شايد بتونم بغضم و پس بزنم
. با صدايي كه داشت كم كم دورگه ميشد گفتم :
- هنوز دوستيم !
نفس راحتي كشيد . انگار بار بزرگي رو از روي دوشش برداشته بودن . گفت :
- حالا اگه سردته ميتوني بري تو .
دستاش و توي هم قلاب كرد و پشت سرش گذاشت و تقريبا روي صندلي لم داد .
نگاه كوتاهي بهش كردم . چشماش و بست . انگار داشت فكر ميكرد . بغضم و خوردم و گفتم :
- تو سردت نيست ؟ نميخواي بياي تو ؟
با چشماي بسته آروم لباش و تكون داد و گفت :
- نه فعلا ميخوام همين جا باشم . ميخوام فكر
كنم .
آروم از روي صندلي بلند شدم . به سمت در رفتم . توي لحظه ي آخر قبل از
اينكه در و ببندم دوباره نگاهش كردم . همون نگاه آخر كافي بود تا اشكايي رو كه
انقدر كنترل كرده بودم روي صورتم بريزه . در و بستم و پله ها رو با شتاب بالا رفتم
. تمام مدت دستم روي دهنم بود تا صدايي ازم در نياد . فقط دوست ؟ همين ؟ خوب
معلومه كه اون فقط يه دوسته . چرا انتظار بيشتري ازش دارم ؟ "بسه هورام . به
خودت بيا دختر . اون از اولشم گفته بود دوستته .
"
نه اون ميگفت ازم خوشش مياد .
" خوب خوشش مياد يعني
عاشقته ؟ بچه نشو ! "
اصلا من بچم ! ولي نميخوام دوستم باشه !
به سمت دستشويي رفتم و خودم و توش انداختم . دستمالي برداشتم و به
چشمام فشار دادم . بايد ريشه ي اين اشكاي گرم و ميخشكوندم .
نگاهم و تو آينه به خودم دوختم . چشمام حسابي قرمز شده بود . بينيمم
يكم سرخ شده بود هميشه همينطور بودم . سريع پوست صورتم گُل مينداخت . براي آخرين
بار دستمال و به چشمام فشار دادم و از دستشويي بيرون اومدم . هنوزم راهرو توي سكوت
مطلق فرو رفته بود . به سمت اتاق رفتم و آروم زير پتو خزيدم . هنوزم همه خواب بودن
و اتاق ساكت بود . هنوزم نور ماه اتاق و روشن ميكرد ولي احساس من به آراد با موقعي
كه از جام بلند شده بودم حسابي فرق كرده بود ! بايد يه تصميم جدي ميگرفتم . اگه
اون ميخواست دوستم باشه پس منم نبايد حساب ديگه اي روش باز ميكردم .
پلكام و بستم . ديگه وقت فكر كردن به آراد نبود . اون فقط يه دوست بود !
- پاشو هورام چقدر ميخوابي . لنگ ظهر شده .
يكي از چشمام و باز كردم و به هيوا كه دست به كمر كنار تختم وايساده
بود نگاه كردم . نور اتاق باعث شد دوباره ببندمش . گفتم :
- بيدار ميشم حالا .
- بيدار ميشم حالا نداره ! ميخواي توي اين 4
روز همش بخوابي ؟ پاشو تنبل همش سه روز ديگه واسه خوش گذروني وقت داري .
جوابي بهش ندادم . چند لحظه اتاق ساكت شد . فكر كردم هيوا رفته .
چشمام داشت گرم ميشد كه دوباره بخوابم ولي پتوم از روم كنار رفت و لرز كردم . بدون
اينكه چشمام و باز كنم گفتم :
- هيوا تورو خدا پتو رو بده سرده .
- نخير نميدم . پاشو .
چشمام و باز كردم و كلافه سر جام نشستم . گير ميداد ديگه ول كن نبود .
گفتم :
- خيالت راحت شد ؟ بيدارم .
- آره . من رفتم . توام زود بيا .
سر تكون دادم . هيوا رفت . ديشب تا دم دماي صبح نتونسته بودم بخوابم .
كش و قوسي به بدنم دادم و از تخت پايين اومدم . لباسام و عوض كردم و صورتمم شستم .
به سمت راه پله ها رفتم واسه خودم سلانه سلانه پايين اومدم . وارد آشپزخونه شدم .
هيوا و خانوم سالاري و ماه بانو در حال چيدن ميز صبحانه بودن . سلام كردم همه به
سمتم برگشتن و جوابم و دادن . نگاهم اطراف ويلا گشت . گفتم :
- پس بقيه كوشن ؟
هيوا گفت :
- بالا دارن لباس عوض ميكنن . صبح بابا همگي
رو مجبور كرده بود برن پياده روي .
لبخند محوي روي لبام نشست . هنوز بابا اين عادتش و ترك نكرده بود !
پشت ميز نشستم و منتظر بقيه موندم . هيوا چاي ريخت و كنارم نشست . كم كم سر و كله
ي بقيه هم پيدا شد . فقط آراد توي جمعمون نبود . انگار كسي براش مهم نبود كه چرا
نيست . داشتم از كنجكاوي ميمردم . يعني كجا بود ؟! بالاخره خانوم سالاري رو به
دكتر گفت :
- حسام جان پس آراد كجاست ؟
دكتر همينجور كه لقمه ميگرفت براي خودش گفت :
- نميدونم صبح گفت ميره يكم بچرخه .
- آخه صبحانه نخورده ؟
دكتر شونه اي بالا انداخت . خانوم سالاري هم ديگه چيزي نپرسيد . ولي
من دلم يه جوري بود . چرا صبح زده بود بيرون ؟ اشتهاي چنداني نداشتم . سريع از سر
ميز بلند شدم و تشكر كردم . از پله ها سريع بالا رفتم و توي اتاق لباسام و عوض
كردم . دلم ميخواست برم لب ساحل . از ديشب دوست داشتم برم اونجا . ديشب . . . نفس
عميق كشيدم و سرم و به طرفين تكون دادم . نميخواستم دوباره ياد ديشب باعث بشه اشكم
در بياد .
از اتاق اومدم بيرون . هيوا پايين پله ها با چشمايي متعجب من و نگاه
كرد گفت :
- كجا خانوم ؟ شال و كلاه كردي ؟
- ميخوام برم ساحل .
- اِ ميخواستيم بريم بازار . عصر برو ساحل .
- خوب شماها برين بازار چيكار به من دارين ؟
- ميخوام با تو برم .
- من ساحل راحت ترم . بازار دوست ندارم بيام .
هيوا لب برچيد و گفت :
- بدجنس . همش برنامه هامون و خراب كن !
بوسيدمش و گفتم :
- لوس نشو . خوش بگذره .
- ميخواي باهات بيام ؟
- نه ممنون خودم ميرم .
با قدماي بلند به سمت در خروجي رفتم . وقتي از خونه بيرون اومدم
دوباره همه جا سكوت شد و آرامش . دستام و توي جيب كاپشنم فرو بردم و مسير دريا رو
در پيش گرفتم . ديگه دوست نداشتم كلنجار برم . ديگه به اون صداي موذي كه توي سرم
بود اجازه نميدادم اظهار نظر كنه . فقط قدم بر ميداشتم . قدمام و ميشمردم و جلو
ميرفتم . حتي به اين فكر نكردم كه چرا آراد امروز سر ميز نبود . به اين فكر نكردم
كه قراره چه برخوردي رو باهاش در پيش بگيرم . فقط قدم زدم . . .
كنار ساحل رسيدم . روي ماسه هاي خشك نشستم و زانوهام و تو بغلم گرفتم
. انگار تنها كسي كه صبح دلش هواي دريارو ميكرد من بودم . ساحل خلوت بود . نگاهم و
به انتهاي دريا دوختم . با اينكه دريا مواج و نا آروم بود ولي انگار ذره ذره آرامش
و توي رگام تزريق ميكرد . امروز دلم نميخواست داد بزنم . فقط ميخواستم آروم باشم .
خالي از هر فكري !
- هورام ! چرا تنها نشستي اينجا ؟
سرم و برگردوندم . انگار به من نيومده بود يه روز براي خودم خلوت كنم
! دكتر دقيقا توي چند قدميم وايساده بود . گفتم :
- همينجوري .
جلوتر اومد و با فاصله كنارم نشست . گفت :
- از چيزي ناراحتي ؟
سرم و به طرفين تكون دادم . چند لحظه مكث كرد و گفت :
- دكتر افشار باهام تماس گرفت .
نگاهم و بهش دوختم دوباره گفت :
- بهم خبر داد كه بلافاصله بعد از برگشتنت
براي عمل بدنت اقدام ميكنيم .
نفس عميقي كشيدم و بازم هيچي نگفتم . يكم به سكوت گذشت . به موجا خيره
شدم . گفت :
- از دريا خوشت مياد ؟
- نه زياد .
- پس چطوري انقدر عميق بهش خيره ميشي ؟
- نميدونم . شايد چون حرف نميزنه . بعد اينكه
ساحل اينجا خيلي آرومه .
سر تكون داد . دوباره گفتم :
- از دريا ميترسم . كلا از آبهاي عميق ميترسم
. دريا كه جاي خود داره !
- شنا بلد نيستي ؟
- نه . اصلا نميتونم به اين فكر كنم كه پام و
توي آب بذارم .
دكتر سر تكون داد و گفت :
- بدجوري هوس كردم سوار قايق موتوري شم . تا
حالا سوار شدي ؟
- نه ! اگه چپ كنه چي ؟
- الكي كه نيست . چپ نميكنه .
- عجب شجاعتي ! فكر نكنم بتونم سوار شم .
- تو زيادي ترسويي .
- معلومه كه نيستم !
نگاهم كرد و گفت :
- چرا خيلي هم ترسويي .
- ميگم نيستم .
- يكمم لجبازي .
خندم گرفت گفتم :
- اين و هستم .
دوباره گفت :
- يه سوال بپرسم ؟
نگاهم و از موجا نگرفتم . گفتم :
- بپرسيد .
- مشكل تو و آراد دقيقا چيه ؟ چرا ديروز
اونجوري داد ميزديد ؟
هر جا ميرفتم اسم آراد بود . چجوري ميخواستم از فعاليت مغزم جلوگيري
كنم ؟ چجوري ميخواستم بهش فكر نكنم ؟
- من و اون فقط دو تا دوستيم . هيچ مشكلي
نداريم .
- مطمئني ؟
سر تكون دادم گفت :
- ميتوني با من درد دل كني . يا اگه حرفي
داري بهم بگي .
- چيزي نيست كه بخوام بگم .
- نكنه ميترسي جاسوس دوجانبه بشم و هي خبر
ببرم ؟
لبخندي بي اراده روي لبام نشست . انگار فكرم و خونده بود . قبلا بهش
همچين لقبي رو داده بودم ! به سمتش برگشتم . لبخند و كه رو لبم ديد با نگاهي متعجب
گفت :
- ببينم نكنه واقعا همچين فكري ميكردي ؟
خندم شدت گرفت . گفت :
- پاك از خودم نااميد شدم .
لبخند روي لبش بود گفتم :
- دكتر تورو خدا ناراحت نشين منظوري نداشتم .
- اصلا جاسوس كه حرف بدي نيست ! راحت باش .
فحشم آزاده ها !
دوباره خنده ام شدت گرفت . گفتم :
- اختيار دارين اين چه حرفيه دكتر .
- چقدر دكتر دكتر ميكني ! خوب شد اين مدرك و
گرفتم وگرنه خدا ميدونه چي صدام ميكردي .
گنگ گفتم :
- خوب دكترين ديگه !
- اسمم كه دكتر نيست ! دختر جون من اسم دارم
. چطور من راحت تورو هورام صدا ميكنم ؟ توقع دارم توام باهام راحت باشي .
- عادت كردم بهتون بگم دكتر .
- كلا عادت كردي باهام رو در وايسي داشته
باشي . از افعال جمعم استفاده نكن .
- چشم دكتر .
با چشماي گرد شده نگام كرد . ترسيدم گفتم :
- چي شد ؟
- الان گفتم نگو . چقدر تو لجبازي دختر !
دوباره خنديدم گفتم :
- عادت كردم . يكم سخته .
- بابا به مام بگين بخنديم . تنها تنها ؟
من و دكتر هم زمان به عقب برگشتيم . آراد بالاي سرمون وايساده بود .
لبخند روي لبم ماسيد . دكتر با همون لبخندي كه هنوز روي لبش جا خوش كرده بود گفت :
- فضول و بردن جهنم .
آراد طرف ديگه ي من نشست . معذب شدم . يكم خودم و جمع كردم .
آراد طرف ديگه ي من نشست . معذب شدم . يكم خودم و جمع كردم . چشمم و
دوباره به امواج دوختم آراد گفت :
- خوب اينجا خلوت كردينا .
دكتر گفت :
- خوب خلوتي بود . تو يهو اومدي به هم زديش .
آراد انگار صداي دكتر و نشنيد . گفت :
- حالا به چي ميخنديدين ؟ نگفتين ؟
نيم نگاهي بهش انداختم . چشماش روي من ثابت بود . انگار از من جواب
ميخواست . نا خودآگاه دستپاچه شدم . من كه خطايي ازم سر نزده بود . چرا بايد هول
بشم ؟! دكتر گفت :
- بابا چيز خاصي نبود . تو صبح اول صبحي كجا
پاشدي رفتي ؟
آراد نگاه پرسشگرش و از من گرفت و به دكتر دوخت :
- رفتم يه چرخ تو شهر زدم .
- تنها تنها ديگه ؟ خوش گذشت ؟
آراد نگاهش و از دكتر گرفت و به دريا دوخت . زير لبي گفت :
- اي بد نبود .
- داشتم الان به هورام ميگفتم كه بريم قايق
سواري
آراد نگاهش و به من دوخت . ولي نگاهش نكردم . گفت :
- بعد اونوقت هورام چي گفت ؟
سرم و بالا گرفتم . نگاهم بهش افتاد ولي اون سريع سرش و به سمت دكتر
چرخوند و وانمود كرد منتظر جوابه . دكتر گفت :
- هورام از آّب خوشش نمياد . ولي من دلم
ميخواد عصر حتما برم . تو مياي ؟
آراد شونه اي بالا انداخت و گفت :
- نميدونم . شايد اومدم .
گوشي دكتر همون لحظه زنگ خورد . ببخشيدي گفت و ازمون جدا شد . آراد
نگاهش و به دريا دوخته بود و هيچ حرفي نميزد . يكم گذشت با صداي آروم گفت :
- حسابي داره خوش ميگذره ؟
- آره بدك نيست . به تو خوش ميگذره ؟
نگاهش و دوباره به من دوخت . گفت :
- نه به اندازه ي تو .
گنگ نگاهش كردم . فكر ميكردم با حرفايي كه ديشب به هم زديم ديگه كارا
و رفتاراي عجيب غريب قراره تموم بشه ! گفتم :
- اونوقت چرا فكر ميكني به من بيشتر خوش
ميگذره ؟!
- قرار قايق سواري ميذاري ،مياي اينجا ميشيني
با دكتر خوشتيپه گَپ ميزني . خوش نميگذره اونوقت ؟
لبخند محوي روي لبم نشست وگفتم :
- آها اينارو ميگي ؟ دكتر اتفاقي من و اينجا
ديد . قايق سواري رو هم كه ديدي گفتم دوست ندارم .
مدل نگاه كردنش يه جوري بود . سر در نمياوردم . نميخنديد . ناراحتم
نبود . گفتم :
- تو از چيزي ناراحتي ؟
نگاه خيرش و ازم گرفت و سُر داد روي دستم گفت :
- نه ناراحت نيستم .
دست چپم و توي دستش گرفت . از اين حركتش شوكه شدم نگاهي بهش انداخت و
گفت :
- عمل بعديت كيه ؟
هنوز نگاهم روي دستاش بود كه دست من و محكم توي خودش گرفته بود . با
من من و دستپاچگي گفتم :
- هان ؟؟ چيزه . . . آها . . . دكتر گفت از
سفر برگشتم .
آراد نگاهش و به رو به رو دوخت ولي دست من هنوز توي دستاش بود . ساكت
شد . معذب كه بودم معذب ترم شدم ! نميدونستم چرا اين كار و ميكنه . انگار هر چي من
ميخواستم فاصلم و باهاش زياد كنم نميشد!
از گوشه ي چشم نگاهم روي دستامون ثابت مونده بود . آراد دست چشم و با
دست راستش گرفته بود و روي پاش گذاشته بود . برام حركت عجيبي بود ! دلم ميخواست تا
قبل از اينكه دكتر بياد دستم و ول كنه . به هواي اينكه ميخوام شالم و روي سرم مرتب
كنم دستم و بي هوا از دستش بيرون كشيدم و روي شالم گذاشتم . با صدايي لرزون و دستپاچه
گفتم :
- چقدر باد مياد . شالم و داشت ميبرد با خودش .
آراد نگاهش روي من بود . يه لنگه ي ابروش بالا رفته بود و مشكوك نگاهم
ميكرد . ولي اين نگاهش زياد طول نكشيد چون دوباره به دريا خيره شد . دست راستم و
روي دست چپم گذاشتم گرماي دستش و هنوز ميتونستم حس كنم .
دكتر دوباره اومد و سمت راستم نشست گفت :
- ببخشيد . از بيمارستان بود .
لبخندي مصنوعي تحويلش دادم . گفت :
- خوب پس عصر قايق سواري حله ؟
آراد از جاش بلند شد . شلوارش و تكون داد تا ماسه ها از روشون پاك شه
. گفت :
- من نميام . خودت برو .
با اين حرف عقب گرد كرد و ازمون دور شد . نگاهم هنوزم روش بود . دستاش
و توي جيبش فرو كرده بود و سلانه سلانه راه ميرفت . نفس حبس شدم و بيرون دادم دكتر
گفت :
- نه به اينكه ميگه شايد بيام نه به الان كه
ميگه نمياد ! معلوم نيست چش شده !
نگاهم و از آراد گرفتم . به دكتر دوختم و گفتم :
- من باهاتون ميام .
- تو كه گفتي ميترسي ؟
- امتحانش براي يه بار ضرري نداره .
دكتر خوشحال شد و گفت :
- پس من برم به كيوانم بگم شايد اونام اومدن .
سر تكون دادم . دكتر از كنارم بلند شد . دوباره افكار موذي داشت توي
ذهنم رخنه ميكرد ولي بهشون اجازه ندادم . نگاهم و به دريا دوختم و با سماجت سعي
كردم به هيچي فكر نكنم . . .
- چرا نمياي ؟
- چطور صبح بهت گفتم بياي بريم بازار تو گفتي
نميام ؟
- هيوا بچه شدي ؟ خوب دلم ميخواست برم ساحل .
- من از قايق سواري خوشم نمياد .
- هيوا ! من با دكتر تنها برم بگم چي ؟ خوب بيا
ديگه .
- من و كيوان ميخوام بريم ساحل نميايم .
- فحش لازم شديا !
ابروهاش و مثل بچه ها انداخت بالا و گفت :
- نميايم !
- لوس . نيا !
كاپشنم و از توي اتاق برداشتم و از پله ها پايين رفتم . مگه چه اشكالي
داشت با دكتر معالجم تنهايي پاشم برم قايق سواري ؟! اصلا اين كجاش عجيب بود ؟!
نفس عميقي كشيدم و با سر دنبال دكتر گشتم . رو به بابا گفتم :
- دكتر سالاري رو نديدين ؟
همينجور كه مشغول تخته بازي با آقاي سالاري بود گفت :
- چرا فكر كنم رفت بيرون . گفت تو ماشين
منتظرت ميمونه .
سر تكون دادم و به سمت در رفتم . آراد گوشه اي نشسته بود . با ديدنم
كه حاضر و آماده داشتم بيرون ميرفتم گفت :
- كجا ؟ بازم لب ساحل ؟
سعي كردم نگاهم زياد باهاش چشم تو چشم نشه ! گفتم :
- نه با دكتر داريم ميريم قايق سواري .
ابروهاش بالا رفت و گفت :
- تو كه گفتي ميترسي ! چي شد يهو نظرت عوض شد
؟
شونه اي بالا انداختم و گفتم :
- ميخوام امتحان كنم . فعلا
دوباره قدمي به سمت در برداشتم كه گفت :
- تنها ميرين ؟! يعني . . . يعني كسي باهاتون
نمياد ؟
- آره تنها ميريم . چطور ؟
- هيچي . . . همينجوري . . .
- خداحافظ .
سري تكون داد و من از ويلا بيرون اومدم . دكتر توي ماشين آراد منتظرم
نشسته بود . به سمت ماشين ميرفتم كه صداي داد مانند آراد متوقفم كرد :
- هورام !
برگشتم به عقب .
- وايسين من حاضر شم بيام .
صبر نكرد تا جوابي بهش بدم سريع برگشت داخل ويلا . انگار قسمت نبود من
با خيال راحت قايق سواري كنم . دوري كردن ازش سخت و غير ممكن بود . دوباره افكار
مختلف داشت توي سرم جولون ميداد ولي بازم مانعشون شدم . حداقل يه روز كامل كه
ميتونستم به هيچي فكر نكنم ؟ !
به طرف ماشين رفتم و در عقب و باز كردم . دكتر با تعجب به سمتم برگشت
و گفت :
- چرا عقب نشستي ؟
- دوستتونم مياد . گفت صبر كنيم براش .
دكتر با تعجب گفت :
- آراد ؟! گفت نمياد كه ؟
شونه هام و بالا انداختم . دكتر ديگه سوالي نپرسيد . به پنجره ي كنارم
خيره شده بودم . چيزي طول نكشيد كه آراد لباس پوشيده و مرتب به سمت ماشين اومد .
تيپ سر تا پا سفيدش با پوست گندميش تضاد قشنگي داشت . قلبم توي سينم لرزيد ولي سعي
كردم نگاهم و به يه جاي ديگه بدوزم . دكتر در طرف راننده رو باز كرد و پياده شد .
گفت :
- تو كه گفتي نمياي ؟
آراد لبخندي زد و گفت :
- ديدم تنها تنها بهتون بد ميگذره . منم
اومدم كه حسابي خوش بگذره !
-چقدرم با تو خوش ميگذره .
آراد فقط با خنده جواب دكتر و داد ولي حس كردم دكتر لجش در اومد حالا
براي چي ؟ خدا ميدونست ! سر در آوردن از كار اين دو تا دوست چندان راحت نبود !
آراد پشت فرمون قرار گرفت و دكتر هم سوار شد . نميدونستم من تنها بين
اين دو تا چيكار ميكردم !
ماشين پر از سكوت بود . دكتر سرش و به طرف پنجره گردونده بود و احساس
ميكردم يكم دمغه ولي بر عكس آراد لبخند عميقي روي لبش جا خوش كرده بود كه متعجبم
ميكرد !
چيزي طول نكشيد كه رسيديم لب ساحل . از ماشين پياده شديم . هوا به شدت
سرد بود . احساس ميكردم نوك انگشتام سِر شده . دريا به طرز غريبي مواج بود . انگار
ديوونه شده بود ! چطوري ميخواستيم سوار قايق بشيم؟ اونم توي اين هوا ؟! از ترس
زبونم بند اومده بود . نگاهي به اطراف انداختم خدارو شكر ساحل خلوت بود !خوب
معلومه كسي بيل تو مخش نخورده كه توي اين هوا بياد قايق سواري كنه ! شالم و يكم
بيشتر تو صورتم كشيدم . دكتر جلوتر قدم برداشت و به مردي كه با قايقش گوشه ي ساحل
ايستاده بود رسيد . چند لحظه باهاش حرف زد . من و آراد عقب تر ايستاده بوديم .
منتظر بودم كه يه جوري اين قايق سواري منتفي بشه !
دكتر به سمتمون برگشت و گفت :
- ميگه دريا طوفانيه . خطرناكه .
نفس عميق كشيدم . خيالم راحت شد ! كاش از خدا يه چيز ديگه ميخواستم .
گفتم :
- يعني برگرديم ؟
آراد بدون توجه به من گفت :
- دريا طوفاني باشه قايق سواري حال ميده ديگه
. وقتي آروم باشه كه كيف نداره .
نگاه هراسونم و به آراد دوختم ! داشت امروز شَر ميشدا ! دكتر گفت :
- راست ميگه اين يارو . طوفانيه يهو قايق چپ
ميكنه !
آراد دستي روي شونه ي دكتر زد و گفت :
- نترس دُكي . چيزيت نميشه . بهش بگو همه چي
پاي خودمون .
دكتر نگاهي به آراد انداخت و گفت :
- يه چيزيمون ميشه ها !
- نترس بگو ببرتمون .
انگار نه انگار كه منم اونجام ! اصلا ازم نظر نپرسيدن ! سريع گفتم :
- من نميام .
جفتشون به سمتم برگشتن . دوباره گفتم :
- من شنا هم بلد نيستم . اگه يه وقت قايق چپ
كنه نميتونم خودم و نجات بدم . نميام .
آراد گفت :
- تا اينجا اومدي . چطور دلت مياد سوار نشي؟
شونه اي بالا انداختم و دكتر گفت :
- باشه پس من و آراد ميريم زود برميگرديم .
سر تكون دادم آراد دوباره گفت :
- بيا من مواظبتم . نميذارم اتفاقي برات
بيفته !
- من اينجا راحت ترم .
دكتر گفت :
- آراد بيا بريم . انقدر اصرار نكن به هورام .
آراد گفت :
- مطمئني نمياي ؟
نميدونم توي نگاهش چي بود . ولي هر چي كه بود ترغيبم كرد كه باهاشون
برم .چشماش شيطون و وسوسه گر بود . نتونستم نه بگم ! با ترس گفتم :
- باشه ميام .
آراد خنديد و گفت :
- آفرين خانوم شجاع !
دكتر به سمت مرد رفت و اونم با بي ميلي قبول كرد مارو سوار قايقش كنه
. آراد و دكتر سريع پريدن تو قايق داشتم با خودم كلنجار ميرفتم كه هم زمان دو تا
دست رو به روم ظاهر شد . با تعجب به دستا و بعد هم به صاحباش خيره شدم . با ترديد
هم زمان دستام و توي دو تا دستايي كه به سمتم دراز شده بود گذاشتم و خيلي راحت
سوار قايق شدم . دوباره مثل ساحل آراد يه طرف و دكترم طرف ديگم نشسته بود . دوباره
سعي كردم جلوي افكارم و بگيرم . نميخواستم توي مغزم اين رفتار و جوري آناليز كنم
كه بعدا پشيمون بشم .
نفس عميقي كشيدم و سعي كردم ترسم و كنار بذارم . ترس نداشت كه . . .
يه دور ميزديم و زود برميگشتيم ساحل !
چشمام و بستم . تكوناي قايق حالم و بد ميكرد . احساس كردم رنگم به شدت
پريده . صداي دكتر و از كنارم شنيدم :
- هورام حالت خوبه ؟
سعي كردم لبخند بزنم ولي انگار همه ي عضله هاي صورتم منقبض شده بود .
نميدونم از سرما يا از ترس . ولي تنها تونستم با صداي آروم بگم :
- خوبم .
دكتر چيزي نپرسيد . تا چشم كار ميكرد همه جا آب بود . هر چي قايق
بيشتر ميرفت جلو ترس منم بيشتر ميشد .
آراد گفت :
- ميدونين الان چي حال ميده ؟
دكتر پرسشگر نگاهش كرد . دوباره گفت :
- پاشي وايسي .
با ترس بهش خيره شدم . من حتي تو حالت نشسته هم كه بودم احساس وحشت
ميكردم چه برسه به اينكه بخوام وايسم ! دكتر گفت :
- ديوونه شدي؟ با سر توي آب فرود مياي .
- آقا حسام چرا رنگت پريده ؟
نگاهم به سمت دكتر كشيده شد . بدتر از من صورتش سفيد شده بود ! گفت :
- پشيمونم چرا عقلم و دست تو دادم .
- خودت از صبح پيله كردي بهمون كه بريم قايق
سواري .
دكتر جوابي به آراد نداد . تقريبا به وسطاي دريا رسيده بوديم . ترسم
داشت ميريخت . حالا با دقت تر به اطرافم نگاه ميكردم . احساس كردم سرعت قايق كم شد
. چند تا ريپ زد و از حركت ايستاد . دكتر رو به مردي كه قايق و هدايت ميكرد گفت :
- آقا چي شد ؟
مرد داشت با موتور قايق سر و كله ميزد . دكتر از جاش بلند شد و به سمت
مرد قايق رون رفت . چند لحظه باهاش حرف زد آراد گفت :
- چي شده ؟
دكتر به سمتمون اومد و گفت :
- ميگه موتور قايق خراب شده . كار نميكنه .
انگار با اين حرف يه سطل آب يخ روي سرم خالي كردن . كم مونده بود از
وحشت سكته كنم !
آراد از جاش بلند شد و گفت :
- يعني چي ؟ اينجا موندگار شديم ؟
با ترس بهشون خيره شده بودم . يعني چي اينجا موندگار شديم ؟ اصلا چرا
اينا انقدر خونسردن ؟ دكتر گفت :
- داره به موتورش ور ميره ببينه درست ميشه يا
نه .
آراد به سمت مرد قايقرون رفت . دكتر نگاهي به اطراف انداخت . زير لبي
گفت :
- ساحلم خلوت بود . فكر نكنم كسي مارو ديده
باشه .
با ترس گفتم :
- يعني چي ؟ يعني قراره اينجا بمونيم ؟
انگار نگاه دكتر تازه به من افتاد . نگاهش رنگ مهربوني گرفت و گفت :
- نترس هورام . ماها پيشتيم . قرار نيست
اتفاق بدي بيفته .
- موتور قايق خراب شده . الان درست وسط
درياييم . هوا هم هر لحظه داره تاريك تر ميشه . اونوقت قراره اتفاق بدي نيفته ؟
ترس و وحشت بدجوري به دلم چنگ ميزد . اگه غرق ميشديم ؟ اگه از سرما يخ
ميزديم ؟
ناخودآگاه از بين دندوناي كليد شدم گفتم :
- من خيلي سردمه .
دكتر به خودش حركتي داد و كنارم نشست . دستام و توي دستش گرفت و گفت :
- چرا انقدر هول كردي ؟ طوري نيست . انقدر
ترس نداره . ميخواي كاپشنم و بهت بدم ؟
دستاش زياد گرم نبود . يعني به گرمي دست آراد نبود . سرم و تكون دادم
و گفتم :
- نه . ميتونم تحمل كنم .
نگاهم به سمت آراد چرخيد . سرش به سمت موتور خم بود و داشت كمك مرد
قايقرون ميكرد . نوازشاي نرم و آرومي رو روي دستم حس كردم . سرم و به سمت دستم
گردوندم . حسام با انگشتاش آروم روي دستم و نوازش ميكرد . آروم كنار گوشم گفت :
- آرومي ؟ حالت بهتره ؟
نگاهم به چشماش افتاد . مهربون بود . فقط سر تكون دادم . انگار مغزم
يخ بسته بود . نميتونستم فكر كنم . نميدونستم كار درست چيه . حتي به خودم حركتي
ندادم تا دستم و از بين دستاش در بيارم . فقط سعي ميكردم محكم سر جام بشينم تا با
تكوناي قايق به اين طرف و اون طرف پرت نشم !
آراد سرش و از روي موتور بلند كرد و نگاهي به سمت ما انداخت . يكم
دقيق شد و يهو اخماش توي هم رفت . از موتور فاصله گرفت و به سمت ما اومد . حسام
گفت :
- چي شد ؟ راه افتادني هست ؟
آراد نگاهش روي دستامون بود . تازه متوجهش شدم . ولي دير بود براي
اينكه دستام و آزاد كنم . آراد سوال دكتر و بي جواب گذاشت و با طعنه و پوزخندي كه
روي لباش جا خوش كرده بود گفت :
- فكر ميكني هورام توي اين قايق گم بشه ؟
حسام ناباور و گنگ نگاهش كرد . گفت :
- منظورت چيه ؟
اشاره اي به دستامون كرد و گفت :
- منظورم دستاته . فكر ميكني اگه ولش كني گم
شه ؟!
دكتر يهو به خودش اومد . اخماش تو هم رفت . ولي بازم دستام و ول نكرد
. گفت :
- يعني چي ؟ من فقط ميخواستم هورام و آروم
كنه . هم سردشه هم ترسيده .
- چه دكتر مهربوني !
لحن حرف زدنشون با هم زياد جالب نبود . دستام و از بين دستاي دكتر
بيرون كشيدم و خيلي جدي رو به آراد گفتم :
- چي شد ؟ درست ميشه ؟
آراد با اخمايي در هم رو به من گفت :
- نميدونم . آدم ميترسه تنهاتون بذاره !
اخماي حسام تو هم رفت . توي اون لحظه هيچي نميفهميدم فقط تنها چيزي رو
كه با تمام وجودم ميخواستم اين بود كه موتور كوفتي اين قايق راه بيفته . حسام رو
به آراد با صداي نه چندان آرومي گفت :
- اين حرفا يعني چي ؟
- تو به من بگو اين رفتارا يعني چي ؟
دكتر با اخمايي تو هم گفت :
- من فقط ميخواستم هورام و آروم كنم .
آرادم تقريبا با فرياد گفت :
- بدون تماس فيزيكي نميتوني اين كار و بكني ؟
- چرند نباف من دكتر هورامم .
- اينجا توي اين قايقم دكترشي ؟ مگه اينجا
بيمارستانه ؟ تو اينجا يه مردي ! فهميدي ؟
درست رو به روي هم وايساده بودن و سر هم داد ميكشيدن . نگاه هراسونم
به ترتيب روي جفتشون مكث ميكرد . صدام در نميومد كه چيزي بگم . چرا الان دعوا
ميكردن ؟ اصلا بحث سر چي بود ؟ اينكه دكتر دست من و گرفته بود ؟ مرد قايقرون به
سمتشون رفت و گفت :
- آقا چرا دعوا ميكنين ؟ صلوات بفرستين .
نگاه خصمانه ي جفتشون روي هم قفل شده بود . دستام از ترس و سرما
ميلرزيد . شالم و بيشتر توي صورتم كشيدم . تا شايد سوز و سردي هوا كمتر بهم بخوره
. نگاهم روي فك منقبض شده ي آراد موند . چشمام و چرخوندم حسام با اخم و مشتاي گره
كرده روبه روي آراد ايستاده بود . دكتر گفت :
- من فقط ميخواستم آرومش كنم .
صداشون و يكم پايين تر آورده بودن ولي جفتشون عصبي بودن آراد پوزخندي
زد و گفت :
- با گرفتن دستاش ؟!
- تو ذهنت مريضه . شكاكي !
آراد دهنش و باز كرده بود تا يه چيزي بار حسام كنه . با ترس تقريبا
فرياد زدم :
- بسه ديگه !
نگاه جفتشون به سمت من برگشت . ولي كسي ديگه چيزي نگفت . من داشتم از
ترس ميمردم و اونا سر يه مسئله ي كوچيك اينجوري داشتن دعوا ميكردن ؟! اونم كجا ؟
درست وسط دريا ؟!
حسام از كنار آراد گذشت و كنار موتور قايق رفت . آراد با دندونايي كه
رو هم ميساييدشون رو به روي من نشست . ولي نگاهم نميكرد . لرزش دستام بيشتر شده
بود . هر لحظه بيشتر سردم ميشد . سرم و پايين انداختم . سنگيني چيزي رو روي شونه
هام احساس كردم . سرم و بلند كردم كاپشن آراد روي شونه هام بود . هنوزم نگاهم
نميكرد . زير لبي گفتم :
- خودت سردت نيست ؟
جوابي بهم نداد . فقط سرش و به نشونه ي نه تكون داد . كاپشن و بيشتر
به خودم پيچيدم . بوي سيگار و عطر ميداد . بوي آراد و ميداد ! ناخود آگاه احساس
آرامش كردم .
همون لحظه صدايي از موتور قايق بلند شد و مرد قايق رون خوشحال گفت :
- راه افتاد .
نفس راحتي كشيدم . چشمام و بستم . چقدر دلم ميخواست الان روي زمين صاف
بخوابم ! حسام دور تر از من و آراد نشست و تا رسيدن به ساحل هيچ كدوم حرفي نزديم .
انگار تازه مغزم داشت پردازش ميكرد . اين دعواها و جنگ و جدلا به خاطر
چي بود ؟! تازه از اينكه حسام دستام و گرفته بود احساس خجالت ميكردم .
وقتي قايق توي ساحل وايساد نفس حبس شدم و بيرون دادم . حسام سريع از
قايق بيرون پريد پشت سرش هم آراد پياده شد و بدون توجه به من به سمت ماشين رفت .
نه به سوار شدن كه دو تا دو تا كمكم ميكردن نه به الان كه اصلا انگار نه انگار !
پوفي كردم و از قايق بيرون پريدم . همون جا با خودم عهد كردم كه ديگه
به هيچ وجه سوار قايق نشم !
حسام از كنار ماشين رد شد . آراد با لحن نه چندان دوستانه گفت :
- كجا ؟ سوار نميشي ؟
حسام بدون اينكه نگاهش و به طرف آراد بندازه گفت :
- نه ! شماها بريد . من خودم ميام .
آراد بي توجه به حسام سريع سوار ماشين شد . گنگ به رفتاراي اون دو تا
نگاه ميكردم . بالاخره آراد گفت :
- توام نميخواي سوار شي ؟
سريع به خودم اومدم و در جلو رو باز كردم . آراد اخماش تو هم بود . با
ناراحتي نگاهم و ازش گرفتم و به بيرون دوختم . مثلا اومده بودم خوش بگذرونم ! هر
لحظه اش دعوا و استرس و سرما بود !
هنوزم دستام از سرما ميلرزيد . كاپشن آراد بيشتر جمع كردم تا گرم بشم
. بينيم به يقه اش خورد نفس عميق كشيدم و چشمام و بستم . هواي گرم يهو به صورتم
خورد . نگاهم و به سمت آراد گردوندم . داشت بخاري ماشين و تنظيم ميكرد . دوباره
نگاهم و به پنجره دوختم . اين بار صداي موزيك ملايمي كل ماشين و گرفت . گرماي
بخاري و صداي آهنگي كه مثل لالايي ميموند حسابي پلكام و سنگين كرده بود . چشمام و
روي هم گذاشتم . . .
كاشكي چشمام و ميبستم كاشكي عاشقت نبودم
اما هستم . . .
كاشكي ندوني بي قرارم كاش اصلا دوست نداشتم
اما دارم . . .
كاش ندوني كه دلم و
مطالب مشابه :
رمان وقتي او آمد11
رمــــان ♥ - رمان وقتي او آمد11 بيداري ؟ نميدونستم - منم بلد نيستم واست لالايي بخونم .
رمان به رنگ شب 25
دنیای رمان -بيداري مامان؟. آرزو دام نوه ام رو بغل کنم و براش لالايي بخونم.
رمان به رنگ شب 25
ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان به رنگ شب 25 -بيداري مامان؟. سروش به آرامي پاسخ داد:. - آره، بيدارم.
رمان بانوی سرخ11
♥ دوسـ ـتـداران رمـان - تو چرا بيداري ؟ گرماي بخاري و صداي آهنگي كه مثل لالايي ميموند
رمان به رنگ شب 26
·٠• ♥ شکرستان رمان ♥ •٠· -بيداري مامان؟. آرزو دام نوه ام رو بغل کنم و براش لالايي
رمان یاس(2)
عاشقان رمان صداي غرغر مادر جون به مانند لالايي -بابا تو که داري حرف مي زني، يعني بيداري!
محکومه شب پرگناه 5
عاشقان رمان شايد دلش واسه لالايى مامانى كه تا حالا نديدتش خواب و بيدارى، نمى گيرى
برچسب :
رمان لالايي بيداري