عشق توت فرنگی نیست7

شاداب حاضر شده بود از ساغر و بقیه خداحافظی کردیم و سوار رنوی بهنوش شدیم. ضبط رو که روشن کرد گفت : سر راه اومدن به اینجا رفتم یه نوار قشنگ خریدم . کاست عصار .
- چه عجب !
- می خواستم غر نزنی ...حالا بریم که دیر شد !
شاداب گفت : بهنوش جون بی زحمت جلوی شیرینی فروشی وایستا .
بهنوش از توی آینه نگاهش کرد : مگه داری می ری خواستگاری ؟!
- دست خالی روم نمی شه یبام .
- این حرفا چیه ؟
شاداب خیلی جدی گفت : گلم باید بگیرم والا نمیام .
- ای بابا ! من که گل گرفته بودم خوب همونو می آوردیم کسی هم ندیده بودش می خوای دور بزنم ؟
رو به بهنوش گفتم : شاداب راست می گه یه جای درست و حسابی نگه دار که هم گل بگیریم هم شیرینی ! صورت خوشی نداره دست خالی باشیم . هر چی باشه اولین باره عروس عمو داره میاد خونه اتون .
بهنوش پاشو رو گاز فشار داد : یه جای خوب سراغ دارم ...یه گلفروشی عالی و یه قنادی که شیرینی هاش حرف نداره . از شانس خوب هر دوشون بغل همه .
چند دقیقه بعد جلوی محل مورد نظر بودیم .شاداب یه کیک شکلاتی پسندیدو یه سبد گل آماده با گلای لیلیوم سفید گرفت . نیم ساعت دیگه جلوی خونه عمو بودیم .
پیاده شدیم و زنگ زدیم . بهنوش پشت اف اف گفت : عروس خانمم همراهمونه .
عمو و زن عمو خیلی گرم و مهربون از شاداب استقبال کردند و کلی تعریف و آرزوی شادمانی و خوشبختی واسش !
زن عمو چپ و راست صورت شادابو بوسید : خودت گلی عزیزم ، چرا زحمت کشیدی ؟ ما رو بدجوری شرمنده کردی .
عمو پیشانی شادابو بوسید : چوب کاری کردی دخترم .
شاداب از این همه محبت به وجد آمده بود : وظیفه بود عمو جان ...
زن عمو با مهربونی گفت : خوش اومدی خوشحالمون کردی ، قدم رو چشممون گذاشتی .
عمو شوخی کرد : خبر می دادی ، گاوی ، گوسفندی چیزی سر می بریدیم .
به خنده گفتم : عمو جون گاو و گوسفند بیچاره چه گناهی کردن که ما راه به راه اونا رو سر می بریم ؟
عمو دستشو انداخت دور شونه م : خدمت تو بعدا می رسم .
خودمو لوس کردم : مگه چی کار کردم عمو جون ؟
عمو چینی به پیشانیش انداخت و چند تا ضربه ملایم زد به شونه م : دیگه می خواستی چیکار کنی ؟ قلب عموی پیرت رو شکوندی دختر جون .
- خدا منو بکشه اگه می خواستم این کارو بکنم .
- نفوس بد نزن خدا نکنه .
- نترس عمو جون ، بادمجون بم آفت نداره .
- می ترسم عمو ، می ترسم . مگه من چند تا برادر زاده گل دارم ؟
- ای عمو جون دلت خوشه ها !
زبون درازی نکن دختر جون عروس خانمو ببر تو اتاق حاضر شه .
- هر چی شما بگین .
با شاداب و بهنوش رفتیم اتاقش مانتو هامونو در آوردیم و اومدیم بیرون . عمو تعارف کرد : عروس خانم ترمه جون بفرمایین خیلی خوش اومدین .
زن عمو چایی آورد : این سودابه جون خیلی خوش سلیقه ست . همیشه روی بهترینا دست می ذاره، ماشالا شاداب جون همه چی تمومه .
دخالت کردم : والا سودی جون بی تقصیره . البته پسرای خوش سلیقه ای بار آورده . مخصوصا تورنگ رو حسابی خوب تربیت کرده درست طبق سلیقه من .
بهنوش در گوشم گفت : این دفعه شانس باهات بوده ...
رو به شاداب گفتم : جوجه رو آخر پاییز می شمرن .
زن عمو گفت : عروس خوشگلمو اذیت نکنین . بیا عزیزم بیا پیش خودم بشین و برام تعریف کن ، بیا!
شاداب رفت پیش زن عمو و مشغول صحبت کردن شدن . عمو سرشو تکون داد و با لحن تهدید آمیزی گفت : خب عمو جون باید خدمتت برسم .
دستامو بردم بالای سرم : وای عمو جون منو ببخشین . باور کنین طاقت تنبیه ندارم .
- تنبیهت که می کنم کار خیلی بدی کردی دیشب نزدیک بود سکته کنم .
- خدا نکنه عمو جون .
- خدا واسه بنده اش بد نمی خواد این بنده های خدان که همدیگه رو اذیت می کنن .
سر تکون دادم و چیزی نگفتم . چند دقیقه بعد با کمک زن عمو میز نهار رو چیدم و غذا خوردیم هنوز از سر میز پانشده بودیم که تلفن زنگ زد ، بهنوش جواب داد و چند ثانیه بعد با خنده شادابو صدا کرد . بیا دختر جون ، بیا عروس خانم آقای داماد تو رو ردیابی کرده .
شاداب با صورت گلگون رفت طرف تلفن . حرفش که تموم شد محجوبانه گفت : سلام رسوند .
بهنوش مشغول شوخی با شاداب بود که عمو مانع شد : بهنوش جان ممکنه عروس خانم ناراحت بشه این طفلک که اخلاق تو رو نمی شناسه شاید بهش بربخوره .
بهنوش گفت : برنمی خوره می دونم . وقتی این ترمه ی زبون دراز زبون تلخو تحمل می کنه پس از حرفای من ککش هم نمی گزه . مگه نه شاداب ؟!
گفتم : بیچاره نمی تونه جواب بده . لقمه خونه تون هنوز از گلوش پایین نرفته طفلک روش نمی شه که برخلاف میل تو حرف بزنه .
بهنوش بهم براق شد : هر وقت گفتم خاک انداز ... بقیه ش بمونه واسه تو اتاق .
خندیدم : باز خوبه بقیه ش رو سانسور کردی .
عمو سر تکون داد : شما دو تا بچه هم بودین با هم کنار نمی اومدین یه سره کتک کاری داشتین .
رو به عمو گفتم : عمو جون بی زحمت سیم خار دار بیارین محوطه ی من و بهی رو از هم جدا کنین .
عمو غش کرد از خنده : امان از شما جوونا .
خودمو زدم به اون راه : مگه ما جوونا چمونه ؟
بهنوش گفت : ترمه جون عزیزم از این لحظه به بعد هر چی بگی تصدیق می کنم که بعضی ها اشتباه برداشت نکنن . حالا یه دقیقه بریم تو اتاق کارت دارم .
با تعجب پا شدیم و رفتیم اتاق بهنوش در و بست : به نظرت به شاداب چی بدیم ؟
منظورشو نفهمیدم : یعنی چی که چی بدیم ؟
- دختره خرفت ، شاداب اولین بارشه می آد خونه ما باید بهش کادو بدیم یا نه ؟
دست و پامو گم کردم : نه بابا این کارا چیه مهمونی رسمی نیست که ...
- بالاخره عروس که هست مامان گفته ازت بپرسم سکه بهتره یا آویز ؟
کلافه نشستم روی تخت : من نمی دونم ، آخه ...
- آخه بی آخه نکنه باید آویزو ببینی ؟! راست می گی ها ندیده که نمی تونی نظر بدی یه دقیقه صبر کن .
قبل از اینکه من یک کلمه حرف بزنم بهنوش از اتاق رفت بیرون و سریع هم برگشت یه جعبه کوچک گذاشت کف دستمو گفت : بازش کن .
با خجالت و شرمندگی بازش کردم یه آویز شیک ظریف با یه زنجیر نازک بود دادم دست بهنوش : می دونی که ما توقع نداریم .
- تو از خودت حرف بزن ...البته به نظر من این بهتره چون می تونه استفاده کنه . تازه به حلقه شم میاد . هر دو طلا سفیدن . تو چی می گی ؟از رو تخت پا شدم : صلاح مملکت خویش خسروان دانند .
- واسه من لفظ قلم حرف نزن که اعصاب ندارم . حالا زود بگو بریم . شاداب تنهاس زشته .
چاره ای نداشتم . به زور لبخند زدم : دستتون درد نکنه ما رو شرمنده می کنین .
دستشو گذاشت روی دستم : اصلا قابلی نداره ...نگفتی !
منتظر بود دهنمو باز کردم . صدام از ته چاه در می اومد : به نظر منم همین خوبه .
- قربون آدم چیز فهم .
از اتاق بیرون اومدم و کنار شاداب نشستم . چند لحظه بعد زن عمو به ما ملحق شد . و آخر سر بهنوش اومد و یه جعبه گذاشت روی میز و با لبخند ملیح و دوست داشتنی ای گفت به خونه خودت خوش اومدی قابل تو رو نداره عروس عمو جون !
جعبه عوض شده بود یه جعبه مشکی که با روبان قرمز براق تزیین شده بود بهنوش ادامه داد : معطل چی هستی ؟ برش دار و بازش کن ببین می پسندی یا نه ؟
شاداب با دست لرزان جعبه رو برداشت : منو شرمنده کردین دستتون درد نکنه .
بازش کرد : خیلی قشنگه خیلی ! دستتون درد نکنه لطف کردین .
از جا بلند شد و صورت زن عمو و بهنوشو بوسید : ایشالا بتونم جبران کنم ، البته اگه بتونم .
زن عمو با محبت مادرانه اش گفت : اون قدر ناقابله که من شرمنده م ایشالا موقع پاگشا تلافی شو در میارم .
- وای زن عمو این حرفا چیه نمی دونم چجوری تشکر کنم .
بهنوش انگشت گذاشت روی بینی اش : بهترین جور اینه که تند تند بیای اینجا .
شاداب لبخند زد : حتما ! چرا که نه ؟ کجا برم از اینجا بهتر ؟
بهنوش زنجیر و آویز رو داد دست شاداب : بنداز گردنت ببینم .
شاداب زنجیر رو انداخت دور گردنش : خیلی قشنگه دست شما درد نکنه .زن عمو گفت : قابل تو عروس گل وخوشگل رو نداره .
شاداب با شرم گفت : شما لطف دارین زن عمو جون .
بهنوش رو به من گفت : ترمه پاشو یه دور چایی بیار ...
زن عمو صورتشو چنگ زد : اوا بهنوش .... خودت پاشو . خدا مرگم بده .
- نه بابا ، چه فرقی می کنه ، من و بهی نداریم که .
رفتم آشپزخونه و یه سری چایی ریختم .
فصل10

روزای خوبی رو می گذروندم،زندگی تو خونه عمو خیلی بهتر از اون چیزی بود که تصور می کردم.همه چی خوب پیش می رفت.دغدغه خاصی م نداشتم و راحت بودم.هر چند روز یه مرتبه با بهی و ساغر و شاداب می رفتیم سینما یا این که بیرون نهار می خوردیم.با خیال راحت به تدریسم می رسیدم و به موقع درس می خوندم و از این بابت خدا رو شکر می کردم.تو همین موقع ها بود که کیوان اومد خواستگاری بهنوش.خونواده خوب و اصیل و مهربونی بودن!خود کیوان هم فورا جای خودش رو تو دل عمو و زن عمو باز کرد و قرار بله برون و نامزدی رو هم گذاشتن.
بهنوش از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید و مرتب بهم یادآوری می کرد:دیدی بهت گفتم!دیدی می ترسیدی منو سر کار بذاره؛دیدی همچین آدمی نبود؟!
روزی هزار مرتبه خدا رو شکر می کردم که کیوان چنین آدمی نبود و قدر بهنوش رو می دوسنت.
یه روز روی تخت دراز کشیده و رمان می خوندم که در باز شد و بهنوش با یه پاکت بزرگ اومد تو:از بهرود نامه اومده...
کتابو بستم:به سلامتی!
بهنوش پاکتو سبک ،سنگین کرد:نامه این قدر سنگین نمیشه...احتمالا عکسه...
لب و لوچه اش آویزون شد:تو عصر ایمیل و اینترنت که دیگه آدم عکس پست نمی کنه...
کنارم نشست:باز کنم ببینم چی فرستاده؟
به زور می خواست در پاکت رو باز کنه:لامصب چه چسبیه!
بالاخره باز شد،بهنوش لبخند پیروزمندانه ای زد و دستشو داخل پاکت کرد،سه تا کارت پستال خیلی قشنگ با چند تا عکس توش بود،عکسها رو ازش گرفتم:ببینم آقا داداش شما چقدر تو این مدت عوض شده.
یکی از عکسها بهرود رو به صورت تکی نشون می داد،یه شلوارک زیر زانوی مشکی با تی شرت قرمز تنش بود،قیافه اش خیلی عوض نشده بود.عکس بعدیش رو با دو تا دختر و یه پسر انداخت بود.هر دو تا دختر بلوند و چشم آبی بودن...
بهنوش عکسو از دستم گرفت:لابد یکی از این دخترا دوست دختر جدیدشه.
با ناامیدی اوفی گفت:حداقل یه رنگ و رو دارشو پیدا نمی کنه دست می ذاره هرچی دختر بی نمکه،کاش یه کم سلیقه داشت.
عکسو از دستش کشیدم:اینا که خیلی خوشگلن...
_بری تو اتاقش می بینی یه عالمه دیگه از این عکسا هست!
پوزخند زدم:بنازم به این اشتها...
_بدبختی اینه روش زیاده و با هر کس که می گه«حالت چطوره» عکس میندازه و پشت سرش می فرسته واسه ما!بیچاره مامان کلی حرص میخوره.
با دست یه کم هلش دادم:برو اونور می خوام کتاب بخونم.
بدون اعتراض پاشد و رفت روی تخت خودش نشست:به نظرت مهریه ام چی باشه؟
_چه سوالیه؟!مهم اینه که خوشبخت بشی؛چی بودن مهریه خیلی مهم نیست.
_چطوره تعداد سکه ها سال تولدم باشه.
نفس بلندی کشیدم و غلت زدم:من به مهریه زیاد اعتقاد ندارم.
چشماشو تنگ کرد:منم همین طور،ولی این روزا مهریه زیاد همه گیر شده،منم نمی خوام از کسی عقب بیفتم.
_عزیزم چه یه سکه،چه ده هزار تا.اگر خدای نکرده،خدای نکرده یه زمانی تو زندگی مشکلی پیش بیاد،برای آدم فرق نمی کنه که مهریه اش چی و چقدر باشه،اون لحظه براش مهم اینه که خلاص شه،حتی حاضره یه چیزی م دستی به شوهرش بده دست از سرش برداره و...
بهنوش پرید وسط حرفم:اینا رو خودم بهتر از تو می دونم ولی خوب هر چیزی یه رسم و رسومی داره.
_آره!ولی رسم رسوم که نباید دست و پاگیر باشه.بعضی اوقات ماها اونقدر تو چیزای ظاهری غرق می شیم که به کل اصل مطلب رو فراموش می کنیم.
_مهریه زن تنها پشتوانه اشه.
_به نظر من عشق و علاقه پشتوانه قوی تریه!
سرشو تکون داد:آره!ولی تو این دوران وانفسا اینا رو بذار سر کوزه و آبشونو بخور!
خندید و دهنشو کج کرد:عشق و علاقه!ببخشین کیلویی چنده؟!
کتابمو برداشتم:اصلا چرا بحث می کنیم،بذار شب بله برون خودش معلوم میشه.
_نچ یعنی نه!می خوام قبل از اینکه دعوا راه بیفته خودم و کیوان توافق کنیم و قبلش با خونواده خودمون صحبت کنیم حرف دو تا نشه.
_بدفکری نیست...حالا ببین نظر کیوان چیه،شاید خودش خواست صدهزار تا سکه مهرت کنه!
بلند خندید:نه بابا از این شانسا نداریم.
_حالا ساکت شو که می خوام کتاب بخونم.
کتابو از دستم کشید:چه وقت کتاب خوندنه؟!ناسلامتی سه روز دیگه بله برون منه!کلی کار ریخته رو سرم؛هنوز لباس ندارم.
_تو کمدت این همه لباسه،یه چیزی بپوش دیگه.
اخم کرد:واسه همچین مراسم خاصی که تو زندگیم فقط یه بار پیش میاد باید لباس نو بپوشم...شگون نداره لباس کهنه بپوشم؛حالا حاضر شو که بریم خرید.
اصلا حوصله نداشتم:وای نه!
_زهر مار و نه؛پاشو حاضر شو که به یه جایی برسیم.
با لحن تهدید آمیزی گفت:اگر غر بزنی معلومه داره حسودیت میشه...
با حرص بلند شدم:آخه حسودیم داری...از خود راضی...
_بجنب.هم لباس میخوام،هم کفش.
_بهی جون بیا و از خیر کفش بگذر،به نظرم اگه کفشت نو نباشه شگونش بیشترِ.
_اوف!چقدر تنبلی...اون مانتو چیه ترمه؟!یه آبرومندانه تر بپوش.
نگامو دوختم به مانتوی تو دستم:مگه چشه؟
از دستم مانتو رو گرفت:دانشگاه که نمیزی...مانتو آبیت رو بپوش که خیلی م بهت میاد.
_در ضمن مهمونی نمی ریم.
_خب بارونی شکلاتی ات رو بپوش...فقط بپوش.
در عرض پنج دقیقه هر دومون حاضر شدیم.بهنوش سراپامو برانداز کرد:خیلی شیک شدی.
فورا یه آیه الکرسی خوندم و به خودم فوت کردم:این برای این که به زمین گرم نخورم،آخه چشمت شوره.
بهنوش برام پشت چشم نازک کرد:دیگه اون قدرام چشمام شور نیست.
همونطور که روسری سر می کردم گفتم:هنوز یادم نرفته که سه هفته پیش چشم خوردم و دو روز زیر سرم بودم.
هلم داد:دیر شد ترمه جون،زود باش.
هر دو از خونه اومدیم بیرون،از شانس خوب من تو دومین مغازه بهنوش یه دست لباس پسندید که خیلی م برازنده اش بود مغازه کناریس هم یه جفت کفش شیک داشت که خرید.با لبخند گفت:در عرض نیم ساعت هر چی لازم بود خریدم،حالا بیام بریم کافی شاپ ته پاساژ یه چیزی بخوریم.
من قهوه ترک خوردم و بهنوش بستنی!خیلی خوشحال بود و منم به خاطرش شاد بودم.همونطور که تو پاساژ قدم می زدیم و مغازه ها رو نگاه می کردیم یه صدای آشنا ولی منزجر کننده به گوشم رسید:به به،خانوم خانوما!تو آسمونا دنبالت می گشتم...
بدون توجه به راهم ادامه دادم:عجب سر و تیپی م بهم زدی!
چهارستون بدنم می لرزید،روز خوشم خراب شده بود.
بهنوش آروم پرسید:می شنایسش؟
آروم جواب دادم:آره هم دانشگاهیمه!
بهنوش متعجب شد:پس این حرفا چیه که می زنه؟!
_از دستش آسایش ندارم.
صدای خسرو از جا پروندم:راستی میگن کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه.
دوست داشتم بگم:عجب اعتماد به نفسی!خودتو آدم حساب می کنی؟!
ولی هیچی نگفتم،ترجیح دادم بهش بی اعتناء باشم.بهنوش می خواست چیزی بگه که دستشو کشیدم و یواش گفتم:دنبال شر میگرده،اهمیت نده.
_تو دانشگاه از دستش چی می کشی؟
سر تکون دادم:می بینی که!
با یه حرکت ناگهانی خسرو چرخید و روبروم وایساد.انگشت اشاره اشو به حالت تهدید جلوی صورتش تکون داد و در حالیکه چپ چپ نگام می کرد،گفت:تا همین الانشم خیلی صبر و حوصله به خرج دادم.اولین باره که این قدر بهم توهین شده...اما یادت نره که این رفتارا فقط به تو ضرر می زنه.
از کنارش رد شدم،پاشو محکم کوبید به زمین:اَه!
با ناراحتی نشستم تو ماشین، بهنوش یه شکلات از کیفش در آورد: بذار دهنت. رنگت بدجوری پریده.
دستم می لرزید. بهنوش سلفون شکلاتو باز کرد: نمی شه که! نباید بذاری مزاحمت بشه.
سرمو گرفتم بین دستام: چی کار می تونم بکنم؟! الان که خوبه، ترک گذشته همه کلاسامون مشترک بود، نمیدونی چه شکنجه ای تحمل می کردم. ولی این ترم فقط یه درس مشترک داریم که اونم فقط رنج و عذابه.
ـ باید یه فکری واسش بکنی.
آه تلخی کشیدم: عقلم به جایی قد نمی ده، حالا راه بیفت بریم.
بهنوش استارت زد: ولی این طوری درس و دانشکده زهرمارت میشه.
ـ شده دیگه.
سرمو تکیه دادم به صندلیی و چشامو بستم: بیا دیگه راجع بهش حرف نزنیم اعصابم خرد می شه.
ماشین پیچید: هر جور که راحتی!
اتفاقا راحت نبودم ولی میل نداشتم راجع به خسرو حرف بزنم، سرم درد گرفته بود، تازه داشت یه آبی زیر پوستم می رفت و یه نفسی تازه می کردم که سر و کله این مخل آسایش پیدا شد. چقدر پر مایه بود هر کس جاش بود و این همه بی محلی می دید، از رو می رفت و دست از سرم بر می داشت!
اما نمی دونم چرا نمی تونستم از شر خسرو خلاص شم. تو سکوت و آرامش برگشتیم خونه؛ روز خوبم پاک خراب شده بود. یه جورایی از حرفا و حرکات خسرو واهمه داشتم. هر قدر سعی می کردم از ذهنم بیرونش کنم نمی شد که نمی شد.
مانتومو در آوردم و روی تخت دراز کشیدم، بازومو گذاشتم روی چشام. سعی کردم بخوابم ولی بی فایده!
صورت خسرو جلوی نظرم اومد، داشت سبیل می جوید، جلو و عقب می رفت. کج و کوله می شد، سیاه و خاکستری و قهوه ای رنگ!! صورت جلوی چشمم می چرخید، حالت تهوع داشتم اومدم بشینم که سرم گیج رفت. شقیقه هام می زد و حال خوشی نداشتم.
اولین بار بود این وضعیت رو تجربه می کردم، چشمام سیاهی می رفت... سرم به سنگینی افتاد روی بالش، همین موقع بهنوش اومد تو اتاق، تا منو دید گفت: دستت درد نکنه ترمه، خوابیدی؟ می خوام دکور سالن رو تغییر بدم، باید نظر بدی.
یه ذره اومد جلوتر و چشمش به من افتاد، صداش پر از نگرانی شد: اوا ترمه... چرا رنگت این قدر پریده؟! چی شده...
دستش به صورتم خورد: زیر چشماتم گود رفته...
با سستی گفتم: سرم گیج می ره.
ـ باید بریم کتر.
ـ نا ندارم قدم از قدم بردارم...
از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت، چند لحظه بعد امد تو، داشت توی لیوان چیزی رو تند تند هم می زد، دستشو گذاشت زیر سرم و کمک کرد نیم خیز شم، لیوان آب قند و گرفت جلوی دهنم: بخور شاید فشارت پایین اومده.
به زور همه آب قند و بهم داد، دوباره دراز کشیدم. بهنوش رومو با پتو پوشوند: دستم به اون پسره نفهم برسه می دونم چی کارش کنم، قبل از این که چشمت به اون بیفته خوب بودی.
کنارم روی لبه تخت نشست، دستمو گرفت: بهتری؟!
چشم باز کردم، نگاهش مهربون و مضطرب بود، لبخند زدم: آره بهترم، تو برو به کارت برس.
چین قشنگی به پیشونیش انداخت: چه کاری مهمتر از تو؟ یه ذره استراحت کن بهتر بشی، اگه خدای نکرده تا نیم ساعت دیگه روبراه نشدی می ریم دکتر.
ـ بهتر می شم نگران نباش.
ـ چشاتو ببند و راحت باش. به هبچی فکر نکن. من پیشت می مونم اگه کاری داشتی صدام کن.
بحث باهاش بی فایده بود، می دونستم هر کار کنم نمی ره. برای همین چشامو بستم، یه کم بهتر بودم.
بهنوش رفت روی صندلی نشست و از صدای کاغذ متوجه شدم داره مجله می خونه.
حرارت پتو کم کم اثر کرد و خوابم برد. چشم که باز کردم نه از سردرد خبرب بود و نه از روشنایی هوا!
نشستم، بهنوش سرشو گذاشته بود رو میز، پتو رو که کنار زدم، نشست و گفت: بهتری؟!
بلند شدم: آره خیلی.
داشتم پتو رو تا می کردم که بهنوش از دستم گرفت: حوصله داری ها، سه چهار ساعت دیگه می خوای بخوابی و دوباره بهم می ریزی.
خندیدم: چه تنبلی هستی دختر.
چشمک زد: نه می خوام نیروت هدر نره. چون الان باید کلی نظر بدی.
ـ بنده در خدمت شمام، هر چند که جنابعالی خودتون طراح و دکوراتور تشریف دارین.
به سرش اشاره کرد: از قدیم گفتن دو تا کله بهتر از یه کله کار می کنه.
اون شب تا دیر وقت مشغول تغییر دکور بودیم، البته من روی مبل نشسته بودم و دست به سیاه و سفید نمی زدم. تا می خواستم کمک کنم یه نفر مانع می شد واجازه نمی داد: ترمه جون می خوای کار دستمون بدی؟! تو فقظ بشین یه گوشه و نظر بده...
بالاخره دکوراسیون سالن تغییر کرد، بهنوش خیلی راضی بود و می گفت: دلبازتر شد.
وقتی بهنوش خوشحال بود، چشماش برق می زد و من همیشه به شوخی می گفتم: درست شکل گربه شدی هر آن منتظرم پنجول بکشی، چون تو از اون گربه بی چشم و روها هستی...
بهنوش می خندید و چیزی نمی گفت.
صبح فردا که از خواب بیدار شدم حالم خوب خوب بود و دیگه مشکلی نداشتم. با اشتها صبحونه خوردم و رفتم دانشگاه، خسرو جلوی در به دیوار تکیه زده بود، نگاهش پر خشم بود، از کنارش که رد شدم و روشو برگردوند و با حالت زشتی روی زمین آب دهن انداخت.
یه لحظه به خودم لرزیدم اما خیلی زود به خودم مسلط شدم و در حالی که سعی داشتم ندیده بگیرمش از کنارش رد شدم و رفتم تو دانشکده. خوشبختانه اونم پشت سرم نیومد و تا ساعت آخر هم ندیدمش.
وقتی برگشتم خونه متوجه شدم بهنوش و زن عمو سر یه مسئله دارن بحث می کنن و البته به توافق نمی رسن.
بعد از سلام و علیک رفتم تو اتاق، درست نبود بیرون بمونم، بالاخره مادر و دختر بودن و یه جوری با هم کنار می اومدن.
لباس عوض کردم؛ یه تی شرت صورتی با شلوار راحتی خاکستری پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم که استراحتکنم و بعد درس بخونم. هنوز سرم به بالش نرسیده صدای بهنوش از جا پروندم: بیا دیگه ترمه. چقدر معطل می کنی؟! یه ساعته رفتی تو اتاق لباس عوض کنی. زود باش بیا منتظرم.
از اتاق اومدم بیرون: خونه رو گذاشتی روی سرت بهی جون. چه خبره!
زن عمو به سرش اشاره کرد: کله من بی چاره رو خورده، هر چی می گم تو سرش نمی ره که نمی ره. زبونم مو درآورد.
با خوشرویی گفتم: حرص نخورین زن عمو جون، موضوع چیه؟!
قبل از این که زن عمو حرفی بزنه، بهنوش شروع کرد: مامان خانوم فکر می کنه داریم تو عصر حجر زندگی می کنیم، ناسلامتی پس فردا شب مجلس بله برون منه و یه سری از فامیلای کیوان قراره برای اولین بار منو ببینن، اون وقت زشت نیست با این قیلفه بیام جلوشون؟
حیرت کردم: مگه ریختت چشه؟ به این خوبی و خوشگلی هستی. بهنوش با حرص زد تو سرش: چرا نمی گیری؟ آخه خنگ خدا منظورم این نبود...
زن عمو با بی حوصلگی گفت: منظورش اینه بره ابروشو به باد بده.
بهنوش پا روی پا انداخت: نمی خوام به باد بدم، می خوام مرتبش کنم.
زن عمو از در صلح و آشتی در اومد: آخه عزیزم، جانم، دختری گفتن، زنی گفتن... هنوز که تو عقد نکردی، بده، زشته! هزار جور حرف و حدیث پشت سرمون در می آرن.
بهنوش دستاشو با هیجان تکون می داد: مادر من، عزیز من آخه کی می خواد پشت سر ما حرف در بیاره؟
زن عمو اجازه نداد بهنوش حرفشو تموم کنه: اولیش همین عمه همدم خودت. می دونی منتظر آتو بگیره و تا دنیا دنیا ست بزنه توی سرمون.
ـ اگه موضوع عمه اس اون که قرار نیست بیاد.
ـ هه قراره بیاد، بلیط هواپیما گیرش نیومده، بعدازظهر با اتوبوس راه می افته و فردا صبح این جاس. گفته هرطور شده خودمو می رسونم واسه بهنوش پارزو دارم.
بهنوش حسابی عصبانی بود: خوب بیاد و ببینه. مگه می خوام چی کار کنم؟! جرم و جنایت که نیست، بله برونمه می خوام ابروهامو بردارم، خلاف شرع که نمی کنم.
زن عمو استغفراللهی گفت و چشماشو تو حدقه چرخوند: اگه مادر کیوان خوشش نیومد چی! اگه گفت دختره دست به صورتش برده چی؟!
ـ نمی گه مامان، نمی گه... بابا جون الان همه روشنفکر شدن و از این فکرا نمی کنن، مگه دوستای من نیستن.
-من اختیار دختر خودمو دارم بچه های مردم به من مربوط نیستن.
بهنوش از سر استیصال به من نگاه کرد:تو یه چیزی بگو ترمه.
درمونده بودم،چیزی نمی تونستم بگم،اومدم حرفی بزنم که نه سیخ بسوزه،نه کباب،تا دهن باز کردم زن عمو گفت:ترمه چی بگه،به خودش نگاه کن...مگه دست به صورتش برده؟
بهنوش کلافه روی مبل جا به جا شد و همون طوری که پاشو تکون تکون می داد گفت:بله برون ترمه که نیست،وا...منم اگه قرار نبود ازدواج کنم به صورتم دست نمی زنم.
به سقف نگاه کرد و ادامه داد:چقدر بدبختم من!
رو به من گفت:باور کن ترمه تنها کسی که تو دانشگاه ابروهاشو برنداشته منم.همه مسخره ام می کنن ولی چیزی نمی گم،اما حالا دیگه دارم وارد مرحله جدیدی از زندگی می شم پس حق دارم یه کم تغییر کنم،دوست دارم پس فردا شب خوش آب و رنگ تر باشم.
-من نمی دونم دختر جون،الان وقتش نیست!این قدر با من سر و کله نزن که فشار خونم می ره بالا.ایشالله پس اون فردا می ری آرایشگاه...
بهنوش پوزخند زد:لباس بعد از عید واسه گل منار خوبه...اصلا مگه من بله رو نگفتم پس حق دارم ابروهام رو بردارم.
-وقتی پای دفتر رو امضا کردی بله رو گفتی...این بله رو هواس.
کار داشت به جاهای باریک می کشید،هم بهنوش حق داشت هم زن عمو!باید یه جوری میونه رو می گرفتم.
رفتم کنارزن عمو نشستم و صورتشو بوسیدم:زن عمو جون شما راست می گین ولی طفلی بهنوش هم حرف بدی نمی زنه،باور کنین توقع زیادی نداره،دلش می خواد تو مجلس بله برونش یه سر و گردن از بقیه بالاتر باشه،دوست داره تغییر کنه،می خواد تو اون شب بخصوص متفاوت باشه.
-جواب عمه و مادر شوهرشو کی بده؟
-مادر شوهرش که قبلا اونو دیده،پس می فهمه بهنوش از اون دخترایی نبوده قبل از این که اسم کسی روش بیاد به صورتش دست بزنه،پس می دونه می خواسته اون شب جلوه کنه،عمه بیچاره هم دیگه از تنگ و تا افتاده،،فکر نمی کنم به این چیزا کاری داشته باشه،زبونم لال اگه حرفی زد من خودم حلش می کنم.
زن عمو یه نگاه به من و یه نگاه به بهنوش کرد:من خودم روز عقد کنونم تازه صورتمو بند انداختم و ابرو برداشتم...اونم از سر مجبوری والا حاضر بودم همو شکلی بشینم پای سفره عقد.بعدشم از خجالت داشتم می مردم.چادر سر کرده و رومو سفت گرفته بودم مبادا چشمم به چشم کسی بیفته...اون وقت حالا دخترا راست تو چشم مادرا نگاه می کنن و هزار تا حرف می زنن...دوره آخرالزمون شده به خدا...
سر تکون دادم:راست می گین زن عمو،همه چی عوض شده.آدم چیزایی می بینه که باور نمی کنه،ولی خوب باید قبول کرد نسل جدید عوض شده،البته همه چیش خوب نیست ولی اتفاقیه که افتاده،الان معیار خوب و بدی تغییر کرده...
از جا بلند شدم:برم چای بیارم.
رو به بهنوش پرسیدم:می خوری؟
سر تکون داد که بله.رفتم تو آشپزخونه یک سری چای تو فنجون نعلبکی های جهیزیه زن عمو ریختم.سینی رو که گرفتم جلوی زن عمو خندیدم:چه فنجون های خوشگلی ان زن عمو!
-پیشکش ترمه جون،قابل تو رو نداره.
-زنده باشین.
چائیمو برداشتم و نشستم:تو این فنجونا چایی خیلی به من می چسبه.
زن عمو آه کشید:یادش بخیر چه دورانی بود.روزی که با مادر خدا بیامرزم رفتیم بازار هیچوقت یادم نمیره.تو همون نظر اول چشمم اینارو گرفت،فروشنده هم کلی بازار گرمی کرد که این فنجونها چنین و چنانه.حسابی م بهم احسنت و آفرین گفت و از سلیقه ام تعریف...الحق والانصافم خیلی خوب از آب دراومدن.هیچ جام مثل این فنجونا ندیدم،همه چیش خوبه...
بهنوش پرید وسط حرف مامانش:به جای مرور خاطره بگین من چی کار کنم؟
یه دفعه تغییر موضع داد،اومد نشست پیش زن عمو و قیافه مظلومانه ای به خودش گرفت:مامان جون،قربونت برم الهی...جون من یه بارم که شده به حرف این دختر جوون بی چاره ات گوش کن.
-اوه اوه...تو بی چاره ای؟
بهنوش صورت زن عمو رو بوسید:دلمو نشکن مامان جون،تو رو خدا!
زن عمو زد رو پاش:قسم خدا رو نخور دختر...
-باشه،هر چی تو بگی ولی این مرتبه رو کوتاه بیا،باور کن گناه دارم،بیین دو روز دیگه که برم سر خونه زندگیم یادت میاد چه جوری دل منو شکستی،اون وقت دلت می سوزه...
زن عمو فنجون خالی رو گذاشت روی میز:دلم واسه این چیزا نمی سوزه.
-حالاشاید سوخت.
زن عمو بی حوصله بلندشد:من نمی دونم،هر غلطی دلت می خواد بکن،به من هیچ ربطی نداره.من که هر چی می گم نره تو می گی بدوش.
بهنوش دستاشو از خوشحالی کوبید به هم:درد و بلات بخوره تو سرم مامان جون.
زن عمو لبشو گزید:وا دوره آخرالزمون شده...
بعد بدو بدو رفت تو اتاق.لبخندی صمیمی تحویل زن عمو دادم:خودتونو اذیت نکنین زن عمو!هیچ کس چیزی نمی گه،راستش الان کسی به این چیزا کاری نداره.
زن عمو دوباره روی مبل نشست:چه می دونم.
-یه چای دیگه بیارم؟
-قربون دست!اگه بریزی که ممنونم می شم.
پا شدم:خودمم هوس کرده بودم یه چایی دیگه بخورم.
صدای بهنوش از اتاق اومد:منم یکی می خورم.
زن عمو سر تکون داد:رو نیست که،سنگ پا قزوین.
خندیدم و رفتم آشپزخونه.پشت سرم بهنوش اومد تو:دستت درد نکنه ترمه،خوب ذهن مامانو منحرف کردی،باور کن تو حال خودش نبود والا به این راحتی رضایت نمی داد،شایدم اصلا راضی نمی شد.می دونی که مامانم چقدر به سنت ها پایبنده...از ترسش جرات نمی کنم دوستامو دعوت کنم.
تعجب کردم:چرا؟زن عمو که خیلی مهمون نوازه!
-آخه هم کلاسیای دانشگام همه ابرو برداشته و مو رنگ کرده ان...
-خوب باشن!زن عمو به کسی کاری نداره...
شونه بالا انداخت،شاید حق با تو باشه!
همونطوری که فنجونا رو می چیدم تو سینی گفت:دلم شور می زنه.
-شور چی؟بالاخره که مامانتو راضی کردی...
-نه بابا!شور فردا شبو.می ترسم مشکلی پیش بیاد،حرفی ،حدیثی!
آروم به شونه اش ضربه زدم:بیخودی فکر خودتو خراب نکنن.ایشالله همه چی به خوبی و خوشی ختم به خیر میشه!
-دعا کن...
لبخند زدم:حتما عزیزم...آرزوم خوشبختی توئه.

از دست خسرو آسایش نداشتم،حرفی نمی زد ولی بیشتر اوقات سر رام سبز می شد و حرکات ناشایست نشون می داد.حسابی عصبی بودم و سعی داشتم ندیده بگیرمش ولی مگه امکان داشت؟
نگاه های تلخ و زننده اش آزارم می داد.دانشگاه برام محیط شیرینی نداشت . همه اش دور و برم رو می پاییدم مبادا خسرو سر برسه.بدبختی این بود که راه کتابخونه م رو هم یاد گرفته بود و هر وقت می رفتم اون جا سرو کله اش پیدا می شد.یه جایی نزدیکم می نشست و با یه پوزخند کجکی نگام می کرد،کاش می دونستم منظورش از این کارا چیه!؟
بالاخره تعطیلات نوروز رسید و به مدت پونزده روز از دستش خلاص شدم.
دو سه روز قبل از شروع تعطیلات رسمی تعطیل شده،می خواستم همون موقع همراه شاداب برم شیراز ولی به اصرار بهنوش مجبور شدم بمونم آخه قرار بود خونواده کیوان برای بهنوش عیدی بیارن.
با کمک بهنوش میوه ها رو تزئین کردیم و چند نوع دسری که حاضر کرده بودیم رو چیدیم.هنوز تا اومدن مهمونا وقت داشتیم ،هر دو لباس عوض کرده و مرتب بودیم.
بهنوش یه سره جلوی آیینه بود:رنگ رژم خوبه یا عوضش کنم؟
-این مدل مو بهم میاد؟می خوای ببندمشون؟!
-به جای شلوار،دامن بپوشم قشنگ تر نیست؟رسمی و شیک تر!
خلاصه وسواس عجیبی داشت،همون طور که داشت با من سر و کله می زد زنگ زدن،با تعجب ساعت دیواری رو نگاه کرد:قرارمون ساعت هفت بود،الان تازه شش و ربعه!بعدشم اونا عادت دارن حداقل نیم ساعت کلاس بذارن و دیر کنن،عجیبه اینقدر زود اومدن. 11
بهش دلداری دادم: نگران چی هستی؟ همه چی که روبراهه پس خیالت راحت باشه.
بهنوش هول هولکی اخرین نگاه رو تو آینه به خودش انداخت، رنگش قرمز شده بود، دقیقا مثل اولین باری که کیوان اومده بود به خواستگاریش. لبخند زدم: زود باش بهی جون! الان می آن تو و یکی باید باشه دسته گل رو از دستشون بگیره، وا... به خدا خیلی م خوبی فقط این قدر معطل نکن.
هر دو با هم از اتاق رفتیم بیرون. صدای زن عمو را می شنیدم که داره تعارف می کنه: خوش اومدین، قدم رنجه فرمودین، چه عجب از این طرفا؟ راه گم کردین!
صدای تارخ منو سر جا خشک کرد: این حرفا چیه؟ هر پنج شنبه می گم امشب می ریم یه سر خونه عمو، ولی اونقدر کار و زندگی پیش می آد که پاک یادم می ره.
زن عمو با خوشروئی گفت: زمونه اس دیگه! بفرمائین ... بفرمائین بشینین، گل پر جون زود بشین مادر ، سرپا نایست، خیلی خوش اومدین خبر می دادین گاوی، گوسفندی سر می بریدیم.
با تارخ و گلپر چشم تو چشم شدم، خیلی عادی رفتم جلو و سلام کردم، تارخ اول پیش اومد و دست دادیم و روبوسی کردیم. گلپر برخلاف آخرین برخوردمون گرم و صمیمی گفت: سلام ترمه جون.
تعجب کردم، اومد طرفم و صوزت هم رو بوسیدیم. بینی گلپر یه کم ورم داشت ولی از زیبایی صورتش کم نشده بود، شکمش کاملا بالا اومده بود. دستشو گرفتم تا بشینه. اما تازه نوبت بهنوش بود که خوش آمد بگه. وقتی همه نشستیم تارخ به اطراف اشاره کرد: مثل اینکه قراره واسشون مهمون بیاد و ما بد موقع مزاحم شدیم، شرمنده ما نمی ...
زن عمو حرفش را قطع کرد: چه مهمونی عزیزتر از شما. خیلی م خوشحالمون کردین ...
بهنوش رفت چایی بیاره و گلپر رو به من گفت: ترمه جون رفتی حاجی خاجی مکه؟!
خندیدم: ای بابا اونقدر درس ریخته رو سرم که نگو! فرصت سر خاروندن ندارم.
تارخ گله مندانه گفت: اونقدر که رفتی و پشت سرتم نگاه نکردی؟ آخه دختر خوب می اومدی یه سراغی می گرفتی.
نخواستم به یاد خودم و خودش بیارم با چه وضعیتی از خونشون بیرون اومدم، چون خودش خیلی خوب می دونست. یه نگاه به گلپر انداختم، گلپر چند ماه پیش نبود. یه لبخند شیرین و مهربون رو صورتش بود، گفتم: می خواستم بیام ولی نشد.
گلپر گفت: اگه می خواستی می اومدی. مگه این کوچولو چند تا عمه تو تهران داره که همون یکی م بهش سر نزنه؟!
زن عمو به بهانه شیرینی آوردن بلند شد، می دونستم می خواست ما رو تنها بزاره که راحت باشیم. بعد از رفتنش گلپر با ملاطفت دستمو گرفت: معذرت می خوام ترمه جون. می دونم از دست من خیلی ناراحتی.
- خواهش می کنم دختر! چرا ناراحت باشم؟
- نه می دونم ناراحتی. البته حق داری.
خندید و با شرمندگی اضافه کرد: مثل اینکه آدم حامله بد ادا و اصول می شه. خیلی بدخلق و عصبی بودم، کنترل یه سری حرفا و رفتارم و نداشتم، به هر حال منو ببخش.
- چه حرفیه گلپر، من خیلی مزاحم بودم، تو مگه چکار کردی؟ بخوایم عمقی نگاه کنیم تو هم کار بدی نکردی. همه تو زندگیشون می خوان راحت و مستقل باشن.
با خنده ادامه دادم: از قدیم و ندیم گفتن<مهمون یکی دو روزه ... نه که هر روز هر روزه...>
تارخ که به هوای دیدن تابلوهایی که شاید تا اون موقع صد مرتبه دیده، رفته بود به سالن پذیرایی برگشت و نشست. احتمالا نمی خواسته موقعی که گلپر می خواد دل منو بدست بیاره این جا باشه. تارخو گلپر با یه نگاه عاشقانه و پر از تفاهم همدیگه رو بر انداز کردن. همون موقع بهنوش با یه سینی چای اومد، برای همه چایی گرفت، گلپر چایی رو که برداشت، گفت: به سلامتی نامزد کردی؟!
بهنوش خندید: اره دیگه، حوصله م سر رفته بود، دیدم از بی کاری بهتره.
زن عمو که پشت سر بهنوش اومده بود لبشو گزید: این حرفا چیه که می زنی بهنوش خوبیت نداره.
گلپر یه جرعه چایی خورد : عیب نداره زن عمو، بین خودمون می مونه.
دخالت کردم: اتفاقا امشب قراره برای عروس خانم عیدی بیارن.
تارخ سر تکون داد: پس حسابی بد موقع اومدیم، البته زود رفع زمت می کنیم که ...
زن عمو زد توی صورتش: خدا مرگم نده. مگهمی زارم شما برین، حالا مونده تا اونا بیان، بعدشم بیان ... شما که غریبه نیستین، به هر حال باید با هم آشنا شین. به جون بهنام نمی زارم شام برین.
گلپر جواب داد: وقت بسیاره، ایشا... یه موقع مناسب.
بهنوش یه شیرینی برداشت: کی از الان مناسب تر؟! هم آقای داماد رو می بینین هم این که همه چی هست، میوه، شیرینی! شام هم قراره از بیرون بگیریم ... حالا اگه دفعه دیگه بیایین ما دوباره باید میوه و شیرینی بخریم، اینطوری به صرفه تره، مگه نه؟
تارخ خندید: تو هنوز بزرگ نشدی؟
زن عمو که صورتش از خجالت گل انداخته بود، گفت: هزار بار بهش می گم اول فکر کن بعد حرف بزن، به خرجش نمی ره، همه اش تنم به لرزه اس این دختر حرفی بزنه که درست نباشه.
تارخ 1ا رو 1ا انداخت و دستاشو قفل کرد دور زانوش، برق نگین حلقه ازدواجش چشممو زد، عجب خوش سلیقه بودن، چند سال پیش این مدل حلقه تو بازار نبود معلوم نیست چطوری خریدنش...
حواسمو دادم به تارخ: ما که غریبه نیستیم زن عمو، خوب راست میگه، تو این گرونی آدم باید حساب همه چی رو داشته باشه، با این همه میوه شما می تونین از پنجاه نفر پذیرایی کنین، تازه من دست پایین گرفتم.
بهنوش خندید: تازه کل مهمونای ما بیست و یه نفرن، پس اگه از نظر اقتصادی م بخوایم بگیم شما باید بدونین ... متاسفانه تعدادمون بازم کمه و به حد نصاب نمی رسیم.
تارخ دو و بر رو نگاه کرد و گفت: عمو جان کجان؟!
زن عمو گفت: می آد خدمتتون، حمومه. الانا دیگه باید پیداش شه.
تارخ به ساعتش نگاه کرد: عرض از مزاحمت این بود که بیاییم ترمه رو ببینیم و بهش بگیم اگه دوست داره با ما بیاد شیراز، ایشاله ما پس فردا صبح حرکت می کنیم.
گلپر اخم پر نازی کرد : اگه دوست داره چیه؟ اومدیم دنبالش که با هم بریم، مگه چند نفریم؟ ماشین خالی که داره میره خو ترمه م بیاد، تاز شادابم بیاد.
- مرسی گلپر جون، شاداب دیروز بعدازظهر رفت.
- ا به سلامتی، خوب تو که با ما می آی؟!
نمی دونم سوال بود یا دستور، جواب دادم: نمی دونم، می ترسم مزاحم باشم.
گلپر ابرو بالا انداخت: نقطه شو بردار .... چه تعارفی شدی.
تارخ دنباله حرف خانمشو گرفت: وسایلتو جمع کن فردا می آم دنبالت.
- باشه جمغ می کنم.
- تارخ از جا بلند شد: زن عمو ما می ریم و یه بار دیگه خدمت می رسیم، از قول من به غمو جون هم سلام برسونین، مثل اینکه قسمت نبود امشب ببینمشون.
زن عمو با اصرار گفت: ناراحت می شیم تارخ جون، این جوری احساس می کنم غریبه ایم، بمونین شام یه چیزی دور هم می خوریم.
- آخه بد موقع است والا ما که تعارف نداریم.
زن عمو دست گلپر را گرفت: بعد از این همه وقت اومدین پس بمونین.
بهنوشم اصرار کرد: بمونین دیگه، حالا بعد از نود و بوقی اومدین، این قدرم کلاس می زارین.
تارخ با خنده گفت: فردا می آیم و دخل بقیه میوه ها و شیرینی ها رو در می آریم.
بهنوش هم که تو حرف کم نمی آورد جواب داد: فردا کی حال و حوصله داره این طوری میوه ها رو با سلیقه بچینه و تزئین کنه؟! امشب که همه چی این قدر مرتب و درست حسابیه بمونین. از کجا معلوم شاید میوه های درشت و خوب امشب تموم شد و به فردا نرسید.
زن عمو اومد حرفی بزنه که صدای عمو توجه همه را جلب کرد: ببین کی اومده؟1 به به خوش اومدین، صفا آوردین، حالا مطمئنین راهو درست اومدین و جای دیگه نمی خواستین برین؟!
تارخ به سمت عمو رفت: چون کاریمون نکنین.
عمو بعد از دست دادن با تارخ و احوالپرسی با گلپر نشست. بعد از پنج دقیقه تارخ ه نیت رفتن بلند شد که با اصرارهای عمو و زن عمو مجبور شد بشینه. همون موقع زنگ در زده شد و چند دقیقه بعد مهمونا که بیشتر از بیست نفر بودن اومدن تو، با آرنجم سقلمبه ای به پهلوی بهنوش زدم: ده هزار تومن عیدی واست آوردن، به اندازه دویست هزار تومن خرج شام انداختن گردنتون!
بهنوش پچ پچ کرد: غلط کردی، دستبندی که خریدیم فقط ششصدهزار تومنه، پارچه و کفش و لباس هم تازه هست...
خندیدم: برو به مادر شوهر آینده بوس بده، بدو بدو که دیر شد. داره چپ چپ نگات می کنه.
- زهرمار، اونکه پشتش به منه و داره با گبپر و مامان روبوسی می کنه.
هلش دادم جلو: برو دیگه یه کم سیاست داشته باش.
بهنوش لبخند به لب جلو رفت و به مهمونا خوش آمد گفت. تارخ به همه عرفی شد، بعد همه نشستن و مهمونی جنبه رسمی پیدا کرد، تا آخر شب مهمونا بودن. بعد از شام یه کم بزن و بکوب کردیم و هدیه های عید رو باز کردیم.
خانواده کیوان سنگ تموم گذاشته بودن و همه چی بی کم و کسر بود.
بعد از رفتن اونا، تارخ هم قرار روز بعد رو با من فیکس کرد، گلپر کلی تعارف کرد همین الان بیا ولی بالاخره متقاعد شد به فرصت احتیاج دارم تا وسایلمو جمع کنم.
مطالب مشابه :

عشق توت فرنگی نیست1

رمان ♥ - عشق توت فرنگی نیست1 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان رمان عشق توت فرنگی نیست.




عشق توت فرنگی نیست17 اخر

رمان ♥ - عشق توت فرنگی قدرت و توان بده چون زحمت میکشن و کسی نیست این همه رنج و زحمت رو




عشق توت فرنگی نیست8

رمان ♥ - عشق توت فرنگی گلپر دختر بد ذاتی نیست ، خدائیشم اولین باری بود که میدیدم اخلاقش




رمان عشق توت فرنگي نيست«11»

زن عمو برامون شربت توت فرنگی آورد که رمان هر اشتباهی عشق نیست رمان به بهانه ی درس خواندن




عشق توت فرنگی نیست7

رمان ♥ - عشق توت فرنگی نیست7 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان رمان عشق توت فرنگی نیست.




رمان عشق توت فرنگی نیست1

رمان عشق توت فرنگی نیست1 رمان هایی برای خواندن رمان عشق توت فرنگی نیست.




عشق فلفلی1

رمان عشق توت فرنگی نیست. رمان




برچسب :