رزم سهراب و گردآفرید به زبان ساده
1- نگاه خسته اش روي كنگره هاي بي حركت مي ماند و آنقدر آنها را مي شمارد تا به خواب مي رفت. كم كم پرچم هاي قرمزوبنفش دشمن جلوي چشم هايش رنگ گرفت. سپاهيان بي شماري را ديد كه درصفوفي منظم به طرف او درحركت بودند. دلش پر ازكينه شدوعزمش براي جنگ استوار. نعره اش دردشت پيچيد، ازميان صفوف دشمن گذشت وبه گوش سهراب رسيد.
: چه كسي قصد كشتن ايرانيان را دارد؟ من ايراني هستم، اگربراي جنگ با ايرانيان آمده ايد درنگ نكنيد.
همهمه اي درسپاه دشمن پيچيد. سهراب كه درميانه ي سپاه به آرايش صفوف مشغول بود، صداي گردآفريد را شنيد، ازروي تمسخر لب گزيد وبه سپاهيان گفت: حتماً ايرانيان هجيري ديگر را به سوي ما فرستاده اند تا با زبوني به پايمان بيفتد وامان بخواهد.
اين را گفت وچون باد به طرف گردآفريد تاخت. گردآفريد سهراب را يلي قوي هيكل و پهلواني ورزيده ديد، تنش لرزيد، اما نگذاشت ترس بر اوغلبه كند. نام ايزد پاك را بر زبان آورد و تيرها را يكي پس از ديگري به سوي او روانه كرد.
سهراب كه تير اندازي و مهارت گردآفريد را ديد بر آشفت و با خود انديشيد: «محال است بگذارم او پيروزاين ميدان شود»
به همين خاطردست به نيزه اش برد وخيلي زود نبرد سختي بين دونفرآغاز شد.
گردآفريد باخودانديشيد: حريفم ازمن قوي تر وآزموده تراست اما، براي اينكه خود را نبازد با خودگفت: من هم زيردست پدري چون گژدهم تير اندازي وسواركاري را آموخته ام.
اين بارسهراب نشانه گرفت. سخت كمان كشيد. تيرش كمانه كردوبه طرف گردآفريد روانه شد ودريك آن زره را از تن گرد آفريد پاره وكمر بندش را باز نمود. تير وكمان گرد آفريد به زمين افتاد. زمين و آسمان دور سر اوچرخيد و به ياد سالارسپبد موي افتاد كه با نگراني انتظار بازگشت اورا مي كشيد. تصوير كودكاني كه زيرسم اسب ها به خاك و خون مي غلتيدند دوباره جلوي چشم هايش پديدار شد: نه! من قسم خورده ام. نمي گذارم پايت به آن سوي دژ برسد.
حس كرد كه خون تمام تنش توي صورتش پخش شده. تنش داغ شده بود، دست به خنجرش برد و آنرا به طرف نيزه ي سهراب نشانه رفت. نيزه در هوا به دو نيم شد. سهراب برآشفت و دوباره دست به نيزه اي ديگر برد. گرد آفريد سبك وچابك از جا بلند شد و در يك آن برروي اسب جهيد و به تاخت از دست سهراب فراركرد.
سهراب اسب را به دنبال گرد آفريد دواند. كمندش را در هوا تاب داد و آنرا برگردن گردآفريد انداخت. كلاه خود ازسرگرد آفريد فرو افتاد وگيسوان سياه و بلندش پديدارشد.
سهراب درنگ كرد باورنمي كرد زني لباس رزم مردان را بپوشد واين چنين شجاعانه به ميدان رزم بيايد. با خود انديشيد اگر زنان ايراني اين چنين دلاوروجنگاورند مردانشان درميدان رزم چگونه اند؟ وخيره شد به صورت گردآفريد كه با ابروهايي چون كمان، چشماني چون غزال و گيسواني چون شفق به ماه مي مانست. او را سروي ديد كه تا به حال هيچ دهقاني نكاشته و بهشتي كه هيچ چشمي چون اونديده.
گردآفريدفكركرد. جنگ بين من و اوديگر به پايان رسيد.حال كه گيسوانم نمودارشد و دركمند او اسير شدم بايد دنبال چاره اي ديگر باشم.
سهراب همچنان به گردآفريد نگاه مي كرد ودردل اين همه زيبايي را مي ستود و حس مي كرد كه ديگر نمي تواند با او به نبرد بپردازد.
گرآفريد به سخن درآمد: حال نگاه هاي هر دولشگر به سوي ماست. ازتو به دور است كه با يك زن به جنگ بپردازي. كمند ازدست من باز كن تا آن طرف دژبه گفتگوبنشينم. اگراين چنين كني دژ را تحت فرمان تو درمي آورم.
سهراب انديشيد اين كار رواتراست چون ديگر خون مردمان هردوطرف به زمين نمي ريخت. به طرف گردآفريد شتافت وبند از گردن و دست او باز كرد.
گردآفريد اسب را به طرف دژ دواند و سهراب نيز به همراه او به دژ نزديك شد. كمي بعد درهاي بزرگ وسنگي دژ به روي گردآفريد جوان بازشد.
پدر با خوشحالي به سوي دخترش شتافت، او را در آغوش فشرد، اشك در چشمان مردم حلقه زده بود و با ناباوري به بازگشت دوباره و معجزه آساي گردآفريد نگاه مي كردند.
سهراب پشت در به انتظارگردآفريد ايستاده بود وحس مي كرد قلبش را گردآفريد با خود به آن طرف دژ برده است. دردل پدرغوغايي به پا بود. مردم هم باخودمي انديشيدند كه نكند گرد آفريد دل به سهراب جوان سپرده و اين دژ ومردمانش را به خاطر اين عشق به اوبسپارد. نگاه نگران پدر و اضطراب مردم ازچشمان زيباي گردآفريد پنهان نماند. به همين خاطر ازآغوش پدربيرون آمد و به بالاي دژ دويد. سهراب را ديد كه پشت دروازه انتظار اورا مي كشد.
گردآفريدراكه ديد لبانش به خنده بازشد وحس كرد كه ساليان سال است منتظراين ماهروي زيبارو وجوان است. با صداي بلند گفت: « اي پريچهر به دام عشق توگرفتار شدم. بهتراست زودتربه خلوت بشينيم» غنچه لبان گردآفريد به سخن بازشد : «من تو را از خود مي رانم. مي تواني جانم را ازمن بگيري اما از من نخواه كه دژ را تحت فرمانت درآورم. توهم بهتراست راهت را بگيري و بروي، سپاهت را از اين جنگ منصرف كني كه اگررستم بفهمد كه توقصد حمله به ايران داري در يك لحظه تو وسپاهت را از دم تيغ مي گذراند».
سهراب چون نام رستم را شنيد به يادآورد كه تمام هدفش ازاين لشگركشي ديدن پدرش رستم بوده است. اما همين كه دوباره به ياد عهد وپيمان گردآفريد افتاد، گفت: من تو را امان دادم تا دژ راتحت فرمان من درآوري.
گردآفريد براي آخرين بار به قد وقامت سهراب نگاه كرد، هرچند در دل دلاوري ومردانگي او را ستايش مي كرد. اما دژ و مردمانش را از هر چيز و هر كس ديگري بيشتر دوست مي داشت.
پس نگاهش را ازسهراب برگرفت و او را تنها گذاشت. سهراب ازاين كه زيبا رويي شجاع و دلاور را از دست داده به خود دشنام مي داد. اما بيشتر ازهرچيزديگري نيرنگ گردآفريد او را آزرده خاطر مي كرد. با خود مي انديشيد كه مهراين دختر تا ابد دردل من باقي خواهد ماند و درحالي كه به وصال اومي انديشيد به طرف سپاهش به راه افتاد تا درسپيده صبح بعد دروازه ي سنگي دژ را بگشايد وگردآفريد را از آن خود سازد.
آن شب از همه شب ها ، سياهتر و تاريكتر بود . سالار سپيد موي دژ، گردآفريد و عده اي از لشگريان دور هم حلقه زده بودند و در دل آن تاريكي به نجات مردم دژمي انديشيدند. گژدهم بهترين چاره را نوشتن نامه اي به كاووس شاه دانست. كمي بعد پيكي آماده شد تا خبر حمله تورانيان را به نزدكاووس شاه ببرد، به پيشنهاد گژدهم و گردآفريد تمام مردم دژ را خبردار كردند، بار سفر را بستند، بايد از راه پنهاني دژ را ترك مي كردند. سپاه توران پشت درهاي دژ اطراق كرده بود تا سپيده بزند و به جنگي بي امان با ايرانيان بپردازد. شب از همه شبها سياهتر و تاريكتر بود. ماه در آسمان نبود وستارگان پشت ابرها پنهان شده بودند، نه جنبشي، نه حركتي، نه صدايي، و نه كور سويي از دور. كودكان درآغوش مادران خفته بودند، زنان سوار براسب ها و مردان گاه پياده وگاه سواره سياهي شب را مي شكافتند و به جلو مي رفتند، گردآفريد به پشت سرش نگاه كرد وبه سختي توانست برج و باروي دژ را ببيند و كنگره هايي كه هر صبح به اميد ديدن دوباره آنها از خواب بيدار مي شد و هر شب قصه هاي ناگفته تنهايي اش را با آنها درد و دل مي كرد.
ناگهان دردل آن تاريكي سهراب رابه يادآورد.جوان پهلواني كه مي توانست خون او را به زمين بريزد اما نريخت، مي توانست او را به اسارت ببرد، اما اين كار را نكرد، با به يادآوردن سهراب غمي سنگين قلبش را تنگ كرد. مي دانست درگوشه اي از اين دشت، درتاريكي اين شب، سهراب نيز به اوفكر مي كند. اما، به ناگاه به ياد كودكاني افتاد كه آرام درآغوش مادرانشان خفته بودند.
زنان ومردان دژ سپيد سياهي شب را مي شكافتند و براي پيدا كردن جاي امني براي زندگي به جلو مي رفتند. آسودگي مردمانش برايش كافي بود. درهمان لحظه تصميم گرفت عشق سهراب را براي هميشه از دلش بيرون كند و ديگر به او فكر نكند. بازسياهي بودوتاريكي شب گردآفريد دستي بر يال بلند و نرم اسبش كشيد وچون برق در دل شب جهيد تا به گژدهم برسد و همدوش او ادامه ي شب را طي كند.
2- گژدهم پهلوان پیر ایرانی در دژ سپید دختری داشت جوان ، بسیار کار آزموده و با تجربه و جنگجو و رزم دیده که نام او گرد آفرید بود.
چون خبر گرفتار شدن هجیر نگهبان به گرد آفرید رسید بی درنگ موهایش را در زیر زره و کلاه خودش پنهان کرد و جامۀ رزم پوشید ، سلاح بر خود بست و بر اسبی نشست و راهی میدان نبرد شد. گرد آفرید وقتی وارد میدان کار زار شد نعره ای کشید و هماورد خواست . سهراب چون صدای او را شنید لباس رزم پوشید و سوار بر اسبش شد و به میدان آمد . گرد آفرید چون او را دید کمان را به زه کرد و بارانی از تیر بر سر سهراب فرود آورد. سهراب نیز سپر را بر سرش گرفت تا به نزدیک گرد آفرید رسید و با نیزه چنان ضربه ای به کمربند گرد آفرید زد که زره بر تنش پاره گردید. گرد آفرید هم با تیغش نیزۀ او را به دو نیمه کرد.
گرد آفرید چون فهمید که نمی تواند با سهراب مقابله کند و شکست می خورد پشت به میدان جنگ کرد و بسوی دژ گریخت . سهراب که دید هماوردش از میدان می گریزد و بسیار آسان از چنگ او گریخته است بدنبال او تاخت . چون به نزدیک او رسید ، گرد آفرید فکری کرد که کلاه را از سرش بردارد تا شاید سهراب بفهمد او دختر است ، دست از سرش بردارد. پس گرد آفرید کلاه خود را از سرش برداشت و موهایش پریشان شد . سهراب وقتی که موهای او را دید بسیار متعجب شد . او تا کنون زنی جنگجو و کار آزموده چنین ندیده بود . پس سهراب کمندی بر کمر او انداخت و او را در بند گرفت . گرد آفرید در حالیکه سعی و تلاش می کرد که خود را از بند آزاد کند ، سهراب به او گفت :
ای دختر ، بیهوده تلاش نکن . کسی تاکنون نتوانسته از دست من رهایی پیدا کند.
گرد آفرید گفت : ای دلاور بی همتا ، اکنون دو سپاه ما را نگاه می کنند و با خود می گویند که ، سهراب با دختری هماورد شده است . پس بهتر است که با یکدیگر سازش کنیم و به دژ سپید برویم . من قول می دهم که کاری کنم تمام سپاه ایران زیر فرمان تو بروند و دژ سپید را نیز در اختیار تو قرار می دهم . آنگاه گرد آفرید تبسمی زیرکانه به سهراب زد . سهراب دل به او باخت و از او خواست که پیمان شکنی نکند.
پس گرد آفرید و سهراب تا در دژ سپید با یکدیگر تاختند . گژدهم وقتی دخترش را دید در دژ را گشود و گرد آفرید داخل شد. آنگاه در دوباره بسته شد و سهراب به پشت در باقی ماند . در همین حال گرد آفرید به پشت بام دژ رفت و به سهراب گفت :
ناراحت نشو ای دلاور ، اکنون به سوی سرزمینت باز گرد ، زیرا ترکان نمی توانند از ایرانیان همسری انتخاب کنند .
سهراب که بسیار خشمگین شده بود چون حرفهای گرد آفرید را شنید بسیار خجالت زده شد که خود را بازیچۀ دست دختری قرار داده ، پس هر چه در زیر دژ سپید بود به یغما برد و بسوی سپاه خود بازگشت.
مطالب مشابه :
خلاصه داستان رستم و سهراب
شاهنامه - خلاصه داستان رستم و سهراب - روزی رستم « غمی بد دلش ساز نخجیر كرد.» از مرز گذشت
سهراب
اسطوره های شاهنامه - سهراب - اسطوره های شاهنامه رزم سهراب و گردآفرید هنگامی که ، در جایگاه
رستم و سهراب
شاهنامهی فردوسی - رستم و سهراب - دوستان گرامی و عزیزم در کلاس رستم و اسفندیار
داستان برزو پسر سهراب
به نام خداي داستان برزو پسر سهراب خبرگزاري شاهنامه كنون بشنو از من تو اي رادمرد يكي داستاني
رستم و سهراب
شاهنامهی فردوسی. رستم و سهراب. گفت و گو در بارهی ببر بیان
شاهنامه فردوسی
شعر - شاهنامه فردوسی - شعر . شاهنامه فردوسی. سهراب 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21
فهرست شخصیت های شاهنامه
شاهنامه - فهرست شخصیت های شاهنامه - سام و زال و کیخسروو شاهنامه. سام و زال و رستم و سهراب;
شاهنامه
رستم بود صدا زد سهراب شنبه 25 اردیبهشت بزرگداشت فردوسی بود. خیلی از ما فردوسی را از شعرهایی
شاهنامه
سوگلی - شاهنامه - اين وبلاگ مجموعه اي از فايلهاي تحقيقاتي كوتاه مي باشد.
رزم سهراب و گردآفرید به زبان ساده
تاریخ ما - رزم سهراب و گردآفرید به زبان ساده - تاریخ و ادبیات iauiranian.blogfa.com
برچسب :
سهراب شاهنامه