رمان تمنای وصال - 19
ساعتي به ظهرمانده بود كه ماشين وارد جاده فرعي و زيبايي شد.انتهاي اين جاده باريك در سفيد رنگ وبزرگي به نظر تمنا آمد ووقتي مهاسا گفت"بالاخره رسيديم"تمنا مطمئن شد دقايقي ديگر داخل ويلا خواهند بود
چشمهاي تمنا باديدن ويلاي بزرگ وواقعا اشرافي خانواده الهي به وجد آمد،نه از اشرافي بودنش بلكه بابت فضاي بي نظيري كه صداي امواج خروشان دريا راهديه ميكرد.چندين راه مختلف وجود داشت كه نمي دانست به كجا منتهي ميشود اما حتما راهي هم به جنگل داشت ...مهاسا كيفش راروي دوش انداخت وبه اونزديك شد:
_من كه اينجا روخيلي دوست دارم،نظر توچيه؟
_به نظر فوق العاده مياد!
_پس به جونم دعاكن اينقدرتو گوش بابايي خوندم تاراضي شد به بابات زنگ بزنه چون معتقد بود مسيحا ناراحت ميشه اما داداش وقتي فهميد گل از گلش واشد.
تمنا بااخم ولبخندي همزمان براندازش كرد:
_منظور؟
_اتاقتو بامن شريك ميشي؟
_اگه خروپف نكني،از خدامه؟
_اونوقت داداشم چي؟
_ميفرستيمش تنگ دل نامزد تو!
_عمراً بره!..مسيحا توهيچ سفري باكسي هم اتاق نميشه ،مگه اينكه اينبار طلسم بشكنه،البته من مطمئنم كه ميشكنه!
تمنا تاآمد حرفي بزند بهنام نزديكشان آمد وباخنده اي معنادار گفت:
_شنيدم به دارودرخت خيلي علاقه داري تمنا!
تمنا متعجب ولبخند زنان پرسيد:
_منظورت چيه؟
_اون يه هفته مرخصي نتيجه چي بود؟
ابروهاي تمنا بالارفت وچشمهايش درشت شد كه بهنام باصداي بلند خنديد:
_خيلي جلوخودمو گرفتم اونروز پشت تلفن منفجرنشم ازخنده...
تمناهم به خنده افتاد:
_هانيه بهت گفت؟
بهنام فقط خنديد كه مهاسا باكنجكاوي گفت:
_قضيه چيه؟
تمنا باخنده گفت:
_خونه عزيز جونم پراز درخته ،منم يه باراز بالاش افتادم پايين وپام ضرب ديد كه بابتش چند روزي نرفتم فروشگاه...مهاسا باچشمهايي گشاد شده درحد نعلبكي گفت:
_بالا درخت چيكارميكردي؟
_رفتم واسه سوگل آلو بچينم كه سقوط آزاد كردم توحوض...
_چه اعجوبه اي هستي تو؟
تمنا شانه باانداخت:
_همينه ديگه!
مسيحا كه براي پارك كردن ماشين رفته بود ،به آنها رسيد وگفت:
_شما كه هنوز ايستاديد..بريد داخل ديگه!
بهنام ومهاسا كنارهم راه افتادند.تمنا دسته ساك كوچكش راگرفت كه مسيحا خم شد ودستش راروي دست اوگذاشت:
_توفقط كيف دستيتو بيار،اين بامن!
_خودم ميارم،سنگين نيست!
_باشه،گفتم ميارم.
_چمدون مامانت سنگين تره،همين الان هم رسيدن!
مسيحا نگاه گذرايي به ماشين هاي همراهان انداخت ودوباره گفت:
_ولش كن تمنا!
_نميخوام.
مسيحا اينبار فشارمحكمي به دست او آورد كه آخ تمنا بلند ودسته ساك رارها كرد.معترض گفت:
_انگشتام له شد!
مسيحا خنديد:
_وقتي به حرف گوش نميدي همينه ديگه كوچولوي ناز من!
_محبت زوركي نديده بودم.
مسيحابابرداشتن وسايل كنارش راه افتاد وگفت:
_حالا ببين!
داخل ويلا دلباز ومدرن وشيك ساخته شده بود.همكف شامل نشيمن،پذيرايي آشپزخانه اي بزرگ بود والبته راهروي باريكي كه انتهايش به سرويس بهداشتي ختم ميشد.طبقه دوم هم اتاقها بود باسالن نشيمن به نسبت كوچكتري ويك نيم طبقه كه سواي اين دوطبقه فقط شامل چند اتاق بود كه پنجره هايشان مشرف به دريا وازسويي هم به مناظر پشت عمارت بود.
مسيحا همراه وسايل مستقيم به همان نيم طبقه رفت ووارد اتاقي شد.تمنا باديدن اتاق نتوانست لبخندش رانگه دارد.
مسيحا وسايل راكنار سرويس خواب روي زمين گذاشت وگفت:
_اتاق خوبه؟
تمنا درحال رفتن به سمت تراس گفت:
_عاليه!خصوصا باوجود اين مناظر...
مانتويش رالب مبل انداخت ووارد تراس شد.به ديوارك سنگي تكيه زد ودرياي آرام راتماشا كرد.انگارموجها سلامش ميدادند ومتانت واربه بستر دريا باز مي گشتند.نفس عميق وپرلذتي رابه ريه هايش كشيد وگفت:
_دريا پر از آرامش واحساس امنيته وقتي اينجوري آرومه!...امان از وقتي كه طوفاني بشه!ولي اون موقع هم دوسش دارم.
_خوش به حال دريا...من چي؟
بالبخند به عقب برگشت .مسيحا باتكيه به چهارچوب تراس ايستاده ونگاهش ميكرد.حالت نگاهش مانند وقتهايي بود كه تمنا بايد مي گريخت.از كنارش رد شد وگفت:
_چرا اينجوري نگاه ميكني دوباره....آدم ميترسه!
مسيحا به طرفش رفت وگفت:
_نگفتي؟
_دنبال احساس من نگرد چون چشمام يه آينه است مقابل همه خوبيهات...
مسيحا باشيفتگي نگاهش كرد:
_قربون اين آينه هاي جادويي كه من ميميرم براشون!
تمنا خنديد ولب تخت نشست وبادقت بيشتري اتاق راكنكاش كرد.مسيحا كتش را روي تخت گذاشت وكنارش نشست:
_به نظرت چيزي كم وكسري نيست بگم تهيه كنند؟
_نه،مرسي!
مسيحا دست به سمت دكمه هايش برد ومشغول باز كردن شد:
_پس تا من يه دوش بگيرم وسايلتو بچين!
تمنا لحظه اي مكث كرد وبا تعجب نگاهش كرد :
_صبركن ببينم...مگه قراره اينجا بري حمام؟
_نه،ميرم وسط دريا!
_اِ...لوس نشو...اتاقاي ديگه حموم نداره؟
دست مسيحا روهمان چند دكمه اول متوقف شد وباتعجب نگاهش كرد:
_اتاقاي اين طبقه استثنائا چرا...ولي پايين..فقط دوتاش مجهزه...چطور؟
_خب برو تواتاق خودت!
انگار مسيحا تازه فهميد او چه ميگويد،كاملا به طرفش برگشت واخمهايش رادرهم كشيد:
_اين اتاق برامون كوچيكه؟
_مگه ميخواي اينجا بموني؟
_نه!ميرم باملينا هم اتاق ميشم.
تمنا بااخم غليظي گفت:
_هي آقا...الان اشهدتو خوندي؟
مسيحا خوشش آمد ازحسادت او...كمي نزديكش رفت وبالحن معناداري گفت:
_وقتي زن آدم درك نميكنه،مجبور ميشم كه...
تمنا چشمهايش راگرد كرد وضربه اي محكم به اوزد:
_مي كشمت مسيحا...
مسيحا خنده مستانه اي كرد:
_آخه تاوقتي تورو دارم،كي حالمو جا بياره!
_بي حيا!
_عاشق وبي قرار بامسماتره!
_آقاي عاشق پيشه پاشو برو تا اتاقا تموم نشده ومجبور به قايق نشيني نشدي!
مسيحا دوباره اخم كرد:
_اومدم اينجا دوروز خوش باشم،ضدحال نزن!
_شرمنده...من بامها قرارگذاشتم هم اتاق شم.
_بيخود!
_يعني چي بيخود؟
مسيحا اورا با حركتي غافلگيرانه روي تخت انداخت وروي تنش خيمه زد:
_يعني همين كه شنيدي...اومدم دلي از عذا دربيارم،توهم بدقلقي كني بامن طرفي...من اينجام حي وحاضر...خانم ميخواد با مهاسا هم اتاق شه...
خواست نزديك تربرود كه تمنا محكم دستانش را روي سينه او حائل كرد وگفت:
_پاشو...اين جوري نميشه حرف زد!اصلا مگه نميخواستي بري حموم؟
مسيحا دستش راگرفت وگفت:
_حرف بي حرف...اصلا بي خيال دوش گرفتن...بعدا ميرم...
درهمان فاصله ضربه اي به درخورد وصداي مهاسا راشنيدند:
_تمنا اينجايي؟
مسيحا "اهي"گفت وتمنا با بدجنسي خنديد واز زير دست اوگريخت كه او آرام گفت:
_به موقعه اش حالتو جا ميارم كه نخندي!
برخاست وسرووضعش رامرتب كرد .تمنا فورا از جاپريد وبه سمت دررفت.مهاسا با نگاهي شيطنت باربراندازش كرد:
_اومدم بگم يك هيچ به نفع من...
اما تمنا فورا دستش راكشيد واوراداخل برد:
_همين اتاق خوبه ديگه...وسايلتو بيار...
مسيحا چپ چپ ومهاسا باتعجب نگاهش كرد:
_اما آخه...
بابلند شدن مسيحا ساكت شد كه او وسايلش رابرداشت وگفت:
_بگم يه تخت ديگه بيارن براتون؟
مهاسا وارفته گفت:
_اينجا كه اتاق خودته داداش!
_تمنا اينجاراحته ،واسه من فرقي نميكنه!
تمنا باخنده به مهاسا نگاه كرد:
_تخت مناسبه اگه تومشكلي نداري!
مهاسا باتكان سررضايتش رااعلام كرد ومسيحا بي حرف ازاتاق بيرون رفت ،فقط نگاه پرخط ونشاني براي تمنا كشيد كه اوخنده اش گرفت.بعداز رفتن مسيحا،مهاسا ضربه اي آرام به بازوي تمنا زد كه او خنديد:
_چراميزني؟
_داداشم گناه داره ظالم...
_يك هيچ به نفع من!
_وجدانا كله ام خورد به طاق ولي دعا كن مسيحا به فكر تلافي نيفته!
تمنا بي خيال سراغ وسايلش رفت:
_نميفته..اخلاق منوميدونه،فعلا بيا وسايلتو باز كن.
مهاسا شانه اي بالا انداخت وباگفتن"خود داني"سراغ ساكش رفت..
بعد ازصرف غذا واستراحتي كوتاه،مهاسا با پيامي كه از بهنام گرفت بيرون رفت البته به تمنا ياد آوري كرد كه كنار دريا منتظرش است واوبالبخندي موافقت كرد.چند دقيقه بعد بانگاهي به ظاهر معقول خود ازاتاق بيرون رفت كه در ابتداي پله ها نفهميد چگونه سينه به سينه شخصي شد.با عذرخواهي كوتاهي خودش راكناركشيد كه مهران گفت:
_عذرخواهي چرا؟..استشمام عطرشما باعث افتخاره!
تنش از كلام بي پروا ونگاه معنادار وناخوشايندي كه روي صورتش بود به كز كز افتاد.حرف مسيحا در ذهنش تكرارشد واين بار برخود لرزيد.سعي كرد بي اعتنا عبوركند از كنار اين آتشي كه از شرم و حيا وحرمت انگار نشاني نداشت كه زمزمه اوراشنيد:
_حيف اين عطر ديوونه كننده كه نصيب پسرخالمون شد...
كم مانده بود از شدت حيرت ودلهره قالب تهي كند .معطل نكرد وپا تند كرد.منظور اين صدا بالحني مستانه نه !بالحني آلوده چه بود؟
چند پله بيشترنرفته بود كه با مسيحا برخورد كرد وفوري پرسيد:
_كجايي تو؟
مسيحا باتعجب نگاهش كرد:
_منتظر بيرون اومدن تو بودم...مهاسا تنها اومد كه منم اومدم دنبالت،چطور؟چيزي شده؟
احساس كرد نگاه مسيحا پراز ترديدي است تااوحكم تأييد بزند اما از آنجا كه دنبال دردسر نبود،لبخندي به لب آورد..
_نه!..همينطوري پرسيدم...آخه نديدمت..
مسيحا بالبخند كنارش راه افتاد وگفت:
_تقصير خودته ديگه والا حالا حالاها خلوتمو ترك نميكردم.
بانگاه تمنا لبخند خبيثي زد وادامه داد:
_ولي بعد دارم برات..
تمنا خنديدوباشه اي گفت تانگاه مسيحا باتهديد روي صورتش دوربزند وباشه اوراتكراركند..
_خب حالا بريم دريا يا سراغ اسبا؟
تمنا درجاايستاد وباچشمهايي گرد گفت:
_اسب؟مگه شما اسب داريد؟
_بهت نگفتم سورپرايز باشه،نكنه ميترسي؟
تمنا باذوق گفت:
_واي نه!...من عاشق اسبم..
_پس بريم اول يه نگاهي بهشون بنداز تا فردا صبح سواركاري كنيم..الان رو به غروبه وتاريك بشه مزه نميده..بعد ميريم سراغ دريا..موافقي؟
تمنا استقبال كرد وباهم بيرون رفتند.
ملينا تا لحظه بيرون رفتن آنها باحرص لبش راجويد وآخرطاقت نياورد وگفت:
_پسرتون واقعا نديد بديده خاله،شورشو درآورده..البته از بس اين دختره ناز وكرشمه مياد حقم داره!
بهناز بالبخند گفت:
_دوران نامزديه ديگه خاله جون..بعدم دختره واسه نامزدش ناز نكنه واسه مرداي تو خيابون غمزه بياد...بهترين دوران نوش جون همه اشون...ايشالا قسمت خودت كه شد ميفهمي منظورمو!
مهناز پوزخندي زد وگفت:
_فكرميكني مسيحا اين دخترخانمو از كجا پيدا كرده...از همون به قول تو خيابون وباتور قروغمزه...
_وا..بهنام كه گفت همكارشون توفروشگاه بوده!
_چه فرقي ميكنه بهناز!
_فرقش اينه كه معلومه اين دخترچقدرخانومه...
مهناز با خباثت به فرح نگاه كرد:
_نظر مادرشوهرش كه اين نيست!
فرح با حرص عقب نشست ودستش راتكان داد:
_باز تو اين كلمه رو بكاربردي مهناز؟...بهش آلرژي پيدا كردم.
مهناز پوزخندي زد:
_شانس بياري توهمين سفرمادربزرگتم نكنن اونوقت تو ميگي به مادرشوهربودن حساسي!
فرح چشمهايش رادرشت كرد:
_واي مهناز...قصد جون منوكردي بااين حرفات؟
بهناز بااخم وتشرگفت:
_چته توفرح..باشه هم زنشه!...به جاي اينكه خانواده دختره نگران باشن تو ترس برت داشته؟..بعدشم حلالشه، چه اشكالي داره؟
مهناز گفت:
_آخه تو از چيزي خبرنداري بهناز؟
_اتفاقا درجريان همه چي هم هستم...فرح مخالف بود ولي حالا كه تمنا عروسشه بايد كناربياد...
فرح سرتكان داد:
_نگو بهناز ...اين دختراصلا متناسب مسيحا نبود ..
_بريز دور اين حرفارو خواهرمن..دختربه اين نازنيني وباوقاري چه ايرادي داره ..
_امااز لحاظ طبقه خانوادگي واصول رفتاري به ما نميخورد.
_مهم اينه كه معلومه عاشقانه هموميخوان...همه مشكلات وتفاوتام به مرور زمان حل ميشه!
مهناز بااخم وتخم گفت:
_چه دل خوشي داري بهناز..سرلجبازي نبود محال بود مسيحا تن به اين ازدواج بده...
بهناز باتعجب نگاهش رابين دوخواهرش چرخاند:
_لجبازي باكي؟
_معلومه بافرح ديگه...چون فرح مخالف بود اين پسرخواست حرفشو به كرسي بنشونه!
_از نظر من كه اشتباه مي كنيد،از نگاه مسيحام ميشه فهميد چقدرزنشو دوست داره!
فرح باحرص وعصبي ناخن كف دستانش كشيد وگفت:
_واي ..تمومش كنيد توروخدا..اصلا بحثشم اعصابمو تحريك ميكنه.
بهناز سمت اوخم شد وبامهرباني دستش راگرفت:
_حرص بي جا ميخوري خب خواهرمن...قبول كه تمنا از نظر سطح وطبقات مالي با شما فرق ميكنه ودريك جهت نيستيد اما اون ديگه الان عروسته...به خاطرپسرتم كه شده بپذيرش...غيراز اون تمنا دخترخوبي به نظر مياد...ميبينم كه توهمين يه روز چقدر مقابل اخم وتخم تو نرمش نشون داده..باوركن اگه بخواد ميتونه چنان مسيحا روجذب خودش كنه كه قيد همه اتونو بزنه!
_فكركردي نخواسته،پس مسيحا واسه چي بارسفربست ومنوتامرز سكته برد؟
_اونجور كه من شنيدم تصميم مسيحا سرنه گفتن پدرش بوده نه تحريك اين دختر،پس انصاف داشته باش!..براش مادرباش وراهنما...نه اينكه مثل ملكه عذاب بشيني وبراي چزوندنش نقشه سواركني!
_والا خودمم خسته شدم..بيشترازهمه ..جانب داري مسيحا ازش عصبيم ميكنه!
_طبيعيه،تمنا بخاطرمسيحا رفتاربد تورو تحمل ميكنه!...اونم بايد حواسش بهش باشه!
_كدوم رفتاربد؟
بهناز سفيهانه نگاهش كرد:
_چند موردشو من ديدم توهمين چندبرخورد كوتاه..والا دخترخوبيه كه به روت برنميگرده!
ملينا طاقت نياورد وباحرص گفت:
_يعني شمام خام اين دختره آب زيركاه شدي خاله؟
بهناز شماتت بارگفت:
_حالا توچرا اينقدرناراحتي؟
ملينا جاخورد از حرف ضربتي خاله اما زود دست وپايش راجمع كرد:
_چون از اين دختره به قول شما دوست داشتني خوشم نمياد..اداواطواراش حال آدموبه هم ميزنه!
_والا من كه اداواطوارخاصي بهش نديدم...ذاتا دوست داشتنيه!
ملينا چند دقيقه ديگر مي نشست قطعا منفجر ميشد.براي خالي نبودن عريضه شانه اي با لا انداخت ورو به مهرانا كه همراه مسعود درسوي ديگر سالن بود،باصداي بلند گفت:
_ميرم ساحل...شمام ميايد؟
بابرگشتن وموافقت آنها از ويلا بيرون رفتند.....
نگاه مسيحا ميان اوودرخت بلندسيب چرخ خورد ويك دفعه زد زيرخنده...تمنابااخم دست به كمرزد:
_منومسخره ميكني؟
مسيحا ميان خنده گفت:
_بنده بيجا ميكنم...توچطوري اين ادعاروداري؟...
_ميخواي برم ببيني؟
_نه خير!هنوزاز جونت سيرنشدم بفرستمت بالا درخت...بايه عذرخواهي مشكلوحل ميكنم.
_اگه به مامانم قول نداده بودم كه ترك كنم همين الان روتوكم ميكردم.
مسيحا دستانش رابلندكرد به نشانه تسليم:
_پارچه سفيد ندارم ولي زبوني ميگم تسليمم...
تمنابالبخند ابرو بالاانداخت:
_آفرين...
_قرارنيست هميشه تسليمت باشما...
_منظور؟
_حالا...
تمنا بي خيال به شيطنت نگاه او شانه بالا انداخت وگفت:
_بريم سراغ اسبا؟
مسيحا باتكان سرموافقت كرد وباهم به سمت اصطبل رفتند.مسيحا به سمت اسب سفيدي رفت تاافسارش راباز كند كه تمناگفت:
_ميشه اين سياه رو بياري؟
بااشاره تمنا به طوفان،اسب چموشي كه جزمسيحا به كسي سواري نميداد،لبخندبه لبهاي مردجوان آمد:
_مگه نميخواي خودت سواري كني؟
_واسه همين اينوميخوام.
_بذاركمي حرفه اي بشي بعد ..طوفان چموشه وراحت سواري نميده!
تمنا باخنده گفت:
_تازه مثل خودمه...همينوبيار...
_باز پيله كردي دخترخوب؟
_اينونياري ترجيح ميدم اصلا سواركاري نكنم...
وزيرلب گفت"خسيس".البته جوري گفت كه مسيحابشنود.مسيحا لبخندزد وگفت:
_ازتو خسيس ترم ؟
_من محافظه كارم!
_اونوقت من چيكاره ام؟
_كسي كه بايد هواتو داشت.
_پس هواموداشته باش كه يه دفعه هواپس نشه!
تمنا بانگاهي به چشمهاي پرشيطنت اوگفت:
_نميشه..نمياري اينو؟
مسيحا دستي روي يال نرم وسياه طوفان كشيد وگفت:
_بذار يه كم راه بيفتي بعد طوفان مال تو..ميترسم بندازتت...
تمنا به اسب نگاه كرد كه باشيهه اوخنديد وگفت:
_ميگه شما بي خودي نگراني،منو زمين نميزنه،قول ميده!
مسيحاخنده اش گرفت:
_خيلي خب...من كه حريف تونميشم.
سپس افسارطوفان راباز كرد وبيرون برد.تمنا براي سوارشدن دچارمشكل شد.پايش سخت به ركاب مي رسيد.مسيحا كمرش راگرفت وبايه حركت اورامانند پركاهي بي وزن بلندكرد وروي اسب گذاشت.درهمان حين هم باخنده گفت:
_فقط راهپيمايي رودارو درخت ويادگرفتي؟
تمنا كمي جابه جاشد تادرست روي زين جابگيرد:
_نه خير...ايشون زيادي بلند تشريف دارن مثل صاحبش...
_اين اسب وصاحبش دربست پيكش به بانوي خوشگلم...
درهمين حين يك مرتبه طوفان شروع به سركشي كرد وحركات تندش باعث شد تمنا محكم به گردن اسب بچسبد. مسيحا باحركتي سريع پشت اوروي اسب نشست .بايك دست افسارراكشيد وبادستي ديگر تمنا رادرحفاظ آغوش خودگرفت تاضربه اي نبيند.بالاخره باچند حركت اسب آرام گرفت وباوضعيتي متعادل حركت كرد.مسيحا باخنده دست روي موهاي تمنا كشيد:
_وقتي ميگم چموشه زيربارنميري...
تمنا با اطمينان از رام شدن اسب كمي ازاوفاصله گرفت وگفت:
_حالاكه آرومه...
مسيحا سرخم كرد وكنارگوشش گفت:
_نبايد آروم ميشد تا من آروم بگيرم...اولين باربود احساس كردم تكيه گاهتم...يه حس خوبي بهم داد.
تمنا بالبخند برگشت حرفي بزند كه بوسه نرم او ساكتش كرد...
_گناه داره اين اسب بيچاره..نميري پايين!
مسيحا اورابه خود چسباند وگفت:
_نه!..داره تازه بهم مزه ميده!
_لوس نشو ديگه!
مسيحا باخنده اي كوتاه افساراسب راكشيد وخودش پياده شد.تمنا دست دراز كرد تاافسار رابگيرد امامسيحا باملايمت گفت:
_بذارفعلا من كنترلش كنم..ديدي كه خطرناكه!
تمنا ديگراصراري نكرد ،حق بااو بود...اما چنددقيقه بعد طاقت نياورد ومصربه گرفتن افسارشد.مسيحامردد موافقت كرد ودركمال تعجب ديد كه اسب هم جزچندحركت معمول نافرماني نكرد...
بالاخره ازاسب دل كند وپايين آمد.بالبخند به مسيحانگاه كرد:
_چطوربوداستاد مأيوس...
_توخودت استادرام كردني،پس تعجب نداره ولي احسنت داره.
تمنا به همان محوطه سرسبز پشت ويلا رفت وزيرهمان درخت سيب نشست.نفس عميق وپرلذتي كشيد وگفت:
_چه هواي خوبيه!
_اگه خسته اي برگرديم!
_اون اسب بيچاره خسته شد،من كه خستگي حاليم نيست ولي اگه تو...
مسيحانگذاشت حرف اوتمام شود وگفت:
_بشين الان برميگردم...
افساراسب رادست گرفت وبه طرف اصطبل رفت.باوزيدن نسيم ملايمي،وسوسه شد روي سبزه هادراز بكشد.بابرخورد سبزه ها باموهايش دچار حال خوشايندي شد.لبخند به لبش آمد وباحس رخوتي عجيب پلكهايش روي هم افتاد.صداي درهم آميخته پرندگان باتم ملايم امواجي كه درفاصله اي نه چندان دور گوش نواز وروح نواز بود.همه اين نعمات بكر براي صيقل دادن روح لطيف دختر ولذت بردنش ازآن لحظات كافي بود . زياد نگذشته بود كه حضورشخصي را درهمان حوالي حس كرد.به خيال مسيحا چشم باز كرد اما باديدن مردي كه بالاي سرش ايستاده بود،براي لحظاتي درهمان حالت ماند ويك مرتبه صاف نشست وگفت:
_شما...
_عصرت بخير...ديدم تنهايي...اومدم ازتنهايي نجاتت بدم.
ازلحن ،لبخند ونگاههايي كه ازسرتا نوك پايش راآناليز ميكرد،احساس خفگي كرد.انگار طنابي به اين نگاه بسته بود كه باهركلمه اي كه ازدهانش بيرون مي آمد،سفت تر مي شد،جنس اين مرد ازچه بود،نمي دانست اما جنس سياهي چشمهاي روشنش راخوب تشخيص داد..فورا خودش راجمع وجوركرد تا روي پا بايستد كه دست اوپيش آمد:
_بذار كمكت كنم!
تمنا به محض ايستادن فورا عقب رفت وتند گفت:
_احتياجي نيست.خيلي ممنون....
مهران سرخم كرد ودستش راانداخت:
_هرجور راحتي ...ميگم دوست داري بريم اطراف يه قدمي بزنيم!
تاتمنا خواست جواب دهد،صداي محكم مسيحا ازپشت سرش گفت:
_فكرنمي كنم احتياجي باشه.
تمنا باشنيدن صداي او ونزديك آمدنش نفس عميقي كشيد وپوزخندي برلب مهران نشست:
_ديدم ميزباني بلد نيستي،گفتم جورتو بكشم پسرخاله!
مسيحا نگاهي به تمنا انداخت ولبخند زد:
_ميري داخل ويلا؟فكركنم بچه ها برنامه جنگل چيدن ومهاسا منتظرتوئه!
تمنا به خوبي پشت نقاب ولبخند او،طوفان چشمهايش راديد وفهميد نميخواهد بيش ازاين آنجا بايستد،فورا اطاعت كرد وبااينكه مي دانست اوبه بهانه اي كذب دورش ميكند رفت.همين كه از. زير نگاه نفس بر مهران خلاص ميشد ، ارزش داشت.بارفتن اومهران باپوزخند صداري گفت:
_نامزدبازي بلد نيستي ،بيا يادت بدم..چرادخترو پروندي طفلكو؟
مسيحا قدمي به سمت اوبرداشت،با اخم وصدايي محكم گفت:
_خوشمزگيت ارزون اونايي كه برات له له ميزنن....فقط يه مساله يادت بمونه مهران...خوش ندارم دوروبر زنم ببينمت.مفهومه؟
مهران با بي پروايي به چشمهايش زل زد:
_اصولا حرفاي توبرام نامفهومه!
_دوست داري جورديگه اي تفهيم امركنم؟
_من هرجور عشقم بكشه رفتار ميكنم پس پارو دم من نذاركه...
مسيحا انگشت تهديدش رامقابل چشمهاي ه.ر.ز.ه .اوكشيد:
_بهت هشدارميدم بادم شيربازي نكن...چون شغال فقط طعمه دندوناي تيز شير ميشه...پس حواستو جمع كن!
مهران سرشانه اوزد وگفت:
_پس حواست به بره ات باشه كه طعمه شغال نشه!
باكشيده شدن يقه اش ميان مشت مسيحا خنده بي پروايي كرد:
_شيركه شاخ وشونه نميكشه!گاو شاخ ميزنه!
_دندونات تودهنت زيادي كرده مهران...به خدايي كه كفتاري مثل توقبولش نداره قسم اگه بفهمم يه نگاه بد سمت تمنا بندازي تيكه پاره ات ميكنم.پس حرف اون دهن كثيفتو مزه مزه كن بعدبالا بياره...روشنه؟
_چي شده مسيحا؟
باشنيدن صداي بهنام سربرگرداند ومهران يقه اش رااز دست اوبيرون كشيد:
_هيچي،پسرخاله ات رم كرده!
مسيحا باغيظ گفت:
_رم كردنموهنوز نديدي،پس حواستو جمع كن!
مهران دست به يقه اش كشيد وباخونسردي گفت:
_باشه...داستان جالب ترم ميشه!
باقدم مسيحا به سمت اوبهنام بازويش راكشيد وبه مهران تشرزد:
_مث اينكه توتنت ميخاره!
_آره.ميرم يه دوش بگيرم خارش ازتنم بيفته!
پوزخندي به چهره عصبي مسيحا زد وبه سمت ويلا راه كج كرد.مسيحا زيرلب غريد:
_اگه بچه خاله نبود به حلال زادگيش شك ميكردم.
بهنام كنجكاوپرسيد:
_توچيكاربه اين سرخوش داري؟
_سرخوش نه كفتار...
_بازحرص كردي؟ولش كن هرغلطي ميخوادبكنه!
_داره دور وبرتمنا مي پلكه!
بهنام باچشمهايي گشاد شده گفت:
_هان؟
_حس بدي بهش دارم.
_بي خيال مسيحا.هرتن لشي هست به ناموس مردم كارنداره....
مسيحا خيره وعصبي به چشمان اوگفت:
_تاحالا گند وكثافت كارياش لونرفته كه اينو ميگي؟
_باهركي كه بوده ازجنس خودشه...حالاشم هست ،توزيادي حساس شدي،هواي تمنا روهم بيشتر داشته باش تاخيالت راحت باشه!
مسيحا سري تكان داد وهيچ نگفت.درفكرفرورفت كه به نحوي بتواند اين چندروز كاملا باتمنا باشد،اما باوجود مهاسا دراتاق او تيرش به سنگ ميخورد.كلافه دستي به موهايش كشيد وتازه ياد قراره دوروز ديگرافتاد وسربلندكرد:
_كاش اصلا نيومده بوديم.
_بي خيال مسيحا...بخواي اينجوري فكركني كه همه چي زهرمارت ميشه....هيچ غلطي نميكنه اين نكبت!
_تا من باشم آره اما قراره دوشنبه روچيكاركنم كه بايد برم تهران...
_صبح ميريم كاراروتاظهر انجام ميديم وبرميگرديم...غصه نداره كه!
مسيحا سري تكان داد وكناراوراه افتاد:
_بايد زنگ بزنم ببينم صبوري ميتونه بره جاي من يانه؟نميخوام يه ثانيه هم تمنا بدون من اينجا بمونه،اونم باوجود مهران..
_حالاتاپس فردا..بيابريم كه امشب قراره بساط كباب به پاكنيم...
***********
بحث بين مهاساو بهنام داشت بالا مي گرفت.البته بحث خوردن كباب كه مهاساراحرص ميداد وبهنام مشعوف ازاين فتح عظيم به قهقه مي خنديد.بنابراين تمنا ترجيح دادتا اين زوج تازه به هم رسيده كارشان به دعوانكشيده است ،مهاسارادور كند...مهاسا وقتي دورشدتازه خنده اش راروكرد:
_پسره پررو..شيطونه ميگه!...
تمنا باخنده همراهش به سمت صندلي هاي روي ايوان رفت:
_شيطونواصولا لعنت مي كنند...ازش نقل قول نمي كنند.
_پس توهم شيطونولعنت كن ويه روي خوش به مسيحا نشون بده.تواين دوست روز ثابت كردي محكمي!كله منم چنان محكم خورد به طاق كه روبه كمارفتم...
_توجوش نامزد خودتوبزن!
_پس من اگه بخوام برم كنارش تومشكلي نداري؟
_نه!خوش بگذره!
مهاساباخنده ضربه اي به شانه اوزد وباهم روي نيم ست چوبي نشستند،دقيقه اي بعد مهرانا وملينا هم نزديك آمدند.ملينا درحال نشستن به طعنه گفت:
_بدكه نميگذره مهاسا؟
_نه،چرا؟
_مهموني اينجا روترتيب دادين جشن نامزديتوبابهنام اعلام كني؟
_نه اينكه ازگوش شمادور مونده بود!
_نه!يه كمي شوكه شدم،البته اين اواخر خبراي غافلگيركننده تري هم شنيديم كه اين توش گمه!
ونگاه ناخوشايند وسخره گرش رامتوجه تمنا كرد،جوري كه كاملا مفهوم بودتيركنايه اش به سوي اونشان گيري شده.مهاسا بادرك موقعيت خنده كوتاهي كرد:
_مطمئني ضربه ازجاي ديگه نبوده؟
مليناكم نياورد واينبار مستقيما روبه تمناگفت:
_بذاراز دليل شوك اصلي بپرسم.نظرخودت چيه تمنا خانم؟
تمنا بي پروانگاهش كرد.روي اين دختر زيادي بازبود ،پس مراعاتش اشتباه محض بود...
_تادليل شما ازاين شوكه شدن چي باشه؟
_خب فكركن يه دفعه ميون يه كلكسيون بزرگ واصل،جنس قلابي واردشه!
قلب تمناتكان خورد امابه روي خودنياورد وبه شيوه خودش پاسخ داد:
_معيارسنجتون ايراد داشته..طلايي كه پاكه منت خاكو نمي كشه!
به چشمهاي اوزل زد وباپوزخند افزود:
_البته گاهي درحد خاك هم نيست اوني كه ادعاي طلايي بودن داره!جنس كه اصل نباشه...ويران كننده هم جنس باارزشش ميشه...اوني برنده است كه وانده!
مليناكمي خم شدبه طرفش وگفت:
_پس فاتحه مسيحا خونده است باهم نشيني يه جنس نااصل!
_بهتره معيارسنجتوبدي براي تعمير...چون راه وبه بيراهه زدي درمورد عشق من ومسيحا...
مليناپوزخندي ازسرحرص زد:
_قشنگ حرف ميزني...كنجكاوبودم بدونم توربافته شده ات ازچه جنسي بود كه خاله هم باتموم نگرانيش نتونست ازدست وپاي پسرش بازكنه!
تمنا كم مانده بود سيلي جانانه اي نصيب اين دختر با آن زباني كه ازهمه طرف شبيه نيزه عمل ميكرد،كند اما عشق صبوري رايادش داده بود واين بهترين فايده اش بود.لبخندزد وگفت:
_هرچي بود از تله اي كه گرگ براش گذاشته بود بي خطرتر وصددرصد دوست داشتني تربود...
باسرخ شدن چشمهاي ملينا وطوفان عصبانيتي كه نفس هايش راتندكرد،برخاست تابحث واين دوئل همه تلاشش راخراب نكرده است اما بازهم صداي حرصي اوسرش رابرگرداند:
مطالب مشابه :
رمان تمنای وصال
, دانلود رمان ایرانی, دانلود رمان برای اندروید, دانلود رمان تمنای وصال, دانلود رمان
رمان تمنای وصال - قسمت آخـــــــــر
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 21
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 24
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 9
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 32
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 25
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
رمان تمنای وصال - 19
برچسبها: رمان, رمان تمنای وصال, معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و
برچسب :
دانلود رمان تمنای وصال