خوابگاه.38 37.39
«یاسمین39»هاج و واج به هانی نگاه میکردم... گوشی افتاده بود پایین پاش .. با دستم گوشه ی پیراهنش رو گرفتم و کشیدم و گفتم : هانی ؟هیچ حرکتی نمیکرد ... فقط به جلوش زل زده بود ... یه بار دیگه صداش زدم :-هانی چت شد ؟!نگام نکرد ... خم شد و از بین پاهاش گوشی رو آورد بالا... سریع گذاشت دم گوشش و گفت : الو ؟ نیوشا ؟با حرص گوشیشو پرت کرد پشت سرش و با حرص مشتشو کوبوند روی فرمون و گفت : لعنتیپاشو روی گاز فشار داد و ماشین از جاش کنده شد...با ترس جمع شده بودم توی صندلی و هیچ حرفی نمیزدم..نمیدونستم چی شده که هانی اینطور شده ... زودتر از اونی که انتظارشو داشتم رسیدیم خونه...نگام کرد ... ماشینو خاموش کرد و گفت : بیا پایین ..سوئیچ رو درآورد ... هردو با هم پیاده شدیم... نمیتونستم ازش بپرسم چی شده...تا حالا هانی رو این شکلی ندیده بودم... استرس سرتاپامو فرا گرفته بود .. میدونستم یه چی بدی پیش اومده که هانی رو از این رو به اون رو کرده..در خونه رو با کلید باز کرد و رفتیم تو .. پرهام و فرشته نشسته بودن توی پذیرایی.. با دیدن ما با لبخند از جاشون بلند شدن.. پرهام با دیدن وضعیت هانی لبخندش محو شد و گفت : چی شده هانی ؟!فرشته هم پرسید : هانی چرا اینطوری شدی ؟روی اولین مبل خودشو پرت کرد و سرشو گرفت بین دستاش .. پرهام بالا سرش بود و سوال پیچش میکرد، اما هانی هیچ عکس العملی نشون نمی داد .. پرهام به ما اشاره کرد که بریم توی آشپزخونه... فرشته دستمو گرفت و رفتیم توی آشپزخونه.. همونجا روی سرامیک ها نشستم و به اُپن تکیه دادم..از سردی سرامیک ها مور مورم شد .. فرشته هم نشست جفتم...فرشته اومد سمتم و گفت : یاسی این چش شده ؟دستامو تو هم قلاب کردم و گفتم : نمیدونم..خواهرش بهش زنگ زد .. نمیدونم چی بهش گفت... اینم یه دفعه حالش بد شد .. فقط مامان مامان گفتنش رو شنیدمفرشته : خدا بخیر کنه مامانش مریض احوالهنگاهش کردم و گفتم : آزمون چطور بود ؟فرشته : بد نبود..صدای در اتاق هانی اومد... دوتامون با هم از جامون بلند شدیم.. فرشته رفت طرف پرهام و گفت : چی شده پرهام ؟دستاشو فرو کرد توی جیب شلوار ورزشیش و گفت : درست حسابی که حرفی نمیزنه یاسی تو چیزی نفهمیدی؟سری تکون دادم و گفتم : نه... نه.. فقطفرشته وسط حرفم پرید و گفت: یاسی گفت هرچی هست مربوط به مادرشه ، نکنه باز حالش بد شدهدر اتاقش باز شد قبل از اینکه پرهام فرصت حرف زدن پیدا کنه...نگاهِ هرسه مون باهم چرخید طرف در... با دیدن ساک مشکی رنگش چشمام گرد شد ...حالا فهمیدم که مسئله بی نهایت جدیه...اول از همه هم خودم گفتم : کجا میخوای بری هانی ؟!..نگام کرد و هیچی نگفت.. اومد طرف در... پرهام و فرشته سعی داشتن سر از کارش دربیارن و بفهمن چی شده...ولی موفق نشدن و هانی رفت...درو که بست به خودم اومدم.. از آشپزخونه دوییدم بیرون.. کفشامو بدون اینکه کامل پام کنم پوشیدم و دوییدم دنبالش ... درو که باز کردم همزمان ماشینش از جلوی در رفت... با سرعت پیچید و از خیابون خارج شد ... با حرص درو بستم و تکیه دادم بهش... استرس داشتم... خیلی زیاد ... میترسیدم...***دو روز از اون روز گذشت.. پرهام موفق شده بود بفهمه چی شده، مامانش تو کما بود، فرشته به نیت خوب شدن مامانش روزه میگرفت و پرهامم این وسط گیر کرده بود نه میتونست ما رو ول کنه بره شمال نه میتونست رفیقش رو تنها بذاره،فقط میتونست باهاش تلفنی حرف بزنه که اونم فایده ای نداشتوقتی خودمو جای هانی میذاشتم دیوونه میشدم، فکرش هم کشنده بود چه برسه به دیدن و لمس کردنش... نمیدونستم چی شده که مامانش رفته تو کما، فرشته میگفت مریض بوده ولی از وقتی رفته بودن شمال دیگه مشکلی نداشته و حالا....نشسته بودم روی مبل و الکه جزوه ام رو ورق میزدم و تمام فکرم پیش هانی بود، دوست داشتم یه حرفی بزنم که آرومش کنه اما حرفی برای گفتن نداشتم، کلافه بودم، صدای حرف زدن پرهام رو از توی حیاط می شنیدم و از لای تکون های پرده میتونستم صورتش رو کم و بیش ببینم، حالت متغیر چهره اش رو، چند دقیقه بعد مغموم اومد تو--بچه ها....فرشته از توی آشپزخونه اومد بیرون و با دیدن رنگ پریده ی پرهام چشاش گرد شدن..با ترس رفت جلو و گفت : پرهام چی شده ؟! چرا رنگت پریده ؟زمزمه کرد : هانی...تا اسم هانی اومد کل بدنم یه دفعه ای لرزید .. ایستادم و گفتم :-پرهام چی شده ؟رو کرد سمت فرشته و گفت : برو ساکتو ببند، واسه منم یکی دوتا پیرهن مشکی بذارفرشته بغضش ترکید، همه چی واضح بود، پیرهن مشکی یه لحظه یخ زدم، نکنه واسه خودش اتفاقی افتاده باشهرفتم جلو ... جزوه مو توی دستم فشار میدادم...-پرهام توروخدا بگو چی شده...واسه هانی اتفاقی افتاده ؟ مادرش ؟ هانا ؟دستشو گرفت جلوم و گفت : خودتو کنترل کن.. اروم باش..فرشته اومد بیرون... نگاهی بهم کرد و گفت: میخوای وسیله هاتو جمع کنم؟ساکت بودم و اونم ادامه داد: باید بریم شمال..-شمال؟ برای چی؟پرهام کلافه گوشی رو برداشت و گفت: تا من ماشین میگیرم حاضر شین، الان به ما نیاز دارهفرشته دستمو کشید و بردتم بالا... تو همون ساکی که واسه پرهام داشت لباس میریخت لباس های خودشم ریخت... از توی کمدم مانتو و شال مشکی ام رو در آوردم و حاضر شدم..باید بابا رو خبر میکردم ... نمیشد که بی خبر برم... گوشیمو برداشتم و با اون حال خرابم شماره ی بابا رو گرفتم.. بعد از سه تا بوق صدای مهربونش پیچید توی گوشی... بابا : سلام به یاس من..سعی کردم صدام گرفته نباشه. نفس عمیقی کشیدم و گفتم : -سلام بابا ...بابا : بابا چی شده ؟ چرا صدات گرفته ؟مثل اینکه زیادم موفق نبودم.. -هیچی... امممم...بابا : یاسمین حرف بزن..چی شده ؟-بابا من باید برم شمال...صدای متعجبش رو سریع شنیدم..بابا : شمال برای چی بابا ؟-راستش ...راستش مادر یکی از دوستانم فوت کرده... گفتم..گفتم اگه شما اجازه میدید منم با بچه ها برم پیشش... بابا : کیا باهاتن...-فرشته و بقیه بچه ها..بابا : میخوای منم بیام ؟!-نه بابا شما دیگه چرا اینهمه راه ....پس من برم ؟بابا : باشه عزیزم..از طرف ماهم تسیت بگو...مواظب خودتون هم باشید ... رسیدی زنگ بزن... با چی میرید ؟-با آژانس...ما که خودمون ماشین نداریم..بابا : خیل خب عزیزم... بازم میگم مراقب خودت باش ... -مرسی... چشم ... کاری ندارید ؟بابا : نه دخترم به سلامت... یادت نره به مادرتم یه زنگی بزنی ...-چشم به اونم زنگ میزنم... خدانگهداربابا : خداحافظ دخترم..قطع کردم و با خیال راحت چند دست لباس ریختم تو کوله ام و مثل یه بچه دنبال فرشته رفتم پایین......پرهام فلکه آب رو بست و بقیه چیزا رو هم چک کرد، نیم ساعت بعد آژانس رسید و سوار شدیم، فقط نگران هانی بودم.«هانی 39»به درخت توی حیاط امام زاده تکیه داده بودم و داشتم به زنایی نگاه میکردم که دور قبر مادرم نشسته بودن، به هانا که ساکت بود و حرفی نمیزد، مثل بقیه جیغ هم نمیکشید، حتی گریه هم نمیکردنیوشا پیشش نشسته بود، عمم هم نشسته بود و شده بود صاحب عزا، گریه میکرد و شیون و جیغ راه انداخته بود، داییم گوشه ای ایستاده بود، کلی آدم اینجا بودن که بیشترشون رو نمی شناختم، فرشته و یاسی هم کنار قبر نشسته بودن و پرهامم داشت هزینه های اتوبوس و قاری سر قبر رو حساب میکردبابام نبود، بهتر که نبود ، حالا که من واسه مادرم عزادار بودم اون رفته بود ماه عسل!پرهام اومد کنارم و گفت:-بهتری؟جوابی ندادم، پرهام نگاهی به ساعتش کرد و بلند گفت:-خانوما ، آقایون ممنون از حضورتون، وسیله برای بردنتون به رستوران حاضره لطفا تشریف بیارین تا اونجا ازتون پذیرایی بشهآروم آروم همه از کنار مزار بلند شدند، فرشته و یاسی هانا رو بلند کردن و با نیوشا رفتن سمت ماشین منبه آرومی رفتم سر مزار، کنار مزارش نشستم، دستمو روی سنگ داغ مزارش کشیدم، حس بدی داشتم، حس کوتاهی کردن، اگه من پیشش بودم هیچ وقت اینطوری نمی شد، کاش همون وقتها بهش میگفتم، کاش-هانی با غصه خوردن هیچی درست نمیشه، خواهرت به تو نیاز دارهباورم نمیشد اینجایی که من نشستم مزار مادرم باشه، یاد فوت پدر فرشته افتادم، هیچ وقت فکر از دست دادن پدر و مادرم رو نمیکردم، داشتم داغون میشدمبا کمک پرهام بلند شدم، و به طرف ماشین رفتیمنیوشا جلوی در وایساده بود و بعد که ما رو دید رفت تو ماشین باباش نشست، فرشته و یاسی و هانا عقب بودن، هانا فرشته رو دورادور میشناخت، سرش رو شونه فرشته بود و باز ساکت بودپرهام پشت فرمون نشست و منم سوار شدم، اول نیوشا راه افتاد و بعدش ما، خدا پرهام رو رسوند، اگه نبود از پس کارهای مراسم بر نمیومدماز وقتی اومده بودم شمال فرصت نشده بود تا با هانا حرف بزنم، هنوز دقیقا نمیدونستم چی شدهبعد از رستوران و خداحافظی با مزاحم هایی که سعی میکردن تسلی خاطر باشن با بچه ها رفتیم خونه، هانا بر خلاف اصرار بقیه همونجا تو سالن نشست فرشته رفت تو آشپزخونه، یاسی هم رفت کمکشهانا به پشتی مبل تکیه داد و چشماش رو بست، پرهام هم جیم شد تو آشپزخونه؛ رفتم کنار هانا نشستم-هاناچشمش رو باز کرد و نگاهم کرد-نمیگی چی شدهنفسش رو بیرون داد و گفت:-یکی از این همسایه ها به مامان گفته بود بی کس و کاره، گفته بود ثواب داره بذارین براتون کار کنه، میگفت هم یه نون به اون میدی هم ثواب کردی و هم خودت می شینی خانومی میکنی... انقدر تو گوشش خوند تا راضی شد مرسده بیاد، اسمش ملوک بود خودش میگفت مرسده صداش کنیم، اولا خیلی خوب بود، خانوم بزرگ و خانوم خانوم میکرد، من اصلا فکر نمیکردم دختره اینطوری باشه، حتی وقتی تو اومدی هم خوب بود، وقتی تو رفتی تهران مامان گفت بریم کیش، میخواست مثلا حال و هوامون عوض شه، زندگیمون عوض شه....وقتی برگشتیم دیدیم بابا یه مدلی شده، اون دختره هم همینطور، مامان با دعواهای بابا صبوری میکرد و صداش در نمیومد، چندبار خواستم به تو بگم ، گفت نه بذارم درستو بخونی تا اینکه یه روز با یه برگه اومد پیش مامان گفت حامله است، گفت چند وقته صیغه بابا شده و الان از بابامون حامله است، مامان حالش بد شد، بابا خونه نبود اون....اونم من و مامان رو ول کرد رفت، منم زنگ زدم اورژانس و دایی، مامان رفت تو کما و بعدشم تو اومدیخون خونم رو میخورد، دایی سر بسته یه چیزایی گفته بود، یه طعنه هایی زده بود اما ...عصبی بودم، به قدری که نمیدونستم چیکار کنم، رفتم تو اتاقم و رو زمین نشستم، چندبار شماره بابا رو گرفتم و هربار خاموش بود، کلافه گوشیمو از جیبم بیرون کشیدم و شماره مرسده رو در آوردم و بهش زنگ زدم، دختره ی هفت خط، واسه زندگی ما تور پهن کرده بودگوشیش زنگ خورد، بعد چندتا بوق برداشت-جانـــــم-دختره هفت خط این بود جواب خوبی مادر من-اوه هانی تویی؟ الان باید بهت بگم پسرم؟ ولی من زیادی واسه مادر تو بودن جوونم-میکشمت بی همه چیز-ببین شازده پسر درست حرف بزن، الان من دیگه زن باباتم، همین که تو و اون دختره عوضی رو از خونه بیرون نکردم شانس آوردی-مامان منو کشتی که بری ماه عسل؟-مامانت نازک نارنجی بود به من چه-نمیذارم یه آب خوش از گلوت بره پایین نمیذارم-برو باباگوشی رو قطع کرددوباره گرفتمش، خاموش کرده بودپرهام که صدامو شنیده بود اومد تو اتاق و گفت:-چی شده؟ با کی حرف میزدی-با زن بابام-هانی آروم باش، با این کارا که نه مادرت بر میگرده نه ...-میگی چیکار کنم هان؟ توقع داری بشینم ببینم بابام مادرم رو به این دختره دهاتی بفروشه؟-نه نشین، حالشونم بگیر اما درست، بشینی داد بزنی تهدید کنی به جایی میرسی؟ تو الان دستت به چی بنده هان؟ به یه حرف؟ به یه مادر مرده؟ به چی؟ یادت باشه اون طرف ماجرا پدرته، بد یا خوب باباته، میخوای جلوش وایسی چون زن گرفته؟ خلاف شرع که نکرده...-برو بابا-باشه هرچی تو بگی اما تکلیف هانا چی میشه؟-هانا دیگه باید با من زندگی کنه، نمیذارم پیش اونا بمونه-باشه ولی کجا؟ چطوری؟-نمیدونم پرهام--با حرفهای داییم فهمیدم که تصمیمم درسته بهم گفت که مادرم سهم الارثش رو داده به بابام واسه کارش و الان همه چی واسه بابام بود میخواستم هانا رو ببرم پیش خودم باید کار پیدا میکردم تا بتونم از پس مخارجمون بر بیام، دردسر داشت ولی نشدنی نبود، آخر سال بود و نمیشد واسه هانا انتقالی بگیرم واسه تهران و مجبور بودم پیشش بمونم، نمیتونستم تنهاش بذارم، قرار بود صبح بچه ها برن تهران، کلی شرمندم کرده بودن با اومدنشون، به پرهام گفته بودم جزوات رو برام میل کنه، چیزی به تموم شدن ترم نمونده بود، واسه امتحانام با هانا میرفتم تهران، دیگه تا اون موقع امتحانای اونم تموم شده بودتو این مدت هم حسابی وقت واسه فکر کردن داشتم، یاسی خیلی مهربون بود، با هانا جور شده بودند، کاش میشد بیشتر میموند، هانا تو این چند روز بهش عادت کرده بود ، به فرشته هم همینطور، هفت روز گذشته بود، هفت روز که دیگه مادری نداشتم..
«یاسمین40»برای آخرین بار به هانی که ایستاده بود در خونه شون نگاه کردم... خستگی و ناراحتی و غم از چهره ش میبارید ...تا حالا اینطوری ندیده بودمش .. سرمو چرخوندم سمت فرشته که چشماشو بسته بود .. نمیخواستم بیشتر به هانی نگاه کنم...
دیدنش تو اون وضعیت ناراحتم میکرد .. پرهام اومد سوار شد ...
راننده که یه پیرمرد بود به درخواست پرهام بوقی برای هانی زد و حرکت کردیم سمت تهران..
مامان و بابا توی این یک هفته ای که شمال بودیم روز و شب بهم زنگ میزدن و حالمو میپرسیدن و ازم میخواستن که مواظب خودم باشم..به دوتاشون و نازی پیام دادم که دارم برمیگردم و حالم هم خوبه...همه شون هم جوابم رو دادن که بسلامتی و باز هم مواظب خودت باش !!
از هانا خیلی خوشم اومده بود .. دختر خوبی بود .. تونسته بودم باهاش جور بشم..
این وسط فقط از یکی بدم اومد و حس خوبی نسبت بهش نداشتم.. دختر دایی هانی .. نیوشا .. از صمیمیتی که بین اون و هانی بود خوشم نمیومد .. نمیدونم چرا ولی دوست نداشتم هانی زیاد از حد با اون دختر گرم بگیره...
به فرشته نگاه کردم...غرق خواب بود.. پرهام هم آروم داشت با راننده حرف میزد ..
این چند روز حسابی خسته م کرده بود ..به یه جواب شدید نیاز داشتم... سرمو تکیه دادم به پشتیِ صندلی و چشمامو بستم..
اینقدر خسته بودم که زود تر از اونی که فکرش رو میکردم خوابم برد...
***
با ایستادن ماشین چشمام آروم از هم باز شدن...جلوی در خونه بودیم.. من و فرشته پیاده شدیم...کوله م رو از توی صندوق عقب درآوردم.. پرهام هم بعد از حساب کردن پول ماشین ساک خودش و فرشته و برداشت و رفتیم توی خونه .. خونه بدون هاین سوت و کور بود .. واقعا جای خالیش حس میشد ...یه راست رفتم بالا... کیفم رو همونجا جلوی در پرت کردم و رفتم سمت اتاق... هنوز خستگی راه توی تنم بود...
لباسامو عوض کردم و یه پیام هم دادم به بابا که بدونه رسیدم..بدون اینکه غذایی بخورم افتادم روی تخت ... فرشته هم اومد تو .. کولر رو روشن کرد و گفت : دارم از بی خوابی هلاک میشم...
زیر لب گفتم : منم همینطور ...
اونم داز کشید روی تختش .. چشمام خود به خود بسته شدن و خوابم برد ...
---
تقریبا یک هفته ای از اون روز میگذره.. با هانی تلفنی در ارتباطیم...حالش خوبه ...اما نه زیاد .. گرفتاره..نفس عمیقی کشیدم..
بسته ی ماکارونی رو از توی کابینت درآوردم و بی حوصله ریختمشون توی آب جوش تا بپزن... این چند وقته فرشته ازم یه آشپز درست و عالی ساخته بود ... صدای فرشته و پرهام رو از بیرون میشنیدم...داشتن درباره پدر هانی حرف میزدن.. دیگه حوصله حرفاشون رو نداشتم... همونجا نشستم روی صندلی توی آشپزخونه و سرم رو گذاشتم روی میز... با شنیدن صدای فرشته سرم رو از روی میز بلند کردم... توی پذیرایی نشسته بود و هنوزم داشت با پرهام حرف میزد ..ولی صداش بلند بودو من درست میشنیدم داره چی میگه :
فرشته : اگه هانا هم بخواد بیاد اینجا بالا برای ما دخترا کوچیکه...باید چکار کنیم ؟
پرهام : خب شماها بیاید پایین ما میریم بالا..
فرشته : ایولا فکر بدی نیست ... ولی واقعا دلم برای هانا و هانی میسوزه.. پدرشون اصلا نباید اینکارو میکرد .. بدترین کار رو در حق بچه هاش کرد ..
ماکارونی ها نرم شده بودن .. قابلمه رو که زیادم سنگین نبود رو بلند کردم و مشغول آبکش شدن ماکارونی ها شدم...
ماکارونی و گذاشتم تا دم بکشه ... دو تا چایی ریختم و بردم براشون..خودم اهل چایی خوردن نبودم.. تشکر کردن و برداشتن ...
فرشته هنوزم داشت حرف میزد ... گوشی پرهام روی میز شروع کرد به زنگ خوردن...
نگاه همه مون چرخید روی گوشیش ... خودشو کشید جلو و گوشی رو برداشت و گفت : هانیِ ...
جواب داد...
پرهام : الو سلام ..
-...
پرهام : هانی حالت خوبه داداش ؟
-...
پرهام : درست حرف بزن بفهمم چی میگی ...
من و فرشته با تعجب بهش نگاه میکردیم.. فرشته تند تند آستین پرهام رو میکشید تا بفهمه جریان چیه... پرهام سریع دست فرشته رو گرفت و از پرهانش جدا کرد .. یه جوی به فرشته نگاه کرد...انگار داشت با نگاهش میگفت " دو دقیقه ولم کن "
پرهام : یعنی چی ؟!
-...
پرهام : باشه ..باشه داد نزن..گرفتم...
با حرص یکی زد روی پشونیش و گفت :
پرهام : باشه...بیاید ..ما هستیم..
-...
پرهام : قربانت ...
بعدم قطع کرد و رو به فرشته گفت : صد بار گفتم دارم با تلفن حرف میزنم انقدر بلوزم رو نکش..
فرشته : هانی چی میگفت ؟
-چی شده ؟ چه اتفاقی براشون افتاده ؟
گوشیشو پرت کرد کنارش و با عصبانیت گفت :
پرهام : گویا پدرش خونه رو فروخته... اونام مجبورن بیان تهران..
با تعجب جلوی دهنمو گفتم تا جیغ نکشم... واقعا اون پدر بود ؟!..
چه طور پدری بود که راضی شد بچه های خودش رو آواره کنه ؟ به خاطر یه دختر ....چه طور تونست اینقدر راحت به زنش خیانت کنه و اونو به کشتن بده ؟
پرهام : دارن حرکت میکنن ...فرشته پاشو یه دستی به سر و روی خونه بکش..
فرشته سری تکون داد و رفت توی آشپزخونه منم با حالی خراب بلند شدم و دنبالش رفتم... فکرم حسابی مشغول بود...حسابی ..«هانی 40»با حال و روزی که از هانا میدیدم نمیتونستم تنهاش بذارم و برم، خصوصا اینکه مالک جدید خونه پدریم هم گفته بود تخلیه کنم. میدونستم انقدر شکننده شده که نمیتونه خونه داییم هم بمونه، شهر کوچیک بود و آوازه این اتفاق همه جا پیچیده بود، پدری که سر پیری یاد معرکه گیری افتاده بود مثل ....کلا یه هفته وقت داشتم، هانا رو بردم تو اتاقش و ازش خواستم هرچی براش مهمه رو بگه براش جمع کنم، به پرهام خبر داده بودم چی شده.هانا ساکت عکس مامان رو تو بغلش گرفته بود و گوشه تختش کز کرده بود، کتاباش رو کلا جمع کردم، میدونستم فعلا قصد درس خوندن نداره اما تا ابد که نمیشد مدرسه نره. وقتی در کارتن کتاباش رو با چسب بستم بهش نگاه کردم و گفتم:-دیگه چی بردارمرو تختش دراز کشید-هرچی رو نخواستی بگو برندارمحرفی نزدعروسک هاشو جمع کردم و تو کارتن گذاشتم، رمان ها و وسایل تزئینی اتاقش هم گوشه کارتن جا دادم با چسب درش رو بستم،فقط میخواستم وسیله های شخصیش رو ببرم، نمیتونستم همه اتاقش رو بار کنم، تهران انقدر جا نداشتیم، یکی دوساعتی درگیر بودم، بیشتر اتاقش جمع شده بود، فقط مونده بود دراور و کمد لباساش. با شنیدن صدای زنگ از اتاق رفتم بیرون.در رو باز کردم، نیوشا اومده بود، به نظر میرسید عوض شده، خانومانه تر رفتار میکردتا رسید بهم پرید تو بغلم و گفت:-هانی کاش نمیرفتینبا اینکه جا خورده بودم اما نمیتونستم کاری کنم، خیلی حرکتش ناگهانی بود-برو بالا، کمکش کن وسایلش رو جمع کنهاز بغلم اومد بیرون و رفت بالا... روی مبل ولو شدم، سر و صدایی از اتاقشون نمیومد، رفتم یه پارچ شربت خنک درست کردم، دوتا لیوان بردم بالا و دادم به نیوشا و لیوان خودمو یه نفس سر کشیدم. تو اتاق خودم زیاد وسیله نداشتم، فقط چند دست لباس و لوازم شخصی بود که تو یه ساک جا دادمبا اینکه دلم نمیومد اما رفتم تو اتاق مامان اینابا دیدن تخت خالی بغض کردم، خیلی سخت بود بخوام با این غمی که داشتم کوه باشم واسه خواهرم، میدونستم الان جز من کسی رو نداره، دلم برای تنهایی هردوتامون میسوخت، برای بی کسیمونلوازم مامانم رو جمع کردم و گذاشتم گوشه اتاقشب شده بود، نیوشا ترتیب اتاق هانا رو داده بود. سه تایی تو سالن نشسته بودیم، وقتش بود با خونه خداحافظی کنیم دلمون نمیخواست اما اجبار بود، اجبار از پدری که دیگه نبوددایی اومد دنبال نیوشا، هانا بازم ساکت بود و همچنان عکس مامان تو بغلش، نیوشا رفته بود غذاهایی که دایی گرفته بود رو تو ظرف بریزه و میز رو بچینه-داییلیوان شربتش رو روی میز گذاشت و با گفتن بله نگاهم کرد-میخواستم اگه امکان داره لوازم شخصی مامان رو بذارم خونه شما، من تو تهران جام انقدرا بزرگ نیست، وقتی تونستم میام میبرم، میدونم هانا یه روز بهشون احتیاج پیدا میکنه، برای اینکه یاد مامان باشه-این چه حرفیه، من موندم واسه چی داری میبریش، میومد پیش من و تو هم به درست میرسیدی، اینطوری -نه دایی، بذارین یه مدت از اینجا دور باشهپاشو انداخت رو پاشو گفت:-نمیخوام نصیحتت کنم اما زندگی یه پسر مجرد و یه دختر مجرد، با اینکه خواهر و برادر هم هستین سخته-میدونم، اما نمیخوام ازم دور باشه-چی بگم؟! صلاح ممکلت خویش خسروان دانند.. نمیخوای تکلیفت رو با بابات روشن کنی؟-تکلیفی نمونده، حیا رو خورده یه آبم روش، برم ازش محبت گدایی کنم یا پول؟ اون که حاضره ماها که از خونشیم آواره شیم که با اون زن جوونش بمونه چه توقعی میتونم ازش داشته باشم، هرچقدر هم پست و رذل باشه آخرش بابامه، -مثل تف سر بالا میمونه-بگذریم دایی-آدرس خونه ات تو تهران رو بده، بهتون سر میزنم، شماره حسابت هم بده-نیازی نیست دایی، من از پس حرفمو قطع کرد، به طرفم خم شد و آروم گفت:-من انقدری بهت مطمئنم که میدونم از صفر به اوج میرسی اما-اما نداره داییبا صدای نیوشا حرف دایی هم نصفه موند، هانا لب به غذا نمیزد منم داشتم بیشتر بازی میکردم، نیوشا هرکار کرد از پس هانا برنیومد، آخرش هم کلافه بلند شد و رفت تو اتاقشبعد شام وسیله های مامان رو تو ماشین دایی گذاشتم و باهاشون خداحافظی کردم، صبح میخواستم سمسار بیارم و همه لوازم خونه رو بفروشم--بنزین رو روی وسیله ها ریختم و یه کبریت هم مهمونش کردم، تو کسری از ثانیه گر گرفت، با هانا نشستیم و به سوختن لوازم های پدرمون! خیره شدیم، برامون شاید یه حس خوب داشت این انتقام گیری بچگانه، همه چی داشت میسوخت، شعله ها جلو چشممون میرقصیدنسمسار اومد و به قول معروف لوازممون رو بزخری کرد و رفت، یه کامیون بار کرد و چندتا تراول گذاشت تو دستم و رفت.. لوازم هانا رو تو صندوق عقب جا به جا کردم و دوباره با دایی و نیوشا خداحافظی کردم، با اینکه اصلا دوست نداشتم اما دایی یه کارت گذاشت کف دستم و گفت:-لنگتون نمیذارم، تو که بهم شماره حساب ندادی، این عابربانک پیشت امانت
نیوشا شماره تلفن و آدرس خونه ام رو تو گوشیش سیو کرد، هانا زودتر از من سوار شد، از زیر قرآن ردمون کرده بودند، با دایی دست دادم و سوار شدم، نیوشا کاسه آب رو پشت سرمون ریخت و راهی تهران شدم...
«یاسمین41»
هانا و هانی چند روزی میشد اومده بودن تهران... حال هانا زیاد خوب نبود ..خیلی کم حرف میزد و خیلی کم هم غذا میخورد و همین هم ما رو مخصوصا هانی رو خیلی ناراحت کرده بود .. تغییر احساس خودم رو نسبت به هانی خیلی خوب درک میکردم... میفهمیدم که دیگه برام حکم اون همخونه ی قدیمی رو نداره.. احساسم نسبت به هانی عوض شده بود.. خودم این حس جدید رو خیلی دوست داشتم ..اما هانی .. اینکه نمیدونستم اونم دوستم داره یا نه اذیتم میکرد ...
فرشته هم یه جورایی بهم شک کرده بود و با بعضی حرفاش حرصم رو درمی اورد ... ولی من هیچی بهش نمیگفتم و سعی میکردم بی تفاوت باشم..
حال خودِ هانی هم زیاد خوب نبود .. جلوی هانا شوخی میکرد و سعی میکرد اونو بخندونه... ولی حالِ روحیش اصلا خوب نبود... دیگه زیاد با ما حرف نمیزد .. حق هم داشت ... درک میکردم که واقها سخته.. درسته که هانی از اول روی پای خودش ایستاده بود اما مرگ ناگهانی مادرش و کاری که پدرش کرد براش یه ضربه و شوک خیلی بزرگ بود ...
الانم که در به در دنبال کار بود ...ولی براش هیچ کاری پپیدا نمی شد ...خیلی دوست داشتم بتونم کمکش کنم..اما افسوس که کاری نمی تونستم انجام بدم...
بیشتر از همه اینکه میدیدم بهم توجه نمیکنه اذیتم میکرد .... قبلا برام مهم نبود... هانی برام مثل یه همخونه بود ...اما الان ... دیگه برام مثل یه همخونه بود ...
همون روزی که هانی و هانا از شمال اومدن من و فرشته اومدیم پایین و پرهام و هانی هم رفتن بالا...
بالا برای سه تا دختر یکم کوچیک بود .. اینطوری ما راحت تر بودیم... بهتر هم بود ...
فرشته : هانی ...
با صدای فرشته از فکر و خیال بیرون اومدم... بهش نگاه کردم.. با سینی چایی خم شده بود جلوش ...
هانی سری تکون داد و گفت :
هانی : نمیخورم..
فرشته با ناراحتی به من نگاه کرد...به هانی نگاه کردم.. نگاهش به تلوزیون بود .. فرشته ناراحت رفت طرف پرهام... سینی رو گذاشت روی میز و نشست کنار پرهام...
به هانی نگاه کردم.. همونطور که نیم رخش به من بود بهم یه نگاه کوچیک انداخت... وقتی دید که دارم نگاهش میکنم سرش کمی چرخید سمتم و بهم نگاه کرد ... دستی به موهاش کشید و بعدم به پشتِ گردنش ..نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد ... پچ پچ فرشته و پرهام با بلند شدن هانی قطع شد ...
رفت سمت اتاقی که هانا توش بود ... درشو باز کرد ... من و فرشته هم بلند شدیم و رفتم پیشش... با دیدن هانا که خواب بود در اتاق رو آروم بست و برگشت ...
ما رو که دید دستاش رو کرد توی جیب شلوار لی ش و گفت :
هانی : بچه ها من میخوام برم بیرون... از شماها کی باهام میاد ؟! نمیخوام تنها باشم..
فرشته چیزی نگفت ....
نگاه هانی بین ما میچرخید ...
یه قدم رفتم جلو و انگشتام رو توی هم قفل کردم و گفتم :
-میخوای من بیام ؟!..
به من نگاه کرد ... دیدن چشمای سرخش اذیتم کرد ...
هانی : بیا..
سریع رفتم تو اتاق.. قطره اشکی که از گوشه ی چشمم چکید رو با سر انگشتم برداشتم و نفس عمیی کشیدم.. بغضم رو ورت دادم و سریع لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون... هانی بیرون بود ...
فرشته سریع اومد سمتم و گفت :
فرشته : بهش یکم امید بده... برای همه مون سخته توی این وضعیت ببینیمش یاسی ...
به معنی باشه سمو تکون دادم و خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون... هانی توی حیاط ایستاده بود .. رفتم سمتش ..
نگاهم کرد .. نه لبخندی زد نه اخم کرد .. هیچی ... بی تفاوت نگاهم میکرد ...
رفتیم سمت در حیاط ... من جلوتر رفتم بیرون..اونم پشت سرم اومد بیرون و با صدای لرزونش گفت :
هانی : میخوام راه برم.. اگه نمیتونی نیا.. برگرد خونه..
بازم بهش نگاه کردم.. خیلی وقت بود که اصلاح نکرده بود ...
البته با ریش چهره ش زیبا تر میشد و من اینو دوست داشتم...
-میام..
در رو بست و اومد کنارم...
رفتیم پارک نزدیک خونه... فک کنم سه بار کل پارک رو دور زد ...باهام حرف نمیزد ... فقط راه میرفت و بعضی وقتا آه میکشید ...
روی یکی از صندلیا نشست ...
نشستم کنارش نشستم و گفتم :
-چی میخوری ؟
سرشو گرفت بالا و گفت :
هانی : هیچی ..
-هیچی که نمیشه هانی...باور کن داری اینطوری خودت رو نابود میکنی ..
نگام کرد ولی هیچی نگفت ...
-چی برات بگیرم ؟
بازم هیچی نگفت ..
سری تکون دادم و بلند شدم ...
هانی : کجا ؟!
-الان میام..
سریع رفتم توی مغازه ای که کنار پارک بود ... خودم نمی تونستم چیزی بخورم ... یه آب پرتقال خریدم و سریع برگشتم پیش هانی ...
نشستم کنارش ..نگاهش کردم و گفتم :
-نمی دونستم چی دوست داری ...منم همینو گرفتم...
نگام کرد ... نگاهمون قفل شد توی هم... نگاهم میچرخید توی چشمام... سریع به خودم اومدم .. سرم رو انداختم پایین و نی رو زدم توی آب پرتقال ...
خودم رو یکم کشیدم جلوتر و آب میوه رو گرفتم جلوش و گفتم :
-بیا ..
هانی : گفتم که چیزی نمی خوام..
-اینو حتما باید بخوری ...
نگاهم کرد ... لبخند زد ... با دیدن لبخندش دلم آروم گرفت .. لبخند بزرگ تری تحویلش دادم و گفتم :
-بگیرش..
دست لرزونش رو آورد جلو و اروم آب میوه رو ازم گرفت...«هانی 41»کنارم نشست، نمیتونستم آب میوه رو بخورم یه ذره نی رو تو دهنم نگه داشتم و بعد تو دستم بازی کردم باهاش، کمی خودشو سمت من کشید واکنشی نشون ندادم، آب میوه رو کنارم گذاشتم و دستم هم روی صندلی بود، طوری که هرلحظه آماده خیز برداشتن بودم، از مشغولی فکرم خسته بودم از اینکه حس میکردم حالم خیلی بده... نفسمو بیرون دادم، جفتمون ساکت بودیم، صدای نفس هاشو میشنیدم.-بچه که بودم، مرگ و این چیزا سرم نمیشد، خیلی شیطون و بیقرار بودم... یادمه یه بار یکی از فامیلا مرده بود، براش مراسم گرفته بودن، از اینایی که واسه آمرزش طرف میگیرن، منم با مامانم رفتم، انگار طرف خیلی خواهان داشت، جا نبود بشینی،منم نشونده بودن رو پای مامانم، نازی مریض بود مامان نیاورده بودش، منم که کلافه شده بودم هی بین خودشو بقیه فامیلا سوت میکرد، هر چند دقیقه رو پای یکی دیگه بودم، یهو روضه خونه گفت بیاین دعا کنیم حضرت مهدی ظهور کنه، و بعدش شروع کرد به گفتن مهدی بیا مهدی بیا منو میگی اعصاب برام نمونده بود بلند شدم بلند داد زدم مهدی نیا مهدی نیا جا نیست بشینیبا حرفش خنده ام گرفت، با اینکه که اولش میلی به گوش دادن حرفش نداشتم ولی حرفش منو خندوند، یه لبخند کوتاه!!-خندیدی؟ دیدی خندیدیحرفی نزدم-قرار باشه سکوت کنی که مامانت بر نمیگرده، بر میگرده؟ این چیزا واسه همه هست مهم اینه که چطوری از پسش بر بیای! حالا میخوای چون مادرت فوت کرده و بابات اینطوری کرده دنیا رو با همه خوشی هاش سه طلاقه کنی و خواهرت هم نادیده بگیری؟ فکر نمیکنی اون الان فقط تورو داره؟ تو براش همه کسی؟ من جای هانا بودم حتی نمیذاشتم ازدواج کنی، اینطور وقتا جای سکوت باید فکر کرد، به اینکه بهترین راه کدومه، هرکاریم بخوای بکنی من فرشته یا حتی خود پرهام پشت توییمبازم حرفی نزدم-روزه سکوت گرفتی؟ روزه غذا گرفتی؟ یا داری شبیه مرتاض ها زندگی میکنی؟ فکر میکنی که الان کارت درسته؟ من فکر میکردم هانا از تو بهتر تکیه گاه نداره، فکر نمیکردم انقدر ضعیف باشی برای حرفهایی که میشنیدم هیچ جوابی نداشتم گرمای دستش رو روی دستم حس کردم سرمو که چرخوندم دستش رو کشید و خودش رو جمع کرد، دوست داشتم با یکی حرف بزنم، بگم از یه بغضی تو وجودمه که غرورم نمیذاره بشکنمش، دلم میخواد مثل بقیه زندگی کنم، دلم نمیخواد انقدر سردرگم باشم، شرمنده کاریم که پدرم کرده، از انگشت نما شدنم بیزارم و الان شدم، بگم سخته، یه شبه مرد شدن سخته، اینکه نمیدونم چیکار کنم سخته، اینکه خواهرم جلوم آب میشه و کاری از دستم بر نمیاد سخته، اینکه از یه حس کینه دارم رنج میبرم، اینکه از حماقت خودم دلگیرم که کاش میگفتم، کاش نمیومدم تهران، کاش...هوا رو به تاریکی میرفت، چند ساعتی بود تو پارک میچرخیدیمبلند شدم، اونم بلند شد، یه لحظه نگاهش رفت سمت آب میوه اما بعدش بیخیالش شد، راه افتادم و اونم با حالت دو دنبال قدم های تندم می دوید-هانی وایسا نمیرسم بهتقدم هامو شمرده تر کردمرسید شونه به شونه امرفتم سمت خونه... یاسی ساکت دنبالم میومد، رسیدم جلو در زنگ زدم اما در رو باز نکردن، یاسی کلید انداخت و رفتیم تو، چراغا خاموش بود، رو در راهرو پرهام یادداشت گذاشته بود که هانا رو بردن یه چرخی بزنن، تازه یادم افتاد که ماشینم جلوی در نبود، یاسی رفت تو اتاق پایین و منم رفتم بالا.... با لباس خودمو رو تخت پرت کردم، سر و صدایی از پایین نمیومد، چراغ رو هم روشن نکرده بودم، چشامو بستم... دلم یه خواب اروم میخواست بی دغدغه...با صدایی که شنیدم از جام پریدممادر! بی تو تنها و غریبم اتاق خالی ام بی تو چه سرده مادر! مادر خوب و قشنگم بدون تو دل من پر درده فضای این خونه بی بوی تو هیچه صدای تو هنوز این جا می پیچه مادر مادربا صدای آهنگ بغضی که این مدت قورتش داده بودم ترکید، صدای حبیب بود و صدای هق هق من، صدای اون و تمنای بغل کردنش برای بار آخر، صدای حبیب و بی کسی مادرم، صدای اون و تصور زجری که کشیده بود .... چقدر تنها و غریب از دست داده بودمش، چقدر بی کس رفته بود، حتی نتونسته بودم برای آخرین بار بوش کنم، تو هوای تنش نفس بکشم... چقدر ازش دور بودمهنوزم تو دلم تموم قصه هات جوونه خاله سوسکه دیگه شعر آشتی مثه قدیما نمیخونه مادر مادرسرمو بین دستام گرفته بودم و اشک میریختم، تو خلوت خودم برای دل خودم، برای همه زجری که میکشیدم اشک ریختم، دلم براش تنگ بود برای غر زدنش برای کارهاش، برای تشر هاش، برای همه چیش بی تاب بودم، چقدر سخت بود که میخواستم خودمو سخت نشون بدمشبا با صدای لالائی های تو خوابیدم لالائی مادرم حالا نوبت توست تو بخواب امیدم مادر مادر مادر! بی تو تنها و غریبم اتاق خالی ام بی تو چه سرده مادر! مادر خوب و قشنگم بدون تو دل من پر درده فضای خونه بی بوی تو هیچه صدای تو هنوز اینجا می پیچه مادر مادر هنوزم تو دلم تموم قصه ها ت جوونه خاله سوسکه دیگه شعر آشتی مثه قدیما نمیخونه مادر مادر شبا با صدای لالائی های تو خوابیدم لالائی مادرم حالا نوبت توست تو بخواب امیدم مادر مادر مادر مادر.... با صدای حبیب زمزمه میکردم، آهنگ تموم شده بود، بغض منم شکسته بود، حس میکردم از حصاری که داشتم رها شدم، حس میکردم خالی شدم، نیاز به یه همراه داشتم کسی که بتونه درکم کنه، با تقه ای که به در خورد از جام بلند شدم، در رو باز کردم، یاسی پشت در بود،-نمیخواستم ناراحتت کنم اما-کار تو بود؟سرشو تکون داد-کار خوبی کردیاز تو جیب شلوارش یه دستمال داد دستم و گفت:-هرچقدر دوست داری گریه کن به کسی نمیگم گریه کردیبا حرفش بی اختیار تو بغلم گرفتمشبا تجعب گفت:-ااا هــــانیصداش تو سینه ام خفه شد، فقط بغلش کردم، چند دقیقه ای تو بغلم بود، آروم گرفتم، ضربه ای به سینه ام زد از خودم جداش کردم سرش رو انداخت و پایین و رفت طرف پله ها---
«یاسمین 42 »با ضربه ای که به سینه ش زدم از خودش جدام کرد ... سرمو انداختم پایین .. شوکه شده بوم ...فکر همه چیزو میکردم غیر از اینکه بغلم کنه... اولش خواستم سریع پسش بزنم و از خودم جداش کنم و برم پایین...اما با دیدن حال خرابش گذاشتم چند دقیقه ای بغلم کنه... فهمیدم که آروم تر شده...!!توی آغوشش منم به آرامش رسیدم... آرامش محض ..ولی خب...این آرامش هم عذابم میداد ... در کل چون نمی دونم اونم منو دوست داره یا نه هر کاری که بکنه تهش به عذاب من ختم میشه ..چندتا پله رو رفتم پایین...اما نتونستم بیشتر برم... همونجا تکیه دادم به دیوار و چشمامو بستم... آرامش فراوان....در یک آغوش... با هانی....عشق دو طرفه ؟!آروم یکی از پله ها رو رفتم بالا ..اما سریع پشیمون شدم و اومدم پایین و با دو خودمو رسوندم به اتاقم... دستم رو گذاشتم روی دستگیره.. اما نتونستم بکشم پایین و برم تو ....راستش رو بگم دلم بالا بود .. اگه از حس هانی نسبت به خوم مطمئن بودم الان با دو میرفتم بالا ... ولی نمیشه.. میترسیدم، نمیدونستم واسه چی بغلم کرده؟چرا تو عطر تنم نفس کشید، از چیزهایی که ممکن بود اتفاق بیفته میترسیدم،از اینکه الان با اون زیر یه سقف بودم ، تنها!!استغفراللهی گفتم، هانی اهل این چیزا نبود وگرنه پرهام زنش رو به دوستش نمی سپرد، نفس عمیقی کشیدم، حس میکردمم مشامم پر از عطر تنش شده، حس میکردم بوی اونو میدم، چشامو بستم، دلم بازم میخواست، شاید داشتم بی حیایی میکردم اما دوست داشتم بازم آروم شم، بازم با اون باشم، از فکرم لبم رو به دندون گرفتم، من این بودم؟واقعا اینی که اینطوری میخواست یاسی بود، یاسی؟ کسی که روژمان رو پس میزد؟ کسی که میخواست محکم باشه، یه لحظه به خودم لرزیدم، داشتم چی کار میکردم؟به اعتماد پدرم خیانت میکردم، اما ته همه فکرام آغوش هانی بود و بس، ته همه خواسته هام داشتنش بود، دوست داشتم بازم به چشماش نگاه کنم، دلم میخواست غم چشماش باهام قسمت بشه، دلم میخواست نگاهم با نگاهش چراغونی بشه... حس میکردم یخ زدم، تو گرما سردم بود، به بازوهام چنگ زدم، این چه وسوسه ای بود که رهام نمیکرد، دلم میلرزید، دلم بالا بود، انگار قلبم تو سینه جا نمیگرفت، انگار سینه ام برای تپشش کم بود، لباسمو بو کردم، بوی اونو میداد، نگاهش تو نگاهم خونه کرده بود، صورتش جلوی چشمم بود...دلم میخواست برم پیشش ، کنارش باشم، اما میترسیدم، از چیزی که ممکن بود پیش بیاد، ترس بهم غلبه کرد، به سمت کاناپه رفتم، روش نشستم، ولوله ای که تو دلم بود برای خواستنش نمیذاشت تو جدالم با ترس ببازم، من بودم و بی قراری، ترس داشت تو وجودم خفه میشد از جام بلند شدم باید میرفتمدستگیره رو کشیدم پایین و در باز شد ... درو بستم و برگشتم بالا ...در باز بود ... ایستادم توی درگاه ..نشسته بود روی صندلی...آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم :-هانی...سرش رو که گرفته بود بین دستاش رو بلند کرد و نگاهم کرد ..-میشه... ام...من...حرکتی نمیکرد و چیزی نمیگفت...فقط منتظر به من نگاه میکرد ... خودمو گم کردم، چند دقیقه پیش اینجا بودم... من بودم و اون، یه لحظه وا رفتم اما اون هنوز منتظر نگاهم میکرد-راستش پایین تنهام...میشه اینجا بمونم تا فرشته و هانا بیان..؟آروم گفت : بیا تورفتم تو و ایستادم کنار میز... دستام رو گذاشتم روی میز...یه جورایی میز تکیه گاهم بود ...هانی : یاسیدلم واسه صداش که با بغض مردونه اش عجین شده بود پر کشید، دلم میخواست صداشو ضبط کنم و ساعتها بهش گوش بدم، دلنواز شده بود، طنین قشنگی داشت-جانم نگاهش رو ازم گرفت و گفت : هانی : این بغض داشت خفه م میکرد..سرمو پایین انداختم، نمیدونستم چی بگم، ناخواسته یه لبخند کوچیک زدم و گفتم : -خوشحالم که تونستم یه کمکی بهت بکنم..ایندفعه نگام کرد و با اهی که کشید گفت :هانی : از حصارم رهام کردی، باعث شدی .....حرفشو خورد، لازم نبود بگه، چشمش سرخ بود، همین که آروم شده بود برام بس بود، همین که روزه سکوتش رو شکسته بود، همین که الان پیشم بود و داشت به اون هانی که..... کدوم هانی؟ همونی که دلم براش میلرزید؟ داشت به همون هانی تبدیل میشد لبخند زدم و گفتم :-هانی..من هرکاری از دستم بر بیاد برات انجام میدم...برای اولین بار بعد از چند ماه از همون لبخند های قدیمی ش بهم زد ...همونایی که دلم رو شاد میکردن... به سمتم اومد، یه لحظه وا رفتم، جلوم ایستاد، میترسیدم بازم بغلم کنه، اینبار قطعا هیچ مقاومتی نمیکردم، نفسم بالا نمیومد.-خوشحالم که تو یاسِ منیتو ذهنم چرخید، مثل یه قطره رنگ که تو آب رها بشه، یاسِ من، از ضمیر مالکیت دلم ریش شد، یاسِ من یعنی مال من، یعنی مالکیت، مالکیت کی میاد؟ وقتی کسی رو بخوان؟ داشتم همه ادبیات هایی که خونده بودم رو تو ذهنم دوره میکردم، باید یه دلیل برای این مالکیت پیدا میکردمادامه دارد...
مطالب مشابه :
خوابگاه 17
رمــــان ♥ - خوابگاه 17 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان لینک های
رمان خوابگاه قسمت 41
رمــــان ♥ - رمان خوابگاه قسمت 41 دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان
خوابگاه 36
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - خوابگاه 36 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
خوابگاه 3و4و5
رمــــان ♥ - خوابگاه 3و4و5 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان برای
خوابگاه.38 37.39
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - خوابگاه.38 37.39 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
خوابگاه 33.34.35
رمــــان ♥ - خوابگاه 33.34.35 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان برای
رمان خاله بازی عاشقانه1
عاشقان رمان برگردیم سر اصل مطلب من اسمم پریاست الان توی راه خوابگاه از دانلود رمان
دانلود رمان اسطوره
دنیای رمان - دانلود رمان اسطوره - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان خوابگاه analia+baran karami.
برچسب :
دانلود رمان خوابگاه