رمان شروع عشق با دعوا 31 (قسمت آخر)
سامی....
با ایست ماشین چشمامو بازکردم یه نگاه به اطراف کردم جلو ویلا بودیم کیارفته بود دروبازکنه این ویلاروخیلی وقت پیش خریده بودم وقت اینکه نگهبان براش بذارمونداشتم دستم خشک شده بود بادیدن یاسی که خیلی اروم درخواب فرورفته بودلبخندی ازشادی رولبام نقش بست ....
یلداهم روصندلی جلوخوابش برده بودوشالش افتاده بودرودوش .....کیااومدسمت ماشین ...درباز کردوسوارشد...-کیا-به اقاسامی میگم خسته ای بگیربخواب به هرحال ازدیشب تاحالا پشت رول بودی ...سامی-راست میگی خیلی خسته ام توناکسم که رفتی بغلی خانومت خوابیدی..یهوکیابه سمت عقب حمله ورشد درحالی که خنده رولباش بود گفت خیلییییییییی روداری سامی .....سامی-میدونم خوشحالم مغرمعیوب تواینوکشف کرد..کیا ازحرص ابروش برد بالا بعدم برگشت سرجاشو ماشینو حرکت داد همینطورکه هواسش به رانندگیش بود گفت ...حالا خوش گذشت ازتوایینه باشیطنت به یاسی اشاره کرد .......
-به توربطی نداره باراخرت باشه تومسایل شخصی ما دخالت میکنی........
کیا-بروبابا...بعدازوروبه ویلا ماشینو توپارکینگ که زیر ویلابودپارک کردیم ....خوب ازویلابگم ...ویلا دقیقا روبه دریا بود علاوه براین ویلا یه خونه توروستاهای مازندران داشتم که بخاطرساخت قدیمیش خریده بودمش ...این ویلا خیلی ازلحاظ محوطه بزرگ بود وحالت دویلکسوداشت که طبقه بالا بجای دیوارکلا ازشیشه استفاده شده بودوچون رفلکس بود کسی به داخل دید نداشت ....کیا -سامی یکم خستگی مونو درکنیم بریم یکم وسایل بخریم ...
سامی-اره فکرخوبیه ....
بعدازاین حرفم یلداغرغرکنان درباز کردو درحالی که چشماشومیمالوند همش کیای بدبخت نفرین میکرد...
یلدا-کیا خدا بگم به چه روزی بندازتت اخه چه وقت رسیدنت بود ..کیاهم ریزریز میخندید و یه چشمک تحویلم دادو یلدا رو برد داخل یاسی هنوزخواب بود رفتم سمتش درباز کردم خم شدمو اروم گونه اشوبوسیدم وای نه ازدوباره تب کرده بود...اروم صداش زدم...یاسی...یاسی عزیزم...یکم تکون خورد اما باز خوابش برد دیدم فایده ای نداره اروم بغلش ردمو ازماشین اوردمش بیرون
....یاسی ....
دوروز از اومدنمون به ویلا میگذره ازمامان خبری ندارم یعنی خطامونو عوض کردیم ...اوضاع خیلی خرابه ..من گوشه گیرشدم تاجایی که میتونم اصلا توجمع نمیام شبام شده کابوس عذاب وجدان درد ...خیلی خسته ترازاونی هستم که بخوام برم بشینموگل بگموگل بشنوم چیزی که بدترازهمه عذابم میده رفتارهای مشکوک سامی ...توراه حالم سرجاش نبودبهش نیازداشتم اما حالا که میشینم فکرمیکنم چطوربااون دختره ی جلف لاس میزدن ازش دوری میکنم بیچاره غذامیاره بالا بخورم اما م فقط میگم بذارپشت درو برو حتی حاضرنیستم ببینمش ...اتاق من روبه دریاست خیلی ارامش دارم ازاینکه بجای دیوارلعنتیکه هرروز باعث خفه شدنمه شیشه کل دورتادوراتاقو گرفته ومن میتونم راحت دریاروببینم .....داشتم بیرونو نگاه میکردم که صدای بازشدن دراتاق اعصابموبهم ریخت کفرم بالا اومدازاینکه ارامشموبهم ریختن بادیدن سامی توچهارچوب اتاق امپرم رفت روهزار ....بانگاه دردمندپرازالتماس بهم خیره شده بوداما من سنگ شده بودم ....اینقدراعصابم بهم ریخته بود که سینه ام بالاو پایین میرفت چشماموبستموصداموولوم دادم ....بربییییییییییییییییرون گمشوووووو بیرون...سامی اومد داخلو درباضرب بستوبهش تکیه داد ازاینکه به حرفم گوش ندادجری ترشدم ..امااون نفسشوفوت کردواومدسمتم منم بی مهابا بهش حمله کردم دستهای ظریفوبی جونمو مشت کردموباضربه های که ازپرکاه سبک تربودوبه سینه اش فرودمیاوردم.......... اما هیچی نمیگفت کم کم جیغودادم تبدیل به هق هق شد وهق هقام تبدیل به زجه تبدیل شد ...باچشمای خیسم بهش خیره شدم زیرنگاه پرازدردم دووم نیاوردو چشماشو محکم بست ...
سامی-خواهش میکنم یاسی خواهش میکنم نکن اینکارارو ..نکن باخودت این کارا رو نکن
کمک کم صداش لرزید ...
اخه فدات بشم چی ازت مونده ببین دستاتو ببیین حتی رو اعصابت کنترلی نداری اخه تاکی میخوای اینطری ادامه بدی تاکی میخوای منو نابود کنی تاکی ؟ایندفعه اون صدای اروم ملایم تیدیل به یه داد وصدای خشدا ربلندشد ...
تاکییییییییییی هان تاکی؟...
ازترس سرجام خشکم زد اروم چشمامو بستمو رفتم تو اغوشش... احساس کردم اون ازمون داغون تره چون محکم بغلم کرد توری که استخونام داشت خورد میشد........................ تااینکه صدای یلدا ازاون ور بلندشد...
یلدا-چه خبرتونه ..؟یاسی سامی چه خبرتونه هان........؟
......کیا...
.بابلندشدن زنگ گوشیم ازخواب پریدم به بغل دستم نگاه کردم بادیدن یلدا یه لبخند مهمون لبام شد خودموکشیدم سمتش پتوازروش رفته بود کناروپااشوتوخودش جمع کرده بودو مچاله شده بود دلم یادیدنش تواون حالت ضع رفت پتورو اروم کشیدم روش یهویادم اومد کعه یکی داره پشت خط خودشوخفه میکنه..بااکراه ..گوشیوبرداشتم..بله/...الوسلام ..-سلام بفرمایید...اقای کیا بهرامی/..نمیدونم چرااما دلشوره ی بدی اومد سراغم ...-بله خودم هستم شما..-سروان احمدی هستم ازاداره اگاهی تماس میگیرم...دستام یخ کردن ضربان قلبم رفت روهزار عرق یخ نشست روپیشونیم واسترس گرفتم...خودمونباختم...-اهان که اینطور خوب من چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟..-شما داماد خانواده شریفی هستید درسته..-بله چطوراتفاقی افتاده/..اتفاق که افتاده راستش ما دنبال یسناشریفی هستیم شمااطلاعی ازش ندارید...-من/نه ///شما کجاید اقای بهرامی/.....من باخانومم اومدیم اهواز ...چه دروغی گفتم همون لحظه صدای یه نفرازاون ورتلفن اومد جناب سروان ردشونوزدیم الان شمالن...به محض شنیدن این صداگوشی روقطع کردمو باعجله رفتم سمت یلدا ...دستمو گذاشتم روشونشو اروم تکونش دادم..یلدا بلندشو ...اما تکونی نخورد ..ایندفعه بلندترگفتم یلدا بلندشو باید بریم ...اووووومممم چیه کیا چی میگی اول صبحی/...اروم پشونیشوبوسیدموگفتم بلند شو خبرخوبی ندارم فقط درکمتراز ده مین اماده پایین باش باید بریم ...دیگه به جوابو چشمای گرد شده ازتعجب یلدا که حالا جاشوبه ترس داده بود اهمیت ندادم ...بدو رفتم ازاتاق بیرون ...رفتم پشت دراتاق سامی..درو اعجله بازکردمو رفتم داخل بوی دود سیگار هنوز مییومد ...توخودش مچاله شده بودو پاین تخت خوابش برده بود رفتم سمتشو تقریبا بلند طوری که نترس گفتم ...سامی بلند شو باید ازاینجابریم پلیسا ردمونو زدن...اول متوجه حرفم نشد اما طولی نکشید که سرجاش سیخ نشستو گفت ..چی/چی گفتی؟ردمونو؟ازکجا چطوری........الان وقت این حرفانیست سامی فقط زود اماد هشو باید ازاینجا هرچه سریع تربریم ....همون لحظه چشمم به ساعت خورد ساعت نه صبح رونشون میداد ........ازاتاق رفتم بیرونو یلدا روصدازدم یلدا یلداااااااااااااااااااا...یلدا سراسیمه ازاتاق زد بیرون وگفت چیه چه خبرته؟...بدویاسی رواماده کن باید حرکت کنیم بدو............یلدا سریع رفت سمت اتاق یاسی...اما بعداز دودقیقه جیغش بلندشد منو سامی سریع رفتیم سمت اتاق یاسی..تواتاق نبود ...یلدا باچشمای گریونو داشت پایین پنجره رو نگاه میکرد اصلا دوست نداشتم فکربدکنم اما بادیدن یاسی اونم طوریکه خودشوازپنجره پرت کرده بود پایین هرسه تامون دهنمون بازمونده بود اماسامی زود به خودش اومدو شروع کرد دادو بیداد کردن اولین باربود که اشک سامی رومیدیدم همون طورکه داد میزد یاسی روصدامکیزد ...بدورفیم توحیاط ...رسیدیم بالا سرش انگار همین نیم ساعت پیش خودشوانداخته پایین چون خونی که ازسرش میومد خیلی رون بود..........سامی خواست بره سمتش بغلش کنه که جلوشوگرفتم ...یلداهم که انگارتوشوک بود یه گوشه واستاده بودو به یاسی زل زده بود بدون اینکه پلک بزنه...سریع به اورزانس زنگ زدم بعدازده مین خودشونورسوندن امبولانس جلوافتاد ماهم سوارماشین سامی شدیم خواستیم ازدرویا بریم بیرون که ماشین پلیس ازیرکشان جلوراهمون سبزش
ده روز هست که یاسی توکماست ...و6 جفت چشم گریون منتظرتکون خوردن یه انگشتشن فقط یه انگشت اونم واسه ادامه ی زندگیشون واسه امیدبه برگشت یاسیشون یاسیه یلدا یاسی سامی...مادریلدا چندبارباهاشون تماس گرفت اما بااین صداروبه روشد دستگاه مشترک موردنظرخاموش میباشد انگاردنیاروسرش اوارمیشد وقتی اون صدای نحسوخانمان سوزو میشنید کجان؟..دختراش کجان/..پاره های تنش کجان؟..یادگاری های عشق ازدست رفتش کجان/...سامی پریشون به یه نقطه زل زده پنج روزه حمام نرفته بوی تندعرقش حال خودشوبهم میزنه چه برسه به اطرافیانش دونفررواعصابشن دونفرکه بالباس فرم سبزارتشی وبایه تفنگ کناردراتاق یاسی ایستادن تانکنه یاسی ظریفش یاسی بی جونش یاسی داغون شدش فرارکنه تودلش دادمیزد بی اصافواازاون جسم بی تحرک اخه فراربرمیاد بغضی که هرلحظه بیشترگلشومیفشرد بزرگوبزرگترمیشدتاجای که به صورت اشک ازچشمان درشتوکشیده اش خارج شدن.......به یه امیدزنده بود بازگشت یاسیش نفسش عشقش.....خسته ترازهمه جاو همه کس چشمانش روبستو به قطرات اشکش که بدون هیچگونه مانعی ازچشمانش خارج میشدن اجازه داد ازگوشه چشمش فرود بیاییند...یلدا به دیوارتکیه داده زانوهاشوتوبغلش گرفتو بجای رفتن به ماه عسل باهمسرش ودیدن خواهرش درخانه ان هم باارامش حالا به دیواری زل زده که پشتش خواهرمعصومش بدون هیچ امیدی خوابیده خوابی ارام بدون دغدغه اما دعا میکرد التماس میکرد ازخدایش میخواست هرچه زودترازخوابش برخیزد.. احساس میکرد دهانش تلخ شده ده روزه هیچ حرفی نزده نه گریه ای نه شیونی نه حتی یک سلام خشکو خالیه...کیا نمیداند نگران همسرش باشه یا برادرش که باامیدی بی پایان به در اتاق مراقبت های ویزه زل زده....توفکربود ناراحت بود یاسی رومثل خواهرش دوست داشت میدونست یاسی خیلی معصوم ترازاونیه که بخوادخودکشی کنه واینکارش واسه رهای سه نفربوده که به دنبال اون گرفتارشدن ایندفعه باتمام مقاومتی که داشت بغض به گلویش چنگ انداخت سخت بود دیدن خواهری که فقط بیست روزه میشناسیش.........سرباز بالباس سبزی کنارسامی ایستاد...سامی تواین دنیانبود که بهش اهمیت بده ...سرباز گفت...شما اجازه ندارید به این اتاق نزدیک بشید..اما سام بدون توجه به جرف سربازقدم بعدی روبه سمت دراتاق یاسی برداشت بی قرار بود دلش بی تاب بود وجودش او رامی طلبید ...
سامی......یعنی چی نمیتونم برم داخل دستمو ول کن ....سرباز-اقای محترم من مسولم نمیتونم بذارم بریدداخل ....-حسابی کفرم بالا اومد ده روزه یاسی ندیدم حالاهم این جوجه نمیذاره برم داخل ازشدت عصبانیت کنترلموازدست دادمو هولش دادم طوری که محکم خورد به دیوار بعدم بدون توجه به صدای اطرافیان رفتم داخل اتاق اتاقی که تمام امیدم توش خوابیده بود نفسم توش حبس بود ...دراروم بستم بغضم ترکید اشک بودکه به سرعت صورت متورمی که ده روز نخوابیده روخیس میکرد...رفتم سمتش چقدرمعصوم شده بود بااین لباس های گشاده سفید بااین کلاهی که روسرش بود اب دهنموباچندلقمه بغض قورت دادم فایده نداشت بازم گرسنه بودم سیرنشد م ....نشستم کنارتختش صورت بی روحش تواون نورکم مهتابی خیلی معصوم شده بود جلواحساساتمو نتونستم بگیرم خم شدمواروم گونه های که حالا تبدیل به استخون شده بودنوبوسیدم......... باورم نمیشه این همون دختری باشه که روزاول کاریم میخواستم سربه تنش نباشه اما حالا حاضرم سربه تنم نباشه واون زنده باشه سالم باشه نفسم عشقم زندگیم سالم باشه ....دست ضریفشو که یه چیزی مثل گیره به ناخنش وصل بودوگرفتم چقدرلاغرشده بود.نمیواستم نمیتونستم باورکنم خودکشی کرده یسنای من خودکشی کرده اونم واسه راحتی ما کاش میفهمیدمن این راحتی رونمیخوام این راحتی که هرثانیه اش مرگمو صدامیزنه رونمیخوام...اروم صداش زدم...-یسنا؟...عزیزم/...سکوتی بدون جواب سوالی بدون پاسخ بغضی شکننده بدون همدرد .....خم شدم سمتش یه قطره ازاشکم ریخت روگونش ....سرخورد ریخت تویقه اش ...به چشماش نگاه کردم به چشمای که زیزیه پوست نازک ارامیده بودن ومزه های که نگهبانشون بودنومثل یه سایه بون دورشواحاطه کرده بودن ...صورتشونوازش کردم ناامید نشدم بازصداش زدم....-یسنا/توروخداجواب بده توروجان من جواب بده .....بازم سکوت دیگه طاقت نیاوردمو بلندبلندزدم زیرگریه ...یسنابلندشو دارم میمیرم ...میشنوی مییییییییییییییمیییییییییییرم بخداخودمومیکشم جواب بده لعنتی کنترلی رواعصابم نداشتم دستهای مشت شده ازناتوانیمورسینه ام کوبوندموگفتم امشب تمومش میکنم کاری میکنک این یه تیکه اضافی که داره به شدت به عشق توبه اینجاضربه میزنه رونابود میکنم خودمو نابود میکنم.همون لحظه بدترین صدای موجود تواتاق پیچید صدای دستگاهی که تالان ضربان منظم قلب عشمو نشون میدادوحالاایستشو چشمام گرد شد لحظه ای درنگ نکردم ...بدورفتم بیرون کیاویلداروصندلی نشسته بودنواون سربازه هم بااخم زیاد داشت نگام میکرد نفس کم اوردم..دادزدم دکتر دکترکجاست ؟قلبش..قلبش ایست کرده توروخدا عجله کنید همون دقیقه ...دوتادکترهمراه چندپرستاربدورفتن داخل اتاق ...یلدا حالش بدشدو قش کرد کیاهم سریع گرفتش رفت دنبال یه پرستار ...منم همونجا نشستم
خواستم بلندشم امانتونستم سعیموکردم نشد یه لحظه یه چیزی توسرم تیرکشید بعدشم تاریکی مطلق
کیا..
درمونده شده بودم نمیدونستم چیکارکنم یلداازیه طرف سامی هم ازطرف دیگه یاسی هم که هنوز اتاقش خلوت نشد دکتراهنوزبیرون نیومدن کاش میدونستم اون توچه خبره اصلا دلم نمیخواست فکرکنم خدای نکرده....زبونمومحکم گازگرفتم..تودلم گفتم مرتیکه بیشعور مگه اومدن گفتمن تمومه کرده......تواتاقی بودم که یلداتوش بستری شده بود ...فشارش افتاده بود ضعف دلهره همه ی اینها باعث شده بودازهوش بره...یه چنددقیقه به صورت رنگ پریده اش نگاه کردم بعدم اروم خم شدمو لبای سفید کردشو بوسیدم...ازاتاق اومدم بیرون به پرستاری که توراهروبود گفتم هواسش بهش باشه تابرگردم ...رفتم سکت اتاق سامی..........اونم وضعی بدترازیلداداشت اما به هوش اومده بودو به سقف خیره شده بود...متوجه حضورمن نشد ...اروم قدم برداشتم رف5تم سمتش قدم دومو برنداشته بودم که سرشوبرگردوندو باچشمای خیسش بهم خیه شد باصدای خش دار گفت..کیاتورمخدانگوکه تمومه نگوزندگیم ازدست رفت بعدشم زد زیرگریه تحالا اینطوری ندیده بودمش اینکه جلوی من گریه میکرد برام درداوربود من مرد بودمو اینونمیتونستم هضم کنم...سریع رفتم سمتش ...دستشو گرفتمو...گفتم...چه خبرته خرس گنده کی گفته تمومه هان؟...سکوت کرد اما بازم اشکاش میریختن...ادامه دادم...-خجالت نمیکشی نه میخوام بدونم خجالت نمیکشی ....مرتیکه دختره زندست داره نفس میکشه...ازحرفی که زدم مطمن نبودم درتعجب بودم که ایندقدرخونسرد برخورد میکردم...بانگاهی ناباورانه بهم زل زد....-کیا؟..راست میگی؟..توروجان یلداراست میگی...یه لحظه نفسم گرفت یلدا نه جون یلدانه اما یه چیزی ته قلبم میگفت درسته سالمه...-اره راست میگم....سرشوکه تاالان بالا گرفته بودو انداخت روبالشتو یه نفسسسس بلند کشی...خواستم ازاتاق بیام بیرون که مچ دستموگرفت...برگشتم پرسشگرانه نگاهش کردم...سامی-خیلی مردی کیا جبران میکنم...-خندیدموگفتم-بروگمشو الاغ تاالان داشتی واسه من دم از مرگ میزدی توزنده بمون جبرانت پیش کش...یه لبخند تحویلم داد..سریع ازاتاق اومدم بیرون دستم رودستگیره اتاق یلدابود که دکتراازبخش مراقبت های ویزه اومدن بیرون بدو رفتم سمتشون....//گفتم...چی شد/چی شد اقای دکتر/...همه شون برگشتن نگام کردن......دکترمرد گفت:چیکارتونن؟خانومته؟...چشمام به حدی گرد شد که توپ بسکتبال میرفت توش سریع جمعشون کردموگفتم..-نه خواهرخانوممه...دکترزن...-به خیرگذشت...سریع نگاهمودوختم توجشماش میخواستم ببینم راست میگه دکترمرد...اروچندضربه زد روشونه امو گفت:برویه جا استراحت کن جوون چشمات دارن بی خوابیو به رخ میکشن...حال خواهرخانومت خوبه میتونم بگم شاید تاچندساعت اینده بهوش بیاد..ایندفعه دیگه ازتعجب دهنم بازموند...-بهوش بیاد؟مگه میشه؟...شماگفتیدامیدی نیست به برگشتش...-دکترمرد لبخندی زدو گفت مثل اینکه به حرفهای اون اقاواکنش نشون داده همونیکه قبل ازما تواتاقش بوده .....توکارخدانمیشه دخالت کرد خواست اون باشه جای زمینواسمونم عوض میشه بعدم بدون توجه به دهن بازمونده ی من ازم دورشدن ....یهونیشم بازشد بدورفتم تواتاق یلدا تاخبروبهش بدم اما بادیدن یلداکه خوابه پنچرشدم ...ناامیدنشدم خواستم برم سمت سامی که ...توراه رویه نفرصدام زد...برگشتم عقب بادیدن دوتامرد تعجب کردم...-بله؟...ببخشید میتونیم وقتتونو بگیریم؟..کیا-شما؟بجانمیارم...یکی ازاون مردها دست کردتوجیب پیراهنشویه کارت اورد بیرونو گرفت جلوصورتم...سروان جوادی هستم ازاداره اگاهی...پاهام سست شد همینوکم داشتم اون دوتامامورکم نبودایناهم اضافه شدن ....سریع گفتم...بله چه کمکی ازدست من برمیاد...جوادی-لطفا باما بیاید بریم حیاط بیمارستان اینجا نمیشه صحبت کرد...مرددبودم که برم..امابااین حال پذیرفتمو همراهشون رفتم بیرون...........رویه نیمکت نشستیم اون دوکنارهم ومن تنها سمت دیگه ای ازنیمکتواشغال کردم...-جوادی-خوب اقای بهرامی..درست میگم بهرامی هستید دیگه..کیا-بل درسته بفرمایید...ببینید میرم سراصل مطلب .روزی که شبش قتل صورت گرفت کجابودید ؟..-باخانوممو خواهرشودوستم رفته بودیم خرید واسه مراسم عقد....-جوادی-چه ساعتی برگشتید..کیا-دقیق نمیدونم اما حدودای ساعت 12 میشد....-خانومتونچه ساعتی باشما تماس گرفتندوخبردادن که خواهرشون حالشون خوب نیست..-ساعت 3 ...اروم زمزمه کرد ساعت 3 اما اون ساعت 2 ضربه دیده بوده ....شنیدم اما چیزی نگفتم فکرم مشغول شد یعنی چی اگرساعت دوتموم کرده باشه ....صدای جوادی فکرمو بهم ریخت..جوادی؟....خانومتون کجاست الان...بایاد اوری حال خراب یلدااخمام رفت توهمو گفتم.-بیهوشه بستری شده ...جوادی-بستری ؟چرا؟...-یکساعت پیش ضربان قلب یسناایست کرد ترسید...جوادی-بله درک میکنم....ودوستتون کجاست/...اونم وضع خوبی نداره اون تویکی ازهمین اتاقابستری...-جوادی -ایشون چرا..کیا-0چون یسنا عشقشه تازه میخواستن نامزد کنن...به جوادی خیره شدم اخماش رفت تهم حالت نگاهش عوض شدوغم مهمون چشمهای درشتوسیاهش شد...این نگاهو درک نکردم...جوادی-اینودیگه واقعا درک میکنم بعدم سریع ازجاش بلندشدو گفت-خوب اقای بهرامی دردسترس باشید ....ماشواهدی پیداکردیم که ثابت میکنه خانم شریفی بیگناه هستند اما فعلا دردسترس باشید......-انقدرذوق زده شدم که نیشم بازشدو گفتم...جون من راست میگی ... یهوبه خودم اومدمو فهمیدم چی گفتم...سریع نیشموجمع کردمو گفتم ببخشید ...دیدم جوادیو اون یکی مامورهم دارن میخندن سری تکون دادن و رفتن
....یاسی......یلدا من دارم ازاسترس میمیرم اونوقت توفکرلاک ناخن هاتی...یلدا-خوب به من چه توداری عروس میشی اونوقت من بشینم هیجان داشته باشم؟.......یاسی-حداقل به من رحم نمیکنی به اون بچه ی توشیکمت رحم کن ...یلدا-وای مامانش قوربونش یشه..بچم اقاست اذیتم نمیکنه...یاسی-نخیرم خانومه...یلدا-یاسی باپشت دست میزنم تودهنتا.....یاسی بیخود همینی که گفتم...یلدا-بیجاکردی اقامون گفته پسره کیاخودش گفت .....یاسی-اونوقت کیا ازکجامیدونه مگه دکتره..بعدیه خنده خبیثانه کردموگفتم...-اهان فهمیدم نمیخوادبگی ...یلدا سریع به سمتم هجوم اوردو گفت-چیوفهمیدی؟...یاسی -بمانداما خودمونیمااین کیاهم بدمارمولکی هستا منو باش فکرمیکردم فعالیتی نداره....بااین حرفم یلدابااون شیکم گنده اش اومد سمتمو موهامو کشیدوگفت..-زهرماربی شعور خیلیم فعاله تاجونت دردارد..بعدیهوفهمید چی گفته و..یه جیغ بلندکشیدوازاتاق رفت بیرون تاماده شه یریم ارایشگاه ....خندم گرفته بود... هی چه دورانیوگذروندیم ...هیچ وقت یادم نمیره روزی که بهوش اومدمو....-(یلدا-منومیبینی میشناسی یاسی؟..گنگ نگاه ش کردم اما بادیدن سامی همه چیوبه یاداوردم...سه روزبعد ازاینکه بهوش اومدم ازاگاهی باکیاتماس گرفتن که حتماخودشوبرسونه...-بعدازاینکه کیارفت من موندموسامی توبیمارستان یلداهم باکیارفته بود سامی شدیدا لاغرشده بودویه ته ریشی بهم زده بود واشم زولیده شده بودن باورم نمیشذد این همون سامی خوشتیپی باشه که روزاول دیدمش ..هیچی نمیگفت فقط بهم خیره شده بود منم همینطورفقط چشم بودوچشم نگاه بودونگاه ....نمیدونم چی شد که اومدسمتمو دستشوکشید روگونموگفت ..یاسی؟میخوای نابودم کنی؟.گنگ نگاش کردم ...سامی-دیگه نمیخوام اشکاتوببینم....اون موقع بومتوجه شدم گریه کردم.تادوساعت پیش هم بودیم..که سامی باپیشنهادش غافلگیرم کرد...سامی-یاسی میخوام یه درخواستی ازت کنم البته اگراجازه بدیو منو لایق بدونی...بهش زل زدمواروم گفتم...-چی میخوای بگی...سامی-..بامن ازدواج میکنی...؟وشکه شدم بعد ازاین حرفش سرشوانداخت پایین اما بعدازده مین که سکوت منو دید سرشواورد بالا اما بادیدن من اخماش رفت توهم...سامی-مگه نگفته بودم..نابودم نکن هان؟...یاسی-باورم نمیشه/سامی مگه نمیدونی چه اینده ای درانتظارمه.....سامی-برام مهم نیست درضمن تاالان مدارک مبنی بربیگناهیت بوده پس جای نگرانی نیست..مدارکی که سامی ازش حرف میزد اینا بودن...اون مردی که اون شسب توحیاط مابوده ظاهرا میخواسته دزدی کنه که پاش پیچ میخوره و میفته پایین همون لحظه سرش بایه سنگ برخورد میکنو بیهوش میشه اما وقتیی که من افتادم پایین بهوش اومده بوده ودستش میفته روگردن من منم باسنگ به پیشونیش زدم که اون ضربه باعث مرگش نبوده بلکه اون افتادگی وبرذخورد باسنگ اولی موجب مرگش شده خون زیادازدست داده بوده داشت جون میداد که من خلاصش کردم......وپزشک قانونی اینو ثابت کرد..ویه چیز دیگه اینکه اون مرد اعتیادداشته و.حتی اگراونشبم این اتفلق براش نمیفتاد عمر بادوانمی نداشت...واون روز من به سامی جواب مثبت دادم ..کیاویلدا هم برگشتن پیشما واوناهم گفتن که خلاص شدیم همه چی به نفع ماتموم شده......یه چی دیگه تواین مدت مامانم یکبارسکته کرد وبستری بود یعنی موقعی که من توکما بودم اون بستری بوده...بعدازاینکه بهوش اومدم بهش زنگ زدم واونم بعدازاینکه مرخص شد خودشو به بیمارستان رسوند ..بعدازگذشت هشت روز مرخص شدمو یک ماه بعدش عروسی یلدا وکیابرگزارشد ...تاالان مهشید امانمونو بریده بود تااینکه سامی دعواش کردو گفت که ماقراره ازدواج کنیم...کیاوسامی باهم شریک شدنو شرکتو کارخونه اشونو توسعه دادن ویه مجتمع دوطبقه توغرب تهران خریدن که طبقه پایین واسه کیاایناوبالا واسه ما...6 ماه بعد یلداحامله شد وتاالان که 6 ماهشه ...پدرمارودراورد ازبس لواشک خورد سونوگرافی نرفت هرکار کردیم گفت نمیخواد بره ومیخوادموقع به دنیااومدنش بفهمه که من مخالفم چون ازهرلباسی دخترونه وپسرونه میخره که اینکارا بیهودست اما اون میگه نگه میداره واسه بچه بعدیش ظاهرا کارخونه جوجه کشی میخوان راه بندازن..... سامی یک ماه رفت پاریس تا وسایل موردنیازشو جمع اوری کنه ..خانوادشم که فقط شامل پدرش میشه ........اومده ایران ومن فقط یک باردیدمش اونم شب خواستگاری اما خوب متوجه نگاه خیرش به مامان میشدم واسه همین غیرتم اجازه نداد دیگه بیاد اینجا وطوری وانمود میکردم که اگرکاری باشه مامیریم پیششون ..اما میفهمیدم به بهانه ما به مامان زنگ میزنه ومامانم بدش نمیاد جوابشوبده......)صدای یلدا منوازافکارم اورد بیرون...یلدا-اماده ای ؟من پایین منتظرتم...امروز روز عروسی منو سامی سامی رته دنبال کارای ماشینو اینجورچیزاماهم قراره بریم اریشگاه خداروشکرمهشیدبرگشت پیش باباش والا نابود میکرد ماروازبس جیغ میزد........اره اومدم..چون ازقبل مانتووشلوارمو پوشیده بودم تقریبااماده بودم ...دکمه های مانتوموبستم وشالموسرکردم لباس عروسمم دست یلدا بود الهی بمیرم بااون وضعش این چندروز حسابی تو8ر%5و 8و8ر 8و8ر 8و8م 7ل98Cده ب%D%8ااما8ؿر 88%D%8ی بٍ9نااٱوسی .چ87 ب%B 1وB1%8ر9 لB1ا8ن ى م%اامچن%ون 8%D%8ی بن وضاونرتD8و}8رو%E ح9%ون %8ی ح8و او%ون %83D9نA5نیخوD9 D98D9 ا58تDا%می میخ%Dا%D.-9%EFار%6انو .چ87 ب%B 1%ا%ن87 ب%B 1و%C مری پیش، بم%5وبD8%ن87 ب%B 1%9 ا%8و%8ی 8 %0يDسرته د%9او8مدم..DBنجون%D و%1کD8ریشB 8ود 7Fه A8ه D9نا8لBDBلشینؘل ٨ا8C8مد%8م ٯ%8م A85نابدCش%Dام%خیرش ب89 ویةر4B1ا8ن نیخش%D%D-9 ا5D8لD9 تیيEش%6ر%2FD9 واهای اؾی%9ب9ظ8م%4ت8اظB1ا8ن ن9یخ%Dا%D.6ا(%D7 من%وی%9 وپسD9 م%8 8و85ن%ونؘيEش%6ر%9امیh جر%واؾی%982DD23xa0; وا%588ئ منتظیشB و%BازD9اب8D8ب رم بل کا%F8%D ی ،خ%DاD8وD9 ٯ}8وا%9ون دادم...مامان ..که ازحرفهای من خندش گرفته بود گفت..-خجالت بکش یاسی بدوبرودیرت شد...منم خندیدموگونشوبوسیدمو گفتم ایشالله عروسی ومامانی بعدیه چشمک زدمو بدون توجه به صورت سرخ کرده ماما ن بدو رفتم سکت یلدا بعداز نیم ساعت رسیدیم ارایشگاه..تصمیم داشتم یه فرق اساسی بابقیه عروسها داشته باشم واسه همین خواستم بعدازاتمام کارهای مو هام وارایشم که به درخواست خودم خیلی ملیح ومات بود ماسک بذارم روچشمام..به نظرم جالب میشد خوابهای جالبی واست دارم اقاسامی.....سامی..-دل تودلم نیت هیجان دارم امشب دیگه تمومه اون همه انتظارتمومه دیگه یاسی شرعا و عرفا مال من میشه زن من میشه خانومه خونم میشه ازخوشحالی میخواستم بال دربیارم ماشینوسپرده بودم به گل فروشی تادرستش کنن ...فراری روفروختمو یه جنسیس برداشتم خودم فراری بیشتردوست داشتم اما یاسی خواست عوضش کنم من جز چشم چیزه دیگه ای بلدنبودم..... کوت شلوار دودیو پیراهن سفیر وکراوات قرمزمو برداشتمو تنم کردم بعدازاینکه دوش اساسی باادکلن دی ان جیم گرفتم ..رفتم سمت موهام چون خودم واسه درست کردن موهام مهارت کافی داشتم ترجیح دادم ارایگاه نرم اماخوب مدل دیزل کوتاه کرده بودمو جلوی ماهام که بلندبودو بصورت فشن کج ساده درست کردم.ی%ی%5 گر%8ع%A 5ه کرث3اتEو%8دو ب%B.رلمک زکنشب س8ا%8م اما یءده ب4گ8¨ود9ردم بعا%9ن ک سچکهاز ق7زیشست3اس8اqاغ8%B.رُل كاسۅ خن%6 کي7%8ف7qیگه یآدق1لمڥو ۄد ءجیح أا%Cدٍ8...مىه8اةردم.بعاینګ9ا%5 چہت9..... ڥجیBاصه کBأ9ا%4جیب8%8چکها8دیچشٱ%D-گؤم8%9ي1ده %89.89وضش ؇ % کب جچڦ9.84مڥو84دنب%9ا%4جی-ج%شت85ىه8اب4گ5ىه8ا%88%8م چرم %5ڥً4مڥو84%BگشٱCنڪ8ل%Aش كادم ...منم خن،دىهاظ7ت&)Fرست2کن8تىت یهجۊꂈعؤواغ7نت%Aط ...و؇ ABCگوضاز كxa088ع%9دنً4و ن8%8نم میرمCلًب هسی %B A7ه لسا ...%9ا2دل }8م3xa8ٹن و %Aهازمو برداشمک1ارہدني7سی %Aط ...هامAسی %9 هB9%A 5ه %9xa088%Bن د7رافرجدوD8%A 5ٌگه 8م..... %Aی...5 می A7كxa088%B98%8نهغ8رارہدن7ش%5ام.8ه %998%8نه؇ جB1CيEوش%89رس8یاو ب%8ن%مو}8ردم.%1ا'ز%8ز نیم ساعت ر%A1ام واررایج%84مکر%8ال م.%1ا(دنج مین بازشد......یاسی...پاهام میلرزید نمیدونستم ععکس العمل سامی بادیدن من چیه...باشنیدن صدای اریشگرکه به زیردستاش میگفت خودشونوبپوشونن فهمیدم داره میاد داخل ...خودم خواستم که روموبپوششونن خواستم تاویلا دلشواب کنم...بانزدیک شدن قدمهاش دلهرم بیشترشد باهمه سلام علیک کردو اومد سمتم اول یکم مکث کردومتوجه شدم میخواد توروشنلموبزنه کنارکه صدای یلدامانعش شد..یلدا..-اهای اقا سامی کجا بااین عجله..فعلا دندون روجیگربذارتابرین ویلا بعدم که واسه خودته بشین نگاش کن کارای بالا ترازنگاه کردنم هست ...تودلم هرچی فهش بود نثاریلدا کردم دختره ی پررو ...به وضوح فهمیدم سامی زد حال خورد اما خودشونباختوگفت..باشه طاقت میارم چون لحنش بامزه لود همه خندیدن خلاصه بعدازکلی مزه پروندن ارایشگره اومدیم ویلا ...بابلندشدن صدای صوتودستوکل ..فهمیدم رسیدیم توراه سامی هرکارکرد که بذارم ببینتم نذاشتم اونم مثلا قهرکرده...باایستادن ماشین ازدوباره استرس گرفتم...سامی...-خب یاسی خانوم میدونم امشب چیکارکم حالا واسه من نازمیکنی...نمیدونم چرایهوترسیدم...اما دم نزدم ..سامی پیاده شدو اومد سمت من دربازکردو اروم دستموگرفتو کمکم کرد بیام پایین صدای سوت ودستوکل بلندترشد ...فقط میتونستم جلوپاموبه سختی ببینم ..خلاصه بعداز کلی دردسر نشستیم سرجامون ....سامی.-یاسی جونم؟میدونستم دردش چیه روخودم نیوردم جواب ندادم...سامی-میگم یاسی هواگرمه بیاتورتو بردارم تاارایشت خراب نشده..دلم به حالش سوخت گفتم باشه...اونم سریع اومد سراغ تورم...اول شنلم بعد تورموبرداشت ..مبتونم بگم بنده خداهنگ کرد بااون ماسکی که من گذاشته بودم ماسکی که ست تورم بود.......فقط بهم زل زده بود سکوت همه جارفراگرفت فکرکنم بقیه هم توهنگن که یهویلدا گفت...-بابا چیه خوردین خواهرمو بااین حرف یلدا صداها بلندشد وبرگشتن حالت اولیه اشون..سامی هم ..مغزش بکارافتادو گفت...-محشیری یاسی محشهری عشقم بعدم پیشونیمواروم بوشید...یاسی-ئزشته سامی میگن هوله...سامی زد زیرخنده وگفت..خداازدهنشون بشنوه بخاطردرک بالاشون ازشون ممنونم...باارنجم زدم به پهلوش که یه اخ کوتاه گفتوازدوباره خندید...یاسی-کوفت سام حرصمودرنیارا ...سامی...-باشه عزیزم تا اخرشب خوش باش.....یلدا. کیااومدن سمتمون یلدابااون لباس بارداری خیلی بانمک شده بود یه کلباس بلند دوبنده که تازیرسینه اش تنگ بودبعدشم گشادمیشد طوریکه شیکمش زیادتوچشم نبودکیاهم یه کوت وشلوارمشکی تنش بود اونم معرکه شده بود...اودمن سمتمونو شروع کردن چرتوپرت گفتنو کلی حرفهای بالای 18 سال .خلاصه اون شب به اتمام رسید باکلی رقصو دستو ........بابای کیا یه ویلا توشمال بهمون هدیه داد مامانم یه ماشین مزداتری به من درعجب بودم ازکجااوره......اما زیاد به مغزمفشارنیاوردم چون فسفر ازدست میدادم این واسه امشبم اصلا خوب نبود ..امی وکیا هم ...ده تا سکه طلا ویه دستبند به من یه ساعت هم به سامی ......الان توراه خونه هستیم تابین راه همه باهامون بودن پشت سرمون بوق میزدن اما چون ما چهارتا همیشه یه کرمی باید میریختیم همه رو دورزدیمو اومدیم سمت اپارتمانمون....کیا ماشینشوعوض کرده بودو پرادو برداشته بود که یکم واسه یلدا سوارشدنو پیاده شدن دشواربود...بنده خدا یه پرشیاهم کنار ش برداشت تاراحت باشن...بعداز کلی خندیدن رسیدیم خونه ...کیا..-خوب دوستان عزیزمنو یلداتصمیم گرفتیم امشب بیایم پیش شما چون تنهاید میدونم میترسید واین اصلا خوب نیست بعدم وایه سامی ابروهاشوداد بالا ونیشش بازشد...سامی-لازم نکرده ما خودمون میدونسیم چطورتنهایمونو پاکرکنیم ....یلدا-نه نمیشه ما بایدبیایم...سامی-بیخود کردین برین خونه اتون تابه زور ننداختمتون داخل رفتینم زودمیخوابید فضولی هم نمیکنید فهمیدید...-کیا نه امکان نداره...سامی دیگه کفری شدو بازوی کیاروچسبیدو درخونشونو بازکردو هولش داد داخلوگفت ...گمشومرتیکه بیشعورمیگم امشب نه فرداشب بیاید دهههههههههههه....یلدا-ئوا اقا سامی حرص نخور یه کلمه بگوامشب ازاون شباست....من که کلا ازخجالت اب شده بودمو یه گوشه کز کرده بودم ساکت شدم...سامی-چه عجب ناامید شدم شب چهله خانوم.جیغ یلدا بلندشد...-زهرمار اصلا میدونی چیه ..کیابروبالشتوپتوروبردارمن خواهرمو تنها نمیذارم...سامی---باش باش غلط کردم ..بروبخوا یلدا خانوم واسه بچت خوب نیست..کیا-----اوه اوه اتیشت تند سامی هواست باشه...بعدم روشو کرد سمت یلداوگفت..-بیابریم بخوابیم ...امشب بذاربه مراددلش برسه فرداشب میریم پلاس میشیم..یلدا-چسم بعدم نیششو بازکردو گفت خوش بگذره..خواهره گرامی بعدم ریزریز خندیدو رفت تو خونشونو ...سامی اومد سمکتمو دستشوگذاشت زیرچونمو اروم سرمواوردش بالا بعد بادیدن صورت گل انداخته من خندیدو گفت..فدای اون چشمات بشم ...همون لحظه خونه کیااینابازشدو پریدن بیرونو ..ایندفعه خندم گرفته بود سامی هم همینطورکیا ویلدا دستاشونو گذاشته بودن پشت کمرشونو کنارهم واستاده بودنو تااینکه کیاگفت..-چیزه؟..میگم پایه اید فوتبال نگاه کنیم بااین حرفش زدم زیرخندهو سامی هجوم برد سمتشو که بدو رفتن اوخونشونو دربستو ماهم سیع ازپله ها رفتیم بالا ...اینقدرخندیدم که دلدر شدم ..سامی هم به من نگاه میکرو قوربون صدقه ام میرفت ..با همون توررفتم تواشپزخونه تااب بخورم که دستهای سامی پدورشیکمم حلقه شد ازپشت بغلم کرده بود .میدونستم کم طاقت شده خوب منم شیطون شده بودم...باناز گفتم وای سامی تشنه امه بذار اب بخورم چقدر هولی...سامی-ای جونم بخور فدات شم که من دیگه دارم میترکم خندم گرفت یه خنده ناز کردمو یه لیوان اب خوردم که به محض اینکه لیوانو گذاشتم رواپن سامی دستشوانداخت زیر پاموبغلم کرد..منم شروع کردم ورج وورجه کردن..یاسی-ئئئسامی داری چیکارمیکنی ...سامی-هیشششش بذاربه ارامش برسم..بعدباپاش درهول داد تابازشه ازدیدن اتاق خواب هنگ کردم یه اتاق خواب که ترکیبی از سفیدوزرشکی بود تختمون پرنسسی بودو وسط اتاق بودو دورتادورشوتورمیگرفت... ورنگ سفید لود اما کوسنوبالشت های روش زرشکی.. میز کنسول وکمد لباسامن رنگ سفید بودو گوشه اتاق قرار داشت پرده اتاقم رنگ زرشکی و سفید بود ..موکت اتاقم رنگ زرشکی بود که کفش یه فرش خردارکوچولو کج انداخته شده بود فرش زمینه اش سفید بود اما رز های زرشکی توش نقش بسته بود ..سامی اروم منو خوابوند روتخت خم شدو اروم باصدای که عوض شدوبودو هرلحظه بیشترتحلیل میرفت گفت...-خوشت اومده عزیزم.......دستامو انداختم دورگردنشوگفتم.-عالیه سام عالیه محشره...دوست دارم......سام -منم دوست دارم بانوی من بعدشم خم شدو اروم لباموبوسید که هرلحظه شدت پیدا میکرد ...بعد یواش یواش رفت سمت لباسم بایه حرکت بندشوکشیدو بازشد وافاد پایین خودش بادستاش اوردشون بیرون....بعداز چند لحظه کاراش شدت پیداکردتااینکه...صبح باصدای زنگ گوشیم ازخواب پریدم.....خواستم گوشی رو رومیز کنا رتخت بردارم که کمرم تیرکشید خواستم اهمیت ندم واسه همین ازدوباره خواستم بلندشم که درد بدی زیردلم به وجود اومد که مجبورشدم یه جیغ بلندبکشم...یاجیغ من سامی سریع ازخواب پرید ... باترسو نگرانی اومد سمتمو گفت..-جونم؟چی شده یاسی ..منم که ازشدت درداک میریختم گفتم درد داردم...سامی محکم پلکاشو گذاشت روهموگفت...لعنت لعنت به من ...-سامی چیزی نیست عزیزم الان برات مسکن میارم....بعدم سریع ازاتاق رفت بیرون متو جه شدم فقط یه شلوارک پاشه...خودمم که هیچی تنم نبود.....بعدازچنددقیه بامسکن برگشت واروم گذاشت تودهنمو ابو خوردمو اروم خوابیدم.....یکسال بعد...هدیه مامان نکن خاله نمیتونه بغلت کنه فدات شم...اما هدیه بدون توجه به حرف یلدا به گریه اش ادامه داد منم مجبورشدم بااین شیکم گنده ام خم شموبغلش کنم یه کوچولو دردم گرفت اما روخودم نیاوردم...هدیه دختر یک ساله ی کیاویلداست دختری شیرین ودوست داشتنی که به هردوشون رفته...واما من الان توماه هفتم بارداریمم..هرازگاهی ویارم اذیتم میکنه اما سامی نمیذاره اصلا کارکنم حتی کارای خونه رو.........قراره بعدازبه دنیااومدن دخترمون شش نفری بریم پاریس واسه گردش...منو سامیو ..دخترمون ...یگانه..وکیاویلداودخترشونهدیه....این بود وهست جریان زندگی خوبو پرارام عاشقانه زندگی ما چهارنفر..پایان1392/6//29............ساعت.12:26...................مریم
مطالب مشابه :
مزدا 3
عکس و مطلب در مورد ماشین - مزدا 3 - توضیح در مورد محصولات شرکتهای داخلی و خارجی
رمان شروع عشق بادعوا.اخرررررررررر
بابای کیا یه ویلا توشمال بهمون هدیه داد مامانم یه ماشین مزداتری به من درعجب بودم
رمان شروع عشق با دعوا 31 (قسمت آخر)
بابای کیا یه ویلا توشمال بهمون هدیه داد مامانم یه ماشین مزداتری به من درعجب بودم
رمان شروع عشق با دعوا قسمت آخر
بابای کیا یه ویلا توشمال بهمون هدیه داد مامانم یه ماشین مزداتری به من درعجب بودم
رمان شروع عشق بادعوا37
بابای کیا یه ویلا توشمال بهمون هدیه داد مامانم یه ماشین مزداتری به من درعجب بودم
برچسب :
مزداتری