هم جنس من5
فصل 21:چشامو باز کردمو به ساعت گوشیم نگاه کردم،نزدیک شش صبح بود واز واحد پارسا صدا میومد.با فکر اینکه الان به بهونه نماز میاد اینور سریع پریدم و وضو گرفتم وروی سجاده ام منتظر نشستم.چند دقیقه گذشت اما خبری نشد. من هم بلند شدم ونمازمو خوندم.اگه بابام نماز خوندنم رو میدید میگفت مثل کلاغ بودم وزمین رو نوک میزدم بس که تند خوندم. اصلاً اعمالم دست خودم نبود.بدون اینکه چادرم رو در بیارم رفتم پشت در واحد پارسا،آهسته در زدم صدایی نیومد همینطوری شانسی دستگیره رو تکون دادم و از خوش شانسی قفل نبود.در رو باز کردم و وارد خونه اش شدم.توی اتاق خوابش نبود وتختش خالی بود،آروم رفتم توی هال اونجا هم نبود.صدای ذکر گفتنش از اتاق بغل میومد وقتی به اونجا هم سرک کشیدم در کمال ناباوری دیدم که اتاقش فرش شده، نمازش تموم شده بود ودر حالت نشسته تسبیح به دست داشت ذکر میگفت.به سمتم برگشت ولبخندی تحویلم داد،خون گرمی به زیر پوستم دوید.با همون لبخند گفت: دیروز که از خونه خودمون برمیگشتم با خودم آوردمش که دیگه بابت نماز خوندنم مزاحمت نشم(منظورش فرش بود)،صداش قطع شده بود وسر تاپا نگاهم میکرد زیر لب گفت: چقدر چادرت بهت میاد!نگاهی به چادرم کردم.خدای من!! چرا این چادرمو سرم کرده بودم،چادر عروسی که سر سفره عقد سرم بود،فقط به این خاطر با خودم آورده بودمش که مامان یه وقت نبینتش و غصه نخوره و در اصل چادرنمازم یکی دیگه بود والان اینقدر هول کرده بودم که متوجه نشدم کدومو سر کردم.مطمئن بودم الان به وضوح رنگم پریده چون حالت نگاه پارسا هم عوض شد وبا اخم کم جونی گفت: طوری شده؟چشم های گرد شده ام رو ازش گرفتم وبی هیچ حرفی برگشتم واحد خودم.به محض اینکه درو بستم چادرو از سرم درآوردم وگلوله کردم وبه گوشه ای پرت کردم وزیر لب گفتم: لعنتی! هرکاری میکنم یه اثری ازت توی زندگیم هست..سایه ای رو پشت سرم حس کردم برگشتم ونگاهم به نگاه پارسا گره خورد که تازه داشت وارد اتاقم میشد،آهسته درو بست ودر حالی که به سمت چادرم میرفت گفت: باید حدس میزدم که چنین طرحی مال یه چادر نماز معمولی نیستوخم شد واون رو از روی زمین برداشت ودر حالی که تاش میکرد گفت: درست نیست وقتی باهاش نماز خوندی اینشکلی پرتش کنی..از کارم خجالت زده شدم وسرم رو پایین انداختم..-من نبودم اتفاقی افتاده؟!سرمو بالا آوردم وبدون اینکه متوجه لحن حاوی کنایه اش بشم گفتم: نه..چطور!لبخند کجی گوشه لبش نشست: خدا رو شکر فکر کردم زبونم لال..زبونت لال شده!لبخند به لبم اومد و دوباره روی لبم ماسید.چادر هنوز توی دستهاش بود، به سمتم گرفت: اگه دیدنش اذیتت میکنه بذار جایی که جلوی دیدت نباشهتا دستمو دراز کردم که ازش بگیرم، دستشو کشید عقب وبا لبخند مرموزی گفت: از اونجا که من همسایه خوبی هستم وخیلی به فکرتم کمکت میکنم و اونو از جلوی چشمات دور میکنم.خندید و به سمت در رفت وبا همون شیطنت همیشگی گفت: تا تو آماده بشی صبحونه من هم آماده اسواز اتاقم خارج شد،چادرم هم با خودش برد.آخیییش... خدارو شکر رفت! اونقدر صورتم داغ شده بود که حس میکردم هر لحظه ممکن بود خون از منافذ پوستم بزنه بیرون! به صورتم آبی زدم و نیم ساعت بعد رفتم به واحدش.پشت میز نشسته بود و داشت صبحونه میخورد،خوشم میاد اصلاً رمانتیک بازی تو مرامش نبود، حداقل وانَستاد من بیام بعد شروع کنه به لُمبوندن!نزدیکش که شدم نیم خیز شد وبا دهن پر گفت: دیر کردی..ببخشید شروع کردم.چه مودب شده بود!!نشستم ودر سکوت صبحونه ام رو خوردم البته اون گهگداری مزه پرونی میکرد اما من ساکت بودم وخودم هم دلیلش رو نمیدونستم.بعد از صبحانه ازش تشکر کردم واز خونه زدم بیرون.به استگاه واحد که رسیدم رفتم توی فکر،خوش به حالش چقدر توداره! اصلاً به روی خودش هم نیاورد دیروز غروب چطور واسم دلتنگیشو بیان کرد! صدای بوق ماشینی باعث شد از فکر دربیام .پارسا با کمی فاصله جلوتر از ایستگاه توقف کرده بود، بهم اشاره کرد که برم بشینم قصد داشتم تعارفشو رد کنم ونَرَم به همین خاطر با علامت سر تشکر کردم.دنده عقب گرفت وشیشه رو داد پایین وبا صدای کشداری همراه با لبخند گفت: بفرماییدهمون موقع اتوبوس به ایستگاه نزدیک میشد.پارسا گفت: مریم جان زود سوار شو جلو راهم.منم سریع سوار شدم.نگاهم به بیرون بود وفضای ماشین رو صدای موسیقی ملایمی که پخش میشد پر کرده بود.-تو از چیزی ناراحتی؟بهش نگاه کردم.نگاهش به روبرو بود.دوست نداشتم ضعف نشون بدم با بیخیالی گفتم: نه.چطور؟از گوشه چشم بهم نگاه کرد: پس چرا باهام حرف نمیزنی؟قلبم خودشو محکم به سینه ام میکوبید ومن واقعاً نمیدونستم علت این تپش غیر طبیعی چیه ولی تنها حسی که اون لحظه داشتم این بود که وقتی داره باهام حرف میزنه برگرده وبه چشمام نگاه کنه،فکر کنم سکوتم طولانی شد چون با کلافگی گقت:علت ناراحتیت به من ربطی داره؟سریع گفتم: نه.ابداً..من اصلاً ناراحت نیستم!با لبخندی که اصلاً از سرِ شوخی نبود گفت: پس علت گریه های دیشبت از بابت چی بود؟(وبا صدای پایین تری همراه با خنده گفت)نکنه دلتنگ من بودی!وبرگشت وبه چشام خیره شد،دلم فرو ریخت اما خودمو نباختم و سعی کردم به سختی لبخند بزنم واسه یه لحظه اتفاقات دیروز تو ذهنم گذشت.جواب دادم: علت گریه های دیروزم بابت خودم نبود..مربوط میشد به یکی از دوستام.ونگاهم رو ازش گرفتم،احساس کردم دارم زیر نگاه سنگینش ذوب میشم،حتی اگه از گوشه چشم هاش باشه!با لحن کنایه ای گفت: خدا رو شکر!برگشتم بهش نگاه کردم.بدون اینکه نگاهم کنه ادامه داد: فکر کردم شاید از ابراز دلتنگی من ناراحت شدی ونمیخوای باهام حرف بزنینتونستم از حالت چهره اش چیزی رو تشخیص بدم.دوست داشتم ادامه بده و در مورد احساسش حرف بزنه اما با جمله بعدیش حالمو اساسی گرفت: اما حالا متوجه شدم همسایه ی فهمیده ای دارم واز حرفام برداشت بدی نکرده.(و روشو مجدداً به سمتم کرد) باید بهم حق بدی بعد از دو ماه وخورده که تقریباً توی یه خونه زندگی کردیم هرکی دیگه هم جای من بود دلش تنگ میشد..بقیه حرفشو دوست نداشتم بشنوم دوست داشتم سرش داد بکشم وبگم: اصلاً هم فهمیده نیستم و دقیقاً همون برداشتی که گفتی رو کردم.ازم آدرس پرسید و با لبخند مصنوعی گفتم: ممنون خودم میرم.مزاحمت نمیشم.چپ چپ نگاهم کرد که فهمیدم بهش برخورد چون گفت: چیه میترسی آدرس محل کارتو کسی بفهمه؟طعنه قاطی حرفشو به منظور بد گرفتم وجواب دادم: آره..نه که جای بدنامی کار میکنم دوست ندارم کسی بفهمه از چه راهی پول در میارم..سریع ماشین رو گوشه ای نگه داشت و در حالی که معلوم بود قشنگ داره جلز و ولز میکنه با عصبانیتی که مثلاً میخواست حرص منو در بیاره گفت: پس خودت برو چون دوست ندارم پام به اینجور جاها باز بشهمن هم با حرص گفتم: چشم..از ماشینش پیاده شدم و در روبه هم کوبیدم.کمی از ماشین عقب تر اومدم.خدا رو شکر جای خوبی نگه داشته بود وسریع تاکسی گیرم اومد،من هم تا دم در اداره دربست کردمش،با خودم فکر کردم این چند روزه چه دست به دربست کردنم فرز شده بود؛خنده ام گرفت اما با یادآوری حرفهای پارسا لبخندم ماسید،چقدر خوش خیال بودم که فکر کردم به من احساسی داره!البته بیخودی از کوره در رفتما! بیا!! روی یه ابراز دلتنگیه بی موقع علی رو هم پَروندم..کرایه تاکسی رو حساب کردم وپیاده شدم،وقتی داشتم وارد شرکت میشدم انگار یه حسی از درون منو وادار کرد برگردمو سر خیابون رو نگاه کنم،اون چیزی رو که چشمام میدید باور نکردم واسه ی همین با دقت بیشتری نگاه کردم با نزدیک تر شدن ماشینش مطمئن شدم که خود پارساست.کمی مونده بود که به شرکت برسه دور زد ورفت.خدایا آیا این تعقیبش میتونست از سر همون عادت همسایگی باشه؟! با ذهنی مشغول وارد شرکت شدم. دروغه اگه بگم اونروز فکرم درگیر پارسا نبود.حتی وقتی همکارا گیر دادن که شیرینی بگیرم هم افکارم جمع نبود،خدا رو شکر کامیار قبول کرد زحمتش رو بکشه ولی با پول من.کارد بخوره به شکماشون که جیب مارو هنوز حقوق درست وحسابی نگرفته خالی کردن! بالاخره دهنشونو با کباب ومخلفاتش بستم(اِی گدا!! حالا انگار چند میلیون خرج کرده که اینقد غُر میزنه!!)....تو مسیر کوچه که قدم گذاشتم صدایی باعث شد به پشت سرم نگاه کنم: آی خانوم کجا کجا!؟برگشتم وبا دیدن رویا وعارف از خوشحالی جیغ کشیدم وبالا وپایین پریدم.بعد از کلی بوس وبغل وجیغ وداد بالاخره داد عارف در اومد:بَهَه....! بسه دیگه، حالا هی من هیچی نمیگم!تا فردا اینا همو میبوسن میلیسن.از خجالت سرخ شدم:ببخشید آقا عارف آخه خیلی ذوق زده شدم..بفرمایینوبه داخل دعوتشون کردم، بعد از خوردن ناهار عارف توی هال دراز کشید تا استراحت کنه که مارو غروب ببره بیرون.منو رویا هم توی اتاق من به صحبت نشستیم.حرفهای علی رو موبه مو واسش تعریف کردم و همین طور اتفاق دیروز وامروز صبحو.صحبتهام که تموم شد رویا عین بچه ها منو بغل کرد: دیدم..با تعجب گفتم: چیو؟-عشقو..تو چشات دیدمخنده ام گرفت: مرگِ من. چه شکلیه؟از تو بغلم بیرون اومد وبه چشمام نگاه کرد: وقتی داشتی در مورد علی صحبت میکردی همه چیو تند تند گفتی و ازش رد شدی اما وقتی موضوع پارسا رو میگفتی همه اش مکث میکردی انگار توذهنت داری مرورش میکنی..وسط حرفش رفتم: اما من قضیه علی رو هم با جزییات گفتم!اما تفاوتش این بود که با علی از پشت تلفن صحبت کردم واسه همین نمیتونستم حالات چهره اش رو توضیح بدم.قیافه اش رو ترش کرد وباکف دست زد به پیشونیم: خاک تو سر کج سلیقه ات کنم.تو فقط لیاقت همون علی خِپلو داری.بی اختیار رگفتم:هوی! مواظب حرف زدنت باشا!!رویا با یه نگاه غمزده ای چشم دوخت بهم: مریمی!!! نگو که هنوز بهش احساسی داری..تو فکر رفتم.واکنشم غیر ارادی بود من نمیخواستم از علی دفاع کنم.سرمو بالا آوردم رویا رو تار میدیدم با اولین پلکی که زدم اشک از چشمم چکید: من فقط خواستم به عشق بچگیم احترام بذارم..من ..من دیگه دوستش ندارم..بخدا اون..خیلی دلم شکسته بود...مخصوصاً وقتی به مامانم گفتن که بهم بگه اس ندم و زنگ نزنم بهش ..من ..نمیخواستم در موردم ..بدون اینکه خودم بخوام صدام بالا رفته بود وداشتم با گریه حرف میزدم.رویا منو محکم در آغوش کشید: قربونت برم الهی، مریمیه خودم.. میفهمت ناناسم..الهی پارسا بیاد بگیرتت، تو رو خدا گریه نکن چشمای قشنگت خراب میشه صدای شاکی عارف باعث شد از بغل هم در بیایم: رویا من داره بهش حسودیم میشه ها!!خنده ام گرفت.شالم رو که عقب رفته بود جلو کشیدم( جلوی پارسا همه جوره گشت زده بودم حالا جلو عارف چه حجابی رو کردم!!) لهجه اش رو عین پیرزن بدبینا کرد: صد دفعه گفتم با این دختره نگرد مادر! آخر از راه به درت کردرویا جیغ کشید: عارف..من با صدای بلند خندیدم،میدونستم عارف منظور بدی نداره.بعد با لبخندی ادامه داد: منو که نذاشتین دودقیقه رو هم پلک بذارم!پاشین آماده بشین بریم بیرونوپشت بند حرفش وارد سرویس بهداشتی شد.رویا هم تندی شروع کرد به آرایش کردن.من همون مانتوی سورمه ایمو برداشتم که تنم کنم رویا با اعتراض گفت: قصد نداری اینو بپوشی که!با تعجب به مانتوم نگاه کردم: چرا اتفاقاً همین قصدو دارم. چطور؟از جاش بلند شد و مانتو رو از دستم کشید:غلط کردی واسه من تیپ بچه مدرسه ای ها رو میزنه! وبه سمت کشوی لباسهام رفت وبعد از کلی گشتن مانتو کرم رنگم رو به همراه شلوارکتان قهوه ایم برداشت وداد به دستم.مدل لباسام از شدت چروکی قابل تشخیص نبود با حالتی مظلومانه به رویا نگاه کردم:جون من ببین چقدر چروکه! بیخیال..عارف از دستشویی بیرون اومد وبا دیدن من لبخندی زد وگفت: چرا گریه میکنی مریم خانوم؟رویا درحالی که کرمش رو روی صورتش پخش میکرد گفت:گولشو نخوریا مظلوم نمایی میکنه.توبرو تو هال ما تا یک ساعت دیگه آماده میشیم میایمچشای من وعارف چهار تا شد. گفتم:یک ساعت میخوایم چیکار کنیم؟رویا طوری منو نگاه کرد که اگه بهم میگفت خفه شو سنگین تر بودم.عارف هم که همین نگاه رویا به من کافی بود که حساب کار دستش بیاد وبی هیچ حرفی اتاقو ترک کنه.درو بستم ومشغول اتو کردن لباسام شدم.بعد از یه آرایش ملایم تیپم رو با یه شال طرح دار ترکیبی از سه رنگ مشکی قهوه ای کرم،که بیشترش قهوه ای بود کامل کردم.کفشهای ورنی پاشنه بلند قهوه ایم رو که با کیفش ست خریده بودم رو هم برداشتم وروی تخت منتظر رویا خانوم نشستم وایشون دقیقاً راس همون یک ساعتی که گفته بود آماده شد.رویا که چه عرض کنم شده بود عروس خانوم...بهش تذکر دادم که آرایشش زیاده اما توجهی نکرد.مدت دانشجویی هم آرایش میکرد اما نه به این شدت.از جام بلند شدم واز اتاق اومدم بیرون.عارف توی حیاط بود،کفشهامو که پوشیدم رویا هم اومد بیرون وبا لوَندی گفت:قشنگ شدم عارف؟عارف هم بعد از چند ثانیه بی حرکت بودن یهو اخماش توهم رفت وگفت: برو کمش کنخنده ام گرفته بود اما به زور خودمو نگه داشتم وسرمو انداختم پایین.رویا با یه لبخند مصنوعی گفت:اِ..! عارف اینجا که کسی مارو نمیشناسه!صدای عارف بالا رفت: نمیشناسه که نشناسه.این دلیل نمیشه که مرداش محرم باشن زود باش برو کمش کن.رویا لباشو جمع کرد وبا غیظ رفت تو خونه،نه بابا این عارف زن ذلیل خودمون بود که این شکلی برخورد کرد!!!!!یاد حرف مهروزمون افتادم که همیشه میگفت:عشق مردها به زنشون رو میشه از روی غیرتشون به راحتی فهمید.هِی خواهر..چطور یکی واسه ما غیرتی نشد بفهمیم دوستمون داره!تو همین فکرا بودم که صدای در حیاط باعث شد سرمو بالا بگیرم،پارسا بود که وارد حیاط شدومشکوکانه به من وعارف نگاه کرد.عارف سرشو به طرف پارسا برگردوند ومن بی اختیار سلام کردم.به سردی جواب سلامم رو داد نگاهش روی عارف ثابت موند دیدم هوا پسه سریع معرفی کردم: آقا عارف ایشون همسایه ی من آقای طاهری هستن.خدا خدا میکردم پارسا ضایع نکنه که خداروشکر نکرد، به هم دست دادن اما چه دست دادنی اگه پارسا آهن گداخته میذاشت کف دست عارف بهتر بود با اون طرز نگاه کردنش اما عارف با یه لبخند عریض وگرم دست داد وگفت: پس آقا پارسا شمایین!!مثل یخ وا رفتم.یادم نبود که رویا وطاهره کپی برابر اصل همدیگه ان ونخود تو دهنشون خیس نمیخوره..پارسا یه ابروشو داد بالا: ما همدیگه رو میشناسیم؟عارف حتی نیم نگاهی به من ننداخت تا ببینه که دارم بال بالک میزنم: من همسر دوست مریم خانومم. وشما رو از تعریفهای مریم خانوم میشناسم..دیگه به معنای واقعی گندی زد که نمیشد جمعش کرد وپوزخند غیر قابل تحمل پارسا روی لبش نشسته بود.اما کنه بازی عارف به همینجا ختم نشد و رو به پارسا تعارف زد که با ما بیاد.پارسا هم انگار بدش نمیومد که بیاد اما داشت ناز میکرد عارف هم کنه تر شد واینقدر تعارف زد که پارسا راضی شد که بیاد.در همین حین رویا هم بیرون اومد وبا دیدن پارسا اول کلی به من ایما واشاره کرد وبعد با پارسا سلام واحوال پرسی کرد.فقط یه خورده رژ لبش رو کمرنگ کرده بود وسایه اش رو اصلاً به عارف نگاهی هم ننداخت آروم طوری که کسی نشنوه در گوشش گفتم: طوری که تو رفتی تو من فکر کردم یا نیمای یا اگرهم بیای آرایشت رو کامل پاک میکنی!خندید وگفت:من اگه قرار باشه بخاطر این چیزای کوچیک قهر کنم که همش باید تو خونه باشمودوتایی ریز ریز خندیدیم وپشت سر آقایون از خونه بیرون اومدیم.علی رقم اصرار عارف مبنی بر با ماشین اون رفتن پارسا قبول نکرد ودست آخر با پرشیای پارسا رفتیم.من و رویا عقب نشستیم ومن درست در تیررس نگاه پارسا بودم ومدام زیر لب به عارف فحش دادم که اینطور منو جلوی پارسا بی آبرو کرد.هوا رو به تاریکی بود و از صبح یه قطره بارون هم نزده بود وآسمون صاف بود تا قسمتی ابری...اینم از اخبار هواشناسی امروز.اصلاً متوجه نشده بومدم که دارم زیر لب میخندم.ناخودآگاه سرمو بالا آوردم ونگاهم با یه جفت چشم مشکی توی آینه گره خورد.پارسا بادیدنم بعد از چند ثانیه چشمکی زد ونگاهشو گرفت ومن هنوز در بهت این حرکت به آینه خیره مونده بودم که با نیشگونی که رویا ازم گرفت به خودم اومدم.پارسا رو به عارف گفت: خب عارف جان مقصد کجاست؟عارف شونه هاشو بالا انداخت وگفت: هرکجا که خانوما بگنمن که تو عالم هپروت..رویا رو به پارسا گفت: بریم خرید؟عارف به رویا گفت: عزیزم یه چیزی بگو که به درد ماهم بخورهوبا یه لبخند ژکوند به سمت رویا برگشت.اما نگاه رویا از صدتا کتک بدتر بود وعارف رو وادار کرد که دوباره به سمت جلو برگرده من وپارسا از توی آینه به هم نگاه کردیم ولبخند روی لبهامون اومد.پارسا با اظهار نظربجاش جو رو نجات داد: من با خانومِ شما موافقم وخرید رو میپسندمهر سه با تعجب به پارسا نگاه کردیم که رو به عارف ادامه داد:البته به شرطی که بعدش یه شام دوستانه دور هم بخوریم و البته از سر باز کردن خانوما باعث میشه منو شما هم فرصت واسه آشنایی بیشتر پیدا کنیمرویا با اعتراض گفت: نه که ما به شما چسبیدیم که بخواین ما رو از سر باز کنین!پارسا با خنده گفت: منظورم شما نبودین چشام گرد شد: یعنی فقط من مزاحمم دیگه که میخواین از سر بازم کنین!!!!پارسا دستهاشو به نشونه تسلیم بالا آورد: حرفمو پس میگیرم.رسماً غلط کردماز این حالتش خنده ام گرفت.اما خودمو نباختم وبا غضب به آینه وقاب چشماش خیره شدم.ولی رویا وعارف خندیدن. پاچه خوار صبح که گند زد به هرچی احساس نشکفته وتازه شکفته ام.حاله چه واسه من از آینه قِر وغمیش میاد!!!!شیطونه میگه برم بزنم....لا اله الا لله...جلوی یه پاساژ بزرگ چند طبقه نگه داشت رویا هم مثل این قحطی زده های خرید نکرده از ماشین پیاده شد ودست من رو میکشید و همه مارو نگاه میکردن جلوی هر ویترینی یه Stop میزد و وارسی میکرد یهو چشمش به مغازه بعدی میافتاد: واااای!! مریمی اونجا رو نگاهوباز مثل اسب رم کرده به سمت مغازه بعدی میرفت ومنم که چون دستمو محکم چسبیده بود عین کش دنبالش کشیده میشدم خلاصه تو همون طبقه اول فکر کنم کیف پولش خالی شد و کف پای منم تاول زد قدِ گیلاس، و توی دلم پارسا رو لعن ونفرین کردم که چرا با رویا موافقت کرد رو به عارف کردم وبا التماس نگاهش کردم ورویا رو اشاره کردم. منظورم رو فهمید اما از اونجا که رویا تحویلش نمیگرفت شونه هاشو بالا انداخت که یعنی کاری از دست من برنمیاد..دیدم اگه بخوام هی دنبالش برم که این چه تفریح اومدنی شد! بنابراین خودم هم قصد کردم دست به کار شم وچشامو باز کنم وبه ویترین ها نگاهی بندازم.جلوی یه مانتو فروشی ایستادیم ومشغول وارسی مانتوهاش شدیم ازاونجایی که رویا سیراتی نداشت تیر من به سنگ خورد وباز هم لذتی نصیبم نشد.صدا پارسا از پشت سر باعث توقف رویا شد: ببخشید؟باهم به سمتش برگشتیم.عارف چند قدم عقب تر ایستاده بود وپارسا نزدیک ما.رویا با لبخند گفت: بله؟پارسا منو اشاره کرد ورو به رویا گفت: میشه دوستتون رو به من قرض بدین؟باهاشون کار دارمرویا لبخند عریضی زد:البته.چرا که نه!ای رویا بمیری که همون یه ذره آبروی مونده رو هم مالوندی رفت.به محض اینکه رویا به سمت عارف رفت به حالت سوالی به پارسا نگاه کردم.مثلاً میخواستم حرفشو بزنه.متعجب نگام کرد:بد کردم نجاتت دادم؟!اَوه! پس دروغ گفت که رویا منو ول کنه. هر چند که دل خوشی ازش ندارم ولی بازم دستش درد نکنه،با دست به جلو اشاره کرد که یعنی حرکت کنیم.یه نگاه به رویا وعارف انداختم دوتایی داشتن با هم رو به ما لبخند میزدن بازم خدا روشکر حداقل به خاطر من وپارسا با هم آشتی کردن،صدای پارسا منو از فکر درآورد: خب حالا از ما پیش عارف چیا گفتی؟خیلی خونسرد گفتم:هیچیابروهاشو بالا انداخت: پس اسم منو از کجا میدونست؟با همون حالت جواب دادم: من به عارف چیزی نگفتم.به رویا هم همون قدری گفتم که خودت پشت دیوار بودی وشنیدی وبعدش تذکر دادی که در موردت حرف نزنیم.چشاشو تنگ کرد انگار که داره با خودش مرور میکنه بعد از چند لحظه با خودش گفت:آهانآخیییش فِسِش خالی شد...همینطور که قدم میزدیم سرمو هم میچرخوندم.دیدم که رویا وعارف وارد یکی از لوازم آرایش فروشی ها شدن.من وپارسا هم رفتیم طبقه بالا،عجیب بود که اینقدردوتایی ساکت بودیم پشت ویترین یکی از مغازه ها لباس شب های خیلی قشنگیی بود که تو همون نگاه اول جذبش شدم وبه سمتش رفتم پارسا هم به دنبالم اومد .یکی از پیراهن ها بیشتر از بقیه منو جذب خودش کرد.یه لباس بلند ترکیبی از حریر وساتن بود به رنگ بنفش که یقه هفت باز داشت روی سینه اش و رکاب هاش چین خورده بود که باعث میشد سینه ها کمی درشت تر به چشم بیاد ویه کمر بند درشت نقره ای وپر از ملیله درست به فاصله ی کمی پایینتراز سینه خورده بود وانتهای دامن بلندش کمی از حریر دنباله داشت. ولی من تابحال یه چنین لباس خانومی نپوشیده بودم یعنی خیلی کم فقط مراسم مهسا ومراسم خودم..یه آه کوتاه کشیدم.تازه اگر هم بخرمش کجا بپوشم!؟ بازم صدای پارسا بود که باعث شد نگاهمو از لباس بگیرم: میخوای امتحانش کنی؟بهش نگاه کردم.بدم نمیومد که تنم کنم..چون جوابی ندادم به سمت در مغازه رفت ودر روباز نگه داشت منم با کمی مکث حرکت کردم و وارد شدم. فروشنده دوتا خانوم جوان بودن که یکیشون روسریشو به شکل زیبایی دور سرش با حجاب بسته بود ولی اون یکی که از همون بدو ورود داشت با چشماش پارسا رو قورت میداد به وحشتناک ترین شکل ممکن خودش رو درست کرده بود.توی دلم یه صلوات نثار اموات رویا کردم که نذاشت مانتو صورمه ایمو بپوشم.خانوم با حجابه به سمتمون اومد وبا خوشرویی گفت: سلام.چه خدمتی از دستم برمیاد؟پارسا با لبخندی مکش مرگ من جواب داد: اون پیراهن بادنجونی پشت ویترین رو اگه میشه به سایز ایشون بیارین.تو دلم گفتم خاک برسرت مریم که این پارسا پسره میگه بادنجونی اونوقت تو اونو به رنگ بنفش دیدی!!خانومه یه نگاه سرتاپا بهم کرد وگفت: ماشالله مانکنی هستی عزیزم.نیشم تا بناگوش باز شد که با جمله پارسا که در گوشم گفت لبخندم ماسید: جَوگیر نشو بازار گرمیشهبا غیظ نگاش کردم.بدون اینکه به من نگاه کنه به یه نقطه نامعلوم زل زد وگوشه لبش هم یه لبخند مسخره نشسته بود. خانومه پیراهنو به دستم داد وبه سمت اتاق پرو هدایتم کرد.دخترجلفه هم همچنان پشت میزش واستاده بود ویه آدامس نیم کیلویی انداخته بود تو دهنش وبه چندش آور ترین وضع ممکن داشت میجویید وپارسا رو برانداز میکرد.اما پارسا بهش حتی از لحظه ورود نیم نگاهی هم ننداخت.قربونش برم دله نیست..رفتم تو اتاق پرو خدا رو شکر کفش پاشنه بلند پام بود.تندی لباسامو عوض کردمو موهام رو هم دوباره جمع کردم وبا دیدنم توی آینه دلم غش رفت واقعا دوست داشتم بخرمش.مشتی به درخورد صدای خانومه اومد: پوشیدی؟ میشه ببینمت؟درو باز کردم وخانومه جلوی در نمایان شد: وای عزیزم چقدر بهت میاد انگار مناسب تو دوختنش..میخواستم ذوق کنم اما جمله پارسا اومد تو ذهنم که گفت بازار گرمیشه به خاطر همین فکر کردم خانومه داره اغراق میکنه دوباره به آینه نگاه کردم.یقه اش بیش از حد باز بود وسینه ام تا حدی نمایان بود.خب یه ایراد پیدا کردم که بگم نمیخرمش و بدون ضایع شدن مغازه روترک کنم.که خانومه با خودشیرینی بیجاش مانع اظهار نظرم شد رو به پارسا گفت:آقا بیاین ببینین چه به تن خانومتون برازنده اس.تا رفتم بگم نه وبخوام درو ببندم پارسا جلوم ظاهر شد.ناخودآگاه دستم به طرف یقه ام رفت و گردنبندمو تودستم گرفتم.فقط به چشمای پارسا نگاه میکردم که محصورش کنم نتونه به لباسم نگاه کنه اما چندان موفق نبودم وپارسا کاملاً براندازم کردو در آخر یه لبخند گرم مهمونم کرد و زیر لب گفت:خیلی بهت میاد.احساس کردم داره گرمم میشه.لبخند گیجی زدم وبا یه تشکر دست وپا شکسته سریع در اتاق پرو رو بستم.پیراهنو درآوردم ودادم به دست خانومه که پشت در بود.با عشوه گفت: پسند شد عزیزم؟جواب دادم: نه یقه اش خیلی بازه.درو بستم وشروع کردم به پوشیدن لباسهام.وقتی اومدم بیرون پارسا توی مغازه نبود.خانومه یه لبخنده گل وگشاد رو لبش بود اما دختره انگار به صورتش ترشی مالونده بودن. با چشم پرسیدم پس این چناری که پیشم بود کو؟خانومه با همون لبخندی که حالا داشت حالمو به هم میزد گفت: معلومه تازه عروس دومادین نه!لبخندی زدم: چطور؟-آخه من گفتم شما پسند نکردین اما ایشون پول لباس رو حساب کردن و خریدن.دهنم باز موند.ادامه داد: تازه بهش گفتم اگه کفش ست لباس رو هم میخوان ته همین طبقه مغازه کفش فروشی هست. الان هم گمان کنم رفته کفششو بخره.دیگه بعید بود! تشکر کردم واومدم بیرون با چشم دنبال کفش فروشی گشتم وبه محض دیدنش به سمتش تقریباً دوییدم. پارسا توی مغازه واستاده بود.باحالت تعجبی گفتم:پارسا!به سمتم برگشت:خوب شد اومدی عزیزم نمیدونستم سایز پات چنده.بیا یه پا بزنجانم!! عزیزم؟ من همینطور مات مونده بودم که دوباره صدام زد:بیا ببین سلیقه ما رو میپسندی؟با پاهای شل رفتم سمتش.فروشنده که پسر جوونی بود کفش های پسند پارسا رو توی دستش گرفته بود ومنتظر بود که یکی ازدستش بگیره.نزدیک پارسا شدم وکمی روی پام بلند شدم تا نزدیک گوشش چیزی بگم که با نزدیک کردن ناگهانی سرش به دهنم باعث شد لبهام بخوره به گوشش.سریع خودمو عقب کشیدم ولی منتظر واکنش بعدی نموندم وفوری با صدایی آروم گفتم:میشه بپرسم معنی این کارا چیه؟بدون اینکه صورتش حالت اون شوهر مهربونا رو از دست بده گفت: کاری نکردم که!وسریع سرش رو عقب برد وکفش هارو از فروشنده گرفت وجلوی پام زانو زد.واقعاً سر از رفتارهای ضد ونقیضش در نمی آوردم.به هر حال داشت زیاده روی میکرد،خودمو عقب کشیدم:من کفش نمیخوام. ومغازه رو ترک کردمو با کمی فاصله وسط پاساژ ایستادم.پارسا عذرخواهی کرد ودنبالم اومد بیرون وجلوم ایستاد.همین خواست حرفی بزنه گفتم:برو پیراهنو پس بدهقیافه اش تو هم رفت: چت شد مریم؟چشام گرد شد:یعنی چی که چم شده؟ واسه چی تو باید اون لباسو بخری وقتی من ازش خوشم نیومده!پوزخندی زد:خب اینو بگو.میریم یکی دیگه میخریم.بهش نمیاد اینقدر خنگ باشه با تعجب گفتم: چرا خودتو میزنی به اونراه؟ میگم چرا تو باید بخری؟لبخندش جمع شد وفقط بهم نگاه کرد.خدایا یعنی معنی نگاهش همونیه که من فهمیدم! نه نه نه نباید این باشه.این نیست من باز دل میبندم واون باز همه ی حرکتاشو نقض میکنه.نگاهمو ازش گرفتم وزیر لب گفتم: بریم پیش رویا وعارف.بی هیچ حرفی کنارم به حرکت دراومد.چند قدمی نرفته بودیم که رویا وعارف سروکله اشون پیدا شد.دستاشون پر از خرید بود خوشم میاد که رویا دست به خریدش فرز بود درست برعکس من.به سمت ما اومدن؛من یه لبخند مصنوعی زدم اما پارسا همچنان قیافه اش در هم بود.عارف نزدیک پارسا اومد:جیب ماکه حسابی خالی شد،اگر شما رضایت بدین بریم تا از پا در نیومدیمپارسا وعارف باهم همقدم شدن ورویا اومد کنارم با آرنج زد به پهلوم: چی بهش گفتی مریمی پِرتینگش آویزون شده؟شونه هامو بالا انداختم وگفتم: بیخیال.چیا خریدی؟وبه راحتی از موضوع منحرفش کردم ومشغول حرف زدن شد.ولی من هیچکدوم از حرفهاش رو گوش نکردم چون همه ی حواسم به پارسا بود..من که برخورد بدی نکردم مگه نه؟ اَه چرا این کارا رو میکنه؟چرا اگه حسی بهم داره خودشو میپیچونه؟ اگرهم حسی نداره پس غلط میکنه میره پیراهن میخره و تعقیبم میکنه وابراز دلتنگی میکنه واصلاً غلط میکنه دلش واسم تنگ میشه.وقتی رفتیم رستوران هم تا موقعی که بریم خونه همه اش تو فکر بود وشونه هاش آویزون،فکر نمیکردم واقعاً به خاطر همون دوکلوم من اینطور حالش منقلب باشه به خاطر همین وقتی عارف ورویا ازم علت پرسیدن گفتم:من واقعاً نمیدونم.از اونجایی که اوضاع روابط اجتماعی آقایون وخیم تر از خانومهاس وفقط اسم خانوما بد در رفته عارف از اون چی که انتظار میرفت زود تر با پارسا صمیمی شد وشب هم رفت توی واحد پارسا خوابید،رویا هم از بس توی پاساژ فعالیت داشت خیلی زود خوابش برد ومن تا نیمه های شب درس خوندم،هرچند فکر نکردن به اتفاق امشب تقریباً غیر ممکن بود اما درس هم مهم بود وباید نمره ی خوبی میگرفتم البته هردوتا امتحانم رو آماده بودم.ساعت نزدیک سه ونیم بود که احساس کردم دیگه بسه هر چقدر درس خوندم جزوه هامو جمع کردم واز جام بلند شدم وپشت پنجره ایستادم در کمال ناباوری دیدم که داره برف میاد،دونه های برف، ریز وبا فاصله روی زمین میریختن وفضای شاعرانه ای رو خلق کرده بودن،دوباره به داخل نگاه کردم تا از خواب بودن رویا مطمئن بشم که چشمم خورد به پلاستیک حاوی لباسم،خدا رو شکر رویا خسته بود وزود خوابید واِلا اصلاً حوصله جواب دادن به سوالاش رو نداشتم.یه شال ابریشمی بزرگ داشتم سریع از کشو درآوردمش وانداختم روی سرم وشونه هام درِ هال رو آهسته باز کردم ورفتم توی حیاط؛ چند قدم که از در فاصله گرفتم وبه وسط حیاط رسیدم دستامو از هم باز کردم وصورتم رو به آسمون گرفتم چشمامو بستم و زیر لب گفتم: خدایا شکرت..بابت همه چیزاز تماس دونه های ریز برف با صورتم حس خوشایندی داشتم.-شب قشنگیه مگه نه!چشامو باز کردم وبه در واحد پارسا نگاه کردم.بسته بود،خدایا فکر کنم دارم خیالاتی میشم همینطور گیج داشتم به در بسته نگاه میکردم که صداشو از پشت سرم شنیدم: من اینجامچطور متوجه حضورش نشدم،روی پله های ریحانه خانوم اینا نشسته بود وداشت نگاهم میکرد.نوک بینیش قرمز شده بود واین باعث میشد چهره اش مثل پسر بچه ها به نظر بیاد.لبخندی زدم: خیلی وقته اینجایی؟جوابمو نداد وفقط نگاهم کرد..بعد از چند ثانیه یه لبخند مهربون زد که توی اون هوای سرد احساس گرما بهم دست داد. خواستم برگردم داخل که صداش تو جام متوقفم کرد: از من بدت میاد؟!چرا چنین سوالی پرسید؟میخواستم بگم بدم که نمیاد هیچ..فکر میکنم ازت خوشم هم بیاد(تازه فکر میکنم!!!!) دست پاچه گفتم: نه..بدم نمیاد..چرا اینو میپرسی؟سرشو پایین انداخت.چطور شانس نداشتیم مثل داستانها مشروب بخوره و توی مستی احساسشو بهم بگه.نوبت به ما که رسید خدا یه نمازخونشو رسوند.یه نگاه سرتاپا بهش انداختم توی اون برف روی پله ها با اون لباس تو خونه شبیه به تابلوهای نقاشی شده بود. مریم دلت میاد ناراحت ببینیش؟ چکار کنیم که اینقدر دل رحمیم! با صدای آرومی گفتم: بابت رفتارم توی پاساژ معذرت میخوام.سرشو بالا آورد وبهم خیره شد،من ادامه دادم:در حقیقت خیلی هم ازلباسه خوشم اومده بود . مخصوصاً که تو خریدیشاین چی بود گفتم؟! خب مریم گند زدی خیالت راحت شد؟یه لبخند دندون نما زد واز جاش بلند شد،به علت اینکه دیدم هوا پسه سریع به سمت واحد خودم دویدم.با اعتراض گفت: اِ.. کجا میری پس؟پریدم تو واحد وگفتم : شب بخیرودر رو بستم.صدای خنده اش میومد بعد آروم طوری که من بشنوم گفت: تازه داشتیم حرفهای قشنگ قشنگ میزدیم که!با صدای آروم خندیدم و رفتم توی جام دراز کشیدم.خدایا ممنون که داری قلبم رو به احساسی جدید روشن میکنی.. نمیدونم چقدر فکر کردم ولی هرچی که بود میدونم تا آخرین لحظه پارسا موضوع فکرم بود....
فصل22:باصدای گوشیم از خواب بیدار میشم.تختم مرتب شده معلومه که رویا بیدار شده.گوشیمو جواب دادم: بله؟صدای طاهره تو گوشی پیچید: سلام.بدو درو باز کن کلی سوال دارم.-اومدمتلفنو قطع کردم واز جام بلند شدم،صدا زدم: رویا؟صداش از تو آشپزخونه اومد: بیدار شدی؟ بیا صبحونه آماده اس-سلام.دوستم اومده میرم درو باز کنمچادرنمازم رو سرم کردم واز خونه بیرون اومدم.هوا سوز سردی داشت.گوشه های حیاط کنج دیوار،بعضی جاهاش برف نشسته بود. دروباز کردم،بعد از سلام واحوال پرسی وارد خونه شد.مثلاً مشکل درسی داشت که اومده بود پیشم ولی تا ظهر حتی یه سوالم ازم نپرسید،نشست با رویا به فک زدن،بدنم به خاطر اینکه رو زمین خوابیده بودم کرخت شده بود(چون رخت خواب اضافی نداشتم فقط یه پتو از پارسا گرفته بودم وروی زمین خوابیدم)،یه دوش گرفتم ونزدیکای ساعت دوازده باهم حاضر شدیم وبه سمت دانشگاه راه افتادیم.هر چی به رویا اصرار کردیم باهامون بیاد قبول نکرد وگفت میخواد استراحت کنه .عارف هم صبح زود با پارسا رفته بود..... بعد از کلاس اولی که یه ساعت هم زود تر تموم شده بود با طاهره توی بوفه دانشگاه نشسته بودیم و قهوه میخوردیم.کسی صدام زد.سرمو برگردوندم دیدم لیلا به همراه همون دختره که زده بودمش یعنی نازی پشت سرم ایستادن،با سردی سلام کردم.لیلا سرشو پایین انداخته بود،بهش میخورد که خجالت میکشه.اما نازی قیافه اش عادی بود.به حالت سوالی به نازی نگاه کردم:امرتون؟نازی تکه کاغذی رو به سمتم گرفت و گفت: میشه اینو بدی به گلاره؟ابروهامو بالا انداختم وبدون اینکه برگه رو بگیرم گفتم: مگه خودت نمیبینیش؟-بیشتر واحدامون جداست اون دوتا کلاسی هم که دیروز باهاش مشترک داشتم نیومده بود.اگر ایشون(به برگه دستش اشاره کرد)عجله واصرار نداشتن من هم مزاحم شما نمیشدمچه لفظ قلم هم واسه من حرف میزنه! در حالی که برگه رو که توش یه شماره موبایل نوشته شده بود از دستش میگرفتم. پرسیدم: بهش بگم جریان این شماره چیه؟!صداشو پایین آورد: دیروز یه آقای جوونی اومده بود خوابگاه سراغ گلاره رو میگرفت،من هم از سر کنجکاوی رفتم دم در.میخواستم بگم کنجکاوی نه وفضولی.همونطور که واسه من اومدی..منم که جانانه ازت پذیرایی کردم!ادامه داد: چون مرد بود به روی خودم نیاوردم که گلاره آدرسشو به ما داده بود.اونم کلی التماس درخواست که حداقل شماره گلاره رو بهش بدم ولی من واقعاً شمارشو نداشتم،دست آخر هم خودش شمارشو داد و گفت به گلاره بگم که حتماً باید ببینتشتعجب کرده بودم یعنی کی میتونست باشه! پرسیدم: خودشو معرفی نکرد؟سرشو پایین انداخت وبه نشونه تایید تکون داد وزیر لب گفت: گفت به گلاره بگم وحید.نا خودآگاه لبخندی روی لبم نشست که از این سه نفر پنهون نموند.خودمو جمع کردم:باشه بهش میدم.میتونی بریوسریع رومو برگردوندم.دستی به شونه ام خورد وبعد صدای نازی که مجبور شدم دوباره نگاش کنم: فکر کنم یه معذرت خواهی بهت بدهکارم-بابتِ؟-تو رفتارت شبیه گلاره نیست..از خاله ی لیلا شنیدم.بازم لبخند زدم: اشکال نداره. هم لیلا هم نازی یه لبخند زدن وخداحافظی کردنو رفتن.طاهره با کنجکاوی برگه رو از دستم کشید: وحید کیه؟شونه هامو بالا انداختم واز دروغ گفتم :نمیدونمبه ساعت نگاه کردم،نزدیک دو بود وکلاس بعدی ساعت 4 تشکیل میشد،در یه تنش مغزی تصمیمم رو گرفتم با یه عذر خواهی از طاهره از بوفه بیرون اومدم وبا شماره وحید تماس گرفتم.بعد از خوردن 5-6 تا بوق جواب داد: بله؟صداش گرفته بود معلوم بود از خواب بیدارش کردم: سلام.ببخشید آقا وحید؟-سلام.بله خودم هستم.شما؟-من دوست گلاره ام.نذاشت حرفم تموم بشه با کلافگی گفت: گفتم شماره رو بدین به گلاره نه اینکه خودتون..پریدم وسط حرفش: نه اشتباه نکنید.من دوست صمیمی گلاره هستم...نمیدونم میشناسید یا نه.اسمم مریمهبا لحن مشکوک: مریم؟! کدوم مریم؟فکر کنم حدسم درست بود با شک گفتم: مریم کرامتیتک خنده ای کرد: پس بالاخره پیداتون شد؟ با صدای بلند قهقهه زد: رقیب عشقیِ من به خندیدن ادامه داد ومن در سکوت این ور خط منتظر بودم ببینم کی دهنشو میبنده.بعد از چند دقیقه گفت: خب امرتون؟-فکر نمیکنم گلاره علاقه ای به دیدنتون داشته باشه.ولی من باید علت اصرار شما رو بدونم-باید!!-بله.من باید بدونم.چون الان تنها رفیق صمیمیش منمتو دلم گفتم:آره جون خودم چقدر هم الان با هم صمیمی هستیمبا کمی مکث گفت: نمیشه شما یه جوری ...ترتیبی بدین تا منو گلاره همدیگه رو ببینیم؟!-اول باید علتش رو بدونمپوفی کرد: آخه شما در جریان هیچی نیستید که...-چرا یه خورده هستم-مثلاً چی؟-همونی که شما از گفتنش خجالت میکشینمیدونم زده بودم به در پررویی اما حس مسئولیتی از درون بهم میگفت: دربرابر گلاره مسئولمبا صدای آرومی گفت: من باید...آخه چه جور بگم.میشه همدیگه رو ببینیم؟-الان که فقط تا ساعت چهار بیکارم.بعدش هم چون برام مهمون اومده مقدور نیست.تا چند روز آینده بهتون خبر میدم،پرسید: الان اینجایید!!!جواب دادم: بله من توی دانشگاه گلاره درس میخونمبعد با صدایی که انگار ذوق زده شده گفت: گفتین تا چهار بیکارین؟با تعجب گفتم: بله چطور؟-الان ساعت دوئه.من دو ونیم پارک نزدیک دانشگاهتونم.باشه؟برای حفظ کلاس یه خورده با تاخیر گفتم: به خاطر گلاره ...باشه.... ساعت دو ونیم بود ومن سلانه سلانه به طرف پارک میرفتم.خدا میدونه با چه مکافاتی طاهره رو پیچوندم.من حتی نمیدونستم وحید چه شکلیه؟ آخه ساعت دو بعد از ظهر تو این هوای سرد جز شما دو تا اُسکل کی میاد پارک؟ چشم چرخوندم یه جوون هیکلی وفوق العاده خوش تیپ روی یکی از نیمکت ها نشسته بود.شک کردم همونجا واستادم گوشیشو به سمت گوشش برد وبعد صدای موبایل من در اومد،روش سمت دیگه ای بود فهمیدم خودشه.نزدیکش شدم صدای گوشیم باعث شد روشو به سمتم برگردونه قطع کرد واز جاش بلند شد: سلاممنم سلام کردم ونشستم.یه نگاه گذرا بهم انداخت وبه سر به زیر به روبه رو چشم دوخت.اما من مثل این طلبکارا نگاش میکردم که انگار تمام اموالمو بالا کشیده.چند لحظه بعد به صدا در اومد: چرا اینشکلی نگاهم میکنید؟با لحن بی ادبی گفتم: واقعاً کنجکاوم بدونم به چه علت اینقدر اصرار دارین که ببینیدش؟پشت چشماشو نازک کرد صورتشو به طرفم برگردوند: من یه اشتباهی کردم.گلاره فرصت جبران بهم ندادابروهامو بالا انداختم: مهم ترین چیز زندگی یه دخترو ازش گرفتین.چه جبرانی میخواستی کنی؟مشکوک نگاهم کرد: منظورتون رو نمیفهمم.با پیروزی سرمو بالا گرفتم: خوب میدونین چی دارم میگم.خودتونو به اون راه نزنینسرشو کامل بلند کرد: نه.من واقعاً منظورتون رو نمیفهمم.منظورتون از مهم ترین چیز چیه؟یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم وهیچی نگفتم.چند ثانیه بعد انگار تازه متوجه منظور من شده باشه پوزخندی زد: پس اونطور که ادعا میکنید در جریان نیستید.چینی به بینیم انداختم: چطور!-خانوم کرامتی من عاشق گلاره ام.اگه شما بذارین ودست از سرش بردارین...یعنی خودتونو بکشین کنار تا میدان برای من هم باز بشهدهنم باز موند ،من دست از سر گلاره بردارم؟! با گیجی گفتم: شما چی از من میدونید؟لبخندی زد: گلاره به خاطر تجربه رابطه جنسیش با شما منو پس زد اینو روز آخر یعنی 7 ماه پیش وقتی داشت باهام بهم میزد گفت.خدا لعنتت کنه گلاره . جواب دادم: من هیچ وقت هیچ رابطه جنسی با هیچ کس نداشتم.چه دخترش چه پسرشبا گیجی نگاهم میکرد.من ادامه دادم: اونها فقط یه شوخی بچگانه بود.شوخی که حتی آقایون هم ممکنه با هم بکنن اما گلاره جدی گرفته بود.من یه انسان طبیعی ام که نامزدیم به خاطر همین مساله یعنی حماقت گلاره خانوم به هم خورد.(البته سوء تفاهم پیش نیاد میدونم که به رابطه من وبیتا وگلاره میگن معاشقه اما برای حفظ ظاهر جلوی وحید گفتم شوخی تا از شدتش کم کنم) برای تکمیل جمله ام گفتم: من اومدم تا شما حرفاتونو بزنین.میشنومیعنی زر اضافی ممنوع جون بِکَن. ابروهاشو تو هم کرد: اگه حرفهای شما درست باشه پس علت رفتار گلاره رو نمیفهمماز کوره در رفتم: علت رفتارش حرکت ناشایست شماست که بهش تجاوز کردین...خودمم نمیدونم چرا سیم پیچم اتصالی کرد.هاج و واج بهم نگاه کرد وزیر لب زمزمه وار گفت: تجاوز؟؟!!وادامه داد: خودش اینو بهتون گفته؟من بی این که چیزی بگم با اخم به روبرو خیره شدم.اون به همون حالت زمزمه گفت: اما من کاری نکردم.همون یه ذره هم با اجازه خودش بود..یعنی در اصل به درخواست خودش.میخواست لذت بودن با مرد رو تجربه کنه.. اما من به حرفش گوش نکردم ودختریشو ازش نگرفتمبا تعجب بهش نگاه کردم: یعنی گلاره هنوز دختره؟با کلافگی گفت: اگه کار دست خودش نداده باشه آره.بعد از چند دقیقه که منگِ نگاه کردن بهش بودم وتو ذهنم داشتم حرفهای گلاره رو مرور میکردم اون شروع کرد به تعریف کردن: من بوتیک لباس دارم. لباسهای بیرونی.گلاره و یکی از دوستاش از مشتری های ثابتم بودن.برعکس بقیه دخترا گلاره به من توجهی نداشت میومد خرید میکرد ومیرفت انگار که من درختم.تو جشن نامزدی یکی از دوستام گلاره رو دیدم وبعد از اینکه آمارشو درآوردم فهمیدم که دوستش دختردایی دوست منه که اونشب به مهمونی دعوت شده دیگه بیخیال ننشستمو پی اش افتادم خلاصه بعد از کلی دوندگی و واسطه قرار دادن بهم روی خوش نشون داد، بعد از مدتی رابطه امون از حالت سرد خودش در اومد و با هم صمیمی تر شدیم.من دیگه به یه دوستی ساده قانع نبودم و خواستار ازدواج بودم اما گلاره میترسید بعد از کلی کلنجار رفتن از زیر زبونش کشیدم که از رابطه جنسی وحشت داره. من عاشقش شده بودم و حاضر نبودم به خاطر چنین مساله ای از این موضوع بگذرم.تا اینکه یه روز خود گلاره بهم پیشنهاد داد اولش قبول نکردم اما بعد از اصرارش به ناچار واسه اینکه بتونم برای ازدواج راضیش کنم پذیرفتم. بعد از اون قضیه هم کم کم ازم فاصله گرفت وبعدش هم منو کاملاً از زندگیش حذف کرد.سعی کردم بیخیالش بشم ولی نشد علاقه من به گلاره از سر عادت نبود من...من عاشق گلاره اماِ ی نامرد صحنه ای که منتظرش بودم رو سانسور کرد.پسره ی لوس حالا مثلاً میگفتی چی میشد؟ برای اینکه از فضولی نَمیرم گفتم: پس دردی که گلاره ازش حرف میزد بابت چی بود؟طوری نگاهم کرد که فکر کنم اگه جاش بود با مشت میکوبید تو فرق سرم.بعد زد به پررویی و جمله ای رو گفت که از خجالت سرخ شدم: از در پشتی رفتم تویعنی خـــاک بر سرم بذارن، یکی نیست بگه مریم مشنگ تو که آی کیوت در حد مرغه خبرمرگت بعداً یا واسه یکی دیگه تعریف کن وبفهم یا از خود گلاره بپرس سرمو از شرم پایین انداختم.وحید آهسته ادامه داد: من هنوزم دوستش دارم و حاضرم به خاطر بدست آوردنش هر کاری که بگین رو انجام بدم. من تو این دوسالی که با گلاره بودم بهترین روزهای عمرم رو تجربه کردماز صداش صداقت میبارید.به ساعتم نگاه کردم.سه ونیم بود در حالی که از جام بلند میشدم: شمارمو سیو کنید،بهتون اطلاع میدم که چکار میشه کرد.تا در ورودی پارک باهم اومدیم.خداحافظی کردمو براه افتادم.میتونستم برق شادی رو تو چشماش ببینم.هنوز چند قدم از پارک دور نشده بودم که صدای بوق ماشین و بعدش صدایی آشنا: بیا سوار شوبرگشتم پارسا بود که داشت با غضب نگاهم میکرد.باید اعتراف کنم که از قیافه ی عصبانیش میترسم چه توی تاریکی چه حالا تو روز روشن.دوباره صدام زد: با تو امحرکتی به خودم دادم وسوار شدم.نذاشت کامل درو ببندم که پرسید: اون کی بود؟پس علت اخمش این بود؟ خودمو زدم به اون راه: کی؟موشکافانه نگام کرد: همون لندهوری که یه ساعته ور دلش نشستی!به روی خودم نیاوردم یعنی بدم نمیومد یکم حرصش بدم پرسیدم: اینجا چکار میکنی؟یهو سرم دادی کشید که کم مونده بود گلاب به روتون جامو خیس کنم: حرفو عوض نکن میگم اون کدوم خری بود؟با چشای گرد شده نگاهش کردم بعد تازه موقعیت رو فهمیدم،اصلاً این چیکارهء منه! با صدایی که سعی میکردم لرزشش معلوم نشه گفتم: به تو هیچ ربطی ندارهیه طرف لبش به پوز خند بالا رفت: چشم جناب سرهنگ روشن...راست میگی به من ربطی نداره...پیاده شواز ماشین پیاده شدم ودرو به هم کوبیدم.وارد محوطه دانشگاه شدم.برخوردم زشت و بدور از ادب بود تازه اش هم بابای من هنوز سرهنگ نشده بود وسرگرد بود ولی بابای پارسا سرهنگ بود.چرا مثل بچه آدم نگفتم که کی بود؟ چرا ناراحتش کردم؟اَه..گوشیم زنگ خورد،رویا بود جواب دادم: بله؟-سلام خوبی؟پارسا رو دیدی؟-آره.این چرا اومده بود اینجا؟-وا!!! مگه بهت غذاتونو نداد؟با تعجب گفتم: غذامون؟-آره ناهار برات فرستادم.شرمنده دیر شد گفتم واسه کلاس بعدیت گشنه نمونی.شماره ات رو هم بهش دادم.نه که تو دوره لیسانس هم از غذای دانشگاه نمیخوردی...اونقدر از خودم لجم گرفته بود که حد نداشت وصدای رویا رو به زور میشنیدم.واسش دست وپا شسکسته قضیه رو توضیح دادم وگفتم شب بقیه اش رو میگم.تلفن رو قطع کردم وبا اعصابی داغون رفتم سرکلاس. فصل23:احساس درد تو ناحیه گردنم پیچید.با دست سمت چپ گردنمو فشار دادم،چشامو باز کردم،رویا بیشتر فضای بالش رو اشغال کرده وسر من روی زمینه،نشستم،تلویزون روشنه وداره برفک نشون میده. پارسا وعارف هم هر دو تاق باز خوابیده بودن و هم دورشون وهم روی لباساشون پر پوست تخمه بود.خم شدم و کنترل رو از روی سینه پارسا برداشتم وتلویزیون رو خاموش کردم،فیلمش همه اش بزن بزن بود ومن و رویا هیچی ازش نفهمیدیم چون تمام مدت با هم حرف میزدیم وتازه رو اعصاب این دو تا هم بودیم،با یاد آوری برخورد دیشب پارسا که اصلاً حرکت زشت دیروزم رو به روم نیاورد وحفظ ظاهر کرد لبخند روی لبم میاد،اون پسرخوبیه،فقط حیف که ... ولش کن.دیگه نمیخوام انکار کنم من واقعاً بهش علاقه مند شدم شاید سه ماه برای شکل گیری یه احساس زمان کمی باشه ولی من با تمام وجود دارم حسش میکنم. یه چشمش رو باز کرد: سیر نشدی از دیدنم؟هول کردم: چی؟!لبخندی زد و آروم چشماشو باز کرد.تو جاش نشست و بعد از اینکه یه نگاه کوتاه به رویا وعارف انداخت از جاش بلند شد: دنبالم بیامنم این بار اطاعت کردم واز جام بلند شدم وبه دنبال اون به اتاقش رفتم.وارد که شدم درو بست وروی تختش نشست ویه لبخند عریض وشیطون هم روی لبش بود منم یه لبخند بیجون تحویلش دادم وبه دیوار تکیه دادم.از چشمای
مطالب مشابه :
10 ایده منحصر به فرد برای تزئینات پرده
کنید و در محل با استفاده از اتو، حریر را رنگ و مدل که با دکور طراحی لباس و
هم جنس من 5
به دستم.مدل کرد.یه لباس بلند ترکیبی از حریر وساتن پله ها با اون لباس تو
رمان هم جنس من5
به دستم.مدل کرد.یه لباس بلند ترکیبی از حریر وساتن پله ها با اون لباس تو
هم جنس من5
به دستم.مدل کرد.یه لباس بلند ترکیبی از حریر وساتن پله ها با اون لباس تو
برچسب :
مدل لباس با حریر وساتن